دوشنبه اول ژانویه ۲۰۰۱ یا ۰۱/۰۱/۰۱
روزی تاریخی با تاریخی منحصر بفرد. اولین روز اولین ماه اولین سال اولین قرن هزاره سوم میلادی. روزی که فقط با صفر و یک ثبت میشود همان اعداد بایانری یا دوتأی که قلب کامپیوترها بر اساس آن دو عدد میتپد. یک یا صفر. روشن یا خاموش. ماشین همین دو حرف را میفهمد یا روشن یا خاموش. منظور از خاموش هم خاموش خالی نیست بلکه یک جریانی درش هست که من از قول عین القضات همدانی به آن “نور سیاه” میگویم. البته آن ادیب فیلسوف ایرانی اینگونه تصورش را نمیکرد که حرفش روزی اینگونه تعبیر شود. خلاصه این روز نوید دهنده دنیای کامپیوتری و ربات هاست که قرار است در خدمت آدمها باشند نه دشمن ما
هنگام تحویل سال ۲۰۰۱ یعنی نیمه شب بابک با دوستانش جشن سال نو را در بولینگ “گیت وی” بسر میبرد من و نسترن و اشکان منزل بودیم و از تلویزیون شاهد تحویل سال بودیم. در شهر آتش بازی مفصل بر پا بود، مثل هر سال که جلوی ساختمان شهرداری انجام میشد و جمعیت زیادی در آن سرما حاضر بودند. روز اول ژانویه تعطیل رسمی است و مقداری فیلمهای خانوادگی را تماشا کردیم و از گذشت سریع زمان تعجب کردیم. بعد رفتیم بیرون روی برفها سر سره بازی کردیم. من اسکیهایم را هم آوردم و برای اولین بار پس از شکستن پایم در اسکی روی تپههای پشت منزل مقداری بازی کردم. تمرین خوبی بود که دوباره این بازی ورزشی زمستانی را با بچهها شروع کنم
مامان تلفن کردند و سال نو را تبریک گفتند البته من میخواستم زنگ بزنم ولی مادرم پیش دستی کرده بودند. در ضمن پیام تبریکی از دکتر خلیلیان نیز برایم داشتند و میگفتند چون شماره من را در ادمونتون ندارند به منزل پدر مادرم زنگ زدند. پرسیدند که ایشان کی هستند؟ جواب دادم که قاضی هستند و در دانشگاه سوربون حقوق بین المللی تحصیل کرده قاضی دعاوی ایران و آمریکا در لاهه بودند. ایشان به من خیلی لطف دارند و تا سالیان سال با من از طریق ایمیل در تماس بودند و کتابشان را در باره شرح دعاوی افراد و شرکتهای امریکأی علیه ایران برایم فرستادند. به من گفته بودند که با دلی شکسته از ایران رفتند و “حیف آن خدماتی که برایشان انجام دادم.” کنجکاوی مادر برطرف شد و گفتند چه صدای آرام و گیرایی دارند. با نسترن و پسرها هم حرف زدند
عصر انروز به مال وست ادمونتون رفتیم که از حراجهای بعد از کریسمس استفاده کنیم و لباس و کفش بخریم. بچهها هم تنی به آب در استخر زدند. حلقه ازدواجم را دادم بزرگ کنند، کمی پهن است فکر کنم اگر باریک تر بود راحت تر میتونستم دستم کنم ولی اسم نسترن تویش است و تاریخ ۲۵۳۵ شاهنشاهی و روز و ماه ازدواج. میبایستی هم با آنهمه عدد و حروف مقداری پهن پاشه. فکر میکنم آنسال تنها سالی بود که تاریخهای ایران به پادشاهی تغییر یافت و دیگر هیچ. همان پادشاه وقت هم دو سال بعد از ازدواج ما از ایران رفت. ۲۵۳۵ همان ۱۳۵۵ است به سال هجری شمسی
صبح را به اتفاق بابک به کالج او، گرنت مک کوئن رفتیم در مرکز شهر ادمونتون. دو کتاب درسی خرید، انهأئ که میدانستم نمیتوانم از طریق کالج لیکلند بدست بیاورم. کتاب مارکتینگ آنها را مشاهده کردم و کمی در همانجا آنرا مطالعه کردم که شاید برای شاگردان خودم سفارش بدهم. بین دو کتاب مردد هستم. سپس به طبقه بالا رفته در بخش مدیریت به دیدن رئیس دپارتمان، دکتر شهرام
منوچهری رفتم. عارف او را به من سفارش کرده بود که برای دروس بابک از او نیز
راهنمائی بگیریم و آینده شاید با هم کار کنیم
چهارشنبه سوم ژانویه ۲۰۰۱ ادامه خاطرات – “زندگی در کانادا”
کلاسها شروع شدند. اول صبح دو ساعت کلاس حسابداری داشتم و کتاب درسی را به آنها معرفی کرده شرح و برنامه دروس را میان شاگردان پخش کردم. بعد از ظهر کلاس مدیریت توریزم که از سال دوئیها تشکیل میشود برایم بمراتب جذابتر و گیراتر از حسابداری بود. با این جماعت هفتهای شش ساعت دارم. در میانشان دو سه بچه پر رو هستند که نظم کلاس را گاهی بهم میزنند. این را شیلا برایم گفته بود. از همان ابتدای کلاس متوجه گری شدم، پسرک تیره رنگ هندی تباری که دو گوشواره بزرگ به گوشهایش آویزان بود. فکر کردم دو سه جلسه اول را کمی آزاد بگذارم ببینم اوضاع دست کیست. کتی یکی از دخترها نیز به نظر عصیان گر میامد. آن جمع که رشته اکتوریزم را انتخاب کرده اند معلوم است که بچههای بیرون بروای هستند چه در شخصیت برون گرای خودشان و چه در میل به فرار از کلاس درسی و رفتن به دشت و صحرا
هنگام توضیحات من در مقدمه و مفاد دروس که روی تکنیکهای مدیریت یک سازمان توریستی بودند کتی ناگهان بلند شد و گفت که آنها چرا باید این چیزها را یاد بگیرند به او تذکر دادم که دفعه بعد اجازه بگیرد و بعد حرف بزند و دیگر هیچوقت رشته کلام من را قطع نکند. سر جایش نشست، گفتم جوابت را ایندفعه میدهم که چرا باید این چیزها را یاد بگیری؟ مگه من تفنگ روی شقیقه ات گذاشتم که این درس را برداری؟ خودت برداشتی و پمفلت این درس را خوانده ای، و اضافه کردم که اصلا او در موقعیتی نیست که تصمیم بگیرد این بحث به درد او میخورد یا نه تا آنرا بیاموزد، آنوقت میتواند اظهار نظر کند. آنگاه رو به کلاس کردم و به همه گفتم که هیچ خیال ندارم “پلیس” این کلاس باشم که چه کسی نظم کلاس را بهم میزند، من مایلم روی درس تمرکز کنم و از آنها هم همین انتظار را دارم. و اضافه کردم که هرچه باشد شما مبلغ قابل توجهی برای این درس پرداخته اید چرا آنرا به هدر بدهید؟ به مبحث ادامه دادم. شاگردهای ساکت تر به نظر میامد که از این برخورد من خرسند بودند و به طور دقیق نوت برمیداشتند
این هفته آغاز جدی ترم است. کسانی که هفته پیش را هم ضمیمه تعطیلات کرده بودند به سر کلاس و کار خود آمده اند. دیروز و پریروز را در ادمونتون نزد خانواده بودم. چند ساعتی را با بابک اقتصاد و رفتار سازمانی کار کردم که تمرین خوبی هم بودند برای خود من. کتاب نوشته ریچارد فیلدز، استاد دانشگاه آلبرتا را در لیکلند تدریس میکنم ولی بابک اینها کتاب مک شین را میخوانند. اشکان و دوستش را به استخر مجتمع بردم، کنار استخر، سرپوشیده البته، روی یکی از صندلیهای دراز لم دادم و ضمن مراقبت از بچه ها کتاب فیلدز را مرور میکردم. بابک نیز کمی بعد به ما ملحق شد ولی شنا نکرد. او در اتاق ورزش روی دستگاهها وزنه زد و پادوچرخه رفت
من هم مقداری با لباس عادی ورزش شکم کردم که از این بزرگتر نشه. هنگام استراحت بابک را با کتاب رفتار سازمانی غافلگیر کردم و از او خواستم که نکات مهم آنرا بخواند او نیز بی میلی نشان نداد و مشغول خواندن شد. بحث خوبی در مورد انواع سازمانها بر اساس هدف آنان، محصول، ساختار و بزرگی یا کوچک آن بین ما در گرفت. یک آقای چینی تبار که روی تردمیل میدوید یک گوشش هم به ما بود او بعد از من پرسید چه کار میکنم و در جواب جوابم گفت که به من غبطه میخورد! چرا؟
شنبه شب که اولین شنبه ماه بود و طبق روال همیشگی میهمانی آقایان بود که ایندفعه نوبت دکتر مکاره چیان بود. خیلی زحمت کشیده بودند، ناصر خان نهاوندی چلو خورش قیمه و باقالی پلو تهیه دیده بودند با مخلفات دیگر. ده دلار هم در پوکر بردم و مقداری
خندیدیم
سه شنبه ۲۳ ژانویه ۲۰۰۱
امروز جلسه سالیانه گرد همائی مسولان کادرهای آموزشی دوره لیسانس محیط زیست بود که از جاهای دیگر هم آمده بودند بیشتر از شرکت هائی که با کالج قرارداد دوره کاراموزی فارغ التحصیلان را دارند. قرار است که نصف حقوق آنها را کالج به شرکتهایی که فارغ التحصیلهای ما را استخدام میکنند پرداخت کند. این تشویق عمدهای بود که شرکتها و کارخانجاتی که دودل هستند در استخدام تازه وارد در این رشتهای که تأ به حال مورد نیاز آن شرکت نبوده و حال میبایستی مطابق قوانین جدید دولتی مواظب پس ماندههای صنعتی خود باشند را استخدام کنند. البته کالج هم آن مخارج را از دولت دریافت میکند
قبل از شروع جلسه و هنگام صرف قهوه صبحگاهی با شیرینی شرکت کنندگان خود با یکدیگر آشنا شدند و با هم دست دادیم و کارتهای ویزیت رد و بدل شد. سر میز گرد که چه عرض کنم میز بیضی بزرگ، سمت چپ من خانمی نشست که خود را معرفی کرد و با من مهربانانه دست داد. نامش لایلا میلز بود و ایشان متخصص خاک و آلودگیهای آن هستند و از شرکت بین المللی کومکس آمده بود که مقرشان در ادمونتون است. سمت چپ او آقایی بود که خود را گرنت ایمه سون معرفی نمود که تدارک دهنده محیط زیست شرکت ترانز ماونتین بود باز هم از ادمونتون. دکتر فریده ملک، استاد شیمی صنعتی، نیز طرف راستم قرار داشتند. آقای مهندسی نیز که آنطرف میز روبروی من نشسته بود بلند شده کارت خود را به طرفم دراز کرد. وسعت عرض میز نمیگذاشت که دستش را بگیرم و بفشارم، من هم بلند شده دستم را دراز کردم و کارت را برداشتم. او میگفت که مایل است تعدادی از فارغ التحصیلان ما را استخدام کند. نامش روی کارت بود ستن سن پنتینن از شرکت یو ار اس در ادمونتون. جلسه شروع شد
جلسه با خوشامد گویی پرزیدنت کالج، مارک لی، شروع شد و تشکر از زحماتی که آقایان و خانمها ی محترم و صاحب اختیار کشیده وقت با ارزش خود را گذارده و به قول خودمان قدم رنجه فرمودند و به شهر افتاده ورمیلیون آمدند تشکر کرد. آقای لی سپس رو به گروه طراحان این رشته جدید کرد و هنگام ادای این کلمات توی چشمهای من زًل زده بود. پس از اتمام سخنهای رئیس کالج صحبت را به رئیس بخش محیط زیست، ستو هرد داد که ستو نیز تقریبا همان حرفها را تکرار کرد و تشکر از مدعوین ولی بدون آنکه از تیم مدرسین محیط زیست تشکر کند، شاید هم از روی تواضع بوده باشد چون خود عضو عمده آن است ولی میدانستم از اینکه بخواهد به من اعتبار ببخشد امتنان میورزید چون تمامی اعتبارها را از آن خود میخواست
نوبت به سوال و جوابها شد از مسائل مشترک و نیازهای مشترک حرفها زده شد از جمله نیاز آموزشی کارکنان و دست اندر کاران با حفاظت زمین و هوا. یکی از حاضرین در باره درس سنگین ۹۰ ساعته که مانند دو درس عمده میباشد، مدیریت پروژه سازمانهای حفاظت آب و خاک، از رئیس بخش، ستو هرد، پرسید. ستو دیگر ناچار بود از من در این مورد کمک بخواهد و در حالیکه با دست به من اشاره میکرد گفت بهتر است از محسن آن سوال را بپرسند زیرا او طراح این درس است. شخصی که خود را گارت معرفی کرد خیلی دلش میخواست بداند که چطور شد دو درس چهل و پنج ساعته رو با هم ترکیب کردم و یک درس نود ساعته تشکیل دادم
من ناچار به یک سخنرانی کوتاه شدم در مورد اینکه چند درصد درس از مدیریت پروژه عمومی تشکیل شده و چند در صد حسابداری و بقیه به اداره سازمان اختصاص یافته. ستو نیز با حرکات سر حرفهای من را “تائید” میکرد. هنگامی که متذکر شدم که یک سوم وقت به اتاق کامپیوتر و برنامه مایکروسافت پراجکت اختصاص دارد همگی سر تائید تکان میدادند و خانم بغلی من، لایلا، گفت “عالی” و اضافه کرد که چقدر آن برنامه را ضروری میداند
سه شنبه اول فوریه ۲۰۰۱
خبردار شدم که مادر عازم سفر به نزد نسترن و بچهها در ادمونتون هستند و پس فردا پرواز دارند. خوشحال شدم، جمعه غروب منزل خواهم بود. دلم برای مادرم تنگ شده. پنج ماه میشود که ندیدمش. بچهها هم خوشحال بودند که مادر بزرگشان را پس از مدتهای مدید میبینند و با او به گردش و تفریح میپردازند به خصوص که به مال و منالی هم میرسند. همانطور هم شد و جمعه ساعت هفت عصر رسیدم و شام را باهم خوردیم. از این در و اندر حرفها زدیم، از جلسات فردوسی خودشان که در خانه بر پا میدارند میگفتند که دکتر صدر سخنگوی عمده آن است و اینکه آقای فراهانی همیشه برای من سلام دارند. ایشان از صدای خوشی برخوردار هستند و هنگامی که در ونکوور تلویزیون فارسی را پخش میکردم در گروه صبا با بابک مهر رحیمی و بهرام که نام فامیلش را به یاد ندارم و یک نوازنده دیگر که با تار و تنبک مینواختند چند آهنگ فلکوریک را خوب اجرأ کرده بودند. یادم است که از ویکتوریا میامد برای همکاری با نوازندگان مقیم ونکوور
شنبه را با مادر به مال وست ادمونتون رفتیم و گردش کردیم و خرید کردیم، مادر برای بابک یک دستگاه تلویزیون خریدند بر خلاف مخالفت من که نمیخواستم در اطاقش تلویزیون باشه و اوقات را با آن بسر کند ولی خریدند و با زحمت اوردیمش خانه. بابک خیلی ذوق زده است و سر از پا نمیشناسد. مادر هم همین را میخواست
سه شنبه شش مارس ۲۰۰۱
هفتههای شلوغی را در کالج داشتم فرصت نشد چیزی بنویسم ولی در میان تعطیلیهای “خواندن” هستیم که فرصت را مغتنم شمردم بنویسم. مثلا قرار است این روزها به مطالعه دانشجویان اختصاص یابد که برای امتحانات آماده شوند. بعضی از دانشجویان جلوتر بلیت هواپیما رزرو کرده به مکزیک و جاهای خوش آب و هوا میرفتند و هنگامی که سر کلاس از آنها میپرسیدم در تعطیلات “خواندن” چه میخواهند بخوانند بیشتر جواب دادند “نام ابجوها روی بطریها را” خوب این هم یک جورش است
