Image

مقدمه و معرفی مترجم خاطرات آقا خان محلاتی

از آنچه در کودکی و در فامیل به یاد میاورم نام آقاخان به کرّات شنیده میشد. نام خانوادگی قسمتی‌ از فامیل آقاخانی بود که پیر آنها آقای تیمور آقاخانی، در سنّ بالای ۹۷ سالگی دنیا را بدرود گفتند. آقای تیمور آقا خانی در آذر ماه ۱۳۹۳ در ونکوور کانادا فوت کردند. از قرار عده‌ای از افراد اسمعیلی در مراسم ختم و یادبودشان شرکت کرده بودند با اینکه ایشان از راه دین و تبلیغ زندگی‌ نکردند و از مدیران عمده کشتی‌ رانی‌ آریا بودند

دو شخص از فامیل روی لیست دریافت کنندگان مستمری از سازمان آقاخان بودند، بی‌بی زیبنده خانم و خاله جان پوراندخت. در تصویری که مشهود است به ترتیب از راست خاله جان پوراندخت، بی‌بی زیبنده خانم ، مادرجون نیره اشرف، نادره خانم دختر بی‌بی، خانم جون صدیقه مادر بزرگ مادرم و خانم بودجه مادر شوهر خاله دیده میشوند که همگی‌ در جشن عروسی‌ اینجانب و در منزل پدر و مادرم در حومه‌ تهران دیده میشوند. این عکس در مرداد ماه ۱۳۵۵ گرفته شده همان سالی‌ که شاه محمد رضا تصمیم به تقویم پارسی گرفته آن را ۲۵۳۵ نامید که همانطور در اسناد ازدواج و حلقه نوشته شده

خانم پوراندخت شاه خلیلی که از قرار دختر خاله مادر بزرگ می‌شوند در جوانی‌ شوهر خود را به سلّ می‌دهند و بعدها تنها دخترشان را نیز به مننژیت داده متعاقب آن‌ نوه نوزادش را نیز که طاقت مرگ مادر را نیاورد از دست می‌دهد. مادر جون نیره اشرف که در جوانی‌ شوهرشان، مجتبی میرزا را از دست داده بودند برای بزرگ کردن نه‌ فرزند از خاله جان پوراندخت استقبال نمودند و تا آخر عمر یار و یاور یکدیگر بودندAssembly of The Elders

جریان ازدواج مادرجون نیره اشرف با مجتبی‌ میرزا شجاع نیا از قرار اینطور بوده که برادر بزرگ مادرجون، علیرضا خان خلوتی  در وزارت مالیه مقام مناسبی داشتند وناظر تامین گوشت ارتش در خراسان بودند و شاید به همین دلیل بود که به مشهد منتقل شده بودند. در مشهد بود که با مجتبی‌ میرزا، ملّاک و ده‌‌‌ دار اهل تربت حیدریه اشنا میشوند و به دعوت مجتبی‌ میرزا دو سه‌ ماهی‌ از تابستان را به تربت رفته منزل مجتبی‌ میرزا اقامت داشتند. از آنجا بود که به خانواده و به خصوص همشیرهٔ گرامیشان بانو نیره اشرف در تهران نامه فرستادند و از اوضاع و احوال خود خبر دادند.

خواهر ایشان جوابی از طرف خود و خانواده برای ایشان ارسال میدارند که پس از مدتی‌ به دست علیرضا خان در منزل مجتبی‌ میرزا می‌رسد و از قرار ایشان بعد از مطالعه نامه را باز روی میز پذیرایی میگذارند. شازده مجتبی‌ میرزا آن‌ نامه را می‌بینند و میخوانند و از خط خوش و انشای روان مادرجون جوان تصمیم به خواستگاری ایشان نزد برادرشان میگیرند. زنان کمی‌ بودند که در آن زمان از سواد کافی‌ برخودار بوده‌اند چه برسد به این که دانش و بینش از ادبیات هم داشته باشند. به این ترتیب خانم نیره اشرف، آخرین فرزند میرزا ابراهیم خان  صدیق خلوت، با مجتبی‌ میرزا که نام خانوادگی شجاع نیا را انتخاب کرده بودند ازدواج مینمایند.حاصل این ازدواج پس از چند سال نازأیی، نه فرزند است به اسامی منصور، منیر، منوّر، مهدی،  حسین،  ناصر، حمید، مجید، و محمود (از میرزا‌ها فاکتور میگیرم)

مادرجون و مجتبی‌ میرزا به ترتیب کودکان را برای تحصیل از همان دوران ابتدائی، به تهران نزد خانواده مادرجون میفرستادند که تحت سرپرستی خاله جان پوراندخت، که در همان منزل سکونت داشتند به دبستان میروند و سپس همگی‌ به تهران کوچ میکنند و در ناحیه قدیمی‌ سنگلج در همان محله اصیل تهران قدیم که پدر ایشان، میرزا ابراهیم خان به اتفاق همسرشان گرشاب بانو بیگم منزل میداشتند اقامت میکنند. مجتبی‌ میرزا شجاع نیا اندکی‌ پس از مهاجرت به تهران بر اثر ضعف و بیماری دار فا نی‌ را وداع میکنند  در حالیکه پدر من، مهدی، فقط ۶ سال داشتند. شازده را در باغ طوطی‌ دفن میکنند

 مادرجون و خاله جان  به اتفاق همدیگر کانون خانوادگی را گرم نگاه داشتند. خاله جان اغلب به کار‌های بیرون از خانه می‌رسیدند مانند بانک رفتن یا به قول خودشان بانگ و دیگر خرید‌ها و معامله‌های خانوادگی. مادر جون نیز به پخت و پز و کارهای داخل خانه می‌پرداختند. آندو زن سالخورده وجوه مشترک بسیاری نیز در نوع گذراندن روزهایشان داشتند از جمله علاقه به دیدار عتبات مبارکه و دیدار از شهرستان محللات زادگاه نیمی از بزرگان فامیل. آن نیمی که با آقاخان به هند عزیمت نکرد و ترجیح داد که همچنان در ایران بماند و با ستیز حکومت وقت و آزار قوم اسماعیلیه بسازد تا جائی که در کودکی می‌شنیدم که جد بزرگ در زندان قصر به جرم تعلق داشتن به خاندان اسمعیلیه دربندبود که با اینکه شیعه میباشند ولی‌ به هفت امامی معروفند و این قوم یاغی را از شیعه دوازده امامی که اکثریت قریب به اتفاق ملت ایران را در بر می‌گیرد مجزا می‌کند

و از قرار معلوم و از روایاتی که از کودکی به یاد دارم آن جد بزرگوار شبی در زندان “خابنما” میشوند که اگر قرآن را هفت بار بخوانند از بند رها poorandokhtمیشوند و از زندان آزاد. ایشان هم همین کار را میکنند و آزاد میشوند و شیعه اثناعشری را برای خود و اهل بیتشان پذیرا میشوند. به نظر پدربزرگ‌ آقاخانی که در بمبئی قطب مسلمین هند وامام فرقه اسمعیلیه میبود و از هشت سالگی و بعد از فوت پدرش اقاخان دوم به تخت امامت تکیه زده بود و تحت حمایت مستقیم دولت بریتانیا که صاحب هند نیز بوده به نشو و نما میپردازد زیاد شخصیت مطلوبی نمی‌آمد و حتی جمله “نوکر انگلیسی ها” را از دهان پدربزرگ شنیدم. شاید هم به موقعیت و اختیارات آن پسر دایی ندیده به نوعی حسادت می‌ورزید

از دیگر اقوام خانواده شاه خلیلی هستند  که در تهران اقامت دا شتند که نمایندگی آقا خان در ایران را افتخاراً به عهده داشتند. به یاد دارم ایام عید، بعد از دیدار از مادر بزرگ‌ها و پدر بزرگ، به منزل آن‌ها میرفتیم اغلب روز اول عید. با فرزندانشان نیز دوست بودیم که دو خواهر هم سنّ و سال‌های ما بودند که هرگاه گذارمان به آن منزل میفتاد با هم در حیاط خانه و دور حوض به بازی میپرداختیم. دیگر آن دوستی‌ از جبر روزگار و خارج رفتن ما و آنان به کشور‌های گوناگون که همه دوران حکومت پهلوی رخ داده بودند، قطع گردید. و از دیگر شخصیت‌های فامیل که روز اول عید به دیدارشان میرفتیم عطاالله خان آقا خانی بودند که از افراد بسیار نیکو و دارای کاراکتری بس متین و آرام سخن که چشم‌های میشی‌ داشتند. ایشان که مدتی‌ شهردار محلات نیز می‌بودند با مادر جون نیره اشرف و خاله جان پوراندخت نزدیکی‌ بسیار نمایان میساختند بطوری که از چشم من کودک این احساسات نا پیدا نبود

فردی از محلات در فضای مجازی زیر تصویر وی نوشته: “مرحوم آقای آقاخانی خدمات بسیار ارزنده درهمه زمینه ها مخصوصا در زمینه بهداشت و آموزش به محلات نموده در بالابردن کیفیت زندگی و فرهنگ مردم نقش بسیار اساسی داشتند. بالا بودن فرهنگ محلات در مقایسه با سایر شهرهای همجوار مدیون زحمات این مرد بزرگ است. روحشان شاد و یادشان بسیار گرامی”.

خانواده تیمسار جوادی نیز از دیگر اقوام و از نزدیکان خاندان آقا خان بوده و هستند که من با فرزند ایشان، دکتر غلامرضا جوادی گاه به گاهی‌ تماس دارم و ایشان همچنان در تهران و با ولایت آبا اجدادیمان محلات در تماس هستند. همسر مرحوم تیمسار جوادی بانو تاجلملوک بودند که خواهر فخرتاج خانم همسر سرهنگ عبدالله خلوتی می‌بودند. خانواده اسب پرور و اسب دوست که تصویری از خانم فخرتاج یا به قFakhri-Asbول افراد فامیل، فخری خانم با اسب دلخواهشان، پریزاد، مشهود است. در کتابشان سرهنگ عبدالله خان ذکر نموده بودند که این عکس توسط عکاس زن گرفته شده

سرهنگ سهراب خلوتی یکی‌ از دو فرزند فخری خانم نیز از سوارکاران به نام دوران پهلوی بودند و از داوران بین المللی. ایشان چون پسر دائی پدر هستند همیشه نزد ما به عمو سهراب معروف بودند. از عمو سهراب سر راه ونکوور تا سن دیه گو در کنکورد دیدن می‌کردم حتی در یک سفر ایشان پیش ما به ونکوور آمدند که به اتفاق با کشتی‌ مسافری‌ کوتاه به ویکتوریا منزل پدر و مادر رفتیم و به دیدن عمو ناصر و خانواده. یک بار هم از ونکوور بسته سیگار برگ دست پیچ که رئیسم برایم کادو آورده بود را فرستادم چون می‌دانستم عمو سهراب تنها شخصیتی در فامیل بودند که از سیگار برگ استفاده میکردند. در نامه تشکری که برایم فرستاده بودند عکسی‌ نیمه برهنه از خودشان را نیز ضمیمه کرده بودند که ردّ زخم و بخیه ناشی‌ از یک عمل بای پس روی قلبشان نمایانگر بود. در یاد داشت نوشتند که  سیگار‌های عالی‌ رسید، با تشکر از لطفت به دلیل عمل و به سفارش دکتر‌ها دیگر از این لذت محروم هستم. آن را به دوستی‌ از طرف شما اهدا خواهم کرد

سهراب چهار بار ازدواج نمود، ابتدا با همسر لهستانی خود به نام استفان که در آبادان کمی‌ پس از جنگ جهانی‌ دوم اشنا شدند ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر و یک دختر است، آنگاه یک ازدواج کم دوام با یک زن انگلیسی به نام سینتیا داشته که حاصل آن یک دختر به نام رکسانا است که آندو سهراب را در ایران ترک کرده به انگلستان باز گشتند. پدر بزرگ، بابا نیک اعتقاد، معتقد بودند او جاسوس می‌بوده که قصدش نزدیکی‌ به افسران نزدیک به شاه بوده به خصوص هنگامی که به سهراب در انگلستان اخطار دادند که دست از جستجوی همسر و دخترش بر دارد، پدر بزرگ به ادعایش معتقد تر شد. سهراب با کی‌ پمبلتن آمریکائی که از شاگردان چوگان وی در تهران بود آشنا شد که حاصل آن ازدواج یک پسر میباشد کی‌ کمی‌ پس از انقلاب اسلامی در کالیفرنیا در سن کم چهل و چهار سالگی بر اثر سرطان در می‌گذرد. کی‌ وصیت کرده که روزی خاکستر‌هایش به روی قله با شکوه دماوند پاشیده شود. این خواسته هنوز به مورد اجرا نیامده. در این تصویر سهراب و کی‌ در زمین اصطبل شاهنشاهی تهران دیده میشوند. ازدواج آخر سهراب خلوتی با روت اریکا بود. عمو سهراب در کالیفرنیا در ۲۰۱۳ فوت مینمایند. سهراب خلوتی را مطابق وصیتش کنار همسرش که بر اثر درد‌های مزمن غیر قابل علاج خود را از طبقه بسیار بالای یک هتل نزدیک سن فرانسیسکو به پایین پرت کرد دفن کرده اند. هنگام معرفی‌ با آن خانم آلمانی دستش را بوسیدم و او بی‌ اندازه محظوظ شد

پدر بزرگ به من که نوه ارشدشان بودم علاقه خاصی‌ داشتند و برخی‌ “اسرار حکومتی”  را برایم می‌گفتند و در سنین باز نشستگی مطالبی‌ را که یک عمر در دل نگاه داشته بودند برای من نو جوان بازگو مینمودند. میشد گفت که از بار رازداری خویش میکاستند. از جمله روزی در حین پخش زنده جشن‌های ۲۵۰۰ سالگی شاهنشاهی ایران از تلویزیون سیاه و سفید سر میز نهار به من که آن موقع ۱۶ سال داشتم روی کرده نگرانی‌ خود را از بقای حکومت سلطنتی ایران ابراز داشتند که در آن زمان و در اوج شادمانی‌ها و خوشبینی ها و جشن‌های آن روز‌ها به نظرم غیر ممکن می‌بود. سپس نام مقام بالا رتبه‌ای را آوردند که نزد شاه ایران بسیار مورد اعتماد بود.. فردوست .. و ادامهٔ دادند که روزی این فرد برای ایران درد سر درست خواهد کرد. آنگاه به روی میز با انگشت برایم خط و نشان کشیدند و گفتند اگر من ندیدم، تو خواهی دید. من نام فردوست را برای اولین بار از دهان پدر بزرگ شنیدم. او سه‌ سال قبل از انقلاب اسلامی چشم از جهان فرو بست و نتیجه خط و نشان خود را ندید. او  معتقد میبود که توده مردم سرزمینش افکار عمیق ندارند. او میگفت “ملت منتظر خبری هستند که بریزند توی خیابان‌ها و شعار‌های قافیه دار به زبان بیاورند و کاری به نتیجه آن ندارند” و مردم ایران را به طور عمده “هوچی‌” می‌نامید. از قرار پس از انقلاب به دنبال پدر بزرگ آمده بودند که او را بازداشت کنند. وی که از افسران دست اندر کار دستگیری نواب صفوی می‌بود همیشه بر علیه توطئه‌های فدأیان اسلام در کوشش بود. مادر بزرگ شماره سنگ قبر او را در بهشت زهرا روی یک کاغذ نوشته و به آن جوانان انقلابی‌ داده بود. او نیز از اینکه پدرش با گلوله یک ملای جوان زود از دنیا رفته بود از این قماش دل خوشی نداشت

 مادر بزرگ بزimg026رگترین فرزند از سه‌ فرزند خانم جون صدیقه و سردار حبیب‌-محلاتی بودند. اختر، افسر، و مظفر تنها باز ماندگان آنان هستند که پدر خود را که رئیس پلیس قزوین بود در کودکی از دست دادند. بدین طریق که یک روز از سالهای ۱۹۱۶ میلادی ایشان که با کالسکه از اداره مرکزی پلیس قزوین به منزلشان که زمانی‌ مستشاران سوئدی در آنجا میزیستند رسیدند، دم درگاه ورودی به باغ، نزدیک محل خدمه، توسط یکی‌ از ظاهراً طلاب که بالای درختی کمین کرده بود، هدف سوقصد قرار می‌گیرند و به سختی از گلوله‌ها زخمی میشوند. خانم جون ، سرآسیمه از صدای تیراندازی از خانه بیرون میایند و همسرشان را در آغوش میگیرند و با همان کالسکه به سوی بیمارستان میشتابند. دو روز بعد وی در بیمارستان در حالیکه سه‌ فرزند خردسالشان کنارشان بودند، فوت میکنند. اختر ۶ ساله، افسر ۴ ساله و مظفر ۲ ساله می‌بودند. میگفتند که به تحریک روسها او را ترور کردند

پدر بزرگ هیچوقت به خارج از ایران سفر نکرد و عشق و علاقه ا‌ش فقط به ایران بود و شاهش. میگفت کلمه شاه در فرهنگ ما آمیخته است و ایران همیشه شاه داشته. او ایران را دوست می‌داشت و از شاهش محافظت میکرد. پدر بزرگ در بیست و شش سالگی از اسبش سرنگون میشود و پایش در رکاب گیرمیکند و بر اثر لگد‌های مداوم اسب رمیده استخوان رانش خرد میشود و پس از عمل و بستری یک ساله به خدمتش ادامه می‌دهد. وی با این حال عاشق آن‌ اسب می‌بود. آن اسب رimg019ا که نامش را پلنگ گذارده بودند خودش از تیر اعدام نجاتش داده و خریده بود. جرم آن اسب کشتن صاحبش، کلنل سلیمان خان، بود که پدر بزرگ همیشه یادش میکرد. پدر بزرگ که پای چپشان شش سانتیمتر از پای راستشان کوتاه تر بود به شوخی‌ میگفتند: “به سه‌ کس هرگز اطمینان نکن.. به اسبت، به زنت، و به شاهت” البته این نقل قول از سرداری‌ است

من که همیشه در این اندیشه بودم که پدر بزرگ از دست اندر کاران سازمان پلیس مخفی‌ ارتش، رکن دو بودند با اعتراض دختر ایشان، گلرخ نیک اعتقاد روبرو گردیدم. چندی پیش، در عروسی پسرم در ادمونتون، با خاله گلی‌ عزیزم، خواهر همزاد مادرم، صحبت این موضوع شد، یعنی ایشان پیش کشیدند و با محّبت همیشگیشان نسبت به خواهر زاده ارشد و محبوبش تذکر دادند که بابا بزرگ آگاهی‌ را اداره میکردند و با ساواک و رکن دو ابدا میانه خوبی نداشتند زیرا آنها را رقیب خود مینگاشتند. لازم دیدم این مطلب را ذکر نمایم، ولی‌ به دلائلی من کلمه رکن دو را از زبان پدر بزرگ مکرر می‌شنیدم، و البته “آگاهی‌” ارتش را . پس ایشان از افسران ارشد اداره آگهی میبودند. در تصویر بالا خاله گلی‌ کودک را پایین سمت چپ و پدر بزورگ، بابا نیک اعتقاد را ایستاده سمت چپ بالا ملاحظه مینمأیم. این عکس خانوادگی در هتل رامسر حوالی ۱۳۲۲ گرفته شده

تمامی نسل بزرگتر خانواده از خاندان آقا خان محلات هستند به جز یک نفر، پدر بزرگ پدری من  مجتبی میرزا که از خراسان بود. وی که از نوادگان فتحعلی‌ شاه قاجارمی‌بود، و یک برادر دیگر نام خانوادگی شجاع نیا را برگزیده بودند به خاطر جد ایشان حسنعلی‌ میرزا فرزند شاه و حاکم کرمان و فارس و تسخیر کننده هرات که به این علت پادشاه پدر به او لقب شجاع سلطنه عطا مینماید همانطور که لقب آقا خان را نیز همان پادشاه به سرکرده ‌قوم شیعه نزاری محلات عطا نموده بود و دختر محبوبش را به همسری آقا خان اول درآورد به طوری که فتحعلی‌ شاه جد بزرگ خاندان کنونی آقا خان نیز میشود و تصویر‌ها و پرتره‌های پادشاه پارسیه کبیر زینت بخش کاخ آقا خان در فرانسه و سوئیس  میباشد. دیگر برادران پدر بزگ نام‌های خانوادگی قهرمان، نام‌ فرزند حسنعلی‌ میرزا، یا قهرمانی را انتخاب نمودند

پس از مرگ فتحعلی شاه حسنعلی شاه به حکم شاه جدید، در یک تصفیه حساب فامیلی بازداشت و به خاطر یاغی گری علیه برادر زاده ا‌ش کور و تبعید شد. حسنعلی‌ شجاع سلطنه چون نایب سلطنه بود پس از مرگ نا بهنگام برادرش، عباس میرزا ادعای سلطنت داشت. وی  که برای بدست آوردن تاج از مقر حکومتش، شیراز، بسمت تهران لشگر می‌کشد با قوای روسی و انگلیسی روبرو میشود. شجاع سلطنه بشدت با قرارداد‌های گلستان و ترکمن چای مخالفت می‌ورزید و خواهان باز پس گرفتن ولایات از دست رفته ایران بود ولی‌ لشگر او در قمشه شکست میخورد و شاهزاده به اسارت در می‌اید وتوسط سرهنگ لیندزی نامی کت بسته به تهران فرستاده میشود. حسنعلی‌ میرزا را به سفارش وزیر بد خواه  و به دستور محمد شاه جوان که به پادشاهی رسیده بود ، از دو چشم نابینا میسازند و به زندان می‌افکنند. از آن پس شاخه حسنعلی‌ میرزای‌ شجاع از شاخه اصلی‌ قاجاریون جدا میشود و به آنان بی‌ اعتنایی میشود. بعد‌ها و در زمان جاینشین شاه، مهد علیا مادر شاه جدید که عمه‌ تنی حسنعلی‌ میرزای کور و زندانی میشد از پسرش میخواهد که آن شاهزاده نگون بخت را آزاد کند که در آرامش بمیرد و شاه قبول می‌کند. شاید بتوان اذعان داشت که دخالت روسیه و انگلستان در آن زمان و در این واقعه همچنین میتواند از اولین دخالت‌های ابر قدرتین جهان در صحنه ایران زمین بشمار آید. سرهنگ لیندزی به خاطر دستگیری شجاع سلطنه از راولینسن ارتقا درجه دریافت نموده بود وشخصا به او تبریک گفته بود

ولی‌ شاخه آقا خانی فامیل در ایران پس از تغییر نامشان بدستور شاهان وقت همچنان بر صدر امور و از صاحب منصبان عمده کشور باقی‌ میمانند از جمله میرزا ابراهیم خان که در دربار ناصرالدین شاه از مشاوران مخصوص و همیشگی‌ شاه بود و از Ra-Af-Ak-Moخواص مورد اعتماد شخص شاه. او دوبار ازدواج نمود، پری جهان بانو و بعد‌ها گرشاسب بانو بیگم بودند که هردو از اجداد مادری من به حساب میایند.  پدر بزرگ، سرهنگ رضا نیک‌-اعتقاد، نام فامیلشان را از کتاب پدر بزرگشان، میرزا ابراهیم خان، بنام آداب ناصری، که کتابی مملو از پند و اندرز و اشعار است گرفته اند.  میرزا ابراهیم خان از شاه لقب صدیق‌خلوت را گرفته بودند که بسیاری از اقوام تحت نام خلوتی هستند. در تاریخنامه‌ها ذکر گردیده که از آنجا که میرزا ابراهیم خان در شطرنج مهارت داشتند اغلب پادشاه را مات میکردند و هنگام رسیدن به مرحله ماتی‌ خود را به چرت میزدند که شاه خوب فکر چاره باشد یا ماتی‌ را قبول کند و هرگاه ناصرالدین شاه بازی‌ را میبرد بسیار ذوق زده میشد. به یاد دارم یک ترسیم با مداد بروی کاغذ ظاهراً از صورت میرزا ابراهیم خان را توسط ناصرالدین شاه که زیرش نوشته شده: میرزا ابراهیم در حین ماتی

نیمی از فامیل نام خانوادگی آقا خانی را بر گزیده بودند که به تدریج به نیک اعتقاد، مقدم، سرآمد، پوریا، و خلوتی تبدیل شدند. آنطوری که در کتاب میرزا ابراهیم خان و خاطرات آقا خان سوم نوشته شده نسب آنان به شاه خلیل الله و خواجه نظام الملک که یکی‌ از سه‌ یار دبستانی می‌بود و به حضرت فاطمه (س) و علی‌ ابن آبی طالب (ص) می‌رسد. جمله “یا علی‌ مدد” از جملات روزمره اسمعیلیان میباشد که اخلاص بخصوص خود را نسبت به داماد پیغمبر و پدر تمامی ائمه اطهار اعلام مینمایند. تا پنجاه جد نزد این خاندان ثبت شده. آنها از  فاطمیان بودند که فلات ایران را برای کشت و ذرع و دامداری ترجیح دادند و خیلی‌ زود حساب خود را از خلیفه مسلمین در بغداد جدا کردند و در قلعه الموت نمایش هولناکی برای او ترتیب دادند که با img039ملازمینش به بغداد باز گشت. نزاریون می‌گفتند ما شیعه هستیم و شما اهل سنت پس ما به بغداد باج و خراج نمیدهیم. مسئله ایرانی‌ها با بغداد همواره به گونه‌ای بروز کرده

میرزا ابراهیم خان صدیق خلوت و دو همسرشان از بسیاری جهات در ساختار ژنتیکی‌ اینجانب سهیمند.. بدین طریق که او هم پدر بزرگ پدرم میشود و هم پدر بزرگ پدر بزرگم و همینطورپدر مادر بزرگم. کوچکترین فرزندانش دو قلو بودند که یک دختر به نام نیره اشرف، مادر بزرگ من، و یک پسر، یحی‌، در سال ۱۹۰۰ به دنیا آمدند. سرهنگ یحی‌ خان نیز از مدرسان به نام ریاضی در دانشگاه افسری می‌بودند و به من کودک در هر فرصتی که میافتند ریاضی درس میدادند و یک تومان بابت وقت به من میدادند. فهم ریاضی‌ خود را به “دایی یحی‌ خان” مدیونم

من فقط یک پدر بزرگم را دیدم و آن هم سرهنگ رضا نیک‌ اعتقاد فرزند عباس خان، فرزند بزرگ میرزا ابراهیم خان بودند. book 1پدربزرگ که در بخش رکن دو پلیس مخفی‌ ارتش در دوران پادشاهی رضا شاه و فرزندش محمد رضا شاه مقام نسبتا بالائی داشت با سران مذهبی‌ مخالف حکومت مخالف و دستگیری آنان را به عهده داشت و در دوران نخست وزیری مصدق و شیوع حزب کمونیست  توده به شدت مشغول مبارزه و دستگیری عوامل این حزب بوده که برای حکومت تهدید جدید به حساب میامد. پدر بزرگ از اینکه تمامی چهار فرزندش مخفیانه عضو آن حزب شده بودند کاملا بی‌ خبر بود. روزی که مأموران لیستی از دختران مورد سؤ ظنّ دبیرستان انوشیروان دادگر را برایش تهیه می‌بینند از اینکه نام دو دختر دو قلویش را در آن لیست می‌بیند بی‌ اندازه تعجب کرده وحشت زده میشود. یکی‌ از آن دختران مادر من پریرخ بودند که  برایم این قسمت را باز گو کردند.. “یک روز دیدیم بابا با عصبانیت مفرط  در را باز کرد و به داخل اتاق وارد شد و فریاد زد: “شماها نون منو میخورین یا نون لنین رو؟” از قرار بابا بزرگ لیست را از بین میبرد و همه آن دختران را از بازداشت و زندان نجات میدهد. آنجا بود که پسران هم اقرار میکنند که عضو حزب توده هستند. این خبر پدر بزرگ را دو چندان پریشان خاطر میسازد به خصوص که دو پسرش در ارتش مشغول خدمت نظام بودند و مجازات عضویت در حزب کمونیست توده برای افراد استخدام شده ارتش مرگ توسط جوخه آتش بودimg040

همینطور هم شد و فرزند بابا نیک اعتقاد راهی‌ زندان شدد و محکوم به اعدام. دایی عباس به اصطلاح سمپات بودند و در پخش اخبار و چسباندن آنها بر دیوار‌ها شرکت میکردند منتها کس دیگری که در حزب نام نوشت عمویم بودند. وی اکنون از پزشکان آسیب شناس بیمارستان ویکتوریا جوبیلی هستند در شهر ویکتوریا که باز نشسته شده‌اند. عمو ناصر نیز تا پای تیر باران رفت . آن درست سالی‌ بود که من در شرف به دنیا آمدن بودم و روزنامه حاوی اسامی برادرش را از دست مادر پنهان کرده بودند از ترس اینکه بچه ا‌ش سقط شود. ولی‌ مادر برای حمام زایمان در حمام عمومی‌ روزنامه را در طی‌ انتظار برای آماده شدن “نمره” یا حمام خصوصی، بر میدارند و چشمش به لیست اعدامی‌ها می‌افتد و همانجا غش می‌کند. آنها را دوسه سالی در انتظار اعدام نگاه میدارند و مادر من نوزاد را برای ملاقاتی آنها به زندان قصر میبرد و از قرار محسن کوچک اسباب تفریح دایی‌ها و هم سلولانشان  از پشت میله‌ها ی زندان بود. هردو، دایی و عمو جان در این تصویر دیده میشوند. خوشبختانه با وساطت و خواهش پدر بزرگ که وفاداری خود را نسبت به هر دو شاه، پدر و پسر اثبات نموده بود موفق میشود فرزندان خود را و هم بند‌های آنها را از جوخه اعدام نجات دهد و بخشش شاه را برایشان بگیرد. میگویند مادر بزرگ ها به هنگام دZendanریافت خبر بخشودگی فرزندانش از شوق سرباز رانندهٔ حاوی خبر خوب را بارها میبوسند و چرخ‌های جیپ ارتشی را که آنها را به منزلش رسانیده بودند که خبر بخشش پسرانش را بدهند میبوسد. دکتر سیاوش نیک اعتقاد یا به قول اهل فامیل سیا که رئیس و باز نشسته دارو سازی سیبا گایگی در ایران هستند عمری را در خدمت مردم کشورمان گذراندند. همینطوربرادرشان آرشیتکت، دکتر عباس نیک اعتقاد بناها و ساختمان‌های زیبایی در اقسا نقاط ایرانزمین طراحی‌ و نظارت کرده‌اند از جمله هتل‌ها و مجموعهٔ شاپینگ مال جزیره‌ کیش. کافی‌ بود یک مداد و یک تکه کاغذ در دسترس باشد یا حاشیه روزنامه ای. طراحی‌ و نقاشی دائی عباس به خصوص پرندگان وقت گذرانی‌ او بود

از دیگر روایاتی که پدر بزرگ سرهنگ نیک اعتقاد، صاحب منصب ارشد اداره ضد اطلاعات ارتش، برای نوه ارشدش میگفت اقامت دو سه ساله یک خلبان آمریکائی در منزل عمویشان، سرهنگ عبدالله خان خلوتی و فخری خانم، پدر و مادر سهراب و منوچهرکه با همسرانشان استفان و منیر در همان منزل بزرگ در محله قدیمی‌ آقا‌شیخ‌هادی میزیستند،Persian letter Cover بود که با اهالی منزل آشنا و با کودکان در حیاط منزل بازی‌ میکرد و برای صرف چای و شام اغلب به خانواده ملحق میشد. از قرار سرهنگ عبدالله خان وی را در پایگاه دوشان تپه ملاقات نموده بود و از انجأ که به تهران اشنأی نداشت و جا و مکان دایمی اختیار نکرده بود آن خلبان جوان را به منزل خود میاورد و در تمامی دوران مأموریتش در ایران از او پذیرائی میکنند. پدر بزرگ که همچنان پرونده کشته شدن ستوان ایمبری آمریکائی در سقا خانه آقا شیخ هادی را زیر دست داشت به آن آمریکائی جوان به دیده شک می‌نگریست و میپنداشت در پایگاه هوایی نظامی به جمع آوری اطلاعات دست میزند و جاسوس آمریکاست. او که برای تعلیم خلبانان نیروی هوایی اندکی‌ پس از اتمام جنگ جهانی‌ دوم به ایران آمده بود هنوز به سی‌ سالگی نرسیده بود. حدسیات پدربزرگ زیاد هم دور از حقیقت نبود. آن آمریکائی جوان بعد‌ها رئیس سازمان سیا و سفیر آمریکا در چین شد و پس از دو دوره معاونت بالاخره به ریاست جمهوری آمریکا رسید. او کسی‌ نبود جز جرج هربرت بوش، چهل و یکمین رئیس جمهور آمریکا. به یاد دارم گاه گاهی‌ که به دیدن عمه منیر میرفتیم در آن حیاط بازی میکردیم. حتی یکی‌ دو شب هم در همان اتاق خواب خوابیده بودم. سالیان بعد و پس از اتمام ریاست جمهوری، در ضیافت معرفی‌ کتاب خاطراتش در واشنگتن سهراب خلوتی نیز حضور می‌یابد. بوش سهراب را به خوبی بیاد میاورد. او یک نسخه کتاب خود را به سهراب اهدا و برایش امضا مینماید و نام فرزندانش را با درود زیر امضایش نوشت که باعث تعجب سهراب گردید از حافظه او پس از شش دهه زندگی‌ جنجالی. دست روزگار آنها را در دو مرحله سنی‌ بهم نزدیک ساخته بود – هم در جوانی‌ با هم چند صباحی را در یک منزل بسر برده بودند و هم در سنین میانسالی اندو را باز با هم در ارتباط ساخت و آن هنگامی بود که دختر سهراب با رئیس سازمان امنیت ازدواج نموده بود و با همتای آمریکائیش بوش، در زمان ریاستش بر سازمان سیا ارتباط مستقیم داشت. یکی تیرباران شد و اسرارش را به گور برد، و دیگری‌ رئیس جمهور آمریکا شد.

هنگامی که دختر زیبای چشم سبز سهراب پس از شکست در یک عشق ناگهان تصمیم گرفت که با پر قدرت‌ترین ژنرال شاه،  نعمت الله نصیری، ازدواج نماید پدر بزرگ نگرانی خود را ابراز نمود. میگفت که “امکان بی‌ شوهر شدن آن دختر زیاد است” .. نه‌ به خاطر تفاوت بالای سنی‌ و مرگ طبیعی تیمسار نصیری بلکه به آن خاطر که معتقد بود او در هر حال فدای قدرت طلبان آینده نه‌ چندان دور ایران خواهد شد و ژنرال را “چوب دو سرّ طلا” می‌نامید. پیش بینی‌ پدر بزرگ باز درست از آب درامد. بر همه اکنون واضح و مبرهن است که ژنرال پر قدرت ابتدا زندانی خود شاه شد که برای خواباندن سر و صدای قائله احتمالا امر به اعدامش دهد که انقلاب مهلتش نداد و ژنرال به راحتی‌ توسط انقلابیان دستگیر و پس از یک دادگاه فوری همراه چند تن دیگر از ژنرال‌های شاه عجولانه اعدام شدند. پدر بزرگ به من میگفت که هنگام تعویض هر حکومتی عوامل دست پرورده سازمان‌های مخفی‌ روسی، انگلیسی، و آمریکائی که اسرار نظامی و دولتی را در سینه دارند سینه‌هایشان آماج گلوله‌ها  خواهند شد ومیبایستی از میان بروند. به نظرم او این درس را در زمان نخست وزیری دکتر مصدق و کودتای ۲۸ مرداد فرا گرفت

خودش فرانسوی‌ها را ترجیح میداد و معتقد بود از همه کمتر بدند! شاید هم چون در مدرسه آلیانس فرنسویان تحصیل کرده و به زبان فرانسه آشنائی داشت فرهنگ آنها را بر فرهنگ انگلیسی‌ و آمریکایی‌ ترجیح میداد. او هنوز هم از دوران اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ توسط قوای متفقین به تلخی‌ یاد میکرد ولی‌ میگفت سربازان و افسران روسی بسیار مودب تر از هم تای انگلیسی و یا آمریکائی آنها می‌بودند. میگفت افسران آمریکائی با بی‌ پروأیی پاهایشان را روی میز قرار می‌دهند در صورتی‌ که از روس‌ها هیچوقت هم چین عملی‌ سر نمیزد. به خصوص که در دوران اشغال ایران  فامیل ما در جنگ خلیج فارس یک عضو افتخار آفرین را از دست می‌دهد

ناخدا سوم حسن میلانیان  ۳۷ ساله – فارغ التحصیل دانشکده نیروی دریایی ایتالیا در عرشه ناوچه ا‌ش “پلنگ”  بر اثر رگبار مسلسل سنگین یک ناو انگلیسی بشدت زخمی میشود و بعد از شکستن کشتی‌ (آنطور که برای پدر بزرگ، مادرجون، و رخشی خانم و سرهنگ عبدالله خان در تهران تعریف کردند) خود را به زحمت به ساحل میرساند و در ساحل خلیج فارس میا‌فتد تا یک سرباز انگلیسی او را میابد و میخواهد به بیمارستان انگلیسیها در بصره بفرستد که با مخالفت ناخدای زخمی مواجه میگردد. ناخدا از وی میخواهد او را به تهران بفرستد. آن سرباز انگلیسی نیز قبول می‌کند. متأسفانه طول زمان رسانیدن ناخدا به تهران اثر خودش را می‌کند و پس از سه‌ چهار روزی در بیمارستان ینگه دنیا در میان اهل خانواده و دو پسر خرد سالش هرمز و هومن دنیا را بدرود می‌گوید و نامش در لوحه شهدای شهریور بیست جاودان میشود از قول همسر ایشان خانم درخشنده میلانیان که به من می‌گفتند ایشان ناخدا دوم شدند بعد از احراز یک درجه به خاطر شهادتشان

پدر بزرگ از آن هنگام کینه سختی علیه انگلیس‌ها به دل گرفت. فرزند ناخدا میلانیان دکتر هرمز میلانیان افتخار پدر را ادامه داد و از زبان شناسان بنام تاریخ ایران گردید. هرمز در ۱۳۹۳در آپارتمان ساده ا‌ش در پاریس که به تنهایی Hormoz-Moمی‌زیسته از غم میهن و نیافتن فرصت بیشتر به خدمت به میهنی که پدرش از برایش مرد فوت نمود. مصاحبه او در تلویزیون سیاه و سفید را که در باره زبان‌های پهلوی و دیگر نوشته‌جات سنگی‌ تاریخی بود به یاد میاورم

من درخشنده خانم را در مسافرت اولم پس از انقلاب منزل مادر بزرگ در سال ۱۳۷۶ ملاقات کردم. به منزل خودشان نیز که در خیابان نفت واقع بود رفتم. عکس‌های عروسی‌ و رقص آهسته با شوهر جوانش میلانیان را به من نشان دادند. اهالی فامیل او را رخشی خانم صدا میکردند. از رخشی خانم در اتاقشان پرسیدم که چرا دیگر ازدواج نکردند.. نگاه عمیقی به من افکندند و پاسخ دادند چرا این سوال را میکنی‌؟ بعد از او با هیچ مرد دیگری نمیتوانستم زندگی‌ کنم. این زن همیشه عاشق شوهر شهیدش ماند. به یاد میاورم دوران کودکی که در محله سنگ لج بسر می‌بردیم به من و برادر و خواهرم پول میدادند.. و می‌گفتند پول آدامس.. نفری پنج ریال. مادرم رخشی خانم و هرمز را خیلی‌ دوست می‌داشت. هومن از اوان نو جوانی‌ به انگلستان مهاجرت Rakshi-Mنمود. مادر میگفت که نابغه‌ای بود که رفت که رفت. او در یک بندر کار میکرد و همسری انگلیسی اختیار کرده. مادر همچنین از رخشی خانم میگفت که به علت یتیم شدن او و برادران وی، بچه‌ها را میان فامیل بزرگ کردند دکتر احمد شیمی‌، میکرب شناس بنام که در کشف و درمان بیماری‌های مرغی جان میلیون‌ها مرغ را از یک بیماری نجات دادند نیز یکی‌ از آن اطفال می‌بود. احمد خان نیز از چهره‌های ماندگار ایران نامشان به نیکی‌ ثبت گردید. احمد خان نزد خانم جون صدیقه و رخشی خانم نزد سرهنگ عبدالله خان زندگی‌ میکردند و دوران کودکی خود را با فرزندان ایشان گذراندند. آندو راه و روش زندگی‌ پدر و مادرم را میپسندیدند

پری و مهدی هردوسرشار از شوق و عشق به یکدیگر و خدمت به خلق ستم دیده ایرانی عطای زندگی‌ تهران را به لقایش می‌بخشند و به دیار دور دستی‌ نزدیک ساحل دریای مازندران و به میان  روستائیان میروند که کودکان آنها را با سواد کنند. آنها آرمان‌ها را فقط در شعار‌ها و کتاب‌ها نمیدیدند و اقدام به عمل آنچه میگویند کردند. حتی یک مزرعه پنبه را نیز راه اندازی نمودند که به یخبندانی غیر معمول گرفتار گردید و متحمل ضرر شدند. دوران اولیه کودکی من از خاطرات دو دنیا رنگین است .. دنیای مرفه و دنیای فقیر. آنها پس از چند سال ادای دین خود به جامعه برای ادامه تحصیل به تهران بازگشتند و هردو در آموزش و روانکاوی نو جوانان تا فوق لیسانس پیش رفتند. مادر که همیشه شاگرد اول بودند بورس دکتری از دانشگاه میشیگان دریافت کرده بودند که به دلیل خانواده جوانی‌ که داشتند از عزیمت به آمریکا خود داری نمودند. پدر و مادر در ارائه دوره جدید راهنمایی، بین ابتدائی و دبیرستان از پیش آهنگان و مدبران آن Mom&Dad-1دوره بودند و بر طراحی‌ کتب درسی‌ این سه‌ سال نظارت مستقیم داشتند. مادر، پریرخ نیک اعتقاد شجاع نیا روز سیزده فروردین ۱۳۹۵ برابر با اول آوریل ۲۰۱۶ در ونکوور بر اثر سرطان در گذشتند. یادشان برای ما همیشه گرامیست. مادر پری بین  دوستان و فامیل همیشه از نوع بخصوصی محبوبیت بر خوردار می‌بودند. در مراسم یاد بودشان در سالن کلوپ گلف وست ونکوور تعداد کثیری حضور بهم رسانیده بودند.

سرگذشت فامیل از روایاتی که میشنیدم طیف وسیعی ازاحساسات را شامل میشد. از داستانهای خنده آور تا غم انگیز و حتی تاسف آور. یک داستان خنده آور نیز در اینجا بازگو مینمایم با عرض معذرت ، و آن مربوط به زهره خانم آقا خانی همسر سرهنZohrehkhanoumگ فضل الله خان مقدم است که برادر بزرگتر پدر بزرگ میشوند. در یک ضیافت رسمی‌ باشگاه افسران در حضور پادشاه زهره خانم شوهرش را کنار پیست رقص می‌یابد که با یونیفرم ارتشی اش و آن قامت بر افراشته رقص مدعوین را می‌نگریست. زهره خانم شوخ طبع فکری شیطانی به مخیله‌شان خطور می‌کند و برای غافلگیر کردن همسرش از پشت به او نزدیک میشود و با انگشت سبابه کاری را که ترسش میرفت انجام می‌دهند. او یکه میخورد و بر میگردد که ببیند چه کسی‌ اجازه چنین گستاخی‌ای را به خود داده که در آن لحظه بود که زهره خانم متوجه میشوند آن مرد شوهرشان نیست و مرد دیگریست !! ا

بعد از خواندن کتاب خاطرات آقاخان محلاتی متوجه موقعیت ابسیار استثنائی وی از کودکی شدم که همواره سعی‌ بر تربیت و آموزش این فرد “منتخب” به بهترین نحوی که دنیای “ویکتوریأیی” آن زمان حکم میکرد شده و دست روزگار این کودک را در قرنی میپرورد که شاهد دو جنگ جهانی‌ و دو انقلاب بزرگ بوده. متوجه شدم که آقا خان جوان چه نقشهای حساسی را در میان دوستان و دشمنان اروپایی و روسی ایفا کرده و در دوران فرا استعماری اروپا در آسیا و آفریقا نقش‌های لولأیی و اساسی‌ داشته. از ملاقات‌هایش با تزار روسیه گرفته تا سلطان عبدالحمید امپراطور عثمانی تا پادشاهان و وزیران عمده نیمه اول قرن بیستم میلادی تا رؤسای جمهور آمریکائی و فرانسوی و خانواده سلطنتی انگلستان و دوستی‌ نزدیک با مادر چرچیل و … با همه و همه سر و کار داشته و حامل پیام‌ها بوده ، حتی میگویند به شاه ایران در یک میهمانی در ایتالیا سفارش می‌کند که از اتومبیل حامل پادشاه استفاده نکند و بعد می‌فهمند که بمب تویش بوده و دیگر معجزات کوچک.

و بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که آقا خان بنا به مقام و موقعیت خدادادیش در سخنرانی‌های متعدد در اقصی نقاط دنیا دعوت میشود به خصوص در سازمان نو بنیاد ملل در نیو یورک و در گردهم آیی‌های سران تعیین کننده نقشه دنیا بعد از دو جنگ جهانی‌ حاضر و صاحب نظر بوده. وی با تاسیس بانک آقا خان و با درامد سرشار شرط‌بندی روی اسب‌های اصطبل های آقاخان در مسابقه‌های اسب دوانی آسیایی و اروپایی اقدام به سازمان دهی‌ پروژه بزرگی در باز سازی و تغذیه مردم کشورهای نو بنیاد آفریقائی کرد که به تأسیس چندصد دبستان و دبیرستان و چندین دانشگاه نیز انجامید.

همینطور بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که او طولانی‌ترین حکومت را در تاریخ بشر و تاریخ سیاست و رهبری مذهبی‌ داراست و بلی میبایستی اذعان نمود که رهبری آقا خان به نحوی معجزه آسأ و با بیش از هفت دهه رهبری یک قوم بیست میلیونی هیچگاه زندان و زندانی نداشته و هیچوقت به خاطر قدرت و بقای قدرتش دست به آدم کشی‌ نزده. به همین خاطر بود که مریدانش به مناسبت شصAga Khan-2تمین سالگرد رهبری قوم شیعه اسماعیلیه وی  را با الماس و برلیان توزین کردند و به بانک آقا خان با دل و جان اهدا نمودند. قومی که بر اثر شناخت و درک موقعیت خود و شرائط زمانی‌ و مکانی بهترین و عاقلانه‌ترین انتخاب‌ها را کرده‌اند و تحت شعار “علم علم علم” آقاخان تبدیل به افرادی پرکار، متخصص، و دست اندر کار و سازنده در کشورهای میزبانشان شدند.

سلطان محمد شاه، آقا خان سوم در اوائل دهه پنجاه میلادی امامت را به نوه خود، کریم، واگذار می‌کند و خود چندی پس از آن‌ فوت می‌کند. اولین بار تصویر کریم شاه را از تلویزیون هنگام پخش مراسم تاج گذاری محمد رضا شاه پهلوی در تهران دیدم. در منزل مادر بزرگ. خیلی‌ خوش تیپ و جوان بود. مادرش انگلیسیست. خاله کوچکم که هنوز مجرد بود قربان صدقه اش میرفت

آقا خان که به جشن عروسی‌ محمد رضا شاه پهلوی با ملکه ثریا دعوت شده بود به همراه همسر فرانسویش که نام فارسی بگم را اختیار کرده بود، سه‌ روز در ایران به سر میبرند. روز اول به عروسی‌، و روز دوم را منزل یکی‌ از اقوام، احیاناً شاه خلیلی به سر بردند ، و روز سوم اسمعیلی‌ها و محلاتی‌ها او و همسرش را به محلات میبرند. دوعکس از آن شب شام اول و آخر با فامیل را ضمیمه می‌کنم که مادربزرگ نیره اشرف، خاله جان پوراندخت، بی‌بی زیبنده خانم، نادره خانم ، خانم جون صدیقه و دکتر احمد شیمی‌ را ملاحظه مینمایم . مهندس علیقلی سرآمد همسر عمه‌ منور و منصور شجاع نیا نیز در 5069335517_60e4a652c0_bپشت سر آقا خان دیده میشوند. همینطور شهربانو گیلانفر خواهر پدر بزرگ و فرزندشان نصرت که آرشیتکت به نامی‌ در یالت نوادا بودند و زهره خانم آقا خانی و تیمسار جوادی و همسرشان تاجلملوک و فخری خانم خلوتی حضور دارند.  استفان خلوتی نیز سمت راست آقا خان بین فرزانه خانم مقدم و منیر خانم خلوتی ایستاده و به نوشته جات می‌نگرد.این دو عکس را عمو ناصر شجاع نیا نیز در کتاب خود “یک نامه فارسی‌” به چاپ رسانیده اند

نیمه ساکن ایران خاندان آقا خان

علت اختلاف نام خانوادگی  پدر بزرگ و برادرشان این است که از آنجا که هردو نام خانوادگی آقا خانی را دارا می‌بودند در ارتش و دولت حکومت رضا شاه این نام قدغن بود و آنها مجبور به انتخاب نام دیگری شدند. شخص آقا خان همانطور که با قاجاریان نسبت قوم و خویشی میداشت بعد از انقراض آن سلسله همچنان تماس خود را با خاندان سلطنتی جدید، یعنی پهلوی، حفظ نمود و خیلی‌ زود توانست با آنان ارتباط صمیمانه بر قرار سازد، ایرانی بودن وی او را از دوری با کشور آبا اجدادیش بر حذر میداشت و خصلت صلح جویی‌ و دوستی‌ آقا خان همچنان وی را از نزدیکان و معتمدین دربار پهلوی نگاه میداشت

به عنوان مثال هنگامی که دختر بزرگ رضا شاه شاهزاده فاطمه پهلوى به خاطر ازدواج با يك شخص آمريكايى موجب برانگيختن عصبانيت برادر تاجدارش، محمد رضا شاه قرار گرفت و از دربار رانده شد. او مجبور شد در محل سفارت ایران فرانسه به همسری آقای هیلردر آید. آقا خان در اینجا پا در میانی نمود و بخشش فاطمه را از شاه خواستار شد که مورد قبول محمد رضا شاه قرار گرفت. این خارج از کتاب و از منابع موثق و جریده‌های روز ایران ذکر میشود

 گفته می شود که آقاخان به شاهزاده فاطمه پهلوى قول داده بود که شفاعت او را در پیشگاه شاه بنماید و فرمان عفو او را بگیرد. در روز عروسی فاطمه پهلوى در محل سفارت ایران در فرانسه ، آقاخان سوم هنگامی که عروس را مغموم و گرفته می بیند، خنده بلند و پرصدائی نموده و می گوید: مطمئن باشید که شاهنشاه ایران شما را عفو خواهند نمود. گو اینکه اين ازدواج، در ایامی صورت گرفت که دربار تهران به خاطر حمل جنازه رضا شاه پهلوى از مصر به تهران عزادار بود. آقا خان سوم به شاهزاده فاطمه پهلوى گفته است: شما هیچگونه اقدامی ننمائید. ماه آینده که من عازم طهران هستم، به اتفاق خود، همسرتان آقای هیلر و شما را به طهران می برم و از پیشگاه شاهانه تقاضای بخشش می نمایم. جالب اين است كه در روز عقد ثریا و شاه يعنى بيست و دوم اسفند سال 1329 شمسى، يك مهمان عالیقدری که در این مجلس حضور داشت، یعنی آقاخان سوم احتراماً به جای پدرِ عروس دفتر ازدواج را امضاء و معرف دیگر سردار فاخرحکمت، رئیس وقت مجلس شورای ملی بود

در اینجا میبایستی یادآور شوم که آقا خان نویسنده حرفه‌ای نبوده و خاطرات خود را بعد‌ها در سنین بالا به رشته تحریر آورده کما اینکه خواننده متوجه خواهد شد که به طور سری زمانی‌ نوشته نشده و از یک زمان به زمان دیگر میرود. من آنرا یک حسن یافتم از آنجا که اغلب خاطرات بر حسب زمان پیش میروند در صورتیکه در خاطرات آقا خان این موضوع و مطلب است که کتاب را پیش میبرد و تکرار و شباهت‌ ها و احیاناً مقایسه آنها  آن در دوران مختلف. آقاخان در این کتاب از مرز زمان میگذارد و به موضوع و محتوای مطالب ارجعیت مینهد.