فرصت خوبی برای باز آموزی میکروسافت آفیس جدید بود که به خرج کالج در دانشگاه آلبرتا دوره هائی دیدم، چیز عمدهای از آفیس ۹۷عوض نشده بود ولی بیشتر روی قسمتهای پیشرفته آن برنامهها رفتیم و هر سه مرحله تسلط به آن برنامههای نوشتن، جدولهای هوشمند، داده پایه، و نمایش هوشمند از طریق پاور پوینت را گذراندم. در همین دوران تعطیل دو کرس وب سی تی که تدریس از طریق اینترنت میباشد را در کمپوس لویدمینستر ارائه میدادند که هردو را رفتم. خوشبختانه رئیس امور مالیه کالج، روری، نیز از ادمونتون به لوید میرفت برای دو روز، قرار شد من را هم بردارد و باهم برویم و با هم برگردیم. وب سی تی برنامه پیشرفته تدریس است که تمامی برنامه های دلخواه را میتوان رویش سوار کرد و موضوع درس را به دلخواه استاد بروی صفحه کامپیوتر دانشجو قرار داد. بسیار دوره جالب و لازمی بود
قبل از تعطیلیها مراسمی از طرف کارکنان بومی یا به قول ما سرخپوست سازمان دهی شده بود. مراسم آمرزش و نیایش طبیعت به رسم ساکنان اول این مرز و بوم. خیلی جلسه جالب و منحصر به فردی بود. بدین معنی که مطابق آداب و رسوم و عقاید مردم بومی آن نواحی وسط سالن دایره وار نشستیم. از معاون کالج دکتر براین لارسون شرکت داشت تا دین تحصیلات هنری باب چلووسکی، تا مدرسین و دانشجویان. ابتدا جملگی توسط دود “علف شیرین” به اصطلاح “بلس” شدیم، دودی که با پر عقاب خانم مجری، کورولا، به صورتهایمان میفرستاد و بعد از عقب دایره نیز رفته از پشت ما را با دود علف شیرین آمرزید یا آمرزش طلبید. آنگاه از آداب و رسوم سرخپوستان کریی داد سخن داد. او از خداوند که برای آنها همان طبیعت محیط بر ماست سخن راند و گفت با اینکه مسیحی هستند ولی به آداب و رسوم گذشتگان خود افتخار میکنند. او حتی خورشید را “پدر بزرگ” نامید و از شباهت و وجوه مشترک درختها و انسانها گفت. او مدعی بود که ما با درختها و کوهها و رودها و دشتها قوم و خویشیم. سپس مقداری از کارهای دستی قبیلهٔهای شمال و مرکز البرتا را به معرض نمایش گذاشتند
چهارشنبه ۱۴ مارس ۲۰۰۱
جلسهای در کالج با شرکت دین جدید که رئیس بخش مدیریت بوده، لی سوانسون، مدرسان بارتون اوتوسون، کیلف مک اولی، رئیس جدید دپارتمنت مارک باتلر ، و یک دانشجو، برندن کلاول که فکر میکنم پریدنت یونیون دانشجویان بود، خانم لین ساور، و من تشکیل شد. موضوع گرد همأی پژوهش در بالا بردن تعداد دانشجویان بود و جلب دانشجوی راه دور از طریق وب سی اتی. بارتون حتی صحبت شاگردان بین الملالی را پیش آورد و به من اشاره کرد که محسن میتواند در این کار کمک خوبی باشد و شاگرد از ایران جذب کند و مثال زد که کالج گراند مک کوین دانشجو در سنگاپور دارد و فیرویو کالج هم دارد سریع به رقبا خود را میرساند. من پاسخ دادم که ایران همانطوری که میدانید کشور سادهای نیست و کار با مقامات آموزشی آنجا آنقدرها هم شما فکرش را میکنید ساده نیست. و اضافه کردم با اینکه خیلی دلم میخواهد شعبه ای، ولو در کالج مجازی در ایران داشته باشیم. بارت گفت از انقلاب ایران بیست سال میگذرد و شنیدهام که دولت روی کار تهران با تحصیلات عالیه مخالفت ندارد، ولی قبول کرد که صحبت آن به مراتب آسانتر از انجامش است
امروز دو نسخه ورقه کار آموزی کوتاه مدت “سمینار مدیران جوان” در دانشگاه بریتیش کلمبیا را سکرتر، آدرا، چاپ کرده برای من آورد که امضا کنم، یکی برای خودم و یکی برای صنف استادان به ریاست راکی والابوم. آدرا میگفت که سعی میکند چک مخارج و شهریه را فردا برایم بگیرد، گفتم عجله نیست تا آخر هفته وقت هست. دو هفته دیگر میروم به ونکووربری چهار یا پنج روز. فرصت خوبی هم هست که به دیدن فامیل بروم و مدتی را با پدر مادر و خواهرها و برادر باشم. اشکان را هم با خودم میبرم و از این بابت خیلی خوشحال است او نیز آن روزها را تعطیل است ولی بابک میبایستی بماند چون امتحان دارد و از این بابت کمی اخمهایش در هم است ولی نسترن هم نمیتوانست تنها باشد بخصوص که این روزها روی یک پروژهای دارد کار میکند و دیگر خیالش از بابت اشکان راحت است که چند روزی دنبال کارهای او نیست
پنجشنبه ۱۵ مارس ۲۰۰۱
در اتاق فوتوکپی بودم که فریده ملک سر رسید و روی ماشین دیگری مشغول کپی پرداری شد. پرسید که آیا مایلم در ارزیابی کاترین دان آور، دین جدید شرکت کنم؟ من که مایل به این کار نبودم عذر آوردم که “من در اصل متعلق به دپارتمان مدیریت هستم و ترجیح میدهم در کار شما دخالت نکنم بخصوص که شما به مراتب از من در بخش محیط زیست با سابقه ترید و بهتر یکدیگر را میشناسید. “ دلیلم را منطقی دانست و گفت ما هم نمیدونیم با ستوهرد چکار کنیم؟ خود را بزور تا ریاست موقتی کشانیده باید دید چه میشود. کپیها را گذاشتم ماشین منگنه بزند. برای همدیگر تدریس خوبی را خواستیم و به کلاسهای خود رفتیم. سر کلاس ابتدا ورقهها را که در باره میانگین متحرک در پیشبینیها بود پخش کردم و دانشجویان کنجکاو بودند که میخواهم چه بکنم. از آنها خواستم قلم و کاغذ بیرون بیاورند مقداری اعداد فروش ماهیانه یک فروشگاه را روی تخته نوشتم و از آنها خواستم که با دست جمع بزنند و سه ماه سه ماه معدل بگیرند بعد یک ماه جلوتر بیایند و سه ماه های بعدی را معدل بگیرند به همین ترتیب منحنی فروش را بطور میانگین هر ماه بدست بیاورند. مقداری غر غر کردند ولی شاگردان زرنگ تر با اشتیاق آن کار را میکردند آنگاه ارقام را در جدولهای هوشمند، اکسل، وارد کردیم و نمودارهای مختلفی از آن میانگینها بردشتیم که در پیشبینیهای فروش ماههای آینده بکار میامدند. تا این موقع دیگر حتی کتی و گری هم شش دنگ رفته بودند توی موضوع
سه شنبه ۲۰ مارس ۲۰۰۱ برابر با اول فروردین ۱۳۸۰
صبح زود به وقت آلبرتا سال نوی ایرانی تحول شد و عید نوروز شروع شد. از دفترم به نسترن و بچهها زنگ زدم و عید را به یکدیگر تبریک گفتیم. نسترن میگفت چه برفی داره در ادمونتون میباره در ورمیلیون از برف خبری نبود دیشب کمی باریده بود آنقدر که زمین را سفید سازد. سر نهار در سالن کافه تریای کالج فریده ملک را دیدم و به انگلیسی سال نوی پارسی، پرژین نیویر، را تبریک گفتیم. دیگر مدرسین، راب بارون و شیلا آرچر و دکتر کی که با حرف اول فامیلش ک شناخته میشود نیز سر میز بلند نأشسته مشغول صرف نهار بودند که کنجکاویشان بیشتر از اشتهایشان تحریک شده بود و در باره این تبریک سال نوی بی موقع سوال میکردند و فریده گفت که اول سال نوی ایرانی یا پارسی است که برابر با اول بهار میباشد. گفتند پس بهار هم آمده ! من گفتم یکی از حسنهای سال پارسیان این است که فصلها با اول ماهها شروع میشوند و تابستان و زمستان و پأیز نیز اول هر ماهی است. از مراسم پرسیدند و فریده از سفره هفت سین برایشان گفت و اینکه بزرگترها به کوچکترها عیدی میدهند که بر خلاف اینجا که کادو میدهند ما پول میدهیم البته کادو هم میدهیم ولی پول مخصوصا پول نوی تازه چاپ شده به یکدیگر عیدی میدهند. فریده از ماهی قرمز سر سفره هفتسین میگفت و یاد خاطرهای از دوران دانشجویی در انگلستان کرد که هم اتاقیش حتما میخواست که ماهی قرمز سر سفره باشد و هرچه در شهر خودشان گشتند پیدا نکردند تا اینکه یکی به آنها گفت که فقط از محله چینیها در لندن میتوانند ماهی طلا پیدا کنند که آنها نیز مجبور شدند با ترن به لندن بروند و پرسان پرسان محله چینیها را پیدا کردند و ماهی قرمز خریداری نموده به منزل آوردند. همگی خندیدیم. او اضافه کرد که از بخت بد ماهیها دوام نیوردند و هنوز سال تحویل نشده مردند. میگفتند که چون از آب شیر استفاده کرده بودند طاقت کلر را نیاورده بودند و برغم تلاشهای اندو در ماساژ قلب آن دو موجود کوچک تلف شدند. خندهها بیشتر شد و شیلا که ریسه رفته بود و با شصت دستش ادای ماساژ یک ماهی خیالی را در میاورد و دیگران در کافه تریا متوجه مکالمههای ما بودند و مخندیدند
جمعه ۲۳ مارس ۲۰۰۱ سوم فروردین ۱۳۸۰
روز پر جنجالی را پشت سر گذاشتم. صبح اول وقت تلفنی به نام نویسی اطلاع دادم که خیال دارم دو دانشجو را از کلاس مدیریت توریزم اخراج کنم و فرمهای لازم را خواستم. آنگاه مراتب را به رئیس خودم لی سوانسون دین بخش مدیریت شخصا اطلاع دادم و درخواست ملاقات فوری با دین و چیرمن هردو دپارتمان کردم که همگی ظرف یک ساعت ملاقات فوری در دفتر گذاشتند و کاترین گذاشتند که هنوز رئیس بود برغم خصومت پنهانی ستو با او. در میتینگ من گزارش مختصری از روند دروس و کارهای انجام شده روی میکروسافت آفیس توسط دانشجویان به آنها دادم که پیدا بود در دو خرسند بودند. میدانستند که تا آن سال چنین برنامه مشخصی در توریزم به مورد اجرأ در نیامده بود. روی جدول اکسل کارهای پیشبینی شاگردان را نشانشان دادم که ستو اقرار کرد که کاش او هم سر کلاس من میبود و آن فن را میاموخت
پس از گزارش مختصر کارها ورقه حضور و غیاب را روی میز گذاشتم و در حالیکه انگشتم را روی دو نام دانشجو میگذاشتم گفتم که این دو نفر از غیبتهای طولانی برخوردارند و وقتی هم که سر کلاس میایند سعی در بهم زدن کلاس دارند. آنگاه خواستار اخراج این دو دانشجو شدم چه آنها فنون کار روی قسمتهای پیشرفته اکسل و داده پایه را فرا نگرفته اند و چشمم آب نمیخورد که بیرون از کلاس آنها را بیاموزند و چند تکلیف و پروژه عقب هستند و از آن بدتر اخلاق لوس و ننر آنهاست که برای دیگران هم مزاحمت ایجاد میکنند و وقت و بی وقت سوالهای احمقانه میکنند و بلند میخندند. هردو رئیس بخشها نمیتوانستند با من مخالفت کنند چون غیبت از حدی بیشتر میتواند موجب حذف اتوماتیک دانشجوی متخلف شود و اجازه رئیس بخش لازم نیست و میدانستند که من از روی احترام به آنها اطلاع دادهام چون میتوانستم یک راست با ورقه حضور و غیاب به نام نویسی رفته فرمها را شخصا به آنها بدهم و نامشان را از لیست کلاس بیرون بکشم یا حتی نمره اف ردی به آنها بدهم. ستو کمی روی صندلی خود جابجا شد. در این مورد نمیدانست چه کند. میگفت از اعتصاب شاگردان میترسد. کاترین سر تکان داد و گفت چه غمنگیز است این اوضاع و ستو با تعجب به او نگاه کرد
کاترین که سابقا افسر ارتش بوده و اکنون در کالج به ریاست دپارتمان رسیده هنوز آن خوی دیسیپلین ارتش را در خود دارا میبود و با اخراج شاگردان موافق بود ولی آن تصمیم را در درجه اول به عهده خودم گذاشت و در درجه دوم به عهده چیرمن ستو هرد. لی هم سیاست بیطرفانه را انتخاب کرد و گذاشت من و ستو تصمیم بگیریم و دخالت نکرد. ستو پس از مدتی تفکر از من خواست که به اندو دانشجو یک فرصت دیگر بدهم و متذکر شوم که حتی یک جلسه دیگر غیبت کنند از کلاس اخراج خواهند شد. من که به منظورم در نشان دادن روند پیشرفت درس جدید دپارتمان رسیده بودم رضایت دادم. پس از آن مقداری صحبتهای سازنده در باره ادامه دروس داشتیم که معلوم بود ستو و لی از این فرصت خیلی خشنود شده بودند. من هم خوشحال بودم که این ملاقات خارج از برنامه باعث گرمی روابط سرد بین دو دپارتمان شد. اون لق دانشجوی متخلف. دودش آخر میره تو چشم خودش
ساعت چهار و نیم با بارتون اتوسون و خانمش مردیت به ادمونتون آمدم. مردیت نیز برای دپارتمان محیط زیست کار میکند و به نقاط خارج از مرکز میرود و با اهالی در باره حفاظت محیط زیست صحبت میکند و ترتیبات کار آموزیها را داده قسمتهای مقدماتی را خودش یادشان میدهد. انروز به منطقه فیش لیک رفته بود
چهارشنبه ۲۸ مارس نسترن من و اشکان را به فرودگاه رسانید و مادر و پسر همدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و خداحافظی احساساتی همراه با چند قطره اشک بجای آوردند. با خطوط هوأی وست جت به ونکوور پرواز کردیم که یک ساعت و نیم طول میکشد. فقط نوشابه و بیسکویت دادند. من در فرودگاه ونکوور یک اتومبیل کرایه کردم و با اشکان بطرف منزل مامان پری براه افتادیم و سرا راه هم در مک دونالد نگاه داشته همبرگری خوردیم که اشکان دوست دارد. شب منزل مادر و پدر شام خوردیم و برادرم مسعود و همسرش شراره با دخترشان ناتالی نیز آماده بودند و از دیدار یکدیگر خشنود شدیم بخصوص اشکان که با ناتالی، دختر عمویش خیلی دوست است. فریبا رضازاده نیز در شهر بود که آنشب خود را رسانید و مثل همیشه سر زنده و سر حال بود. فریبا و مینا در تدارکات شام به مادر کمک میکردند. به نسترن تلفن زدیم و همه با او صحبت کردند و جایش را خالی کردند
دوشنبه دوم آوریل ۲۰۰۱ – ۱۴ فروردین ۱۳۸۰
هفته پیش هفته آموزنده و جالب و از یاد نرفتنیای بود. مقدمات سفر به ونکوور برای یک سمینار مدیران جوان از قبل فراهم شده بود که دانشگاه بریتیش کلمبیا میزبان بود. فرصت خوبی شد که اشکان را هم با خود ببرم. اشکان خیلی خوشحال و راضی بنظر میرسید. فرصتی شد که دو شب نزد مادربزرگ و پدر بزرگ دو شب نیز منزل عمه فریبایش بسر کند و با دوستان دبستانی خود که همه را با تلفن وای میل نگه داشته بود ملاقات کند.
سمینار روزهای پنجشنبه و جمعه برگزار گردید که صبح اول وقت در دانشگاه بودم و ورقه نام نویسی خود را قبل از ورود به جلسه گرفتم. روز اول برگزار کننده خانمی بود به نام دایان کاوود که از تکنیکهای تصمیم گیری و هدفهای هوشمند صحبت کرد. صبحانه و نهار در کافه تریای استادان صرف شد. روز اول ماهی سلمون با سبزیهای پخته و سیب زمینی دادند و روز دوم جوجه بریان و مخلفاتش دسر هم کیک شکلاتی با مخلوطی از بیسکویت اوریوی خرد شده در بستنی بود. روز دوم کلاس توسط آقای مرل ایس، همان آس ورق برگزار گردید که من را شناخت. دو سال قبل هم در سمینارش، حل و فصل اختلافت، شرکت کرده بودم. حافظه خوبی دارد. دو تا ازمایش و کار با شاگردان نیز آورده بود که از آنها بعدها سر کلاسم استفاده کردم. دو شب را در هتلهایت در مرکز شهر ونکوور گذراندم و شب اول و آخر را منزل فریبا خواهرم گذراندم.
یکشنبه روز آخر اقامت من و اشکان در ونکوور بود که مصادف با سیزده بدر ما نیز بود و تعدادی از دوستان به پارک لب دریایی “خلیج نعل اسبی” رفته بودند که من هم به آنها ملحق شدم. اغلبشان تازه به کانادا مهاجرت کرده بودند و در ایران پزشک و دندنپزشک بودند. مشغول آمآده ساختن خود برای امتحانات ورود به بورد جامعه حرفهای خود بودند. خلاصه فرصت خوبی شد برای دیدن همه آن دوستان در پارک “هورس شو بی” مقداری داج بال و فریزبی با هم بازی کردیم و در رستورانی در آن نواحی غذا خوردیم. فقط اشکان کمی حوصلهاش سر رفته بود ولی در پارک با سر سره و تاب بازی خود را سرگرم کرد. فریبا او را به گردش برد و برایش بستنی خرید و نگذاشت به او بد بگذرد.
شنبه صبح با دکتر موثقی یا به قول خودمان مهرزاد قرار قهوه در کافه بلیتز سر خیابانهای برادوی و گرنویل داشتم که از دیدار یکدیگر خوشوقت شدیم و جریان غم انگیز سکته آقای بیانی پدر همسرش سوسن، در حوالی رشت را برایم گفت که چطور پشت رل اتومبیل در راه رشت تهران سکته کرده یک راست توی سپر کامیونی که از روبرو میامده میزند که دیگر کاملا کشته میشوند. ایشان از وکلای مجرب رشت بودند که یکی از دخترانشان توسط رژیم جمهوری اسلامی به سبب کمونیست بودن اعدام شد. او داغدیده از دنیا رفت. میگفت که یک سال با آقای بیانی و خانمهایشان کانادا و آمریکا را رانندگی کرده بودند و از ونکوور به طرف شرق رانده و از شرق به جنوب راندند و ایالات ساحلی آمریکا را دیده تأ جنوبیترین آن که فلوریدا باشد همه را دیدند و از موزه ها و اماکن دیدنی دیدن کرده بودندو اضافه کرد که آقای بیانی راننده خوبی بودند و همیشه به عدم سابقه بد خود میبالیدند.
دیشب یکشنبه اول آوریل ساعت یازده شب به ادمونتون رسیدیم، بابک و نسترن هردو در فرودگاه حاضر بودند. میگفتند دلشان برای اشکان تنگ شده بود نه برای من. بابک میگفت وقتی اشکان نبود خانه خیلی ساکت بود و آن را تنها حسن نبودن برادر کوچکش در خانه میدانست.
امروز در حین صرف نهار در کافه تریای کالج فریده ملک را دیدم که با سینیاش به من نزدیک شد و سر میزم نشست. اولین خبری که داد استعفای دین موقت، کاترین دونور، بود که خیلی غیر رسمی انجام شد و بدون خداحافظی اسبابها و کتابهایش را از دفترش جمع کرد و در چند جعبه گذاشت و رفت که رفت. میگفت بعد از آنکه نتیجه همه پرسی در مورد کار و رهبری او در دپارتمان محیط زیست اعلام شد او خیلی بهش بر خورد و قهر کرد. فریده میگفت در طی دوران آزمایشی شش ماهه در چند مورد کوتاهی کرده بود و کارها را عقب مینداخت. هرچه نتیجه این اقدام باشد خوب یا بدش نسیب خودشان میشود و دانشجویان آن بخش کالج. میگفت همین جمعه پیش رفت حالا ستو هرد دین موقت جدید شده. بسیار دپارتمان قاراشمیشی شده. فریده میگفت متن استعفا نامه کاترین را برایم ایمیل میکند. گفتم اجباری نیست، علاقه چندانی به خواندنش ندارم. به او گفتم که: موضوع این نیست چه کار کرد یا نکرد موضوع در این است که اگر افراد تیم تو را بخواهند، هر کار که بکنی و هرچه که بگویی تو را میخواهند ولی اگر تو را نخواهند هر کار که بکنی و هرچه که بگویی باز هم نمیخواهند. این تصمیمها از روی دل است نه عقل. با علامت سر موافقت خودش را به من نشان میداد. میگفت بعد از بازنشستگی دکتر منور چادهوری نظم دپارتمان بهم خورد و پس از دک کردن دکتر عارف شیما نیز دیگر همه قدرت بدست ستو هرد و کیث بیکر افتاد خوب این هم نتیجه کودتای ستو و یارانش.
من میدانستم که مسیحیهای افراطی مورمون دارند خارجی های مسلمانان را بیرون میکنند و فریده تنها کسی بود که به علت سابقه زیاد نمیتوانستند او را کنار بزنند در ضمن او ادعای ریاست نمیکرد و از همه مهمتر با خودشان بود و از آزار آنها در امان. من حساب کار خود را کردم و خیلی زود تصمیم به درخواست در کالجهای دیگر گرفتم.در اندیشه پیدا کردن کالج دیگری با دو جا تماس گرفتم. اول کالج رد دیر بود در شهری به همین نام که که همان معنی آهوی قرمز را میدهد درست وسط راه بین ادمونتون و کالگری واقع شده یک ساعت و نیم رانندگی. دومی کالج فیرویو شنیدم که خانم سبیلا لین که قبلا رئیس بخش مدیریت لیکلند بوده و با نا رضایی از این کالج رفته در کالج فیرویو رئیس بخش مدیریت شده. با سبیلا تماس گرفتم او گفت که چه حسن تصادفی چون دارند یک شعبه در حومه ادمونتون باز میکنند و از من خواست که رزومه خودم را برایش ایمیل کنم.
کالج رد دیر مهلت نداد و فوری یک مصاحبه برایم گذاشتند، جمعه بیست آوریل به اتفاق نسترن به آن شهر رفتیم. او دوستی از دوران دبیرستان در آن شهر داشت که مایل بود دیداری تازه کند. شام را نیز منزل پرویز و کتی ماندیم. در جریان مصاحبه یکی از مدرسین، اقأیی به نام دیوید اینکستر خیلی بهم گیر میداد که آیا مایلم با خانوادهام کوچ کنیم اینجا که من گفتم خیر چون بچهها آنجا دانشگاه دارند و خواهند داشت و من مایل نیستم آنها را از ادمونتون خارج کنم. یکی از مدرسین، کلیتون باتی، بود که خیلی ابراز علاقه میکرد من به رد دیر بروم. او بتازگی از دین آبا اجدادی خود، مسیحی، درامده بودأی شده و میگفت به تبت دو بار سفر کرده. میگفت چند بار به معبد بزرگ باغ “گاردن تمپل” رفته و گردانه مقدس را چندین بار گردانیده. نمیدانستم در زبان انگلیسی به زیارت قبول چه میگویند ولی توی دلم گفتم. نمیدانم این مردم باسواد و مدرس و با فرهنگ چرا یکمرتبه دست به این کارها میزنند. گاهی افراد عصیان میخواهند به اطرافیانشان به قول خودمون بگن “بیلاخ” یا چیزی در این زمینه ها. آخه توی امریکای شمالی زندگی کنی و قرن بیست ویکم میلادی هم آغاز شده اینها هنوز میگویند به کدام کلیسا میروی؟ بگذریم.
به هر حال رأی بر این شد که از اوگوست ماه شروع به تدریس آمار و مارکتینگ ریسرچ به طور تمام وقت کنم و این در حالی بود که به من گفته بودند سوژه مصاحبه بیشتر روی کاستومر بهیویور، رفتار مشتری، میچرخد ولی آنجا تغییر رأی دادند و متوجه شدند که من در مارکتینگ ریسرچ میتوانم برایشان مفید تر باشم که همانجا مدرس آن درس گفت که آنرا با من سویچ میکند و همگی موافقت کردند. من مهلت تصمیم خواستم که موافقت شد. گفتم تا دو هفته دیگر به آنها اطلاع میدهم.
سر میز شام کتی اصرار داشت که قبول کنم و جملگی به رد دیر بیاییم نسترن میگفت به خاطر پسرها نمیتوانیم از ادمونتون برویم چه اگر این کار را بکنیم آنها خودشان در ادمونتون میمانند یا به جاهای دیگر میروند که هیچ طاقت دوری پسراش را ندارد. پرویز که سرمایه خود را در دو مغازه گذاشته روزها را در مارکت و همسرش بستنی فروشی جنب آن را اداره میکنند. او در ایران مهندس ساختمان موفقی بوده. دخترهایشان هم به آنها کمک میکنند ولی پس از فراغت از کارهای دبیرستان. هر سه دخترشان باهوش و اهل درس هستند. وسطی، نسیم، میخواهد هنرپیشه شود. خوب این از رد دیر حالا ببینم کالج فیرویو چه میگوید.