محسن شجاع نیا

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2015/01/03/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-2/

Image

خود فریبی

 خود- فریبی

Self Deception

نوشته تخصصی هربر ت فینگارت

Herbert Fingarette

  ترجمه و تالیف محسن شجاع نیا

O what a tangled web we weave,     When first we practice to deceive                  

Sir Walter Scott , Marmion (1808) canto IV, st. 17      

___________________________________________

مقدمه مترجم

خوب به یاد میاورم جمله “خودت را گول نزن” را که در جوانی‌ بارها از پدر می‌شنیدم. اگر در خوش خیالی‌های جوانی‌ درمی‌یافت که دارم به سوی هدفی‌ نا معلوم میروم آن حرف را میزد. انسان هرچه جوانتر باشد ریسک و خطر را راحت تر قبول می‌کند و آن به دلیل عامل “خود – فریبی” می‌باشد که برخی‌ آنها را افکار “دلخوش کننده” مینامند که اغلب موارد به شکست مینجامد و باعث دل سردی شخص میگردد. با اینکه هیچوقت نتیجه انتخاب یک ریسک معلوم نیست ولی‌ از آنجا که در اغلب ریسک‌ها احتمال باخت بیشتر از برد است والدین همواره فرزندان خود را از ریسک برداشتن بر حذر میدارند. خود- فریبی در عین حالی‌ که میتواند خطرناک باشد میتواند فرد را به سوی آینده‌ای بس نامعلوم بکشاند که احتمال دست یابی‌ به هدفش را بسیار اندک میسازد. بوده اند کسانی‌ که خود – فریبی را ابزاری کردند برای افکار جاه طلبانه و موفق هم شدند. رویا ی تسخیر ممالک در طی‌ تاریخ همواره از “خود -فریبی” سر چشمه می‌گرفته و عامل و محرک کاشفان و مخترعین بوده ولی‌ آن برای تعداد اندکی‌ رخ می‌دهد که بخت نیز با آنان یاری نموده. بقیه‌ به داخل سطل‌ زباله “خوش – باوران” ریخته می‌شوند و دیگر نامی‌ از آنان به میان نمیاید. حس ناخود آگاه “خود – فریبی” حسیست که آدمی‌ را وادار به کار هایی میسازد که از استاندارد و قوانین عرفی و قضائی اجتماع فراتر می‌رود. چه فرقیست بین دو برادری که یکی‌ دریانورد اکتشافی دنیای جدید میشود و دیگری زندگی محافظه کارانه ای را انتخاب مینماید و در دهکده خودش می‌ماند و دست به کشت و زرع می‌زند. البته از آنجائی که تعداد کاپیتان‌ها و ملّاحان گم و گور شده در دریاها د‌هها برابر دریانوردان‌ موفق است آیا بهتر نیست که روش برادر محافظه کار را برگزینیم و زندگی‌ مطمئن بی‌ دغدغه را به ماجراجویی‌ ترجیح بدهیم؟ با اینکه بسیاری از ما انتخاب دوم را بر میگزینیم ولی‌ هستند کسانی‌ که اجازه می‌دهند احساس “خود – فریبی” آنان را به افق‌های تازه و نادیده ببرد و راه پر خطر را در زندگی‌ انتخاب نمایند که: سرزمینی در ماورای دریا‌ها وجود دارد

شاید این تنها حسن خود – فریبی باشد چون در اکثر موارد آن حسیست بس مخرب. به غیر از عده قلیلی که به اصطلاح شانس میاورند و خود – فریبی را مبدل به ابزاری برای دست یابی‌ به اهداف دور میسازند، اکثریت قریب به اتفاق ما مردمان این کره خاکی از حس مرموز خود – فریبی متحمل ضرر می‌شویم و آن ضرر را به اطرافیان خود نیز منتقل میسازیم چه آنها نیز فریب رفتار خود – فریب ما را میخورند  که در زندگی‌ خانوادگی و محیط کار قابل مشاهده می‌باشند

 واضح است که هر کس در زندگی‌ به اجتماعات مختلف تعلق میدارد. او عضو چند جامعه میشود – جامعه خانواده، جامعه محیط کار،  جامعه عقیدتی‌، جامعه آموزشی، و بالاخره متعلق به یک شهر، استان، و کشور می‌باشد .  شناخت اصل خود – فریبی مسئله ایست که برای دیگر افراد در جوامع مختلفمان نیز حائز اهمیت است. در هر حال هرچند که این موضوع تیره و مبهم باشد لزوم درک آن‌ و دست یافتن به روش تسلط ٔبر خود – فریبی الزامیست. اصل خود فریبی نه‌ تنها میتواند برای شخص مضر باشد بلکه برای اطرافیان شخص نیز میتواند مضر باشد و حتی با نتایجی اسف انگیز تمام شود. یک فرد مسئول در جامعه خویش، چه در خانواده، چه در محیط کار یا تحصیل، و چه به عنوان شهروند، مسئول دست یافتن به نقاط ضعف در رفتار و کردار خویش می‌باشد به خصوص اصل خود – فریبی. آیا برای عادات بد، پناه بردن به الکل و مواد مخدر دلیل قانع کننده‌ای دارید؟ “مسابقه نهایی است و من طرفدار این تیم‌ هستم و جائز‌م هر قدر مشروب بخواهم بنوشم .” یا : “جشن عروسیست و می‌بایست همه کار کرد، چون روز مخصوصیست برای دوست یا قوم و خویش من .” آیا برای دزدی‌های اجناس از مغازه‌ها برای خود دلیل قانع کننده‌ای داریم؟ ” اینها جزوی از سیستم هستند و خسارت به آنها حقشان است.” یا: “اگر اینقدر مالیات می‌دهم پس این برای من مجانی‌ باید باشد . ” و دیگر عذر و بهانه ها. و اینها امثالی به غایت ساده تر میباشند. ما استاد خود فریبی هستیم و قبل از آنکه به ماهیت عمل خویش پی‌ ببریم خود را قانع ساخته ایم

شاید بد نباشد فقط به اختصار از علم روانشناسی‌ و آموزش آن، کمی‌ صحبت به میان آImage result for self deception quotesوریم. روانشناسی‌ به گونه علمی‌ که هم کابرد آنرا و نیز دید اکادمیکی به علم تفکر و رفتار را در بر میگیرد ابتدا در سال ۱۸۷۹ توسط ویلهلم ووندت، پزشک آلمانی به دنیای پزشکی‌ و علمی‌ آن دوران معرفی‌ گردید. وی ضمنا به عنوان پدر روانشناسی‌ تجربی‌ نیز شناخته میشود. هدف روانشناسی و روانکاوی کوشش در ادراک و فهمیدن رفتار و گفتار شخص یا گروهی با آزمون‌هایی‌ به روی سنجش ادراک افراد، فرهنگ آنان، و تأثیرات بیلوژیکی خاص افراد می‌باشد. این پروسه آموختن روان را روان آموزی مینامند که شامل دانشجویان، افراد متخصص این رشته، و افراد تحت مطالعه میشود

از زمانی‌ که فرصت کمیاب تدریس سه‌ درس اختصاصی رفتار سازمانی، فرهنگ سازمانی، و تئوری سازمانی را در کنار دروس مدیریت تجربه نمودم به اهمیت رفتار انسانها در سازمان‌ها بیشتر پی‌ بردم. در حالیکه زمانی‌ گم در ارقام آماری و محاسبات صرفه که سالیان سال الگوی مدیران شرکت‌های عمده میبوده بودم، مانند آنان در این اندیشه میبودم که هدف یک سازمان تولید است و به حد اکثر رسانیدن بازده. این هدف عمومی‌ تمامی سازمان‌ها ست، اعم از انتفاعی، و غیر انتفاعی و تصمیمات مدیران بر اساس تکنیک‌های کمّی وریاضی‌ شکل می‌گرفته تا اینکه علم جدیدی در مدیریت سازمان‌ها قد علم نمود –  روانشناسی‌ مشتری و ارباب رجوع. دیگر فقط ارقام نبودند که تکلیف یک شرکت تولیدی را تعیین مینمودند بلکه فاکتور‌ “احساسات” مردم نیز بروی میز مدیران آمد و همگی‌ در تعجب که چقدر این سال‌ها از تأثیر قوی “احساسات” بی‌ خبر بوده اند. بلی علوم  “رفتار سازمانی” در کنار دیگر علوم مدیریت جای گرفت و امروزه از دروس عمده دانشجویان ام بی‌ آ، در مدیریت بازرگانی، مدیریت صنایع، تحقیق در بازاریابی،  و دیگر رشته‌های مشابه میباشند. در این علوم است که متوجه می‌شویم تمایل خرید از طرف مشتری چقدر از اهمیت بالایی برخوردار است. آن باعث به میان کشانیدن بحث‌های جدیدی در بازاریابی و تحقیق در رفتار مشتری شد و رد و بدل اطلاعات و توصیه‌های مدیران جوان تر که باعث تمرکز بیشتر بروی “راغب” نمودن خریدار در خرید کالای آنها شد. “رضایت مشتری” در رأس درخت تصمیمات  قرار گرفت و مهمترین اصل و هدف شرکت‌ها شد. گاه با خود می‌اندیشم که چگونه مدیران خبره و تحصیل کرده “خود – فریب” سال‌ها اینچنین در دید “تونلی” خود باقی‌ ماندند و راه و روش همیشگی‌ خود را “ایمن ترین” راه دانستند. آنها بالاخره از راه سخت رقابت‌های جهانی‌ به این امر پی‌ بردند که اگر مشتری کافی‌ به سراغ آنها نیاید تمامی حساب و کتاب‌هایشان پشیزی ارزش نخواهد داشت و چه بسا متحمل ضرر نیز خواهند شّد. اینها همه از همان عارضه قدیمی‌ “خود – فریبی” مدیران سرچشمه میگیرد.  احساسات فرد در سرنوشت یک سازمان، یک خانواده، و شخص خودش به طور مستقیم دخیل است. احساسات خود – فریبی در داخل سازمان‌ها نقش عمده‌ای را بازی می‌کند. رابطه بالادست با کارمندان، رابطه مدیران وسط با مدیران بالا، و به طور کّل به روی رابطه سازمان با دنیای بیرونش مانند مشتری، سهام داران، ادارات دولتی، سازمانها ی محیط زیست، و غیره. خود – فریبی به روی تمامی این روابط تأثیراتی اغلب غیر مستقیم دارد. احترام به خواسته مردمانی که محیط یک سازمان را تشکیل می‌دهند چه در داخل و چه در خارج از سازمان از مهمترین شعار‌های مدیران جدید قرار گرفت. کمک‌های مالی‌ به بنیاد‌های خیریه نیز مثال دیگری میتواند باشد از این حس نسبتا جدید “مردمداری” در میان سازمان‌های انتفاعی

با اینکه از چاپ این کتاب نیم قرن می‌گذرد ولی‌ به راحتی‌ میتوان با مشاهدات شخصی‌ و حرفه‌ای خود بر این امر صحه بگذاریم که محتوای این کتاب از عامل زمان آزاد است. مثال هایی که من به عنوان مترجم از روادید امروزه تا سالیان پیش خواهم آورد براین امر بیشتر تأکید می‌کند. چه قشر عمده‌ای از مدیران و دست اندر کاران و صاحب اختیارانی که همچنان با قالب و استاندارد چند دههٔ قبل کار می‌کرده‌اند به ناگهاه خود را در موج تحولات عمده عهد اطلاعات و ارتباطات سریع یافتند و به خود  فریبی خود از طرق سخRelated imageتی پی‌ بردند

مثال‌های کلاسیک بسیاری در باره “خود – فریبی” مدیران کمپانی‌های معظم میتوان بمیان آورد از جمله میتوان از جمله معروف برادران وارنر در ابتدای ورود صوت در صنعت صامت فیلم یاد نمود: “چه کسی‌ میخواهد به صدای هنرپیشه‌ها گوش کند؟” میتوانم از کمپانی جهانی‌ مایکروسافت نام ببرم که با تمامی ابتکار‌هایش که در متحول ساختن کامپیوتر و خانگی ساختن آن در سطح جهانی‌ داشت هیچوقت اهمیت و لزوم اینترنت را در جهان آینده کوتاه مدت پیشبینی‌ نکرد و بروی آن سرمایه نگذارد؛ آقایان بیل گیتز، پال آلن و استیو ووزنیاک حتی مدیر عامل باهوش منتخبشان، استیو بالمر ، هنگامی به عظمت بازار اینترنت پی‌ بردند که شرکت‌های نو پا یک شبه ره صد ساله رفته بودند و تبدیل به غول‌هایی‌ نظیر “یاهو” ، و “گوگل” شدند

 این استراتژی مایکروسافت همچنان بر مبنی طراحی‌ نر‌م افزار‌ها ی روزمره بود تا سال ۱۹۹۳ که دو جوان دانشجوی مهندسی‌ دانشگاه استانفورد، جری یانگ و دیوید فیلو تصادفا افق تازه‌ای را در راهنمای اینترنت گشودند. آندو بجای تمام کردن پایان نامه خود طرح تازه‌ای که آینده نگری به موقع و مناسب آن‌ دو دانشجوی جوان را گواه می‌دهد بنیان نهادند. پس از طرح یک “خود آموز” برای تارنما و بهره گیری از این پدیده منقلب جهانی‌، با درخواست‌های بی‌ اندازه مراجعین بروی تار نما برخوردار گردیدند به طوری که مجبور به اجاره مخازن و پردازنده‌های شرکت اوراکل شدند و خیلی‌ زود تارنمای معروف “یاهو” را به جهانیان عرضه نمودند. آیا این یک ریسک حساب شده بود برای یانگ و فیلو یا یک “خود فریبی” که از لحاظ زمان و مکان مناسب به یکی‌ از پر قدرت‌ترین واسطه‌های تارنمای جهانی‌ تبدیل گردید. آیا آندو بهتر نمیبود که در آن دوران تحصیلی‌ به ادامه پایان نامه خود می‌پرداختند و جذب بازار کار می‌شدند یا همان بهتر که از آن دست کشیدند و دست به کاری بس فرا تر از یک مهندس متبحر زدند

چند دههٔ قبل از آن میتوان از کمپانی‌های ساعت سازی یاد نمود که ناگهان با ساعت‌های دیجیتال روبرو شدند و طاق مقاومت نیافتند، شرکت‌های فیلم سازی با دوربین‌های دیجیتال رو برو و به ورشکستگی افتادند، فیلم‌های هشت  میلیمتری خانوادگی به ناگهان در موج ویدئو شسته شّد و صنعت ویدئو نیز به نوبه خود با ورود دیسک و دی وی دی از بین رفت و آن صنعت نیز توسط امپی سه‌ و دیگر ضبط کننده‌های صوت و تصویر بروی تراشه و بدون احتیاج به حرکت مکانیکی ‌دورانی دور را از دیسکها گرفت. همه این تحولات در طول زندگی‌ یک جوان رخ داده و این انقلابات را به چشم خود مشاهده نموده

چرا مدیران و صاحبان صنایع مغلوب که تا چندی پیش در عرصه بازار جهانی‌ یکه تازی مینمودند به یک باره از صحنه رقابت محو شدند؟ همه اینها مثال‌هایی‌ از “خود – فریبی”  مدیران و دست اندر کاران آن شرکت ها هستند که به اصطلاح در خواب خرگوشی بسر میبرند و در این توهم بسر میبرند که تا دنیا دنیاست کالایشان خریدار خواهد داشت. احساسات “خود – فریبی” بود که همواره مدیران صنایع را تا همین چندی پیش در توهمی از خود – باوری و بی‌  اعتنایی به مشتری و دیگر افرادی که وجود و پایندگی سازمانشان به آن بستگی دارد فرو برده که “مشتری به ما نیاز دارد و خودش با پای خودش میاید. ” میتوان از پروژه‌های خارج از تصور عاملان و سازندگان آنها نام برد که تبدیل به فاجعه شدند و بزرگی پروژه و تحمل مخارج هنکفت آن مدیران را در ” خود – فریبی ” مطلق قرار می‌دهد که آنها را قادر نسازد دست از ادامه پروژه پر ضرر بکشند و احمقانه به ادامه آن رأی می‌دهند. به این موارد نام ” تشدید اشتباه” را گذارده اند. مانند پیست اسکی و ساختمان‌های پایین و بالای کوهی  که پس از مدتی‌ از شروع و خرج مبلغی هنفکت دریافتند که راه و جاده مناسب عبور و آمدن مسافر به آنجا وجود ندارد ولی دست از ادامه برنداشته اکنون با یک تأسیسات ورشکسته‌ای روبرو میباشند که در انتظار احداث بزرگراه دارد از بین می‌رود. اینها همه از امثال بی‌ شمار “خود – فریبی” میتوانند باشندImage result for self deception quotes

  احساسات “خود – فریبی” میتواند بس مخرب باشد. تمامی قمار بازان بر این امر مهم واقف هستند ” میدانم چه میاید” ولی‌ نیامد و بازنده شد. حس خود – فریبی محرک عمده قمار است که تا وقتی‌ بشر خود را شناخته با انواع و اقسام آن سر و کار داشته. واژه نسبتا جدیدی در رفتار سازمانی به کار می‌رود که آنرا ” رضایت زود ” ترجمه می‌کنم که با استفاده از دو کلمه انگلیسی رضایت، ” ستیسفای” و کفایت “سوفایس” واژه “ستیسوفایس ” ساخته شده و آن اشاره به افرادیست که از میان گزینه‌‌های متعدد پیشنهاد شده زود با دیدن اولین یا دومین راه یکی‌ را انتخاب میکنند و از زیر بار مطالعه و تحقیق در باره بقیه‌ سر باز میزنند. در بخش‌های پرسونل کمپانی‌ها و در پروسه‌های استخدام نمودن کارمندان جدید، این عارضه به خوبی قد علم می‌کند که از میان چندین درخواست نامه به همان چند تای اول اکتفا میکنند و از زیر بار مرور تجارب و سوابق دیگر درخواست کنندگان شانه‌ خالی‌ میکنند، آنها زود خود را “قانع” میسازند که انتخابشان درست بوده

البته تمامی این امثال فقط شامل امور مالی‌ و بازرگانی نمیباشد. امروزه رفتار آدمی‌ چه در بازار، چه در خانه، چه در محل کار یا تحصیل  در رأس فاکتور‌های تصمیم گیری قرار دارد. از “خود – فریبی” که اغلب با “خود – انکاری” توام می‌باشد دنیای بازرگانی به همان نسبت لطمه میخورد که دنیای خانوادگی و شخصی‌. ما همگی‌ به طور روزانه با انواع و اقسام “معامله” و “رد و بدل” روبرو می‌شویم چه معامله حتما شامل پول نمیباشد. تعویض کالا، تبادل همکاری، تبادل محّبت، تبادل بوسه، عشق و علاقه مادر به فرزند و به عکس و غیره.  ما همواره در حین رد و بدل هستیم چه در محل کار، چه در خانه.  هرکسی به طور روزانه معامله می‌کند، حال از هر نوع آن، و دلیل آن‌ نیز اندیشه و خیال نوعی استفاده شخصی‌ست. او در ذهن ناخود آگاه خویش دست به گریبان چالش همیشگیست که آیا آن استفاده چگونه بدست می‌اید، چگونه زیاد میشود، و چگونه با حد اقل زحمت و خرج بدست می‌آید. اینجاست که احساس خود – فریبی حد اکثر تاثیر خود را میتواند داشته باشد

با اینکه مفاد مورد بحث و گزارشاتی که در این کتاب آمده بیشتر بروی روانکاوی و روانشناسی‌ متکیست ولی من با دید خارج از مبحث و از دید اجتماعی نیز به آن می‌نگرم تا دید شخصی‌ و تخصصی. چه نتیجه حاصل از خود – فریبی برای مردم به مراتب میتواند مهم باشد. هر کسی‌ با این عارضه دست به گریبان است، فقط در بعضی‌ Image result for self deception quotesبیشتر و در بعضی‌ کمتر پیش میاید ولی‌ مهم موقعیت شخص خود – فریب و سطح تصمیمات اوست که مایه نگرانی‌ و هوشیاری اطرافیان وی میشود؛ آیا شخص خود – فریب فقط در سطح شخصی‌ و در خانه خود فعال است یا از دست اندر کاران و صاحب اختیاران اجتماع است؟ آیا تصمیمات آن فرد تا چه اندازه در نفع و یا ضرر جامعه تاثیر دارد؟ هرچه مقام و حدود اختیارات شخص خود – فریب بالاتر و وسیع‌تر باشد ضرر هایی که میتواند از تصمیم‌های او ناشی‌ شود بیشتر و همگانی تر به نظر میاید. من در عین حالیکه این نوشته را ترجمه می‌کنم از امثالی که در طول تدریس و اداره سازمان‌ها تجربه نموده‌ام در کنار مورد مشابه یاد می‌کنم و با اینکه به اصل “خود – فریبی” به صورت بنیادی نمینگرم معتقدم میبایستی سعی‌ و کوشش محققین در این امر مهم بیشتر به طرف “کنترل” آن حس عجیب و موهوم سوق داده شود تا مبارزه قاطع با آن. آن حس همواره با بنی‌ بشر بوده و همیشه با ما خواهد ماند. این عارضه عارضه ایست که زمان و مکان نمیشناسد و از هیچ الگو و مدلی‌ پیروی نمی‌کند پس چه بهتر که با آن بسازیم تا از سر جنگ درآییم

نکته دیگری که میبایستی به آن اشاره نمایم قبول یا ردّ نوشته‌ها و نتایج گرفته شده  این کتاب  توسط خوانندگان متخصص میباشد. به عقیده اینجانب در هر دو صورت، ردّ یا قبول نظریات نویسنده، هدف بیشتر انتقال اطلاعات است تا تحمیل یک نظریه و در هر دو صورت هدف برآورده شده  در حالیکه هدف این کتاب قبولاندن عقیده یا نظریه‌ای به خواننده نمیباشد

به طور کّل اگر بخواهم بگویم، این نوشتار تا حد بالأیی ثقیل می‌باشد. دلیل آن نیز تخصصی بودن موضوع است که نویسنده را مجبور به بکار بردن کلمات و اصطلاحات علمی‌ و تخصصی ساخته که به هیچ وجه ترجمه آنها را ساده نمیسازد. من مترجم با سابقه تدریس در دروس همطراز این کتاب سعی‌ بر یافتن معنی مناسب کرده در برخی‌ موارد مجبور به ساختن لغات ویژه آن کلمه شده ام. با آنکه اینجانب، مترجم، نهایت سعی‌ خود را در برآوردن صحیح منظور نویسنده بکار برده، از آنجا که این نوشتجات یک اثر تخصصی میباشد امکان اینکه منظور نویسنده در برخی‌ از نوشته‌های او در پروسه ترجمه معنی اصلی‌ خود را از دست دهد یا منحرف گردد وجود دارد. توصیه مینمایم که خوانندگان قبل از نتیجه گیری کلی‌ آنرا با دیگر آثار رونکاوان و افراد متخصص در رشته مقایسه نمایند

_________________________________________________________

در باره نویسنده

Herbert Fingarette

هربرت فینگارت، متولد ۱۹۲۱، استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا، می‌باشد. دکتر فینگارت پایان نامه خود را در دانشگاه کالیفرنیا، لس آنجلس تحت نظر پرفسور دونالد پیات به پایان رسانید و چندین نوشته و کتاب درسی‌ از خود بجای گذارده. مطالعات هربرت فینگارت در روانشناسی‌، فلسفه فکر، قانون و عرف، و فلسفه چین باستان وی را به شهرت آکادمیکی رسانید. اولین کتاب او ” خود – دگرسازی ” در سال ۱۹۶۳ به چاپ رسید و در ۱۹۶۷ بود که این کتاب، ” خود – فریبی ” را به رشته تحریر آورد. او این کتاب را بر اساس فرضیه‌ها و نتیجه گیری‌های فلاسفه‌ای نظیر ژان پل سارتر، رونکاوانی چون زیگموند فروید، و سورن کرکدارد و آزمایش‌ها و مشاهدات شخصی‌ خود نوشته. تحقیقات او در رفتار‌های انسانی‌ منجر به انتشار تعدادی مقالات و کتب دیگر گردید که عمد‌تاً میتوان از ” مسئوولیت ” ۱۹۶۷، ” تحلیلگری در ” معنی قانونی‌ جنون ” ۱۹۷۲، ” کنفسیوس، سکولار مقدس ” ۱۹۷۲، ” ناقادری روانی‌ ” و ” مسئوولیت جنأئی ” که در ۱۹۷۹ به انتشار رسانید نام برد. مطالعات پرفسور فینگارت در باره تغییر رفتار آدمی‌ بر اثر اصراف در نوشیدن الکل وی را برانگیخت که در ۱۹۸۸ ” اسطوره الکلی ” را بنویسد. آخرین اثر کتبی‌ فینگارت ” مرگ ” نام دارد که آنرا در ۱۹۹۶ منتشر ساخت

_________________________________________________

مقدمه

زمانی‌ که پرتره یک آدمی‌ کشیده میشود خطوط و ویژگی‌های ظاهریست که نمایان میگردند. هرگاه میشد تصویری از خطوط و ویژگی‌های درونی‌ بشر نیز ترسیمی بروی بوم آورد، بدون شک رایج‌ترین آنها، مهارت آدمی‌ در خود فریبیست. محققان بیشماری در رشته‌های روانکاوی این خاصیت بشر را مورد تحقیقات وسیع قرار داده اند ولی‌ هنوز کسی‌ از این نیروی مخرب در ذهن بشر به نتیجه قطعی نرسیده. حتی فلاسفه دوران باستان تا به کنون کمک شایانی به حل این مشگل بی‌ درمان نیز نرسانند. اصل “خود گول زدن” که همواره با ” خود گول خوری ” توام می‌باشد آنچنان در ذهن ناخود آگاه بنی‌ بشر جای خوش کرده که صاحب ذهن را از کنترل آن عاجز ساخته. تا به حال هرچه تحقیقات بروی اصل “خود فریبی” به عمل آمده یا با تحقیقات بعدی‌ ردّ شده‌اند یا توسط دیگر محققین همزمان و هم دوره رد می‌شوند . ولی‌ همگی‌ بر یک امر متفق القول هستند: “اگر بخواهیم خود را بشناسیم، از اصل خود – فریبی نمیتوان صرف نظر نمود

در واخر کتاب، به یک سری نتایج دست یافته خواهم پرداخت و درمان خود – فریبی از طریق باور‌ها و اسطوره‌ها که به نحوی معجزه آسا میتوانند آدمی‌ را از خود – آزاری که از خود – فریبی حاصل میشود تا حدی نجات داده آن احساسات مخرب را  حال به نام شیطان، یا طالع نحس، یا هر عبارتی که در طرق مختلف به آن اشاره رفته شناسایی کرده، با آن مبارزه نمایند. چون از همه اینها گذشته، هر طریقی که آدمی‌ را به کشف درون خویش یارا باشد طریق مثبتی است که از علم و تحقیقات و تحلیل‌های تحلیلگران مجزا می‌باشد. هر طریقی که به تسلط به نفس بیانجامد برای من قدمش بروی چشم است چه آن مهارت را هیچ محققی در دانشگاه بدست نیاورد. به نظر می‌اید که فقط باورهاست که میتواند آدمی‌ را به آن درجه از مقاومت برساند و آن هم کار آسانی نیست. اگر از کودکی به باور‌ها ی خانوادگی و اجتماعت باور نیاوردی دیگر مشکل خواهد بود رسیدن به  باور‌ها چه باور‌ها را در سنین بالاتر به آن آسانی بدست نخواهی آورد و تأثیر انها به مراتب کمتر از تاثیریست که یک معتقد در کنترل نفس خویش در خود میابد. من به آن نتیجه خواهم رسید که باور‌ها با اینکه میتوانند محدودیت‌های غیر الزامی را به شخص تحمیل نمایند ولی‌ در عین حال میتوانند ابزار مناسبی باشند در مبارزه با خود – فریبی. آیا خود را جواب گوی در مقابل شخصیتی‌ غیر قابل لمس و نامرئی میدانی‌؟ آیا خود را مسئول اعمال خود میدانی‌ حتی اگر آنرا نفس بنامی؟ اینها سوالات عمده این کتاب هستند

در انتها من یک ضمیمه مخImage result for self deception quotesتصر از توسعه‌ها و تحقیقات جراحی بروی مغز و نتایج رفتاری آن‌ بعد از عمل آورده ام ولی‌ زیاد در عمق مطلب وارد نشدم چون اولا آن یک راه چاره پزشکی‌ و بیولژیکی میباشد در صورتیکه من در طرف روانکاوی و معالجه بیمار از طریق خود آگاهی‌ و تعمق در خویشتن هستم. دلیل عمده دیگر آن نیز لغات تازه ساخته شده بیو – روانشناسی می‌باشد که نه‌ تنها خود من بلکه مطمئنم برای بسیاری از خوانندگان این کتاب نا آشنا خواهد بود. آن مهم را می‌گذارم به عهده متخصصان و دست اندر کاران بیو – روانشناسی

________________________________________________

بخش یکم

خود فریبی

خود فریبی دو تاثیر متضاد بروی فرد میگذارد؛ از او یک مجرم و در عین حال یک مظلوم میسازد. این دو نقش متضاد به خصوص هنگامی که با حس لذت فرار از زیر ملامت همراه شود باعث و بانی‌ بسیاری از “گناهان” آدمیست. “اگر کسی‌ نفهمید عیب ندارد .” در هر حال هرچقدر اصل خود – فریبی مبهم باشد دانسته شده که به سایر ویژگی‌های اخلاقی‌ فرد سرایت می‌کند و آنها را نیز بتدریج به تباهی میکشاند. در اینکه آدمیان ماهرترین موجودات روی این کره خاکی در گول زدن هستندImage result for self deception quotes شاکی‌ نیست. چه خود را و چه اطرافیانش را. به قول بولور لیتون، که در دوران ویکتریأی اولین جمله را در این باره به نام خود ثبت نمود: “آسان‌ترین شخصی‌ که یک نفر میتواند بفریبد خود اوست .” و در نیمه قرن بیستم آلبر کامو در آخرین اثر عمده ا‌ش، “سقوط ” خود – فریبی را مطلب اصلی کتابش ساخته: “پس از کاوش‌ها و پژوهش‌های طولانی بروی خودم، در کمال تأسف به این حقیقت دست یافتم که چقدر من آدم دورو ئی هستم. من چه راحت خودم را در تمامی این سالیان میفریفتم که تا کنون به مخیله‌ام هم راه نداشت” و در جای دیگری مینویسد: ” نتیجه تحقیق من در باره ذهن من را میتوانم در این سه‌ جمله بگنجانم؛ – فروتنی مرا درخشانید، تواضع مرا تسخیر گر‌، و تقوی مرا زورگو ساخت ” و در جائی دیگر مینویسد: “من در این اندیشه بودم که چرا از تنه زدن به آن مرد نابینا در خیابان ته‌ دلم خوشم آمد؟ فهمیدم چقدر قسمتی‌ از من از “غیر” من‌ها بیزار است .” نوشته جالب توجهی‌ از ژاک ریوییر سردبیر و صاحب مجله فرانسه‌ نو: “کاوش‌هایی‌ که برای تخمین اندازه خودفریبی در انسان بکار رفته به مانند تخمین عمق دریا بدون ابزار و آلات لازم و فقط از روی دید به سطح آب می‌باشد.” بر عقیده بسیاری از صاحبنظران علم روانکاوی صحّه میگذارد. جان کلام، دست تو باز است هرچقدر میخواهی خودت را گول بزنی

ژاک ریوییر در باره ” اصول فریفتن” در قالب یک گزارش تهیه شده توسط تعدادی روان کاو و متخص رفتار – انسانی‌ مقاله ا‌ش را نوشته بود. آنان جملگی از طرف نامشخص عارضه خود – فریبی نوشته اند و اینکه آن جبهه‌ هنوز کاملا تسخیر نشده.  نبرد با خود – فریبی هر روز با چالشی جدید روبرو میگردد. میبایستی یادآور شد که در تحلیل خود فریبی میتوان از مشاهداتی نظیر بیداری وجدان، عذاب وجدان، احساس گناه، و حتی دفاع از خود، که به فرد دست میدهد کمک گرفت. کسی‌ در اینکه ما همگی‌ در خود – فریبی وارد هستیم، شکی‌ نیست سٔوال اینجاست که ما چگونه به این تبحر دست یافتیم؟ آیا آن همان “شیطان” است که پیشوایان مذاهب دنیا ما را از آن بر حذر میدارند؟ آیا متخصصین میدانند چقدر این احساس قویست؟ بسیاری بر این امر وقف هستند که ما فقط جنین آن عارضه تولید شده در ذهنمان را می‌شناسیم و هنگامی که به یک هیولای غیر قابل کنترل تبدیل میگردد از درک و مبارزه با آن عاجزیم. آن جنین اولین قدم بسوی دروغ است

کسی‌ که از صمیم قلب دروغ میگوید کسیست که به خود نیز دروغ میگوید. آن کس میداند آنچه میگوید عاری از حقیقت می‌باشد ولی‌ هنگام بازگو کردن خود را قانع میسازد که صحیح است با اینکه ته دلش میداند که صحیح نیست. این پدیده بقدری آشنا و Image result for self deception quotesبرایمان آسان است که همیشه بدون اختیار سر به علامت مثبت پایین آورده میگوییم “بلی البته !” ولی‌ وقتی‌ آنرا تجزیه و تحلیل مینماییم متوجه می‌شویم که بجز مشتی حرف خالی‌ از ارزش و عاری از حقیقت حرف دیگری نزده ایم یا از طرف نشنیده ایم

در صفحات جلوتر من سعی‌ بر آن دارم که از این عارضه که ما سعی‌ بر نفی آن‌ داریم پرده برداری نمایم و صورت زشت آنرا به خوانندگان بشناسانم. ما هرچقدر آنرا در خود نمیخواهیم ببینیم ولی‌ همان عارضه خود – گول – زنی‌ باعث میشود که آن را در اذهانمان نادیده بگیریم و خود را از آن مبرا داریم. یکی‌ از مهمترین ابزار‌های یک فرد فریبکار، که شامل تمامی ما به نحوی میشود، زبان به کار گرفته در گفتار است. چیرگی به ترتیب کلمات مناسب برای فریفتن دیگران به طوری در ذهن ما جای گرفته که خود از آن بی‌خبریم. صحبت‌های ما در جمع به نحوی از پیش حساب شده ادا میگدند که زمان حال در آنها تأثیر به‌خصوصی ندارد‌

انگیزه عمده من در نوشتن این کتاب فراهم ساختن روش‌های دست یابی به موضوعات جدید در این زمینه و صحبت در باره آنهاست چه  در جلسات تخصصی چه عادی. این نوشتار شاید یک پیام و یک درخواست همگانی از افراد دست اندر کار و متخصصین  که دیگر وقت آن رسیده که این مزاحم دائمی بنی‌ بشر را اگر هم نمیتوانیم به کّل ریشه کن سازیم، لااقل بهتر بشناسیم و سعی‌ ٔبر کنترل آن خاصیت خطرناک در درون خویشتن داشته باشیم. هرچه بیشتر در باره این موضوع صحبت شود بهتر است. این گفتار هاست که تنها رأبط افکار است. مقایسه نظرات و تجربات و مشاهدات افراد متخصص چه در رشته روان شناسی‌ و روان کاوی، بلکه در رشته‌های رفتار سازمانی، روان شناسی‌ اجتماعی، مدیریت، حتی در رشته‌های فنی‌ و مهندسی‌، میتوانند دخیل باشند و از تجارب منحصر بفرد خود در خود – فریبی سخن به میان آورند و آنان را مورد بحثImage result for self deception quotes و مناظرات قرار دهند

همانطوری که  به آن اشاره رفت راه حل به خصوصی تا به حال ارائه نگردیده و من نیز ادعا نخواهم داشت که پس از مطالعه این کتاب خواننده قادر به حل مشکل خود – فریبی باشد. این کتاب یک طرز عمل نیست و راهنمای سیستماتیک نمیباشد. هیچ یک از مطالعات و تجارب در این زمینه در روی هیچ چارت و منحنی آماری قرار نمیگیرد و تحقیقات عملیاتی به صورتی‌ که یک مدل از آن درآید تا به حال وجود نداشته و ندارد. سوابق خود – فریبی و دگر – فریبی بقدری پراکنده هستند که حتی اگر در یک مدل منحنی رگراسیون قرار گیرد ضریب صحت تخمین را به اعداد تک رقمی‌ در صد نزول می‌دهد. خیر، این کتاب به هیچ وجه یک رهنمای قدم به قدم نمیباشد هرچند که بسیار مایل بودم که میبود

با تمامی این مبهمیات، چند مدل ارائه شده که شامل گفتار‌ها و رفتار‌های افراد خود – فریب به طور کّلی میشود که از دید بسیاری پنهان نیست و آن میتواند در رفتار‌ها و گفتار‌های روزمره خود را پنهان سازد. آنها میتوانند در صحبت‌های معمولی روزانه، سر میز قهوه، نهار، با همکاران، سر میز شام با خانواده، در پیک نیک، گردش، همه جأ در گفتار و رفتار مان آمیخته شده باشند که تشخیص آنها در آن‌ ممکن نمیباشد. مشکل اصلی‌ طرح یک مدل نقاط کور بسیاری هستند که مشاهده گر و فردعامل از وجود آنها بی‌ خبرند. این نقاط کور آدمی‌ را هر چند گاهی‌ به کام خود میکشانند و او را از این دام‌ها خبری نیست. یک مشاهده گر هیچوقت موارد مشابه در رفتار و و کردار‌های افراد تحت آزمایش نمیابد که بشود از آنها داده‌های تاریخی ساخته در یک مدل علمی‌ بکار برد. بازده‌های ناشی‌ از خود – فریبی و دگر – فریبی در رفتار فرد خود را با محیط واقع وفق داده مطابق شرائط لحظه رفتار و کردار کذاب را بکار میبرد. موقعیت مکانی و زمانی‌ توأما بروی این احساس “فریب زن” تأثیر مستقیم دارند. در این کتاب من سعی‌ در ذکر دلایل و برهان‌های تجربه شده خواهم داشت و پیشنهاد طرحی نو ریختن. من بر این عقیده هستم که میبایستی یک نقشه جدیدی از این خاصیت بشر رسم نمود بجای اینکه خود را در تصحیح نقشه قدیم خسته و نومید سازیم

بحث کم کم به نظریات و داکتورین مشاهیر و و پیشگامان این علم در زمان خود، ژان بًل سارتر، کیرک گارد، و سینگموند فروید کشانیده میشود. بروی داکترین سارتر تحلیل هایی به عمل خواهد رفت چون شاید برای آن است که بسیار با تفکرات من شبیه و در بسیاری از موارد با هم موازی هستند. من افکارم را تا حدی از زبان سارتر نوشتم و Image result for self deception quotesزبان ثقیل او را نیز با زبان ساده تر امروزی تلفیق دادم. هردو یک حرف را زدیم در زبان تازه‌ای که امیدوارم دیگر دست اندر کاران این حرفه در توسعه آن کوشش به عمل آورند

در مورد کیرک گارد کار‌هایم را آنطوری که با سارتر قیاس نمودم مقایسه نکردم با اینکه بزبانی به مراتب سهل تر از سارتر نوشته. او به مسئله از روی الگوهای  فلسفه اکسیستنسیالیزم مینگرد که با اینکه در بعضی‌ جاده‌ها به تقاطع میرسیم ولی‌ اختلاف نظر ما بیشتر است تا همنظری. پس از آن به مطالعات فروید میرسیم که در بخش شش بیشتر به آن اشاره رفته که بگونه‌ای سیستماتیک نکات حائز اهمیت داکترین دفاع و ذهن ناخوداگاه روانکاو شهیر تحلیل میشود. با اینکه در زوایای حاد سخن‌های فروید وارد نشدم ، چون وقت بسیار میبرد، ولی‌ با یک توجیه نسبتا خشن و صاف و پوست کنده به نظریات او میپردازم چون از معدود نظریاتی هستند که مستقیما بروی موضوع خود – فریبی ارائه گردیده

در مورد فروید نیز تا حدی مانند سارتر با افکاری موازی روبرو می‌شدم که خوشحال بودم بر نتایج و تحلیل‌های من صحّه گذارده. با اینکه فروید بنیانگذار روانکاویست ولی‌ در برخی‌ مباحث او مکتب پایه‌ای و به اصطلاح ارتودوکس خود را دارا میباشد که تا کنون به چالش کشانیده نشده. در باره نظریات فروید در عارضه “فریب ” میتوانم اظهار دارم که هنوز که هنوزه از مطالعات و تحقیقات او کمال استفاده در تحقیق‌های امروزه به عمل میاید و به عکس بسیاری از دیگر صاحب نظران کلماتش هنوز با طلا نوشته میشود، من این را نه‌ از برای شباهت تفکرات فروید با تفکرات خود میگویم، بلکه از آنجا که از ابتکار‌های منحصر به فرد خود دارا می‌باشند

________________________________________________

بخش دو

باور کنیم یا باور نکنیم؟

 سالهای اخیر در ادبیات جدید بیو – روانکاوی از “خود – فریبی ” با احتیاط یاد میشود و همواره با توضیحی منحصر به فرد آن همراه است چه عالمان زیست شناسی و روانپزشکی آنرا از چندین زاویه میبینند که شاید فقط شامل “خود – فریبی ” نباشد. اختلاف سلیقه در مورد بکار بردن لغات مناسب بین افراد متخصص بقدری زیاد است که راه را برای به ثمر رسانیدن یک تحقیق بی‌ درد سر ناهموار ساخته. در هر حال از آنجائی که نوشته‌های این گروه به نظر می‌رسد که تنها برخورد با مساله را در زبان https://i0.wp.com/www.azquotes.com/picture-quotes/quote-people-always-have-been-the-foolish-victims-of-deception-and-self-deception-in-politics-vladimir-lenin-71-22-55.jpgتحلیلی فلسفی‌ موضوع مورد بحث مطرح میسازد، به نظر می‌رسید که یک قرارداد ضمنی‌ بین زبان قدیمی‌ فلسفی‌ تحلیل و زبان جدید بیو – روانکاوی در حال تشکل است که میتواند بعضی‌ از ادعا‌های ارتدکسی و سنتی‌ را د ر برخی‌ از موارد ردّ کند. به عنوان مدرکی‌ در مباحثه تغییر موضع اصلی‌ در برخورد با مسئله خود – فریبی، من پیشنهاد دادم که به ترتیب چاپ آنها، تمامی مقالات و گزارشات را در این باره درنظم زمانی‌ کنار هم بگذارند تا ببینیم که آیا گذشت زمان و دست رسی‌ به حقایق قابل بحث جدید تر تأثیری در کیفیت گزارش‌ها داشته یاا نه‌؟ متوجه می‌شویم که نوشتجات مربوطه اصلا به هم ربطی‌ ندارند یا حد اقل ارتباط را دارا میباشند

در سال ۱۹۶۰ رافائل دموس در باره خود – فریبی نوشته‌ای انتشار داد که پاسخ‌های بسیاری را برانگیخت. او ابتکار منحصر به فردی که زده بود در این بود که اصل خود – فریبی را در ذات بشر فقط از دید ظالم – مظلوم نگاه نکرد بلکه یک انشعاب دیگری بوجود آورد که‌ آن به هیچ وجه ضدّ و نقیض نمیباشد. او به این احتمال اشاره می‌کند که خود – فریبی تحت کنترل آدم است و او صرفاً انتخاب می‌کند که آنرا کنترل نکند. دموس آنرا بیشتر از دید ناظر بر یک جرم میبیند و نتیجه مشاهدات خود را ارائه می‌دهد؛ دروغ گفتن به خود که  به دروغ گفتن به دیگران تبدیل میشود. گرچه دروغ گفتن مستقیم به دیگران به خودی خود تحت خود – فریبی نمیباشد، به مصداق معروف، گردو گرد است ولی‌ هر گردی گردو نیست، اصل خود – فریبی شامل “دگر – فریبی” میشود ولی‌ دگر – فریبی به تنهایی دلیلی‌ ندارد که حتما نتیجه خود – فریبی باشد. نوشتجات دموس در مورد انشعاب جدیدی از روند اصلی‌ تحقیقات  شاید بشود گفت ارتدکس، و مناظرات محققین بر Image result for self deception quotesسر آن که آیا خود – فریبی تحت کنترل مستقیم آدمیست یا که ذاتی از بنی‌ بشر است که در مواقع کسب منافع شخصی‌ حتی فرار از عواقب به غایت وخیم، آدمی‌ دست به دامن خود – فریبی میشود و از نیرو‌های ماورای بشری کمک می‌طلبد یا خود را به نحوی راضی‌ میسازد که خطایش به حق بوده و راه دیگری نبوده. آیا خود – فریبی به مانند دیگر ابزار بقای بنی‌ بشر در ذات او حک شده؟ یا آن قابل دسترسی‌ و تسلط است؟ اینست سٔوال عمده. نکته دیگر مخفی‌ شده در ابراز عقاید در باره خود – فریبی در این است که شخص مشاهده کننده یا محقق نیز خود از این بلا در امان نیست و عقایدش میتواند از راهی‌ که صحیح تر است منحرف باشند

دروغ گفتن به خود، دموس میگوید، به مرور زمان شدت پیدا می‌کند و شخص خود – فریب بیشتر خود را متقاعد میسازد و به اصطلاح امر به خودش متشبّه میشود. دموس در این اعتقادست که امکان کنترل حس خود – فریبی وجود دارد و آن از طریق حس “عذاب وجدان” یا دگر احساسات خود آگاه که به هنگام خود – فریبی در کنارش میروید میتواند راه امیدی باشند که تسلط به این عارضه مزاحم امکان پذیر گردد. نکته قابل تعمق  در اینجاست که شخص خود – فریب ته دلش میداند که دارد راه اشتباهی می‌رود و به خوبی از عامل “فریب” در کلام و رفتارش آگاه است

پیشنهاد دموس بر مبنای فرضیه ایست که او در این مبحث ارائه داده و آن این است که شخص خود – فریب هردو احساس ضدّ و نقیض “خود – فریبی” و “خود – آگاهی‌” را در ذهن ناخود آگاه خود دارا میباشد ولی‌ هنگام بروز رفتار یا گفتار “خود – فریب” وی به سادگی‌ وجود حس متقابل را ندیده میگیرد، با اینکه بعد‌ها شاید آن وجدان به سراغش بیاید و او خود را از رفتار و گفتار گذشته ا‌ش ملامت سازد در https://i0.wp.com/www.azquotes.com/picture-quotes/quote-it-is-amazing-how-complete-is-the-delusion-that-beauty-is-goodness-leo-tolstoy-29-54-98.jpgصورتیکه دیگر دیر شده و آن فریب کار خودش را کرده

اشکال عمده با فرموله کردن نظریه دموس در استفاده از خواص قابل کنترل ذهن مانند وجدان، توجه، و حضور ذهن، به هنگام خود – فریبی در عدم توانائی فرد در تشخیص نوع آن احساس است و اغلب جای وجدان با خود‌گول زنی‌ عوض میشود یا به عبارتی دیگر تشخیص باور از خود – فریبی است که مشکل است. در اینجا چالش اصلی در دست یافتن به راه حالیست که شخص قادر به تشخیص باور از تظاهر باشد

یک چنین توانایی در تشخیص مابین باور یا به قولی حق، و خود – فریبی ملزوم به جواب به سٔوال اصلیست؛ آیا “پی‌ نبردن” یا “نفهمیدن” یک اصل از روی قصد است یا خیر؟ آیا فرد در تشخیص باور از فریب دچار سر در گمی میشود؟ مطمئناً جواب این سٔوال مثبت است ولی‌ آیا شخص سر در گم از کجا بتواند آن قدرت تشخیص را در خود بیافریند که او را قادر به تشخیص خوب از بد، خطا از صحیح، اصل از ظاهر، و بالاخره تشخیص باور از فریب سازد؟ و بالاتر از آن از آن تشخیص عملا استفاده نماید و آنرا به کار برد؟ آیا ثابت اصل با متغیر فریب در تلاطم دائمیست؟ آیا متغیر فریب از نادانی‌ سر چشمه میگیرد یا ربطی‌ به عقل و شعور ندارد؟ اگر ربط دارد تا چه درجه‌ای مربوط است؟ آیا آنها را میتوان در یک مدل قرار داد؟ آیا آنها الگو شدنی هستند؟ آیا میتوان درصد وابستگی‌ عقل و شعور را در خود – فریبی محاسبه نمود؟ محققین عملیات اعمال دنیا را به دو نوع عمده تقسیم نموده اند – اعمال قابل کنترل، و اعمال غیر قابل کنترل. دمای هوا، ریزش باران، تولد، مرگ، قیمت جنس سازنده رقیب، میتوانند امثالی از اعمالی باشند که از کنترل شخص خارج باشند و اعمالی از قبیل پوشیدن لباس مناسب بردن چتر با خود به بیرون، ورزش و پرهیز غذأی، زندگی‌ خانوادگی سالم، تعیین قیمت جنس خودت، میتوانند امثالی از اعمال قابل کنترل باشند. سٔوال در مبحث خود – فریبی اینجاست که چه اندازه از تصمیم ما در فریب خود و دیگران میتواند تحت کنترل قرار گیرد

دموس گفته (در صفحه ۵۹۴) که شخص خود – فریب “متوجه نمیشود” که از حقیقت “مImage result for self deception quotesنحرف شده” . پس اگر قرار است اینطور باشد که دیگر کلاه ما پس معرکه است. تو حتی نمیدانی که داری گول میخوری و گول میزنی‌، این عارضه غیر قابل کنترلی میشود که به جای جلوگیری از آن‌ میبایستی به فکر به حد اقل رسانیدن خسارت باشیم. در صورت ندانستن گناه کار او از گناه مبرا میشود و دیگر جایز سرزنش نمیشود. او بی‌ گناه است چون “دست خودش نیست” ولی‌ آیا این میتواند محققین بیوروانکاو را از کوشش در یافتن راه باریکی به احساس مخرب خود – فریبی باز دارد؟ خیر. از طرف دیگر وقتی‌ دموس می‌نویسد که شخص خود – فریب به طور خودکار باور را نادیده میگیرد (صفحه ۵۹۳) ما با شخصیتی‌ سر و کار داریم که شرائط ضدّ و نقیض خود را دارا می‌باشد، هم خود – فریب و در عین حال دگر – فریب. آنهم با عذری موجّه. هرچقدر هم که رفتار و گفتار غیر قابل کنترل بدون برنامه قبلی‌ و آنا توسط شخص فریب – کار انجام گیرد باز هم شاید با مشاهدات و یاد داشت برداری از کردار‌های افراد تحت نظر، بتوان به چاره‌ای دست یافت. متأسفانه اینجا نیز اشکالات خود را شامل میشود که مهمترین آنها “آگاهی‌” شخص تحت مشاهده از تمامی این پروسه تحقیق بروی اوست که آن به مقدار قابل توجهی‌ از رفتار و گفتار کج خودداری مینماید. به نظر می‌اید که ما باور‌هایمان را در گنجه پنهان کرده ایم و فقط هنگام مورد نیاز آنها را در میاوریم و در مواقع به خصوصی آنها را در گنجه نگاه می‌داریم

جدیدا یک کلمه به جای خود – فریبی غیر قابل کنترل بکار می‌رود “فریبی عکس عملی‌” که موارد استعمال بیشتری دارد به خصوص در مباحث دروغ گویی‌ مستقیم و شناسایی تلاطم در تشخیص بین باور و تظاهر (صفحه ۴۷۳). از طرفی‌ دیگر زیگلر تشریح دقیق‌تری از انواع خود – فریبی می‌دهد و چند اسم مناسب نوع خود – فریبی را اختراع کرده که آن خود مبحثی جداگانه است.  زیگلر از نوع شروع کلمات در آمده از دهان فرد “خود – فریب” توانسته به نتایجی نسبی‌ برسد که برخی‌ از رفتار‌ها و گفتار‌ها از لحاظی شاید بشود با هم جور در بیاید و مثال میاورد: “خیلی‌‌ها میگویند – می‌دانستم – ” و اضافه می‌کند: “اینها از دسته افرادی هستند که زود خود را قانع میسازند که با اینکه احیاناً ضرری خورده اند ولی‌ میتوانند با گفتن “می‌دانستم” خود را قانع سازند که عقلشان میرسید” یا خیلی‌‌ها از برخوردشان با زنان گله میکنند: “در زن شانس نیاوردم” یا ” هیچوقت نتونستم رابطه مداوم بImage result for self deception quotesا زنی‌ داشته باشم” و برخی‌ دیگر در کمال نامیدی ابراز میدارند: “من به هیچ کجا نمیرسم” یا: “همه اینها بی‌ فایده است، تلاش نکن” و دیگر جملات متشابه. شنونده در این مواقع میتواند هوشیار تر باشد و بهتر بداند که وقتی‌ او میگوید “از اولش میدانستم” او به هیچ وجه از عواقب آن خبری نداشته و اصلا “نمیدانسته” یا به هنگام شنیدن “من هیچوقت توی این چیز‌ها شانس ندارم” بداند که او از سعی و کوشش در بدست آوردن آن هدف خود داری می‌کند و برای خود “عذر موجهی” تراشیده. گفتن “من می‌دانستم” بسیار متداول است چون از احساس گناه شخص میکاهد و به گونه‌ای او آن کار خطا را تقصیر دیگران میگذارد که “به خاطر آنها،” یا “چون نمیخواسته گل رویشان را زمین بگذارد،” یا به خاطر “رودربایستی” دست به این کار زده که نتیجه آن منفی‌ شده. در این حالات ما آنرا نمیتوانیم بسادگی “خود – فریبی” بنامیم چون آن بیشتر “دگر – فریبی” است و عمد‌تاً سعی‌ بر “مبرا” نمودن خود از کارغلطی که انجام پذیرفته می‌کند و آنرا “تقصیر دیگران” میندازد. اینجا او سعی‌ در فریب دیگران دارد و به خوبی از این امر آگاه است که خود از اول اقدام به آن کار نموده و هیچ “اجباری” در کار نبوده که بخاطر “دیگران” آنرا انجام دهد. اوضاع میتواند وخیم تر نیز بشوند اگر او افراد به خصوصی را نام ببرد و گناه را تقصیر آنان بداند. شاید بشود از روی این حالات مشابه مدلی‌ ساخت و آنرا در شبیه‌سازی (سیمولایشن) کامپیوتری با ترکیب ها (کامبینیشن) یا جایگزین های (پرمیوتیشن)  مختلف آزمایش کرد و نتایج شبیه ساز را مشاهده نمود

هرگاه حس سرزنش دیگران که به دگر‌فریبی مربوط است به فرد فریبنده تلقی‌ شود و واقعا به گفته خود ایمان بیاورد آنگاه میتوان آنرا جزو خود – فریبی نیز گذارد. زیکلر معتقد است که تا وقتی‌ فرد بداند که دارد دروغ میگوید، آن به گروه اول، دگر‌فریبی تعلق دارد ولی‌ به محض آنکه طرف به اصطلاح امر به خودش نیز مشتبه شد آنوقت شامل هر دو گروه میشود. سٔوال دیگر پیش میاید که آیا عامل “زمان” در خود – فریبی موثر است یا خیر؟ آیا شخص خود – فریب یا دگر – فریب در زمان‌های به خصوصی دست به این رفتار می‌زند یا در کاراکتر وی نقش همیشگی‌ دارد؟ حتی زیگلر نیز این مطلب را روشن نمیکند که آیا شخص خود – فریب هنگامی که ادعا میسازد ” من از اولش می‌دانستم ” در زمان گذشته دست به خود – فریبی زده بوده یا اکنون در زمان حال اینکار را انجام می‌دهد؟ اگر مورد دومی باشد، باز سٔوال پیش می‌اید که آیا او از روی قصد و با دانش کامل دروغ میگوید که”از اولش میدانسته” یا به طور طبیعی و خود کار آن احساس مضاعف به وی دست می‌دهد که خود را از گناه مبرا سازد. بیشتر احتمال به وقوع پیوستن دومی میرود و شخص خود – فریب در برخی‌ از سعی‌‌هایش موفق هم میشود و طرف مقابل را میفریبد و او از تقصیر معاف شناخته میشود ولی‌ گاهی‌ اوقات نیز این طرفند عمل نمیکند و دست طرف رو میشود و لطمه به آبرو و حیثیت او میزند، بخصوص در مواقع جدی تر و تحمل خسارات بالاتر از عمل انجام شده در محیط کار به طوری که بسیاری از کارکنان شرکت‌ها و مدیران پروژه ها  که در تصمیم گیری‌های حساس دست و دخالت دارند میبایستی از این خاصیت ذاتی بشر به خوبی آگاه باشند و کاری نکنند که بعد هر یک به نوعی ادعا کند که “از ابتدا میدانسته” و از زیر بار مسئوولیت خود را بدر بردImage result for self deception quotes

کارشناسان در این عقیده هستند که جمله نا معروف “من از اول می‌دانستم” نه‌ تنها از احساس گناه زمان حال سرچشمه می‌گیرد بلکه از احساساتی در گذشته نیز ناشی‌ میشود، احساساتی نظیر ترس‌ها، امیدها، اضطراب‌ها و دغدغه ها. بسیاری از محققین بر این باورند که بیشتر دلیل دروغ “من می‌دانستم” اتفاقات افتاده در گذشته فرد هستند که اثر تحریک آنها بیشتر از اثر دانستن و علم به گفتن آن در زمان حال در این تفکر نا مشهور سهم دارند. ما در اینجا با چالش جدیدی مواجه هستیم و آن آموختن طرز تغییر و کنترل حسی که باعث میشود شخصی‌ بگوید “من از اول می‌دانستم ” و جلب موافقت او در قبول این حقیقت که آنچه میدانسته “آن” نبوده و قضاوت او غلط می‌باشد. او بایستی قبول کند که “نمیدانسته” و تا وقتی‌ این رضایت از شخص حاصل نگردد آزمایش و مداوا به جائی نمیرسد

یکی‌ دیگر از امثال مکرر در خود – فریبی در میان خانواده و بین والدین و کودکان رخ می‌دهد. به خصوص مادر‌ها که به سختی قبول میکنند که فرزندی ناخلف و گناهکار دارند. آنها با وجود شواهد و ابراز عقیده افراد دست اندر کار روانکاوی و مقننه تقریبا به هیچ وجه زیر بار نمی‌روند که پسرشان یک مجرم شناخته شده و باید به زندان برود. آن مادر با اینکه از قوه ادراکی برخوردار است ولی‌ به سادگی‌ از انتخاب درک آن مطلب خود داری می‌کند. البته میبایستی باز در نظر داشت که آن حس مادر الزاماً به تنهایی ناشی‌ از خود – فریمی نیست و عوامل دیگری نیز در آن میتوانند دخیل باشند. فرق بزرگیست در مورد زنی‌ که درک نمیکند فرزندش گناهکار است و مادری که ته دلش میداند حقیقت دارد و فرزندش گناهکار است ولی‌ او وظیفه خود میداند که آنرا انکار کند. به وضوح مورد اولی‌ پیچیده تر از مورد دومیست ولی‌ نه‌ در خود – فریبی، در صورتی‌ که در مورد دوم عامل خود – فریبی به وضوح قابل رویت است. ما مشاهده می‌کنیم که مادر به محض دریافتن خبر مقصر بودن فرزندش خود را فریب می‌دهد و تا حدی نیز موفق میشود که به آنطوری که دیگران به آن مینگرند شبیه نمیباشد. زیگلر بر این باور است که مادر خود – فریب معتقد است که پسرش یک پسر خوبیست و او بقدری آنرا میخواهد که به خودش مشتبه میشود و خودش اولین کسیست که از این بابت قانع شده. باز میبایستی یادآور شوم که این مورد نیز نمیتواند به خودی خود در ردیف خود – فریبی قرار گیرد. نکته عمده اینجاست که آن زن نه‌ تنها میخواهد که فرضیه او صحیح باشد بلکه خود را “قانع” ساخته که نظر او صحیح است و ادعای دیگران، ولو افراد مجرّب، درست نمیباشد. “خوش – باوری” فقط به این محدود نمیشود که کسی‌ باور داشته باشد که “آن” درست است، ولی‌ بیشتر به خاطر آنکه شخص “میخواهد” که آن درست باشد. سعی‌ زیادی لازم نیست که مابین این احساسات را فرق بگذاریم و تشخیص دهیم. از یاد نبریم که ما، به عنوان قضات و مشاهده گر نیز هریک دچار خود – باوری‌های خود هستیم که روی نتیجه گیرImage result for self deception quotesی، به طور کلی‌، تأثیر مستقیم میگذارد بدون آنکه شخص تحت مشاهده از آن آگاه باشد و دیگر مشاهده گران از آن آگاه باشند. به طور قطع این مهمترین عاملیست که همواره با تمامی این مبحث سر جنگ دارد و از بدست آوردن نتیجه و درس مشاهده جلوی گرفتن جواب ثابت را میگیرد چون خود “ما” نیز هر یک دچار “تمایل”‌های خود هستیم. جالب نیست؟ این مبحث به قدری جامع و در عین حال حساس است که حتی خود مشاهده گر را نیز زیر سٔوال میبرد. تمایلات ملی‌، مذهبی‌، عرفی، زبانی‌، میتوانند از فاکتور‌های مکرر باشند با در نظر گرفتن شرائط خاص شخصی‌ و خانوادگی مشاهده گر که میتوانند به راحتی‌ نتیجه کلی‌ را از مسیر خود منحرف سازند. اگر شخص آنقدر میخواهد که یک چیزی که تصورش را می‌کند درست است درست باشد آنزمان است که خود – فریبی رخ میدهد. صاحب عقیده بقدری از بودن آن اصل و صحیح بودن آن تفکّرش مطمن است که خود نمی‌داند دارد عقاید خود را بر اساس اشتباهی میگذارد. حال آن عقیده اگر از طرف تحلیل گری که با آن عقاید به نحوی همدلی می‌کند زیر تحلیل روند، خود نیز میتواند مزید ٔبرعلت شود و قوز بالا قوز ! که اغلب آن‌ها را “تبعیض” مینامیم

تا جائی که ما انتخاب می‌کنیم که باور داشته باشیم و آن باور را در قلبمان بکاریم، با “خوش – خیالی” آنرا رشد میدهیم و براحتی دچار “تبعیض” میگردیم. این از اصولیترین نوع خود – فریبیست که ما به آن رنگ “ایمان” ، “عقیده” می‌زنیم و شکل معصومی از آن در خود تجلی‌ میدهیم. هرگونه “خود – فریبی” میتواند از طرف بسیاری “مظلوم” ، و “بی‌ گناه” جلوه داده شود. آن میتواند به عکس عارضه خطرناکی باشد که در بلند مدت منجر به جدائی‌های خانوادگی، قهر ها، اختلاف‌ها و صد‌ها درد سر دیگر شود. پس متوجه می‌شویم که همگی‌ ما به نحوی با این عارضه دست به گریبان هستیم و همه ساله مقدار قابل توجهی‌ از وقت و پول و انرژی  خود را صرف آن عقاید کاشته شده در افکارمان می‌کنیم که براحتی میتوانند بر اساس توهم و پوچ باشند

 در مورد “مادر و پسر گناهکار” خود – فریبی” معصوم میتواند بیشتر صدق نماید. کاشتن علاقه بدون چون و چرا در ذهن مادر نسبت به بی‌گناهی فرزندش و تمایل به “خوش خیالی” در حالیکه دیگران به او به صورتی‌ کاملا متفاوت مینگرندو قضاوت مینمایند.  وقتی‌ ما از این مبحث صحبت مینماییم بهتر است خود – فریبی “معصوم” را در ردیف جداگانه‌ای بگنجانیم چون “باور” از روی قصد در ذهن وی جای ندارد و بیشتر یک عمل خود کار است که از فرزندش دفاع به عمل بیاورد

این خاصیت به ظاهر معصوImage result for self deception quotesم طیف وسیعی از باور‌ها و کردار‌های ما را در بر میگیرد. از دین و مذهب گرفته تا احساسات روزمره خانوادگی و رفتار‌های سازمانی در کار و مدرسه. پیدا شدن فرقه‌های مختلف در کنار دین‌های اصلی‌ یک نمونه بارز آن‌ است . تمامی فرائض دینی و مذهبی‌ در این ردیف قرار میگیرند. پنداری هرچه “خود – فریبی” معصوم تر جلوه نماید خطرناک‌تر میشود

به جز این مبحث بقیه‌ پیشنهاد‌های زیگلر با گزارش حرفه‌ای و تحقیقاتی‌ توسط کنفیلد و گوستاوسون مطابقت دارد. در مورد تحریک و محرک خود – فریبی زیگلر از نهایت معصومیت مینویسد که میتواند به قول خودش ترسناک‌ترین نوع خود – فریبی باشد ، باعث میشود که شخص یک اصولی را بدون پایه مشخصی قبول داشته باشد و بر مبنای آن قضاوت‌هایش را می‌کند و انتظار هم دارد که دیگران نیز از همان پایه اعتقادی برخوردار باشند چون آنرا امری مسلم میداند. اینجاست که تضاد‌ها و برخورد‌های عمده‌ای میتوانند شکل بگیرند که همه بر اساس تهی و خالی‌ میباشند

کنفیلد و گوستاو نیز مانند زیگلر به فرضیه اصولی گزارشگرانی چون دموس ایراد دارند همینطور فرضیه سارتر را که مبنای قضاوت به روی “فریب” در خود – فریبی میتواند از روی “فریب” در “دگر – فریبی” مشاهده شود و از آنجأ میتوان وارد دنیای خود – فریبی شد. آنها پیشنهاد تحقیقاتی‌ را داده اند که خود – فریبی را از دید “خود – مختاری” یا “خود – فرمانی” میبند و اینجاست که میتوانند ثابت نمایند از آنجا که منطق “خود – فرمانی” با منطق “دگر – فرمانی” تفاوت دارد  بنابر این برای مبارزه علیه خود – فریبی از در “دگر – فریبی” نمیتوان وارد شّد

هرچه بود، در نتیجه گیری کار های کنفیلد و گوستاو، چه آنان که با آن مخالف بودند و چه موافق جملگی بر این امر اذعان داشتند که این دید جدید ذاتاً شایستگی آنرا داشت که به آن توجه شود. نا‌گفته نماند که نتایج کنفیلد و گوستاو در بسیاری از جهات با نظریات دموس هماهنگی دارد که آنها را پنلوم تائید نموده. نتیجه عمومی‌ این است: ” تمامی آنچه در خود – فریبی اتفاق می‌افتد منشأٔ آنها “باورها” هستند که ذهن ناخوداگاه شخص را تسخیر نموده اند وپندار‌های او را به سوی خود میکشانند و سبب نادیده گرفتن اصول و کاربرد لازم در زمان حال میبباشند می‌شوند . ” آنان نتیجه گرفتند که باور‌ها میتوانند “کوری و کری” در درک عمل بوجود بیاورند که ذات خود – فریبی از آنجا تشکل میابد