روز ۲۴ آوریل با خانم سبیلا لین قرار ملاقات داشتم در ساختمان نیمه تمام شعبه فیرویو کالج در سانت آلبرت که جزو ادمونتون بزرگ میباشد. داشتند سیمان پارکینگ آنرا میریختند ولی ساختمان دو طبقه با هفت هشت کلاس و دو سالن کنفرانس آماده بود. در یکی از اتاقها صندلی گذاشته بودند که نشستیم و سر صحبت باز کردیم. هردو وجه مشترک به اندازه کافی داشتیم، لیکلند کالج. او بشدت دلش از “سیاستهای کوچک” که پارتی بازی خودمونه به خصوص پارتی بازیهای مخفی که نمیتوان ثابت کرد پر بود. چقدر با عارف همدردی میکرد. من که اصولا آدم دهان لقی نیستم نخواستم زیاد هیزم بر آتش او بیفزایم و فقط با او همدردی نشان میدادم و میگفتم “دقیقا میدانم شما چه میگویید.” ضمنا اینها شامل قانون جدید “آزادی و حراست از اطلاعات سازمان ها” میشود که مایل نیستم آنرا نقض کنم.
یک هفته بعد در همان جا مصاحبه دیگری داشتم با شرکت رئیس بخش مدیریت فیرویو کالج دکتر ایان ستنفورد و دین هنرها خانم سوزان کرودزا. سبیلا که ترتیب مصاحبه را داده بود ما را بهم معرفی کرد و به منظور شرکت در جلسهای دیگر گفت باید برود و قبل از رفتنش من را توصیه کرد و رضایت خود را از استخدام من به آنها ابراز داشت. خلاصه اینکه دو سه روز بعد تلفنی از ایان ستنفورد داشتم که با کمال خوشوقتی مایلند من مدرس دروس بیزنس و مدیریت شعبه جدید کالج فیرویو در سانت آلبرت باشم و من هم با خوشحالی قبول کردم. گفت که نامه تأیدیه استخدام را امروز پست میکند. من نیز به کالج رد دیر تلفن کردم و از قبول پست تدریس در آنجا “فعلا” عذر خواستم و گفتم شاید سالهای دیگر به انها بپیوندم. خدا را چه دیدی شاید در آینده سر و کلهام در رد دیر پیدا شود ولی فعلا همینجا در شهر خودمان و نزد خانوادهام هستم و راضی از این انتخاب.
هفته آخر جولای از دکتر پرم تالوار، چیرمن بخش علوم مدیریت دانشگاه آلبرتا تلفن داشتم. ایشان میخواستند که آمار سال سوم را تدریس کنم که روی رگراسیون تمرکز میکرد. درست مثل سال قبل گفتم میبایستی با کالج هماهنگ کنم گفت مگر هنوز بین ورمیلیون و ادمونتون در سفرم؟ پاسخ دادم که خیر کالج فیرویو در سن آلبرت هستم، خوشحال شد که در شهر هستم. به او قول عللحساب دادم. میدانستم آنرا در برنامهام میگنجانم. میبایستی به هر ترتیب شده آن درس دانشگاه را بگیرم چون هم پولش خوبه، ساعتی ۹۵ دلار، و هم از لحاظ پرستیژی برای کارنامهام خوبه.
در اواسط ماه آگوست ۲۰۰۱، مرداد خودمان، بابک و اشکان را برای دو هفته به ونکوور فرستادیم برای تعطیلات منزل پدر مادرم. من و نسترن در ادمونتون ماندیم چون نسترن “گیفت شو” داشت در نمایشگاه لوازم خانه و هدیه که مثل هرسال در سالن بزرگ ورزشی “نورتلند” برگزار میشود و از همه جا صاحبان فروشگاهها به دیدن میایند و جنس سفارش میدهند. سه روز را در تدارکات و تزئین غرفه
گذراندند و ده روز شو بود که فقط برای صاحبان و مدیران فروشگاهها بود و باید با کارت مخصوص وارد شوند.
در غیاب بچهها تصمیم گرفتیم که ماشین جدید بخریم و نسترن هم که همیشه مشتری هونداست رفتیم نمایشگاه هوندا و یک سیویک را بردیم در خیابان آزمایش کردیم و خوشمان آمد و پس از چک و چونه گفتم که راجع به آن فکر میکنیم و به آنها اطلاع میدهیم. شب فروشنده تلفن کرده بود که توانسته مدیرش را قانع کند که به آن قیمتی که ما میخواستیم راضی شود و بیأیم ماشین را بگیریم، ما هم روز بعدش رفتیم و خریدیم، خودشان وام دادند. اتومبیل قدیمی را هم با قیمتی مناسب برداشتند. رنگش قهوهای بادنجانیست و نسترن دوست دارد.
به اهالی ونکوور خبر ندادیم تا بچهها بیایند خودشان ببینند و به اصطلاح سورپریز شوند. همینطور هم شد، بابک و اشکان ۲۹ اوگوست بازگشتند و در فرودگاه که با چمدانهایشان بیرون میامدند با ناباوری از کنار ماشین ما که پارک کرده بودم گذشتند و با بوق من به عقب نگاه کردند و من و نسترن را در آن دیدند. آنها از خوشحالی چند بار بالا پأئین پریدند و کلی ذوق کردند. از فرودگاه به رستوران سامیل رفتیم و بازگشت بچهها و ورود ماشین جدید را جشن گرفتیم. بابک و اشکان تند تند از روزهای دیدارشان در ونکوور حرف میزدند و به یکدیگر مجال صحبت نمیدادند و بر خلاف توصیه من که مرتب میگفتم بگذار حرفش تموم بشه، حرف همدیگر را قطع میکردند و به توصیف دیدارها ادامه میدادند. خیلی به بچهها در ونکوور خوش گذشته بود، یک روزش را با فریبا و مینا به شهر ویستلر رفته بودند و در آن شهر معروف اسکی بازان گردش کرده بودند. فامیل را دیده بودند. مامان یک میهمانی گرفته بودند که
فامیل مقیم شهر بچهها را ببینند که عمو ناصر هم از ویکتوریا آمده بودند، با پسر عموها و از قرار یکی دو نفر که از ایران آمده بودند آشنا شدند. میگفتند که خانمی به اسم نسرین به من سلام رسانیدند که متوجه نشدم. آنها با نام نسرین آشنا بودند و به خاطر داشتند چون خالهای به همین نام دارند. هرچه فکر کردم نتوانستم آن نسرین را تشخیص بدهم ولی بعدا که از مامان پرسیدم میگفتند که نسرین وخشور، خواهر کوچکتر فری خانم و پری خانم، زن عموهای مقیم سن دیه گو بودند که از تهران میامدند. خوب چه خوب بچهها چند نفر از فامیل را دیدند. حال که این نوشتهها را به وب میسپارم پنج سال بعد، سال ۱۳۸۵ در مراسم سال مادر بزرگ، ادرجون، او را در تهران دیدم مثل قدیم همچنان شاد و بذله گو بود و از دیدار همدیگر خشوقت شدیم او یادش بود و گفت “پسر هاتو دیدم” و من یادم آمد و گفتم درست میگویی سلامت را پسرها رساندند.
سه شنبه ۴ سپتامبر ۲۰۰۱ – ۱۳ شهریور ۱۳۸۰
امروز مدارس باز شدند، اشکان کلاس ششم و بابک سال دوی کالج را شروع میکنند. اشکان را به دبستان گرینفیلد بردم و بابک را در ایستگاه اتوبوس ساوت گیت پیاده کردم و راهی سانت آلبرت شدم. امروز روز افتتاحیه فیرویو کالج، شعبه سانت آلبرت، میباشد. پرزیدنت از مرکز آمده بود به همراه چندین تن از مدرسین و معاونهای بخشهای مدیریت شعبههای دیگر که در دو شهر شمالی البرتا واقع هستند. در یکی از سالنهای کنفرانس جمع شدیم و به سخنان پرزیدت گوش دادیم و قهوه نوشیدیم و شیرینی صرف کردیم، نسترن هم دعوت داشت ولی نیامد. روز تعطیلاش بود و میخواست تنها در خانه به آرامش نسبی برسد.
بعد از ظهر سه شنبه به تور ساختمان کالج گذشت، هنوز کارگران داشتند در بعضی از اتاقها کار میکردند و تکنسینها پرژکتورها را روی سقفها نصب میکردند. دو ساعتی را با رهنمای تکنسین با دم و دستگاههای کلاسها آشنا شدیم که دیگر به آنها کلاسهای هوشمند، “سمارت کلاس” میگویند و کار با پرژکتور و کامپیوتر متصل به آن را فرا گرفتیم. نمیدانم تکنولوژی تا چه حد میخواهد در تدریس سر کلاسها دخالت کند. زیادش را هم من نمیپسندم. بنظرم میاید که از صمیمیت بین شاگردان و استاد کم میکند. البته اسلایدهای روی سی دیهای درس بسیار قشنگ و رنگی و جالب توجه هستند و توجه دانشجو را به سوژه درس جلب میکنند.
آنجا با رئیس بخش مدیریت کمپوس مرکزی، دکتر ایان ستنفورد بیشتر آشنا شدم که مراتب رضایت خود را از استخدام من سر سخنرانی خود ابراز میداشت و اینکه افتخار میکند که من به جامعه آنان پیوستم. سوبیلا لین نیز خوشال بنظر میرسید. همانجا جریان تدریس در دانشگاه البرتا را برایش گفتم و با خرسندی بسیار ضمن اعلان اینکه من در دانشگاه البرتا نیز تدریس میکنم قبول کرد که چهارشنبه و جمعه صبحها را در دانشگاه باشم و در کالج حضور نداشته باشم. او رو به آلن جوردسون کرد که دیرکتور جدید کالج است و خواست که برنامه من را مطابق برنامه تدریسم در دانشگاه آلبرتا تنظیم کند که او هم گفت حتما چه افتخاری از این بالاتر که مدرسین ما در دانشگاه نیز تدریس داشته باشند.
چهارشنبه پنج سپتامبر را به سراغ دکتر تالوار رفتم و شخصا به او اطمینان خاطر دادم که میتوانم تدریس آمار سال سه را بگیرم و او خیلی خوشحال شد و همانجا من را برد به کلاسم و از دستیارش خواست که به سوالات من در راه اندازی دم و دستگاههای آن کلاس که بیشتر شبیه امفی تاتر میمانست جواب دهد. کلاس هوشمند به این میگویند. پنداری در کاکپیت جومبوجت نشستی بقدری دگمههای مختلف برای ضبط و پخش و اینترنت و پاورپینت و غیره دور و بر میز استاد بود که فکر میکنم یک هفته طول بکشد تمامی آنها را فرا گیری ولی اصلیها را یاد گرفتم. برنامه کلاس را دادند. سکرترهای بخش، خانمها لویز و کلتی، بودند که کلتی به من پسوورد استفاده از کامپیوتر و فایلهای دپارتمان را داد و لویز برایم کتابها و راهنمای استاد را آورد.
دوشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۱ – ۱۹ شریور ۱۳۸۰
اولین دوشنبه سال تحصیلی جدید بود و شروع اولین هفته کامل مدارس چون دوشنبه قبل روز کارگر و تعطیل بود. عصر پس از تدریس در کالج فیرویو قرار با دندنپزشک داشتم و یک دندان پر کردم. دکتر هنگام مطالعه پروندهام گفت بجز خودش و من کسی را سراغ ندارد که روز تولدش به دندانسازی برود. سرکرترش نیز تبریک گفت. بچهها در منزل انتظار داشتند باهم به رستوران برویم ولی من با دهان سر و متورم نمیتوانستم چیزی بخورم و آنرا به هفته بعد در تی تعطیلات آخر هفته موکول کردم که با کمی نا رضائی قبول کردند ولی هدیهام را آوردند که نسترن از محل کارش خریداری کرده بود، یک مجسمه چوبی بینی بزرگ سفید رنگ برای گذاشتن عینک. خیلی بامزه و بدرد بخور است. هنوز هم روی میزم کنار کامپیوتر دارمش. ابتکار جالبی بود. من هم در عوض به بابک و اشکان قول دادم یک کامپیوتر جدید برایشان بخرم که خیلی ذوق کردند.
صبح همگی بیدار شده صبحانه خوردیم و آمده رفتن به مدرسه و کار شدیم، نسترن اشکان را برد مدرسهاش که نزدیک است و بابک را در ایستگاه اتوبوس گذاشت که به کالجش برود. من منتظر بودم نسترن ماشین را بیاورد که به سانت آلبرت بروم. چند دقیقهای وقت داشتم. تلویزیون را روشن کردم و کانالها را عوض کردم تقریبا همه کانالها روی نیویورک و آسمانخراشی که دود از بالای آن میزد بودند. تعجب کردم. ابتدا فکر کردم طوفان شده و یکی از طبقات بالای ساختمان آتش گرفته ولی آخر چرا همه کانلها دارند آنرا نشان میدهند؟ صدای تلویزیون را بلند کردم و با کمال تعجب متوجه شدم حمله تروریستی عدهای بوده که یک هواپیمای مسافری بوینگ ۷۶۷ را در هوا ربوده کنترل را بدست گرفته مسیر آنرا از بوستون به لوس آنجلس عوض کرده یکراست به نیویورک رفته آنرا مستقیم به برج شماره یک، مرکز تجارت دنیا، کوبیده بودند که در آن تمامی سرنشینان از جمله خود تروریستها در این حمله انتحاری کشته و از بین رفته بودند و ساختمان در حال تخریب بود و دود غلیظی از طبقههای صدم به بالا میامد و مفسران مدام همین حرفها را تکرار میکردند. البته بعضیها میگفتند شاید تصادف بوده و ربایندگان هواپیما بلد نبودند آنرا کنترل کنند و زدند به برج. خیلی یکه خوردم و در یک لحظه خود را بجای مسافران بیچاره گذاشتم و ساکنین و کارکنان بدبخت مرکز تجارت که از پنجرههای شکسته شده نیم تنهشان پیدا بود که دست تکان میدادند یا پارچهای را در هوا به اهتزاز دراورده بودند برای جلب توجه و کمک، یکی دو هلیکپتر هم بالای برج در هوا معلق بودند و سعی بر پیدا کردن محل مناسبی برای نشستن روی بام داشتند که بتوانند مردم در تله افتاده را نجات دهند. نتوانستم بایستم و روی صندلی مقابل تلویزیون نشستم و ناگهان در کمال ناباوری و تعجب متوجه شدم یک جمبوجت مسافری دیگری نیز مسیرش را کج کرد و بطرف ساختمانها آمد و یکراست رفت توی برج شماره دوی مرکز تجارت دنیا طوری که بالهایش حالت عمودی به زمین گرفته طبقات بیشتری از برج را تخریب کرد و شعله آتش قرمز رنگی همراه با دود غلیظ سیاهی از محل برخورد و پشت آن بیرون زد. مات و مبهوت به صفحه تلویزیون خیره ماندم. صدای گویندگان بلند شد و با هیجان هرچه تمامتر دوباره شروع به پخش و اعلام حمله دوم را کردند و میگفتند معلوم شد که بطور یقین اولی هم تصادف نبوده و حمله ترریستی بوده.
هردو برج دوقلو در حال سوختن بودند که هنوز دهان من از تعجب باز بود که برج شماره دو شروع به ریختن کرد و ظرف چند ثانیه در گرد و غبار عظیمی تبدیل به تلی شد از آوار و آهن. دوربینهای تلویزیون روی ریزش ساختمان صد و چند طبقه یی زوم کرده بودند که طبقه به طبقه به قول خودشان “پنکیک” مانند روی هم میفتادند و ساکنان را نیز با خود میبردند. لحظاتی
بعد ساختمان اولی نیز شروع به ریزش کرد و خیلی عمودی، مانند دوقلویش به زمین ریخت. ملت بودند که در خیابانهای اطراف و حالتهای هیستریک میدویدند و مذبوحانه سعی بر آن داشتند که خود را از ریزش تکه پارههای جدا شده در امان دارند ولی هیچ کس نتوانست از آن غبار غلیظ خود را نجات دهد و لایهای دوده و خاک بروی همه، از مردم تماشاگر گرفته تا پلیس و آتش نشانی و دیگر کارکنان انتظامی دولتی گرفته شده بود طوری که به سختی یکدیگر را میدیدند و میشناختند.
رسانههای حاضر در محل ناگهان برنامه خود را قطع کرده یک صحنه دیگر را نشان دادند که از مرکز نظامی آمریکا، پنتاگون، بود که دود از یکی از پنج ضلع آن به هوا برخاسته بود. این دیگر غیر قابل باور بود که چطور یک چنین مرکزی که از لحاظ نظامی مهمترین ساختمان واقع در آمریکا و نزدیک پایتخت قرار دارد مورد حمله تروریستها قرار گیرد در صورتیکه جتهای جنگنده و نیروی هوأی تمام وقت از آن مرکز حیاتی نگهبانی میکند. ۲۵۶ سرنشین آن جت هم به گفته خبرنگاران از بین رفتند و تلفات داخل ساختمان هنوز معلوم نیست ولی آنرا نزدیک به دویست نفر تخمین میزنند. هنوز هاج و واج در شوک بودم که یک محل دیگر را نشان دادند که یک جت مسافربری سقوط کرده و گودالی به عمق و شعاع چندین متر در یک مزرعه در پنسیلوانیا ایجاد کرده. از قرار خلبان شجاعت بسیار بخرج داده و هواپیمای خود را که به دستور تروریستها بطرف کاخ سفید میرفته خود به زمین زده و کاخ سفید را از تخریب احتمالی نجات داده.هضم اینهمه خبر مهم و تاریخی در عرض بیست دقیقه برایم مشکل بود. نسترن رسید و پرسید چرا شکل دیوونهها شدم؟؟ گفتم تلویزیون را ببین، او هم دید و هاج و واج مانده بود و من به اختصار برایش تعریف کردم که چهها گذشته در نیویورک و اطراف واشنگتون و به عجله به سمت کالج راندم. سر کلاس فقط صحبت از این واقعه غم انگیز تاریخی بود.
دوشنبه ۱۸ اکتبر ۲۰۰۱ – نهم مهر ماه ۱۳۸۰
امروز روز شکرگذاری بود که تعطیل عمومیست. همانروز که مردم بوقلمون برای شام میپزند و همه اهل فامیل دور یک میز مینشینند. ما بجایش مرغ بریان کردیم چون تعداد افراد خانواده زیاد نیست. کسی را اینجا نداریم که فامیل باشد. میهمان خانم سالور و دخترشان بودند و همین. مادر تلفن کردند و گفتند کاش میتوانستیم برای تعطیلات شکرگذاری به ونکوور برویم و میگفتند بلیت هواپیما بعد از حمله یازده سپتامبر خیلی ارزان شده و ما میتوانیم نصف قیمت بگیریم. مردم بقدری از پرواز ترسیده اند که شرکتهای هواپیمأی با حراجهای بی سابقه سعی بر جلب مشتری دارند. حتی مکانهای توریستی مثل دیزنی لند هم از این سانحه متحمل ضررهای هنگفت شده اند. دوست داشتیم به ونکوور برویم و با فامیل باشیم ولی کمی دیر بود برای این تصمیم. من مقدار زیادی ورقه امتحان داشتم که با خود منزل آوردم برای تصحیح و نسترن هم آن روزها کار میکرد چون در تعطیلات مردم روی به خرید میاورند و بازار فروشگاهها گرم است.
و اما از اوضاع جهانی بعد از حملات ترریستی یازده سپتامبر، از دیروز حملات هوأی به افغانستان شروع و آمریکا و انگلیس شهرهای عمده آن کشور فلک زده را بمباران کردند بر اساس ادعأی که سر کرده تروریستها شخص عربی به نام اساما بن لادن است و از افغانستان تمامی حملات تروریستی را کنترل میکند. بیچاره مردم افغانستان که هنوز در زیر حملات انتحاری طالبان بین مرگ و زندگی هستند و فقر تمامی کشور را فرا گرفته و حال گرفتار دشمنی بس جدی تر و قوی تر مثل آمریکا و همدست آن، انگستان، شده اند. در کابل یک بیمارستان را زدند که بیست نفر مریض و دکتر و پرستار در آن کشته شدند، همینطور در شهرهای قندهار، هرات، فرح، و مزار شریف تلفات مردم بسیار بوده. از قرار معلوم مقداری از بمبارانها از موشکها و از روی ناوهای مقر در خلیج فارس و دریای عرب پرتاب شده اند که یک نوی آن به موشک تامهاک معروف است و به اصطلاح “جراحی” عمل میکند بدین معنی که دقیقا به سراغ هدفی میرود به به آن توسط کمپیوترهای هدایت کننده داده شده و ساختمانها و مراکز حساس شهرها را هدف قرار داده اند. اینها در مراحل آزمایشی هستند و مثل موشکهای پاتریات که در دوران جنگ عراق بکار بردند و با آن موشکهای دشمن را روی هوا میزدند از ازمایش بیرون آمده به زراد خانه و جنگ افزارهای کشورهای عضو ناتو اضافه شدند. حال دارند تامهاک را امتحان میکنند. رفته اند توی غارها هرکه را که در آنجاها پنهان شده را با گازهای شیمیایی و آتش زا از بین برده اند. بدبخت مردم افغانستان که حتی نمیدانند اساما بن لادن کیست و از آن گذشته نیویوک چیست.
سوال اینجاست که آیا ارتش ناتو دارد بر ضد طالبان در افغانستان میجنگد تا در کنار آنها دارند مردم فلک زده را در طیفی وسیعتر قتل عام میکنند. آیا ایران که اینقدر سنگ مردم فلسطین و لبنان را به سینه میزند نگاهی هم به همسایه شرق خود خواهد انداخت و به داد آن مردم که همزبان و هم فرهنگ ایرانیان هستند خواهد رسید؟ به نظر نمیاید چون سیاست انطور حکم نمیکند. اینها هم مسلمان هستند، هم فارسی حرف میزنند و هم عید نوروز را جشن میگیرند. اینها که بیشتر با ما قوم و خویش هستند تا اعراب. البته همه آدم هستند و مستحق زندگی ولی چرا ما اینقدر افغانها را ندید میگیریم؟ خوب این بحثیست جدا. البته هواپیماهای کمک رسان نیز از طریق همان کشورهای متجاوز به مناطق ارسال میشود و غذا و دارو و دست و پای مصنوی برایشان با چتر به زمین میندازند که در وسأط ارتباطات جمعی و در سطح جهانی خود را حامی مردم معرفی کنند. برای اولین بار پای کلیساها و کمکهای مسیحیها هم به کشور باز شده که مردم افغانستان را بسیار تعجب زده کرده. آنها بداد کودکان بی سپرست میرسند و شیر و خشک برای نوزادان فراهم میکنند و مادران جوان را به محلهای امن میبرند. البته یک جریان عبور خطوط لولههای نفتی هم در میان است که از میان زمینهای آنها رد میشود و میبایستی آن زمینها تصاحب شوند یا به قیمتی ارزان خریداری شوند. زمین هائی که تا بوده محل کشاورزی ودامپروری اقوام مختلف بوده که نه شناسنامه دارند و نه سند و قباله رسمی. اینها مردم بومی هستند که در حقیقت صاحب زمینها هستند و میبایستی یا از آنجاها بروند یا کشته شوند. کشت تریاک نیز از محصولات عمده این سرزمین است که مورد توجه مقامات غربی قرار گرفته. خلاصه اینکه به قول یک مفسر سیاسی بهانه اصلی برای جنگ،”خدا،” در انگلیسی “GOD” مخفف سه چیز اصلیست: Gold -طلا، Oil – نفت، و Drugs – مواد مخدر. خوب صحبت بدرازا کشید و خیلی سیاسی شد. (حال که این نوشتجات را به وب میسپارم درست بیست سال از جنگ بیهوده در افغانستان میگذرد. دیروز به فرمان رئیس جمهور وقت آمریکا، جو بایدن، تمامی نیروهای ارتش از افغانستان باید تا آخر ماه اگوست از افغانستان خارج شوند. دنیا در بهت و حیرت مانده از دیدن ازدحام جمیتی که در فرودگاه کابل در انتظار خروج فوری از کشورشان به دنبال یک هواپیمای حمل کالا و نفر بر عظیم میدوند. برخی در جای چرخ پنهان شدند برخی روی بال هواپیما نشستند به امید آنکه بایستد و آنها را هم همراه هفتصد نفری که از درب عظیم پشت به داخل هجوم برده بودند با خود ببرد که نتیجه فاجعه آور بود و پس از اوج گرفتن به زمین افتادند و کشته شدند. طالبان با خوشحالی تمام کنترل تمامی افغانستان را پس از فقط ۱۱ روز جنگ و گرفتن شهرهای مهم افغانستان را بدست گرفتند. مردم بیچاره هاج و واج از این “پیروزی” سریع نمیدانند تکلیف مملکتشان چیست. نیم امیدی به استان پنجشیر دارند به رهبری احمد مسعود فرزند رهبر بیست سال پیش احمد شاه مسعود که ترور شد. حال آیا این افراد میتوانند از پس طالبان برایند؟ همه جریانات بو میدهد، بوی خیانت ابر قدرتان و و بوی ریا و تزویر. شرم بر جنگافرینان و قاتلان مردمان بیگناه باد. این روزها روزنامهها و خبرهای اول اخبار تلویزیون را شکست بزرگ آمریکا و نیروهای ناتو در افغانستان پر کرده.)
میدانم چرا دارم طفره میروم از نوشتن خبری که بسیار تعلم انگیز است و آن فوت نابهنگام عمو محمود شجاع نیا در تهران است که خیلی همه را غافلگیر کرد. ایشان که کوچکترین عموی من هستند از سکته درگذشتند. در حالیکه فرش
منزل را جارو برقی میکشیدند با احساس خستگی شدید بزمین نشسته کوسن مبل را برداشته پشت سر خود گذاشته بودند. دو برادر بزرگترشان، حسین و حمید هرکدام دانسته یا ندانسته جان خود را در سنین کمتر گرفتند ولی عمو محمود شخصی فعال در نویسندگی بودند که تا آخرین روز حیاتشان مشغول نوشتن مقاله برای روزنامه”امید جوان” بودند و طنز نویسی که از طرفداران بسیار در تهران برخوردار بودند. وی دارای خطی بیمانند هستند که مانند چاپ است. نامههایشان را نگاه داشتم. خیلی به من و خواهرها و برادرم لطف مخصوص داشتند. بچگیها که همیشه به ما پول توی جیبی میدادند و در جوانی هم قبل از اعزام به آمریکا برای من ادکلن، کیف جیمز باندی که مد شده بود، و حتی یک ساعت امگای گرانقیمت کادو دادند. عمو محمود قبل از امتحان اعزام محصل با من دو هفته مدام انگلیسی کار کردند و من این پشتکار و علاقه ایشان را قدر دانم. من که سه
سال آخر را فرانسه میخواندم با اینکه در انگلیسی دبیرستان جزو شاگران خوب بوده حتی بالاترین نمره را میاوردم، بناگهان آنرا کنار نهاده روی به فرانسه کردم به امید بورسیهای از بلژیک که مهندس نفیسی به پدرم میگفتند. من به جائی رسیده بودم که حتی کلمات عادی انگلیسی فراموشم شده بود و از تلفظ صحیح آنها برنمیامدم. عمو محمود تمامی فراموش شدههایم را به من یادآور شدند و در گرامر خیلی بداد من رسیدند. آن زمان در شرکت نفتی سیریپ، ایران ایتالیا حسابدار بودند و من را هم در اولین سفر بازگشت تابستانی از آمریکا به محل کارشان بردند و با دیگر کارمندان هم دفتریشان آشنا شدم. در سال ۱۹۷۷ عمو محمود حتی با اینکه سفری از طرف کارشان به سانفرانسیسکو داشتند
خود از آنجا به میامی پرواز کرده از همه خانواده که از ایران آمده اقامت کرده بودند دیدار کردند. عمو محمود با من و بابا در یک نشست سرمایه گذاری در ساخت “پیس میکر” قلب که در میامی پیشنهاد داده بود شرکت کردند و هر سه به خانمی که آن محصول جدید را به ما معرفی میکرد گوش کردیم. البته آنها سرمایه بیشتری میخواستند.