این دید از جهاتی به دید زیگلر شباهت دارد: “باور هایی دور از حقیقت ولی‌ قبول شده” در اذهان افراد اجتماع به طور دائم حضور خود را نشان می‌دهند. حتی تمامی اجتماع در آن باور‌ها خود را غرق میسازد و تفکرات افراطی عود می‌کند. آدمی‌ احساس نزدیکی به دیگری مینماید اگر او را هم فکر خود ببیند حال آن فکر هرچه میخواهد باشد. میتواند یک صورت و نام مرد مقدسی باشد، میتواند تیم‌ فوتبال مورد علاقه‌شان باشد همانطوری که میتواند زبان و فرهنگ مشترک آنان باشد، بعضی‌‌ها ساختگی و برخی‌ واقعی‌ میباشند در هر صورت آنها ابزار‌های دوستی‌ و دشمنی افراد میشوند. یعنی خود – فریبی در عمق خود

این حالت از لحاظی به تحلیل زیگلر شباهت دارد “باور‌های اشتباه که داشتن آنها غیر معقول است” و تحلیل زیر عنوان “او میبایستی بهتر می‌دانست” . حال میتوانیم این سٔوال را پیش کشیم که ” آیا آن تحلیل‌ها کمکی‌ به پی‌ بردن راز “خود – فریبی ” می‌باشد یا خیر. آیا آن “باور‌های پوچ” میتواند از فریضه “خود – فریبی” قویتر شود و آنرا مغلوب سازد؟ چون اگر آن کار از دست آن برآید که دیگر “باور پوچ” نمیشود. هرچه باشد “باور” است و اراده شخص را زیر تسلط دارد. آیا همان “باور‌های پوچ” نیستند که آدمی‌ را در عرصه تاریخ کنترل میکردند؟ همان بت ها، همان خدایان باستان یونانی، همان عروسک وودو ی بومیان جزائر دوردست؟ اگر آنها مشوق و محرک حرکات ما خارق‌العاده از یک شخص شوند، آنها وظیفه خود را به خوبی انجام داده اند. هرگاه مشاهده مینمأیم که کاخ‌های پادشاهان تبدیل به خاک شدند ولی‌ معابد چند صد ساله‌ بلکه هزار ساله‌ همچنان ثابت و پای بر جا مانده اند، که اهرام ثلاثه را فقط قدرت خدایگانه فرّاعنه میتواند خلق نماید. متوجه این امر مهم میگردیم که چقدر قدرت “باور” میتواند عظیم باشد که از بشر ذاتاً تنبل چنین خالقین و سازنده‌هایی‌ ساخته؟ بشر را این خود – فریبی از همه خود – فریبی های دگر بیشتر خوش آید. ما همه باید قبول نمائیم که “بنده” خدا هستیم. قدرت “باور” تنها قدرتیست که میتواند به عارضه “خود – فریبی” غلبه کند چون آن خود – فریبانه تر از هر خود – فریب دیگرست. به قول آتش خاموش کن‌های چاه‌های نفت، ” آتش را با آتشی بزرگتر خاموش کن” همانطور که آتش‌های سر چاه را با بمب قوی فرو مینشانند

در تحلیل‌های کنفیلد – گوستاو و زیگلر مشاهداتی ترتیب داده شده  که در آن‌ها شخصی‌ که نامش را آقای اسمیت میگذاریم، به “باور” خود سخت معتقد است و میخواهد آنرا به شخص دیگری که به “باور خود” معتقد است و با یکدیگر مغایرت دارند باور” خود را بقبولاند. ما طرف دیگر را آقای جونز خطاب مینماییم. آقای جونز بقدری با “باور “‌های او فاصله دارد که هیچ “دلیل و “برهانی” را نمیتواند قبول کند چون اصلا آنرا به اصطلاح هضم نمیتواند بکند، حال آقای اسمیت هرچه آیات و آمار میخواهد بگوید. جونز صرفا به باور خود معتقد است. مطابق تحلیل‌های کنفیلد – گوستاو، آقای جونز “فریفته” نشده حال چه از نوع  خود – فریبی و چه از نوع دگر – فریبی

از طرفی‌ دیگر آقای اسمیت نیز یک خود – فریب به حساب نمیاید. آقای اسمیت نیز از این خوی مبرا نمیباشد. اومرد بی‌ حوصله ایست که طاقت شنیدن نظر آقای جونز را ندارد و در نتیجه فرد خسته کننده‌ای به نظر میاید. او همواره از چیزی یا چیز هایی گله دارد. او که صاحب اختیاری در ایمان خود نیست و حرف‌هایش از باور‌های خود میاید نمیتواند از مفاد اصلی‌ و گیرایی‌های باور خود برای آقای جونز پرده برداری نماید در نتیجه او شامل بحث زیگلر ” باور‌های اشتباه” می‌باشد. حتی اگر فرض نمائیم که او یک شخص بی‌ ابتکار و روشنفکری متوسط است که در حین سر در گمی، به راحتی‌ انتخاب می‌کند که خود را در حماقت باقی‌ بگذارد باز هم یک خود – فریب به حساب نمیایدImage result for self deception quotes

میتوان گفت تنها مورد شراکتی دو طرف مقابل، آقایان جونز و اسمیت، در این حقیقت نهفته شده که هردو در حین “مناظره” و “مباحثه” برای دلیل آوردن حقانیت خود، به این امر مهم پی‌ بردند که “از میان دیگران،” آندو به عقاید یکدیگر علاقه مشترک دارند. خود – باوری نیز میتواند با دگر – باوری  یا خود – باوری طرف مقابل روبر شده به چالش دعوت شود. هریک از آقایان جونز و اسمیت در دل از اینکه طرف مقابل به او توجه نموده خوشنود است. این نکته مشترک دو طرف مقابل  توسط کنفیلد – گوستاو و زیگلر توجیه و تحلیل نرفته ولی‌ پنلهوم به طور مستقیم روی آن “نیروی موافق” ما بین دو حریف انگشت گذارده. پنلهوم با رد کردن نظریه دموس که میگفت خود – فریبی را از طریق دگر – فریبی میتوان شناخت، با نظرات کنفیلد – گوستاو موافقت مینماید

پنلهوم در ضمن این بحث را به میان میکشد که نه‌ تنها شواهد علیه “باور” میبایستی قوی باشند بلکه شخص میبایستی از اهمیت آن شواهد آگاهی‌ داشته باشد و از آنچه دستگیرش شده دانأیی حاصل نماید. هرگاه این دو شرط انجام گردید و فقط در آن هنگام است که نتیجه قبول میشود. پنلهوم ابراز میدارد که معیار مشاهده شخص که شواهد به چه نتیجه‌ای اشاره میکنند با معیار مشاهده او که نتیجه را قبول نموده یکیست

برای جلوگیری از دوباره گزینی شواهد خود – فریبی پنلهوم پیشنهاداتی می‌دهد که با نظر دموس توافق‌هایی دارد. پنلهوم فرض اصلی‌ خود را بر این مبنی میگذارد که خود – فریبی یک حالت دو‌گانه می‌باشد شخص در این حال در حقیقت هردو شرأیط “باور” و “ناباور” را متقبل شده ولی‌ میتواند طرف “ناباور” او بیشتر باشد و ناباوری خود را در دیدن آنچه شواهد اشاره میکنند بیابد. شاید بهتر میبود که تحلیل خود – فریبی را از دید تحلیلی پنلهوم مقداری متمایل نمود. بدین معنی که به جای پیش آوردن سٔوال او که “آیا باور و ناباوری همراه هم می‌آیند؟” بپرسیم: “دلایل باور و دلایل ناباوری چه‌ها می‌باشند؟” ولی‌ اگر سٔوال را همینجا بگذاریم، کاری که پنلهوم کرد، و به روی متد تحلیل تمرکز بیشتر نمائیم، جواب به خودی خود به دست خواهد آمد تا اینکه بی‌ مقدمه و بدون وسائل و ابزار مناسب به داخل عمق آن‌ شیرجه زنیم که در انصورت مشاهدات، به گونه‌ای ناخوشایند ما را به تیرگی اعماق مسئله می‌رساند. پنلهوم اجبارا دست به متد‌های کلاسیک تر می‌زند که البته برای آن شرائط طرح ریزی نشده اند و از دید عمده تر ” ضوابط مشترک و لازم” برای خود – فریبی در تحلیل به نتایج هایی می‌رسد و مراحل تغییر باور قدیم و قبول باور جدید شخص مخاطب را به این ترتیب میاورد: ۱- باور مطلق بر اساس دلایل قوی، ۲- دانش و آگاهی‌ باور شنونده، ۳- قدر دانی‌ شنونده از دلایل و باور جدید او علیهٔ “ضدّ باور” پیشین خود. این نتیجه‌گیری محافظه کارانه تر و مقبول تری است ولی‌ در عین حال از نواحی دست نخورده و ناشناس نیز برخوردار است. بخصوص در نتایج ۲ و ۳ که از حدود دانش مشاهده گر‌ خارج است بخصوص هنگامی که شخص مورد نظر “ضدّ – باور خود” را قبول مینماید. پس بر اساس این مشاهدات چیزی که در دست داریم به این نتیجه میرسیم که خود – فریبی از باور “دلیل قوی” ناشی‌ میشود، که حالات دو و سه‌ را درد، و در همان زمان به “ضدّ – باور” آن معتقد باشد که حالت یک را شامل میشود. این به زبانی‌ غیر مستقیم همان حالتی را که پنلهوم از آنها پرهیز میداشت بوجود میاورد. نا‌گفته نماند که دموس نیز در اینجا با پنلهوم توافق نظر هایی دارد و در باره “همزیستی‌ دو باور”  نظراتش را ارائه داده و بحث‌های “نیم- باوری” و منطق “باور‌های دو گانه “را در بعد تازه‌ای مطرح نموده

فرض کنیم شخصی‌ با علاقه به ابImage result for self deception quotesراز عقیده خود میپردازد. او در حالیکه “باور” خود را به نمایش میگزارددر دل میداند که “نا – باور” آنرا نیز درک میکند. حال اگر از او بپرسیم که آیا “باور” خود را بر مبنای آثار و شواهد مستحکم در ذهن خود دارا می‌باشد جواب او بدون شک و تردید نخواهد بود، چه “ضدّ- باور” آنرا نیز در ذهن خود حمل می‌کند. در آن هنگام است که مشاهده گر دچار سر در گمی میشود. آیا او یک باور کننده مضاعف است؟ یا به قول دموس نیم‌باور کننده است که نیمی از هر دو “منطق” متناقض در ذهن او ساکن است؟ در اینجاست که مشاهده وگر میبایستی فقط حدس بزند که گفتار و رفتار شخص تا چه اندازه از “باور” تشکیل شده و چه مقدار از “نا – باوری”؟ چون در افرادی که شخصیت‌های دو گانه دارند تنها نتیجه از طریق حدس به اصطلاح عالمانه حاصل میگردد. مطابق ضوابط سه‌ گانه پنلهوم این شخص یک خود – فریب می‌باشد

بروشنی واضح است که پنلهوم از طرز عمل پیشنهادیش یا به اصطلاح فرمولش این فاکتور را از قلم انداخته که کسی‌ که دریافت “دلایل قوی” را استقبال نمیکند در عین حال  “ضدّ-باور” را در ذهن خود پذیرا میشود ولی‌ میبایستی به اطرافیان خود این امر را برساند که او یک “باور – کننده” می‌باشد و حتی آنرا با خلوص نیت کامل ابراز میدارد در صورتیکه نیست. پاره‌ای از او آنرا به خوبی میداند. تظاهر به دینداری و نوع دوستی‌ از امثال وافر آن هستند که  با اعمالی متضادی که شبها از او سر میزند و او را به بار‌ها و دیگر مراکز تفریح ناسالم میکشاند، استفاده از مواد مخدرب و دروغ گفتن در مورد آن، آیا اینها همه از آن احساس “ضدّ – باور” سرچشمه میگیرند؟ به خوبی میتواند باشد. اگر او صریحاً هم باور را انکار نکند او میبایستی این تصوّر را به عموم بدهد که آنرا انکار می‌کند، در شرائط مناسب، نه‌ تنها او باورش را انکار میسازد بلکه آنرا با خلوص ذات و از ته قلب ابراز میدارد. آن انکار حقیقت با مقداری خلوص نیت، چون میداند حقیقت به طرف دیگری اشاره می‌کند و با علم به وجود باور، شخص را در حوزه خود‌فریبی میندازد

چنین مواردی میتواند برای مشاهده گر بصورت معما‌یی گاه پیچیده در آید. نظیر آن در اجتماع کم نیست، خبر مرگ نابهگام فرزندی در تصادف به مادر معمولا شامل این مورد میگردد. مادر در ابتدای گرفتن آن خبر جانگداز تا مدتی‌ در انکار بسر می‌برد. آن زن با اینکه میداند این اتفاق ناگوار برای جگر گوشه ا‌ش افتاده ولی‌ با تمامی قوای ذهنی‌ خود با آن مبارزه مینماید. او میداند که حقیقت دارد ولی‌ از قبول آن امتناع میورزد. او می‌بیند شواهد به کجا اشاره میکنند ولی‌ بقدری در شوک است که نمی‌تواند با باور خود آنرا بپذیرد. نظیر آن در بلند مدت به کرور اتفاق افتاده و می‌افتد: باور‌های دینی، فرهنگی‌، قومی‌ آنچنان اکثر ما را در بر گرفته که مانند همان لحظه شوک مادر بخت برگشته برای مان به ندرت به پذیرفتن “باور” منطقی تر تن در میدهیم .آیا خود‌فریبی در بلند مدت به تدریج حل میشود و باور جدید جایگزین باور قدیم میشود؟ این سوالیست که به گونه‌ای عام نمیتوان به آن پاسخ داد.  همانطور که آن مادر غمدیده به تدریج حقیقت را پذیرا میشود ولی‌ آن پس از مدتها “انکار شواهد و حقیقت” شواهد و مدارک را به ذهن ناباور خود “وارد” می‌کند، و باور جدید به طور کامل به وقوع می‌پیوندد. البته در طی‌ این مراحل غریزه خود – فریبی دست بردار نیست و مدت تقبل باور جدید را، اگر اتفاق بیفتد، به درازا میکشاند. فرمول بهسازی شده پنلهوم شامل انکار باور بر خلاف شواهدی که نشان می‌دهد، میشود و بی‌ اعتنایی به آن. در فرمول اول پنلهوم به نظر میرسد که هنوز عناصر اصلی‌ در “حقیقت جویی” در دست نیست

شخص مورد مطالعه یک خود – فریب به حساب نمیاید اگر زیر هیپنوتیزم به او راهنمایی شده باشد و ٔRelated imageبر اثر آن آموزش او باور و ضدّ باور را توأما در ذهن خویش دارا شود. حتی هنگامی که با خلوص نیت و خاضعانه باور میدارد و در عین حال با همان خلوص ذاتی خود اذعان دارد که شواهد ضدّ باور را به خوبی میبیند. همینطور او یک خود – فریب به حساب نمیاید اگر آن تناقض ذهنی‌ او ٔبر اثر کاستی در کارکرد بیولژیکی مغز و اعصاب او باشد. شخص تحت مطالعه ضمنا میبایستی از نمره آی‌ کیوی متوسط به بالا برخوردار باشد و کودن، از دید روانکاوان، نباشد. او نمیبایستی تحت قوانین و مقررات اجرائی عقیدتی‌ باشد به گونه‌ای که افکار او را در طی‌ شبانه روز در چهارچوب خاص قرار دهد

عنصری که وجودش در اثبات خود – فریبی شخص لازم است، و از تمامی احتمالات نامبرده مبرا می‌باشد، عنصر “قصد” است اگر شخص زیر مطالعه خود را به طرف نا- باوری شواهد سوق دهد به عبارتی دیگر خود را “وا” دارد که ضدّ باور را بپذیرد، صرفاً به خاطر آنکه راه فراری پیدا کرده، در آن هنگام است که او یک خود – فریب شده. بدون شک پنلهوم با عنوان کردن عنصر “قصد” در خود – فریبی حساسیت بجای خود را در این مورد ابراز میدارد در حالیکه میداند آن تنها عنصر محرک لازم در خود – فریبی نمیباشد ولی‌ یک عنصر عمده می‌باشد. ناگفته نماند که پنلهوم بروشنی منظور خود را در بیان فرق “عنصر محرکه” و “قصد” روشن نمیسازد و آندو را از یکدیگر بوضوح تفکیک نمینماید

تصور کنید شخصی‌ را که سریع بداخل  نتیجه میپرد و دورانی که میبایستی برای تجزیه تحلیل مطلب سپری شود را به اصطلاح دور زده صرفا به دلائلی نظیر تمایل شخصی‌، یا منحصراً تنبلی در تفکر، قضاوت‌های زود و عجولانه می‌کند. قضاوت‌های زود و عجولانه عموما بخش عمده‌ای از مبحث خود – فریبی را در ٔبر می‌گیرند. در پزشکی‌ این مورد در افرادی که خیال میکنند مبتلا به سرطان هستند به چشم میخورد. آنها از ترس یا توهم، در باره این موضوع زود نتیجه گیری میکنند که به سرطان مبتلا هستند. شواهد قوی نیست ولی‌ باور او قویست. حتی به طوری نیست که او خیال می‌کند که شواهد و دلایل کافی‌ در دست دارد، او آن مرحله را نیز دور زده و با گفتن “میدانم که سرطان دارم” خود را قانع میسازد و سعی‌ در قانع نمودن اطرافیانش دارد و “فقط خودImage result for self deception quotesش این حس را می‌کند ” و” دلش این گواه را می‌دهد. ” شخص از این بابت در اضطراب بسر می‌برد و تشویش دارد که به  یک بیماری مهلک مبتلاست در صورتی‌ که نیست

از مترجم: بیاد خاطرات دکتر ناصر شجاع نیا، عموی پزشک آسیب شناسم که اکنون بازنشسته بیمارستان جوبیلی در ویکتوریا در بریتیش کلمبیا هستند میفتم که در کتاب خاطرات خود که به زبان انگلیسی تحت نام “نامه‌های پارسی” به چاپ رسانیده از قول دوست روانکاو نزدیکش، دکترمسعود میر بها، نوشته که یکی‌ از بیمارانش ادعا میداشت که در گوش راستش تعدادی کرم درشت وجود دارد و او حرکات آنها را احساس می‌کند. بیمار بقدری در این عقیده نادرست راسخ میبود که بالاخره روانپزشک را واداشت که دستور عمل بروی گوشش را صادر نماید. آنها گوش بیمار را شکافتند و دوباره بستند و تعدادی کرم که از باغچه بیمارستان پیدا کرده بودند را در مرکور کروم قرمز ساخته پس از به هوش آمدن بیمار آنها را به او نشان دادند در حالیکه میربها به بیمار میگفت “حق با شما بود، ببینید چقدر کرم در آوردیم” و بیمار با خوشحالی پاسخ داد: “نگفتم دکتر جون، من میدونستم” و قضیه در اینجا ختم میابد. دکتر میربها که “روانکاوی یونگ” را به فارسی برگردانده بود، متأسفانه خود به علت افسردگی و دو شخصیتی‌ دست به خود کشی زده از میان دوستان خیلی‌ زود پر ٔبر کشید. بهانه‌ای شد که یاد دکترمسعود میر بها را که علاوه بر دوستی‌ خانوادگی استاد پدر و مادرم در روانشناسی‌ نوجوانان میبود، گرامی‌ دارم

   نکته اصلی‌ در اینجاست که شخص به شواهد و عدم شواهد اهمیت نمیدهد بلکه او فقط و فقط از روی ایمان و عقیده‌ای که دارد این تخیلات را در سر دارد. در ذهن او، ایمان از شواهد قویتر است. به قول معروف ” قسم ” از”  دم خروس ” قویتر میشود. فرد تحت مطالعه اینجا در این افکار بسر میبرد که آنچه او قبول میدارد درست است در صورتیکه آنطور نیست. در مواردی نیز فرد با مقداری شک به باور خود ایمان دارد. این نشانه شواهد قوی در خود – فریبی، از هردو طرف موافق و مخالف، می‌باشد و بین باور و نا باور قرار میگیرد ولی‌ به طرف باور منحرف میباشد. این خاصیت میتواند به گره گشایی این مسئله کمک کند به طوری که شخص سرسخت در عقیده نادرست را متقاعد سازیم که بدون آنکه به باور “غلط” خود صدمه بزند فقط به نحوی شکی‌ در آن تولید نماید و به ضدّ باور فرصتی بدهد. البته میدانیم که در بکار بردن روش دو طرفه به عنوان ابزاری برای روشن ساختن معنی خود – فریبی در یک فرمول کلی‌، در مقابل تابع ضرر خود – فریبی با چندین متغیر دیگر نیز روبرو خواهیم شد که تمامی آنها بروشنی شناسأیی نشده اندImage result for self deception quotes

محققین و مشاهدین آزمون‌های گوناگون به این نتیجه رسیده اند که عامل زمان نیز دخالت مستقیم در برخورد باور با نا باور دارد. همین فرضیه چالش‌های فراتری را به همراه دارد که در چه مواردی آندو محرک ضدّ و نقیض تواما در ذهن شخص وجود دارند و در چه مواردی زمان باور و نا باور ساکن در ذهن فرق می‌کند. شخصی‌ که از باور به باور متضاد میرود شخصی‌ست که یا در تصمیمش “نامطمئن” است یا اینکه باور خود را برای دلیل خوبی عوض نموده. مشاهدان شخص علت تغییر موضع را در “تاثیر” و “تسلط” باور و کسی‌ که آن باور را به او انتقال داده نیز میدانند. خشم و عصیان علیه یک باور در ذهن شخص باعث‌های عمده میتوانند باشند. عصیان علیه تسلط و فرمانده‌ای باور میتواند کور کورانه شخص عصیان زده را به طرف ضدّ باور سوق دهد بدون اینکه شخص از محسنات و خوبی‌های ضدّ باور آگاهی‌ کامل داشته باشد. ذهن او به طور خودکار حقایق را طوری تلقی‌ مینماید که از رد باور حمایت می‌کند. او خود را از پیش مغلوب آن عقیده میداند و راه بیرون آمدن از آن مخمصه را در دست ندارد یا نمیخواهد که در دست داشته باشد. برای به نتیجه رسیدن به خود – فریبی در این مورد کافیست ثابت شود که شخص ته دلش میداند که نظرش نادرست است با اینکه میداند عقیده صحیح کدام است

در برخی‌ موارد شخص “خوش – خیال” نیز شامل این عارضه میشود.. که ” روزی بسیار پولدار خواهم شد و آنروز بالاخره می‌رسد ” و در انتظار روز موعود مینشیند و دست روی دست میگذارد. افرادی که باور خود را انتخاب میکنند صرفاً از برای آنکه ضدّ باور را باور نداشته باشند اغلب تحت فشار‌های روانی‌ میروند و بیشتر احتمال دارد سوی الکل و مواد مخدر بروند. آنها مایلند با افرادی همفکر خوشان رفت و آمد کنند و جلسات همفکری میگذارند که در قانع ساختن خود کمک می‌کند. آنها از اینکه هستند افراد دیگری که مانند آنها می‌اندیشند و آن را دلیل دیگری بر حقانیت عقیده خود میداندند ولو آن عقیده نادرست باشد

جلسات جامع جادوگران همه ساله‌ در شهر سالم ، ارگون، برقرار است ولی‌ آیا این دلیل میشود که جادوگری بر پایه صحیح است؟ چه جلسات و مجمع‌های عظیمی‌ که احزاب منحل شده در طی‌ سالیان قرن پیش برگزار نکردند، آیا همه آنها دال بر حقانیت آرمان‌ها و اهداف آنها بوده؟ پس کجایند آنها امروز؟ به خصوص اگر شخص در سیل پروپاگاندا و تبلیغات قرار گیرد که در انصورت چاره‌ای ندارد بجز آنکه همرنگ جماعت شود. جوانانی که در محله‌های آلمان نازی جوانان دگر اندیش را به جرم عدم علاقه به شرکت در فعالیت‌های آنان تحت اتهام خیانت بدار میاویختند، صرفاً به خاطر آنکه از شیوه آنان پیروی نکرده اند، گواه آن میتواند باشد

بهمین ترتیب شخص زیر مشاهده نیز مایل است با افرادی سر و کار داشته باشد که تفکرات او را تائید میکنند یا مانند او تفکر میکنند. شواهدی نیز گویای این هستند که باور فرد میتواند خود باعث ضدّ باور در آینده شود و این دو حالت دارد یکی‌ تعویض عقیده برای باور منطقی‌ که حسن به حساب میاید یا میتواند تغییر عقیده از عقیده درست به نادرست باشد که آن به صلاح فرد نمیباشد. برای مثال یک “کلاهبرداری فوق هوشمندانه ” تاریخی از یک ملت تحت لوای ” آرمان مقدس” و `کرامت انسانی‌ ” و ” جنگ برای صلح ” راه مارپیچ نابکارنه را در اذهان عمومی‌ بر میگیرند و باور‌ها را به ضدّ باور تبدیل میسازند. در طی‌ تاریخ این کلاه به مراتب  بسر مردم بیچاره رفته. این آنطوری که ما از معنی آن برداشت می‌کنیم خود – فریبی نمیتواند باشد. در موارد تناقض باور و ضدّ باور صحبت‌های شخص ممکن است با عقیده ا‌ش تضاد داشته باشند. طبق شواهد به نظر می‌رسد که از طریق مردودیت است که به نتیجه‌ میرسیم نه‌ طرح و تشکل مشاهده. به قول معروف میبایستی سر او به سنگ بخورد تا حقیقت را دریابد در انصورت است که خصلت ” کلاهبردار” یا ” فریبکار” او شکست میخورد، در حالیکه خود – فریبی در تضاد باور‌ها به خودی خود بر ملا میسازد که ” فریب خورده “. ولی‌ فرق معامله در اینجاست که شکست ” کلاهبردار ذهنی‌ ” شامل فرومایگی و شرمندگی  شخص نمیشود ولی‌ شامل موفقیت ” خود – فریب ” میشود

 از مترجم: گاه پیش می‌اید که شخصی‌ بی‌ نهایت تحت تأثیر یک شخصیت مذهبی‌ یا سیاسی رفته شاید در اثر تکنیک‌های شستشوی مغزی در حالت پرستش آن شخصیت قرار گرفته باشد. این در مورد مقدسین ادیان مختلف بسیار صادق است. هستند بسیاری در آمریکای مرکزی که به سن پل ارادت خاص دارند و در آمریکای جنوبی که بیشتر مانند کلیسای کاتولیک روم سأن انتونی را مورد پرستش قرار می‌دهند و در اسلام شعب مختلفی‌ که بر اثر طی‌ زمان در کنارش متولد شده شخصیت هایی نظیر علی‌، حسین، بهالله ، آقا خان، و میرزا احمد قادیانی را در افکار پیروان خود می‌پرورانند که هر یک میتواImage result for self deception quotesند به نوبه خود به شخص باور کننده کمک و حمایت خود را برساند چون قدرت ایمان قدرتیست که با اینکه در همین مبحث جای دارد هنوز افق‌های ناشناخته‌ای برای روانکاوان بر جای گذارده. تبلیغات شدید آلمان هیتلری برای خدا ساختن از هیتلر، حزب کمونیزم شوروی و ٔبت ساختن از لنین و استالین، تبلیغات دیکتاتور‌های کوچکتر در تاریخ معاصر و گذشته دور برده شدبه اتمام میرسانیم  چرا؟ چون شکست ” کلاهبردار ذهنی‌ ” شامل فرومایگی و شرمندگی  شخص نمیشود

زیگلر تائید می‌کند که شاید موارد دیگری به غیر از خود – فریبی غیر ارادی پیش بیاید که بتواند موازی با رفتار خود – فریبی بین افراد باشد. کنفیلد و گوستافسون نیز به نوبه خود مباحثه خود را با تائید مواردی که فرد تحت مطالعه “میداند” که آنچه باور دارد عاری از حقیقت است ولی‌ همچنان تحت تأثیر خود – فریبی به آن دو دستی‌ چسبیده است. این افراد توسط نوشیدن الکل و مصرف مواد مخدّر بیشتر خود را قانع میسازند که آنچه میدانند درست است. آنها تحت هیپنوتیزم و روانکاوی به آن اعتراف کرده اند. در گزارش دیگری که کنفیلد به اتفاق مک نالی نوشته اند نتیجه آنها در خود – باوری این بود که آن در هردو ذهن جایگزین است، ذهن آگاه، و ذهن ناخوداگاه

چنین اظهاراتی بار دیگر سٔوال‌های بنیادی را به میان میکشد. چگونه میتوان فریب غیر ارادی را فهمید؟ آیا میشود از طریق رفتار بین افراد به وجود آن پی‌ برد؟ آیا رفتار فرد در جامعه خویش نموداری از باور‌های درست یا نادرست او در ذهن ناخود آگاه اوست؟ و دیگر سٔوال‌هایی‌ که این موضوع را احاطه میکنند از جمله تشخیص لزوم تحلیل روانکاوی بروی فرد از مشاهدات رفتار او با دیگران و بالاخره چگونه میتوان به زبان فروید به ناخود آگاه و تسلط پی‌ برد؟ نوشته‌های مذکور از ارائه راه حل مطمئن عاجز بودند و در برخی‌ از آنها نویسنده نیز صریحاً به آن اعتراف مینماید. در ادامه این نوشتار پی‌ میبریم که خود – فریبی فقط از باور و دانش نمیاید، بلکه عوامل دیگری نیز در آن دخیل هستند؛ عواملی نظیر هدف، آرزو، و ترس

___________________________________________________

بخش سه‌

گفتن یا نگفتن

تناقض‌هایی‌ در خود – فریبی پیش میایند وقتی‌ که معیار‌های تشخیص را بروی “باور” و ” دانش” میگذاریم با زبان بدن، ظاهر شدن در جمع، و به طور عام آگاهی‌ کامل از محیط، در طرف مقابل نتیجه هایی عرضه شده که حاکی از ارتباط ادراک و باور می‌باشد همینطور با آگاهی‌ و دانش. ما میتوانیم این شاخه را به طور کلی‌ ” شناختی – ادراکی” بنامیم که در مقابل شاخه “ارادی – عملی” قرار Image result for self deception quotesمیگیرد. به عنوان مثال این یک امری عادیست که شخص خود – فریب را شخصی‌ بدانیم که از فریبکاری خود بیخبر است، کسیست که آنچه را که در ماورای صحنه دود زده‌ای که خودش بر پا ساخته نمیببیند. او واقعا خود را قانع ساخته که داستانی‌ که میگوید صحیح است در صورتیکه در اعماق دلش میداند که صحیح نیست. او به خود تلقین می‌کند. ما میگوییم که خود – فریب از فریبکاری خود بی‌ اطلاع می‌باشد، در تحلیل روانکاوی او در ذهن ناخود آگاه خویش است که حقیقت را جائی در کنار” پرونده‌های آرزو‌ها و تخلیات” خود ” بایگانی” کرده و از وجود آن با خبر است

من توصیه نمیکنم که شاخه ” ادراک – سازنده” نداشته باشیم و از آن الفاظ صفت خود – فریب حذف شود ولی‌ توصیه می‌کنم که به روی تغییرات اساسی‌  نیروی “اولویت ادراک و شناخت” تحقیقات بیشتری به عمل آید. من توصیه میکنم که الفاظی مانند “شناختی – ادراکی” حتما اضافه گردد. تغییر دادن “اولویت ها” میتواند در دو مرحله اتفاق بیفتد. مرحله اول جدائی  شاخه ” ادراک –  شناخت ” از آن جمع و نزدیک گذاردن آن به جمع شاخه‌های  “ارادی – عملی” . زیرا آنها بهتر قابل تحلیل می‌شوند اگر با جمع آن فامیل مورد بر رسی‌ قرار گیرند

cognition – perception , unconscious wishes and fantasies, conscious , volition – action ,

در مرحله دوم یک شاخه جدید ” ادراکی – سازندگی” در مجموعه‌ شاخه‌ها باز می‌کنیم که محتوی آن شامل تغییر مکان دادن مفاد برگردانیده شده از “شناختی – ادراکی” به ” ارادی – عملی” می‌باشد. مباحث هردو مرحله فقط شامل یک برهان نمیباشد بلکه تشریح سازنده نقطه دید من جلوی سابقه ثبت شده روبرو نشدن با این موضوع حساس و آثار ناشی‌ از عدم مطالعه در این مبحث، که اتمسفر مشاهدات من را تشکل می‌دهند میباشند که در بخش‌های جلوتر این کتاب به آنها بیشتر پرداخته ام. الفاظی نظیر “دانستن” ، ” واقف بودن ” ، و “بر حذر بودن” ، همه به شاخه اصلی‌ استعاره “دیدن” ختم میگردند. دیدن چیزی که او میخواهد ببیند

احتیاجی به تأکید بروی ارتباط نزدیک و اصولی بین جفت‌هایی‌ مانند ” دانستن – دیدن” و “باور – ظاهر ” نیست. در دوران اخیر فلاسفه به این ارتباط تخیلی‌ تصویری “دانستن” و “باور” شک برده اند. البته یک عامل “عمل” در”دیدن” وجود دارد. ما صورتمان را برای دیدن چیزی میگردانیم. ما از ترکیب هر دو عمل صفت “مشاهده” را میسازیم که جایگزین “دیدن” میشود. این دیدن با تمرکز حواس است و با دیدن بی‌ اعتنای محیط اطرافمان فرق دارد. دیدن با نگاه کردن فرق میدارد همانطوری که شنیدن با گوش دادن فرق می‌کند. در مشاهده عامل “توجه” وجود دارد در صورتیکه در “دیدن” توجهی‌ لازم نمیباشد. این مربوط به ذهن “آگاه” میشود که از روی قصد اقدام به دیدن به سمتی‌ می‌کنیم و از آن توجه “مشاهده” را میسازیم همانطور که از میان صداهای مختلف اطرافمان به یک صدا به اختصاص گوش فرا میدهیم و آگاهانه آنرا تفهیم مینمأییم

تمامی افعال نظیر “باخبر بودن”، “متوجه بودن” ، ” ناظر بودن” ، “علاقه‌مند بودن” ، “علاقه از دست دادن” ، و امثال آنان از ذهن خود آگاه می‌اید و کاملا تحت تسلط نفس آدمیست. این افعال با اینکه از لحاظ دستور زبانی‌ جزو افعال معتدی به حساب میایند ولی‌ اصطلاحات و انتصابات جواری به کلمه آنرا به منفعل لازم تبدیل می‌کند و شاخه‌ای از “درک – اصل ” از آن برون میآورد.  از مترجم: به عبارتی دیگر شما برای فعلی‌ که در طی‌ خود فریبی استعمال مینمایید به یک چیز دیگری نیز نیازمندید چه افعالی مانند غذا خوردن، اسب دواندن، و غیره از دو کلمه و از افعال “لازم” میباشند در صورتیکه درافعالی مانند عطسه، Image result for self deception quotes توجه، پی‌ بردن ، و امثال آنها احتیاجی به کلمه دیگری نیست

از پی‌ مبحث بالا،  هرگاه افکار شخص از حالت “دیدن” به حالت “مشاهده ” نقل مکان نماید از فعل “لازم” به “معتدی ” تبدیل میگردد چون احتیاج به کلمه دومی نیز پیدا میشود( که چه چیزی را “مشاهده” مینماید ) همینطور هرگاه “شنیدن” به “گوش کردن” تبدیل شود لازم به عمل میاید که از کلمه دومی نیز استفاده شود (به چه صحبتی‌ گوش فرا مینهد.) به این سبب است که ما توجّهمان را به “سمت” مورد انتخابمان جلب می‌کنیم و چشم‌هایمان را به آن‌طرف میگردانیم، و هنگام گوش فرا دادن میدانیم به چه کسی‌ گوش می‌کنیم و صحبت مربوط به چیست

ما آگاه می‌شویم و آن موهبت را قدر نمی‌شناسیم. آیا این فعل و انفعالات ذهنی‌ به چه گونه صورت میگیرد هنوز بر کسی‌ معلوم نیست. معتقدین به ادیان و مذاهب انتقال ناآگاهی به آگاهی‌ را عملی‌ از خداوند میدانند که راز آن بر بشر همواره پوشیده خواهد ماند ولی‌ آن باعث نمیشود که ما دست از تحقیق و تلاش برداریم. چگونگی‌ تغیرات فیزیکی‌ و متافیزیکی لحظه “پی‌ بردن” همواره سر سختانه موهوم مانده. مرحله آگاه شدن و ثبت آن در مغز بشر مرحله ایست که چالش فلاسفه قدیم و جدید بوده

Transitive, intransitive, idiom, imagery, reception – concept ,

پاسخ هایی در این مسئله ارائه گردیده ولی‌ هیچ کدام، تا آنجا که من اطلاع دارم از آن اصل سیستماتیک گویش و تصور، بر خوردار نمیباشند. جالب توجه است که ما همواره در تحول از نا آگاهی‌ به آگاهی‌ بسر میبریم. لا اقل در دورانی که خواب نیستیم. ما همواره از محیط خود اطلاعات تازه‌ای دریافت می‌کنیم ولو ثابت باشد. مغز ما مانند مغز دیگر جانداران همواره در تازه سازی اطلاعات بسر می‌برد و این خصوصیات را ما با تمامی جانداران شریک میباشیم. ولی‌ ما میبایستی خوشوقت باشیم که تنها مخلوق او هستیم که در جست و جوی چگونگی‌ آن هستیم. آیا آن فعل و انفعالاتی که در لحظه‌های آگاهی‌ شکل میگیرند فقط و فقط در انحصار خالق متعال است یا روزی بشر به آن دست خواهد یافت، شایدآنروزیست که رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند. تا آن موقع، ما سعی‌ خومان را می‌کنیم

همانطوری که ما میتوانیم مشخصات “احساس” اندوه و فرومایگی را در محیط هایی مانند تاریکی، سنگینی‌، خفّت، یا گناه تصور کنیم و قادر به نشان دادن آن “احساس” هستیم، ما میتوانیم “آگاهی‌” خود را نیز نشان دهیم. احساس “آگاهی‌” در بیش از یک روش نمایان میگردد. و مانند نشان دادن اندوه و فرومایگی، زبان و تصور احساس “گناه” میتواند تکثیر شود. هنگامی که ما واکنش تحلیلی ماده‌ای را مشاهده مینمأییم، همان تصور وزنه سنگین احساسات فوق بر دوش ما، من معتقدم میتوان مدلی‌ از “آگاهی‌” تشکیل شود که در نزد فلاسفه نتیجه‌های مخصوص به خودرا نماین سازد و از آن مدل، یا الگو، تحلیل‌های بنیادی گرفته شود

آسان است که از تصور مدلی‌ برای “آگاهی‌” ساخت. دیدن برای ما آدمیان مبدأ دریافت بیشترین اطلاعات است. سهم رسانیدن اطلاعات از طریق قوای بینایی از شنیدن و دیگر قوای حسی به مراتب فراتر می‌رود. به خصوص که آدم‌ها مخلوقاتی متحرک هستند و به قوه بینایی برای تشخیص محیط اطرافشان بیش از قوای دیگر احساسی‌ متکی‌ میباشند. از قرار نزدیک به ۹۰ در صد اطلاعات از طریق چشم‌ها به مغز آدمی‌ میرسند. با تمامی این احوال متوجه هستیم که “آگاهی‌” فرد فقط از چشم نمیاید و گوش، زبان، و پوست بدن آدمی‌ نیز منبع جمع آوری اطلاعات میباشند. ما از بو‌ها و صدا‌ها دمای محیط، زبری، نرمی، “آگاهی‌ ” بدست میاوریم. موهای سر آدمی‌ او را از سقف یا شئی بالای سرمان با خبر میسازد به این دلیل است که موی بی‌ حس دارای پیاز و سلسله اعصاب چنان حساسیست که اطلاعات محیط بالای سر را به محض کوچکترین تماسی با آن به مغز میرساند. تمامی آگاهی‌‌های محیط ما در ذهن خود آگاه ذخیره و پروسه Related imageمی‌شوند. توجه به هرکدام از اطلاعات بدست آمده میتواند تبدیل به چیزی که من آنرا “آگاهی‌ مطلق” مینامم شود. واضح است همانطور که قوه بینایی و تصور در مبحث “آگاهی‌” از عمده‌ترین منابع اطلاعات است، در نظر داشته باشیم که آن تمامی زوایای آگاهی‌ را در ٔبر نمیگیرد و هنوز دیگر منابع دریافت اطلاعات در ساختار کّل مدل سهیم میباشند

البته محققین برای درک بهتر مطلب من میبایستی نظر خود را علیه من در ترازوی آزمایش گذارند. برای “لحظه درک “نظریه‌های مختلف و ناقص بسیار آمده ولی‌ از میان آنان نظریه “وایت” بیشتر شایسته تعمق است. وایت میگوید که “آگاه شدن و “برحذر شدن” از اراده آدمی خارج است. او بر خلاف نظر برخی‌ از فلاسفه میگوید چنین چیزی به عنوان “عمل” آگاه شدن” وجود ندارد. کافیست که اطلاعات مناسب به مغز آدمی‌ برسد و آنگاه مغز خود به خود آنها را جفت و جور مینماید و از آنها آگاهی‌ بدست میاورد کما اینکه این آگاهی‌‌ها میتوانند خود به عنوان “آجری از دیوار” آگاهی‌ عمده تری در آینده استفاده شوند. هیچکس نمی تواند از کسی‌ بپرسد چرا او به آن آگاهی‌ رسیده! ما حتی از ردّ آگاه شدن نیز عاجزیم چه به محض دریافت اطلاعات به مغزمان از آنها آگاهی‌ ساخته میشود و این شغل تمام وقت مغز تمامی جانوران است که بیشتر به غریزه می‌ماند تا انتخاب

من پیشنهاد می‌کنم که اکنون به یک مدل دیگری از آگاهی‌ مطلق بپردازیم. ‌یک مدلی‌ که با اینکه از دید دیگری به آن مینگرد، همچنان با ضوابط و مشاهدات مدل اول همزبان باشد چون در این صورت است که میتوان آنها را مقایسه نمود. یک مدل همزبان و مجهز با همان اصطلاحات، استعاره ها، و قرارداد‌ها‌یی که ما با آنها بتوانیم آگاهی‌ مطلق را از زاویه دیگری تحلیل کنیم. ذات “آگهی مطلق” در مباحث زیر بیشتر تجلی‌ میگردد. در مدل یک ما انجام دهنده هستیم و فاعل عمل، نه‌ مفعول. در حقیقت مدل یک مشمول یک یا چند “تبحر” در انجام فعل مورد بحث میشود که باعث آن‌  آگاهی‌ مطلق است که دست به آن فعل زده. هنگامی که عملی‌ از ما سر میزند هنگامیست که ذهن از آگاهی‌ کامل برخوردار است و از لزوم آن‌ اطلاع کامل دارد یا عکس آن‌ عمل کرده از انجام کاری سر باز زند. همه این فل و انفعالات ملزوم اطلاعات کافی‌ و آگهی کامل میباشند. برای آن مرحله ذهنی‌ “تبحر” در آن مورد نیاز است چه هرگاه دانش آموخته از تجربه و مطالعه بدست نیاید آن آگاهی‌ بدست نخواهد آمد. برای مثال برای پی‌ بردن به یک معاد‌له مدل پیشبینی‌ رگراسیون شما میبایستی از معادلات درجه یک مطلع باشید و از حساب احتمالات سر رشته داشته باشید و طریق آزمایش‌های تعیین بهترین “جور” را بلد باشید تا به آن فرمول دلخواه دست یابید. یا به طور مثال برای آموختن رانندگی‌ اتومبیل شما میبایستی از مکانیزم ترمز، گاز، جاده و … اطلاع داشته باشید.  تبحر ها، البته آموخته می‌شوند ولی‌ دلیلی‌ ندارد که تکرار و جزو روند کار ما شوند

ما هنگام متولد شدن با یک استطأعت و ظرفیتی به دنیا میأییم که از آن برای دریافت و درک اطلاعات از محیط اطرافمان استفاده مینماییم و آن اطلاعات دریافت شده را تبدیل به آموزش و پرورش روح و جسم خود میسازیم. برخی‌ از آن اطلاعات میتوانند تا حد بالائی ظریف و هنرمندانه باشند و در تعیین شخصیت ما در زندگی‌ اجتماعی و حرفه‌ای تأثیر بسزأی داشته باشند. آنها میتوانند از اطلاعات و تبحر به خصوصی برخوردار باشند که شخص را قادر به یاد گیری و جذب اطلاعات مورد نیاز سازد و این قابلیت است که اینجا مورد بحث ماست

من پیشنهاد می‌دهم که ما “آگاهی‌” را در ذهن آگاه خویش به عنوان آینه روان نشناسیم بلکه به عنوان تبحری که در جهان اطرافمان آموخته ایم که باعث آن آگاهی‌ شده. این تبحر از طریق احساسات پنجگانه، به خصوس احساس بینایی بدست می‌اید و در گفتار و رفتارمان آشکار است. “گویش” یک تبحر است که مستقیما بروی این فردیت شخص تأثیر دارد. با اینکه در این مدل بروی تبحر در سخن انگشت گذارده شده، بخصوص در مردان، این تبحر به گونه‌ای جامع وجود دارد که البته در افراد مختلف حدود استفاده از تبحر سخن ورزی متفاوت است. تبحر در سخن در مردان به گونه‌ای نا مرئی و در طیف‌های متنوعی عمل میکنند. عمل و سخن حاصل از “آگاهی‌” و رابطه گفتار و رفتار پس از آن، در افراد به وضوح فرق می‌کند

من مخصوصاً نام “تلفظ” را بروی آن تبحر ویژه گذارده ام. این نام را فقط در سطح  گفت گو در این مبحث بکار می‌برم که میتواند خلاف آنچه از معنی ظاهری آن میاید باشد. و من یک اصطلاح میخواهم بسازم که در همان کلمه بتواند معنی مفهوم زمان برخورد آگاهی‌ با عمل را به بهترین وجه ممکن بیان سازد در حالیکه ما را زود به قبول اعمال ناشی‌ از مشاهده آزمایش وا ندارد. گفتگوی عامیانه – حرفه‌ای و بکار بردن کلمات آسانتر برای بیان ساده و رساتر نتایج مشاهدات به در ثبت ساختن اصلیت مطلب آگاهی‌ دخیل است چه آن کلمات مورد استفاده اصل و مفهوم آنرا ثبت کرده اند و مانند یک کدّ  ثبت شده عمل می‌کند. با هجی کردن یک کلمه ما آگاهی‌ منحصر به فرد آن اطلاع را درک و نقل می‌کنیم

میبایستی یادآوری نمایم که در این علم “عمل” و “گفتن” هم معنی میباشند چه سخن گفتن نیز خود نوعی عمل است. همانطور که نوشتن عمل است. همه آن افعال پس از آگاهی‌ در موردی بخصوص بدست میایند. در کاربرد “آگاهی‌ از چیزی” جمله ” تلفظ – کن ” فقط به گفتن مربوط نمیشود بلکه به نوشتن نیز مربوط است که هردو عمل پس از دریافت اطلاعات تازه و ادغام آنان با اطلاعات قدیم فرد را وادار به چنان عملی‌، یا عکس العملی‌، مینماید. اولین تز‌ من در “تلفظ” اساس “چهره جدید” است که پس از عمل جدید فرد با آن کاراکتر جدید به اجتماع دور و برش معرفی میشود. به همان طریق، اعمال فرد همواره تحت تأثیر مستقیم محیط اطرافش است و فرد از تسلط در آن اتفاقات عاجز است. گاه میگویند تقدیر اینطور کرد و گاه خوش یا بد شانسی‌ است. هرچه هست از بیرون فرد رخ می‌دهد و او دریافت کننده اطلاعات است. دنیای محیط فرد به وضوح برای “او” هجی نشده

در شروع تز‌ اول، من از “تداخل فرد با دنیای اطرافش” حرف میزنم. از آنجا که این جمله را از این به بعد مکرر به کار خواهم گرفت بهتر است در باره آن بیشتر توضیح بدهم. من این جمله را برای تثبیت کاراکتر عمل سر زده از فرد که به عنوان یک انسان تحت مشاهده می‌باشد به کار میبرم. آن طریقیست که فرد محیط اطرافش را درک و جذب می‌کند که شامل خودش هم میشود. آن در مورد اعمالیست که از او سر می‌زند، پروژه هأییست که به عهده میگیرد، و طریقی که دنیا خود را به او عرضه میدارد است که او را وادارد که شخصیتی‌ را که بسویش سوق داده میشود ایفا نماید. آنطور گفتار نماید، آنطور دیده شود، آنطور از او ترسیده شود، آنطور او مورد ستایش قرار گیرد، و … همه و همه اینها اعمالی هستند که از نتیجه تداخل اطلاعات که از طریق احساس های پنج یا شش گانه او به مغز وی میرسند و باعث و بانی‌ حرکات و تشکل شخصیت فرد میگردند

بجای آنکه یک سری کار‌های ناتمام یعنی محرک‌های فرد مانند هدف، فهم، خاطرات، امید، ترس، و …. را بهم ببافیم، به محیط اطراف خود نیز نگاهی‌ بیندازیم. من تأثیر محیط اطراف بر فرد را دست کم نمیگیرم و معتقدم که اطلاعات دور و بر شخص که در زمان حال اتفاق می‌افتد اگر در تأثیر بروی اعمال و گفتار او بر اساس احساسات نامبرده بیشتر نباشد، کمتر هم نیست. آوردن فاکتور اطلاعات دریافتی  در محیط فرد در آن زمان رلی بس قوی در مدلمان میتواند او داشته باشد. نکته اساسی‌ در اینجاست که ما به طور کّل از درگیری‌های لفظی یا عملیمان در محیط اطراف (دنیا) کم خبریم. یا اگر کمی‌ بخواهیم مثبت تر به آن‌ بنگریم، فردی که به طور اخص از چیزی “آگاهی‌” داشته باشد، چه شئی قابل لمس و چه یک قطعه اطلاعات غیر قابل لمس، میتواند آنرا به عمل و تلفظ گویشی درآورد و فرد از این راد و بدل و تبدیل اطلاعات به اطلاعات بعدی‌ تقریبا عاجز است. مانند یک پردازنده، اطلاعات به صورت‌های گونه گون وارد ذهن شده از آن به صورت‌های گویش، گفتار، و عمل بروز داده می‌شوند و از آنها اطلاعات جدید برای خود یا افراد اطراف وی درست میسازد. (“من در حال مسابقه قایق رانی‌ هستم”) که محیط اطراف فرد را تشخیص داده به ذهن وی می‌رساند، او خود به  خود مطیع این اطلاعات است و اعمال وی ناشی‌ از دریافت اطلاعات اطرافش است، از جمله فریاد داور که شروع مسابقه را اعلام مینماید. وی پاروزدن را شروع می‌کند و پیاپی پارو میزند در حالیکه اطلاعات جدید به طور غیر مقطع به ذهن وی می‌رسد: (“من دارم می‌بازم، قایق رقیبم دارد از من جلو می‌زند”) که همه در ذهن او “تلفظ” و انبار شده. تمامی این حرکات در مسابقه در ذهن فرد تلاقی نمیکنند ولی‌ عمل فرد ناشی‌ از دریافت آن اطلاعات همچنان ادامه دارد. او نمی‌داند که رقیبان کی از او پیشی‌ میگیرند ولی‌ آن را ندیده میگیرد و به کوشش خود ادامه می‌دهد یا مأیوس میشود

با استنأ‌ها مثل اجرا نمودن هنری بروی صحنه، همیشه رفتار غیر رفتار خاص شخص میتواند از او سر بزند ولی‌ آنها تحت کنترل و انتخاب او هستند و از سر چشمه دیگری ناشی‌ میشود مانند تئاتری که توسط شکسپیر نوشته شده باشد و شخص بازیگر رل کاراکتری را در آن به عهده دارد. اینجا مرحله “تلفظ” در ذهن شخص لازمه انجام اضافی میشود که تلفظ – کن را به کار برد چه این ما هستیم که انتخاب کننده هستیم که با مقداری تعویض‌های جزئی، بدون آنکه به اصول موضوع دست برده باشیم مرحله “تلفظ” را تصحیح و رفتار یا گفتارمان را “بهتر” میسازیم. همان اصولی له‌ در رفتار تاثیر میدارند، با تعویض مبدأ ها، در گفتار شخص نیز حکم می‌کند

وقتی‌ یک دوچرخه میرانم، اتومبیلم را میرانم، جمله‌ای میگویم، لباس بتن می‌کنم، ویلون می‌زنم، بروی صندلی می‌نشینم، قدم میزنم، بدنم را به حرکت میاورم، تمامی این کار‌ها و حرکات را من به طور خود کار عمل می‌کنم شاید به برخی‌ از آن‌ حرکات یا گفتار هایم  از هنری که بلدم و حرفه‌ای که میدانم اضافه نموده باشم ولی‌ آنها بدون آنکه من “تلفظ ”  کنم اتفاق می‌افتند. بلی دوچرخه سواری در ابتدا و هنگام یاد گیری از مرحله تلفظ – کن می‌گذرد ولی‌ بعد که آموختم، عادی میشود به طوری که افراد بروی دو چرخه گاهی‌ کار‌های دیگر نیز میکنند مانند غذا خوردن، آب نوشیدن، به آهنگی گوش فرا دادن و حتی فهمیدن بحث رادیویی بدون آنکه حواسشان از راندن دوچرخه پرت شود

من البته معمولا میتوانم، و در مواقعی نیز مورد پیش آمد آن شده که من با محیط اطرافم در رد و بدل اطلاعات نامرئی، در مرحله تلفظ – کن بوده باشم. برای مثال هنگام نواختن ویولون، و دقیقتر، هنگامی که انگشت کوچک را به روی سیم می‌‌ به  پایین می‌کشم. وقتی‌ که لحظه را “تلفظ” می‌کنم هنگامیست که نوت را به غلط زده باشم یا انگشتم زخم شده باشد چون در غیر انصورت و مطابق تمرین‌های گذشته میتوانم آنرا بدون زور زیادی بنوازم Image result for self deception quotesو دیگر مانند هنر دوچرخه سواری تقریبا به طور خود کار عمل میگردد. آن نکته‌ایست که من در اینجا مایلم متذکر شوم، گرچه حرف تازه‌ای نیست، یا که ما در باره ا‌ش آنقدر‌ها فکر نمی‌کنیم، لذا به فقدان درک و تحسین ما از داده هایی که به ما عرضه میدارد مینجامد. بجای آنکه آگاهی‌ خالص را ندیده بگیریم چون براحتی و بدون اراده ما جذب ذهن میگردد، ما کافیست فقط به فقدان آن بیندیشیم و نتیجه‌ای که نبودن آن اطلاعات حساس میتواند برایمان به ارمغان آورد. آیا بهتر نیست که بجای اینکه درک عمومی‌ خود را نادیده بگیریم حاصل عدم درک را ببینیم؟ زمانی‌ که ما متوجه بودیم که دلیل مخصوص آن کار را در مرحله “تلفظ – کن” نیاز داریم، آنگاه از عهده یاد گیری بر میأییم و کار را با آگاهی‌ بدست آماده به انجام میرسانیم. تبحری که در تلفظ – کن مورد نیاز است اغلب از تبحر انجام بیشتر است چه میتواند شامل احتمالات گوناگون اجرا باشد

دست به عمل زدن لازمه ا‌ش سنجش موقعیت و اطلاعات موجود است و دریافت “دلیل” کافی‌ برای مرحله “تلفظ” می‌باشد. آگاهی‌ در حقیقت خوراک ” تلفظ ” است. ما همچنین نیازمند سنجش موقعیت و اطلاعات موجود هستیم اگر نخواهیم به مرحله تلفظ – کن وارد شوم که فرد در اینجا مرحله تلفظ – کن را در هردو حالت توزین می‌کند و به آن عملی‌ که مایل است تصمیم بگیرد دست می‌زند

از مترجم: از آنجا که به نظر می‌رسد مطالب مقداری در هم و گنگ شده باشد میتوانم از مدلی‌ که در “ترس‌های بی‌ اساس” یا همان “فوبیا” که یکی‌ از شاخه‌های عمده خود فریبیست نام برم  و کمی‌ از طراحی‌ آزمایش‌ها و ساختن مدل‌ها صحبت به عمل آورم، یک ” آزمایش رفتاری ” ( بی‌ ای)  تکنیکیست که در تحلیل‌های آموزشی به کار می‌رود و این یکی‌ از چند نوع آزمایش در علم رفتار‌های انسانImage result for self deception quotesی‌ و رفتار‌های سازمانی می‌باشد. تکنیک مزبور به فرد تحت مطالعه کمک می‌کند که فرضیه‌های مربوط به جمع آوردن اطلاعات محیط خود و ادغام آنها با دانائی و تجربه پیشین خود را مشخص ساخته و شاید هم بروی کاغذ بنویسد. آن میتواند از احساساتی مانند ترس نیز تشکیل شده باشد، یا احترام و پرستش. کسی‌ که به اصطلاح ” فوبیا ” دارد، چه از تاریکی، چه از بلندی، و چه از حشرات و عنکبوت، کسیست که این فرضیه را برای غلبه ساختن خویشتن به آن ترس تعیین و مشخص نموده و از برای مداوای آن گام به پیش مینهد. میتوان تاریخ این تکنیک را به زمان ” اران تی‌ بک ” برد که از پیشگامان مداوای افسردگی از طریق آموزش و اطلاعات می‌باشد. گرچه او اهمیت آزمایش بروی افکار و باور‌های مردمان را  مورد بحث‌ها ی روانکاوان قرار داد، لزوم تأثیر اطلاعات گرفته شده از محیط فرد در عوض کردن رفتار ناخواسته او تأثیر بخصوص دارد

Behavioural Model                                                                                                                        تعریف مدل رفتاری

یک مدل رفتاری تشکل چهارچوبیست که در آن ناموزونی‌های روانی‌ و رفتاری را قابل درک و اندیشه میسازد. این طریق مدل سازی در اوائل قرن بیستم توسط جان ب واتسون ارائه گردید که در نوشتجات خود به نام “روانشناسی‌ طوری که یک متخصص رفتار‌ها آنرا می‌بیند” بروی آن‌ تأکید می‌کند. او در ۱۹۱۸ به عنوان پدر “رفتار شناسی‌” نامیده شد. واتسون که از مریدان و محققان پس از پاولوف است (همان روانکاوی که پس از مدت‌ها آزمون به سگی‌ که خوراک را با نواختن زنگ به حیوان میداد و پس از مدتی‌ فقط با نواختن زنگ باعث براه افتادن دستگاه گوارشی سگ می‌شده و بزاق دهان سگ و اسید معده را ترشح مینموده بدون آنکه خوراک در کار باشد ) در تحقیقات خود تأثیر “آموزش” را در رفتار غریزی و خود کار انسان توسعه داد

در هر حال، اگر او مطلب را “تلفظ” (درک) کرده آنرا عمل کند، نه‌ تنها بستگی به ارزیابی و سنجش او دارد بلکه به ابتکار وی در پذیرش مطلب و نظریه‌های متقابل آن. تمامی اینها بیش از آنچه ما اجازه میدهیم در عمل دخالت دارند. تبحر در رانندگی‌ یک اتومبیل فقط منحصر به راه اندازی موتور و تسلط به گاز و ترمز و فرمان نیست بلکه مشاهده جاده و عابر‌های پیاده و اتوموبیل‌های دیگر که در کنترل ما نیستند نیز شامل عمل رانندگی ما میشود و “تلفظ” کردن لحظه‌های درک از محیط خارج را