عمو جان نامه من را در روزنامه امید جوان چاپ کرده بودند. نمیدانم چرا دو عکس از من گذاشتند. این هم از لطف زیادی ایشان.
سه شنبه نهم اکتبر ۲۰۰۱ – ۱۷ مهر ۱۳۸۰
تولد اشکان است. یازده ساله میشود. نسترن جشنی این به مناسبت برپا کرد و دوستان اشکان را به استخر مجموعه دعوت کرد و بعد به خانه برای صرف شام و کیک تولد. دیروز با هم به فیوچر شاپ رفتیم و با پولی که مامان و فریبا برایش فرستادند یک بازی جدید کامپیوتری خرید که الان حسابی روش مشغوله. این بازی که به سلیقه خودش انتخاب کرد بر خلاف بازیهای دیگر که همهاش جنگ و بکش بکش است یک پروژه خانه سازی است و با در و پنجره و دیگر قسمت هائی که روی فهرست اسم و عکسشان است یک خانه به سلیقه و انتخاب خودش میسازد. البته آن بازیهای جنگی را هم دارد چه همه بر و بچههای این دوره زمونه دارند ولی این برایش خیلی ایده تازه و جالبی بود و تا آنرا روی پیشخوان فروشگاه دید آنرا برداشت و پس از خواندن شرح آن گفت همین را میخواهد.
او فروشگاه فیوچر شاپ را مانند بابک خیلی دوست دارد و اغلب باهم اوقات زیادی را در آنجا صرف میکنند. میگوید هروقت به سن قانونی رسید میخواهد در فیوچرشاپ کار کند و کامپیوتر بفروشد. حال که اینها را تایپ میکنم اضافه میکندم که پس از دیپلمش همین کار را کرد و دو سالی را به عنوان فروشنده نیمه وقت آنجا کار کرد و خیلی دوست و طرفدار پیدا کرد، از مشتریهایش گرفته تا همکاران که آن دوستیها را تا به امروز نگه داشته. اصولا فیوچر شاپ فقط فول تایم استخدام میکند آنهم پس از گذراندن کلاسهای فروش حرفهای و ادا کردن جملههای مخصوص خودشان که نباید پس و پیش گفته شود. ولی چون از او پس از تابستان اول که تمام وقت بود خیلی راضی بودند هنگامی که به دانشگاه رفت قبول کردند هروقت دلش خواست آخر هفتهها یا تعطیلات بیاید و خودش برنامهاش را مینوشت. لازم است اضافه کنم که فروشگاههای بزرگ فیوچر شاپ با داشتن نزدیک به صد شعبه در سر تا سر کانادا قویترین فروشنده لوازم خانگی، از یخچال و ماشین لباس شویی گرفته تا تلویزیون و ویدئو و کامپیوتر و تلفن موبایل و غیره میباشد که موسس آن شخصیست ایرانی به نام حسن خسروشاهی از ونکوور. او که اولین آنها را در خیابان برادوی ونکوور باز کرد به لطف سرمایه قابل ملاحظه و تحقیقات حرفهای در اندک زمانی تبدیل به غول فروشگاههای کانادا شد که با ارائه نازلترین قیمت رقیبان را یکی پس از دیگری از بازار اخراج میکرد.
این روزها در کالج اتفاقاتی افتاد که خارج از درس و تدریس است و آن مربوط میشود به انتخابات شهردار و اعضای انجمن شهر که هفته دیگر رأی گیریست. کاندیدها میخواهند جشنی یا بهم رسانی با شرکت هر دو رقیب و گروهشان برپا گردد و محل مناسبتری از کالج نو بنیاد فیرویو در شهرشان ندیدند و میخواهند از سالنهای ما استفاده کنند. آلن جوردسون، دیرکتور کالج که از فیرویو آمده با دکتر ایان ستانفورد تماس گرفت همینطور با پرزیدنت کالج و همگی قبول کردند که این جشن شهرداری در محل کالج گرفته شود.
هم دفتری من میگفت که میخواهد در کمپین دکتر ریچارد پلین، کاندید جدید شهرداری، به عنوان داوطلب کار کند. او را از دوران دانشجویی میشناخت که استاد بوده. لری وبستر از من چند سال جوانتر است. خیلی پسر خوبیست. از آنها که همش میخواد آستین بالا بزنه و کمک کنه. چند روز پیش هم با آلن زیر میز من داشتند کابلهای کامپیوتر من را وصل میکردند که اشتباه کرد و آلن مجبور شد دوباره آنها را باز کند و درستش را ببندد. از دانشگاه آلبرتا فارغ التحصیل شده و فوق لیسانسش را در مدیریت، همان ام بی ا، گرفته. او که قبلا از یک دانشگاه مذهبی لیسانس الهیات گرفته بود مدتی را هم به عنوان کشیش کار کرد که دید آخر عاقبت ندارد. عاشق دختری میشود که به او میگویدکه اگر او را میخواهد باید دست از این کار بردارد و برود سر تحصیل و کار در دنیا واقعی امروزه. او در حالیکه عکس آن دوشیزه را به من نشان میداد میگفت انقدر در جدی کردن روابطشان طول داد تا او را از دست داد.
در محل کالج فیرویو امروز بلبوشه بود. کارکنان یک شرکت پذیرائی و سرو غذا از صبح مشغول تدارکات و چیدن میز شام بودند. صندلیهای اضافی آوردند. هردو سالن کنفرانس را آماده میکردند، یکی برای شهردار کنونی و گروهش و یک سالن را برای رقیب
شهردار و گروهش. متوجه شدم برای سالن اول بشقابهای چینی و فنجانهای بلوری و کارد و چنگالهای نقره آوردند و برای سالن دوم بشقاب لیوان های کاغذی و کارد و چنگالهای پلاستیکی آوردند. هرچه بود شهردار کنونی میبایستی از پذیرائی مناسب شأن خود برخوردار گردد. میگفتند هفته دیگر همین روز، پس از مراسم رأی گیری و شمارش آنها، باز هم یک میهمانی دیگر به افتخار شهردار و انجمن شهر انتخاب شده در همان دو سالن برپا میگردد. دانشجویان کالج هم به نوبه خود و به دلخواه خود در راهنمایی مدعوین و نشاندن آنها سر جایشان نقش خود را در این گرد هم آیی انجام میدادند. میدیدم که لیسا و ماریون لباس شب به تن کرده بودند و خیلی از این میهمانی خرسند بنظر میرسیدند.
ما مدرسین نیز دعوت داشتیم البته در سالن دوم. میدیدم که کریستین براون یکی از مدرسین که خود سانت آلبرت زندگی میکند خیلی هیجان زده است. او به من میگفت که میخواهد در دوره دیگر برای عضویت در انجمن شهر کمپین کند. به او گفتم که من این تجربه را یک سال در نورت ونکوور داشته ام. خیلی خوشحال شد و میگفت میخواهد از تجارب من در این باره استفاده کند. او نیز از طرفداران دکتر پلین بود و میخواست که او شهردار جدید شود. حال که اینها را تایپ میکنم باید اضافه کنم که کریستین براون در دوره بعدی انتخابات اعضای انجمن شهری انتخابات شرکت کرد و شد عضو انجمن شهر سانت آلبرت.
عصر شد و مدعوین یکی یکی سر رسیدند. ریچارد پلین و خانمش رسیدند و مورد استقبال آلن و کریستین و دو سه نفر از مقامات شهری قرار گرفتند، همزمان شهردار کنونی، خانم “آنیتا رتچینسکی، ” و همسرش هم رسیدند همان مراسم کوچک استقبال برای آنان نیز انجام گردید و دوربین تلویزیون محلی نیز حاضر بود و برای اخبار آنشب این گرد همأی را را ضبط میکرد. جملگی به داخل ساختمان کالج رفتند من و لاری و آلن و همسرش آلانا و چند تن از شاگردان داوطلب هم از پشت سر آنها را دنبال کردیم. آلانا در نیروی انسانی کالج کار میکرد. متوجه شدم که خانم پلین از شوهرش جدا و پس از یک “بای” فوری به سالن اولی رفت. کریستین در گوشم گفت که خانم رقیب شهردار برای شهردار کنونی کار میکند و در گروه اوست. ما به همراه رقیب تنهای شهردار جملگی به سالن دو رفتیم.
دکتر پلین پس از نشستن همه از ما مدرسین و دیرکتور مراتب تشکرات خود را از که چنین کالج با نام و معتبری را در شهرشان تاسیس کردیم ابراز داشت و از راه اندازی آن به نحو احسن تبریک گفت. سپس به شرح اهدافش در سطح شهر پرداخت و اینکه مطمئن است که برنده میشود و از این حرف ها. پس از یک ساعت و نیم سخنرانی وقت تنفس و قهوه رسید و خیلیها به کاندید نزدیک شدند و با او دست دادند و برایش آرزوی موفقیت کردند. همگی در لیوانهای کاغذی قهوه ریختیم و با یک شیرینی به بیرون رفته در راهرو با مدعوین سالن اول آشنا شدیم و احوالپرسی کردیم. خانم پلین در این موقع قهوه بدست در فنجان بلوری به شوهرش نزدیک شد و گفت به پیروزی تو و فنجانش را به لیوان کاغذی شوهرش زد و هردو خندیدند شهردار کاندید گفت هفته دیگر معلوم میشود.
چهار شنبه ۱۷ اکتبر ۲۰۰۱ – ۲۵ مهر ۱۳۸۰
نتایج انتخابات شهرداری سنت آلبرت اعلام و دکتر ریچارد پلین به عنوان شهردار جدید انتخاب شد. اعضای انجمن شهر جدید نیز معرفی شدند. لری خیلی خوشحال بود. آن هفته درسها سبک بودند و تکالیف کمتر. شاگردان حواسشان در برگزاری میهمانی جمعه عصر بود که شهردار قبل به شهردار جدید تبریک بگوید و شهردار جدید اعضای انجمن را معرفی کند. کریستین براون از من میخواست که در یک برنامه پیشبینی رگراسیون به پروژه مصرف غذای مناطق او کمک کنم و چون دولت به او پول میداد میگفت که برای من نیز دست مزدی در نظر گرفته. من نیز قبول کردم و او دادههایی که از ارقام آماری تحت نام “سبد نان” دولت گرداوری کرده بود برایم ایمیل کرد. گفتم تا هفته دیگر نتیجه پیشبینی را برایش میاورم. کریستین همچنین من و نسترن را به منزلشان دعوت کرد.
جمعه ۱۹ اکتبر مانند هفته قبل تدارکات میهمانی در دو سالن کنفرانس براه بود و دو ماشین کیترینگ آمده بشقاب و لیوانها و کأرد و چنگالها را آوردند، اینبار سالن اول را شهردار منتخب و گروهش اشغال میکردند و شهردار قبلی و همراهانش در سالن دوم پذیرائی شدند. باز وقت تنفس شد و اینبار میدیدیم که ریچارد پلین در حالیکه قهوهاش را در فنجان بلوری مینوشید با همسرش که در سالن دو و با لیوان کاغذی قهوهاش را مینوشید بهم رسیدند و خانمش با افتخار گفت از اینکه در لیوان کاغذی و شوهرش در فنجان بلوری قهوه مینوشند افتخار میکند و باز مانند هفته قبل لبه فنجان و لیوانشان را بهم زدند. خیلی به نظرم این تعویض قدرت به صورتی سمبلیک نشان داده شد.
بعد از هیجانات ناشی از میهمانیهای شهردارها و اتمام مراسم انتخابات کلاسها روال عادی خود را پیش گرفتند و نوبت امتحانات نیمه ترم رسید. دیروز آمار بود که بصورت نوت آزاد و استفاده از ماشین حساب پرگرامی آزاد بود. خلاصه دانشجویان اغلب از تست خورسند بودند. بروس مثل همیشه داشت با خودش و ماشین حسابش سر و کله میزد. بروس مسنترین فرد کلاس است که از من هم سنش بیشتر است. نمیدانم روی چه حسابی از شمال آمده اینجا به خرج یک سازمان دولتی که دو سال در کالج فرویو تحصیل کند. معلوم است که هیچ حوصله درس خواندن ندارد. سگش، مالی، را هم با خودش از منزل آورده که احساس تنهائی نکند. بچهها میگویند اغلب اوقاتش را در بار آنطرف خیابان میگذراند و ابجو مینوشد. فکر میکنم از اینکه سنش از همه ماها بالا تر است و هنوز در اندر خم یک کوچه است خجالت میکشد. مرد خوب و خوش مشربیست ولی خیلی احساس خارج از جمع بودن میکند.
با لری داشتیم روی یک مسئله حسابداری بحث میکردیم. صحبت از حساب کردن تخلیه تدریجی معدنها بود به نام دیپلیشن. من داشتم یک برنامه خوداموز حسابداری روی پرگرام خیالباف، “دریم ویور” مینوشتم. لاری نیز خیلی از این کار من به وجد آمده بود. آنها را در سه جلد نوشتم و نامش را اکتوت مخفف اکانتینگ توتور، گذاشتم که سر کلاس به شاگردان طرز کار با آن را از روی اینترنت اموختم. لاری بعدها شد چیرمن بخش حسابداری در انیستیتوی تکنولوژی البرتا و از برنامه من استفاده میکرد.
در نیمه باز بود که الن جوردسون با زدن دو ضربه کوچک به در وارد شد و گفت که هفته دیگر به دعوت و به سفارش دکتر پلین، شهردار منتخب، در قرار گاه نظامی ادمونتون همگی برای سخنرانی و نهار به آن پادگان دعوت داریم. من و لاری نگاهی به یکدیگر انداخته با تعجب گفتیم به چه منظوری این میهمانی بر پاست؟ الن جواب داد که این یک گرد همایی افسران بازنشسته است که به افتخار شهردار جدید گرفتهاند. او اضافه کرد که افسران جوان تعلیم دیده در همان پادگان نیز شرکت دارند. آن افسران قرار است که بزودی به افغانستان اعزام شوند و کمکهای غیر نظامی کانادا را در قندهار زیر نظر و پوشش امنیتی قرار دهند. میدانستم که نخست وزیر وقت کانادا، ژان کرچیان، از فرستادن نیروی نظامی به عراق خودداری کرده و مورد غضب رئیس جمهور آمریکا، جرج بوش قرار گرفته بود ولی اینبار میگفتند که فقط برای کمکهای پزشکی و آموزشی مردم مناطق غرب افغانستان از ارتش کانادا انتظار همکاری دارند. خوب این را دیگر نمیتوانستند رد کنند.