تمامی اینها بیش از وفق دادن خود به شریط مقابل و احیاناً متضاد نمیتواند باشد. شما چاره‌ای ندارید مگر با محیط غیر قابل کنترل خود را وفق دهید و این به گونه‌ای خود کار در ذهن ما نقش می‌بندد. در کنار مثال راندن اتوموبیل و محیط خارج، میتوان از سخنرانی نیز نام برد چه تسلط کافی‌ به سخنوری در زندگی‌ روزانه، دانستن هنگام حرف زدن، از چه حرف زدن و از چه حرف نزدن، همه و همه اینها به گونه خودکار انجام میپذیرد مگر با قصد صاحب سخن یا راننده به گونه‌ای دگر انجام پذیرد. تبحر در مرحله تلفظ (ادراک)  مستلزم توانایی ارزیابی تشریحی می‌باشد

بنا بر این اولین اصل کّل ما در تلفظ، تبدیل آن به عمل یا تفکر یا گفتمان اینطور صادق است: لحظه “تلفظ” یا همان ادراک”لحظه تلفظ خود تلفظ شده نیست ! و هر بار که ما به اطلاعات تازه‌ای برمیخوریم آن یک حالت عادی و روان (مانند دوچرخه سواری و راندن اتوموبیل) به گونه‌ای خود کار عمل نمیشود از انجأ که اطلاعات تازه رسیده هیچوقت از قبل نمیایند لحظه “تلفظ” یا همان “ادراک”لحظه تلفظ، خود تلفظ شده نیست. من ممکن است، برای مثال، گذاردن انگشت بروی سیم و محل آن روی ویولونم را درک مستقیم یا “تلفظ” کرده باشم و از روی قصد آن را انجام دهم ولی‌ هنگام نواختن آهنگ آنها را بی‌ اختیار به روی سیم‌ها و محل‌های آنها میبرم. دانستن هر لحظه که انگشتان من کجای ویلون هستند میتواند از تمرکز من بروی آهنگ و خوب نواختن آن‌ بکاهد. پس همان دقایق اول، یعنی برداشتن ساز، گذاردن انگشت‌ها بروی محل‌های مناسب و آرشه را بدست گرفتن از لحظات تلفظ به حساب میایند ولی‌ پس از آن، هنگام نواختن آهنگ با اطلاعات و تجربات گذشته در هم ادغام شده به گونه‌ای بی‌ اختیار آهنگ را مینوازم

به عبارتی دیگر ما از اینکه بخواهیم در کنترل دائم کردارمان باشیم خود داری می‌کنیم و حتی از اینکه ٔبر این امر واقف هستیم هم می‌‌پرهیزیم. اینجاست که ما اولین گام را در خود فریبی بر می‌داریم  و این مطلب مهم را فروید در ذهن ناخوداگاه شناسایی کرده همینطور سارتر و بحث “بخت بد” او که بر این امر سحه میگذارد که ما همگی دوچرخه سواران ماهری هستیم که بدون اینکه بدانیم مشغول پا زدن هستیم و در حین آن‌ با دوچرخه سوار بغلیمان صحبت می‌کنیم، از بطری آب مینوشیم، و حتی کار‌های خارق‌العاده و اکرباتی انجام میدهیم فقط بر اساس عادت فراموش شده راندن آن دوچرخه به گونه خود کار

در اینجاست که ما نیاز داریم از راندن آن دوچرخه خلاص شویم و پای به روی زمین واقعی‌ نهیم. ما حتی برای مدتی‌ محدود هم که شده میبایستی یک طوری ترمز کرده از دوچرخه مان پیاده شویم. من در اینجا میخواهم از ذهن خود آگاه به عنوان یک تبحر یاد کنم. این بر ماست که از روی قصد اطلاعات آموخته و مشاهدات اطرافمان را از دید و زاویه به خصوصی به خاطر نسپریم و به کار نگیریم. سخت است بی‌ غرض عمل کردن. خاطرات کودکی‌، عقده‌ها ی حقارت در گذشته، مظلوم واقع شدن از جمله احساساتی هستند که در اعمال و گفتار تأثیر به سزأی دارند. کنار نهادن آن احساسات منفی‌ و مخرب مستلزم تمرین‌ها و تعمقات بسیار استImage result for self deception quotes

کودکان به راحتی‌ از تمرکز حواسشان خارج می‌شوند و با کوچکترین صدا یا شکلی‌ حواسشان پرت شود زیرا آنان هنوز نیاموخته اند که دارای درک عمیق‌تر مطلبی میبایستی مقداری تمرکز حواس داشت و سعی‌ بر آن‌ داشت که به آسانی حواسمان پرت نشود. این تبحر را حتی بسیاری از بزرگسالان نیز در آموختنش مشکل دارند. به همان اندازه که کودکان از مسیر تمرکز براحتی خارج می‌شوند بزرگسالان نیز میتوانند از تمرکز حواس، حتی پس از آموزش و تمرین ها، خارج شوند و آن به دلیل خاطرات، تجربات، و اطلاعات گذشته ماست که در کودکان یا وجود ندارد یا بسیار کم است. برای کودکان لحظات “تلفظ” کم است یا اصلا وجود ندارد در حالیکه بزرگ سالان، بسته به سنشان، تجربه شان، و آموزش‌هایشان همواره درگیر “تلفظ” و ادراک از طریق ذهن خود آگاه خود هستند

ذهن ناخوداگاه ما عادت‌های خود را طی‌ سالها کسب اطلاعات و تجربه ما ذخیره دارد و امر به رفتار و گفتار ما در طی‌ روز می‌کند. برگردیم به مثال دوچرخه سواری و ذهن ناخوداگاه، ما بزرگسالان دیگر فراموش کرده ایم که تبحری به نام دوچرخه سواری دارا هستیم و بی‌ اعتنا به آن بروی دیگر کار‌ها مشغول می‌شویم…. از طبیعت، از خیابان و مردمانی که از کنارشان ردّ می‌شویم لذت میبریم، حواسمان به عابر پیاده است و دیگر در مورد فنّ سواری کوششی به خرج نمیدهیم مگر بخواهیم آنرا “بهتر” سازیم همانطور که در سخنوری، بخواهیم از یک سخنگوی عادی به یک سخنور خوب تبدیل شویم یا به روی تمرکز حواس بیشتر کار کنیم. در غیر این صورت ما آنها را از ته دل و با تمام وجودمان میدانیم چه آنها میتوانند لازمه ادامه حیات ما باشند. همانطور یک فرد میتواند به روی فنّ ادراک یا “تلفظ” کار کند و آنرا بهتر سازد

اگرچه یک فرد بالغ و عاقل میتواند همچنان به تکمیل ساختن فنّ ادراک “تلفظ” ادامه دهد، موقعیت جغرافیأی محل سکونت او، فرهنگ اجتماع دور و بر او، زبان و دین یا عقیده او همواره حضور مؤثر خود را نمایان ساخته. به عنوان مثال تمرکز به روی حواس ادراکی همانطوری که در میان ملل آسیا در غالب دین و مذهب متداول است، در دنیای غرب به آن بی‌ توجهی‌ میشود و به تازگی نیاز به عبادت در میان جوامع روشنفکر ملل غربی خود را نشان می‌دهد. و همینطور ما به ادراک‌های جدید تر دست می‌زنیم که با تمرین و آموزش فرا میگیریم مانند دست یافتن به ادراک از زیبایی در هنر یا یافتن متد‌های بهتر تحصیل علم. گرچه مشاهدات در امر بحث قبل اشاره به اهمیت “تبحر” همراه “آگاهی‌” میشود ولی‌ قابل ذکر است که تمامی “تبحر”‌ها در “آگاهی‌” شامل ادراک “تلفظ” اطلاعات نمیشود چه تمامی “تبحر”‌ها ی همراه “آگاهی‌ ” آگاهی‌ خالص و واضح نمیباشند. در باره “آگاهی‌ خالص” تا به حال چندین نظر از طرف متخصصین و دست اندر کاران تحقیقات بروی “لحظه ادراک” یا “تلفظ اطلاعات” ارائه شده که در مقابل “آگاهی” و “وجدان” مقایسه شده اند. من همیشه در این عقیده بوده‌ام که لحظه “ادراک” یا همان “تلفظ” به معنی آگهی خالص است که لازمه آن توجه به خصوص می‌باشد. ما میتوانیم از آن به عنوان قویترین احساس “آگاهی‌” نام بریم

و به عکس آن، یک حسی در “آگاهی‌” هست و آن همان معنی مضأعف آن است که “به هوش بودن” است. در جمله “او با اینکه ضربات سنگینی‌ را تحمل میکرد همچنان به هوش بود” یا “بیهوش شد” به هوش بودن از آگاهی‌ مشتق میشود. این‌ها شاخه‌های کوچکتر “آگاهی‌” را تشکیل می‌دهند ما میتوانیم آنها را به خاطر داشته باشیم. باز هم به عنوان مثال: سر میز ورق شخصی‌ به ٔبر زننده میگوید “آیا مطمئنی که داری ورق ٔبر میزنی‌؟” و او پاسخ می‌دهد “البته که بر این امر واقفم” او با اراده مشغول بر زدن است در حالیکه آماده شنیدن سٔوال و دادن جواب است. یعنی دو “آگاهی‌” در داخل هم به مرحله اجرا میایند. یک آگاهی‌ به طور موقت “نا خود آگاهی” تلقی‌ میشود در حالیکه “آگاهی‌ جدید” در رفتار و گفتار حکم میراند

در اینجا میبایستی از حدود و فرق مابین “آگاهی‌” به صورتی‌ که ذکر شد و در باره ” آگاهی‌ قویتر” و ” آگاهی‌ ضعیفتر” بگویم که با اینکه مرز مشخصی‌ هنوز برای آن میان نشده اختلاف نظر‌ها بسیار است که در مدل‌های مختلف خود را بروز می‌دهند آیا منبع آگاهی‌ ما تا چه اندازه موثق می‌باشد؟ میتوان تا حدی از اطلاعات ضعیفتر به عنوان ” آگاهی‌ ثانوی” یاد نمود. پیشنهاد من این است که در تشخیص آنها سعی‌ با اصلوب علمی‌ به کار رود. ما همگی‌ قادر هستیم که اطلاعاتی‌ که در همان لحظه به ما میرود را در ذهن بپردازیم و مطابق داده‌های تازه عمل کنیم. آیا تا چه حد این “آگاهی‌” قوی می‌باشد ؟ میبایستی اذعان داشت که اطلاعاتی که در لحظه از محیط ما به ما می‌رسد به تمامی اطلاعات قدیمی‌ غلبه دارد چه آنها میتوانند باعث و بانی‌ بقای ما بروی این کره خاکی باشند. اگر من گرسنه هستم هیچ فرقی‌ نمیکند که چه علم و تجربه‌ای دارم فعلا باید همان کاری را بکنم که تمامی گرسنگان میکنند، به دنبال غذا بروم. ادراک لحظه‌ها یا “تلفظ” اطلاعات گرفته شده در مدل “تلفظ” نمایشی واضح در گفتار به اجرا می‌گذرد. ما گفتار شخص دیگری را می‌فهمیم ولی‌ دلیلی‌ نمیشود که از آن یک “تلفظ” ساخته بنا به آن بگوییم یا عمل کنیم

کسی‌ که در یک مباحثه فلسفی‌ شرکت می‌کند، شاید در مقابل مطلبی عقیده عکس خود را ابراز دارد صرفاً به دلیل آنکه گوینده آن مطلب را دوست ندارد و نمیخواهد به او اعتباری داده باشد و ضمنا مکان خود را در جمع بیشتر تثبیت و احیاناً بالاتر برد ولی‌ در اصل مطلب با او موافق است. تله‌های بسیاری سر راه یک مباحثه یا مناظره سالم نهفته شده که ادراک شنونده را در بوته آزمایش میگذارد. از قبیل حملات گفتاری نا مربوط به اصل مطلب که مثلا “هیتلر هم همین را میگفت” یا ” تو برای آنها کار میکنی‌ باید هم از آن تعریف کنی‌” یا گستاختر شده ” حال به تو چه مربوطه ؟ ” یا ” به تو چه می‌رسه ؟ ” در صورتیکه هیچکدام از آنها منکر اصل مطلب گوینده نمیشود. یا به عکس آن‌، احساسات دیگری مانند ترس یا احترام میتوانند شنونده را بدون آنکه به اصل مطلب بیندیشد با صاحب سخن موافق سازد موافقتی که به منطق و دلیل ربطی‌ ندارد و صرفاً به خاطر خرسند ساختن خاطر خطیر گوینده می‌باشد ولی‌ آن احساسات در ذهن ناخود آگاه شنونده قرار دارد و او خود را قانع ساخته که سخنان آری از حقیقت سخنگو را تایید و تثبیت نماید

یا اینکه مفسر به خوبImage result for self deception quotesی از عهده دفاع و ارسال پیام فلسفی‌ ٔبر نیاید و واجد شرائط شرح پیام طریقت نباشد. این حالتی‌ است که همواره در ادیان باستانی و عقاید چند صد ساله مردمان مختلف نمایان است زیرا “پیام” آن عقیده، یا طریق، میبایستی در طی‌ دوران توسط مفسر‌ها و مبّلغ‌های جدید به جامعه خود انتقال داده شود و شخصیت و انحصار به فردی رهبران جدید در افزایش یا نگه داشتن طرفداران و مریدان آن طریقت تأثیر به سزائی دارد چه یک مفسر بد و منفور مردم به آن طریقت و عقیده ضرر می‌رساند و از جامعه خویش میراند

از مترجم: از آنجا که از بکار بردن اطلاعات حال و گذشته در رفتار آنی سخن رفت مایلم کمی‌ از این پروسه که به “خاطره” معروف است یاد نمایم. خاطره یک پروسه یا به اصطلاح فارسی‌ میتواند “پرداخت” نامیده شود، پرداخت اطلاعاتی‌ که در انبار ذهن جایگزین شده و به موقع خود آنرا بیرون میکشد و با اطلاعات دیگر که در زمان حال اتفاق افتاده یا اطلاعات انبار شده دیگر توام می‌کند و نتیجه میگیرد. ذهن ما قادر است اطلاعات را از دنیای اطراف ما تحویل بگیرد،  در “خاطره” آنها را انبار کند و به هنگام نیاز آنها را بیرون بیاورد به عبارت دیگر “خاطره” در ذهن حکم یک کشوی پرونده‌ها را دارد که در آنها پرونده‌های گوناگون بایگانی شده اند و قادر است به هنگام لزوم پرونده مورد نظر را بیرون آورده مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. خاطره در ذهن فقط منحصر به انسان نمیشود بلکه حیوانات نیز تا حد کمتری، البته، از آن برخوردارند. ثابت گردیده که احساس ترس از مهمترین عوامل منحرف سازنده اطلاعات رسیده به شخص میباشند که سیاسات دوران ما ورای موج سوم تحوّل بشر را در حیطه اختیار خود گرفته. ترس از دیر باز باعث و بانی‌ حکام و سلاطین بوده و ترسانیدن مردم از عوابق فاجعه آمیزی که در انتظار آنان و خانواده آنان می‌باشد، در صورت نافرمانی، همواره اسلحه عمده تسلط به روی توده مردمان بوده

تنفر نیز گاه شامل این قسمت از “خود فریبی” میشود مانند تنفر زن حامله از بوهای مختلف به خصوص گوشت. زنان حامله تحت غریزه حفاظت از خود و جنینی که حامل آن هستند از اغذیه بودار پرهیز میدارند چون فورا آن‌ها را با بیماری و احیاناً مسمومیت مطابق مینمایند و به همین دلیل از میوه‌ها و سبزیجات بیشتر تناول میکنند تا گوشت که احتمال فاسد شدن آن‌ وجود دارد. هیچ تحقیقی نشان نمیدهه که حس شامه مادران جوان و زنان حامله در دوران بار داری تیز تر و حساس تر شده باشد بلکه حواس شخص به روی آن بوی مخصوص متمرکز تر میشود و آنرا با ترس از مرگ و بیماری آغشته مینماید. غریزه “انزجار” در میان زنان حامله، به خصوص در سه‌ ماه اول دوران بارداری به مانند یکی‌ از انواع “ترس” بی‌ مورد عمل می‌کند که نیاز به مطالعه و تحقیق بیشتری دارد

در کتابشان “روانشناسی‌ فوبیا یا ترس بی‌ منطق” ایرنا میلوسویک و رندی مک کیب، “خاطره” اینطور تفسیر شده که به آسانی تحت تأثیر احساسات آنی‌ فرد نیز میتواند قرار گیرو به خصوص ترس. ترس در تفصیل و ادراک فرد تأثیر به سزای دارد که میتواند به “منفی‌ بافی‌” و استثنأ” بینجامد. اینها در ذهن و در انبار خاطره مسکن دارند و تأثیر خود را بدون کنترل شخص به روی گفتار و رفتاد فرد دارند. این‌ها را من (مترجم) مایلم اطلاعات خسارت دیده بنامم چون آلوده به غرض ورزی و احساسات شخص شده و هنگام بروز آنها در دنیای خارج از او لزوما همان اطلاعاتی‌ که گرفته بود نمیباشند. لازم به یادآوری نیز هست که غرض “خوب” هم وجود دارد و میتواند اطلاعات گرفته شده را توسط شخص بهتر، تصفیه، و گیراتر سازد مانند رد و بدل اطلاعات در اتاق مذاکره پزشکان، و مدیران

اتکینسون و شیفرین در ۱۹۶۸ “خاطره ” را به چند نوع دانستند، و طبقه بندی کردند. برخی‌ خاطره هارا در طبقه “احساسی‌” گذاردند و مدت را فاکتور ساختند و به “خاطرات کوتاه مدت” تا “بلند مدت” تقسیم نمودند. آندو محقق بر این عقیده هستند که اطلاعات وارد شده از دنیای اطراف شخص ابتدا از فیلتر “احساسی‌” ردّ میشود، آنجا کمتر از یک ثانیه میمانند تا توسط ذهن برآورد شود. اطلاعات نا چیز به دور ریخته میشود و اطلاعات نسبتا مهم به بایگانی موقتی “خاطره” منتقل میگردد.  در کنار صحبت:  در دنیای فوبیا ی افراد ( به تاریکی، محل تنگ، نقص، میان انبوه ماندن، حشرات، گربه، بلندی، عنکبوت و …. ) نیز همواره تمایل قوی فرار از آن‌ و آثار آن بروی دیگر کار‌هایش به گونه‌ای کلاسیک و واضح مشهود است. مثلا کسی‌ که از عنکبوت ترس وافر دارد با دیدن تصویر آن در یک مجله طبیعتی زود صفحه را ورق میزند و دیگر کلمات تیتر مقاله را نمیخواند. در آن لحظه اطلاعات مربوط به تصویر عنکبوت به قسمت نگاه داری موقت “خاطره” منتقل میشود و آنجا حدود سی‌ ثانیه میمانند تا ذهن شخص تصمیم بگیرد آنرا فراموش کند یا به خاطر بسپارد. اگر دومی اتفاق افتاد آنگاه ذهن از آن به اصطلاح تصویر برداری می‌کند و آن را به پرونده‌های بلند مدت میسپارد و همواره درImage result for self deception quotes خاطره سکنی می‌دهد. قسمت حافظه “بلند مدت” میتواند از چند دقیقه تا تمام عمر فرد را شامل شود. پروسه دریافت  اطلاعات از حافظه بلند مدت را پس‌گیری اطلاعات مینامند

در سال‌های اخیر، محققین تمرکز بیشتری بروی ترس و تأثیر آن به روی “خاطره” کرده آنرا در بوته آزمایش‌ها گذاردند به خصوص از لحاظ بیو روانکاوی. مشاهدات عمیقی به روی کار کرد “آمیگدالا” ، همان قسمت ادراکی که در ربع “تمپورال” مغز جایگزین می‌باشد به عمل و نتیجه رسیده. دیگر از “ترس” فقط به عنوان وسیله دفاعی شخص نام برده نمیشود. ترس دیگر فقط یک به صدا در آورنده زنگ خطر نمیباشد بلکه مشاهده گردیده که ترس حیطه بس فرا تری را در بر میگیرد. “ترس” مشاهده گردید که با قسمت “هیپو کامپوس” که عضوی در مغز در ارتباط با “خاطره” می‌باشد در ارتباط است و به عنوان فیلتر در صدور اطلاعات به خاطره و پس گیری آن عمل می‌کند، فیلتری که آلوده به خواص خود می‌باشد و اطلاعات را “رنگ” می‌کند و بدین ترتیب در عالم “خود فریبی” آن اطلاعات دست کاری شده را تحویل قوه اجرائی فرد می‌دهد. گاه بر اثر ترس‌های عمده از قبیل ترس از اخراج شدن از کار، ترس از گرسنگی یا نداشتن مسکن، یا در ابعاد بزرگتری مانند ترس از تروریسم، ترس از آتش جهنم، ترس کشته شدن خود یا اعضا ی خانواده، ترس از قوای پلیسی‌ و نظامی، اینها ترس‌های بزرگ را تشکیل می‌دهند که فرد خود – فریب، مانند اکثریت جمعیت، به خود میقبولاند که جای انکار و بحث در باره ا‌ش نیست

کولز و هایمبرگ در سال ۲۰۰۲  در تحقیقاتشان در باره “افکار انحراف داده شده” دلایل ترجیح دادن‌های بی‌ اساس و پرهیز داشتن بدون دلیل در افراد مبتلا به اضطراب پریشی را اینطور نتیجه گرفتند که اکثر موارد “اضطراب” و “هیجان مفرط” ناشی‌ از اطلاعات “رنگ” شده از “ترس” میباشند. در حالیکه مشاهده کمتری در انحراف این خاطره در میان افراد گوشه گیر و مجتنب از اجتماع ثبت گردیده. همینطور فرد تحت مشاهده در بحث و رد و بدل گروهی که از صاحب سخن صرفاً به خاطر اینکه او را دوست ندارد با حرف‌هایش مخالف است در صورتی‌ که ته‌ دلش میداند با آنچه مخاطبش ابراز میدارد موافق است، اینجاست که او اطلاعات رسیده از مخاطب یا مستنطق خود را در “خاطره کوتاه مدت” به اصطلاح “رنگ” و سپس “ضبط” می‌کند. او “ادراک” یا لحظات “تلفظ” را به دلیل “ترسی‌” که در خاطره دارد که از طریق وسائط ارتباطات جمعی‌ یا بر اثر تجربه شخصی‌، در “خاطره” بلند مدت او جایگزین شده مطابق دستور العمل  همان پرونده بلند مدت در ذهنش “رنگ” می‌کند. ما طریقه‌های مختلفی‌ در اختیار داریم که بتوانیم تشخیص دهیم مابین شخصی‌ که واقعا لحظه “ادراک” داشته را با کسی‌ که تظاهر به دانستن می‌کند و لحظه “ادراک” نداشته

بلی آن شخصی‌ که در یک مباحثه به گوینده اعتراض می‌کند چون شخصاً او را دوست ندارد شاید حتی با تون صدای بلند به او اعتراض کند که نظرش غلط است در حالیکه میداند درست است. او برای اثبات موقعیت خود حتی دست به زدن شگرد هایی بس خلاق میزند که بتواند “دلیل” مناسب را برای ردّ کردن حرف صاحب سخن ارائه دهد. به همین ترتیب صاحب سخن، بی‌ خبر از نیت اصلی‌ شخص معترض، شروع به آوردن دلیل‌های خود می‌کند بدون آنکه بداند غرض طرف چیز دیگریست. طرف او میخواهد حقانیت و فردیت خود را به اثبات برساند و برای بدست آوردن آن هدف حاضر به مغلطه سازی نیز میشود

آیا از برای چه شخص خود فریب خود را وادار به پرهیز نمودن از حقیقت مینماید؟ مثلا تخمین موقعImage result for self deception quotesیت و تعبیر قواعد او برایش همخوانی ندارند. آیا او مخصوصا حقیقت را نادیده مینگارد؟ این هیچ ربطی‌ به معلومات یا تبحر فرد ندارد بلکه خود انتخاب مینماید که از آن حقیقت چشم پوشی نماید. از آن مهمتر، دلیل عمده این انتخاب در انکار حقیقت دلیل ٔبر وجود خود فریبی شخص می‌باشد. بنابر این انتخاب روش قبول نکردن یک حقیقت بدان معنی نمیباشد که شخص منکر آنرا پنهان کرده باشد چون او قادر است حقیقت را در کناری نهاده رویش را از آن برگرداند به دلائل دیگر که در آن زمان و مکان به وی نوعی ارجحیت می‌بخشد

ولی‌ آیا چرا شخص خود فریب از روی قصد از دانستن یا پی‌ بردن به موضوعی سر باز میزند بدون آنکه خود متوجه باشد؟ آیا چگونه محیط خود را ارزیابی می‌کند و به طور خود کار تصمیم به ردّ یا ناشنیدن موضوع بگیرد؟ آن عکس العمل بدن و ذهن شخص ملزومن شامل شخص مخاطب نمیشود. آن میتواند به روی خودش متمرکز باشد و اعمال در گذشته خود را نادیده به انگارد نظیر خود فریفتن در دلیل شکست در هدفی‌ و پیچاندن حقیقت از برای حفاظت آبرو و اعتبار خویش

در این مواقع شخص تحت مطالعه از شکست خود سر خورده ولی‌ سیاست انکار را پیشه نموده به قدری که حتی در ذهن ناخود آگاه وی حاک شده که حق با او بوده ولی‌ عوامل دیگری مانند شانس، زمان بی‌ موقع، دیگران، باعث و بانی‌ شکست و ضرر او شده. این خود در خور متعالیت بیشتریست زیرا سیاستی که شخص انتخاب می‌کند سیاست “زیر حقیقت زدن” است و دست اندر کاران این رشته به آن‌ “خود – پوشی” میگویند. شخص تحت مطالعه از شکست خود سر خورده ولی‌ سیاست انکار را پیشه نموده به قدری که حتی در ذهن ناخود آگاه وی حک شده که حق با او بوده ولی‌ عوامل دیگری مانند شانس، زمان بی‌ موقع، دیگران، باعث و بانی‌ شکست و ضرر او شده. سیاستی که شخص انتخاب می‌کند سیاست “زیر حقیقت زدن” است و دست اندر کاران این رشته به آن‌ سیاست “خود – پوشی” میگویند که در خور مطالعات بیشتریست. شخصی‌ که سیاست “خود – پوشی” پیشه می‌کند از ا”نکار” حقیقت نیز دوری میجوید. این با “درک ” نکردن فرق دارد که برای نبودن دلایل کافی‌ آنرا انکار کند. او چه با دلیل و چه بی‌ دلیل انکار حقیقت را انتخاب نموده

اصولا زمان “خود – پوشی” شخص هنگامی فرا می‌رسد که در تحلیل و تجزیه معمولی محیط و مبحث و “درک” او از جریانات اطرافش شخص به خودی خود فواصلی را ایجاد مینماید که در روند ادراک او “ایست”‌های متفاوت می‌دهد و ادراک پس از مدت زمانی‌ شاید به اندازه کسری از ثانیه باز میگردد و بقیه‌ مطلب را دنبال می‌کند و این روش در دوران مباحثه ادامه دارد

این “ایست “‌ها هنگامی رخ می‌دهد که شخص مورد مطالعه به خاطراتی بر میخورد یا انتظار هایی از دیگران و شرائط دارد که خلاف آنها شده، امیال بیولوژیکی او و میل به اقناع ساختن خود از دیگر موانع درک آنی‌ میگردند چه بازده آن‌ میتواند بازده‌ای ارزنده تر برایش به ارمغان آورد، همه این امثال گواه انتخاب شخص در “درک نکردن” را می‌دهد و “پوشش” خود از آن زمان ها. این سیاست “خود – پوشی” که یکی‌ از انواع “خود فریبی” می‌باشد گاه مستلزم “داستان ساختگی” میشود که شخص بتواند دیگران را از انحراف ادراکی خود قانع سازد چه شاید مورد پرسش اطرافیان قرار گیرد و او میبایستی “داستانی” یه به قول عامیانه “اراجیفی” تحویل دیگران بدهد که اغلب باعث رسوائی خود در کوتاه مدت میگردد. او این داستان پردازی‌ها را با چنان مهارتی میتواند سر هم کند که میتواند بس قانع کننده باشند. او حتی میتواند از برای تائید اراجیفش دلیل هایی بیاورد. این “تاکتیک دفاعی” اوست که نقاب‌های گوناگون برایش می‌آفریند و او را حتی دست بدامن دنیای آخرت و خدا و پیامبرانش میکند، هر حیله‌ای که بتواند طرف مقابلش را قانع سازد. هرگاه فرد خود فریب و داستان ساز پایش بلغزد و گواهی خارج از جان کلامش به بیرون درز دهد، او دست به خلاقیت‌های فراتر از آنچه گفته میزند و چه بسا به اسطوره‌ها متوسل گردد که به اصطلاح سوراخ را ترمیم کند

تبدیل خود‌ – فریبی به عوام – فریبی

تمامی این حرکات و گفتار‌ها از برای شخص منکر داستان سرای به دلایل منافع شخصی‌ او می‌باشد، چه مالی‌ و چه مرتبه ای. او میخواهد به نحوی بروی طرف مقابلش سوار شود و از او کولی بگیرد. فرق مابین سخن صریح و خالص با سخن دروغ و ساختگی در بکار بردن کلمات و در حرکات بدنی فرد میبایستی جستجو شود و در عین حال از حرکات بدنی و گفتار شنونده یا شنونده های او. این مشImage result for jim and tammy bakker ptlاهدات در سطوح وسیعتر نیز قابل تشخیص است. به طور مثال، در موعظه‌های کشیشان معروف تلویزیونی کلیسا‌های مختلف مشهود است. آنها که خدا و پیامبرش را بهانه قرار داده با گریه ساختگی و ابراز تواضع از میلیون‌ها بینندگان خود پول طلب میکنند و زندگی‌ مجلل در کاخ‌های افسانه‌ای دارند و هریک گروه دیگر را نفعی کرده خود را مبّلغ راستین پیامبر مسیح میداند. پروتستان کاتولیک را نمیخواهد و مورمون‌ها و پرسپتریان‌ها هیچکدام را به رسمیت قبول ندارند و سعی‌ در بردن مریدان آنان دارند. موعظه گر بیلی گراهام صاحبان چاه‌های نفت تکزاس و رؤسای جمهور حامیان آنان را در حیطه قدرت دارد و جیم و تامی‌ بیکر برنامه کلیسای خود و امپراتوری خود را دارند. دیگر واعظان ریز و درشت نیز در اقسا نقاط کشور مانند قارچ روئیده اند و هر یک طلب مال از بندگان بی‌ گناه خداوند دارند

درامد کلیسای انگلیکن و کلیسای کاتولیک در دنیا سر به فلک میکشد. آنهایی که از واتیکان دیدن کرده اند موئید این حقیقت هستند که چه ثروتی در واتیکان نهفته. آیا اینها حاصل دستان پردازی‌های خود فریبان نیستند؟ کاملا هستند ولی‌ به علت حجم وسیع و ثروت بیکران آنان در رده باور کامل درآمده اند و منکرانشان لعنت می‌شوند. سٔوال اینجا پیش می‌اید که چرا چنین است؟ چرا باور کننده “انتخاب” می‌کند که باور کننده باشد؟ جواب در اینجاست که او دلش میخواهد. بشر اصولا باور کردن را بر باور نکردن ترجیح می‌دهد. در باور‌ها نوعی چالش می‌بیند و مسئوولیت. مسئوولیتی که او خود را موظف میداند به نسل بعد منتقل سازد و حتی اگر احتمال کمی‌ هم باشد، از نعمت دنیای ماورای ما برخوردار گردد. بنی‌ بشر ترجیح می‌دهد که بهImage result for Billy Graham قدرتی‌ واصل باشد ولو اگر آن قدرت تخیلی‌ باشد و حتی فراموش می‌کند که منافع خود و خانواده را بر منافع آرمان دینی خود مقدم سازد و چراغی را که به خانه رواست به مسجد میبرد

گرچه تشخیص میان گفتار خالص و گفتار ساختگی گاه چندان آسان نمیباشد در فلسفه زبان و گویش این مبحث به میان آمده. تشخیص راست از دروغ بحث مفصلی میشود که هفتاد من کاغذ می‌برد و مستلزم فراگیری دگر علوم خانواده آن. در این راه اولین کاری که میبایستی کرد اجتناب از مقایسه‌ها ‌ست و پرهیز از وسوسه بکار بردن  دلایل ضدّ  آن به عنوان یک اسلحه بنابر این متوجه هستیم که عارضه خود – فریبی میتواند شامل گوینده و شنونده توام باشد که آن به اصطلاح قوز بالا قوز میگردد چه هردو طرف میدانند که نمیخواهند حقیقت را الا اقل آنطوری که می‌باید نگاه کنند. تفاوت میان درگیر شدن یک خود -فریب با دنیای اطرافش و تأکید نمودن آن درگیری‌ها در مقابل اطرافیانش است که به سٔوال ما پیش میاید – آیا این رفتار و گفتار شخص است که از او یک متظاهر میسازد؟ آیا این رفتار است که او را به غیر منصف بودن حتی دروغ گویی میکشاند؟ بدیهیست که که یک عنصر مهم این حالت ضدّ و نقیض، خود – فریبی، تأثیر گفتار و درجه خلوص آن‌ است که شنونده را بتواند قانع سازد که گفتارش خاضعانه و خالصانه می‌باشد. آیا چگونه است که یک سخنگو میتواند حرف خود را مستقیم به درک و شور جمعیت شنونده یا بیننده برساند در حالی‌ که هردو میدانند که عاری از حقیقت است یا اینکه دلایل ضعیفی از برای اثبات آن وجود دارد؟ جواب در همان احساس است که بنی‌ بشر لذت باور را به اضطراب شک و تردید ترجیح می‌دهد

ابهام در معنی “راستی‌” و “خلوص نیت” باعث گشایش مبحث هایی گردیده که از فاکتور‌های مختلف در بیان راستی‌ و خلوص نیت نام برده میشود. راستی‌ میتواند از یک دید راستی‌ باشد و از دید دیگری نباشد. آیا چگونه آنرا توجیه می‌نمائیم؟ به طور مثال یک کاندید مقام دولتی یا شرکتی میتواند از برنامه ا‌ش سخن راند و حتی قول هایی بدهد که در آن زمان میتواند از صمیم قلب باشد ولی‌ هرگاه به مقام مطلبش رسید نتواند از عهده آن قول برآید. به قول حافظ شیراز: که عشق آسان نمود اول ولی‌ افتاد مشکل ها. آیا میتوان شخص مورد نظر را ملامت نمود ؟ آیا میتوان او را دروغ گو نامید و تهمت‌ها و افتراع‌ها زد؟ شاید بشود شاید نشود. سخنگوی خود – فریب و شنونده خود – فریب هردو میدانند که حرف از ته دلم زده شده و مطلوب و باب تابع مجلس است و مورد قبول جامعه. آیا سخنگو میداند که به قولش وفا نتواند کرد؟ آیا شنونده میداند که آن قول و قرار‌ها بی‌ اساس بوده؟ نمیتوان به حقیقت امر پی‌ برد تا به انجام نرسد و اینجاست آن حقیقت گاه تلخ، که میبایستی عمل شود تا به نتیجه آن‌ پی‌ برده شود. میبایستی به سخنگو “منفعت شک” را داد که در آن نقطه زمانی‌ دارد حقیقت را میگوید و بImage result for Billy Grahamا خلوص نیت میگوید

در بسیاری موارد شنونده با دو دلی‌ به سخنان سخنران گوش فرا مینهد. شنونده دو دل است که آیا این سخنان خالصانه و خاضعانه بیان شده اند یا که تظاهر و حتی دروغ می‌باشند. قوه تشخیص شخص شنونده در اینجاست که از تجرباتی که در گذشته داشته ناشی‌ میشود و از آموزش و فرهنگی‌ که در آن رشد یافته. آیا “قاب”‌های از پیش ساخته شده در ذهن او تصاویر افکار وی را محدود نموده اند؟ نظیر “حبّ وطن” ، ” وظایف دینی” و فرهنگ هایی مانند ” حرف شنوائی مطلق از بزرگتر ها” شخص را وادار به محدود ساختن قضاوتش میسازد؟ فردیت “خلوص نیت” و قضاوت به روی آن توسط شخص شنونده رادیو و بیننده تلویزیون از یک کاندید ریاست جمهوری، به طور مثل، به روی “تطابق” او با عوامل ذکر شده صورت می‌گیرد. آیا او تا چه حد سخنگو را “درک” می‌کند. آیا با او وجوه مشترک دارد؟ آیا از یک منطقه هستند، آیا از یک دین پیروی میکنند؟ آیا زن است یا مرد است؟ همه اینها در قضاوت آنی‌ شخص گیرنده سخن سهم‌های به سزأی دارند حتی قبل از آنکه به برنامه و آرمان شخص سخنگو گوش فرا دهند

 متوجه هستیم که این یک جریان درک شخص از دیگران نیست بلکه آن تبدیل شده به نحوه درک مطلب از دیگران به شخص خود. او آنطوری که از “مطلب” برداشت مطابق استاندارد خود را می‌کند از آن نتیجه گیری مطابق میل خود را نیز میگیرد پس او به گونه‌ای دور از غرض میتواند خود را قانع سازد که قضاوتش اشتباه نبوده و در خود – فریبی مطلق خود را صاحب حق بداند. نکته ظریف در اینجاست که خود گوینده نیز دچار همان عارضه هاست و از آنچه که شنیده برداشت خود را نموده حتی شاید تحت تأثیر میل به غلو به آن افزوده و به اصطلاح آنرا چرب تر کرده. نقلی که در بدو عنوان یک امری  ساده بوده پس از گذشتن از ده‌ها و صد‌ها دهان به دهان به راحتی‌ میتواند یک موضوع دیگر شود. به راحتی‌ افراد از لبّ مطلب اولیه روی میگردانند و آنرا از شکل و ترکیب اولیه بدر میاورند. میتوان اندیشه نمود که مطلبی که یک شخصیت مذهبی‌ در هزاران سال پیش گفته تا چه اندازه در آن دست برده شده و غلو شده و به اصطلاح فارسی‌ “یک کلاغ چهل کلاغ” شده. آیا انصاف است چنین فریبندگی شنونده؟ آیا مراسم مذهبی‌ تحمیل شده به اجتماع میبایستی به مررور زمان و پس از نسل‌ها تبدیل به مراسم طاقت فارسا و شکنجه آور شود؟ به گونه‌ای که در اجتماعات عوام و کم سواد دنیا با فرهنگ‌های ابتدائی خود مانند قبایل بدوی که سر سپردگی را در تحمل درد‌های زیاد و حتی خون ریزی میبینند؟ چرا در آمریکای شمالی‌ که در برخی‌ از ایالات مردمان از خدا باخبر و متدین هستند کسی‌ خود را مانند عیسی مسیح به صلیب نمی‌‌کشد ولی‌ در کشور‌های آمریکای مرکزی و جنوبی این رسم دردناک ادامه دارد؟ چرا جای سوراخ میخ بر کف دست آن فرد به وی اعتبار اجتماعی می‌دهد؟ اینها همه از خود – فریبی که کم کم تبدیل به عوام – فریبی میشود ناشی‌ میگردد و بس. در این راستا مترجم از مراسم تاسوعا عاشورا در ایران و لبنان یاد مینماید و مراسم طاقت فرسا و صدمه زن افراطی که با خون ریزی و سوراخ کردن بدن و دیگر صدمات به بدن همراه است.  بگذریم

گاهی‌ اوقات شده که شخص همان ادراکی را که برای خود دارد به دیگران نیز منتقل مینماید. این کار اشتباه از روی قصد نمیباشد و جزو ردیف “دروغ” قرار نمیگیرد” زیرا که او خود را فریفته و متوجه نمیباشد که اطلاعات “رنگ” شده را به اطرافیان صادر می‌کند و همان داستانی‌ را که برای خود پذیرفته به دیگران منتقل مینماید. به این دلیل است که گفتارش Image result for self deception quotesخاضعانه و خالصانه میاید. منتها هرگاه قدری بیشتر ادامه یابد و ما بیشتر سخن‌های او را بشنویم میتوانیم به مرز شک و تردید در مورد شخص سخنگو برسیم. آن از برای این است که او موضوعات دیگر را نیز پیش میکشد که با برداشت‌های “یا غلط یا درست” او با داستان اول او منافات دارد و آن میتواند باعث آگاهی‌ فرد از اشتباه خود شود. ما در این نقطه در خود یک ناباوری عمیق نسبت به گوینده پیدا می‌کنیم یا اینکه به نادرستی گفتار او پی‌ میبریم بدون آنکه او متوجه اشتباه خود شده باشد. در اینجاست که ما به گفتار‌های دیگر آن شخص با شک و تردید گوش فرا میدهیم ولو آنکه حقیقت داشته باشند

 ما شنوندگان، همچنین به حرکات بدنی و صورت شخص گوینده نگاه می‌کنیم که حرف‌های خود را، البته با برداشت خود، برای شنونده ا‌ش تجزیه و تحلیل می‌کند چه آن حرکات بیانگر احساسات درونی‌ او هنگام هضم مطلب یا همان “تلفظ” رخ می‌دهد. چشم‌های گوینده نیز حاکی از احساسات درونی‌ اوست

در برخی‌ از نمایش‌های معروف مانند “مرد یخی باز میگردد” چند صحنه از این مباحث ناشی‌ شده و اونیل، نویسنده آن تئاتر را که در سالهای میانه ۱۹۴۰ در برادوی نیو یورک به روی صحنه آمد و پس از آن در چندین تئاتر در اقسا نقاط امریکا ی شمالی‌ و اروپا به نمایش آمد، بازی در گفتار‌ها و برداشت شنونده و مقصود اصلی‌ گوینده به چالش گذارده شده و قضاوت تماشاچی را در بوته آزمایش گذارده چه مردم پس از تماشای این تئاتر متوجه نقصان عمده‌ای در قضاوت خویشتن میگردند و متوجه میگردند که داور‌های خوبی نیستند و نویسنده خود آنرا از بحث‌های تماشائیان پس از دیدن نمایش تجربه نموده. به طور مثال وقتی‌ که بازیگر عمده، هیکی، برای دمخوارانش در میکده تعریف می‌کند که چگونه همسرش را به قتل رسانیده در صورتیکه برخی‌ از آن میگساران می‌دانستند که او یک فروشنده سفری بوده و مدت‌های مدید همسرش را خانه تنها میگذاشته و درآمدش را صرف میگساری و قمار مینموده و سالها به آن زن منتظر وعده و وعید میداد که زندگی‌ مجللی برایش خواهد ساخت اگر کمی‌ بیشتر صبر کند و آن زن جوانیش را به امید وعده‌های هیکی به هدر داده

از قول هیکّی هنرپیشه بروی صحنه ابراز میدارد که میبایستی یک طوری همسر خود را از این زندگی‌ فلاکت بار نجات بخشد. او به منزل میاید و می‌بیند زنش در خواب عمیقی است. او که میخواسته باز با خبر بد بی‌ پولی‌ و تهی دستی‌ به نزد همسرش برود وقتی‌ او را در خواب ناز می‌بیند تصمیم میگیرد که کار را یک سره کند. “میخواستم همانطور که اوللین در خواب بود او را از  دنیای غم زده ا‌ش رهایی بخشم، به طرف کشوی میز تحریر رفتم و هفت تیری را که به او برای دفاع از خود داده بودم برداشتم و با یک تیر به زندگی‌ تیره ا‌ش خاتمه بخشیدم چون میخواستم هنوز با عشق به من از این دنیا بود” و اینکه ” همه اینها به خاطر خودش بود، بدون اینکه دردی را احساس کند” و پس از کمی‌ مکث و با صدای حزن انگیزی حرفش را ادامه می‌دهد “بنابر این من او را کشتم، من همیشه میدونستم این تنها راهشه که به او صلح و آرامشی که همیشه در انتظارش بوده برسه” آکتور بروی صحنه همانطور که پشت میز میگساری با همپیاله هایش سخن میگفت لیوان ویسکی‌ ا‌ش را تا ته سر میکشد و ابراز میدارد “رفتم بالای سرش و مدت‌ها به او خیره شدم، میدونستم اوللین من را میبخشد” و به ناگهان به وجد می‌اید “من آنجا بود که بلند بلند بالای سر او خندیدم” و پس از آنکه قهقهه‌هایش به اتمام رسید سخن خود را اینطور خاتمه می‌دهد “بهش گفتم حالا اون خواب‌ها و رویاهاتو بردار و با خودت به بهشت ببر ماده سگ لعنتی” و به ناگهان حرف‌هایش ر متوقف میسازد به گونه‌ای که باور نمیکرد چه‌ها بر زبان آورده. به ناگهان فریاد بر میاورد که نه‌، من هیچوقت … یکه خوردن و شوکی که به قهرمان داستان، هیکّی، دست می‌دهد به خوبی نمایانگر این حقیقت است که هیکّی در عالم خود – فریبی بسر میبرد

اجرای هنرپیشه در نقطه مقابل گفته آراسته و پرداخته ژان بپتیس کلمنس قرار میگیرد که در آخر “سقوط” آلبر کامو میاید. بنابراین هنگام بحث “اعتراف” یا “تأکید” ما با نیرویی‌ روبرو هستیم که قادر است چیزی از برای خود (نفس) و توسط خود Related imageخلق نماید. یک خود – فریبی در حد عالی‌. صحبت “اعتراف” که پیش میاید متوجه هستیم که اعتراف یک عمل داخلیست که از دید مقابل عمل به حساب نمیاید. تصور شناخت یک فرد معمولا با اعتماد به شخصیت و رفتار و گفتار او همراه است. در آن کتاب ژان ببتیس با ضمیر خود و تحت تأثیر احساس خود خواهی دست و پنجه نرم می‌کند که تماما در خود فریبی بسر می‌برد از آنجا که در خیال و تصورش این است که دارد حرف یا عمل نیکی‌ را حتی از روی تقوی و وارستگی ارائه می‌دهد

یک بر رسی‌ کوتاه به دید وسیع‌تر ما کمک می‌کند که سٔوال‌های اساسی‌ این مبحث را به میان آوریم که بخش بعد را شامل میگردد. ما برای تحلیل مطلب در اینجا از تأثیر باور و دانش به عنوان الگو و یک فرمول خود داری می‌کنیم. همان فرمولی که میگوید خود‌فریب در عین حال هم فریب می‌دهد و هم فریب میخورد یا اینکه هم باور دارد و هم ندارد یا او به یک چیز عقیده دارد ولی‌ عکس آنرا در دل‌ میداند، یا او باور دارد هنگامی که میبایستی بهتر می‌دانست یا اوفقط یک فضایی از باور‌های نامشخصش را پر ساخته به این ترتیب خود را قانع میسازد

در عوض ما حواسمان را بروی اصل “هوشیاری” میگذاریم به خصوص هوشیاری در یک چیزی معین. آنگاه ما این “هوشیاری” را به عنوان تمرینی در به زبان آوردن نقش ما در آن حالت با اتکا به نیروی رساننده “زبان” بکار میبریم. آنجاست که نتیجه میگیریم که شخص خود‌فریب تحت تأثیر عوامل خارجی‌ زندگی‌اش به گونه‌ای که او آنهارا ارزیابی می‌کند تصمیم میگیرد که بهتر است آنها را “درک” نکند و از شرکت در نقش خود در اجتماع اطرافش خود داری ورزد. او همچنان در نهی از “درک” پا فشاری مینماید. او مجبور به ساختن داستان هائیست که کار و گفتارش را به نحوی بتواند توجیه کند. داستان هایی که هم ردیف کردار او باشند و بتواند اندیشه و رفتار خود را پشت آنها پنهان سازد و این در حالیست که خود از ساختگی آنها بی‌خبر است. یک خود‌فریبی در خود‌فریبی. از آنجا که او همان داستانی را که به دیگران میگوید به خودش نیز میگوید، تشخیص راست و دروغ آن‌ مشگل است چون آنچنان که به خود تلقین کرده صحبت‌هایش خالصانه به گوش می‌رسد که شنونده در آن شکی‌ نمیبرد

در جامعه مدنی یک رهبر جامعه میتواند در سخنرانی‌ها جمعیت را به وجد آورد و بر این عقیده که: “او میداند چه میگوید” یا ” چاره همه کارها در دست اوست” یا “او حقیقت را میداند و به حق وصل است” و از طرف مقابل: “او در انکار نا حق صمیمانه به نظر می‌رسد” و یا ” او از ته دل دشمن را افشا میسازد” و جملات تحریک کننده از آن تبار

اگر شخص خود – فریب تحت مشاهده و تحلیل باشد نیز نشان داده که آن خصلتیست جدا ناپذیر از ضمیرش. او حتی به توصیه روانکاو عمل می‌کند و تمرین هایی را که روانکاو آنها را توصیه کرده به انجام می‌رساند و ورقه قبولی‌ از آن عوارض میگیرد ولی‌ میتواند هنوز همچنان عقیده نهانی خود را داشته از آن مانند گوهری گران بها حفاظت به عمل آورد. چرا “دانستن” و “باور” بیشتر در زبان عامی‌ بکار میروند تا در حرفه روانکانی؟ چون در زبان هر روزی شما اجباری در تجزیه و تحلیل آن ندارید ولی‌ هنگامی که به گونه حرفه‌ای بخواهید به آن بنگرید با معمائی شگرف آور روبرو هستید. مImage result for self deception quotesوضوع گسترده “ادراک” و از آنجا که درک ذهن از حوزه فهم ، عقیده، و دانش میاید دلیلی‌ در دست نیست که این سه‌ عامل باهم هماهنگی داشته باشند یا چه مقداری از آن تصوری و چه مقدارش قابل لمس است. این مبحث که تحقیقات وسیع در آن شده هنوز هم برای آدمیان نقاط مبهم بسیار دارد. شاید هم برای آن بوده که آدمی‌ از خود میپرسد “چرا اهمیت دهم؟” این مانند این است که از خود بپرسیم چرا یک فرد میبایستی از عمل خود و تأثیر آن ٔبر دیگران آگهی داشته باشد؟ یا اینکه چرا آدم باید همیشه سعی‌ در دانستن انگیزه‌ها و علل رفتارش در اجتماع کند، آیا فرقی‌ می‌کند که شخص متوجه باشد یا فرقی‌ نمیکند؟ چون آنها همه در هر حال اتفاق می‌افتند و در آن لحظه بخصوص شخص از انجام ندادن و نگفتن آن عاجز است؟ آیا این دلیل کافیست؟ البته که نه‌ ولی‌ این هم مانند سنجیدن عمق اقیانوس است بر اساس نگاهی‌ ٔبر سطح آن

چه دلیلی‌ میتواند وجود داشته باشد که ما در آنی‌ وجود و داده‌های دیگران را نادیده بنگاریم آنهم هنگامی که میبایستی عکس آن عمل کنیم؟  و بخواهیم (به قول فروغ فرخزاد) خود را به ثبت برسانیم با گفتن و رفتاری که از خود بروز میدهیم؟ یا به زبانی‌ گسترده تر سخن گوییم چرا میبایستی یک نفر خود را از اطرافش و از دنیا غافل سازد آنهم از روی قصد ! این “خود را به ثبت رسانیدن” میتواند به قدری محرک قوی‌ای باشد که آن فرد دیگران را در اشتباه میندازد. این “خود را به ثبت رسانیدن” در دنیای صنعتی و بازرگانی منجر به ضرر‌های هنگفت گردیده. چه در سازمان‌ها به مراتب اتفاق افتاده کارمندی که از قدرت باطل نمودن یک معامله برخوردار است اغلب از آن قدرت استفاده می‌کند صرفا به دلیل آنکه بگوید “من هم هستم و صاحب اختیارم” چه هرگاه آنرا موافق بوده به بخش خرید بفرستد وجودش نادیده میرود

چه شرکت‌های معظم که از این “خود‌خواهی” مدیران و دست اندر کاران متحمل ضرر‌های هنگفت نشدند و چه همکاری‌های عمده بین المللی از تأثیر مخرب هوا و هوس خود خواهانه صاحب اختیاران پر غرور از دست یافتن به اهداف دور و همت‌های والا محروم ماندند. این حس “خود را به ثبت رسانیدن” میتواند بقدری قوی باشد که ماهیت تمامی اعمال را در جامعه، چه خانواده و چه در محیط کار و تحصیل تحت تسلط خود قرار دهد که پر قدرت‌ترین محرک و عامل خود – فریبی می‌باشد و آن هیچ فرقی‌ نمیکند که فرد بداند دارد خود و متعاقب آن‌ ، دیگران را فریب می‌دهد یا فرقی‌ نمیکند. پس دانستن به آن از اهمیت خاصی‌ برخوردار نمیباشد بلکه آن تأثیر آن رفتار یا گفتار به ظاهر درست ولی‌ در اصل غلط است که مطرح می‌باشد

 

نام‌های برده شده در متن به زبان اصلی‌

Atkinson & Shiffrin, Canfield & Gustafson,  Coles & Heimberg, Kierkegaard, Rafael Demos, Penelhum, Riviere, J. P. Sartre, Sigler, McNally, Behavioural Model, Behavioural experiment (BE), Aaron T. beck, John B. Watson,Foa & Kozak, Bill Gates, Steve Wozniak, Paul Allen, Steve Palmer, Jerry Yang, David Filo. Jim and Tammy Baker, Billy Graham, O’Neill’s “The Iceman Comth” Hickey the protagonist character of the play.

________________________________________________________________

List of most common phobias:

1 – Acarophobia = Imagined Infestation  2 – Acrophobia = Fear of Heights

3 – Agilophobia = Fear of Pain                      4 – Agoraphobia = Fear of Panic-Like Symptoms

5 – Ailurophobia = Fear of Cats                    6 – Acrophobia = Fear of Heights

7 – Atychiphobia = Fear of Failure              8 – Aviophobia = Fear of Flying

9 – Cynophobia = Fear of Dogs                   10 – Dysmorphophobia = Fear of deformity

11 – Emetophobia = Fear of Vomiting      12 – Entomophobia = Fear of Insects

13 – Erotophobia = Fear of Sex                   14 – Erythrophobia = Fear of Blushing

15 – Iatrophobia = Fear of Doctors           16 – Musophobia = Fear of Mice

17 – Nyctophobia = Fear of Dark               18 – Ophidiophobia = Fear of Snakes

19 – Ornithophobia = Fear of Birds           20 – Ptophobia = Fear of Falling

21 – Triskaidekaphobia = Fear of the Number 13,  and,   22 – Tyrpophobia = Fear of Holes

23 – Atelophobia = Fear of imprefection   24 – Xenophobia = Fear / hatread towards strangers or foreign peopleRelated image

25 – Koro = A cuture-specific phobia seen among Asian males, which is characterized by fear that one’s genitals are retracting into the body and that this eventually will lead to death.

26 – Taijin Kyofusho = A type of social anxiety disorder (social phobia) that is most identified in Japanese culture. Taijin Kyofusho, translated literary, means fear (kyofu) disorder (sho) of interpersonal relations (taijin). This type of phobia is about fear of bringing shame upon one’s social group or family.  sub-groups include 1 – sekimen-kyofu: fear of blushing,  2- shubo kyofu: fear of a deformed body, 3 – jikoshisen – kyofu: fear of eye-to-eye contact (unlike western societies where eye-to-eye contact is encouraged in many Eastern cultures it is considered as rude even thretening), and 4 – jikoshu – kyofu: fear of emitting a foul body odor.

Image

“سلام خداحافظ سلام “جلد پنجم

اثر کریگ براون    ترجمه محسن شجاع نیا                                          تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

برای مرور جلد چهارم به لینک زیر مراجعه نمأیید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/05/28/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%da%86%d9%87%d8%a7%d8%b1%d9%85/

___________________________________________________________________

هوارد هیوز

با کابی بروکلی صحبت سینه بند می‌کند

خیابان رومانی شماره ۷۰۰۰ لوس آنجلس  بهار ۱۹۴۰

Howard Hughes Talks Bras With Cubby Broccoli

در آوریل ۱۹۸۳، کابی بروکلی جلوی بازپرس دادگاه عالی‌ در باره رابطه‌ او با هووارد هیوز مرحوم صحبت می‌کند. سٔوال: “آیا شما فرصت ملاقات با آقای هووارد هیوز را در یک صحنه فیلمبرداری داشته اید؟” جواب: “بلی” سٔوال: “یا شما در استخدام هووارد هیوز بودید؟ ” جواب: “بلی” ، سٔوال: ” اولین کار شما چه بود؟ ” جواب: “اولین کار من همراهی با  یک بانوی زیبا در قطار به سوی فلگستف، اریزونا بود” سٔوال: ” آیا آن خانم جین راسل بود؟ ” جواب: “بلی” . در این هنگام، آنطور که بروکلی به خاطر میاورد: “نگاه‌های مستقیم حاضرین به طرف من بود، که میتونست از حسادت هم باشد”. در بهار ۱۹۴۰، هاوارد هاکس او را به عنوان دستیار در فیلم “یاغی” به استخدام خود در میاورد که تهیه کننده آن فیلم، رقیب سر شاخش ، هاوارد هیوز میبود. هنرپیشه برای نقش مرد اصلی‌ تعیین شده بود ولی‌ نقش زن اصلی‌ فیلم هنوز به کسی‌ واگذار نشده بود. هیوز این مهم را به عهده میگیرد. بروکلی به خاطر میاورد: “همه میدانستند که هیوز زن‌های با سینه‌های بزرگ را ترجیح می‌دهد “. هاکس به بروکلی تصویر خانمی به نام ارنستین جین جرالدین راسل را نشان می‌دهد که در آن وقت منشی‌ یک شرکت زیبایی پا بود. او قد بلند و زیباست، با اندازه سینه سی‌ و هشت اینچ. هاکس از بروکلی نظرش را در باره آن زن میپرسد که او جواب می‌دهد: “من فکر می‌کنم او بسیار زیباست”. هیوز هم همین نظر را دارد و جین راسل را با هفته‌ای ۵۰ دلار استخدام می‌کند. در کمال مسرت بروکلی، هیوز از او میخواهد که خانم راسل را در مسافرت طولانیش به فلگستف همراهی نماید. هیوز ضمنا اضافه می‌کند: “ممنون میشم اگر نگذاری مزاحمتی برای خانم راسل تولید شود” و در مقابل تعجب بروکلی اضافه می‌کند : ” منظورم اینه که مزاحمین را از او دور سازی” و بروکلی جواب می‌دهد: ” مطمئن باش هاوارد ” … پس از دو هفته فیلمبرداری هیوز از عجله‌ای که هاوکس بکار میبرد ناراضیست: “ما باید صبر کنیم برای یک روز ابری، من ابر می‌خوام هاوارد” و تأکید می‌کند: “هرطور شده باید برای یک صبح ابری صبر کنیم”. این حرف هاکس را عصبانی میسازد و به هیوز می‌پرد: “از قرار معلوم تو کار من را نمی‌پسندی، من وقت زیادی ندارم، یک فیلم دیگه هم منتظرمه” و قبل از اینکه هیوز فرصت جواب داشته بسته باشد صحنه وا ترک می‌کند. هیوز از رفتن هاکس زیاد غمگین نشد بلکه زود در صندلی‌ کارگردان نشست و خود کارگردانی بقیه‌ فیلم را به عهده گرفت. ولی‌ هرچه هاکس صبور و قانع بود، هیوز بی‌ تحمل و ایراد گیر. او یک تکمیل دوست بود و همه کار میبایستی با دقت به بهترین وجه پیش برود

یک صحنه به تنهایی ۱۰۳ بار گرفته شّد. فیلمی که برایش شش تا هشت هفته وقت تعیین شده بود، نه‌ ماه بدرازا کشید. حال که به دستیار شخصی‌ کارگردان ارتقاع یافته بود، کابی، نمیتوانست منکر این حقیقت شود که کارگردان، هیوز، وقت بسیاری را در مطالعه هیکل جین راسل صرف می‌کند: ” هاوارد سخت در فکر این میبود که چگونه سینه‌های خانم راسل را در دوربین بهتر نمایان سازد ” . به نظر می‌رسید که او سینه‌های جین راسل را مانند یک ستاره سینمایی جدا از شخصیت او می‌دانست. او به فیلمبردار داد میزد: “ما به اندازه کافی‌ از سینه‌های جین بهره برداری نمی‌کنیم “. در یک صحنه، جین راسل را بین دو درخت با شلاق چرمی بسته بودند و او کمک می‌طلبید. هیوز صحنه را از دوربین صحنه بین می‌بیند و به بروکلی میگوید که سینه بند‌های جین از زیر پیراهنش نمیگذارند سینه‌هایش آنطور که باید و شاید نمایان شوند و به او دستور می‌دهد که از جین بخواهد آنها را بردارد، ولی‌ جین از آن زنهأیی نبود که بدون سینه بند پیراهن بپوشد. هیوز دست بردار نیست؛ “خطوط دور سینه بند‌هایش مشخصند، این قابل قبول نیست و دوباره به سراغ تصویر‌های نقاشی شده می‌رود و به آنها اشاره می‌کند، ببینید، خطوطی وجود ندارند. راسل زیر بار نمیرود و میگوید که آقای هیوز خیلی‌ جلوتر از دوره زمانه خود است. هیوز به بروکلی تکلیف می‌کند که برود به سراغ یک دوزنده سینه بند و طرحی که سیم‌های نگاه دارنده را فقط از قسمت پایین آن دارد بروی کاغذ رسم می‌کند و به او می‌دهد که برایش بسازند. هنگامی که جین راسل آنها را بتن می‌کند متوجه میشود که بسیار ناراحت و غیر قابل پوشیدن هستند: “به آقای هیوز بگوئید که ایشان دچار مشکل بزرگی هستند چون این کار قابل عمل نیست، ایشان میتوانند از مانکن هایی که حاضر به نپوشیدن سینه بند باشند استفاده کنند” و اضافه مینماید: ” آقای هیوز میتوانند طراح هواپیما ی خوبی باشند ولی‌ مطمئناً طراح سینه بند زنانه نمیتوانند باشند”. بالاخره راسل فکری به سرش میزند، دوخت‌های بالا را با کلینکس میپوشاند و بند‌ها را از دو طرف به روی بازوهایش می‌کشد. زنی‌ که متصدی البسه او بود میگوید فکر خوبیست ولی‌ اگر من اخراج شدم آنوقت چه؟ راسل جواب می‌دهد که هیوز او را به خاطر اینImage result for jane russell ابتکار اخراج نخواهد کرد چون هیچکس خبردار نخواهد شد

راسل دوباره به درختها بسته میشود. هیوز مدتی نسبتا طولانی‌ از داخل دوربین صحنه بین او را ورانداز می‌کند و بالاخره میگوید خوب است. هیوز از نتیجه راضی‌ میشود. ولی‌ داستان بدین جا ختم نمیشود. سانسور گر هالیوود پس از دیدن آن صحنه بشدت ناراحت میشود: ” سینه‌های این دختر، بزرگ و توجه برانگیزند، و ۱۰۸ قطعه از آنرا از فیلم می‌برد. هیوز آنرا قبول ندارد و به هیئت رئیسه سانسور هالیوود برای آن سانسور‌های بی‌ مورد اعتراض می‌کند، او تصاویری از هنرپیشه‌های معروف دوران را، بتی گرابل، ریتا هیوورث، جین هارلو، و نرما شیرر را ضمیمه می‌کند و از طریق ریاضی‌ دانی‌ که برای اثبات ادعایش به کار گمارده بود، درصد اندازه سینه‌های آن‌ها را اندازه گرفته با تصویری از جین راسل و اندازه سینه‌های او مقایسه می‌کند. تصمیم هیئت سانسور به نفع هیوز تمام میشود و فقط سه‌ قسمت از صحنه بریده میشود

سه‌ سال پس از اتمام فیلمبرداری ” یاغی ” گشایش آن در سانفرانسیسکو بروی اکران میاید. تا آنزمان جین راسل هنرپیشه معروفی شده بود. روی یکی‌ از تخته‌های تبلیغاتی این نوشته به چشم میخورد ” فیلم بدون مانع ” و در روی دیگری نوشته ” سکس اندازه ندارد ”  ، تبلغات دیگر نیز در همین زمینه جملاتی مربوط به سینه‌های جذاب جین راسل نوشته‌اند ” آن دو دلیل موفقیت راسل چیست؟ ” طیاره تبلیغاتی بر فراز پاسادینا نوشته‌ای بدنبال خود میکشاند ” یاغی ”  و دنبالش دو دایره با دو نقطه در مرکز آنها. بلی بروکلی پنجاه سال پس از نمایش فیلم یاغی در آن جلسه به یاد میاورد: “آن روز‌ها خیلی‌ روز‌های خوبی بودند. اا

کمی‌ در باره کابی بروکلی:  فرزند یک سبزیکار، آلبرت روموبو (کابی) بروکلی، در سال ۱۹۰۹ در نیویورک بدنیا میاید. او ابتدا در کارگاه  تابوت سازی پسر عمویش در لانگ آیلند نیویورک کار میکرد، سپس یک فروشنده لوازم زیبایی از پاریس شد، و بالاخره سر از بورلی هیلز درآورد و پادوی شرکت فیلمبرداری فاکس قرن شد. او یک کارگردان و تهیه کننده معروفی میشود و موفق به اخذ جایزه اسکار میگردد. پدربزرگ کابی، پسکل بروکلی از کالابریا به آمریکا مهاجرت می‌کند و هنگامی که در بندر نیویورک پیاده میشود با خوImage result for cubby broccoliد یک بسته بذر بروکلی آورده بود. دیگران نیز بذر بروکلی از ایتالیا و دیگر نقاط اروپا آورده بودند ولی‌ نمیتوانستند آنرا در آمریکا به عمل آورند. بذر‌های پسکل ولی‌ به خوبی رشد مینماید و نام خانوادگی او بروی آن نوع کلم گذارده میشود. خانواده بروکلی به کشت سبزیجات، مخصوصا کلم بروکلی مشغول می‌شوند و بذر آنرا میگیرند به طوری که یک انس بذر را به قیمت ۱۶ دلار به فروش میرسانیدند که قیمت بسیار بالایی‌ در آن زمان به حساب می‌اید. بدین طریق آمریکا با بروکلی آشنا میشود. کابی بروکلی در ۱۹۹۶ در بورلی هیلز در میگذرد

____________________________________________________

کابی بروکلی

  و جرج لزنبی  در یک سلمانی موهایشان را اصلاح میکنند

کرت درمیفیر، لندن  نوامبر ۱۹۶۵

Cubby Broccoli Shares a barber With George Lazenby

وقتی‌ که کابی بروکلی، که حال تهیه کننده فیلم‌های جیمز باند شده، مشغول اصلاح موی سرش در سلمانی کرت بود متوجه شخصی‌ که در صندلی بغلی نشسته میشود: “این مرد خوشتیپ، با چانه مطرح و فکٔ‌های قوی، با آن بدن ورزیده، و اعتماد بنفس میتواند یک جیمز باند خوبی باشد” ولی‌ زود با خود فکر می‌کند که هر کسی‌ که به آن سلمانی گران قیمت بیاید میبایستی شخص ثرImage result for cubby broccoliوتمندی باشد، غیر از آن، جیمز باند مناسب در فیلم تعیین شده و مشغول تمرین است. ولی‌ در حقیقت، شخصی‌ که در صندلی بغلی بروکلی نشسته اصلا مرد متمولی نیست، او یک مانکن است که از استرالیا بدانجا آماده و فرزند باغبان  یک کلوپ بولینگ است. جرج لزنبی سال پیش به انگلستان آمده و فروشنده اتومبیل‌های دست دوم بود تا اینکه وارد دنیای مانکن‌ها شد. او موفقیتی نسبی‌ در شغل جدیدش بدست آورده، مانکن لباس شده و در تبلیغات شامپو تصویرهایی از او در مجلات به چشم میخورد همینطور در تبلیغ بنزین سوپر برای اتومبیل‌های اسپورت. شاید بهترین کار او تبلیغ تلویزیونی شکلات “فرای” باشد که در آن مانند یک گلادیاتور یک تکه بزرگی از شکلات را به روی شانه‌‌هایش گرفته میدود

از طرفی‌ دیگر، لزنبی، که آرزوی نقش جیمز باند را در سر داشت شنیده بود که کابی بروکلی به آن سلمانی می‌رود و پس از آنکه از صاحب سلمانی آگاهی‌ حاصل مینماید که بروکلی چه موقع به آنجا میاید، با او وقت گذاشته بود که بلکه چشم بروکلی به او بخورد و او را بپسندد. روز بعد در دفتر کارش، بروکلی به منشی خود تکلیف می‌کند که به کرت تلفن کند و نام آن مشتری خوش تیپ را بپرسد. او نام جرج لزنبی را یادداشت می‌کند به این فکر که روزی از او استفاده کند. سه‌ سال بعد‌ شان کانری تصمیم می‌گیرد که دیگر بازی نکند. جستجو برای یک جیمز باند جدید آغاز میگردد. سیصد نفر برای دست یافتن به نقش جیمز باند نام نویسی کرده مصاحبه می‌شوند، که در میان آنان، جرمی برت، جیمز برولین، لرد لوکان، آدام وست (ستاره فیلم تلویزیونی بتمن) و پیتر سنو. بروکلی به منشیش میگوید که به جرج لزنبی نیز خبر دهد و او را در دفترش ملاقات نماید. لزنبی در یک کت‌ شلوارImage result for george lazenby نقره‌ای و ساعت رولکس سابمارینر به دست وارد میشود. او با بی‌ پروأیی با بروکلی روبرو میشود: “یک هنرپیشه جیمز باند به اودیشن میرود به فکر اینکه  شان کانری است ولی‌ من اصلا به این فکر نبودم، من اکتور نیستم و چیزی نداشتم که از دست بدهم”. بروکلی و همکارش، هری سلتزمن، از پنجره دفترش در طبقه دوم لزنبی را میبینند که از آن‌طرف خیابان با رضایت کامل از خود عرض خیابان را عبور مینماید و به ساختمان وارد میشود، آنها بیشتر تحت تأثیر قرار میگیرند هنگامی که او از کنار منشی‌ دریافت با بی‌ اعتنأیی ردّ میشود و از پلکان به سرعت بالا میاید، درست مانند جیمز باند. او که مانند‌ شان کانری شش فوت و دو اینچ قد داشته با ۱۸۶ پوند وزن یکراست وارد دفتر بروکلی میشود

وقت آزمایش صحنه بروکلی از لزنبی میخواهد با کشتی‌ گیری که جلویش آورده بودند بجنگد و مانند یک قاتل با او رفتار کند، لزنبی نیز با مشت بر چانه او قاتل را نقش بر زمین می‌کند و این کار بروکلی را خوش میاید. رل جیمز باند به لزنبی داده میشود. خیلی زود پس از شروع فیلم ” در خدمت مخفی‌ علیاحضرت ” تحسین بروکلی از لزنبی فرو مینشیند و از اینکه هنوز هیچ کاری از پیش نبرده به او احساس ستارگی اول سینما دست داده، پذیرایی استثنائی میخواهد و با شوفور در افتاده. در یک زمانی‌ لزنبی حوصله‌‌ همه را سر برده بود که اکتور دImage result for george lazenby Diana riggsوم فیلم، تلی ساوالاس، به او خصوصی میگوید دست از لجاجت بردارد و رفتارش را تصحیح کند. در آخر روز کارگردان، پیتر هانت، از طریق شخصی‌ دیگر به او پیامی می‌فرستد که با دیگران در نیفتاد، و محیط را دوستانه نگاه دارد. بروکلی که از دور آن مناظره را میدید می‌دانست که لزنبی دارد شاخه‌ای را که رویش نشسته از درخت بختش اره می‌کند

در هر صورت او هربار به نوعی خود را تبرئه میسازد و آن فیلم را به پایان می‌رساند. همه از نتیجه راضی‌ هستند . به لزنبی یک میلیون دلار پیشنهاد میکنند که فیلم دوم را بسازند. لزنبی لجوج دو برابر مبلغ پیشنهاد شده را طلب می‌کند که بروکلی درخواستش را ردّ می‌کند. لزنبی به این ترتیب خود را کنار می‌کشد و انتقامی از تهیه کننده میگیرد و در شوی‌ جانی کارسون اعلان می‌کند که دیگر در نقش جیمز باند بازی نخواهد کرد. بروکلی و سلتزمن از این اعلان در تلویزیون سراسری آمریکا بسیار شرمنده و در عین حال عصبانی می‌شوند و به فکر کس دیگری برای پر کردن رل جیمز باند می‌افتند. لزنبی نیز از طرفی‌ دیگر حسابی‌ میزند به سیم آخر و قیافه هیپی به خود میگیرد و با ریش و لباده و دیگر البسه دوره وود ستاک در ملأ عام ظاهر میشود. سالها بعد او از آن کار‌هایش تأسف میخورد: “اشکال کار من در این بود که من یک جیمز باند شده بودم، چه در فیلم و چه در خارج از فیلم” و با لبخندی به یاد میاورد: “من رولز رویسم را در لندن میراندم و در هر کلوپ شبانه از اینکه دختران از سر و کولم بالا میرود لذت می‌بردم” و یواشکی به دوستی‌ که گوش میکرد میگوید: “نمیدونی در در اتاق خوImage result for george lazenbyابم شمارش دخترانی که از جلوی در رژه می‌رفتند از دستم در رفته بود

تأسف لزنبی دیر شده بود. آنها یک جیمز باند دیگر یافته بودند. او قسمتی‌ از ملامت را به مدیرش نسبت می‌دهد که به او گفته بود : “دوران جیمز باند تمام شده، دیگر کسی‌ را که بتواند جای‌شان کانری را بگیرد پیدا نمیکنند، آنها کارشان تمام است” و بدین ترتیب خود را مقداری تسلی‌ می‌دهد: “من به او گوش دادم و حرفهایش را باور کردم، من خر شدم، احمق بودم”. از آن به بعد لزنبی به طور پراکنده در فیلم‌ها بازی میکرد؛ از جمله در سریال تلویزیونی “بی واچ”، “کانگ فو” ، “هاوایی پنج او” ، و تعدادی از فیلم‌های ” امانوئل “. ولی‌ هیچوقت به جایی‌ که می‌توانست جیمز باند او را برساند نرسید

_____________________________________________

جرج لازنبی

در برنامه سیمون دی نام‌ها  نام می‌برد

استودیو ۵ب، تلویزیون آخر هفته لندن ، ۸  فوریه ۱۹۷۰

George lazenby Names Names to Simon Dee

جیمز باند جدید، جرج لزنبی، در وصف فیلم “در خدمت محرمانه علیاحضرت” سخن می‌راند. او قرار است که با هنرپیشه مقابلش، دایانا ریگ، در نیمه اول برنامه سیمون دی حضور یابد، قبل از آنکه جان لنن و یوکو اونو نیمه دوم را بگیرند. چه می‌توانست احتمالا خراب شود؟ از هنگامی که یک ماه پیش او از بی‌ بی‌ سی‌ به ال دبلیو تی‌ منتقل شّد، سیمون دی، احساس میکرد که از محبوبیتش بشدت کاسته شده: “من خودم را در محیطی‌ یافتم که نمیخواستم باشم، در شبکه تلویزیونی‌ای که نمیخواستم باشم، در روز‌هایی‌ که نمیخواستم باشم، و با میهمانانی که نمیخواستم باشم … و به طور کّل، در یک سرازیری روحی‌ بسر میبرم. ”  اولین شوی تلویزیونی سیمون دی، “اوقات دی” اولین بار در آوریل ۱۹۶۷، او را یکی‌ از معروفترین شخصیت‌های تلویزیونی در بریتانیا ساخت

ابتدا سیمون دی از تبلیغات تلویزیونی “چیپس های ترد‌ اسمیت” به مردم معرفی‌ شّد، و پس از آن موفق به گرفتن برنامه گپ و موزیک خود شد. مانند جانی کارسون در آمریکا، او نیز نامش در ابتدای برنامه ا‌ش توسط گوینده با فریاد و کش نامش شروع میشد: “زمان سسییییموون دییییی” است. او در اتومبیل اسپورت آستین مارتین خود در جاده کینگز بالا و پایین میرفت درر حالیکه دختر معروفی، مانکن، یا هنرپیشه، در صندلی دیگر نشسته بود. سیمون دی بود که برنامه ملکه زیبایی را به عهده میداشت، و به بیتل‌ها جایزه میداد، و دوستانی چون مایکل کین و راجر مور میداشت. هر شنبه غروب، تا هجده میلیون بیننده جلوی صفحه تلویزینشان می‌نشستند و برنامه او را تماشا میکردند

منتها با شهرت و محبوبیتی که بدست آورده بود، یک اشکال عمده‌ای در سیمون دی پدید آمد. آن غرور بیش از حد و انتظارات دور از حق او بود. سیمون دیگر آن سیمون دوست داشتنی و محجوب نبود. او بود که به روسای خود امر و نهی میکرد، با زیردستان رفتاری نا خوشایند پیدا کرد، و حتی در انتخاب میهمانان برنامه ا‌ش حرف خود را پیش Image result for simon deeمی‌برد و هرگاه با اعتراضی مواجه میشد تهدید به ترک برنامه میکرد. هنگامی که کنترات برنامه ا‌ش رو به پایان مینهاد، او بدون وقت قبلی‌ یکراست به دفتر مدیر کّل برنامه‌های تفریحی بی‌ بی‌ سی‌ میرود و دستمزد بیشتری برای دوره جدیدش طلب می‌کند. مدیر برنامه دست او را میخواند و به او ۲۰ در صد کمتر پیشنهاد می‌کند که سرسپردگی او را نسبت به شبکه‌ای که باعث شهرت و مکنتش شده بسنجد. سیمون دی آزمایش را ردّ میشود و بی‌ بی‌ سی‌ را برای پیوستن به برنامه آخر هفته لندن ترک می‌کند. او اشتباه بزرگی مرتکب شده بود. شبکه جدید به او وقت کم تماشاگر یکشنبه‌‌ها ساعت ۱۱ شب را می‌دهد که به سختی یک میلیون بیننده داشت

دی بسیار مغموم است و به طور روزفزونی به اطرافیانش مشکوک میشود. او ادعا می‌کند که تلفنش گیرنده دارد و حرفهایش ضبط می‌شوند و مردانی از پشت بوته‌ها از او عکس بر میدارند. دیگران این واکنش‌های عجیب او را از استعمال ماری جوانا دانسته اند ولی‌ او مدعیست فقط به خاطر ماری جوانا عقل خود را از دست نداده. دی اولین میهمان برنامه جدیدش را معرفی‌ می‌کند (اتفاقا دی نیز برای رل جیمز باند نام خود را در کلاه انداخته بود و هنگامی که ردّ شد به دوستانش گفته بود به خاطر قد خیلی‌ بلندش ردش کردند): “خانم‌ها و آقایان، این شما و این جرج لزنبی و دایانا ریگز.. “. هنگامی که جرج وارد میشود، دی یکه میخورد. او به هیچوجه آن ژست و قیافه جیمز باند را نداشت، Image result for george lazenby Diana riggsبه عکس، در ریش نسبتا بلند و موهای بلند و لباس کابوئی همه را غافلگیر کرد از جمله میهماندار برنامه را

برنامه  به آرامی شروع میشود، لزنبی شاید کمی‌ دور از محل احساس شود ولی‌ دی هیچ خطری احساس نمیکند. آنگاه ناگهان لزنبی دست در جیب کتش می‌کند و یک کاغذ بیرون میاورد. او آنرا در مقابل چشمان متعجب سیمون دی و دایانا ریگز باز می‌کند و بانگ بر میاورد، این بریده از روزنامه ایست که شامل اسامی تمامی سناتور‌های شریک جرم در قتل پرزیدنت کندی میشود؛ انگاه سپس بدون آنکه مجالی به سیمون دی بدهد با صدای بلند شروع به خواندن اسامی سناتور‌های آمریکائی می‌کند و صدایش با خواندن هر نامی‌، بلند تر میشود. سیمون از یک لحظه مکث جرج استفاده می‌کند و به میان صSimon Dee: Simon Deeحبتش می‌پرد: “بسیار خوب ، حالا نظرات در مورد همبازی زیبایت در فیلم ` در خدمت محرمانه علیاحضرت` چیست؟ و با لبخند روو به دینا ریگس می‌کند” ولی‌ لزنبی با آن مداخله بیشتر از کوره در می‌رود و بی‌ اعتنا به درخواست صاحب برنامه به خواندن اسامی ادامه می‌دهد، با صدای بلند تر و محکم تر. سیمون دی در بلاتکلیفی بسر میبرد و در عین حال ناراحت از سؤ استفاده‌ای که لزنبی، تحت تأثیر ماری جوانا، از حضور در برنامه او می‌کند. اتهام شرکت در قتل یک رئیس جمهور، هرچه باشد، اتهام کوچکی نیست! در این هنگام او متوجه علامت قطع از مدیر  برنامه را ا زپشت سر لزنبی میشود، ولی‌ لزنبی دست بردار نیست. دیگر حوصله دی سر میرود و به او میگوید:”بلی بلی ممنون از ابراز عقیده تان آقای لزنبی، من از سیاست چیزی سر در نمیاورم، ولی‌ خیلی‌ جالب بود، ممنون از شما” و رو به دوربین و حاضرین در برنامه کرده اظهار میدارد: “تا دو دقیقه دیگر ما با یک زوج استثنائی دیگر ملاقات خواهیم کرد، جان لنن و یوکو اونو. با ما باشید” و صحنه برای تبلیغات قطع میشود

رسم برنامه‌های تلویزیونی تفریحی در آنست که شو چند ساعت قبل از پخش ضبط میشود که وقت کافی‌ برای بریدن مطالب غیر مطلوب باشد، ولی‌ در کمال تعجب سیمون دی، تمامی آن داد و بیداد‌ها و اتهام زنی‌‌های لزنبی از برنامه پخش میشود. صبح دوشنبه روزنامه‌ها پر بودند از مقالات تند علیه لزنبی و سیمون دی که اجازه داده بود چنین مزخرفاتی از برنامه ا‌ش پخش شود. دی به دفتر مدیر برنامه، استلا ریچمن، احضار میشود: “این چه اراجیفی بود که لزنبی در باره کندی در برنامه تو میگفت؟” و دی با دست پاچگی و از ترس اینکه این برنامه را نیز مانند بی‌ بی‌ سی‌ از دست بدهد پاسخ میدهد: “من هیچ خبر نداشتم و از طرفی‌ دیگر میهمانان برنامه آزدند که از هر موضوعی که مایل باشند سخن گویند”. ریچمن نمی‌تواند با اظهار دی مخالفت ورزد ولی‌ او را متهم به قرار گذاری از قبل می‌کند که لزنبی از قتل کندی و عاملین مشکوک آن صحبت به میان آورد: ” اگر یک بار دیگر صحبت کندی در برنامه تو بشود، من شخصاً قرار داد را پاره می‌کنم، حالا از دفترم برو بیرون”. آن رفتار مدیری که تا چندی پیش دی او را کسی‌ حساب نمیکرد برایش خیلی‌ گران تمام میشود و به دی بر میخورد: “خدا ببین به چه روزی انداختی من را، حالا دیگه کارم به جایی‌ رسیده که این ماده سگ هم برای من دندان نشان میده” و با خود فکر می‌کند: “اگر هم با او مخالفت ورزم، از کار بی‌ کار خواهم شد”. آن جریان سیمون دی را بیشتر در زیر نورفکن توطئه میبرد و مردم به او به چشم یک دسیسه گر‌ و یک آلت دست و بازیچه دست اندرکاران مینگرند

شایعه شایعه میسازد و این برای سابقه دی بد تر میشود. او معتقد بود که لزنبی به تحریک دشمن دیرینه‌ ا‌ش، رومان اورایلی دست به این کار عجیب زده و برنامه ا‌ش را لکه دار ساخته. اورایلی همانی بود که لزنبی را از پیگیری فیلم‌های جیمز باند باز داشته بود: “جیمز باند رو ولن کن، برو به دنبال نقش آفرینی خودت، برو به دنبال ایزی رایدر، و امثال اون  راه تو اینه” و همانطوری که گوش لزنبی را علیه فیلمبرداران جیمز باند پر کرده بود، گوش او را نیز علیه برنامه سیمون دی پر کرده. این بود عقیده سینون در باره لزنبی و اورایلی. ولی‌ دی از آن برنامه خجول نبود. بر عکس، درصد بینند گان از همیشه بالاتر بود: “شو به خوبی برگزار شّد، اگر لزنبی از خودش یک احمق ساخت، به من ربطی‌ ندارد، او خودش شخصیت خودش را خرد کرد و من از آن برنامه سر بلند بیرون آمدم. من به درکی اهمیت قائل نیستم مجریان برنامه چه فکر میکنند. من کار خودم را کردم و می‌کنم. در تصویر، رومان اورایلی و سیمون دی روی موتورسیکلت دیده می‌شوند

ولی‌ روند سیاست شرکت تلویزیون آخر هفته لندن به ضرر سیمون دی تمام شد. همان هفته اعلان کردند که اولین سری برنامه های سیمون دی آخرین برنامه او نیز خواهد بود. دی باز بهانه خودش را میاورد که اخراج او به خاطر مخالفتش با ورود بریتانیا به جامعه اقتصادی اروپائی بوده. جای او را به یک مجری تازه کار به نام مایکل پارکینسون می‌دهند و زمان برنامه او در بی‌ بی‌ سی‌ به هنرپیشه، درک نیمو داده میشود و نامش را: “اگر شنبه است، باید نیمو باشد” میگذارند. اولین میهمان نیمو، یک عروسک دست کن است به نام باسیل براش

___________________________________________________________

سیمون دی

با مایکل رمزی از بهشت و جهنم صحبت می‌کند

استودیو ۵ب، تلویزیون آخر هفته لندن،  پنجم ژوئن ۱۹۷۰

Sinon Dee Talks of Heaven and Hell With Michael Ramsey

حرفه شهاب گونه سیمون دی، سلطان برنامه گپ، در نقطه از هم پاشیدگیست. در چند هفته گذشته، او با تمامی دست اندر کاران برنامه ا‌ش به نحوی در افتاده بود؛ برای مثال، روزی او عصبانی از اینکه به او اجازه داده نشده بود که مت مونرو را به برنامه ا‌ش دعوت کند، بقدری عصبانی میشود که به سر کار نمیرود: “بگذار بفهمند شوی سیمون دی بدون سیموImage result for simon deeن دی چه مزه‌ای می‌دهد”. تلفن او بلا انقطاع زنگ میزد و وقتی‌ که بالاخره تصمیم گرفت گوشی را بردارد، در جواب “آقای دی کجا هستید؟ شو منتظر شمست” با Related imageصدای صاف و سر حال اظهار میدارد که حالش خوب نیست و باید به رختخوب برود. و هنگامی که از مجری رزرو، پیت موری، میخواهند بجایش شرکت کند، دقیقه آخر سر می‌رسد و پیت را کنار میزند و وارد صحنه میشود: “درود بر همگی‌، خوب من خوب شدم و تا وقتی‌ که سلامتی خودت را باز یافتی دیگر جای نگرانی‌ نیست… متاسفم پیت موری” و با افتخار میگوید: “من یک خنده بزرگ از حاضرین دریافت کردم”. ولی‌ این بازی‌ها و رفتار غیر قابل پیشبینی‌ او اطرافیانش را در تلویزیون آخر هفته لندن نگران ساخته بود

برنامه امشب او، آخرین برنامه اوست. خبر ساندی تلگراف : “کمپانی به هیچ وجه در فکر یک پرداخت انفصال دست و دلباز به دی نمیباشد”. دی در باره خروجش از برنامه حرف میزند و دلیل آنرا مخالفتش با پیوستن بریتانیا به کمیته اقتصادی ‌اروپایی ذکر میکند و ضمنا از اینکه رقیب برنامه گپ او، دیوید فراست، زمان بهتری را در اختیار دارد (۷:۳۰ عصر یکشنبه‌ ها) و اینکه میهمانان فراست بر خلاف میهمانان او از قبل به اطلاع عموم میرسید، گله می‌کند، همینطور از اینکه میهمانان فراست از افراد برجسته اجتماع هستند در صورتیکه میهمانان او از افراد معمولی. یکی‌ از میهمانانش وینسنت پرایس بود که طرز پختن پیاز در ماشین ظرفشویی را به نمایش گذارده بود

هربار که سیمون دی میخواست برنامه ا‌ش را جالبتر کند پایش به سنگی‌ گیر میکرد. او حدس میزد که آن سنگ هارا دیوید فراست جلویش میندازد: “من فکر می‌کنم او نگران آنست که برنامه من از مال او بهتر است و من همیشه در این رقابت برنده میشم؛ البته که او نمیخواست من از او بهتر باشم”. فراست کارگردان تلویزین آخر هفته لندن است در حالیکه دی یک تازه وارد و اخراجی از بی‌ بی‌ سی‌ است. وقتی‌ دو مرد در راهرو از کنار یکدیگر عبور میکنند، هیچ کس به خاطر ندارد که باهم سلام و علیکی بکنند. روی صفحه تلویزیون، دی خیلی‌ راحت و خونسرد به نظر میاید ولی‌ وقتی‌ از صحنه بیرون میاید تبدیل به یک فرد سختخو و سختجوش میشود و دیگر کسی‌ آن لبخند‌ها را بروی صورتش نمیبیند

فقط در آخرین برنامه ا‌ش به او اجا‌زه داده میشود، برای حفظ آبرو هم که شده، با یک میهمان عالیقدر همصحبت شود و آن میهمانی بود که همیشه دلش میخواست در برنامه ا‌ش شرکت کند؛ اسقف اعظم کانتربری. بلی آن‌شب، دکتر رمزی و سیمون روبروی یکدیگر بروی صندلی راحتی‌ چرمی نشسته اند. رمزی در عبای سرتاسر  ارغوانی‌ رنگش و دی در کت شلوار آبی‌ نئوونی و کراوات همرنگ. در نظر بیننده، آن منظره، جدال دوران باستان و مدرن را تداعی می‌کند: مقام محترم و مبّلغ سکوت در مقابل نماینده دوران مدرن و پر سر و صدا. (منظور از سکوت تشویق کلیسای انگلیکن و اسقف به سکوت است که معتقدند برای شناختن خدا آدمی‌ میبایستی سکوت اختیار کند و در تعمق رود) در هر حال، سیمون دی شیطان در همان دقایق اول سعی‌ بر آن‌ دارد که بحث سکس را به میان بکشد و تا حدی نیز موفق میشود. دکتر رمزی عقیده خودش را ابراز مینماید: “حرص نسلImage result for simon dee جدید به سکس قابل درک است، همه سکس را دوست دارند، ولی‌ یک نوع روشن بینی‌ در اجتماع هست که باید باشد و نوعی از آن است که برای نسل جدید و آینده خطرناک است، این حرص و دریدگی احساسات برای سکس بسیار غلط است .”  ولی‌ دی تصمیم می‌گیرد افکار  اسقف اعزام را از دریچه دیگری نسبت به “باز شدن اجتماع و حرکت هیپی گری” آزمایش کند که در کمال تعجب وی اسقف از آن نو گرایی حمایت می‌کند: “خوب در اینکه مردم، به خصوص نسل جوانتر از آن اجتماع خشک و مقید به ستوه آمده اند شکی‌ نیست، من نیز از طرفداران صلح در جهان هستم و با این آرمان هیپی‌ها کاملا موافقم همینطور رفتار صلح جویانه و شاد آنها را قبول دارم، مردم میبایستی یک در فرار از دنیای خشونت پیدا کنند .” دی از این جواب رمزی تعجب می‌کند. او انتظار نداشت که اسقف اعظم از حرکت هیپی گری دفاع به عمل آورد

تعجب  دی  از صحبت‌های رمزی مناسبتی ندارد. در حقیقت اسقف رمزی همواره مردی لیبرال با اندیشه‌های نو در کلیسا شناخته شده. ده سال پیش او “سه‌ موضوع اصلی‌ در اخلاق” را مطرح میسازد. او ضدّ جنگ و حکومت‌های دیکتاتوریست همینطور که بر علیه نژاد پرستی‌ و قوانین ضدّ هوموسکسوالیتی که در مجلس لرد‌ها به تصویب رسیده سخنها رانده. او مخالف سر سخت حکومت دیکتاتور‌هایی‌ مانند ایان اسمیت در رودزیا، و پینوشه در شیلی است و حتی برای بر انداختن آن‌ها از قدرت حاضر به بکار بردن قوای قهریه ارتش بریتانیا و آمریکا می‌باشد. (در نشستی در ۱۹۶۷ هنگامی که یکی‌ از شرکای مجله تایمز از جنگ ویتنام دفاع میکرد رمزی بشدت برآشفت و در خروجی را به او نشان داد و به او امر کرد که از نشست خارج شود. او شدیدا علیه تجاوزات ارتش آمریکا در ویتنام و به “مردم معصوم آن دیار” بوده و از ابراز عقاید خود شرم نداشت. در آخر همان سال رمزی به افریقای جنوبی سفر می‌کند و علیه جدا کردن بومیان از سفید پوستان سخنها ایراد نمود. او گفته بود: “اگر ما بخواهیم بین Image result for archbishop ramseyمخلوقات خدا به خاطر رنگ پوست و نژاد فرق بگذاریم پس میبایستی عیسی مسیح را نیز جزو غیر سفید‌ها به حساب بیاوریم .” او در حضور پرزیدنت ووستر تعمّد داشت که لبخند نزند: “من صورت اخمو را آنروز صبح در حین اصلاح صورتم جلوی آینه تمرین می‌کردم، من عادت ندارم لبخند نزنم ولی‌ در آن دیدار هیچ جای لبخند نبود .” )  تصویر اسقف اعظم کلیسای انگلیکن، مایکل رمزی، با رقیب و دشمن دیرینه‌ کلیسای کاتولیک، پاپ پول ششم را نمایانگر است که حاکی از سنت شکنی رمزی می‌باشد

در اینجا بود که سیمون دی موضوع سخن را تغییر می‌دهد و سٔوال غیر مترقبه‌ای با اسقف به میان میکشد : ” چندی پیش یک نفر از کشیش‌های کلیسای انگلیکن از قرار اظهار داشته که بهشت برین وجود دارد و در آنجا موسیقی‌ موتزارت همواره بگوش می‌رسد و روح آدمی‌ را تجلی‌ می‌بخشد” و در مقابل چشمان متعجب دکتر رمزی و تماشأیان از او میپرسد که آیا به بهشت و جهنم عقیده دارد؟ میبایستی صورت رمزی را پس از مطرح کردن این سٔوال می‌دیدید! ولی‌ رمزی ناگهان به خود می‌اید و با خونسردی جواب دی را می‌دهد: “همانطور که میدانید من پرفسور الهیات در کمبریج هستم و تحقیقات عمیقی در باره بهشت و جهنم به انجام رسانیده ام” و پس از کمی‌ مکث ادامه می‌دهد: “بلی من به دنیای آخرت اعتقاد دارم و معتقدم که رسد آدمی‌ به جایی که بجز خدا نبیند” آنگاه استوار تر مینشیند و اینطور ادامه می‌دهد: “من معتقدم آدمی‌ بهشت و جهنم را برای خود و در همین زندگی‌ میسازد، اوست که میبایستی با عقل و شعوری که خداوند به ما عطا داشته فرق ما بین بد و خوب را تشخیص دهد و از اعمالی که منجر به جهنمی شدن زندگی‌اش میشود پرهیز نماید” و نتیجه می‌گیرد: “روح آدمی‌ جاودان است و پس از مرگ از بین نمیرود، آن وجدان شخص است که نهایتا از خود باقی‌ میماند و تعیین کننده و داور اعمال آدمی‌ در این کره خاکیست، مردن با وجدان آسوده نعمتیست که میتوان آنرا به بهشت نسبت داد” و تعریف اسقف رمزی از جهنم : “سر انجام اعمال نا خوشایند و رنجانیدن دلهاست که آدم بد کاره را در خون خودش به جوش میاورد و از بین میبرد .ا ا

و این همانی بود که بر سر سیمون دی آمد و تا سی‌ سال پس از آن برنامه آخر او را در خود سوزانید. یک ماه پس از آخرین برنامه او با اسقف رمزی یک پیک با یک کیف در منزل دی را میزند. در آن کیف یک چک ۹۰۰۰ پوندی بود که حساب آخر او Image result for simon deeرا با تلویزیون آخر هفته لندن تصفیه میکرد. در ۲۰۰۳، کانال ۴ به یاد سیمون دی میفتد و یک برنامه تکی‌ اختصاصی برای او ترتیب می‌دهد که یادی باشد از دوران دههٔ شصت بین نسل پا به سنّ گذارده “بیبی‌ بومر” ها. او میخواهد که دوستانی که زمانی‌ در برنامه‌های او شرکت داشتند را برای یک گرد همأیی باز دعوت نماید. همه آنها دعوت دی را رد کردند. در جواب سٔوال دی از کانال ۴ که آیا آنها می‌دانستند چه کسی‌ آنها را دعوت نموده؟ فقط میگویند: “بلی” و آن جواب دی را از همیشه افسرده تر میسازد

در دیکسیونر بروورز عبارت “عارضه سیمون دی” اینطور تعریف شده “کسی‌ که برای فراموش شدنش به خاطر‌ میاید” . سیمون دی به کّل از اعتبار افتاده بود و آن به خاطر آنچه دکتر رمزی نامید، “اخلاق ناشایست  ” او بود. دیگر حتی بانک‌ها نیز برایش حساب باز نمی‌کردند چون میزان بدهی و خرابی اعتبار او بسیار بالا بود. او مبتلا به دزدیهای کوچک، از جمله یک سیب‌زمینی پوست کن میشود و برای شکستن یک توالت عمومی‌ جریمه میشود. در ۲۰۰۹، هنگامی که در هفتاد و چهار سالگی از سرطان استخوان در می‌گذرد، در یک آپارتمان یک اتاق خوابه در وینچستر زندگی‌ میکرد. در میان اسباب مختصری که در اطاقش بود، بیست و شش کتاب دم دستی‌ به جای ماند که در آنها بریده‌های روزنامه‌های حاوی مقالات و تصاویر او بود

________________________________________________________

مایکل رمزی

توسط جفری فیشر تنبیه میشود

 دفتر مطالعات مدیر ، مدرسه رپتون، دربی شایر  مه‌ ۱۹۱۹

Michael Ramsey is Punished by geoffrey Fischer

 مایکل رمزی در مدرسه آمادگیش خوشحال نیست. او در نامه‌ای به مادرش، به تاریخ “عصر سه‌ شنبه بعد از چای” مینویسد: “من هیچوقت به این تلخی‌ بدبختی نکشیده بودم … من دیگر تحمل ندارم … فقط گریه می‌کنم … هرچه زودتر خودت را برسان … من شدیدا احساس بیچارگی می‌کنم “. در سال ۱۹۱۸، هنگامی که چهارده سال داشت، او برنده بورس تحصیلی‌ از مدرسه رپتون میشود. او بیشتر مطالعه را ترجیح می‌دهد تا ورزش. مدیر مدرسه، یک روحانی بد اخلاق، مستبد، و سختگیری بود بنام جفری فیشر. مایکل نوجوان به او لقب “طعنه زن کوچک” داده بود. در مقابل، فیشر، به او لقب ” بچه غیر عادی، مکتبی‌ شلخته ” داده بود. او در دفتر انضباط از مایکل به عنوان ” بچه‌ای که با آرنجش مرتب شلوارش را بالا میکشد” یاد کرده. در حین رشد، مایکل در خود استعداد مناظره را درمیابد و علاقه ا‌ش به سیاست زیاد میشود. والدینش به حزب کارگر رأی می‌دادند، او از احساسات خارج از حد ملی‌ و خود برتری بیزار بود

از همان دوران، در پانزده سالگی در یک مناظره در مدرسه ا‌ش، رمزی شدیدا با فرستادن سربازان بریتانیأی به جنگ با بلشویک‌ها در روسیه مخالفت میورزد. او حتی پا را از گلیمش فراتر میبرد و به ناظم مدرسه که در حمایت از فرستادن ارتش انگلیس به روسیه داد سخن میداد اعتراض می‌کند و به او پرخاش می‌کند؛ کاری که سزایش فقط تنبیه میبود. ناظم به مدیر، جفری فیشر، گزارش می‌دهد و مدیر فیشر نیز مایکل را وادار به از بحر کردن و خواندن پنجاه خط‌ از نمایشنامه یونانی مدیا می‌کند. مایکل حتی در این مورد بیشتر با مدیر درگیری پیدا می‌کند و از رژه رفتن با هنگ تعلیماتی افسران جوان سر باز میزند که فیشر را بیشتر سر لج میندازد و مایکل را توبیخ می‌کند ولی‌ در این بگو مگو، مایکل جوان برنده میشود چون ادعا می‌کند که رژه رفتن برای شاگردان مدرسه اجباری نمیباشد و در اثبات حرفش نامه‌ای از پدرش با خود به مدرسه میاورد. فیشر ناچاراً تن‌ به رضایت میدهد

هنگامی که در ۱۹۲۲ رمزی از مدرسه رپتون موفق به اخذ درجه دکتری در الهیات میگردد در آخرین گزارش فیشر در کارنامه ا‌ش اینطور مینویسد: “پسری که با خصوصیات و اخلاق منحصر بفرد خود و با زیر پا گذاردن رسوم و برخی‌ از قوانین مدرسه خدمت خوبی به خود و به مدرسه ا‌ش ارائه داد. ” مایکل رمزی سپس خود را وقف کلیسا می‌کند و به سرعت به درجات بالاتر راه میابد. راه آندو مرد باز بهم تلاقی مییابند و فیشر که اکنون اسقف چستر شده او را با سمت بالایی‌ به خدمت  کلیسایش میگیرد. با اینحال، رمزی هنوز سختگیری‌های فیشر را از یاد نبرده. به خصوص که همچنان فیشر را همان فرد منظم، وقت شناس، و ایراد گیر میابد که اکنون وارد گروه فری میسون هم شده و حتی به طرز صحیح لباس پوشیدن اعضای کلیسایش سختگیری نشان می‌دهد. به عکس، رمزی، همچنان همان فرد نامرتب، شوخ و شنگ، درسخوان، و آزاده ایست که همیشه بوده که حتی بندرت بند کفش‌هایش را میبسته. رمزی اسقف یورک میشود

در ۱۹۴۵ فیشر به سمت اسقف اعظم کانتر بری منتخب میگردد و جای اسقف سالخورده دیگری، ویلیام تمپل، را که او نیز زمانی‌ سرپرست مدرسه رپتون میبوده پر می‌کند. هنگامی که وقت او نیز به پایان می‌رسید، فیشر دست به اقداماتی زد و مایکل رمزی را برای حتی جزو اسقف‌های احتمالی‌ برای جاینشینی خود انتخاب ننمود و او را طی‌ ملاقاتش با نخست وزیر وقت انگلستان از لیست واجدین شرائط بیرون انداخت به طوری که هارولد مکمیلان در خاطراتش نوشته: “دکتر فیشر به نحوی Image result for dr. michael ramsey anglican church photosقاطعانه و صریح مخالفت خود را با انتخاب شدن دکتر رمزی به سمت اسقف اعظم کلیسای انگلیکن ابراز داشته. رمزی که از این اطلأعیه از شخص نخست وزیر مطلع شده بود با خوشنودی برای دوستانش چنین تعریف می‌کند: ” دکتر فیشر به نخست وزیر گفته که بزودی بازنشسته میشود ولی‌ نمیخواهد اسقف یورک، دکتر رمزی به جاینشینی او انتخاب شود، و وقتی‌ که آقای مکمیلن دلیل آنرا میپرسد گفته چون من در رپتون شاگرد او بوده‌ام و او من را مناسب بالاترین سمت در کلیسای انگلیکن نمی‌داند ” و خود مکمیلان به دوستانش ابراز داشته بود: ” من به او جواب دادم که رمزی واجد شرائط و کاندید خوبی به نظرم می‌رسد و وقتی‌ او اسقف بردفورد ، دکتر کوگان را پیشنهاد کرد من همچنان بروی رمزی حساب می‌کردم تا اینکه فیشر مذبوحانه اظهار میدارد که او سرپرست رمزی بوده و او را خوب میشناسد، که من نیز به او پاسخ دادم که او شاید سرپرست رمزی بوده ولی‌ سرپرست من نیست!! ” و بدنبال آن خنده بلندی را به سر می‌دهد. بدین ترتیب بود که مایکل رمزی با عنوان صدمین اسقف اعظم کلیسای انگلیکن انتخاب میشود

روابط رمزی ولی‌ با اسقف بازنشسته، فیشر، همچنان سرد بود و از فیشر دلخوری داشت. او بجای آنکه فیشر را با لقب مناسبش، “فاضل” بنامد، او را ” بارون ” خطاب کرد و این باعث ناراحتی‌ فیشر شد. فیشر با نامه‌های متعدد به کاخ لمبرت از این لقبی که رمزی به او داده بود گله گذاری کرد. رمزی در اینباره میگوید: “پستچی همینطور برای من نامه‌های اعتراض از فیشر میاورد و من آنها را نخوانده در سطل‌ آشغال میندازم.” (مترجم از اینهمه کینه توزی، عقده، و تمسخر، آنهم از طرف افرادی که ادعای روحانیت و بخشندگی دارند تعجب می‌کند) او حتی همسر فیشر را به سخره میگیرد و او را تجسم می‌کند که به دنبال شوهرش در خیابان میدود و میخواهد جلوی پست کردن نامه‌هایش را بگیرد ولی‌ موفق نمیشود

وقتی‌ آنروز رمزی به دعوت موزه مجسمه‌های مومی مادام توسا برای عکس برداری و اندازه گیری میرفت بسیار با مسرت باز گشت. او تعریف کرد که مقدار مومی که برای مجسمه‌ او احتیاج داشتند بیشتر از موم موجود در انبار بود، در نتیجه مجسمه فیشر را قرار است ذوب کنند و موم آنرا به مصرف مجسمه او بکار برند.  در ۱۹۷۴، هنگام فرارسیدن دوران بازنشستگی او، مایکل رمزی در میهمانی شامی که به افتخارش در کالج نو (نیو کالج) ترتیب داده بودند در میان سخنرانی ا‌ش صحبت از “خوابی که دیده بود” می‌کند. او اینطور آغاز می‌کند: ” تازه به بهشت رسیده بودم که در یک میهمانی شراب نوشی‌ به افتخار تمامی Image result for dr michael ramsey archbishop photosاسقف‌های اعظم کنتربری در بهشت شرکت داشتم، چون تازه رسیده بودم همه یک به یک به نزدم میامدند و تبریک میگفتند، چه سعادتی بود که اسقف اعظم قرن یازدهم، آنسلم را دیدم که به من خوشامد گفت و با هم گفتیم و از احوال دوران خود باخبر شدیم، به ناگهان حدس بزنید چه کسی‌ جلو آمد؟ بلی بارون فیشر، که با همان رفتار شق و رقش به ما گفت، خوب پسرها، وقت کار است.” و متعاقب آن بلند می‌خندد. آن شوخی‌ به نظر دیگران که با رابطه سرد و تحقیر آمیز اندو آشنا بودند زیاد خوش نیامد و خنده عمده‌ای در تالار طنین نیفکند. سالها بعد زمان اسقف اعظم بعدی‌، روبرت رونسی، منشی‌ های کاخ لمبت به یاد میاوردند آن روز هایی که نامه‌های تهدید آمیز فیشر، یکی‌ بعد از دیگری به دفتر رمزی می‌رسیدند، او با آنکه آنها را باز نمیکرد، ولی‌ تمام آنروز را با عصبانیت بسر می‌برد و قادر به کار نبود: ” و مانند یک برگ درخت می‌لرزید ” .  ناگفته نماند که مایکل رمزی اولین اسقف اعظمی بود که بدیدن رقیب سر سخت مسیحیت انگلیکن، یعنی پوپ در واتیکان رفت. او با پوپ پول ششم ملاقات کرد که در سالن رسمی‌ سیستین از وی پذیرایی به عمل آوردند. هنگام خداحافظی پوپ انگشتر مرصعی را که مردم ناپل به او هدیه داده بودند از انگشت خود بدر آورد و در انگشت رمزی لغزانید. مایکل رمزی همیشه آن یادگار پوپ را به انگشت داشت و پس از مرگش، در موزه کنتربری نگاه داری میشود و هربار که اسقف اعظم کنتربری، به تبعیت از سنّت شکنی رمزی، به دیدار پوپ میرود، آنرا بدست می‌کند. البته اسقف اعظم جفری فیشر در ۱۹۶۰ راه را هموار کرده بود و به دیدار پوپ رفته بود ولی‌ آن سفر بقدری محرمانه و مخفیانه انجام گردید که هیچ کس اجازه عکس برداری نداشت، و تنها تصویر موجود از ورود فیشر در فرودگاه رم گرفته شده

_______________________________________________________

جفری فیشر

توسط روالد داهل عکسبرداری میشود

مدرسه رپتون، دربی شایر  سپتامبر ۱۹۳۱

Geoffrey Fisher is Photographed by Roald Dahl

جفری فیشر در بازنشستگی در دورست بسر میبرد که یکی‌ از شاگردان قدیمی‌ و معروفش از دوران رپتون  با او تماس میگیرد. نام او روالد داهل است. کمتر از یکماه قبل دختر هفت ساله‌ داهل از بیماری آنسفالیت، ورم مغزی، در می‌گذرد و او میخواهد بنزد استادش رفته بلکه کمی‌ تسلی‌ یابد. فیشر از داهل دعوت می‌کند که به منزلش بیاید و دو مرد باهم می‌نشینند و صحبت میکنند. از گفتگوی آندو فقط از داهل میدانیم که گفته بود فیشر او را تسلی‌ می‌دهد و برای شادی روح دخترش، الیویا، دعا می‌کند و به او اطمینان خاطر می‌دهد که دخترش اکنون در بهشت است، و هنگامی‌ که داهل از استادش میپرسد که آیا سگ الیویا پس از مرگ به بهشت خواهد رفت و به دخترش خواهد پیوست؟  فیشر در این مورد اظهار بی‌ اطلاعی می‌کند. او اینها را برای دیگر فرزندانش، هشت سال پس از بازگشت از نزد فیشر تعریف میکرد: “ناگهان صورتش در هم رفت” و ادامه داد: “من میخواستم از او دلیل آنرا بپرسم ولی‌ دیگر پس از آن‌ قیافه از پرسش منصرف گشتم” و در فکر رفته با فرزندانش در میان میگذارد: “آخر چطور است که خداوند متعال برای حیوانات که آنها نیز از مخلوقات او هستند چنین آخرتی در نظر نگرفته؟ آیا بهشت فقط و فقط مختص به آدمیان است؟” روالد داهل به دانش استادش شّک برده بود. اگر او که استاد ظاهرا بالحق کلیسا و سرپرست مدرسه رپتون بوده از آخرو عاقبت حیوانات اطلاعی ندارد، پس چه کسی‌ میدند؟ ولی‌ آنروز داهل بروی خود نمیاورد و دیگر در حل مسئله حیوانات در بهشت برین پافشاری نمیکند. او با فیشر با مهربانی خداحافظی می‌کند و پس از بازگشت به منزلش برای استاد قدیمش یک کپی از کتاب داستان‌های کوتاهی که خود به رشته تحریر آورده به نام ” بوس بوس ” را می‌فرستد و روی کتاب عکس یادگاری از دوران رپتون را میگذارد که خود او از جفری فیشر هنگام بازی کریکت، سی‌ سال قبل گرفته. در صفحه اول بوس بوس، داهل، نوشته: “سرپرست خنده بلندی را سر داده بود که صدای کلیک شنید و برگشت و من را دید که دوربین به دست از او عکسی‌ گرفتم” فیشر بناگهان برآشفته بود: “اگر آن عکس را به کسی‌ نشان دهی‌ ندادی، زود آنرا از بین ببر. ” و اکنون پس از بیش از سی‌ سال او جرأت کرده که آن تصویر را برای سرپرست بازنشسته همراه کتابش بفرستد و جالب است که هنوز کمی‌ از آن ترس کودکی را در خود احساس می‌کند. ولی‌ در هر حال او با ارادت تمام آنرا برای فRelated imageیشر می‌فرستد

ارادت داهل در ۱۹۷۰ جلوی مدعوین حاضر در مراسم یادبود دکتر جفری فیشر، که به تازگی فوت نموده بود، تکرار میشود: “او براستی یک مرد نیک بود” و خاطره‌ای از دوران نو جوانیش در باره آن عکسی‌ که از استادش گرفته بود بازگو می‌کند: “من پس از آنکه از طرف دکتر فیشر بسیار جوانتر، تهدید شدم ، آن عکس را سالیان سال در کشوی میز تحریرم پنهان ساختم و برای مادرم نیز در نامه‌ای ذکر کرده بودم که او یک مذهبی‌ افراطیست و حتی عکس خود را نمیخواهد و از من خواست که آنرا نابود سازم” و اینکه: “او برای مقامی که داشت به مراتب بیش از حد مذهبی‌ و در امور دیدنی خود جدی بود.” تمامی آن سخنان خوشایند و گرم در ۱۹۸۴ به سختی قابل درک بودند

در ۱۹۸۴، روالد داهل، که شصت و هفت ساله‌ شده بود کتاب جدیدش “پسر” را منتشر میسازد. “پسر” شرح حال خودش در کودکی و در زمان مدرسه اش در رپتون است. او در باره مدیر مدرسه، دکتر جفری فیشر، اینطور نوشته: ” مدیر رپتون مردی شلخته و به نظرم بسیاربد اخلاق آمد، او بسیار بروی شاگردان سختگیری میکرد و مردی ایراد گیر بود. او بندرت با شاگردان صحبت میکرد. شاید من از جفری فیشر متجاوز از شش جمله نشنیده باشم .” و در بخش دیگری از کتابش نوشته که چگوبه آن رهبر سادیستیک پس از دوران رپتون به ناگهان از نردبان ترقی‌ بالا رفت تا جایی که بالاترین مقام کلیسای انگلیکن یعنی اسقفی اعظم کنتربری را بدست آورد و ملکه کنونی‌ را در صحن وستمینیستر تکبیر نموده تاج را بر سرش گذارد. “آیا کسی‌ در آن صحن می‌دانست که او همان کسی‌ بود که کودکان مظلوم تحت حفاظتش را با ترکه ا‌ش بزیر کتک میگرفت؟ او در جای دیگری از کتاب “پسر” در باره کتک‌های وحشیانه مدیر فیشر بیشتر و دقیقتر توضیح می‌دهد. اینبار تجربه دوست و همکلاسیش، مایکل رمزی را. او بیاد میاورد: “مدیر فیشر به مایکل امر کرد که شلوارش را پایین بکشد و زانو زده بروی دستهایش خم شود” و ادامه می‌دهد” در مقابل چشمان وحشت زده شاگردان او ترکه ا‌ش را برداشت و در حالیکه در باره گناه و کار‌های ناشایست داد سخن میداد ترکه را تا انجأیی که ممکن بود بالا برده محکم بروی لمبر‌های مایکل کودک فرود میاورد که صدای جیغ مایکل بلند میشود، پس از چند ضربه محکم، او دست برمیدارد و مایکل و ما در فکر اینکه تنبیه متوقف شده به مایکل امر می‌کند که در همان حالت بماند، سپس دست در جیبش کرده پیپش را در میاورد و با خونسردی در آن توتون پر می‌کند و در حالیکه همچنان از شیطان و گناه سخنرانی میکرده پیپش را روشن می‌کند، دو سه‌ ًپک به آن‌ می‌زند و ترکه را بدست گرفته ضربه‌ها را ٔبر ماتحت مایکل تجدید و تشدید می‌کند، پس از مدتی‌ که صدای ضجّه‌ها و ناله‌های مایکل را با طمع هرچه تمام‌تر شنید باز پیپش را برداشت و آنرا کبریت زّد و چند ًپک محکم به آن‌ زّد و باز ترکه را بدست گرفت و این کار را چندین بار ادامه داد تا اینکه به دستور مدیر فیشر فراش مدرسه با کاسه‌ای از آب، حوله و یک اسفنج رسید و آنرا جلوی مایکل گذاشت، مدیر به مایکل امر کرد که خون‌های Related imageبیرون زده از لمبرهایش را بشوید و به دیگران نیز امر کرد که به سر کلاس بروند و تنبیه در آن زمان به پایان رسیده بود .” و داهل در ادامه کتابش مینویسد: “من هنوز به اصل این مطلب نتوانسته‌ام پی‌ ببرم که چگونه یک مرد سادیستیک جاه طلب که به کوکان مدرسه ا‌ش نیز رحم نمیکرد بتواند چنین مقام والائی را در کلیسای انگلیکن و در دولت بریتانیا بدست آورد. اگر خدائی آن بالا هست پس چگونه اجازه می‌دهد که چنین شخصیت عاری از مهر و محّبت که از درد کودکان لذت ببرد بتواند موعظه گر‌ و مبّلغ او باشد. پس در دستگاه الهی میبایستی یک چیزی بسیار غلط باشد

ولی‌ سٔوال اینجا پیش می‌اید که چطور خود رمزی که اینقدر از فیشر تنفر میداشت هیچوقت به آن واقعه اشاره نکرده؟ جوابش این است که کسی‌ که رمزی را به فلک بسته بود، فیشر نبود بلکه مدیر بعدی‌، جان کریستی بود. فیشر در آنموقع رپتون را ترک کرده بود. آیا او درست به خاطر میاورد؟ و اگر اینطور است چرا خواسته دامن فیشر را انقدر لکه دار نماید ؟ شاید چون فیشر به Image result for roald dahlبالاترین مقام در کلیسای انگلیکن دست یافته و او نتوانسته بود اسقف اعظم شود. آیا داهل به فیشر حسادت می‌ورزید؟ شاید. شاید هم به سادگی‌ یک مورد شناسایی اشتباه بوده و او در حالیکه آن تنبیه سخت مایکل رمزی را بیاد میاورد، کننده کار را بدرستی به یاد نمیاورد

شاید هم پس از دیدارش به خاطر از دست دادن دختر کوچکش و جواب‌های موهوم فیشر در مورد بهشت و حیوانات، او فیشر را یک فرد دروغگو میشناسد. پس دوباره سٔوال پیش می‌اید که چطور پس از آن ملاقات با فیشر، داهل کتابش را برایش می‌فرستد و عکس دوران مدیری او را ضمیمه می‌کند و در صفحه اول از او تمجید‌ها می‌کند و او را مردی بغایت پسندیده مینامد؟ همه این حرف‌ها یک علامت سٔوال بررگ در جلویشان است