امروز پس از کلاس، بهترین دانشجوی رشته مدیریت، یک زن جوان ساکتی بنام ماکزیم لوتز، بمن میگفت که بروس خیلی روحیهاش را از دست داده و نمیداند بقیه ترم را چگونه بگذراند. او از من خواست که اگر امکانش هست یکی از کلاسها را بعد از اتمام دروس روزانه به او اختصاص بدهم که با او مقداری کار کند. خیلی از این همت او خوشم آمد و اجازه دادم که بعد از کلاسها در یکی از کلاسها با بروس کار کند. البته میدانم که به جائی نخواهد رسید ولی کوشش او قابل تقدیر است.
چهارشنبه ۱۷ نوامبر کلاسها را تعطیل کرده در دو اتومبیل من و آلن چهار پنج نفر از مدرسین و کارکنان جمع شدیم و بطرف پادگان نظامی ادمونتون براه افتادیم. آنجا حدود یک ساعت از سانت آلبرت فاصله دارد و شمال محدوده ادمونتون بزرگ قرار گرفته. از میان خانههای سازمانی افسران عبور کردیم تا به دروازه اصلی پادگان رسیدیم. مثل اغلب قرار گاههای نظامی و صنعتی راه را با یک لوله بالا رونده سد کرده بودند. نگهبان از پنجره اتاقک حفاظت از ما مقصودمان را از ورود به محوطه پادگان پرسید که جواب دادیم. او راه را برایمان باز کرد و ما داخل شدیم. اتومبیل آلن نیز با کمی تأخیر رسید. من منتظر آنها بودم و ماشین را کنار خیابان پارک کرده بودم تا برسند. آلن پیشرو شد و من را به پارکینگ مخصوص میهمانان سالن پذیرائی رهنما شد. همگی از دو اتومبیل پیاده شده بطرف درب ورودی سالن مراسم قدم زدیم. افسران جوان نیز به طرف همان در بصورت گروهی قدم میزدند و با ما وارد ساختمان شدیم.
قبل از وارد شدن به محوطه سالن پذیرائی آلن از جیبش یک مدال طلائی گرد دراورد که آرم کالج فیرویو رویش بود با عدد پنجاه در وسط آن نشان پنجاه سالگی تأسیس کالج، و آنرا روی کتم نصب کرد و یکی هم خودش به سینه زده بود. آن کنجکاوی بعضی از افسران را جلب کرد و یکی دو نفر آنها در سالن در حالیکه خود را به آن راه میزدند هنگام عبور از جلوی من نگاهشان را خیره به مدال و علامت روی آن دوختند تا ببینند در چه جنگی یا عملیاتی من به دریافت این مدال مفتخر شده ام. بعد خودم توضیح دادم که آن مدال نشان پنجاه سال خدمت کالج به آموزش عالی در آلبرتا است و من شخصا آنرا بدست نیاوردهام بلکه نتیجه تلاش و کوشش همه کارکنان و مدرسین است و خیالشان را راحت کردم که قهرمان جنگی نیستم. همگی به سالن بالا راهنمأی شدیم و در حالیکه از پلهها بالا میرفتیم متوجه شدم که شهردار منتخب را از درب پشت مستقیم به سالن رهنمأی کردند و آن در وقتی که من آخرین پله را میگذشتم باز شد و ریچارد پلین و دار و دسته اش وارد شدند. هنوز کسی از ورود شخصیت اصلی این برگزاری مطلع نشده بود و او داشت کنف میشد که من با صدای بلند ورود “شهردار پلین” را اعلام کردم. او با من بگرمی دست داد و سپس با آلن و بعد افسران که کمی از اینکه او را بجا نیاورده بودند خجول و دست پاچه شده بودند.
دنباله خاطرات در پادگان ادمونتون
میز بسیار بلندی وسط سالن پذیرائی قرار داشت با بشقابهای چیده شده و وسائل تناول و نقره جات و لیوانهای بلوری آب با پارچهای آب به ترتیب با فاصلههای مساوی و فنجانهای قهوه و چای. تابلوهای تاریخی و نظامی دیوارها را تزیین میکردند. یک تابلوی بزرگ غم انگیز رنگ و روغن روی بوم به دیوار روبروی میهمان و پشت به صندلی میزبان در رأس میز بر مجلس مسلط بود که یک درخت نیم سوخته شکسته ولی ایستاده پس از یک نبرد و آتش توپ را نشان میداد. ناگهان به یاد آهنگ التون جان، من هنوز ایستاده ام، افتادم و آن آهنگ تمام روز در سرم میزد.
یکی از افسران همگی را به میز نهار دعوت کرد. وسط میزها نام کالج را دیدیم که معلوم بود آن صندلیها را اختصاص به ما داده بودند. من و آلن و گرتا و لیندا و آلنا و لاری با سوزان و ایان ستنفورد که از کمپوس اصلی آمده بودند نیز در دو طرف میز چند صندلی را اشغال کردیم. آنجا بود که فرصت سلام و احوالپرسی با دین و چیرمن داشتیم که از فیرویو آمده بودند. دکتر ستنفورد از اینکه مدال پنجاه سالگی کالج را به خود زده بودم ابراز خرسندی کرد. میگفت که به من و کتم میاید. یا به شخصیت من میاید. “ایت سوتس یو. ” باشه یک مدال در زندگی به سینه زدم و آن هم مال خودم نیست.
ردیف پهلوی ما را افسران جوان اشغال کرده بودند در لباس نظامی به اصطلاح کمیوفلاژ جنگلی. یونیفرمها از سایههای مختلف سبز و گاه قهوهای میان برگ و شاخه ها. قبل از سخنرانی میزبان و صاحب مجلس ما کمی فرصت کردیم با هم گپ بزنیم و بدانیم که از کجا میأیم و به کجا میرویم. میگفتند که قرار است به عنوان اولین گروه ارتش کانادا به افغانستان اعزام شوند. داشتند سوپ را میاوردند که سخنان میزبان شروع شد. یک افسر سالخورده ارتش کانادا. وی خطاب به میهمانش، دکتر ریچارد پلین، شهردار منتخب سانت آلبرت به او و همراهانش خوشامد گفت و اینکه مفتخرست که به افتخار او امروز با هم هستند. سپس رو به ما کارکنان کالج فیرویو کرد و از اینکه از راههای دور و نزدیک به پادگان آمده بودیم نیز کمال تشکرات را بجای آورد و در مورد آموزش سربازان و افسران به ما توضیح داد و مقداری از تاریخ معاصر پادگان گفت و نقش آن در پرورش سربازان و افسران و آموزش آنها با آخرین وسائل آموزشی به اصطلاح”های تک. ” نوبت دکتر پلیین رسید و او نیز از اینکه او را دعوت کرده بودند مراتب تشکرات خود و اعضای گروهش را به حضار اعلام داشت. سوپ مرغ خوشمزهای بود. سپس میزبان از دیگران خواست که هریک صحبتهایی از گروهشان بکند. دکتر ستنفورد از طرف مدرسین و کارکنان کالج تشکرات خود را از دعوت و این گرد همایی ابراز داشت. افسران نیز از اینکه ما دعوتشان را پذیرفتیم از همه تشکر کردند و یادآور شدند که اولین گروه اعزامی به افغانستان از آلبرتا هستند. نمیدانم روی چه حسابی آلن ناگهان به من اشاره کرد و گفت در این باره میتوانید از محسن سوال کنید و از اقلیم و آب و هوای آنجا اطلاعات درجه اول کسب کنید. مثل این بود که یک پیک ویسکی قبل از ورودش زده بود. آلن مشروب خوار قهاری بود و چاقی او نیز به این سبب بود. من را میگویی مات و مبهوت ماندم که منظورش از این حرفها چیست؟ وقتی نگاه کنجکاو مدعوین را روی خود دیدم به خود آمدم و پس از تک سرفهای به الن پاسخ دادم که من زاده و بزرگ شده ایران هستم نه افغانستان. ما همسایه هستیم ولی دو کشور مختلف هستیم. در این هنگام یکی از افسران جوان اعزامی که کنجکاویش تحریک شده بود از آب و هوای آن ناحیه پرسید گفتم اطلاع دقیق ندارم ولی میدانم که کوهستانهای فراوان دارند و بیابانهای فراوان. و ناگهان به فکرم رسید که با کمی طنز اضافه کنم که آن لباس کمیوفلاژ جنگلی اصلا مناسب آن دیار نمیباشد و طالبان شما را از یک فرسخی تشخیص میدهدند،” شما همانقدر در این البسه واضح هستید که برگ میپل روی پرچم کانادا واضح است. ” و همگی بلند خندیدند. افسران سالخورده هم کمی یکه خوردند و خندیدند. غذای اصلی آورده شد، ستیک و سیبزمینی و سبزیجات پخته. بعد از اتمام نهار گپ زدنها شروع شد که با کیک و قهوه همراه بود. هنگام ختم جلسه دو افسر جوان به من نزدیک شدند و در حالیکه دست مرا میفشردند گفتند که آن یک “تکه اطلاعات” ذیقیمت بود که به آنها دادم
یکی از آنها خود را ستوان بن هس معرفی کرد و از من ایمیل خواست که با من از افغانستان در تماس باشد. با خوشحالی این کار را کردم. بن برای من از قندهار چندین ایمیل فرستاد. مینوشت که آنها برای استفاده خصوصی از اینترنت ارتش میبایستی قبل از چهار صبح ایمیلهایشان را بفرستند. او از من در ماه مارس از عید نوروز و مراسم آن پرسید و میخواست به سفارش من برای کودکان آن ناحیه شکلات و هدیه ببرد. بن هس بعدها از دانشگاه ویکتوریا فرهیخته علوم سیاسی و از افراد کادر دانشگاه نظامی رویال رودز ویکتوریا شد
جمعه ششم ژون ۲۰۰۳ – ۱۶ خرداد ۱۳۸۲
دو سالیست که چیزی در این دفتر اضافه نکردم. به دو دلیل، یکی ازدیاد کار و کمبود وقت و دیگری مأیوس از خبر کشته شدن دو سرباز کانادایی که انطور که بن هس به من ایمیل کرد در آن میهمانی نهار حضور داشتند. نوشتم نامشان را ننویسد چون نمیخواستم بدانم. درست یک هفته بعد از آنکه وزیر دفاع کانادا مأموریت در افغانستان را یک بازی کم اهمیت خواند دو جت جنگی آمریکا محلی را که پرسنل ارتش کانادا در اطراف قندهار جمع شده بودند “اشتباها” بمبارن کرد و به مقامات کانادایی فهماند که آنها در یک جنگ واقعی درگیرند
هفته قبل مراسم اتمام تحصیل دانشجویان دوره اول بود که در حضور فرماندار تشریفاتی و نماینده ملکه در آلبرتا، خانم لوئس هولز، که اتفاقا ساکن همین شهر است در هتل سانت آلبرت برگزار گردید. لوئس هولز و شوهر مرحومش از شخصیتهای برجسته آلبرتا هستند. خانواده هولز بسیار متمول نیز هستند و بزرگترین فضای سبز داخلی، یا همان گلخانه خودمان ولی با مساحتی بسیار را در سانت آلبرت احداث و راه اندازی کرده اند که در البرتای خشک و سرد انواع سبزیجات و سیفی جات را ارائه میدهند و به بازار میرسانند. بتههای خیار و گوجه فرنگی که از ریسمانها بالا رفته با ارتفاعهای چند متری مرتب محصول میدهند همینطور فلفل سبز. من گاهی از جلوی آن ساختمان عظیم رد میشوم. او معروف است که عاشق گلکاری و سبزی کاریست و با سه پسرش همچنان پس از فوت شوهرش آن خانه سبز را اداره
میکنند
پروسه انتخاب شدن این مقام را توسط ملکه الیزبت دوم از لندن نمیدانم ولی ملکه خانم لوئس هلز را انتخاب کرده که نماینده وی یا به اصطلاح خودشان “لوتننت جنرال” باشد. بین او و ملکه فقط یک نفر دیگر هست که فرماندار تشریفاتی کل کاناداست و “گاورنر جنرال” است
آنشب جای من و نسترن را سر میز خانم لوئس هولز گذارده بودند. میز گرد بزرگی بود که معاونهای کالج فیرویو و انیستیتو تکنولوژی آلبرتا نیز بر سر آن میز بودند همینطور الن و الانا و راننده خانم هولز که نامش موریس است و او نیز مانند من به اختصار “مو” نامیده میشد. بار اول که خانم هولز سر میز “مو” را صدا زد من یکه خوردم و پنداشتم که منظورش من هستم و از اینکه من را که هنوز به ایشان معرفی نشده بودم با آن نام اختصار صدا زد تعجب کردم ولی متوجه شدم که راننده و محافظ او در یونیفرم پلیس فدرال، جواب داد. آلن با شوخ طبعی خودش ناگهان با صدای بلند گفت که “چه جالب، امشب ما دو تا مو سر میز داریم” و آن تعجب و کنجکاوی خانم هولز را برنگیخت که آلن من را نشان داد و من با لبخند سر تکان دادم. خانم هولز نیز رشته سخن را بدست گرفت و از مو سخن راند که نامش در اصل موریس است و از من پرسید که آیا من هم یک “موریس” هستم؟ که پاسخ با ادب هرچه تمامتر منفی بود “نه خانم هولز، نام من محسن است” که دیگر آن صحبت تا هنگام آوردن پرس اول غذا ادامه یافت که چه نامیست و از کجا آمدهام که آلن بدادم رسید و گفت که از کجا میایم. او اضافه کرد که “مو” از مدرسین درجه یک کالج فیرویو و در دانشگاه البرتا نیز درس میدهد که ابروهای کشیده خانم هولز بالا رفت و با تحسین من و نسترن را نگاه میکرد. خانم هولز از نسترن پرسید که آیا او نیز ایرانیست که نسترن با ادب همیشگیش جواب مثبت داد. او به نسترن کمپلیمان گفت و به او از اینکه شوهرش در کالج طرفدار دارد تبریک گفت که نسترن با لبخندی از ایشان تشکر کرد.
آن مراسم در ضمن مراسم تحویل کالج فیرویو به انیستیتو تکنولوژی آلبرتا نیز بود که معاون روسای هر دو موسسه، پل هانت، معاون انیستیتو و مایکل فالکنر، معاون کالج فیرویو برگزار شد. مایکل فالکنر کمتر از یک سال است که از سمت به مراتب بالاتر خود، خزانه دار آلبرتا، به این کار منتسب شده، فقط برای تحویل کالج به آن موسسه بزرگ. خودش هم یا بازنشست شده بود یا در حین بازنشستگی از خزانه داری استان آلبرتا، که نفتخیزترین و ثروتمندترین استان کاناداست میبود. به علت اقامت مایکل فالکنر در ادمونتون، دفتر معاونت کل کالج فیرویو در سانت آلبرت، و چسبیده به دفتر من و لری قرار گرفت. کمی این نزدیکی با یک مقام بالای کالج داشت ما را میازرد. بخصوص وقتی میدانی که آمده که ما را بیکار کند. بعضیها را در همان سمتشان در کالج نگاه داشتند ولی من و آلن شانس نیاوردیم. من که خیالم از بابت کالج رد دیر راحت بود زیاد به دل نگرفتم ولی آلن خیلی سر خورد وآن بهانه خوبی شد برای ازدیاد مصرفش در مشروب.
نوبت سخنرانیها رسید، معاونان دو کالج تند و سریع به اطلاع همه رسانیدند که فیرویو کالج به انیستیتو تکنولوژی آلبرتا ملحق خواهد شد و بخش مدیریت آن در شمال به کالج بزرگتر گرند پرری داده خواهد شد. آنها از تمامی کارکنان و مدرسین کالج کمال تشکر را از انجام وظیفه به نحو احسن ابراز داشتند. نوبت سخنرانی خانم لوئس هولز شد. او سخنران خوبی بود و از روی کاغذ نمیخواند. نزدیک به بیست دقیقه با متانت و آرامی پشت میکرفون برایمان حرف زد، از اینکه یک شهروند البرتاست افتخار کرد و از اینکه امشب به این مجلس دعوت شده از آلن و دیگر کارکنان کالج فیرویو تشکر کرد. او داشت جمله آخر خود را میگفت که به اصطلاح جان کلامش و حسن ختام صحبتش بود که آلن حواس او و جمعیت را با دراز کردن دستش و حرفی به یکی از دانشجویان پرت کرد. او منتظر شد که آلن آرام بگیرد و بالاخره گفت که ارزویش این است که روزی را ببیند که معلمان حقوقی معادل فوتبالیستها و بازیکنان هاکی بگیرند که با دست زدن حضار همراه شد. در دل گفتم چنین ارزویی عملی نخواهد شد.
دانشجویان فارغ از تحصیل به بهانههای مختلف از دور میز ما رد میشدند و همسر معلمی که دو سال تمام با آنها بود را زیر چشمی ورنداز میکردند. ماریون که در دوران تین ایجری خود در ایران و در بندر پهلوی انروز و انزلی امروز دو سال را بسر برده از اینکه نسترن را میدید خیلی به وجد امده بود. او برایم به عنوان تشکر یک بطری جانی واکر بلک لیبل آورده بود که من آنرا یواشکی به آلن دادم. ماریون که شرح حال او و خانوادهاش را از خاطرات پدرش در ایران جدا نوشتهام یک مادر مطلقه بود که از پدر پیرش در خانه نگاه داری میکرد. او میگفت که هیچوقت در تهران زندگی نکرده و هرچه از ایران و ایرانی به یاد دارد از نواحی گیلان و مردم آن است. او یک بار پس از کلاس به من گفت که خوشحال است که من معلمش شدم و آن نظرش را نسبت به ایرانیان از اینرو به آن رو کرده. میگفت پدرش تکنسین برق بوده که دو سال قبل از انقلاب به کارخانه چوب و فیبر و کاغذ “چوکا” در بندر انزلی منتقل شد و آنها دو سال را در کمپ چوکا گذراندند. ماریون در فرصتی پس از شام من را به سختی در آغوش کشید و گریه کرد. ما خود را آماده میکردیم که اسامی فرهیختگان از کالج را بخوانیم و خانم هولز به آنها مدرکهایشان را بدهد. شاگرد اول، همان طوری که همه انتظار داشتند مکزیم لوتز بود که با لبخند همیشگیش پس از آنکه نامش را پای تریبیون خواندم به جلو آمد و با من و لاری و آلن دست داد و مدرکش را از لوئس هولز دریافت کرد. بر خلاف کوششهای مکزیم و من در آموزش اضافی بروس بعد از وقتهای کلاس ها، بروس که از همه مسن تر بود نتوانسته بود دوام بیاورد و همه دروسش را “دراپ” کرده بود و به خانه خود رفته بود
حال که اینها را تایپ میکنم مدرس رد دیر کالج شدم، دیوید اینکستر از من رزومه جدیدم را خواست که برای داگ مک کورمک که حالا چیرمن مدیریت شده بود بدهد، وقتی فعالیتهایم در در آن سه سال دیدند خیلی به وجد آمد. بورسیه کادوی فیرویو کالج را نیز در مدیریت پروژه همان مؤسسه ضمیمه کردم که خواستند به این ترتیب از من دلجویی کرده باشند. یک سال دوازده سمینار با گواهینامه لیدرشیپ در مدیریت پروژه، شنبهها و یکشنبهها در انیستیتو تکنولوژی آلبرتا که شهریه آن ۵۰۰۰ دلار میبود کادو گرفتم. وقتی نام مایکل فالکنر را پای رزومی جدیدم دیدند حسابی کف کردند
چند سال بعد سانت آلبرت بودم در کالج که نامش شده انیستیتو تکنولوژی آلبرتا نگه داشتم و داخل شدم. لیندا را دیدم که از دیدنم خیلی خوشحال شد. او من را در آغوش گرفت و نه گذاشت و نه ورداشت، خبر فوت آلن جوردیسون را به من داد. خشکم زد. او که پس از بیکار شدن دچار افسردگی شده بود قرصهای ضد اضطراب و اندوه میخورد که با الکل به هیچ وجه نمیسازند. واقعا شوکه شدم گفتم میرم به محل انیستیتوی مرکز و الانا جوردیسون را که آنجا به کارش ادامه میدهد ملاقات میکنم. باید به او تسلیت بگم. وقتی او را دیدم به من گفت که مرگش روز دهم سپتامبر اتفاق افتاد. روز تولد من. حالا روز تولدم بی اختیار به یاد آلن جوردیسون میافتم
لویس هولز دو سه سال پس از آنشب در ۷۵ سالگی بر اثر سرطان درگذشت. نام وی بر سازمانهای دولتی بسیاری گذاشته شده از جمله کلینیک و کتابخانه. این نقاشی رنگ و روغن یکی از چند نقاشی از لویس هولز میباشد که توسط هنرمند لهستانی الاصل، باگدن کونیکووسکی نقاشی شده. در این نقاشی لویس هولز با مراقب و رانندهاش موریس دیده میشوند.
باگدن همسر معلم نقاشی من، ایزابلا نیز هست که از گالری دوستم رضا فتحی افشار تدریس میکرد. یک موقیتی که تصاویر اعضای خانوده را با رنگ و روغن بروی بوم بیاورم.
راستش من دیگر روادید روزانهام را ننوشتم.
——————————————————————————————————————————
جملاتی از کتاب “گل سرخ و شمشیر” اثر ساندرا پاویرتی، ترجمه احمد مرعشی
موقعی که کالسکه براه افتاد پران اسبش را سست کرد، از دیگران عقب افتاد. بمحض آنکه فاصله زیاد شد عنان اسب را برگرداند و به تاخت در مسیر قصر سر در عقب کنت گذاشت. مقصود از این تعقیب چه بود؟
اسب در تاریکی پرواز میکرد. اسب اصیلی بود که یک ستاره سفید روی پیشانی داشت. فرانسویان معتقد بودند که اینگونه اسبها شیطان در جسم دارند
کنت مانند همه نجیبزادگان فرانسه اسب پرست بود. لونا را دو سال پیش خودش برای کارولین تربیت کرده بود. کارولین اسبهای سرکش را دوست داشت و لونا چنین اسبی بود
روابط کنت با مردم مانند روابستش با اسبها بود. به همین دلیل با پسرش تفاهم پیدا نکرد. فیلیپ در نظرش یک غریبه باقی مانده بود. براستی چرا فیلیپ از او حساب میبرد و با شهامت در بربرش قد علم نمیکرد؟ چرا همیشه در بربرش تسلیم بلا شرط بود؟
سیمون توبرهها را از کاه پر کرد و آنرا به گردن اسبها انداخت. کارولین که در پناه کالسکه ایستاده بود دامن چروک شدهاش را با دست صاف کرد و گرد و خاکی را که به پالتوی ماهوت بنفش رنگ یخه پوست دوزی شدهاش نشسته بود تکان داد
با نگاه در شیشه پنجره دستی به موهایش کشید. از داخل کیسه یک دستمال توری معطر برداشت و آنرا در آستین گذاشت. حال دیگر خودارأی تمام شده بود. سیمون از محل سورچی غذا را پائین آورد و پرسید: گرسنه نیستید؟ – نه فقط کمی کنجکاوم. کارولین به آرامی پاسخ داد
امپراتور (ناپلون بعد از شکست و در تسلیم اتریش، روسیه، و انگلیس) از پشت میز تحریرش برخاست و به استقبال تازه وارد رفت. با تعجب گفت: کنت دولاروم! دیدن یک قیافه قدیمی و مورد اعتماد را به فال نیک میگیرم. سپس دو مرد ساکت روبروی هم ایستادند، در وسط چادر سلطنتی که مدور از ابریشم ضخیم سبز رنگ و مزین به قلابدوزیهای زیبا بود، پنج منقل مسی لبریز از ذغال افروخته قرار داشت. آتش بوی مطبوعی در فضا پراکنده بود
امپراتور گفت: متاسفم که در اولین تجدید دیدارمان باید خبر بدی به شما بدهم. و ادامه میدهد: ستوان لاتراپ، داماد آینده شما کشته شده است. کنت با تعجب و وحشت باز گو میکند: لاتراپ کشته شده؟ بله دستهای از پیشقراولان او و افردش را که کالسکهها را میاوردند غافلگیر کرده به آنان شبیخون زدند و طی درگیری لاتراپ و یارانش کشته میشوند. ناپلون دست روی شانه کنت گذاشت و گفت: متاسفانه همیشه بهترینها از دست میروند
آیا همه راهبههای فرانسوی اینقدر خوشگلند؟ از دهانش بوی ودکا به مشام میرسید. زبان فرانسه را بسیار بد و با لهجه روسی حرف میزد. ضمن راه افتادن سینه کارولین و زیر گلوی او را بزور بوسید. یکبار دخترک چنان گوش او را گاز گرفت که قزاق بی اراده بزمین پرتابش کرد
کارولین برخاست و آنقدر پس پس رفت تا پشتش به دیوار خورد. حالا دیگر بجای ترس در خود احساس مقاومت و بی صبری میکرد
—————————————————————————
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان …… دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
از آنا کرنینا – لیو تولستوی
خالصانه از شما تقاضا میکنم دست از سرم بردارید.قلب خودش از بیم لبریز بود
برای لوین یافتن انا در میان جمعیت همان قدر آسان بود که یافتن یک گل سرخ در وسط بوتههای گزنه. هرچند به او نمیگریست ولی حتی یک لحظه شبح او را گم نمیکرد. احساس کرد که خورشید نزدیک میشود
هرگاه به این دختر فکر میکرد، میتوانست از پیکر او، بخصوص سر قشنگ و کوچکش که چنان سبکبار در وسط شانههای دخترانه خوش قوارهاش قرار داشت و از آن قیافه کودکانه با صفا و پاکش تصویری جاندار بسازد. زیبایی اندام باریکش همراه با معصومیت بچه گانه به او جذابیت خاصی میداد
اما چیزی که هردم او را از نو تکان میداد نگاه چشمان آرام، آسوده، و صدیق دختر بود. و از همه بالاتر، لبخندش بود که پیوسته لوین را به جهانی جادویی میبرد
دختر با دقت به او نگاه کرد. گویی میل داشت به علت اشفتگیش پی ببرد. پنداری در دل از اینکه نقطه ضعفی در او یافته بود خوشحال بود
آه اسب قشنگ من. هرچه نزدیکتر میرفت حیوان خشمگین تر میشد. درحالیکه عضلاتش در زیر پوست لطیف و نرمش میلغزید. ورانسکی گردن نیرومند اسب را لمس کرد و حلقهای از یالش را که به آن طرف گردنش افتاده بود مرتب کرد و صورت خود را به منخرین منبسط شده مادیان که چون بال خفاش نیمه شفاف بود نزدیک کرد. از نظر نژادی بی نقص نبود، نازک سخوان و سینهاش اگر چه قوسی متناسب داشت ولی کم عرض بود. اندامهای پسینش کمی باریک بود و دست و پایش انهنأی چشمگیر داشت. نه دستها و نه پهایش عضلانی نبودام پشتش، به یٔمن تمرینها ی سخت و لاغری شکم ، بیش از حد پهن مینمود. استخوانهای ساقش از جلبه نازکی انگشت اما از پهلو فوق العاده کلفت بنظر میرسید. اما حسنی داشت به حد اعلا که تمامی معایبش را به فراموشی میسپرد و آن حسن خوان بود. خونی که به قول انگلیسیها خود را نشان میداد. عضلاتش در زیر شبکه رگ و پی در زیر پوستی لطیف و متحرک به وضوح عیان بود و به سختی استخوان مینمود. ظاهری بیباک اما آرام داشت