_____________________________________________

روالد داهل

به کینگزلی آمیس درس نویسندگی می‌دهد

 آیور گروو، آیور، باکس،  تابستان ۱۹۷۲

Roald Dahl Offers Writerly Tips to Kingsley Aims

نویسندگانی که پول دارند بدنبال جاه و مقامند, نویسندگانی که اسم و رسمی‌ بدر کرده اند بدنبال پول هستند و نویسندگانی که هیچکدام را ندارند، بدنبال هردو هستند و نویسندگانی که هردو را دارند بدنبال جاودانگی هستند. به این دلایل ملاقات‌های بین Image result for kingsley amisنویسندگان میتواند حساس باشد. از هنگامی که کینگزلی آمیس کتاب خود “جیم خوشبخت” را در ۱۹۵۴ به چاپ رسانید از اسم و رسم مناسبی برخوردار شد و پول نسبتا خوبی بدست آورد که در هر دو حالت او ارا مورد غبطه دیگر نویسندگان هم دوره ا‌ش قرار داد، به خصوص دوستان نویسنده نزدیک او را. ” آن موفقیت کینگزلی نیست که من را به جوش میاورد” فیلیپ لارکین غرّ غرّ کنان به دوست دخترش میگوید: “حتی از اینکه نگران سخت کار کردن نیز نیست من اهمیتی نمیدهم” ولی با صدای بلند تقریبا فریاد میزند: “این ژست و اطواریست که مثل بچه‌های تازه به پول رسیده در او پیدا شده که من را آزار می‌دهد” او دیگر هیچ غصه پول نداشتن را نمیخورد، او دیگر مجبور نیست که رنج ببرد و شاید این مهم بود که دوستان حسودش را می‌آزرد. در ۱۹۷۲، آمیس میهمان دوست متمولیست بنام تام ستاپارد. او یک نمایشنامه نویس است که در ویلائی پالادین خود یک گاردن پارتی تابستانی براه انداخته. به محض ورود به پارتی، ایمز خود را در موضع دفاعی می‌بیند که اخیرا خود را با آن‌ مواجه میدید. او دیگر این حقیقت را قبول کرده که هدف سٔوال‌های بیشمار دیگران قرار گیرد و به طعنه‌ها و کنایه‌های آنان گوش فرا دهد. او آنأ با حرف‌ها و صدای یکنواخت یکی‌ از میهمان گرامی‌، مایکل کین روبرو میشود، و با آنچه او به آن اشاره می‌کند، تاکتیک‌های غلط صاحبخانه

 ستوپارد او را مثل همیشه که می‌بیند آنچنان در آغوش می‌گیرد که آمیس خجول میشود: “من دوست ندارم مرRelated imageدی که فامیل نیست آنطور مرا در آغوش بگیرد .” ولی‌ همیشه با بی‌میلی آغوش او را میپذیرد: “خوب آدم نمیدونه چکار کنه، درسته که حرکاتش کمی‌ عجیبه ولی‌ اگه خودمو کنار بکشم هم حالت خوشی نداره .” خلاصه همینطور از اطرافیان حرکات ناراحت کننده به او می‌رسید که یکمرتبه صدای هلیکوپتر از بالای سرشان آمد و در کمال تعجب آمیس و بعضی‌ دیگر از میهمانان به طرف زمین چمن بزرگ ویلائی ستوپارد پایین می‌اید و دقیقه‌ای بعد بروی چمن نشسته. آمیس با تعجب نگاه می‌کند: “نمی‌فهمم چه چیزی باعث میشود در یک روز عالی‌ تابستانی که ترافیک هم خوب است یک نفر هوس کند با هلی‌کوپتر به میهمانی بیاید .” در هلیکوپتر باز میشود و چه کسی‌ از آن بیرون میاید؟ روالد داهل. بلی روالد داهل، موفقترین نویسنده داستان‌های کودکان در بریتانیا و شاید در دنیا. در موقعیتی، “انتخاب من نبود” کینگزلی آمیس خود را مواجه با داهل می‌بیند. داهل با دیدن آمیس خود را یکی‌ از طرفداران پر و پا قرص او میخواند: “این روز‌ها روی چImage result for kingsley amis quotesه چیزی کار میکنی‌ کینگزلی؟” هنوز آمیس جمله ا‌ش تمام نشده  داهل زود حرفش را قطع می‌کند: “چه عالی‌، ولی‌ فکر میکنی‌ پول خوبی توش باشه؟ ” و ادامه می‌دهد: “ببین دوست عزیز، اگر از لحاظ مالی‌ تأمین باشی دیگه حواست پرت نیست و افکارت راحت میتونن روی موضوع کتابت متمرکز شوند” آمیس میخواهد از زیر این گفت و گو یک طوری در برودولی در گوشه‌ای گیر کرده و مجبور است که به حرف‌های داهل گوش فرا دهد و جواب سوالات بی‌ جای او را هرچه کوتاهتر بدهد: “بلی متوجه نکته شما هستم، فرأغت مالی‌ خود سبب میشود که حواست را بهتر جمع کنی‌” و ناگهان با سٔوال غیر مترقبه دیگری از داهل مواجه میشود: “ببینم، تو الان چند سالته؟” آمیس کمی‌ اینپا آنپا می‌کند و بلاجبار جواب می‌دهد: “پنجاه سال” و زود داهل می‌پرد توی حرفش: “پنجاه سالته و با این مغروفیتت هنوز مشکل مالی‌ داری؟” و سرش را به گوش آمیس نزدیک می‌کند: “میخواهی رمز پولدار شدن سریع را در نویسندگی بدانی‌؟” و قبل از آنکه آمیس در فکر جوابی باشد به او میگوید: “داستان‌های کودکان” و اضافه می‌کند: “هیچ نوشته‌ای مثل داستان‌های کودکان پول در نمیاره” و در مقابل چشمان متعجب آمیس میگوید: “پدر مادر‌ها کاری ندارند که آیا آن داستان را بچه شان دوست دارد یا نه‌؟ فوری کتابت را میخرند چون برای بچه‌ها نوشته شده، همینطور کادوی تولد و کریسمس خوبیه و کسی‌ از دریافت آن اعتراض نمیکنه! حالیته؟ ” و با فخر زیاد به آمیس میگوید: ” میدونی پیش پرداخت کتاب جدیدم چقدر بود؟” داهل Image result for kingsley amis quotesکمی‌ صبر می‌کند که آمیس از او بپرسد که چقدر بود. معلوم بود که مبلغ قابل ملاحظه ایست ولی‌ آمیس بروی خودش نیاورد و نپرسید.  آمیس در اینجا با کمی‌ جرأت درگفتارش جواب می‌دهد: “ولی‌ من نمیدانم چطوری یک دستان کودکان را آغاز کنم، داستان‌های پلیسی‌، عشقی‌، جنأیی، کمدی سکسی،  همه آنها به نظرم بیشتر خواستار دارند تا داستان‌های کودکان” داهل زود می‌پرد توی صحبت او: “کی‌ گفته؟ داستان‌های کودکان به مراتب ساده تر و بامزه تر هستند، تو دیگر مجبور نیستی‌ در طراحی‌ موضوع داستان بزرگسالان افکارت را خسته کنی‌، همان پیچاندن موضوع کلی‌ وقت و انرژی و تخیل لازم دارد و تازه اگر آقایان و خانم‌های بزرگ سال آنرا بپسندند” و ناگهان این جمله عجیب از دهان داهل بیرون میپرد: “فکرش را نکن، حرامزاده‌های کوچک آنرا قورت خواهند داد” و خلاصه آمیس را مجبور می‌کند که  به پند و اندرز‌های او در باره نوشتن داستان‌های کودکانRelated image گوش فرا دهد

به خاطر موفقیت اخیرش در فروش کتاب جدید کمدی سکسیش، آمیس در میهمانی تنها موضوع صحبت‌ها بود و سبب میشود که آمیس آن روز را در دفتر خاطراتش، نزدیک بیست سال بعد، که یک سال پس از مرگ داهل در ۱۹۹۰ میشد چنین نتیجه گیری کند “من فکر نمیکنم بچه‌ها به این سادگی‌‌ها گول بخورند، آنها از بزرگسالان بمراتب حساس تر و نابخشوده ترند و حرف‌های فریب دهنده را زود متوجه می‌شImage result for kingsley amis quotesوند”. آیا داهل مشمول همان دستان سرایی‌هایی‌ میشد که زمانی‌ به جفری فیشر نسبت میداد؟ آمیس در خاطراتش نوشته: “بسیاری از اوقات، من در داستان‌هایم از حرف‌های مردم استفاده کرده ام، کلمه به کلمه آنچه از دهانشان بیرون می‌اید را نوشته ا‌‌‌م، که در نوع خود به نظرم سبک نوشتن من است” و مثال جمله‌ای که بیست سال قبل از دهان داهل در میهمانی گاردن پارتی ستوپارد میشنود را میاورد: “فکرش را نکن، حرامزاده‌های کوچک آنرا قورت خواهند داد .”  ادامه گفتگوی آنان در آن روز گاردن پارتی چنین است: “خوب میل خودت است، یا داستان کودکان خواهی نوشت، یا نخواهی نوشت” و داهل ادامه می‌دهد: “ولی‌ بگذار برایت حقیقتی را بگویم؛ تا وقتی‌ که تمام هوش و قلبت را در داستان نگذاری، کودکان تو را باور نخواهند کرد” و به آمیس مستاصل تأکید می‌کند: “بچه‌ها در این موارد خیلی‌ حساس و نکته بین هستند، آنها به تو یک فرصت می‌دهند، اگر تونستی‌ تو دلشون جای بگیری تورو با آغوش باImage result for escherز می‌پذیرند در غیر اینصورت، ول معطلی” و قبل از اینکه آمیس فرصت اظهار نظر کند میگوید: “خوب من حرفم رو بهت زدم، حالا اگه اجازه بدی برم لیوانمو پر کنم” که آمیس با حرکت سریع سر علامت موافقت خود را به داهل می‌دهد و او را از شرّ خود خلاص میسازد

داهل از پیش آمیس می‌رود و او را تنها در تفکراتی که با دیدن یک نقاشی روی دیوار از اسچر به او دست می‌دهد میگذارد؛ کسی‌ که از پلکان‌ها بالا می‌رود و آخر سر خود را در نقطه اول می‌بیند

____________________________________________________________

کینگزلی آمیس

توسط انتونی آرمسترانگ – جونز غال گذاشته میشود  نوامبر ۱۹۵۹

Kengsley Amis is Deposited by Anthony Armstrong – Jonse

مجله کوئین در نظر دارد یک مجله را در کنار انتشاری همیشگی اختصاص دهند به، نظر پرسی‌ و مسابقه تعیین بهترین سخن گو و شخصیت مورد صحبت در انگلستان، اختصاص داد. در راستای این همت ترتیب یک گردهمأی نهار ترتیب می‌دهد و سخنگویان معروف وقت را دعوت می‌کند و عکس بردار اشرافی  معروف، آنتونی آرمسترانگ – جونز نیز دعوت بود برای تصاویری که در آن نشریه اختصاصی از حضار و روادید قرار بود به چاپ برسد عکسبرداری کند. در آن مجلس نهار سر دبیر کوئین، مارک باکسر،  پیشنهاد می‌دهد که تصویری از پرنسس مارگارت بروی جلد باشد با جمله “مشّوق بزرگ. ” آرمسترانگ فورا مخالفت کرد، همینطور نویسنده تازه مشهور شده سی‌ و هفت ساله‌، کینگزلی آمیس که او نیز مخالفت خود را با آن‌ ایده ابراز مینماید. باکسر رو به عکس بردار می‌کند و میپرسد: “برای چه مخالفی، تونی؟” و آرمسترانگ بلافاصله جواب می‌دهد: “اگر قرار است فقط عکس‌های من در این نشریه به چاپ برساند من لزومی نمی‌بینم که از یکی‌ از عکسهای متعلق به عموم استفاده شود. سر دبیر به آرمسترانگ گوش فرا می‌دهد و آنگاه بدون اینکه از آمیس نیز دلیل میخالفتش را بپرسد، میرود سر موضوع بعدی. در تصویر روبرو، کینگزلی آمیس با همسر دومش، جین، در یک میهمانی خصوصی دیده می‌شوند

چند ماه بعد از آن کینگزلی آمیس یک قرارداد با یک شرکت تبلیغاتی برای تهیه یک سری فیلم‌های معرفی‌ ابجوی جدید به اسم ” ابجوی لانگ لایف ” امضا نمود. وی برای نقش عمده فیلم تبلیغاتی به هیچ کس دیگری فکر نکرد جز هامفری لییتون که حضور قوی او در فیلم و صدای تأثیر گذارنده ا‌ش او را از دیگران متمایز میسازد. بنا بود که آن سری فیلم‌ها در دامنه داشت و کوه برداشته شود و آمیس پس از بازدید از محل فیلمبرداری و تائید آن‌ از تعدادی مردان جوان که آژانس مدلینگ و کستینگ برایش دعوت نموده بودند به اصطلاح اودیشن به عمل آورده هنر پیشگان دخیل در فیلم‌ها را انتخاب نماید. قرار شد روز جمعه فیلمبرداری شروع شود. روز جمعه  گروهی از مردان آبجو بدست در علفزار تمرین‌های لازم را به عمل میاورند. او از عکاس و فیلمبردار معروف، آرمسترانگ – جونز خواسته بود فیلمبرداری آنرا به عهده بگیرد و برای گرفتن تصاویری از محل و دوره فیلمبرداری با او همکاری نماید و آرمسترانگ – جونز نیز پیشنهاد همکاری را میپذیرد. آنجا بود که بیاد آن نشریه اختصاصی میفتد و روو به آرمسترانگ – جونز کرده میپرسد: “پس چطور مارک باکسر بالاخره به حرفات گوش نکرد و عکس بزرگی از پرنسس مارگارت در آن مجله به چاپ رسانید؟ ” انتونی جواب می‌دهد: ” راستش من هم از این کارش دمغ شدم، ” و آنگاه مثل اینکه یکمتربه به یادش آمده از آمیس میپرسد: “تو Image result for antony armstrong jonesچطور فکر میکنی‌؟ من هنوز دلیل مخالفت تو را نمیدانم” آمیس نیز رک و پوسکنده در باره پرنسس مارگارت ابراز میدارد: ” خوب او زن ضایع ایه، هممون این حقیقت را میدانیم، دفعه پیش نیز در یک مجلس رسمی‌ حسابی‌ گٔه زّد و چه مزخرفاتی که به حاضرین تحویل نداد.” که آرمسترانگ – جونز به طور غیر مترقبه‌ای پاسخ می‌دهد: ” من به تو اطمینان می‌دهم که قضاوتت در مورد پرنسس مارگارت خیلی‌ غلطه” و در مقابل یکه آمیس ادامه می‌دهد: ” از قضای روزگار ایشان بسیار بانوی مطّلع و آداب دیده‌ای هستند. ” آمیس که چنین جواب قاطعی از انتونی انتظار نداشت با تعجب از او میپرسد: عجب ! پس او را خوب می‌شناسی”  که آرمسترانگ – جونز جواب می‌دهد: “من پرنسس را در چند میهمانی دیده ام” که آمیس با قیافه معذور از آرمسترانگ – جونز عذر خواهی می‌کند: “خیلی‌ ببخشید، من نمیدونستم که او نزد تو اینقدر بالاست، اصلا چطور حرفش را زدم؟ چه‌قدر از بی‌ سیاسی بودنم خجولم. کاشف به عمل می‌اید که روابط بین او و پرنسس مارگارت از یک آشنأیی ساده به مراتب فراتر می‌رود. او که به عنوان لرد سنودن نیز معروف است نامزد و سپس همسر پرنسس مارگارت میشود. آمیس در دل راضیست که این اختلاف نظر کوچک به نحوی مصالحه آمیز حل شد. پس از نهار گروه در استودیوی آنتونی آرمسترانگ – جونز جمع شدند برای تصویر پرتره و تمام بدن از مدل‌ها در حالیکه آمیس فرصتی می‌یابد که چند جرعه آبجو بنوشد. مانند اغلب ساعت‌های عکسبرداری، این جلسه نیز از مقدار زمانی‌ یک برایش پیشبینی‌ شده بود طولانیتر گردید. همچنانکه لرد سنودن یا همان انتونی عکسبرداری میکرد آمیس به نوشیدن ادامه داد تا اینکه آنتونی آرمسترانگ – جونز متوجه میشود که زمان بیشتر لازم دارد برای به پایان رسانیدن عکاسی، از پیشخدمت استودیو میخواهد که ابجوی خنک با جگر سرخ شده غاز برای آمیس بیاورند و روو به آیس کرده از آن‌طرف استودیو به سوی آمیس نگاه کرده بلند میگوید: “آنها گرم شدند، صبر کن الان ابجوی خنک میاره.” آنتونی آرمسترانگ – جونز نه تنها آن اظهار نظر‌های نامهربان را از دهان آمیس فراموش می‌کند بلکه از او و همسرش میخواهد برای غروب به منزل او بیاید و با دوستان دیگرش شام را باهم باشند. ولی‌ آنها از قبل قرار داشتند غروب را با دوست آمیس، جرج گیل بگذرانند، جایی‌ نزدیکی‌ استینز. آرمسترانگ – جونز میگوید که در آنصورت او میتواند با خوشحالی آنها را برساند چون سر راهش به باث است

آمیس‌ها نگاهی‌ به یکدیگر میکنند و پیشنهاد انتونی را قبول میکنند، او گفت به محض آنکه عکسبرداری‌ها تمام شدند با هم حرکت خواهند نمود. آمیس‌ که ابجوی خنک جلویش بود مخالفت نکرد و آنها صبر کردند. بالاخره کار آرمسترانگ – جونز به اتمام می‌رسد و آنها داخل اتومومیل او می‌پرند. سر راه در جلوی یک بار توقف می‌کند و میگوید که تشنه‌ ا‌ش است و همه را به آبجو دعوت می‌کند. آمیس در بار باز مینوشد و بهنگام بر گشتن آرمسترانگ – جونز همانجا با آنها خداحافظی می‌کند و برایشان عصر خوبی را آرزو می‌کند و آن‌ها را در پیاده رو میگذارد و سوار اتوموبیلش شده دور میشود. آمیس را میگوئی‌؟ کفرش درآمده بود. او و همسرش، هیلی، با اتوبوس بعدی‌ خود را به نزدیکی‌ منزل گیل رسانیده بقیه‌ راه را با تاکسی‌ طی‌ میکنند. آنها در مجموع یک ساعت و نیم دیر تر از برنامه اولی‌ خودشان رسیده بودند، آیا این یک انتقام کوچک آرمسترانگ – جونز از آمیس بود؟ او اینطور فکر می‌کند ولی‌ هنوز منفعت شک را به او میدهد. در هر حال یک برخوردی بود که با تنبیه آمیس قضیه حل شد ‌

یک ماه بعد، آمیس در اتاق مطالعه ا‌ش با دوستی‌ گپ میزد که اطلاع می‌دهد که آرمسترانگ – جونز داردImage result for princess margaret lord snowdon با پرنسس مارگارت ازدواج مینماید. آمیس آنرا هضم نمیکند: “آخه دوست عزیز یک چیزی بگو که به عقل جور در بیاد” و هنگامی که خبر را چند دقیقه بعد از تلویزیون میشنود مات و مبهوت سر جایش مینشیند: دوستش که از جریان گفتگو بین آندو باخبر بوده ادامه می‌دهد: “او از طبقه اشرافه و اشراف نمیگذارند به هم نوع آنها توهین شود، به خصوص از جانب یکی‌ از عوام مثل من و تو.  “عجب، پس آنروزی که از پرنسس به شدت دفاع میکرده با او رابطه عاشقانه داشته،” و در دل آرمسترانگ – جونز را برای آن انتقام میبخشد. تصویر روبرو لرد سنودن را با پرنسس مارگارت و دو فرزندشان در ۱۹۷۰ در باهاماس نشان می‌دهد

از دیگر اخبار پیرامون ازدواج آرمسترانگ – جونز و پرنسس مارگارت گفته شده ملکه مادر، الیزابت اول، تلفنی به سیسیل بیتون خبر را با خوشحالی می‌دهد. او هنگامی که گوشی را میگذارد به میهمانش میگوید: ” دختر احمق، او حتی یک عکاس خوب هم نیست “. سیسیل بیتون نیز مارگارت را، با آن طرز لباس پویشدنش را، و ادا و اطوار‌های لوس و بی‌ مزه ا‌ش را، در یک جمع، دوست نداشت ولی‌ از رقیب سر سختش، لرد سنودن، بیشتر بدش میامد

________________________________________________

لرد سنودن

از بری هامفریز توصیه مادرانه دریافت می‌کند

شه موا، جاده ادیسون، پارک هلند، لندن  نوامبر ۱۹۶۶

Lord Snowdon is Mothered by Barry Humphries

 لرد سنودن، مشغول صرف شام با جمعی‌ از دوستانش است. آنها در رستوران شیک و موند بالای لندن، شه موا جمع شده اند آنروز غروب، او و همسرش به اتفاق استنلی مایرز و دوست دخترش در شه موا، در پارک هلند، گرد هم آمده Image result for lord snowdonآنها نیز مشغول صرف شام بودند. تنها چیزی به هیچ به مخیله‌شان راه نیافته بود، اتفاق یک عمل غیر اخلاقی‌ در آن محل پذیرائی از چند خانواده سطح بالای لندن. چه چیزی می‌توانست آرامش و دقایق خوش باهم بودن در رستوران شه موا را بهم بزند؟  ناگهان مردی از توالت مردانه خارج میشود در حالیکه شلوارش را هنوز نبسته. او به میان سالن میاید و شلوارش را جلوی میهمانان پایین میندازد. او کسی‌ نیست جزا کمدین استرالیأی، بری هامفریز، که بتازگی برنامه هفتگی کمدی بی‌ بی‌ سی‌ را با همکاری النور بران، جان ولز، و آهنگساز، ستنلی مایرز به عهده گرفته. مایرز به سرش می‌زند که از هامفریز بخواهد یکی‌ از آن جوک‌های عملی‌ مخصوص خودش را، وسط سالن پذیرایی شه‌ موآ به اجرا بگذارد. هامفری که برای جوک های سبک خودش معروف شده و به‌‌‌ انگلستان دعوت شده فکر مایر را می‌پسندد و دست به‌‌‌ آن کار عجیب و شوک دهنده در میان حاضرین در سالن رستوران می‌زند

هامفریز که از دوران دانشجوئی در دانشگاه ملبورن ، در موج فراگیر هنر نوی دادأیزم این کارها و ابتکار‌های بامزه را از آن‌ زمان مسیر راه زندگیش انتخاب میسازد. هامفری ابتدا کارهایش را در خیابان‌های ملبورن به اجرا می‌گذاشت و اغلب آنها نیز با نقشه دقیق و در مراحل مختلف زمانی‌ صورت میفگرفت، از جمله جای گذاردن یک مرغ  پخته  شده در سطل‌ اشغال شهر که چند ساعت بعد در لباس گدائی گرسنه در میان مردم کنجکاو دست در آن سطل‌ می‌کند و تکه‌هایی‌ از آن جوجه سوخاری با ولع گاز میزند و میخورد. یا در ایستگاه قطار سبک شهر دوستی‌ را به شکل یک نابینا با یک عصا که یک پایش هم شکسته در گچ است را آنجا Image result for barry humphriesمیگذارد و کمی‌ بعد خود از طرفی‌ دیگر آمده لگد به پای در گچ او میزند و درد و فریاد سرش میاورد که چرا در فلان جأ رعایت  نکردی و از این حرف‌ها که دل‌  جماعت به حال آن  مرد کور بخت برگشته بشدت مسوزد و او را از دست ضارب، هامفری، نجات می‌دهند و از مرد نابینا عذر خواهی میکنند که میفهمند آن یک شوخی‌ بوده و همگی‌ میخندند و از این قبیل کار‌ها که او را از خیابان به تئاتر و تلویزیون کشانید. حالا سٔوال اینجا پیش می‌اید که آیا استنلی مایرز به دلقک هامفریز سفارش کرده بوده که آن عمل را انجام دهد؟ و اگر اینطور است، آیا او منظوری داشته که جلوی لرد سنودن، یک عضو خاندان سلطنتی انگلستان شلوارش را پایین بکشد؟ برخی‌ اینطور حدس میزنند. در هر حال هامفریز موافقت می‌کند و در توالت شلواش را شل می‌کند و درست در زمان حساب شده در وسط سالن از پاهایش می‌افتند به طوری که از چشم هیچیک از حضار سر میز‌ها پنهان نمیماند. در میان بهت و حیرت  حاضرین غافل گیر شده فقط استنلی مایرز است که قاه قاه می‌خندد

ولی‌ قضیه در اینجا ختم نمیشود. مدیر رستوران به سر میز آنها می‌آید و ابراز میدارد : ” عمل آقای هامفریز در این محل عمل نامناسبی بوده که بسیاری از میهمانان را آشفته خاطر ساخت به خصوص میمان عالیقدر لرد سنودن را که از من خواستند از شما بخواهم که سالن رستوران را هرچه زود تر ترک کنید، ” و قبل آن اینکه آنها فرصت جواب داشته باشند، دو گارسون قوی هیکل هامفریز را از دو طرف بلند کرده شتابان بسوی در خروجی میبرند طوری که هامفریز حتی فرصت نگاهی‌ به سمت چپش را نکرد که قیافه شادان و راضی‌ لرد سنودن را ببیند

تحقیر شده و گرسنه، هامفریز نمی‌داند به کجا رود، دست در جیب می‌کند و در میابد که از نهار بعی اختیار چند تکه نان اسفنجی در جیبش گذارده، آنها را میبلعد و بر میگردد در رستونان را می‌زند، در قلف است و کسی‌ در را برویش باز نمیکند، از لای شکاف پرده همسرش را می‌بیند که با مایرز و دوست دخترش مشغول صرف شام هستند، دلش ضعف میرود. هامفریز به فکرش می‌رسد از هنر تقلید صدایش استفاده کند و به تلفن عمومی‌ در کنار جاده ادیسون می‌رود و پس از آنکه از اپراتور شماره شه‌ موا Image result for barry humphriesرا میخواهد به رستوران زنگ می‌زند. مترودی با آن لهجه غلیظ فرانسوی ا‌ش جواب می‌دهد: ” آلو، شه‌ موا، بفارمایید ” هامفریز صدای مادر اسنودان را شنیده بود و پای تلفن با ادای لهجه اشرافی او میگوید: ” هلو، من کنتس رز هستم، شنیده‌ام که پسرم الان در رستوران شما مشغول صرف شام است، آیا درست است که او باعث بیرون انداختن یک هنرمند بزرگ از رستوران شده؟ لطفا گوشی را به پسرم لرد سنودان بدهید و مترودی را در کمال تعجب میگذارد که ناچاراً تلفن را برای لرد سنودن میبرد: “هلو؟ بفرمائید” و هامفریز با تقلید صدای مادرش میگوید، تونی‌؟ چرا این کار را کردی؟ او یک هنرمند بزرگ است که از رستوران بیرونش کردید. من الان به تو توصیه می‌کنم که نتنها او را به داخل راه دهی‌ بلکه یک شامپاین بزرگ هم برای هر چهار نفرشان سفارش بدی” و در اینجا بود که انتونی به شک می‌افتد: “مادر این شمایید؟ ” فکر نمیکنم، شما کی‌ هستید؟ زود خود را معرفی‌ کنید. تیر هامفریز به سنگ میخورد و او آنشب آواره و گرسنه می‌ماند. از همسرش هم کمی‌ دلخور میشود و شاید هم به او حسودی میورزد که در رستوران نشسته و برای طرفداری از او هیچ اعتراض نکرده

ده سال بعد بری هامفریز کمدین معروفی شد با شهرتی جهانی‌. او در برنامه‌های مختلف و شو‌های بسیاری شرکت می‌کند و از او از اقسا نقاط دنیا دعوت‌ها میشود که در تلویزیون نقش آفری کند و آنها را بخنداند. آن‌شب او هنرمند اصلی‌ در برنامه ” خانم خانه، بالاترین ستاره ” که در وست اند شو تهیه میشود برنامه اجرا کند. آن برنامه با موفقیت بی‌ نظیری روبرو میشود. مجله ووگ از هامفریز مصاحبه به عمل میاورد و برای این کار عکس بردار معروف خود را، آنتونی آرمسترانگ – جونز را به محل تئاتر اعزام میدارد. هامفری کمی‌ دیر به محل مصاحبه می‌رسد و انتونی را ، همان لرد سنودن را، معطل خود می‌کند ولی‌ او به Related imageمحض دیدن هامفریز با او خوش و بش می‌کند و ابراز میدارد: “من تقریبا تمامی وقت امروز شما را خواهم گرفت، اگر مایل باشید، روز را نصف می‌کنیم و برای نهار به جائی میرویم. هامفریز با خرسندی قبول می‌کند و میگوید که یک رستوران ایتالیأی خوب در آن نزدیکی‌ میداند، که لرد سنودن با آنچه از او در خاطر داشت زود میگوید: “نه‌ من جا بهتری را سراغ دارم، من به شما یک نهار در رستونان شه‌ موا بدهکارم. ” هامفریز به خاطر میاورد: ” و فکر می‌کنم متعاقب آن چشمکی با لبخند تحویلم داد” و اضافه می‌کند: ” دیگر هیچ صحبتی‌ از آنروز، ده سال پیش، نشد ولی‌ میدانم که در دل خوب می‌دانست که من برای دو دقیقه مادرش بودم” و خنده بلندی سر می‌دهد

_______________________________________________

بری هامفریز

از بومی‌ها با سالوادور دالی حرف می‌زند

کتابفروشی گوتان، خیابان ۴۷، شماره ۴۱، نیویورک  نوامبر ۱۹۶۳

Barry Humphries Talks Aboriginal ro Salvador Dali

بری هامفری بیست و نه‌ ساله‌ به اتفاق همسرش به نیویورک آمده‌اند که او نقش الیور را در  تئاتر امپریال برادوی اجرا کند. آندو آپارتمانی در طبقه دوم در مجموعه‌ گرینویچ اجاره کرده اند که نه‌ آسانسور دارد و نه‌ تهویه مطبوع و نه‌ بخاری یا شوفاژ. در طبقه زیرین آنها یک آشپزخانه سوپ بورش است به نام بورش آلکس، و یک سلمانی سگ بنام سالن روث. خود بری بیاد میاورد: “بوی چغندر پخته با بوی شامپوی سگ آمیخته میشد و از لای تخته‌های لخت کف اتاق به بالا می‌رسید و ما را از کلافه میکرد” و خنده بلندی سر می‌دهد. او عاشق نیویورک میبود. در دهکده ونگارد لوئی آرمسترانگ و سارا ووگان را میدید،  شنبه شب‌ها با پیتر کوک که در “ماورای حاشیه” بازی می‌کند، به تئاتر آپولو در هارلم می‌رفتند که سری نمایش‌های “سوپریم ها” را ببینند یا در میکده‌ای نزدیکی‌ اپارتمانش با مشروبنوش تنهایی روبرو میشود که سر صحبت باز میشود و او از لهجه ا‌ش فکر می‌کند که هامفریز انگلیسی است و او را “شاعر انگلیسی” خطاب می‌کند و از او پند و اندرز میخواهد که آیا دعوت دانشگاه اکسفورد را قبول کند برای سخنرانی یا نه‌؟ و شبی‌ پس از مشروب خواری در یک وانت اسباب و اساسیه بالاخره او نامش را میشنود، جک کرواک. یک بعد از ظهر هامفریز بروی آخرین پله نردبان کتابخانه در گوت هام ایستاده بدنبال کتابی میگشته که در باز میشود و سالوادور دالی به داخل میاید

سالوادور دالی بدانجا آمده بود که به امانت گذاردن چند صد نسخه از کتاب جدیدش را با کتاب فروشی گوتهام به امضا برساند. همراه دالی همسر ۶۹ ساله‌ وی، گالا، نیز وارد میشود که معروف است چشمانش همیشه بدنبال مردان جوانند. دیری نپآئید که نگاه هرز او از نردبان بالا رفت و بری جوان را مشاهده نموده روی بری جوان مکثی نسبتا طولانی داشت. دالی‌‌ها در طبقه هفدهم هتل سنّ ریجس، بر خیابانImage result for salvador dali پنجم، اقامت دارند. سا لودور دالی زمستانهایش را آنجا بسر می‌برد چون او کارکنان هتل سنّ ریجس را دوستانه یافته بود که به حیوان دستی‌ او، یک گربه وحشی، که ریسمان قلاده آنرا بدست گرفته در راهرو بالا پایین می‌برد، عادت کرده بودند. فقط هنگامی که او یک ‌خرس را با خود آورده بود با ممانعت مدیر هتل مواجه شده بود چون به تنهایی در آسانسور رفته میهمانان را بشدت ترسانیده بود. حتی او اجازه داشت که جعبه سوسک‌های درشتش را با خود به سر میز نهار در رستوران هتل ببرد. او برایشان تپه‌های کوچک شنی‌ ساخته بود و از تردد آن جانوران هنگام صرف نهار لذت می‌برد. دالی عقیده داشت که همدمی با آنان خوش تر است از همدمی با یک آدمی. در طول زمانی‌ که دالی در نیویورک اقامت دارد او خیال دارد که از نمایشگاه مودلر دیدن کند که کار‌های تازه او را به نمایش گذارده از جمله پرتره همسرش را که به مرغزاری در اسپانیا چشم دوخته وپیامبر عیسی مسیح پشت سرش و خداوند در میان ابرها با مریم و فرزندش به سختی قابل رویت در سر خدا. آن تابلو اخیرا توسط بانک بازرگانی نیو انگلند به مبلغ ۱۵۰۰۰۰ دلار خریداری شده. او در ضمن کتاب جدیدش ، “خاطرات یک نابغه” را تبلیغ می‌کند با اینکه از چاپ آمریکائی آن‌، که بخش “گوز” آنرا حذف کرده اند دلخور است و آنرا از چشم پروتستان‌ها می‌بیند: “در مملکت‌های کاتولیک تو میتونی‌ تا دلت میخواد بگوزی” …. خوب، برگردیم به سالن کتابفروشی گوت هام در بازار کتاب و ورود سالوادور‌ دالی و همسرش

هامفریز خود از دوران نوجوانی به کتاب‌ها و نقاشی‌های سوریالیزم علاقمند بوده از دیدن سالوادر دالی ذوق می‌کند. (او خود نیز نقاشی‌ هایی در سبک سوریالیزم بروی بوم آورده بود که از دوران مبتدی تابلوی “پیشی‌ در چکمه” را ترسیم نموده بود؛ تصویر دو کفش پوشیده از شیربرنج و فرنی؛ یک قاشق حامل یک چشم گوسفند، که نامش را “مسابقه چشم و قاشق ” گذارده بود؛ و پس از محارت نسبی‌‌ای که در نقاشی کسب نموده بود، یک کالسکه شکسته پوشیده شده با گوشت خام که نامش را “مهد مسیح” گذارده بود.)  هامفریز با سرعت از نردبان به پأیین می‌اید و بسوی آرتیست محبوب و الگوی کارهایش به تندی گام برمیدارد

هامفریز خود را به آرتیست شهیر معرفی‌ می‌کند و خاطرنشان میسازد که از هواخوهان پر و پا قرص اوست. آندو از استرالیا صحبت میکنند و دالی ابراز میدارد که بسیار مایل است بتواند روزی به استرالیا برود و از آن غار معروف که بومیان آن دیار اسرار آمیز از قرن‌ها پیش نقش آفرینی کرده بودند دیدن به عمل آورد. ولی‌ به عللی که همیشه از دالی انتظار میرفت، به ناگهان شروع به گفتن کلمات بی‌ معنی و بی‌ سر و ته می‌کند و تقلیدی نادرست از طرز صحبت بومیان استرالیا از دهان میپراند که با دخالت مدیر کتابفروشی گوتهام قطع میشود و خیال هامفریز را راحت میسازد: “آقای دالی از به امضا رسانیدن قرار داد امشب Image result for salvador daliهیجان زده هستند” و دست دالی را گرفته به طرف میز امضا میکشاند. جملگی منتظرند و با  امضای قرارداد کف ممتدی میزنند و شروع به خریدن یک کپی‌ برای خود میکنند که آن‌شب شخص نویسنده نیز صفحه اول آنها را به امضای یادگاری خود می‌رساند و کتاب را به نام خریدار مینویسد. ولی‌ چشم خانم دالی، گالا، از روی بری هامفریز دور نمیشود. او گاه بگاهی حتی تماسی جسمی‌ با او بر قرار میکرد، به بهانه‌ای تنه خود را، تصادفا البته، به بری می‌زند و از او عذر میخواهد، یا مویهایش را با چرخش سریع سرش به پیرامون می‌فرستد با علم به اینکه قسمتی از صورت بری نیز در داخل آن دایره است و گیرنده مویهای در پروازش خواهد بود. گالا گستاخی را بیشتر می‌کند و از بری دعوت می‌کند برای دیدار خصوصیتری پس از ختم جلسه در کتابفروشی، به سوئیت هتل محل اقامت آنها بیاید و جشن را آنجا ادامه دهند. هامفریز با اینکه از  دعوت دالی‌ها به محل اقامتشان بسیار خرسند میبود از حرکات گستاخانه گالا نیز کمی‌ نگران شده بود به خصوص که در باره علاقه گالا به سکس با جوان تر‌ها می‌دانست که او یک شکارچی سکسیست با اینکه او با همسرش است. از قول نویسنده شرح حال زندگی‌ دالی: “گالا بشدت از پیر شدن واهمه داشت و رمز آهسته نمودن سنش را در هماغوشی با مردان جوان یافته بود” و از قول خود گالا می‌نویسد: “من هم پول دارم و هم قدرت کافی‌ و متانت و شارم لازم برای رابطه عاشقانه” و این امر از دید کسی‌ پنهان نبود حتی از شوهر شهیرش سالوادور

ولی‌ برای بری هامفریز جوان آن فرصت مناسبی بود برای گرم گرفتن بیشتر با آرتیست و “منقلب سازنده عرف و رسوم کهنه بی‌دلیل” و او آن فرصت را به هیچ وجه منلوجوه حاضر نبود از دست بدهد. هامفریز از همسرش میپرسد و با عدم علاقه او به ادامه شب نشینی روبرو میشود. هامفریز خانمش را با راننده به آپارتمانشان میفرستد و خود به دالی‌ها ملحق میشود  که  بسوی هتل ریجس براه می‌افتند. در طول راه سالوادور دالی همچنان زوزه میکشد و اراجیف بیمعنی بزبان میاورد که  مثلا ادای حرف زدن‌های بومیان استرالیا را در میاورد و بروی اعصاب هامفریز و گالا فشار میاورد

به محض ورود به آپارتمان دالی ها، گالا، در را پشت سرشان می‌بندد. او سپس یک قیچی در دست می‌گیرد و با دست دیگرش Image result for gala daliمویهای هامفریز را از پشت گرفته شروع به قطع کردن آنها می‌کند: “کلیپ، کلیپ، قیچی تیز من مویهایش را می‌چیند و چند تائی‌ از آنها بروی پای من میریزد” دالی در حالیکه بروی صندلی‌ راحتی‌ لم داده و یک دستش را بروی عصای بلندش تکیه داده سرش را در جهت مخالف دید آنان گرفته و حواسش را به طرف دیگر اتاق متمرکز کرده. هامفری در خاطراتش در اینباره نوشته: ” افسوس او نیز مانند یوکو اونو از نبوغ شوهرش بی‌بهره است و رفتاری خالی‌ از لطف دارد. ”  گالا دلیل آن کار عجیبش را هماهنگی با شوهرش در برداشت او از بومی‌های استرالیا توجیه می‌کند ولی‌ دیگر حوصله هامفری مودب بسر میرسد و قبل از آنکه گالا بتواند موی‌های بیشتری از او ببرد سرش را با یک حرکت از دست گالا بیرون میکشد. گالا چند تار موی او را از کف اتاق برمی‌دارد و آنها را لای کتاب شرح حال دالی، زندگی‌ مخفی‌ سالوادور دالی، میگذارد. آنگاه هردو دالی‌ها آن کتاب را برایش امضا کرده به او هدیه می‌دهند. پس از مدت کمی‌ بین زن و شوهر یک دعوای پر سر و صدا در می‌گیرد که سالوادور فحش‌های آبداری نسیب زنش می‌کند و او نیز متقابلا به زبان فرانسه حرف‌های رکیکی به شوهرش تحویل می‌دهد. در این میان هامفریز از فرصتی استفاده کرده از در آپارتمان آنها در هتل ریجس خارج میگردد و به دنیای واقعی‌ پای میگذارد

____________________________________________________

سالوادور دالی

صورت زیگموند فروید را ترسیم می‌کند

جاده الزوورتی، شماره ۳۹، لندن   ۱۹ ژوئیه ۱۹۳۸

Salvador Dali Sketches Sigmund Freud

نقاش سی‌ و چهار ساله‌، سالوادور دالی، چند سالی‌ میشد که مشتاق ملاقات با زیگموند فروید میبود. او تا آن موقع سه‌ بار سعی‌ ناموفق  در برقراری تماس با روانکاو مشهور کرده بود و هر بار که به منزل او در ونیز تلفن میزد جواب میگرفت که آقای Image result for sigmund freudفروید به خاطر سلامتی و طبق سفارش اطبا خارج از شهر بسر میبرند، آنگاه قدمی‌ در شهر میزد و شکلاتی میخورد و در افکارش فروید را میافت و با او در ذهن خود صحبت میکرد. هنگامی که کتاب ” توجیه رویا ها” ی او در ۱۹۲۲ به چاپ رسید دالی یک فرویدین تمام عیار گشت: “آن کتاب من را متحول ساخت چون باعث یک کشف عمده در زندگی‌ من بود، و من را تسخیر نمود به خصوص در توجیه شخص نه‌ تنها در خواب و رویا، بلکه در زندگی‌ روزمره و اتفاقاتی، هرچند تصادفی‌، که دور و برمان می‌افتد.” از آن زمان سبک نقاشی‌هایش به طرز محسوسی‌ تغیر یافت و بروی دنیای فرا واقعی‌ کشانیده شد و بیشتر بروی تمنّای جنسی‌ بشر و دنیای رویا متمرکز گردید

در یکی‌ از روزهای ژوئن ۱۹۳۸ سالودور دالی در رستورانی‌ مشغول تناول از بشقاب پر از حلزون ا‌ش بود که به طور اتفاقی نگاهش به روزنامه شخصی‌ میفتد که سر میزی نشسته آنرا مطالعه میکرد. روی صفحه اول آن روزنامه، تصویری از زیگموند فروید به چشمش خورد. روانکاو انقلابی‌ در شهر بود. او در لحظه آخر موفق به گرفتن بلیت هواپیما از وین تحت اشغال آلمان نازی، شهری که هفتاد و نه‌ سال اخیر را در آنجا زندگی‌ میکرد، شده بود در مسیر پروازش به لندن، آن‌شب را در پاریس اقامت داشت. در جشن تولد هشتاد سالگی او، دو سال قبل، شخصیت هایی مانند توماس من، اچ‌ جی‌ ولز، آلبرت شویایتزر و آلبرت آینشتاین به وی پیام‌های تبریک فرستاده بودند. دالی که در تخیل دیدار با فروید رفته بود نگاهش را از روزنامه شخص روبرو بر میدارد و دوباره به بشقاب حلزون‌هایش می‌نگرد و ناگهان بخود میاید و فریادی از تعجب میکشد: “آهٔ حلزون، حلزونی که فروید در بیولوژی روانشناسی‌ مثل زده بود. مغز او شبیه حلزون است که با یک سوزن بیرون آورده میشود !” در آن لحظه دالی هیجان زده مصمم میشود که هر طور شده فروید را در پاریس بیابد و آن فرصت کمیاب را از دست ندهد

از طریق اوارد جیمز، یکی‌ از سورئالیست‌های پیشگام، موفق به تماس با نویسنده، استفان زویگ، میشود که او هم از طرفداران کار‌های دالی‌ و نوشته‌های فروید است. زویگ سه‌ نامه برای فروید میفرستد و از او میخواهد که اجازه دهد سلودور دالی تصویری از او بروی بوم آورد و یادآور میسازد که نامبورده از نوابغ دهر و از نقاشان بنام سوریالیست می‌باشد که سخت مفتون عقاید نو آور اوست. در آخرین نامه زویگ تأکید می‌کند: “سالهاست که آقای دالی در پی‌ فرصتی از دیدار شماست و او موفقیت خود را مرهون کشف‌های شما در روانکاوی خواب و رویا میداند.” و اضافه می‌کند: “سالوادور دالی مایل است از شما دعوت به عمل آورد که در نمایش نقاشی‌هایش حضور بهم رسانید و فرصتی به او بدهید که تصویری از شما، به سبک خودش البته، ترسیم و نقاشی کرده به شما تقدیم نماید.” فروید که در راه لندن بوده جواب مثبت می‌دهد ولی‌ تأکید میسازد که ملاقات میبایستی در لندن انجام گیرد چون وقت ماندن در پاریس را ندارد

در ۱۹ ژوئیه ملاقات در منزل اول فروید در لندن صورت میگیرد، در نزدیکی‌ تپه پرایم رز. همانطوری که دالی به همراه ستفان زویگ و ادوارد جیمز بدر منزل فروید میرسند، او مانند همیشه که در مشاهده محیط تیز بین است دوچرخه ای را می‌بیند که بر دیوار خانه فروید تکیه داده و یک کیسهٔ قرمز رنگ آب گرم با یک ریسمان به آن‌ آویخته شده و در کمال تRelated imageعجب دالی، یک حلزون در پشت کیسهٔ می‌لغزید. سیگموند فروید هشتاد و دو سال دارد و از سرطان فک رنج میبرد که در شانزده سال اخیر او را از کار‌ها و تحقیقاتش به قدر قابل ملاحظه‌ای باز داشته و این اواخر دیگر قادر به کار نیست چون بیماری او باعث از دست دادن قوای شنوائی او نیز شده. برای دالی فرق نمیکرد چون نه‌ به زبان انگلیسی مسلط میبود و نه‌ آلمانی می‌دانست: “ما فقط از راه چشم‌هایمان همدیگر را درک کردیم .” آنگاه دالی آخرین اثرش را به فروید نشان می‌دهد: “من نامش را دگرگونی نارسیس گذارده ام. ” (نارسیس یکی‌ از خدایان یونان باستان است که به زیبایی و شکار نامدار است) آن نارسیس را نشان میدهدکه برهنه در زمینی‌ رویأیی به تصویر منعکس شده ا‌ش در آب می‌نگرد و یک دست سنگی‌ تخم مرغی را در دست درد که یک نارسیس نو از آن سر برآورده. چند اندام برهنه نیز در پشت سرش دیده می‌شوند

فروید آن نقاشی را بدقت مخصوص خودش مشاهده می‌کند و سر به علامت تحسین تکان می‌دهد. روز بعد او به زویگ ابراز میدارد: ” تا دیروز من به مکتب سوریالیسم با شک و تردید می‌نگریستم و آنرا ۹۵ در صد از تأثیر الکل می‌دانستم و ۱۰۰ در صد آنها را احمق فرض می‌کردم به خصوص کار‌های سلودور دالی را که برایم نوشته بودید از نوشته‌های من الهام گرفته، ولی‌ وقتی‌ با آن اسپانیایی جوان ملاقات نمودم نظرم به کّل برگشت. این جوان یک نمونه بارز تکامل در نبوغ تشریح و ترسیم است” و اضافه مینماید: ” من نقاشی او را موضوع بی‌ نظیری در تحقیق و تشریح روانکاوی یافتم …. ” هنگامی که فروید و زویگ صحبت میکردند، دالی دفتر نقاشیش را بر میدارد و صورت فروید را بروی برگی از آن‌ ترسیم مینماید و آنرا به سبک خود با تصویر یک حلزون در میامیزد. زویگ احساس نگرانی‌ از عکس‌العمل فروید می‌کند و جلوی نگاه او را می‌گیرد

دالی از ملاقاتش با فروید با دوستانش میگوید و از اینکه توانسته نظر روانکاو شهیر را نسبت به مکتب سوریلیزم عوض کند به خود میبالد به خصوص هنگامی که آن را با دوست سوریلش خود آندره برتون در میان می‌گذرد. او از قول فروید میگوید: “در شاهکار‌های رئالیزم استادان کلاسیک فرد بدنبال ذات ناخوداگاه است در حالیکه در نقاشیهای سورئالیست دالی فرد بدنبال خوداگاهیست.” و اما عکس‌العمل فروید نسبت به ترسیم دالی از او. فروید با اولین نگاه به ترسیم تمام شده در گوش ادوارد جیمز به آلمانی پچ پچ می‌کند: “این پسر من را به تعجب وامیدارد، اگر در اسپانیا یکی‌ دیگه نظیر او باشه دوباره جنگ داخلی‌ میشه” و متعاقب آن هردو میخندند

________________________________________________________

سیگموند فروید

گوستاو ماهلر را تحلیل میکند

لیدن ،  هلند   اوت ۱۹۱۰

Sigmund Freud Analyses Gustav Mahler

 سه‌ بار گوستاو ماهلر با دفتر سیگمImage result for gustav mahlerوند فروید قرار گذاشته بود و هر سه‌ بار آنها را کنسل کرده بود. فروید به او تذکر می‌دهد که اگر باز هم قرارشان را کنسل کند دیگر قادر نخواهد بود که او را بپذیرد. در حقیقت آن همسر ماهلر است که او را وادار به ملاقات با فروید میسازد. او که از گوستاو حدود بیست سال جوانتر است معتقد است که ازدواج آنان راه مواجی را میپیماید و یکی‌ از این روزها میتواند به موج بزرگی برخورد کند. گوستاو پنجاه سال میداشت و آندو هشت سال قبل، سال ۱۹۰۲،  به عقد یکدیگر درآمدند. دوستانشان زیاد به دوام آن ازدواج خوشبین نبودند، آنها می‌دانستند که آلما یک زن جوان و زیبا و معاشرتیست و در محافل شمع مجلس است در حالیکه گوستاو یک آهنگساز بازنشسته و گوشه گیر و تنها بود. و آن عقیده دوست ماهلر، آهنگساز، برونو والتر بود

آلما اهل شب‌نشینی‌ها و بگو و بخند بود در حالیکه گوستاو یک شخصیت منزوی و مقید را دارا میداشت. پس از ازدواج آلما مایل بود که آهنگسازی را دنبال کند ولی‌ گوستاو مانع از آن کار شد: “تو میبایستی تمامی فکر و ذکرت متوجه من و احتیاجات من باشد، آهنگسازی مانع توجهت به شوهرت خواهد شّد.” یک روز ژوئیه ۱۹۱۰، گوستاو ماهلر اشتباها نامه‌ای را که به آدرس او فرستاده شده بود باز می‌کند در حالیکه آن نامه برای آلما بود. او نامه را میخواند و در کمال تعجب درمیابد که از یکی‌ از عاشقان پیشین آلما، والتر گروپیوس می‌باشد که از او خواسته از شوهرش جدا شده به همسری او درآید. گوستاو با عصبانیت آن نامه را جلوی آلما میندازد و توضیح میخواهد. آلما با خونسردی جواب می‌دهد که او از دوستارانش است و زمانی‌ بخاطر پول و جمع آوری مال نمیخوسته در فقر با او ازدواج نماید ولی‌ اکنون که سرمایه‌ای جمع کرده بفکر من افتاده

در حقیقت آرشتکت جوان عاشق و فاسق آلما بوده که گوستاو همیشه بر این گمان بوده که آن نامه را از روی قصد به نام و آدرس او فرستاده که به نحوی به او حالی‌ کند که چشمش بدنبال همسر اوست. آلما نیز از اینکه گوستاو سر سختی می‌کند و در زندگی‌ بی‌ شیله پیله خود پا فشاری می‌کند به ستوه آمده بود بخصوص که تقاضا‌های او را برای دیدار با روانکاو فروید زیر پا می‌گذاشت

گوستاو به ناگهان به خود میاید و متوجه میشود که همسرش شوخی‌ نمیکند و هر آن‌ از او جدا خواهد شد. اینجا بود که بناگهان ترس از دست دادن المأ او را بخود میاورد و حسادت شدیدی در او پدید میاید. گوستاو به همسرش قول می‌دهد که اصلاحات لازم را در طرز تفکر و رفتارش به عمل آورده آخرین قرار با روانکاو فروید را به انجام برساند و آلما نیز تنها شرط ماندن با او را در دیدار از روانکاو ذکر می‌کند. بعضی‌ شبها آلما در رختخواب متوجه میشود که گوستاو بالای سرش ایستاده و او را مینگرد. گوستاو همیشه از روانکاوی پرهیز میکرد، سه‌ سال قبل هنگامی که یکی‌ از دوستانش نام زیگموند فروید را بزبان میاورد که از رونکاوان مشهور است ابراز میدارد: “فروید نیز مانند روان کاو‌های عصر جدید میخواهد همه مشکلات بیمار را از یک دید بنگرد” آن دوست متوجه میشود که او در حضور همسرش از نام واقعی‌ “همه ” سر باز میزند در حالیکه همگی‌ دقیقا می‌دانستند منظورش از بکار بردن آن کلمه کلی‌ چیست

در اواخر ماه اوت، ماهلر بالاخره سر وقت ملاقاتش با فروید می‌رود. فروید تطعیلاتش در کنار دریا را قطع می‌کند و با تراموا خود را به محل دفترش در لیدن می‌رساند. آندو دست به یک راه پیمأی نسبتا طولانی در شهر میزنند، و مدت چهار ساعت حرف میزنند. رونکاوان جدید آن کار را بیمورد میدانند ولی‌ فروید برای یک تحلیل کامل از اوضاع بیمار، آ نرا لازم میداند. در نظر مردمان کوچه‌ و خیابان آندو به چشم میزنند؛ فروید بیشتر از شش فوت قد دارد در حالیکه قد ماهلر فقط پنج فوت و چهار اینچ می‌باشد؛ فروید گام‌های مرتب برمیدارد ولی‌ ماهلر قدم‌های نامنظم کوتاه و بلند بر میدارد (معروف است که در جشن عروسی ماهلر، خواهر زاده ا‌ش ادای راه رفتن او را در میاورد و باعث تحقیر او میشود به طوری که او را از مجلس اخراج میکنند) همانطوری که فروید به دقت به صحبت‌ها و مشکلات ماهلر گوش فرا می‌دهد، به عکس ترس ماهلر از تفاوت سنی‌ بالای آنان، او آنرا یک حسن میابد و ابراز میدارد که به گمان او آن تفاوت سنی‌ چیزیست که آلما را به او جذب مینماید: ” تو مادرت را دوست داری و در هر زنی‌ که دوست داری به گونه‌ای مادرت را میبینی‌، با همسرت همانطوری که مادرت با تو رفتار کرده با عشق و مراقبت رفتار میکنی‌ .” و اضافه می‌کند: ” چون در ذهن ناخوداگاهت همان کاری که مادرت با تو کرد تو با همسرت میکنی‌ .اا

پس از ملاقات با فروید گوستاو ماهلر آن حرفها را برای آلما تکرار می‌کند که المأ را به شوق وا میدارد و به شوهرش میگوید که فروید درست نبض احساسات تو را دریافته و چکش را به روی میخ کوبیده. او بعد‌ها برای دوستانش تعریف میکرد: ” فروید در هردو مورد درست میگفت. مادر گوستاو نامش ماری بود و او میخواست من را نیز ماری بنامد، با اینکه در تلفظ “ر” اشکال داشت. وقتی‌ به مادرم گفت که حیف که آلما در زندگی‌ سختی نکشیده، مادرم جواب داد، نگران نباش، سختی بزودی به زندگی‌ او راه خواهد یافت !” آلما همینطور با تحلیل فروید در باره رفتار “پدرگونه” گوستاو موافق بود: “من همیشه بدنبال یک مرد کوچک اندام و عاقل بودم که بروی من غلبه روحانی داشته باشد، و آنها را تمام در گوستاو یافتم چون پدرم نیز همینطور بود .”  فروید هم  تحت تأثیر پذیرش تحلیل و توصیه‌هایش به گوستاو قرار گرفت: “ماهلر یکمرتبه ابراز داشت که حالا فهمید چرا آثارش به آن درجه از تکامل نمیرسد و چرا موسیقی‌ او فقط در سطح یک ملودی گوش پر کن می‌باشد. به او کمک کردم که نتیجه بگیرد و جواب این سٔوال بزرگش را در زندگی‌ بیابد”  فروید اضافه می‌کند: “ماهلر از کودکی خود میگفت و از پدر سخت گیر و پرخاشگر او، از اینکه چقدر مادر عزیزش را آزار میداد و از هنگامی که تشنج سختی میان او و پدرش رخ داد که او را مجبور به ترک منزل نموده سر به خیابان گذارد .” به اعتقاد ماهلر آثار موسیقی‌ او از راه دراز سختی و غم عبور کرده‌اند و یک حال، احوال دگر را بدنبال میکشد

ولی‌ بر خلاف انتظار گوستاو ماهلر، مردم از خلاقیت‌های او در موسیقی‌ لذت میبرند. پنداری مشکل است نقاط ضعف از نقاط قدرت یک آرتیست متمایز باشند چون هردو سمت بسیار به یکدیگر نزدیکند. پس از دیدار او با فروید، هنرمند نابغه در  یک Image result for mahler gustavحالت تحقیر بسر میبرد. قبل از گرفتن قطار به منزل به آلما مینویسد: ” احساس سبکی و نشاط می‌کنم، بحث‌های جالبی‌ داشتیم. ” و در کوپه قطار دست به نوشتن اشعاری میزند بدین مضمون: ” سایه‌های شب با یک کلمه قوی از میان میروند …. ضربان خستگی‌ ناپذیر حقارت‌ها پایان یافتند … نهایتا در یک رشته متحد … احساسات ترس و وسوسوسه بهم بافته شدند .” و در بازگشت به منزل، او یک نگاهی‌ به اندام آلما می‌کند و پای پیانو میخواند: “من چه کردم؟ آن نغمه‌ها خوبند .. آنها عالی‌ هستند .. من نمیتوانم دیگر … برای شروع به کار صبر کنم” و با تون پیانو ادامه می‌دهد: “خدا، من چقدر آنروز‌ها باریک بین بودم .اا

ماهلر اجرای انگلیسی سمفونی خود را به آلما تقدیم میسازد که در ۱۲ سپتامبر ۱۹۱۰ بروی صحنه میبرد. او در ضمن پنج ساخته آلما را منتشر میسازد. نه‌ ماه پس از آن، گوستاو ماهلر از صدمه باکتری به قلبش، آندوکاردیت، در ۱۸ مه‌ ۱۹۱۱ در می‌گذرد. چند ماه بعد فروید ناگهان بیاد میاورد که برای مشاورت با ماهلر دستمزدی دریافت نکرده. او قبضی به آلما ی بیوه با دو تمبر می‌فرستد: “برای خدمات عرضه شده .” آلما پنجاه و سه‌ سال دیگر زندگی‌ می‌کند و چهار سال پس از مرگ ماهلر، با عاشق قدیمی‌ خود، والتر گروپیوس ازدواج می‌کند

_______________________________________________

گوستاو ماهلر

جلوی آگوست رودن  زانو نمیزند

جاده یونورسیته، پاریس  ۲۳ آوریل ۱۹۰۹

Gustav Mahler Rfuses to kneel before  Auguste Rodin

گروهی از طرفداران گوستاو ماهلر در وین به توصیه ناپدری آلما ماهلر، نقاش کارل مول، به مجسمه ساز مشهور، آگوست رودن، کمیسیون می‌دهند که مجسمه‌ای از سر آهنگساز شهیر، گوستاو ماهلر بسازد. ابتدا او از این کار سر باز میزند و دستمزد بسیار بالا‌ئی میخواهد ولی‌ وقتی‌ به او توضیح دادند که ماهلر از آهنگسازان بنام و شهیر دوران خود است قبول کرد که تخفیف داده  در ازای ۱۰،۰۰۰ فرانک فقط سر و گردن ماهلر را  از سفال بسازد با دستمزد بیشتر برای برنز آن. ماهلر نه‌ تنها یک آدم مغروریست بلکه یک جا نمی‌تواند بند شود و بی‌ حرکت بنشیند. اگر دوستانش به او می‌گفتند که تقاضای آنهاست که رودن مجسمه سر او را میسازد به او بر میخورد و زیر بار نمیرود، بنابراین با رودن طی‌ کردند که بگوید خود اوست که مایل به طراحی‌ و ساختن سر اوست چون آن تنها راه بود و همینطور هم شد و ماهلر از اینکه آن مجسمه ساز شهیر مایل به ساختن مجسمه اوست خشنود شد و قبول کرد8 things you should know about Auguste Rodin - Artsper Magazine

ماهلر به این قصد از آمریکا به پاریس می‌رود. او از یک بیماری قلبی رنج میبرد و دیگر قادر نیست مسافت‌های طولانی را به‌راحتی طی‌ کند. او دیگر قادر به کوه پیمأی که ورزش مورد علاقه‌اش بود  نیز نیست و در دامن طبعییت هم زیاد دوام نمیاورد. هنگام ورود به پاریس و پس از استراحت یکی‌ دو روزه، در ۲۲ آوریل دوست مشترکشان، پل کلمنلو، که نقش واسطه را ایفا می‌کند به رودن نامه‌ای می‌فرستد: “اگر شما فردا وقت آزاد دارید لطفا برای نهار، نیم ساعت بعد از ظهر، به ما در کافه دو پاری ملحق شوید. ماهلر هم حضور خواهد داشت. ما میتوانیم در حین صرف نهار مقدمات کار را ترتیب دهیم. لطفا به یاد داشته باشید که ماهلر در این خیال است که آن ایده شماست که میخواهید از او یک نیم تنه خلق نمایید در غیر اینصورت او از انجام اینکار سر باز خواهد زد .” جلسه نهار بخوبی برگزار میگردد گرچه صحبت زیاد بین آندو صورت نمیگیرد؛ ماهلر به زحمت فرانسه صحبت می‌کند آنهم فقط جملات تعارف آمیز را، و رودن اصلا آلمانی نمی‌داند

همانروز رودن شروع به کار می‌کند. ماهلر وقت زیادی ندارد. او میبایستی آخر ماه به وین سفر کند. او فقط یک هفته میتواند در پاریس بماند. رودن تند کار است، باید هم باشد چون ماهلر حوصله نشستن ندارد. آنرا آلما بخوبی میداند: “حتی هنگام نواختن پیانو از نشستن طولانی بیزار است .” ولی‌ به گونه‌ای غریب، رابطه خوبی بین مدل و مجسمه ساز برقرار میگردد. رودن عاشق مدلش میشود و متاسف است که او بیشتر نمیتواند در پاریس بماند و به او فرصت بیشتری بدهد. او میخواست کاری دقیقتر و با ارزش تر ارائه دهد. Biography of Auguste Rodin, Father of Modern Sculptureآلما که در جلسات حاضر بود متوجه فرق عمده متد رودن با دیگر مجسمه سازان میگردد: “او با تمامی مجسمه سازانی که من می‌شناسم فرق دارد، او یک نابغه منحصر بفرد است که فقط از شیوه خودش پیرووی می‌کند . ” و ادامه می‌دهد: “او ابتدا با گل رس از صورت گوستاو سطوح پهن با زاویه‌های خشن درآورد و سپس با ابزار تراشه شروع به کاویدن نمود و من را از تبحرش متحیر ساخت .” رودن مقداری از کنده کاری‌های عمده را میگذاشت برای غروبها پس از اینکه ماهلر‌ها به هتلشان بازگشتند که  مقدار زیادی از بیحوصلگی‌ گوستاو ماهلر کاست

سر هر جلسه‌ای ماهلر‌ها متوجه حضور یکی‌ از دوستان زن رودن می‌شدند که بیصبرانه در اتاق بغلی منتظر نشسته بود در حالیکه رودن بی‌ اعتنا به او مشغول کارش میبود. گاهی‌ زنی‌ با رژ لب قرمز میامد و پشت در همینطور درکوبه را میکوفت و رودن بی‌ اعتنا به صدای در به کارش مشغول میشد تا جایی‌ که ماهلر به صدا می‌آمد که: “تو رو خدا برو در را باز کن گوش‌های من کر شدند” و او آنها را می‌پذیرفت و در اتاق دیگر در انتظار بلند مدت نگاه میداشت. او حتی هنگام تنفس نیز به آنها سر نمیزد. رودن بیرون از منزلش نیز، شبها در کافه‌ها و رستوران‌ها اغلب با یکی‌ دو زن به خانه باز می‌گشت که اصلا آنها را نمیشناخت و با یکی‌ معاشقه میکرد و دیگری را در حسرت میگذارد. شاید هم هردو را با هم به رختخواب می‌برد. هرچه بود ماهلر‌ها از تردد کثیر زنها در منزل رودن در تعجب بودند

رودن با سرعتی باور نکردنی کار میکرد دوست ماهلر، ستفان زویگ که کارش را نظار میارد در اینباره  مینویسد: ” گاهی‌ چند قدم به عقب برمیداشت و سوژه ا‌ش را مطالعه مینمود، زیرلب کلماتی نا مفهوم نجوا میکرد و باز میرفت روی کار، گاهی‌ هم در آینه آنرا میدید و میسنجید .” ولی‌ در یک مرحله از کار اختلاف بین دو آرتیست پیش آمد. آن اختلاف نتیجه یک سؤ تفاهم بود. رودن که میخواست اندازه سر ماهلر را از بالا ببیند از او میخواهد که بروی زانو‌هایش برود و سرش را خم کند ولی‌ مثل اینکه کمی‌ بتندی خواسته ا‌ش را ابراز داشت که به ماهلر بر میخورد و از زانو زدن جلوی رودن خودداری می‌کند. آنطوری که خود رودن بعد دریافت: “موسیقی‌ دان شهیر گمان کرده بود که من خواسته بودم او را تحقیر سازم .” عوض زانو زدن جلوی مجسمه ساز، آرتیست از خشم سرخ گونه و بر خواسته از Gustav Mahlerاستودیو خارج میگردد

در مقام یک آهنگساز و تنظیم کننده، ماهلر به برتری عادت داشت و زیر بار زیردستی نمیتوانست برود. او در جایی از قدرت رهبریش میگفت: “من اگر نزدیک بین نبودم می‌توانستم حتی با چشمانم ارکستر را رهبری کنم .” ولی‌ آندو آرتیست نابغه بالاخره یکدیگر را درک نمودند و قبل از عزیمت ا‌ش به وین ماهلر با رودن قرار گذاشت باز هم یکدیگر را در اکتبر ملاقات نمایند

رودن دو مجسمه سر از ماهلر ساخت، یکی‌ طرح خشن و به اصطلاح اکسپرسیونال، و دیگری با زوایای نرمتر و بیشتر ناتریونال یا طبیعی. در جشن تولد پنجاه سالگی او، ماهلر هدیه ارزنده‌ای دریافت می‌کند، یک نسخه از کتاب شرح حالش با تصویر مجسمه ساخته رودن او بروی جلد. داخل کتاب اظهار نظر‌ها و قدر دانی‌‌های نوابغ آن دوران هنر نوشته شده که در میان آنها، فون هافمنتسهال، و زویگ به چشم میخورند. رودن نیز پیش‌درآمد را نوشته: “تقدیم به موسیقیدان کبیر، گ ماهلر .” پس از مرگ ماهلر، رودن به دستیارش امر می‌کند که نظیر مجسمه برنز ماهلر را با سنگ مر مر بسازد که اکنون در موزه کار‌های رودن به نمایش گذارده شده ولی‌ نکته مرموزی توجه برانگیز است، زیر آن مجسمه بجای نام ماهلر حکّاکی شده “موتزارت” که سٔوال و تعجب بسیاری را برانگیخت، از جمله همسرش، آلما، را که آنرا یک اشتباه دستیار دانسته. ولی‌ یک توجیه وجود دارد و آن این است که هنگام مرگ، ماهلر فقط می‌گفته: “موتزارت .. موتزارت ” و شاید  رودن خواسته او را بنام موسیقیدان مورد پرستش ماهلر، موتزارت، نام نهد

______________________________________________

آگوست رودن

دلش هوای ایزدورا دانکن را کرده

جاده گیته، پاریس  ۱۹۰۰

Auguste Rodin Yearns for Isadora Duncan

ایزدورا ی ۲۳ ساله‌ متوجه شده که بدنش چیزی ” فراتر از وسیله‌ای برای نمایش هماهنگی‌های موسیقی‌ از آب بدر آمده .” سینه هایش، برای مثال، که تا همین اواخر به نظر نمی‌آمد بناگهان همان توجه را جلب میکرد که رقص و حرکات او: ” سینه‌های کوچکم در مدت زمان کوتاهی بنرمی برآمدند، به طوری که هم باعث رضایت من شدند و هم خجالتم .” و ادامه می‌دهد: “باسنم، که تا چندی پیش مانند باسن یک پسر بود نیز در همان ایام به گونه‌ای موزون به تکامل رسیدند که من را از شوق از خود بیخود ساخت حتی شبها از شدت ذوق نمیتوانستم به خواب روم .” ایزادورا که با آن هیکل ونوس مانندش بتازگی در لندن بروی صحنه رقص رفته بود از آنجا برای اجرای رقص به پاریس میرود ولی‌ یک قصد دیگر نیز در سر میپرورانید؛ که در شهر عشاق بکارتش را از دست بدهد

اجرای ایزادورا در پاریس به همان اندازه موفق آمیز بود که در لندن بود، اگر نه‌ بیشتر. بزبان خودش: “من همان دختر آمریکایی (او در ۱۸۷۸ در سن فرانسیسکو بدنیا آمده) کم سواد هستم که با شارم مخصوص خود و حرکات موزنم توانستم کلید دلها و افکار طبقه روشنفکر اروپا را بدست آورم .” با همراهی پیانوی موریس راول، او با موسیقی شوپن در برنامه جمعه شب‌ها ی سالون مادام سن – مارکو می‌رقصد. در میان کف زدن‌ها و تشویق‌های بلا انقطاع تمشاییان، یک زن اسرار آمیزی به او دل‌ می‌بندد. او کسی‌ نیست جز وینارتا سینگر، یک آمریکائی لزبین، وارث یک کارخانه عظیم ماشین خیاطی. ازدواج اول وینارتا با پرنس سی‌ – مونتبلیارد، در همان شب عروسی به پایان رسید. بدین طریق که او با یک چتر بسته، نیزه وار به شوهر یک ساعته ا‌ش  حمله و او را تهدید به مرگ می‌کند اگر به او نزدیک شود. شوهر کنونیش، پرنس ادموند پولینیک می‌باشد که او نیز یک همجنسگراست. پرنسس وینارتا یک سری برنامه رقص برای ایزادورا سازمان می‌دهد که فقط برای پاریسی‌های سطح بالاست و افراد عادی از آن محروم هستند. هنگامی که از او پرسیده میشود چرا کوکو شانل را دعوت نمیکند پرنسس جواب می‌دهد: “من کارگران را تحویل نمی‌گیرم .” ولی‌ گابریل فوره، ژرژ کلمنتو، و اکتاو میرابو همه دعوت دارند همینطور آگوست رودن ۵۹ ساله‌ که به محض تماشای برنامه عاشق ایزادورا میشود

دیگران ، خودخواه تر از ایزادورا، رودن را یک آدم خسته کننده و یکنواخت می‌دیدند. هنگامی که ویتا سکویل – وست رودن را ملاقات کرده، حوصله‌‌ ا‌ش از او به سرعت بسر میرود: ” او بنظرام بیشتر یک بورژوا ی معمولی آمد تا یک فرد چاق کوچک .” ولی‌ وقتی‌ آن “فرد چاق کوچک” مجسمه مر مر او را ساخت او به نبوغش پی‌ برده بود. کشش رودن به ایزدورا یک احساس آنی‌ بود. او بشدت خواهان Auguste Rodin - Omer Tirocheساختن مجسمه نیم تنه‌ای از ایزادورا میشود و میخواهد هر طور که شده رقصنده زیبا را به استودیوی خود ببرد

او همیشه از دیدن یک زن زیبا دست پاچه میشد و بخصوص در عین کار الفاظ تحسین آمیز و حتی عاشقانه از دهانش بیرون می‌ریخت.برای مثال وقتی‌ که بروی نیمتنه خانم مری هانتر، خواهر خوش صورت آهنگساز معروف، دین اثل سمایت، کار میکرد ناخوداگاه کلمات عاشقانه از دهانش بیرون می‌ریخت: ” بانوی من، پوست سفید شما بمانند فیله سفره ماهی‌ می‌ماند که بروی تخته مرمرین ماهیفروش خوابیده ! انگار که در حمام شیر شسته شده ! ” و متعاقب آن‌ خم شده دست مری را میبوسد که او زیاد از آن کلمات و بوسه خوشنود نشده بود: “کمی‌ به نظرم ولع آمیز آمد .” بدین طریق بود که رودن ایزادورا را راضی‌ میسازد که به استودیوی او بیاید. او در این باره باز غلو می‌کند: ” مانند مریدی که بدنبال بتش راه می‌افتد مسخ شده به نزد من آمد، درست مثل گادپن، (خدای وحش،) به نزد خدایش آپولو، یا اروس،(خدای سکس) می‌اید!”  او با خوشحالی هرچه تمام‌تر استودیوی خود را به ایزادورا نشان می‌دهد

ایزادورا به یاد میاورد: “او کمی‌ دست پاچه بود و کم حرف میزد و نام مجسمه‌هایش را آهسته و حتی بزیر لب میگفت. هنگامی که به یک نیمتنه رسیدیم او آنرا خوش نیامد و دستش را بروی صورت آن گذارد و چیزی زیر لب غرّ غرّ کنان میگفت که من متوجه نشدم .” او سپس بیاد آورد: “رودن بنگهان دست در ظرف گل رس کرده مشتی گل برداشت و کمی‌ آنرا ورز داده در مقابل چشمان حیرت زده من یک سینه خوش تراش زن از آن ساخت .” هنگامی که تور استودیو به پایان رسید شب شده بود. ایزادورا به رودن تمایل پیدا کرده بود و در فکر قصدی که به خاطرش به پاریس آمده بود رودن را به آپارتمانش در جاده گیته میبرد. در محل اقامت ایزادورا رودن بروی صندلی مینشیند و شاهد هنرنمائی خصوصی ایزادورا میشود که چند تکنیک رقص را برایش اجرا می‌کند و رودن را غرق تماشای هیکل و حرAuguste Rodin | Pygmalion and Galatea | French | The Metropolitan Museum of  Artکات موذن خود میسازد. لحظاتی بعد رودن دیگر به رقص او نمینگریست بلکه فقط به یک چیز میندیشید؛ عشقبازی با ایزادورا

در اینباره ایزادورا میگوید: “کم کم متوجه شدم که او دیگر به آهنگ گوش نمیداد و به تکنیک‌های رقص من توجهی‌ نداشت ولی‌ همچنان غرق در تماشای من بود .” و ادامه می‌دهد: “او با پلکان افتاده مرا می‌نگریست و چشمانش برق می‌زدند و از روی صندلی بلند شده دستش را بروی سرّ و گردنم برد و مرا به آرامی نوازش نمود سپس دستش را پأیینتر آورده بروی سینه من آورد و با همان حالتی‌ که آن سینه را در استودیو از گله در میاورد، سینه‌های مرا گرفت و کم کم به پایین تنه و کمر و باسنم رسید .” ایزادورا با حالتی‌ آمیخته از تأسف و افتخار ادامه می‌دهد: “ولی‌ نمیداند چرا یک مرتبه من خود را پس کشیدم، شاید تربیت من مرا به طور ناخوداگاه از دستان او رهانید، به هر حال زود پیرا‌هن بلندم را به تن‌ کردم و او را به خانه ا‌ش فرستادم .” فکر او و داغی دستانش تمامی شب مرا تنها نمیگذاشت

ولی‌ فکر آن‌شب در پاریس با رودن همیشه در ذهن ایزادورا دانکن باقی‌ ماند و افسوسی که برای رد هماغوشی با او به رقصنده شهیر دست میداد: “من همیشه از آن رفتارم پشیمانم، چه من نه‌ تنها به قصد از دست دادن بکارتم به پاریس رفته بودم بلکه این واقعه مهم که در زندگی‌ هر دختری روی می‌دهد را می‌توانستم با یک نابغه دهر تجربه کرده باشم ولی‌ یکمتربه خود را کنار کشیدم و به او دست ردّ زدم. ” بر خلاف رد تمنّای رودن، او همواره از طرفداران و دوستداران ایزادورا دانکن باقی‌ می‌ماند. پانزده سال پس از آن واقعه ، ایزادورا باز به پاریس می‌رود و برنامه فوق الاده‌ای را بروی صحنه اجرا میسازد. رودن در میان تماشأییان است و هنگامی که رقص ” پاتتیک، سوزناک، ” را به اجرا میاورد، رودن دستهایش را در هوا برایش بمانند آسیای بادی میگردانید ولی‌ فریاد تشویقش در همهمه و سر و صدای تشویق‌ها بگوش ایزادورا نمی‌رسید، او مثل همیشه آرام کلمات را بزبان میاورد. آگوستین رودن هیچوقت نتوانست عشقی را که نسبت به ایزادورا دانکن در دل میدشت از یاد ببرد و به دوستی‌ گفته بود: ” گاهی‌ اوقات با خود میندیشم که او زیباترین زنیست که در عمرم دیده ام. ” شاید هم برای این بود که به کامش نرسیده بود و آن را یک عشق نیمه تمام می‌دانست

_______________________________________________

ایزادورا دانکن

روی دست ژان کوکتو میزند

ویلفران شومر، فرانسه  ۱۸ سپتامبر ۱۹۲۶

Isadora duncan Upstages Jean cocteau

حال در سنّ ۴۹ سالگی، ایزادورا دانکن، که بیشتر دوران بزرگ سالی‌ خود را در اروپای غرب و روسیه گذرانده، فقیر و بیچیز، میتواند بگوید که روزهای بهتری را دیده است: “من دImage result for isadora duncanیگر نمیرقصم، من فقط وزنم را به اینطرف و آن‌طرف میندازم .” منتقد نیشزبان نیویورکی، دوروتی پارکر، به ایزادورا دانکن لقب “دانکن خارج از ریتم” را داده. ایزادورا در بالای یک استودیوی درجه سه‌ درب و داغان در نیس فرانسه زندگی‌ می‌کند. خیابان‌های اطرافش پر از قوطی خالی‌ کنسرو و آبجو و دوچرخه‌های شکسته است. در و دیوار جلوی استودیو پر است از نوشته‌های دستی‌ طرفداران و همخوابه‌های او. در کنار دستگیره در نیز قلبی به چشم میخورد با نام ژان در کنارش، همه میدانند که آن خط ژان کوکتو می‌باشد

استودیو پر است از اسباب و اساسیه اسقاط و مبل‌های کهنه، حمامش مجهز به یک وان زنگ زده و به در و دیوار اطاقش نقاشی‌های کهنه و زینت آلاتی است که از دوشنبه بازار خریداری نموده. همینطور عکس‌های رنگ باخته از عشاق قدیمیش که در قاب‌های اسفناک به دیوار‌هایش آویزانند. زمانی‌ مردان از اینکه بگویند هفته‌ای را با ایزادورا گذرانده اند به دوستانشان پًز میدادند ولی‌ آنروز‌ها دیگر سالهاست که از میان رفته. عشق او با دکوراتور صحنه، گردون کریگ، منجر به ازدواج کوتاه مدتی‌ گشت که دخترش، دیدری حاصل آن ازدواج بود،  او در خاطراتش از مردانی که با او به عشقبازی پرداخته اند مینویسد: ” من زیر دستان حریص او از همه طرف فشرده میشدم ؛ … مانند بزی که در علفزار تپه نرمی میچرد او با بوسه‌هایش سرتاسر بدنم را می‌چرید؛ برادر پرنسس وینرتا، اسحاق مریت سینگر و بوسه‌های ناتمامش سرتاسر اندامم …. (که پسرش، پاتریک، را از ازدواج با اسحاق سینگر داشت) ؛ شاعره مرسدس دو آکستا، یک بدن خوش تراش با دستهای نرم و سفید فقط برای اغنای من و بوسه‌های من بروی سینه‌های سفت و برآمده اش و نوشیدن آنچه از آنها بیرون میتراود مانند زمانی‌ که صورتم در پایین تنه او پنهان می‌گردد و … ” .  داستان بامزه‌ای نیز از گفتار او با جرج برنارد شا سر زبان‌ها بود که ایزادورا از شای مسن خواستار معاشقه و حتی یک بچه از او میشود: “فکرش را بکن یک آدمی‌ بدنیا بیاید با عقل و هوش تو و بدن من چه شاهکاری میشود !” و برنارد شا بلافاصله جواب می‌دهد: “حال اگر بر عکس شد، بدن من و عقل و هوش تو را به میراث برد چه فاجعه‌ای میشود !” زندگی‌ عشقی‌ ایزادورا بمانند رودخانه تندی بسیاری را در خود فروبرد همانطوری که هردو فرزند خردسالش در اتومبیلی که به رود سنّ افتاد غرق شدند. ایزادورا یک منظره عادی در ویلفران شومر شده بود، او که هیچوقت از مرگ کودکانش عقل سالم خود را بازنیافت، با پای برهنه در نگلیژه قرمز رنگ و مویهای رنگ شده بنفش کمرنگ بدنبال مردان جوان میبود، بعضی‌ وقت‌ها نیز از مردان متلک و کلمات مسخره می‌شنید

در این روز بخصوص، یک میهمانی در شرف برپا شدن بود در هتل ولکام به مناسبت جشن هفده مین سالگرد تولد نقاش سرّ فرانسیس رز. مادرش، لیدی رز، ژان کوکتو را به عنوان مدیر برنامه انتخاب می‌کند و تصمیم دارد که سنگ تمام بگذارد. در یک کت‌ و شلوار بژ، با خط ساتن مشکی‌ کوکتو بروی مبلی از مخمل قرمز نشسته و کنارش روی میز کوتاهی نیمتنه آی‌ از دانته به چشم میخورد. میهمانان از پیشینه‌های مختلف میباشند. خانم رز اغلب از افسران انگلیسی و نیروی دریأیی آمریکائی، و البته فرانسوی وهمسرانشان دعوت به عمل آورده بود ولی‌ دیگران نیزیا با دعوت و یا بدون دعوت به مجلس یا به دعوت میهمانان آنجا حضور به هم رسانیده بودند: یک کشیش با جوراب‌های بنفش و صلیب کلیسای ارتدکس یونانی آویزان به گردنش، یک نویسنده رمان در کلاه کشیش اسپانیأی که یک گرامافون را با خود بهمراه میداشت، و لیدی مک کارتی درشت هیکل در لباسی سبز رنگ که به قول کوکتو او را شبیه کلمی بروی دو پا نمایان ساخته بود، و شخص دعوت نشده دیگری که اصرار میداشت الاغ خود را نیز با خود به میهمانی بیاورد که لیدی رز او را معذور نمود و به میهمانی راه نداد

در این هنگام، و در کمال وحشت لیدی رز، فرزند هفده ساله‌ ا‌ش فرانسیس گل سرخ به یک دست و دست دیگرش در دست ایزادورا دانکن وارد مجلس میشود. ایزادورا یک لباس خیلی‌ مختصر خدای یونانی، تگا به تن کرده با حلقه‌ای از گل بگردنش. کوکتو او را “بسیار چاق و کمی‌ مست ” توصیف نموده بود که مرد جوان را “مانند جفت جنین احاطه کرده .” آندو را یک زوج گی‌ آمریکائی همراهی کرده بودند، که ایزادورا آنها را ” کبوتر‌های من ” نامیده بود. بیرون از هتل، ماهیگیران بینی‌‌هایشان را به پنجره چسبانده داخل را نظاره میکردند

سکوت مرگباری در میان حضار حکمفرما میشود. ایزادورا بلند قهقه‌ای بسر می‌دهد و بی‌ اعتنا به بهت و حیرت میهمانان دست فرانسیس را همچنان در دست دارد و او را به کنار یکی‌ از پنجره‌ها میکشاند. در اینجا بود که کاپیتان ویلیامز، دوست خانوادگی رز ها، به سمت آندو می‌رود و با بلند‌ترین صدائی که می‌توانست بانگ بر میاورد: “‌ای زن پیر، دستت را از دست آن جوان بیرون بکش ” و متعاقب آن‌ ساعت نقره‌ای درشتش را به طرف ایزادورا پرتاب کرده با عصایش محکم به سر او می‌کوبد که چشمش را کبود و پیرا‌هن مختصرش را پاره میسازد و او را نقش بر زمین میسازد. ولی‌ ایزادورا کسی‌ نبود که به آسانی از این حرکات بگذرد. او در عصبانیت و پرتاب وسائل و اسباب هتل در دنیا معروف بود. ایزدورا بلند شده با عصبانیت بدنبال انتقام Image result for jean cocteauمیگردد. یکی‌ از “کبوتر ها” سعی‌ در آرام کردن او دارد. ولی‌ او آرام نمیگیرد و ناگهان دست بسوی یک سینی خرچنگ آغشته به مایونز برده آنرا بر میدارد و به سوی کاپیتان پرتاب می‌کند. ولی‌ نشانه ا‌ش درست نبود و آن خرچنگ بروی دامن لیدی مکارتی فرود می‌اید. خون جلوی چشمان لیدی مکارتی را گرفته، او از روی مبل بلند میشود و به ایزادورا حمله ور میشود. در این هنگام کوکتو زود دست بکار میشود و از پشت لیدی مکارتی را می‌گیرد بطوری که مشت‌های کوچکش به ایزادورا نرسیده در هوا تکان میخورند

موجی از همهمه فضا را در بر میگیرد و کم کم تبدیل به طرفگیری و رد و بدل دشنام‌ها میشود به خصوص که سیاحان آمریکائی و فرانسوی فرصت را غنیمت شمرده شروع به فحاشی به یکدیگر مینمایند. افسران ارشد نیرو‌های دریایی دو کشور که در مجلس حضور داشتند، بهانه خوبی بدست آورده بودند و هرکدام الفاظ ناخوشایند به یکدیگر تحویل میدادند. در این میان مادر فرانسیس جوان سکوت و بیطرفی خود را حفظ کرده فقط مشاجره را تحمل می‌کند. بالاخره به احترام صاحب میهمانی و سکوتش غائله ختم می‌یابد. خرچنگ دیگری آورده میشود و خدمه به امداد خانم مکارتی آمده سعی‌ در پاک کردن مایونز از روی لباس سبز رنگش میکنند. فقط کاپیتان ویلیامز غایب است، پس از کمی‌ جستجو او را در بالکن می‌یابند که صورتش غرق در خون است با یک بطری ویسکی‌ در دستش

و اما از عاقبت زندگی‌ ایزادورا دانکن. در شب ۱۴ سپتامبر ۱۹۲۷، در نیس، فرانسه‌، ایزادورا در صندلی کنار راننده یک اتومبیل آمیلکار به رانندگی‌ صاحبش، بنوا فالچتو، که یک مکانیک ایتالیأیست نشسته. ایزادورا یک روسری بلند ابریشمی که با Image result for isadora duncanدست نقاشی شده به دور گردنش انداخته که کار آرتیست روسی، رومان شاتوف می‌باشد، یک هدیه از دوستش، مری دستی، مادر کارگردان آمریکائی فیلم، پرستون سترگس. دستی که می‌بیند ایزادورا سوار آن اتومبیل روباز میشود  روسری اش را به او می‌دهد که تا حدی از هوای سرد محفوظ بماند. هنگام براه افتادن او به دستی و دوستان دیگر میگوید: “خداحافظ دوستان من، من به عرش میروم ” بعضی‌ از دوستان بیاد میاورند که او گفته : “من به سوی عشق میروم ” و دستی را خجالت زده میسازد چون اینطور برداشت کرده بود که آندو برای عشقبازی به هتل محل اقامت او میروند . هنگام عزیمت واقعه عجیب و باور نکردنی ای رخ می‌دهد، سر دستمال بلند پیچیده شده دور گردن ایزادورا در باد به لای پره‌های چرخ اتومبیل گیر می‌کند و قبل از آنکه راننده متوجه شود، گردن ایزادورا را می‌شکند و در جا کشته میشود. او هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود

___________________________________________________

ژان کوکتو

چارلی چاپلین را تسخیر می‌کند

کارووا، دریای جنوب چین   فوریه ۱۹۳۶

Jean Cocteau Overwhelms Charlie chaplin

ژان کوکتو در اوج موفقیت است. فیلم جدید او، ” آواز یک شاعر، ” در اروپا و آمریکا با موفقیتی بینظیر روبرو شده، او خیال دارد که مسافرت فیلیس فاگ، دور دنیا در هشتاد روز، را دنبال کند. هوشمندانه در فکر این است که “عصر پاریس ” را متقاعد سازد که مخارج او را متقبل شوند؛ در مقابل او یک سری مقالات در باره مسافرت‌هایش را برایشان خواهد فرستاد. همراهش دوست پسر مراکشی او، مارسل خیل خواهد بود که مانند “پسپروت” قهرمان ژول ورن، او را همسفر خواهد شد. او از روم سفر دور دنیا را شروع خواهد کرد و به اتن رهسپار میشود و از آنجا به قاهره ، سپس به عدن و بمبئی و کلکته و بسوی کوالالامپور ،Image result for jean cocteau سنگاپور، و هنگ کنگ خواهد رفت

وقتی‌ به سنگاپور میرسد سوار یک کشتی‌ قدیمی‌ ژاپونی، کارووا، میشود که در دریای جنوب چین رفت و آمد می‌کند. در کشتی‌ لیست نام مسافرین را میخواند و در کمال تعجب و خوشحالی نام شخصیت سینمایی معروف، چارلی چاپلین، را میبیند که بهمراه همسر هنرپیشه ا‌ش، پولت گددارت، در سفر است. آندو موفقیت فیلم جدید او، زمان مدرن را جشن گرفته‌اند. او وقت را تلف نمیکند و یادداشتی از طریق یکی‌ از خدمه به چاپلین می‌فرستد و از او و همسرش دعوت مینماید که در کابینش برای صرف اردوور قبل از شام ملحق شوند. هنگامی که چاپلین یادشت کوکتو را دریافت می‌کند نمی‌داند که کوکتو واقعا در کشتی‌ است و فکر می‌کند که این شاید یک شوخی‌ باشد. او با منشی‌ کاپیتان آن یادداشت را مطرح میسازد و میخواهد که از اصالت آن آگاهی‌ یابد. بلی در لیست مسافران نام ژان کوکتو به چشم میخورد. بنابر این سر ساعت موعود او به همراه پاولت به کابین کوکتو میروند. آنها ابتدا سرکی داخل کابین او میکشند و مطمئن می‌شوند که بلی خود کوکتوست که منتظر آنهاست. جالب توجه است که کوکتو در پاریس نیز خواهان ملاقات با چاپلین میبوده و چند بار سعی‌ کرده بود با او ملاقات نماید ولی‌ هر بار به عللی، این کار میسر نشده. حال سرنوشت آنها را در یک کشتی‌ کهنه ژاپنی در دریای جنوب چین بهم متصل میسازد

ولی از انجأیی که تیرش هر بار در پاریس به سنگ میخورد اینبار تصادف، یا همان شانس، دست پیشی‌ میگیرد و  او را به خواسته ا‌شImage result for charlie chaplin می‌رساند. بین هنگ هنگ و شنگ های. هر دو شاعر بدنبال سرنوشت آنجا رفته اند و دست سرنوشت آنها را وسط دریا به هم می‌رساند. البته کوکتو هیچ به موضوع سرنوشت در یادداشتش اشاره‌ای نکرده بود: ” تصور نکردنیست آن موقعیت ، محیط پر تلاطم امواج، هوای نمک دار دریائی، و دیدار ما .” او آنرا در فال هوروسکوپ خود هم ادعا می‌کند دیده بود. برخورد چاپلین با کوکتو پس از درآوردن کتش و به چشم زدن عینکش با گرفتن دو طرف شانه‌‌هایش و او را به خود نزدیک کردن شروع شد. هردو چهل و شش سال از سنشان می‌گذاشت و همسنی هم شد شده بود مزید ٔبر علت: “من انگلیسی بلد نبودم و چاپلین نیز فرانسه نمیدانست ولی‌ ما راحت با یکدیگر حرف میزدیم و کلمات یکدیگر را میفهمیدیم .” و اضافه می‌کند: “چه زبانی‌ بود آن؟ زبان زندگی‌، زبان حرکات بدن و توون صدا‌های ما، زبان قلب .” آندو هنرمند مدتی‌ نسبتا طولانی با یکدیگر گذراندند: “چاپلین با من از عقده حقارتی در هنگام ساختن فیلم‌هایش به او دست میدهد میگفت و ابراز ناتوانی‌ در عبور از آن .” و بدنبال آن کوکتو پای صحبت‌های او از پروژه آینده ا‌ش مینشیند

پس از آنکه همسرش برای خواب به کابینشان میرود آندو بروی عرشه تا پاسی از نیمه شب به صحبت با یکدیگر ادامه می‌دهند. و تا چند روزی پس از آن ملاقات آنها دوستانی جدا ناپذیر میگردند. ولی‌ برداشت چاپلین از ملاقات او با کوکتو خیلی فرق میکرد و به نحوی آن بیشتر به حقیقت نزدیک است تا برداشت کوکتو. بر خلاف توصیف کپوکتو از رد و بدل کلمات با حرکات بدن و عاطفه، چاپلین عقیده داشت گفتگو بین آندو به سختی برگزار گردید و بسیار محدود بود. او آنرا مرهون ترجمه سخت و ناقص مارسل می‌دانست: “آقای کوکتو … میگن .. شما .. شاعر آفتاب، من میگم من شاعر … شب .” چاپلین البته تائید میسازد که ملاقات اول آنان جالب و فرح انگیز بوده

چاپلین و کوکتو قرار ناهار برای روز بعد میگذارند و به کابینشان میروند. ولی‌ بتدریج ملاقات‌های آندو روی بسردی مینهد. آنها دیگر سوژه‌ای نبود که صحبت نکرده باشند آنهم به سختی. پس از یکی‌ دو قرار نهار دیگر چاپلین از زیر قرار بعدی‌ به بهانه‌ای شانه‌ خالی‌ می‌کند و یاد داشت‌های دعوت بعدی‌ کوکتو را بدون جواب میگذارد. او فقط با پاولت در سالن غذاخوری حاضر میشد و کوکتو با مارسل. کم کم در اواخر سفر آندو دیگر از اینکه در مقابل هم نیز ظاهر شوند خجول میبودند. هرگاه یکی‌ از آنان دیگری را از دور میدید سرش را خم میکرد و سعی‌ میکرد از نزدیکترین در خارج شود و هر دو خود را در جاهائی از کشتی‌ میافتند که ندیده بودند

بعد‌ها چاپلین در خاطراتش مینویسد: “ما به اندازه بیش از کافی‌ یکدیگر را دیده و همصحبت بودیم ولی‌ دیگر به نظر می‌رسید که حرف دیگری نداریم بزنیم .” و در جایی‌ دیگر می‌نویسد: “ما روابطمان در همان چند روز خلاصه میشود، بلی گاهی‌ اگر در ضیافت یا مجلسی به یک دیگر برخورد نمائیم صحبت در حد ردّ و بدل تعارفات و حال – شما – چطوره ختم میشود .” ولی‌ هنگامی که درمیابد در کشتی‌ “پرزیدنت کولیج ” در راه باز گشت به ایالات متحده هم سفر هستند حالش را توصیف نکردImage result for charlie chaplin

کوکتو از طرفی‌ دیگر فقط میخواست با شخصیت‌های مطرح دنیای هنر در ارتباط باشد و از مصاحبت با آنان لذت می‌برد نه‌ فقط برای کمک به معروفیتش، در اینکه خودش در فرانسه شخصیتی مشهور و مطلوب شده شکی نیست، او فقط تشنه‌ جذب افکار نوابغ و شهیر دنیای زمان خود میبود. در هر صورت هردو شخصیت صنعت فیلم نیمه اول قرن بیستم از ادامه دوستی‌ خودداری ورزیدند. سٔوال پیش می‌اید، آیا وجود مارسل این وسط دلیلی‌ بوده؟ آیا چاپلین از اینکه مجبور به توسل شدن به کسی‌ مانند مارسل شود که حرفش را به کوکتو بگوید حوصله‌‌ ا‌ش بسر آمده بود؟  شاید هم رابطه کوکتو با مارسل بود که او را می‌آزرد یا تمامی دلایل ذکر شده؟

________________________________________________

چارلی چاپلین

با گراوچو مارکس روو راست بازی می‌کند

کلوپ تنیس بورلی هیلز، لوس آنجلس  ۱۴ ژوئیه ۱۹۳۷

Charlie Chaplin Plays Straight Man to Grouchoo marks 

در هالیوود تنیس از محبوبیت خاصی‌ برخوردار میبود. هنرپیشه هایی مثل کلارک گیبل، ارول فلین، کاری گرنت، سپنسر تریسی، کرول لومبارد، دیوید نیونس، نرما شرر و کاترین هپبرن، همه در کلوپ  تنیس بورلی هیلز عضو هستند و اوقات قابل توجهی‌ را در آن محل سرسبز و خرم میگذرانیدند

این جماعت باعث می‌شوند که قهرمان تنیس دنیا، فرد پری از آن کلوپ دیدن کند. بهترین بازی کن تنیس در پنج سال بدون وقفه اخیر، که تا همین اواخر قهرمان تنیس کلوپ‌های آمریکائی و اروپأیی بوده (در ۲۰۱۱ مسن‌ترین بازی کن انگلیسی بود که برنده ویمبلدون شده بود .) او  به خاطر همسر هنرپیشه ا‌ش ، هلن وینسون، هم که شده به صرفش میبود که به لوس آنجلس نقل مکان یابد. او خود را راحت می‌کند و کلوپ تنیس بورلی هیلز را میخرد، البته با شرکت قهرمان آمریکائی، الزوورث واینز. در بازی مخصوص مراسم گشایش کلوپ به مدیریت جدید، پری ترتیب یک بازی چهار نفره را می‌دهد؛ او و چارلی چاپلین علیه واینز و گراوچو مارکس

چارلز چاپلین که در ۱۸۸۹ بدنیا آمده بود یک سال از گراوچو مارکس که در ۱۸۹۰ پا به عرصه وجود گذارده بود بزرگتر میبود. هردو کمدین معروفی بودند ولی‌ در نقطه مقابل یکدیگر؛ چاپلین کمدین صامت بود ولی‌ مارکس جوک شکن پر حرف. سر نهار قبل از شروع بازی چارلی چاپلین به گر اوچو مارکس میگوید: “گئ من به تو حسادت می‌ورزم .” مارکس با تعجب به او میگوید: ” به من؟ آخه چرا؟ ” و آنوقت درد دل چاپلین باز شده از عدم توانی خود در صحبت کردن در فیلم و ترس از انجام آن  بروی صحنه، برای مارکس میگوید، او در این باره می‌نویسد: “من آن مکالمه را بسیار ضدّ و نقیض یافتم شاید هم از فروتنی میگفت.” و اضافه می‌کند: ” او، موفقترین کمدینی که دنیا به خود دیده، پهلوی من نشسته و از کم اقبالی خود و نقصی‌ که در خود احساس می‌کند صحبت مینماید، او؟ به من حسادت؟ ” سرم داشت گیج میرفت

برای گراوچو مارکس جریانی زیر آبی‌ چاپلین پنهان نبود. او در لابلای کلمات چاپلین نویی‌ فخر میدید که به صورتی‌ صامت در جملاتش شنیده میشود: “ولی‌ من هم حرف مثبتی برایش نداشتم چون معتقد بودم که دوران فیلم صامت مدت‌هاست بسر رسیده و دیگر به پشیزی نمیارزد .” ولی‌ می‌دانست که چاپلین از دوران خویش حد اکثر استفاده در به شهرت رسیدن را نموده بود. مارکس بیاد میاورد: “ولی‌ نه‌ آن اولین باری نبود که چاپلین از من پند و اندرز میخواست ،” آن ملاقات اول شانزده سال قبل از آن میبود که او در قطار از مینیاپولیس رهسپار ادمونتون می‌بود. سه‌ ساعت توقف در وینیپگ را به گردش در خیابان اصلی‌ میپردازد که تئاتر امپرس آنجا قرار داشت. مارکس بروی اعلانیه تئاتر میخواند که کمدین مشهور چارلی چاپلین برنامه اجرا می‌کند. همانطوری که ایستاده اعلامیه و پوستر‌های چارلی چاپلین را نماشامیکرد صدای متحد خنده و قهقهه تماشاییان How a Lost Marx Brothers Musical Found Its Way Back Onstage | The New Yorkerبه گوشش می‌رسید. او به پشت صحنه میرود و با چاپلین ملاقات کوتاهی‌ کرده از او دعوت به عمل میاورد که برای دیدن شوی برادران مارکس، که با دو برادرش، هارپو و چیکو بروی صحنه میبرند،  به ادمونتون بیاید

چارلی قبول کرد و در ردیف اول تئاتر جای گرفت. او برای شوخی‌ با برادران مارکس یک روزنامه جلوی صورتش گرفت و در تمام مدت برنامه دست از نگاه کردن به صفحه روزنامه بر نداشت. برادران مارکس چیزی در آن وقت نگفتند ولی‌ انتقام، خود را از او گرفتند بدین ترتیب که هنگامی که به دعوت چاپلین از شوی او دیدن میکردند طبق قرار قبلی‌ چاپلین میخواست سر به سر آنها بگذارد ولی‌ آنها در جایگاه خود جایشان را چهار خاخام ریش بلند و عبا پوش ارتدکس به بهانه ای عوض نمودند و هنگامی که چارلی، در این اندیشه که آنها برادران مارکس می‌باشند شروع به سر بسر گذاردن آنها نمود. طولی نکشید که آن چهارخاخام از دست چاپلین عصبانی شدند و سیل ناسزا را در جواب به گستاخی‌های او بسویش روان ساختند در حالیکه برادران در باکس آنها  نشسته از خنده روده بر شده بودند. قیافه چاپلین در آن لحظه دیدنی‌ بود. یک بار هم اتفاقاً  در سالت لیک سیتی راهشان به یکدیگر میخورد. اوبه خواسته برادران مارکس بهمراهشان روانه فاحشه خانه شد ولی‌ از زیر کار در رفته خود را با صحبت با مادام خانه و بازی با سگش سرگرم ساخت تا کار آنها تمام شود

چارلی به برادران میگوید که پیشنهاد کارمزد پانصد دلار در هفته را که از طرف یک تئاتر در هالیوود به او شده بود را رد کرده، و در مقابل چشمان گرد شده از تعجب آنها میگوید: ” پانصد دولت در هفته؟ هیچ کمدینی انقدر‌ها نمیارزد .” و ادامه می‌دهد: “چه فایده اگر اول کار، در یک چنین تئاتر بزرگی در هالیوود، گند بزنم و اخراج، دیگر شانس پیشرفت خود را برای همیشه کشته‌ام .” چارلی آنقدر‌ها هم که برادران تصورش را میکردند ساده دل‌ نبودImage result for charlie chaplin and groucho marx

آنان دیگر به چارلی بر نخوردند تا پنج سال پس از آن. که تا آن زمان چارلی دیگر معروفترین کمدین هالیوود شده بود. چندین عاشق دلخسته داشت که برخی‌ دختران بسیار جوان بودند. وقتی‌ که برادران مارکس بنا به دعوت چاپلین به منسیون او برای صرف شام رفتند یکی‌ یک پیشخدمت یونیفورم پوشیده پشت صندلی هر یک از مدعوین ایستاده بود

برای مابقی عمرشان، چاپلین و مارکس رابطه اجباری داشتند نه اختیاری. آنها در هر شهری که به طور تصادف با یکدیگر حضور میافتند از همدیگر دیدار میکردند ولی‌ هردو دچار یک تصور بیمورد بودند؛ هردو مرتب از روی شانه شان به عقب مینگرند که مبادا دیگری از او دارد سبقت می‌گیرد. حتی تاریخ تولد و تاریخ مرگ آندو با چند ماه فاصله تفاوت دارد، گروچو مارکس در اوت ۱۹۷۷ و چارلی  چاپلین شب کریسمس همان سال رخت از دنیا بر میکنند

در آن روز تابستانی در ۱۹۳۷، مانند آن بود که در رقابت دو کمدین مشهور در زمین تنیس رقابت دیرین نیز رخنه کرده بود. Related imageچاپلین از اعضای دائمی کلوپ بورلی هیلز میبود و ‌یک زمین تنیس در منزل خود دارا میبود و اغلب میهمانی‌های تنیس بر پا میساخت. میهمانان دائمی کلارک گیبل و گرتا گاربو میبودند با دیگر هنرپیشه هایی که در لیست دوستان و میهمانان از خارج آمده را نیز شامل می‌گردید. تمرین‌های متداوم تنیس او را مقداری برتر از مارکس میساخت که به خوبی چارلی از پس راکت بر نمیاید. در حضور دوربین‌های تلویزیونی در کنار زمین، او تصمیم نبوغ آمیزی گرفته بود. گراوچو تصمیم گرفت که آن بازی را به صورت شوی کمدی یک ناشی‌ در زمین تنیس در آرد. او از پیش آن نقشه را کشیده بود و از ابتدای شو آنرا یک جوک تلقی‌ می‌کند و با آوردن ده ها ‌دست لباس، و کفش تنیس، و حدود یک صد راکت سایز‌های مختلف، و راکت پینگ پونگ برای مسخرگی بیشتر همه را به محل بازی آورد و باعث خنده میهمانان شد. البته به بازیکنان قول داد که بازی را به خاطر کمدی خراب نسازد و خوب بازی کند

چاپلین و پری دور اول را به راحتی‌ میبرند و دور دوم را نیز به همچنین. در پایان دور دوم گراوچو به جمعیت بانگ میزند که میرود برای نهار، “واینز میتواند بجای من هم هرچه میخواهد بکند .” سپس دولا میشود از داخل یک کیف سفری سفره غذا بیرون آونده آنرا بروی چمن پهن می‌کند و از همان کیف ده‌ها ساندویچ را بروی آن‌ خالی‌ میسازد. او به چاImage result for charlie chaplin and groucho marxرلی نیز تعارف می‌کند که به او بپیوندد یا لااقل یک چای پس از بازی با او صرف نماید. چارلی راکت بدست با یک لبخند مصنوعی‌ بلند جواب می‌دهد که من  اینجا امده‌ام که تنیس بازی کنم و با گام‌های آهسته بسوی گراوچیو رفته در گوشش زمزمه می‌کند: “من اینجا نیامده‌ام که مرد دوم شوی تو باشم .” سالها بعد این جمله در خاطرات گراوچو مارکس نیامده بود. در اخبار تصویر گراوچیو و چاپلین در کنار یکدیگر با لبخند گشاد دیده می‌شوند ولی‌ آن فقط برای دوربین‌ها میبود. سالها بعد از آن ملاقات چارلی چاپلین هنوز گراوچیو مارکس را نبخشیده بود که رل کمدین برتر را در کلوپ بورلی هیلز به نمایش گذارده بود

________________________________________________

گراچو مارکس

میخواهد تی‌ اس‌ الیوت او را جدی بگیرد

خیابان باغ کنزینگتون شماره ۳، لندن  ژوئن ۱۹۶۴

Groucho Marx Wants  to be Taken Seriously by T.S. Eliot

در اوائل ۱۹۶۱ ، تی‌ اس‌ الیImage resultوت و همسر جوانش از یک قایق ته شفاف توریستی در جامیکا خارج می‌شوند و با خوشحالی تمام به گراچیو مارکس و همسرش برخورد میکنند که خیال داخل شدن به آن قایق بزرگ را داشتند. از آنجا که فرصت گفت و گو نبود آنها فقط سلام و علیکی ردّ و بدل میسازند و احوالپرسی میکنند. چند هفته بعد الیوت طی‌ نامه‌ای به گراچیو مارکس از او و برنامه ا‌ش تعریف‌ها می‌کند و از او میخواهد یک عکسی‌ از خودش را برایش با امضای یادگاری بفرستد

گراچو با تعجب آمیخته با خوشوقتی نامه الیوت را دریافت می‌کند؛ او نیز مانند چاپلین  عقده حقارتی را همواره به یدک میکشد. گراچو تصویری از خود در حالیکه در استودیو خود به گونه‌ای جدی ایستاده، که نه‌ از سیگار برگش خبریست و نه‌ از آن سبیل کمدیش، را امضا نموده برای الیوت می‌فرستد. الیوت باز نامه تشکری به مارکس می‌فرستد که در آن‌ مینویسد آنرا قاب کرده کنار تصاویر قاب شده و. ب. ییتس و پال والری به دیوار منزلش می‌اویزد وعکسی از خود را نیز ضمیمه میسازد. گراچیو مارکس نیز باز جواب نامه او را با نامه دیگری می‌دهد بدین مضمون: ” من هیچ نمیدانستم که تو اینقدر خوش تیپ هستی‌، تو مناسب نقش آفرینی در یک فیلم سکسی هستی‌، من آنرا از فقدان درک کارگردان ها می‌بینم

آندو آرتیست، یک کمدین و یک شاعر ونویسنده تئاتر، نامه نگاری را تا مدتی‌ ادامه می‌دهند. الیوت به مارکس می‌Image result for t s eliotنویسد که در کنار عکس جدی او در فکر انست یک “سیگار برگی در‌شان تو ” بگذارد تا مدعوین که به منزل او میایند بتوانند راحت تر صاحب آن عکس را شناسأیی نمایند. در جواب آن نامه، گراچو مارکس یک عکس تمام کمدی خود مجهز به آن سبیل مستطیل مسخره و سیگار برگ بزرگش، برای مارکس می‌فرستد. الیوت جواب می‌فرستد که چقدراز دریافت تصویر کمدی او لذت برده و نمیداند کدام را در منزل و کدام را در دفتر کارش بیاویزد: “تنها فکری که به سرم می‌رسد این است که هردو عکس را هر روز با خودم به منزل و دفترم بیاورم” . و اینطور نامه را ختم میسازد

به نظر می‌رسید که نامه نگاری آندو به صورت یک سرگرمی برای آنان درآمده بود و هنگامی که ابراز علاقه به صرف نهاری با یکدیگر مینمایند هردو بیمار شده موفق به دیدار یکدیگر نمیشوند. الیوت در بیمارستان است و گراچیو نیز کمی‌ پس از آن‌، در ژوئن ۱۹۶۳، روانه بیمارستان میگردد. گراچیو به الیوت می‌نویسد: “هنوز قرار نهارمون سر جاشه ؟ من منتظر آن نهار مجانی‌ هستم ! ” پس از مدتی‌ که هردو از بیمارستان مرخص شده سلامتی خود را باز یافتند، الیوت به اتفاق همسرش از برنامه کمدی “برادران مارکس در غرب”  دیدن کردند و در پشت صحنه با هم گپی زدند. الیوت آن تئاتر کمدی را “قطعا قابل دیدن ” توصیف نمود

گراچو مارکس در ۱۹۶۴ قرار است در انگلستان مجری برنامه ” بازی هنرپیشه ها” باشد. او در ماه ژوئن به لندن می‌رسد آن شو که با هیأت داوری کینگزلی ایمز، برایان اپستین، سوزان همپشایر، همسر سوم خود گراچو مارکس قرار بود انجام گیرد. (متأسفانه آن شو در هنگام تمتین و اختلافات شدیدی که بروز یافته بود، کنسل گردید.) ترتیبات دیدار الیوت و همسرش با گراچو مارکس و همسرش داده شده و الیوت به راننده سفارش نموده که آن مارکس‌ها را از ساووی، محل اقامتشان، تحویل گرفته به منسیون او نقل مکان دهد و در آوردن چمدان‌ها از کمک دریغ نورزد. هنگام دیدار الیوت با این جمله به گراچو خوشامد میگوید: Image result for t s eliot“وقتی‌ عکس و گفتار تو را در روزنامه چاپ کردند که بخشی از قصدت از آمدن به لندن دیدن من است، به من لطف بزرگی کردی به طوری که در محله، بقال و سبزی فروش مان هم حد فروش نسیه به من را بالا بردند ! ” و نتیجه گیری می‌کند که آدم نسبتا مهمی‌ست

سر میز شام گراچو با افتخار به دیگر حضار گرد میز میگوید: ” من دو دفعه “قتل در صومه” او را خواندم، سه‌ بار ” اشعار خراب آباد ” را و برای اینکه کمی‌ دیدم به آن نوشته‌ها بیشتر باز شوند نگاهی‌ نیز به “پادشاه لیر ” او افکندم. سر میز کوکتل، و هنگام نوشیدن مشروب قبل از شام، زمانی‌ که به طور اتفاق سکوتی در میان حاضرین حکمفرما میشود، که گراچیو آنرا طبیعی دانسته به خصوص هنگامی که حضار یکدیگر را برای اولین بار ملاقات مینمایند، گراچو از فرصت استفاده کرده گیلاسش را بالا برده شعر‌ای از ” خراب آباد” بزبان میبرد و لیوانش را به لبش میبرد. آن تائید خوبی برای الیوت میبود که او برای کار‌هایش اهمیتت قائل است و آنها را میخواند. الیوت لبخند کم واضحی بلب میاورد. از پادشاه لیر جمله‌ای نقل کرده اضافه نمود: ” من گفتم پادشاه یک شخصیتی بس احمق میبوده؛ من اگر جای فرزندش بودم در هشت سالگی از قصر فرار می‌کردم نه‌ دٔه سالگی !” ولی‌ این حرف‌ها بیشتر جلوی قصد اصلی‌ الیوت را از برپا کردن آن ضیافت میگیرد: “من میخواستم میهمانی مربوط به کمدی باشد در حالیکه گراچو فرمان را بدست گرفت وروند گرد هم آٔیی را به ادبیات مرتبط ساخت .” ولی‌ گراچو همچنان T. S. Eliot | Poetry Foundationسرسختانه در مورد پادشاه لیر حرّافی میکرد و از کاراکتر او ایرادها میگرفت

او از پادشاه بخاطر اخراج “کردلیا ” از کاخ و خلع او از فرزندی، انتقاد می‌کند و عمل او را بالاترین حد حماقت مینامد. الیوت‌ها مؤدبانه گوش فرا می‌دهند. خانم الیوت از شکسپیر دفاع به عمل میاورد و خانم مارکس نیز با او هم عقیده است. ولی‌ توماس سترن الیوت مصمم است که بحث را به کمدی سوق دهد. گراچیو مینویسد: ” اگر درست به خاطر بیاورم، او از من پرسید که آیا صحنه دادگاه “سوپ اردک” را به خاطر میاورم؟ و من اصلا به یاد نداشتم .” و بدین ترتیب الیوت توانست داری بروی بحث ادبی‌ گراچیو بگذارد و او را خاموش سازد: “آن مطمئناً آخر آن شب ادبی‌ را رقم زد، ولی‌ در هر صورت شب خوبی بود .” در یک نامه به برادرش گومو، یکی‌ از بازیکنان شوی چهار نفره برادران مارکس، گراچو به او نوشته: “من و الیوت سه‌ وجه مشترک داریم: “علاقه به سیگار برگ خوب، علاقه به گربه، و علاقه به کس شعر .” گراچو قبل از آنکه فرصت بدست الیوت افتاده صحبت از کمدی و کمدین‌ها به میان کشانیده شود به همسرش ابراز میدارد که خسته است و بهتر است به اتاقشان برود. با اینحال الیوت از گراچو مارکس با عنوان “یک مرد عزیز” نام میبرد

_____________________________________________

تی‌ اس‌ الیوت

ملکه الیزابت اول را به کر کر میندازد

تالار آولیان، خیابان نیو باند، لندن  ۱۴ آوریل ۱۹۴۳

T.S. Eliot Provokes Giggles from Queen Elizabeth I

تی‌ اس‌ الیوت تقبل نموده که در یک شب شعر برای تسلی‌ دادن مردم از فاجعه‌های جنگ با گردانندگان همکاری نماید. شعرای معاصر دعوت شده بودند که هر یک قطعی از سروده‌هایشان را برای جماعت بمباران شده و عزادار لندن بخوانند. او قرار است چند قطعه از اشعارش را دکلمه نماید و بدین گونه این پیام را بدهد که حتی در زمان جنگ نیز هنر در انگلستان همچنان جاریست. گرداننده عمده و مجری برنامه آزبرت سیتول می‌باشد که موفق به جلب توافق ملکه نیز شده که در برنامه آنشب با شرکتش از آنان حمایت به عمل آورد. علیاحضرت حتی قول داده که دو پرنسس کوچک را نیز همراه خود به جشن بیاورد

 صفی از شاعران پیر و جوان در جلوی تالار بسته شده بود، در میان آنان، سی‌ دی‌ لوئیز، لویی مکنیس، ویتا سکویل‌وست، والتر دو لا مار، جان میسفیلد، خواهر خود آسبرت، ادیث، که در سازمان دهی‌ جلسه نیز سهم بسزایی داشته. زمان تمرین فرا می‌رسد و از شرکت کنندگان شاعر میخواهند که شعر یا  اشعار خود را یکی‌ دو بار بخوانند و زمان بهترین اجرای خود را بروی ساعت وقت گیر اندازه بگیرند و مطمن شوند که حرفهایشان از مدت زمان اختصاص داده شده به آنان تجاوز ننماید

ادیث از دوست شاعره ا‌ش، دروتی ولزلی نیز دعوت نموده که در اجرا ی دکلمه، به او بپیوندند، به دو دلیل: اول آنکه او یک زن است، و دوم، او از خودش بهتر نیست . ولی‌ بلافاصله از اینکه دروتی را دعوت کرده پشیمان میشود. هنگامی که ولزلی Image result for queen motherشروع می‌کند و “ماورای کلمات بودن ” خود را دکلمه میسازد او می‌دانست که آن یک سروده خوبیست. او نمیتوانست بفهمد که چرا شاعر و ب ییتز اشعار او را نیز در کتاب مجموعه‌ اشعار نویش گنجانیده: “باز هم آن پیرمرد، کمی‌ قدر دانی‌ نشان داد، تو این دوره زمونه، قدردونی پیدا نمیشه .” در آن شب بزرگ، تالار از جمعیت پر بود

ملکه الیزابت بهمراه دو دختر تین ایجرش وارد میشود. هردو دختران دستکش بدست دارند. آندو توسط میهماندار، کمدین هنرپیشه، بیتریس لیلی‌، خوشامد دریافت میکنند به همراه یک کپی‌ از برنامه. ملکه خوشامد رسمی‌ تر خود را از مجری برنامه و صاحب منصبان حاضر در مجلس دریافت می‌کند و هر سه‌ به ردیف اول راهنمایی می‌شوند. گشایش برنامه با جان میزفیلد و اشعار او اجرا میگردد که شاعره لوریت نیز پس از مدتی‌ به او می‌پیوندد و به یاد و احترام شاعر تازه در گذشته لورنس بینیون اشعار او را نیز دکلمه میکنند. پس از آن‌ گشایش، ملکه الیزابت و دخترانش با حالتی‌ بس جدی تر و بی‌ احساس بقیه‌ برنامه را که عبارت از ظاهر شدن شعرا بر حسب ارجحیت الف بائی نام خانوادگی آنان بود نظار میکنند

ادموند بلاندن، گوردون باتوملی، هیلدا دولیتل، هر سه‌ پشت میز تحریر بلندی به طرح دوران ویکتوریا ایستاده به ترتیب دکلمه میکردند.‌ ای برای الیوت است. با پنج فوت و یازده اینچ قد، او بر خلاف افراد کوتاه تر مشکلی در نشان دادن سر و گردنش از پشت آن میز بلند نداشت. انتخاب آن‌شب او، خواندن قسمت ” بًل لندن دارد خراب میشود ” بود که از اشعار ” خراب آباد ” او گزیده بود

آن شعر که بعد‌ها برای کودکان نیز به سبک و کلمات کودکانه در کودکستان‌ها و دبستان‌ها خوانده و با موزیک اجرا می‌گردید در کتاب الیوت با همان جمله معروف ” پل لندن دارد میریزد، میریزد،.. ” شروع میشود ولی‌ بقیه‌ ابیات شعر به فرانسه میباشند، در هر حال وارد آن نمیشویم. ملکه الیزابت جوان پیدا بود که به ادبیات شاید هم طبق رسم و انتظار از خاندان سلطنتی، علاقه نشان میداده. به قولی در دربار سلطنتی بریتانیای کبیر، ادبیات را همواره پذیرا هستند، چه از روی علاقه و چه از روی اجبار ! تقریبا نیم قرن پیش، ملکه الیزابت – که این دوران به ملکه مادر معروف است، در یک میهمانی خصوصی شام کنار داستان سرا آ.ن. Image result for queen motherویلسون نشسته از ادبیات صحبت میکنند. او هنگامی که از ملکه میپرسد به چه نوع کتاب هایی علاقمندید؟ در کمال تعجبش می‌شنود: “من بیشتر به داستان‌های جنأئی و کار آگاهی‌ علاقمند هستم .” و از شرلاک هولمز تعریف مینماید : “من کتاب‌های پی‌ دی جیمز را نیز دوست دارم، آن زن بقدری جذاب می‌نویسد که با اینکه دو ماه طول می‌کشد یکی‌ را تمام کنم ولی‌ با علاقه آنرا دنبال می‌کنم تا که به پایان برسد، گاه گاهی‌ هم دوباره آنها را باز می‌کنم و میخوانم .” او به ویلسون میگوید که دختر‌هایش هردو زندانی قفس طلایی کاخ ویندزور بوده اند به خصوص دوران جنگ. او از اینکه الیزابت و مارگارت آموزش یک کودک عادی را نداشته اند ابراز تأسف مینماید و پیدا بود که سخت در تعلیمات دخترانش کوشش مینماید

پس از تی‌.اس‌. الیوت، والتر دو الا میر پشت میز بلند قرار میگیرد ولی‌ قدش به زحمت به میز میرسد. او نوشته ا‌ش را بر میدارد و در دست گرفته به خواندن مشغول میشود. پس از او و.ج. ترنر بروی صحنه می‌رود. او به مراتب بیش از شش دقیقه وقتش صرف دکلمه اشیرش مینماید و پس از اتمام از دیگر شعرا غرّ غرّ میشنود. آنگاه تنفس اعلان میشود و ملکه در میان شعرا و شرکت کنندگان به گونه‌ای خودمانی مشغول صحبت میگردد

ملکه از ویلسون و دیگر احاطه کنندگان توصیه میخواهد که دخترش را شعر دوست بار بیاورد ساچی و اوسبرت داوطلب شده ابراز تمایل میکنند که چند شبی‌ را اختصاص به شعر در دربار داده ترتیب جلسات شعر خوانی را برای دخترانش و دیگر اعضای علاقمند دربار خواهند داد. ملکه پیشاپیش از آنها کمال تشکر را بجای میاورد: “خیلی‌ من را خجالت خواهید داد .” ملکه از اجرای آن‌شب تعریف می‌کند: “اسبرت عالی‌ بود همانطوری که انتظار میرفت، و البته ادیث، ولی‌ وقتی‌ آن مرد خوش پوش را دیدم که شعرش را میخواند …. فکر می‌کنم از نوشته‌های “بیابان ا‌ش” بود اینطور نیست؟ ” و ویلسون آنرا تصحیح مینماید : “خراب آباد ” که ناگهان ملکه تائید مینماید: “بلی بلی، خراب آباد ” و پس از کر کر معروف ملکه،  همگی‌ به خنده می‌افتند. Image result for queen motherالیزابت اول بدنبال خنده مدعوین موضوع را خنده دار تر میسازد: “بقدری آراسته و ویراسته بروی صحنه آمد که من ابتدا در این اندیشه رفتم که او یک کارمند عالیرتبه بانک است .” و ویلسون به موقع جواب می‌دهد: “اتفاقا او روزگاری در بانک کار میکرده خانم من . اا

در این هنگام سر و صدای زنی‌ از بیرون بگوش می‌رسد. کنجکاوی برخی‌ تحریک شده به پشت پنجره‌ها میروند. آنها ادیث را مشاهده مینمایند که مست است و بلند بلند دارد اعلان میدارد که حالش خوب است و از عهده کارش بدر خواهد آمد. او قبل از شروع جلسه به اسبرت سیتول اطلاع داده بود که از انجام شعر خوانی بر نخواهد آمد چون بیش از اندازه مشروب نوشیده. بیتریس لیلی‌ سعی‌ در آرام کردن او دارد و ستفن سپندر نیز به کمک لیلی‌ به جلو می‌‌دود و به اتفاق ادیث پر جوش و خروش را از دو طرف احImage result for queen mother duchess of windsorاطه میسازند. هارولد نیکلسون هم قدم پیش میگذارد و به کمک آندو میشتابد و شاعره عربده جوی را مهار میسازند. ادیث وسلی چوبی در دست داشته که آنرا محکم به سر او می‌زند که گفته بود او را با اسبرت سیتول اشتباها گرفته بود. بالاخره منتقد ریموند مورتیمایر وسلی را متقاعد میسازد که به بیرون و در خیابان باند برود چون شروع به بد گویی‌ از ملکه و از خودش کرده بود. او حتی در خیابان هم لب جوی می‌نشیند و با چوب دستیش بروی آسفالت میکوبیده به دشنام دهی‌ ادامه می‌دهد. عمل غیر مترقبه ادیث ولسلی گرمی‌ و صمیمیت مجلس را از میان برد و به اصطلاح حال همه را گرفت. سالیان سال بعد وقتی‌ رکس ویستلر  میهمان پادشاه و ملکه در ساندرینگهام بوده ملکه الیزابت از آن شب شعر یاد میکند: “آن شب شعر خوانی هرکی‌ به هرکی‌ .” و متعاقب آن قهقهه را سر می‌دهد

____________________________________________________

ملکه الیزابت اول ، ملکه مادر

با دوشس ویندزور صحبت از آشپز خانه می‌کند (یا نمیکند)

قصر ویندزور  ۵ ژوئن ۱۹۷۲

Queen Elizabeth The Queen mother talks Kitchens with The Duchess of Windsor

آنها شاید پنج شش بار در سی و پنج سال گذشته با یکدیگر ملاقات کرده باشند ولی‌ هیچوقت صمیمی‌ نشدند. درباریان و اعضای  خاندان سلطنتی نیز گاه به گاهی‌ صحبتی‌ از آن رابطه نیمه سرد و نیمه گرم بزبان میاورند. همه میدانند که دوشس ویندزور یک آمریکائی مطلّقه می‌باشد که در آن روزگار از ننگ‌ خود برخوردار میبود و درباریان او را هیچوقت جدی نگرفتند.  کس نیز فضولی بیشتر نمیکند. هرچه باشد زندگی‌ خودشان است و انتخاب خودشان. دایه پرنسس کوچک، (منظور الیزابت دوم است) ماریون کرافورد، در قرارگاه سلطنتی در ۱۹۳۶ حضور داشت وقتی‌ که پادشاه و دوست امریکأیش، معروف به خانم سیمپسون، برای دیداری به قرار گاه میایند

او از همان ساعات اول متوجه رفتار رئیس مآبانه خانم سیمپسون شده بود: “آن‌شب دوک و دوشس یورک نیز حضور داشتند که یکمرتبه خانم سیمپسون دست پادشاه ادوارد را گرفته پای پنجره میبرد. او با انگشت دست از پنجره باز به چند درخت کهنسال اشاره و توصیه مینماید که آنها قطع شوند و سپس به طرف تپه روبرو اشاره کرده ابراز میدارد که قسمی از آن‌ تپه نیز میبایستی برداشته شود تا منظره چشم انداز بهتر جالب توجه شود. دوک یورک که از دست اندر کاران عمده حفاظت از قرارگاه سلطنتی بوده فضای سبز آن محل تاریخی را تحت اداره خود دارد از شنیدن آن توصیه‌های خانم سیمپسون ناراحت شد و اعتراض نمود.” خانم کرافورد اضافه می‌کند: “آن‌شب زیاد بدل مدعوین نچسبید .” اواخر آنسال، هنگامی که دوک و دوشس یورک (الیزابت) برای صرف شام با پادشاه ادوارد هشتم به کاخ بالمورال میروند، دوشس الیزابت از دست دادن با خانم سیمپسون سر باز می‌زند: “من اینجا آمده‌ام که با پادشاه شام صرف نمایم .” آن‌شب نیز دیدار بسردی می‌گذرد

روابط مابین دوشس یورک و دوشس ویندزور در دههٔ‌های بعد نه‌ تنها بهتر نگردید، بلکه بیشتر روی به خرابی گذارد. حتی هنگامی که پادشاه ادوارد رسما با خانم والیس سیمپسون ازدواج مینماید. در ۱۹۳۸، دوک و دوشس وینزورImage result for duke of windsor،( که لقب کنونی آنان است پس از کناره کشی‌ ادوارد از سلطنت به دلیل عشق بی‌ همتای او به آن خانم آمریکائی و ترجیح دادن در-  کنار – همسر – بودن را به سلطنت بریتانیای کبیر، ) به نیویورک رفته بودند. جرج ششم که حال پادشاه میبود اجازه اقامت برادرش و همسر آمریکائی ا‌ش را در سوئیت میهمانان سفارت بریتانیا نداد. دوشس یورک، نیز که اکنون ملکه بریتانیا و به لقب علیاحضرت ارتقاع یافته بود نیز همچنان همسر تاجدارش را در دور نگاه داشتن ادوارد و والیس از دربار و سفارات بریتانیای کبیر تشویق مینمود

یکسال بعد، در مراسم نهادن یادبود بروی مقبره پدرشان، دوک ویندزور دعوت نداشت در حالیکه نیمی از مخارج ساختن و نصب بنای یادبود پدرشان را او متحمل گردیده بود. او حتی پس از خواندن اخبار مراسم در روزنامه پاریس، از اینکه حتی یادی نیز از او و پشتیبانی او از مراسم به عمل نیامد بشدت عصبانی گردید. وی در نامه‌ای به مادرش اینطور می‌نویسد: ” جای بسی‌ تأسف است در رسوائی من هیچ دریغ ندارند و همه جأ سر زبان‌ها میشوم ولی‌ آن یک نشانه قوم و خویشی و علاقه را نیز که میتوانستند آنجا ذکر کنند نکردند .” و جنگ همچنان ادامه دارد؛ یک سال پس از آن مراسم دوک و دوشس ویندزور به انگلستان سفر مینمایند که ادوارد دیداری از آرامگاه پدر به عمل آورد و ادای احترام نماید. آندو به کاخ بوکینگهام دعوت نمیشوند که بس مایه خجالت و عصبانیت پادشاه مخلوع میشود. او همیشه می‌گفته که به میل خود دست از پادشاهی کشیده و به نفع برادرش کنار رفته، پس دیگر چه جای خصومت ایست؟ ولی‌ گردانندگان سیاست بریتانیای کبیر فقط پادشاه و ملکه نیستند. در اینباره ملکه الیزابت اول به یاد میاورد: “من جلوتر و قبل از سفرشان به دوشس ویندزور پیامی فرستادم و متذکر شدم که از پذیرفتن او و همسرش معذورم همینطور همسر تاجدارم .” و ادامه میدهد: “من میبایستی با او منصفانه رفتار مینمودم و او را از برخورد دربار با وی آگاه میساختم .” و در جایی‌ میان دوستان ابراز داشته: “چه رسوایی‌ها که یک گوسفند سیاه از خود بجای نمیگذارد .” در هر Pin on House of Windsorحال آن‌ سیاست فراتر از تصمیمات شخص ملکه و پادشاه می‌رود. ادوارد محکوم به ترک سلطنت میبود. مترجم: چه اگر پادشاه یک فرزند و جاینشین نیمه آمریکائی از خود بجای گذارد، آن برای بقای سلطنت بریتانیا همواره یک تهدید بشمار می‌رود

آندو زن دیگر یکدیگر را ملاقات ننمودند تا ربع قرن گذشت. آن غیبت را هیچیک به سختی تحمل نکرد. قلب‌های آنان نه‌ از یکدیگر دورتر گردید و نه‌ نزدیکتر. والیس که به دوشس وینزور ملقب شده بود ملکه را “آن آشپز چاق اسکاتلندی ” می‌نامید یا ” دوشس احمق ” و گاهی‌ نیز فقط “کوکی” می‌نامید و هنگام ادای آن صفات به ملکه الیزابت از ادا و اطوار و شکلک در آوردن صورت نیز فروگزاری نمیکرد. حتی ادای لب و لوچه تنگ و کوچک الیزابت را نیز در میاورد که بیشتر باعث خوشنودی خودش میشد تا اطرافیانش. ملکه نیز به نوبه خود از تحقیر دوشس آمریکایی آبا نمی‌داشت و نام او را به زبان نمیاورد و فقط به ” آن زن ” اکتفا میکرد

آندو در ژوئن ۱۹۶۷ و در مراسم نصب یک پلاک بروی آرامگاه ملکه مری مختصراً با یکدیگر برخورد میکنند و آداب اجباری را به جای میاورند. ملکه الیزابت از شرکت در مراسم آرامگاه ملکه مری صرف نظر کرده بود صرفاً به خاطر حضور دوشس ویندس ور والیس و پادشاه مخلوع در کنارش ولی‌ بلاجبار و به خاطر ارادت خاصی‌ که همیشه نسبت به ملکه مری در دل میداشته به حضور در مراسم تن در می‌دهد. به محض دیدار دوشس جلوی ملکه خم نمیشود ولی‌ دست یکدیگر را‌‌ میفشارند بدون بوسه بروی گونه. فقط ملکه به دوشس میگوید: “چه خوب است دیدار شما” و قبل از آنکه دوشس فرصت جواب داشته باشد از جلویش رد میImage result for duke of windsorشود. در ختم جلسه نیز ملکه به دوشس اظهار میدارد: “امیدوارم باز نیز ملاقات دست دهد ” و وقتی‌ دوشس به سرعت جواب می‌دهد: “چه موقع؟ ” جوابی نشنید. ملکه زود مجلس را ترک مینماید

 پنج سال پس از آن ملاقات، در ۱۹۷۲، دوک ویندزور از سرطان حنجره در می‌گذرد. در دوران بیماری او، ملکه هیچ به دیدنش نمیرود یا تماسی حاصل نمیسازد. ولی‌ هنگامی که دوشس برای تدفین همسرش در انگلستان فرود می‌اید در فرودگاه هیترو، لرد مانت باتن از طرف ملکه مادر در فرودگاه از او استقبال به عمل میاورد و پیامی از وی را به دوشس ابلاغ میدارد: “علیاحضرت ملکه مادر برای از دست رفتن دوک ویندزوربسیار در تألم هستند و به شما صمیمانه تسلیت خود را ابراز میدارند،” و اضافه مینماید: “ایشان اظهار داشتند که آن فوت همسر گرامی‌ خودشان را به یادشان میاورد .” از قول لرد مانت باتن، دوشس با شنیدن آن پیام به نظر بسیارتسکین یافته میامد

پس از مراسم تدفین، در کاخ وینزور یک رسپسیون ترتیب داده میشود. پرنسس الیزابت دوم که در این تجمع حضور داشته ابراز میدارد: دوشس کسی‌ را در دربار نمیشناخت و میهمانانی را که به داخل میامدند به جای نمیاورد.” قبل از نهار، دو دشمن دیرین کنار هم بروی کاناپه می‌نشینند. دوشس به نظر میامد که دارد حواس خود را از دست می‌دهد. او هیچ علاقه‌ای به همنشینی با ملکه از خود بروز نمیداد. پرنسس مارگارت جوان گوش تیز می‌کند که از مکالمات مابین آندو زن بلکه چیزی دستگیرش شود: “او از ملکه می‌پرسید که آیا یک آشپزخانه در بالا هم دارند یا فقط در پایین ؟” و : “خوب اگر بالا بیشتر زندگی‌ می‌کنید راحت تر است که یک آشپزخانه بالا هم داشته باشید .” که ملکه ساکت می‌ماند. دوشس نمیداند که ملکه خیال جواب دادن به او را دارد یا ندارد یا که محل آشپزخانه در قصر را به خاطر نمیاورد. او باز ابتکار صحبت را در دست میگیرد: “طبیعتا آن بستگی دارد که چند نفر میهمان را پذیرا میباشید .” در سالن نهار خوری باز میشود و از مدعوین خواسته میشود که به سالن دیگر بروند برای صرف نهار. دوشس مابین پرنس فیلیپ و لرد مانت باتن نشسته. پرنس فیلیپ از او میپرسد: “خوب حال خیال دارید بقیه‌ زندگانی‌ را چگونه بگذرانید؟ آیا به آمریکا باز می‌گردید ؟” دوشس در دل میخواهد بگوید: “چه کار به من دارید؟ من به انگلستان نخواهم آمد اگر این را میخواهید بدانید، فقط برای دیدن از آرامگاه همسرم .” دوشس والیس تصمیم قطعی دارد که نگذارد خاندان سلطنتی عزا و اندوه او را ببینند. او خود را با دیدن آنها هنگام دریافت دسر، پودینگ، و حمله آنها به پودینگ سرگرم میسازد. پعد از صرف غذا، ملکه، پس از نوشیدن چند گیلاس جین تونیک و شراب، سر حال باز بروی کاناپه‌ای نزد دوشس مینشیند. این بار کمی‌ حرافتر شده: “من شخصاً مایلم به شما تسلیت بگویم .” و دوشس در اینجا حوصله ا‌ش سر میرود و همان سٔوال خود را تکرار می‌کند: “گفتید در قصر چند تا آشپز خانه وجود دارد؟ آیا یکی‌ در طبقه بالا هم وجود دارد؟ ” و دیگر صحبتی‌ نیست

___________________________________________________

دوشس ویندزور

با آدولف هیتلر صحبت از چای میکنند

برتشگادن، آلپ‌های باواریا  ۲۲ اکتبر ۱۹۳۷

The Duchess of Winsor Talks Tea with Adolf Hitler

ملکه مادر در کهنسالی به دوستانش میگفت: ” دو نفر در زندگی‌ به من سر درد شدید میدادند؛ والیس سیمپسون و آدولف هیتلر .” هردو شخصی‌ که باعث ناراحتی‌ ملکه الیزابت اول شده بودند با یکدیگر در آلمان ملاقات مینمایند. هیتلر رفتار ناخوشایندی را که خاندان سلطنتی و دربار بریتانیا با دوک و دوشس ویندزور داشته بهانه قرار می‌دهد و از آنان دعوت به عمل میاورد که مدتی‌ را در آلمان میهمان او باشند

Image result for duke of windsorهیتلر در اینباره گفته است: “دلیل پشت صحنه برانداختن ادوارد هشتم از سلطنت سخنرانی ایشان در باره طرق همبستگی‌ بین بریتانیا و آلمان در برلین میبوده که بلافاصله پس از باز گشت به انگلستان مقدمات خلع وی را بنا گذارد .”  پدر آلمان سر میز شام به میهمانان ابراز میدارد: “نتیجه آن سخنرانی آنچه بود که به سر پادشاه و تبعید وی و همسرش انجامید .” و اضافه مینماید: “که به نظر من اقدامی بس احمقانه و جادویی بود .” هردو ویندزور‌ها دعوت هیتلر را قبول میکنند. شرح حال نویس پادشاه مخلوع، سرّ دودلی فورود، بعد‌ها نوشته: “والاحضرت میخواستند که نزد کسی‌ روند که از همسری که عاشقانه میپرستیدش، قدردانی‌ و تحسین به عمل آورد، و آن کسی‌ نبود بجز ادولف هیتلر .” قطار حامل دوک و دوشس ویندزور صبح ۱۱ اکتبر به ایستگاه فردریخ ستراوس میرسد. استقبال رسمی‌ از طرف شخص دبیر کّل، هیتلر،  به عمل نماید ولی‌ ایستگاه را یکی‌ در میان با پرچم‌های اتحاد جک و صلیب شکسته به طرزی مرتب دکور نموده بودند. دکتر روبرت لی‌، رهبر حزب جبهه‌ ناسیونالیستی کارگر به آنان خوشامد گفته یک بسته شکلات با یک کارت روی جعبه که رویش نوشته شده بود “علیاحضرت” به دوشس هدیه می‌دهد، چند دقیقه بعد کاردار سوم سفارت بریتانیا جلو می‌اید و نامه‌ای به دوک ویندزور می‌دهد که دوک همان جا آنرا باز کرده در کنار همسرش میخواند: “متأسفانه سفیر بریتانیا از کشور خارج شده اند و سفارت بریتانیا به علت نا آگاهی‌ از مسافرت دوک و دوشس ویندزور، هیچگونه مسئولیت حفاظتی و میهمان داری را برای دوک و دوشس ویندزور متقبل نخواهد شّد. ” سرّ دودلی  در اینباره مینویسد: ” آن نامه دوک و دوشس ویندزور را بسیار بسیار آزرده خاطر میسازد. ” سپس یک باند ساز بادی کلوپ جوانان آهنگی شبیه “خدا پادشاه را حفظ نماید ” را اجرا میکند و مردم حاضر در ایستگاه فریاد “زنده بادImage result for duke of windsor ادوارد” و “هوخ ویندزور” را سر دادند

آنها در یک مرسدس بنز مشکی‌ ایستگاه را ترک مینمایند در حالیکه چهار مأمور اس‌ اس‌ در دو طرف اتوموبیل بروی رکاب‌ها ایستاده اند. جمعیت دعوت شده در دو طرف خیابان با پرچم‌های انگلستان و آلمان نازی در دست برایشان هورا کشیدند و پرچم‌هایشان را در هوا تکاندند و آن تا دم در هتل کایزرهوف، محل اقامت چند روزه میهمانان، ادامه داشت. دم درب هتل نیز گروه کر یکی‌ از اجرا‌های وزارت تبلیغ را به نام آهنگ مری با رهبری دکتر گوبلز اجرا نمودند. اولین شب را شام میهمان دکتر لی منزل بیرون شهرش بودند. میهمانان شامل هاینریخ هیملر، رئیس کّل سازمان اس‌ اس‌، رودلف هس، قائم مقام هیتلر، و همسرش ایلسی، و ژوزف و ماگدا گوبلز، که دوشس آن زن را زیباترینی که در آلمان تا به حال دیده است، توصیف نمود. ایلسی هس دوشس را ” زن خوش مشرب، خوش صورت، گرم و بسیار هوشمند، با قلبی از طلا ” توصیف مینماید

چند روز بعد به تور‌های مختلف گذشت. دوشس را به یکی‌ از کارگاه‌های خدمات اجتماعی برده زنانی که برای فقرا لباس میدوختند را به نمایش گذاردند. دوک میهمان افتخاری برنامه کنسرت جبهه‌ کارگر برلین بوده به ” آلمان، آلمان، برترین من “، آهنگ هورت وسل، رهبر گروه تبلیغاتی، “خدا پادشاه را نگاه دارد “، سرود‌های آلمان و انگلیس گوش فرا می‌دهد. دوربین‌های فیلم برداری و عکاسان از روی دوک ادوارد تکان نمیخوردند و هر گونه حرکت و ابراز احساسات او را که بروی صورتش نقش می‌بندد بروی فیلم ثبت مینمایند به خصوص هنگامی که دست راستش را به ادای سلام نازی بالا میبرد. او هنگام ترک سالن اجتماع باز دستش را به علامت سلام نظامی آلمان نازی به حالت نیمه افراخته و استوار می‌گیرد و میگذارد عکاسان تا بخواهند از او عکس بردارند

بازدید‌ها ادامه داشت؛ اینجا دیداری از مقر جوخه مرگ اس‌ اس‌ که بهترین بهترین‌ها را دست چین کرده اند، آنجا سفری به منزل ییلاقی گورین، که با افتخار قطار بازی با ریل بی‌ نظیری را که در اصطبلش بر پا کرده برای میهمانان به معرض نمایش میگذارد. دوشس از دیدن آن ترن‌های رنگارنگ کوچک که در ایستگاه‌ها میایستادند و روی پل ها سوت می‌زدند براستی به وجد آمده بود. در عوض، امی گورین، گفته بود: “من نمی‌توانم از تحسین دوشس دست بر دارم، و نمیتوانم او را در رل‌ منحصر به فردی که در خاندان سلطنتی بریتانیای کبیر ایفا داشته نادیده بگیرم .” و اضافه می‌کند: “او مطمئناً نقش عمده‌ای در تاج و تخت انگلستان حک نموده. ” در ۲۲ اکتبر ویندزورها از شخص ادولف هیتلر خوشامد میشنوند

قطار مخصوص “هر هیتلر” آنان را تحویل گرفته به مقصدش، برختس گادن می‌رساند. آن آنجا در یک مرسدس سقف باز و از طریق یک جاده کوهستانی به سوی اوبر سالزبرگ و به منزل کوهستانی هیتلر رهسپار میگردند. کار کنان از دوک و دوشس به عناوین اعلیحضرت و علیاحضرت نام می‌بردند و به گرمی‌ آنان را به سالن پذیرایی رهنما می‌شوند. آنها کنار بخاری دیواری روشن میایستند و منتظر صاحب خانه می‌مانند، رودلف هس نیز حضور دارد. پیشخدمت شامپاین میاورد و جلوی دوشس والیس گرفته باز زمزمه می‌کند: “علیاحضرت” که والیس با طعنه و آهی تکرار می‌کند: “علیاحضرت ” و یک گیلاس بر Related imageمیدارد. هنگامی که در سالن پذیرایی از منظره آلپاین باواریا لذت می‌بردند، یکی‌ از کارکنان به نزد آنان آمده با اجازه، دوک را با خود به نزد ” فیورر” میبرد. دوشس از این کار زیاد خوشنود نگردید و از اینکه او را با رودلف هس تنها گذاشته بودند لجش گرفته بود. هس نیز بلاتکلیف بود و نمیدانست با دوشس از چه سخن بگوید، او سوژه موسیقی‌ را انتخاب مینماید و سر صحبت را از آهنگ‌های دلخواه دوشس باز می‌کند. یک ساعت و نیم بدین ترتیب می‌گذرد که بالاخره هیتلر و دوک به آنان می‌پیوندند و همگی‌ جلوی بخاری دیواری پر شعله به صرف چای میپردازند

سی‌ سال بعد دوشس در خاطراتش از آن لحظه می‌نویسد: “من نمی‌توانستم چشم از هیتلر بر دارم …. در آن محیط بسته او به من احساس قدرت داخلی‌ عجیبی‌ میداد. ” و ادامه می‌دهد: “دست‌هایش باریک بودند و انگشتانی بلند داشت که بیشتر به انگشتان نوازاندگان موسیقی‌ میخورد، و چشم‌هایش به راستی‌ خارق العاده میبودند .. باز بدون اینکه پلکی بزنند متمرکز، مغناطیسی‌، و شعله ور، درست مانند چشم‌های کمال آتاتورک .” و اضافه مینماید: “سنگینی‌ نگاهش را برویم احساس می‌کردم ولی‌ هربار که میخواستم نگاهش را با نگاهم بگیرم پلکش می‌افتاد و نظرش را به جای دیگری مینداخت. فقط در یک گفتار هیتلر جوابی به دوشس می‌دهد و آن هنگامی بود که دوشس از آرشیتکت بنا‌های آلمان تعریف می‌کند: ” بلی ساختمان‌های ما خرابه‌های زیباتری از خرابه‌های آثار یونانی از خود به جای خواهند گذارد .” که بدون شک کنایه‌ای به خرابه‌های پس از بمباران‌ها میبود

در راه بازگشت به مونیخ، دوشس والیس بالاخره شوهرش را تنها در کوپه قطار میابد و سوالی را که منتظر فرصتش بود از او می‌کند: ” آیا گفتار با هیتلر برایت جالب بود ؟” که جواب میشنود: “بلی، خیلی‌ .”دوشس تحمل نمیاورد: “از چه صحبت میکردید ؟” دوک پاسخ می‌دهد: “حرف زیادی نداشتم به او بزنم .” که دوشس با تعجب میگوید: “تو با او بیشتر از یک ساعت تنها بودی، حرف زیادی نزدی؟ مگر میشود ؟” و دوک وینزور در حالیکه نگاهش به صفحه مجله‌ای بود پاسخ می‌دهد: “او بیشتر حرف‌ها را میزد .” و دوباره دوشس با کنجکاوی میپرسد: “مثلا از چه چیزهایی‌ حرف میزد ؟” دوک به آرامی جواب می‌دهد: “از آلمان و از آینده آلمان .” و دوشس دیگر طاقت نمیاورد : “آیا از سیاست هم صحبتی‌ به میان آمد ؟” دوک پاسخ می‌دهد: “فقط از کومونیزم و اینکه نقشه اصل او از میان بردن بلشویک هاست .” که دوشس میپرسد: ” آیا او ضدّ بلشوویزم است ؟”  دوک سری به علامت مثبت خم میکند و نگاهش را بروی مقاله‌ای در مجله متمرکز مینماید. از طرف دیگر، ادولف هیتلر پس از ترک ویندزور‌ها از محل اقامت کوهستانی او در باره دوشس گفته : “او شایستگی ملکه بودن را در خود دارا می‌باشد .” که آن نتیجه را در حین قدم زنی‌ دو نفره‌ای که به اتفاق در ایوان وسیع رو به کوهساران  داشتند گرفته بود

پایان کتاب

Image

“سلام خداحافظ سلام “جلد چهارم

اثر کریگ براون    ترجمه محسن شجاع نیا                                          تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

برای مرور جلد سوم به لینک زیر مراجعه کنید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/04/25/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%b3%d9%88%d9%85/

______________________________________________

ترنس ستمپ

به ادوارد هیث پند می‌دهد

اف۲،  آلبانی،  پیکادیلی،  لندن،  فوریه ۱۹۶۸

Terence Stamp Advises Edward Heath

آلبانی بزرگترین بلوک آپارتمانی در لندن است. بعضی‌ وقتها کسانی‌ که با زبان آشنا نیستند آن‌ها را آپارتمان میخوانند یا به قول انگلیسی ها، فلت. ولی‌ دست اندر کاران کلاس بالا آپارتمان‌های آلبانی را ‘ ست ‘ یا مجموعه‌ میخوانند. آلبانی شصت و نه‌ ‘ ست ‘ دارد. در دوران تین ایجری، ترنس ستمپ که پیک نامه رسان بود از در پشت این مجموعه‌‌ها به داخل محوطه با حسرت می‌نگریست و مدخل مزین به طاق نصرت با گلهای اقاقییا و یاس بنفش آویخته از آن را تماشا میکرد. باغ درون با چمن زار و بوته‌های رز و آزالیا را میدید و با خود میندیشید: ” آیا روزی من هم خواهم توانست اینجا زندگی‌ کنم؟ “. او که بر خلاف ساکنان آن محل، از طبقه کارگری میامد پس از موفقیت چشمگیرش در بازی در فیلم ‘بیلی باد’ و سپس ‘شر خر’ بالاخره توانست به آرزویش برسد و به یکی‌ از ‘ ست ‘های آلبانی نقل مکان کرد. او که در خوشپوشی و ولخرجی در میان دوستان و همکاران زبانزد شده بود دارای بدنی قوی هیکل و ورزشکار، و روح و روانی‌ سالم و شاد  میبود و به هیچ وجه از آن غرور و افاده دیگر هنرپیشگان معروف برخوردار نبود. اولین کسی‌ که تری ستمپ را به داخل ‘مجموعه‌’ هدایت نمود دکوراتور داخلی‌، جفری بنیسون بود که ترنس و دوست دختر مدلش، جین شریمپتن، را پس از بازدید به چای دعوت نمود که بیشتر در مورد سلیقه آنها آشنا شود. در این گرد همأیی او از جان ریچاردسون، منتقد Terence Stamp interview: 'My date with Christine Keeler went ...هنری نیز که در طبقه همکف آلبانی زندگی‌ میکرد نیز دعوت به عمل آورده بود که نظر او را نیز جویا شود

با اینکه هنوز ‘ ست ‘ خالی‌ موجود نبود ولی‌ بنیسون امیدوار بود که بزودی یکی‌ از ساکنین آلبانی آپارتمانش را به اجاره بگذارد. ترنس مصمم بود که منزلش سقف بلند باشد  و از ریچاردسون نظرش را در مورد محل اقامتش پرسید. ریچاردسون بسیار راضی‌ بود و او را تشویق نمود که به اهالی آلبانی بپیوندد. در این موقع دوست دختر تری پرسید که آیا اجازه دارند سگ یا گربه بیاورند؟ جواب منفی‌ بود، و حتی ریچاردسون ابراز داشت که آلبانی از قوانین سختی برخوردار بود که اخیرا تعدیل شده. ترنس میپرسد مثلا چه قوانینی‌؟ بنیسون پاسخ می‌دهد که هیچ کس حق ندارد پارتی‌های پر سر و صدا براه اندازد و از ورود خانم‌هایی‌ که ساکن آنجا نیستند هنگام شب جلوگیری میشود. ترنس با تعجب میپرسد، یعنی من نمیتوانم دوست زیبایم را به منزلم دعوت نمایم؟ و اشاره به شریمپتون می‌کند. “اوه چرا چرا نمیشود،” بنیسون با اضطراب جواب می‌دهد “همانطور که خدمتت عرض کردم این قوانین یا تعدیل شده اند و یا به کّل عوض شدند”. ستمپ میگوید “بهتر است عوض شده باشند در غیر اینصورت من نمیتوانم به تن این بانوی زیبا لباس مردانه کنم و او را به داخل محوطه بیاورم” و پشت بندش به صدای بلند می‌خندد همینطور جین. آنها اظهار علاقه کردند که در صورت تخلیه یکی‌ از ساکنین آن ‘ست’ را اجاره نمایند. طولی نمی‌‌کشد که بنیسون به ترنس تلفن می‌کند و به او مژده‌ می‌دهد که آقای تایموال که ساکن ست د۱ میباشد به علت انتقال شغلش به مراکش، قصد اجاره منزلش را دارد. ستمپ میپرسد: ” آیا او میداند که من هستم که میخواهم منزلش را اجاره کنم؟ ” بنیسون جواب می‌دهد: ” آره عزیز، برایش شرح ملاقات و دیدار دوست دختر شما را هم داده‌ام ” و ادامه می‌دهد “او عکس شما را هم دیده و پسندیده ولی‌ میخواهد با شما ملاقات شخصی‌ نیز داشته باشد ” و ترنس قبول می‌کند. ملاقات به انجام می‌رسد و Jean Shrimpton 1965 Vogue Dinner Party Famous British Super Model Rare  Publicity | eBayمستأجر و صاحبخانه یکدیگر را می‌پسندند. معامله چندی بعد تمام میشود

بنیسون وقت را تلف نمیکند و زود دست به کار طراحی‌ داخلی‌ و دکوراسیون میشود. او ابتدا می‌دهد تمامی کاغذ دیواری‌ها را میکنند، رنگ‌ها را میتراشند، تخته‌های کف هردو اتاق اصلی‌ را میکنند و پارکت جدید نصب میکنند، اتاق خواب را بزرگتر و رنگ می‌کند، مبلمان مطابق طرح جدید وارد می‌کند و حتی یک پوست سفید ‌خرس قطبی به کف سالن جلوی بخاری دیواری پهن می‌کند، تخت خواب‌ها از سایز بزرگ دونفره، کینگسایز، هستند و لحاف با روکش مشکی‌ و ملحفه کرم با کوسن‌های سوسیسی در دو طرف، گنجه‌های چوب آبنوس با نقش‌های گل، خلاصه سنگ تمام میگذارد. هنگامی که از ترنس  میخواهد داخل منزلش شود و بازدید کند، ترنس خوشنود است و دستهایش را بهم میزند و بروی پوست ‌خرس غلت میزند، انگار باورش نمی‌شد که آن پوست طبیعی است. او خیلی‌ زود به زندگی‌ در آن محل لوکس خو می‌گیرد و برنامه ا‌ش را تعیین می‌کند. قهوه صبحگاهی در فورتنام واقع در پیکادلی، چای در ریتز، شام در ویلتون و غیره. او در آن محل زمان را حس نمیکند و به قول خودش: ” اینجا زمان حکم نمیکند، تعجب نمیکنم اگر روزی ببینم خیابان از درشکه و اسب پر شده باشه “. او در قله شهرت و مکنت است و هنوز یک جوان سالم و شاداب. چه چیزی از آن بهتر. ترانس به Albany (London) - Wikipediaاتمسفر پیر آلبانی کمی‌ جوانی‌ و شادابی بخشیده بود

آلبانی سالیان سال بود که ساکنینی مسن و مبادی آداب و مقرراتی داشته و کسی‌ به یاد ندارد که جوانانی به آنجا رفت و آمد داشته باشند. از کسانی‌ که آنجا می‌زیسته یا پس از آن دوره زیسته اند میتوان از لرد اسنودن، لرد بایرون، ادگار لاستگاردن، ترنس رتیگن، گراهام گرین، توماس بیچمن، بروس چتوین، تی‌ اس‌ الیوت، دیم ایدت ایوانز، الن کلارک، و ویلیام گلدستون نام برد. حتی فیلم هم از داخل آنجا گرفته شده؛ اولین صحنه ” اهمیت ارنست بودن ” اثر اسکار وایلد در ست ب۱ گرفته شده، در حالیکه کاراکتر اصلی‌ آن، کسی‌ به نام رافل آنجا زندگی‌ می‌کند، ماریون ساواژ، در مورد آلبانی، آنرا ” بیمارستانی برای اشخاص مسن بدون علاج ” و ” منزل آوارگان ” نامیده. هنگامی که ستمپ اسباب کشی‌ می‌کند متوجه میشود ساکن یکی‌ از ست‌ها نیز رهبر حزب محافظه کار، ادوارد هیث. هیث یک فرد مجرد و تنها بود و حوصله‌‌ میهمان بازی و گرد هم آیی‌‌های دوستانه را هم نداشت

در سال ۱۹۶۳ هیث به اف ۲ نقل مکان کرده بود که آنجا را به مبلغ سالی‌ ۶۷۰ پوند اجاره کرده بود. آنجا خانه کلیفورد بکس، برادر آهنگساز مشهور آرنولد بوده که اخیرا فوت نموده بود. هیث آن موقع ۴۷ سال داشت. او دکراتور و طراح معروف، جو پاتریک را به کار میگمارد و داخل آپارتمان را به سبکی منحصر بفرد تزئین می‌کند. به قول نویسنده شرح حال ادوارد هیث، ” طراحی‌ داخلی‌ به سبک مدرن ولی‌ با قید و بند‌های کلاسیک ” به مورد اجرا قرار می‌گیرد. پرده‌های نارنجی، فرش موکت قهوه‌ای رنگ، صندلی‌‌های راحتی‌ اسکاندیناوی با چرم مشکی‌، و دیوار‌ها با عکس‌های قاب شده یونیفرم‌های نظامی، دو نقاشی چشم انداز طبیعت که توسط وینستون چرچیل کشیده شده، که شخص چرچیل آنرا به او هدیه داده بود، یک لیتوگراف از پیکاسو، و روی طاقچه تعدادی مجسمه چینی‌ اسب که از دوران آموزش اسب سواری جایزه گرفته، تصویر هیث با ملکه الیزابت، و با پوپ بروی طبقه مخصوصی‌ قاب شده  گذارده شده، و یک پیانوی بزرگ که سالن پذیرایی را در تسلط داشت. او بعد‌ها آن پیانو را در میهمانی صنف کارگر به صحن آلبانی آورده به درخواست ویک فیتر آهنگ ‘ پرچم سرخ ‘ را نواخته بود

یک روز رهبر جدی و شق و رق حزب مخالف کار عجیب و در عین حال جالبی‌ می‌کند. او همسایه جوان خود، آکتور معروف لندن را به منزل خود دعوت می‌کند. آنها از قراری که تری برای دوست نویسنده ا‌ش، جان فاولس تعریف می‌کند، حدود سه‌ ساعتی با هم گپ میزنند و چای مینوشند. هیث از نخست وزیر وقت، هرولد ویلسون، گله گذاری می‌کند. میگوید که در مجلس خیلی‌ به او می‌پرد و متلک میگوید. ترنس به او جواب می‌دهد: ” فکرش را نکن و خودت را ناراحت نکن، ” و در مقابل Image result for edward heathصورت پر از علامت سٔوال هیث ادامه می‌دهد: “فکر کن که آنروز صبح از طبقه بالای شماره ۱۰ خیابان داونینگ از بغل زنش میاد پایین برایش یک فنجان چای درست میکنه بر میگرده بالا به امید اینکه کمی‌ بغلش کنه و یک پیچ کاری باهاش انجام بده، ولی‌ زنیکه بهش میگه ‘ ای خدا، چیکار میکنی‌؟ برو گم شو ‘ و اینجوری روزش خراب میشه بعد‌ میاد توی مجلس دق دلیشو سر تو در میاره. ”  آنگاه فاولس از او مپرسد: “فکر میکنی‌ به حرفت گوش داد؟” و تری هم شانه‌ بالا می‌اندازه: “چه میدونم، او اصلا بلد نیست حرف گوش کنه” و هردو میخندند. اوارد هیث همیشه تنها زیست و یار و دمخواری نداشت. اگرچه لااقل در دو مورد اتهام کودک نوازی به او زده شد که ثابت نگردید. پلیس با چندین نفر در مورد این اتهامات مصاحبه کرده و نام کودک‌ها محرمانه ماند

_________________________________________________

ادوارد هیث

برای والتر سیکرت میخواند

هوتویل، سن پترز، کنت، دسامبر ۱۹۳۴

Edward Heath Sings For Walter Sickert

ادوارد هیث هجده ساله همیشه در میان خانواده ا‌ش، و نه‌ در بیرون از خانه، تدی خوانده میشد. این اسم کوچکی بود که به شخصیتش هم میامد، چرا؟ چون او هرگز لبخند نمیزد، گوشه گیر بود، و به طوری استثنائی دقیق و وظیفه شناس Luis W. Alvarez, Edward Heath and Lars Onsager at Nobel Prize reception,  1968 | MIT Museumمیبود، آنقدر که مادرش مجبور میشد به او تذکر دهد که کمتر کار کند و کمی‌ هم به بازی و تفریح بپردازد، که او در جواب میگفت: “مادر، مثل اینه که شما نمیخواهید من در زندگی‌ موفق شوم “. هیث متولد سال ۱۹۱۶ در برادستیرز واقع در استان کنت می‌باشد. او تا سنّ دٔه سالگی در دبستان سنّ پیترز تحصیل میکرد و پس از آن‌ یک بورس از خانه چتهام دریافت نمود که مدرسه خصوصی دستور زبان و انگلیسی بود که در سه‌ میلی‌ خانه خودش، پایین ساحل، در رمزگیت قرار داشت. اگرچه شاگرد اول نبود ولی‌ همواره خوشپوش و تمیز بود، به خصوص که مویهایش میبایستی کاملا مرتب و شانه‌ زده باشند

او به هیچ وجه معاشرتی نبود و در مدرسه دوست بخصوصی نداشت. او حتی با همشگردانی که مودب رفتار نمی‌کردند رودر رو میشد و حتی اگر دست در جیب جلوی معلم یا مدیر ایستاده بودند به آنان تذکر میداد که دستشان را در آورند و احترام افراد بالاتر از خود را داشته باشند. او به نواختن پیانو علاقه داشت و ارکستر مدرسه ا‌ش را رهبری می‌کرد و حتی جوایزی در نواختن پیانو دریافت کرده. او در دیگر فعالیت‌های مدرسه ا‌ش شرکت می‌کرد و اغلب نقش رهبر و پرزیدنت را ایفا مینمود، از جمله سینمای یکشنبه‌‌ها را اداره می‌کرد همینطور تیم‌ کریکت مدرسه ا‌ش را و جوایزی برای تیم‌ برنده در نظر میگرفت. او هیچوقت مقررات مدرسه را زیر پای نمیگذارد و در نمایش‌های روی صحنه شرکت می‌کرد و همیشه میخواست نقش قهرمان خوب را ایفا نماید. تدی حتی یکبار در نقش گابریل مقدس ظاهر شد. سالیان بعد، ادوارد هیث، از معاشرت با بزرگان و افراد برجسته اجتماع تا حد امکان دوری می‌جست وحتی نویسنده شرح حالش در ۱۹۷۴ نوشته که هیث به هیچ زنی‌ دل نبست

در تابستان ۱۹۳۴، هیث برای گرفتن بورس تحصیلی‌ در امتحانات بالیوت کالج آکسفورد شرکت می‌کند. هنگام مصاحبه از او می‌‌پرسند وقتی‌ بزرگ شد چه کاره میخواهد بشود، ادوارد هجده ساله پاسخ می‌دهد که میخواهد سیاستمدار بشود. تا به حال ممتحن از شاگردی چنین جوابی نشنیده بود. با نمرات پایین در فرانسه و علوم اجتماعی هیث موفق به دریافت بورسیه نمیشود ولی‌ در کالج نام نویسی می‌کند به امید آنکه سال دیگر بتواند از عهده امتحانات برآید. او به دوچرخه سواری علاقه وافر دارد و اغلب تدی جوان را میدیدی که در کوچه پس کوچه‌های برادستیرز پا میزند و گاه از دهکده سن پیترز نیز عبور مینمود، و به محل مورد دلخواهش، جایی‌ که قبلا نامش هوپ ویل میبوده میرفت ولی‌ صاحب جدید آن املاک نام آنرا به هوت ویل تغییر داده بود. بعضی‌ وقت‌ها همانطور که دوچرخه ا‌ش را می‌راند از جلوی منزلی رد میشد که نقاشی‌های تازه و خیس به روی بند لباس آویخته شده بودند. کنجکاوی او تحریک میشود و پی‌ میبرد که آن منزل نقاشی به نام والتر سیکرت استImage result for edward heath

سیکرت در ۱۸۶۰ در مونیخ آلمان بدنیا میاید. او بزرگترین فرزند هنرمند دانمارکی – آلمانی، اسوالد سیکرت میبود که در ۱۸۶۸ و پس از اشغال موطنش، شلزویک‌هولستاین توسط آلمان، دست همسر و فرزندانش را گرفته به انگلستان مهاجرت می‌کند، جائی که قدر کارش را می‌دانستند و به سفارش فررین ربکا فون کروسر به جامعه هنرمندان لندن توصیه میشود. والتر در سنّ ده‌‌‌ سالگی به مدرسه دانشگاه کالج فرستاده میشود و پس از یک سال تحصیل در آنجا به مدرسه کالج کینگ فرستاده میشود که تا هجده سالگی آنجا به تحصیل مشغول میشود. اگرچه او فرزند و نوه نقاش میبود ولی‌ به هنرپیشگی به روی صحنه علاقه داشت و در چند صحنه نقش‌های کوچکی در تئاتر‌های سرّ هنری ایرواین ایفا نمود ولی‌ در ۱۸۸۱ به طور جدی تصمیم به نقاشی گرفته در هنرستان سلید نام نویسی نمود ولی‌ پس از یک سال تحصیل نقاشی به شاگردی جیمز اباوت مکنیل ویسلر درامد و نقاشی حفه‌ای را نزد وی آموخت. در ۱۸۸۳ به پاریس رفته با ادگار دگاس ملاقات نمود که استفاده از تصویر و مدل‌های تصویری را به وی آموخت و آن تاثیر عمده‌ای در کارهای آینده او گذارد. در اواخر ۱۸۸۰ وی اغلب اوقاتش را در فرانسه گذرانید به خصوص در دییپ جائی که معشوقه و احتمالا فرزند نامشروعش میزیستند. قبل از شروع جنگ جهانی‌ اول او از هنرمندانی چون لوسین پیزارو، جاکوب اپستاین، و اگوستوس جان پیشی‌ گرفت، وی The enduring mystery of Walter Sickert | Art UKدر ۱۹۳۴ عضو اکدمی سلطنتی هنرمندان انگلستان گشت

در هفتاد و چهار سالگی، والتر سیکرت به همان اندازه دقیق و آزاده است که تدی جوان وظیفه شناس و تیز‌بین است. او بتازگی رابطه عشقی‌ با پگی اشکرافت، هنرپیشه تازه و موفق رومیو و ژولیت را آغاز نموده. بر عکس هیث، سیکرت از رابطه جنسی‌ تا آخر عمر لذت برده. او گفته بود: “هرچه ما پیرتر می‌شویم بدتر می‌شویم” که منظورش علاقه به روابط جنسیست. او در ولخرجی ماهر است و برای لذایذ زندگی‌ هیچ صرفه جویی‌ نمیکند، از تاکسی‌ گرفته تا البسه خوب تا اغذیه و شراب‌های ناب. او در شرف ورشکستگی بود و در آن زمان بیش از ۲۰۰۰ پوند به صاحبخانه و کسبه بدهکار و آن سوای بدهی مالیاتی میبود. او در میان دوستانش به نداری معروف میبود. همان دوستان تصمیم گرفتند که برای آرتیست پیر پول جمع کنند و موفق می‌شوند ۲۰۵۰ پوند برایش جمع‌آوری نمایند ولی‌ از او خواستند که بجای زندگی‌ در لندن گران، به کنت نقل مکان کند. به این ترتیب او از آن خانه آجر قرمز در برادستیرز، سر درآورد. آن خانه یک باغ بزرگ داشت با درختان میوه. شایع است که ملکه ویکتوریا روزی آن طرف‌ها الاغ سواری میکرده که حیوان او را یک راست به باغ سیکرت میبرد. از تغییراتی که سیکرت در آن خانه انجام داد، تبدیل اصطبل آن به استودیوی کارش بود و اضافه نمودن یک ایوان در سمت شرقی‌ خانه که آنجا نقاشی‌‌هایش را آویزان مینمود برای خشک شدن. معروف است که به شاگردانش نیز این پیشنهاد را داده: “هیچ چیز بهتر از باد شرقی‌ نمیتواند خشک شدن نقاشی را بروی بوم تسریع کند؛ به طوری که زمان آن را از دو هفته به بیست و چهار ساعت تقلیل می‌دهد

کمتر افرادی در آن دهکده پیدا میشدند که بدانند او کیست، فقط بلکه از شنل بلند و آن کلاه لبه پهن و پیرا‌هن بدون یقه او حدس بزنند که او یک آرتیست است. رفتار دوستانه او همسایگانش را بیشتر مشکوک میسازد، او معروف شده که از غریبه‌ها دعوت به چای و موز به عمل می آورد. سیکرت بچه‌ها را دوست میدارد. یک سمت باغ او با حیاط دبستان سنّ پیترز مجاور است. او گاهی‌ اوقات بوم و سه‌ پایه ا‌ش را به نزدیک آن سمت میبرد و از کودکان نظرشان را جویا میشود. او به شاگردان خودش نیز آنرا سفارش می‌کند: ” بچه‌ها همیشه میدانند “. ولی‌ هستند مواقعی که از تنهایی و نداشتن شغل عادی به افسردگی مفرط دچار شود و بازدید‌های غیر مترقبه را تحمل نکند

تدی هجده ساله آنروز با دوچرخه ا‌ش و همراه گروه کوچکی از هم نوازانش از آن محل برای جمع آوری اعانه کر میخوانند و در راه شنی سر بالا میرانند. آنها جلوی هوت ویل مییستند. آنها همچنان در حال خواندن هستند در حالیکه پشت در منزل Image result for walter sickertسیکرت جمع شده اند و جبعه اعانه را حاضر میگیرند. آنها به خواندن کر ادامه می‌دهند. ولی‌ کسی‌ در را باز نمیکند. مجبور می‌شوند زنگ را بزنند ولی‌ کسی‌ نمیاید اینبار تدی درکوبه را میکوبد ولی‌ از صاحبخانه خبری نیست. او متوجه میشود که پرده پشت پنجره کمی‌ به کنار رفت و پیرمردی نحیف و لاغر در پیراهنی بی‌ یقه سعی‌ می‌کند که صورتش را تا جای ممکنه مخفی‌ نماید و به یکباره پرده را می‌کشد. آنها نمی‌دانند چه کنند، کمی‌ دیگر منتظر میمانند که ناگهان سیکرت در را به سرعت باز می‌کند و به آن گروه جوان اعانه جمع کن تشر میزند: “برید گم شید ” و درب را میکوبد

هیث که در خاطراتش از آن برخورد یاد نموده بود مینویسد که سه‌ سال پس از آن، در ۱۹۳۷، با دو شخصیت مشهور دیگر نیز روبرو گردیده بود؛ در سفری به آلمان، هیث به یک مجمع حزب نازی در نورنبرگ دعوت میشود. صندلی‌ او در مجاور میانراه سالن بود، به طوری که وقتی‌ آدولف هیتلر از آن میان به طرف صحنه قدم برمیداشت آنچنان از نزدیکی‌ او گذر نمود که شلوار هیتلر به شانه‌ ا‌ش سأییده میشود. او هیتلر را مردی کوچک اندام و عادی میدید که اگر به خاطر یونیفرمش نبود نمیتوانست تشخیص دهد که او همان صدر اعظم پر قدرت آلمان است؛ و روز بعد هیث به یک میهمانی از طرف هأینریک هیملر دعوت میشود که او را مردی کوتاه اندام با صورتی‌ نمناک از عرق یافته بود که هنگامی که با هیث دست میداد دستش نیز از عرق خیس بود

هنگام مرگش، در سال ۲۰۰۵، سرّ ادوارد هیث تمامی ۵/۴ میلیون پوند ثروتش را به مرمت و مواظبت از خانه ا‌ش در سالیزبوری اختصاص می‌دهد و می‌خواهد که در خانه ا‌ش بروی عموم باز باشد. تنها نخست وزیر دیگری که به آن ثروت و مکنت در قرن بیستم انگلستان دست یافته بود، سرّ وینستون چرچیل بود. در میان آثار گران بهای هنری آویخته به دیوار‌های منزلش، یک اثر یافت میشود که کمی‌ پس از جنگ جهانی‌ دوم، هیث آنرا از گالری لیسستر به قیمت ۱۹ پوند خریداری نموده بود. نام آن تابلو، بی‌ حوصلگی، و توسط والتر سیکرت امضا شده بود

__________________________________________________

والتر سیکرت

به وینستون چرچیل درس می‌دهد

خیابان داونینگ شماره ۱۱ ژوئن ۱۹۲۷

Walter Sickert Instructs Winston Churchill

والتر سیکرت مشغول خواندن روزنامه میبود که یک داستان نظرش را جلب می‌کند. آن مربوط به زن جوانی‌ میشود که او را از زمانی‌ که یک دختر چهارده ساله میبود میشناخت. کلمنتاین چرچیل که اکنون همسر صدر خزانه سلطنتی، وینستون چرچیل شده بود. از قراری که در روزنامه گفته شده، او ٔبر اثر تصادم با یک اتوبوس بهنگام گذر از جاده‌ای در نایتزبریج بزمین خورده. والتر سیکرت کلمنتاین را از ۱۸۹۹ هنگام گذراندن تعطیلات با خانواده ا‌ش در دییپ میشناخت. سیکرت دوست مادرش بود و گاه بگاهی به منزل آنها سر میزد. از قرار کلمنتاین از همان اولین دیدارش با والتر سیکرت سخت تحت تاثیر او، با آن قیافه بوهیمیأی و چشمان نافذ سبزش، قرار گرفته بود

آن زمان‌ها سیکرت در خیابان‌ها نقاشی‌ میکرد به خصوص اگر به بیرون از شهر رفته باشد، مثل آنسال، در دییپ. و اغلب کلمنتاین و مادرش هنگام خرید او را می‌دیدند که سه‌ پایه ا‌ش را بر پا کرده مشغول نقاسی است. همانطور که قبل نیز گفته شد، سیکرت از همه به خصوص کودکان نظرشان را در باره کارش بروی بوم می‌پرسید. او هنگامی که کلمنتاین از کنارش عبور میکرد نیز از او نظرش را میپرسد: “آیا کارم را دوست داری؟” و کلمنتاین کمی‌ تامل میکرد و پس از نگاهی‌ عمیق به آنچه بروی بوم نقاشی کشیده بود میگوید: “بلی” و سیکرت میپرسد: “چه چیزی را در آن دوست نداری؟” و کلمنتاین جواب می‌دهد: “خوب شما، آقای سیکرت، به‌ نظر میاید که همه چیز را با چشم‌های کثیف می‌بینید !” والتر سکرت از این جواب رک کلمنتاین یکه میخورد و از مادرش میخواهد اجازه دهد کلمنتاین به خانه ا‌ش بیاید برای صرف چای. مادر اجازه می‌دهد. آنروز عصر کلمنتاین از تپه بالا میرود و خود را به منزل سیکرت در نیوویل – له‌ – دییپ می‌رساند که توسط مستخدم و هم آغوشش، مادام ویلین همیشه مشکوک، به داخل هدایت میشود. کلمنتاین هنوز به منزلش نیامده بود. بنابراین کلمنتاین در اتاق خوابش منتظر مینشیند. او آن اتاق را خیلی‌ کثیف می‌یابد و پس از دیدارش به مادرش گفته بود که بهتر است برای آقای سیکرت یک مستخدم دیگر معرفی‌ نمایند

در غیاب سیکرت و با دیدن آن اوضاع نامرتب اتاق خواب، کلمنتاین به فکرش رسید که کمکی‌ کرده باشد و اتاق نقاش شلخته را کمی‌ منظم کند. او ابتدا تخت خوابش را مرتب نمود، آنگاه فرش را جارو نموده بشقاب شام دیشب‌اش را که یک استخوان ماهی‌ درش بود برداشته استخوان را از پنجره به بیرون میندازد و بشقاب را میشوید و در قفسه می‌گذرد. در این هنگام سیکرت از راه می‌رسد: “استخوان ماهی‌ من کجاست؟” کلمنتاین با تعجب پاسخ می‌دهد:” من آنرا به دور انداختم” نقاش عصبانی میشود: “چرا در کار من دخالت میکنی‌؟ دختر مزاحم؟ میخواستم از روی آن نقاشی کنم” و با شماتت میپرسد: ” و آن پشقاب کجاست؟” کلمنتاین با ترس میگوید که آنرا شسته، این بر عصبانیت والتر سیکرت میفزاید: “ای بابا، به تو چه مربوطه؟ آن هم مدل نقاشی‌ام میبود” ولی‌ نقاش یک مرتبه به خود می‌اید و آرام می‌گیرد و دختر نوجوان را میبخشد. در زمستان آن سال او تصویری ازصورت  کلمنتاین را بروی دسته هاکی ا‌ش نقاشی می‌کند و برای یادگاری به او می‌دهد. دو سال بعد در پاریس یک روز تمام را به گردش بردن کلمنتاین اختصاص می‌دهد و او را به کامی پیززارو معرفی‌ مینماید و به گالری لوکسامبورگ میبرد. کلمنتاین از او میپرسد به نظرش چه کسی‌ بزرگترین نقاش عالم است؟ و سیکرت با تعجب به او می‌نگرد و میگوید: “البته که من هستم !” و به نظر نمیامد که شوخی کرده باشد

آن بگذشت تا بیست و شش سال بعد که سیکرت اسم و رسمی‌ پیدا کرده و همینطور کلمنتاین که دیگر آن دخترک ساده و گمنام نبود. به دعوت کلمنتاین والتر سکرت به منزلش در شماره ۱۱ خیابان داونینگ (مشرف به نخست وزیری پلاک ۱۰) می‌رود. کلمنتاین او را به شوهرش، وینستون چرچیل، معرفی مینماید. آن زمان چرچیل صدر خزانه سلطنتی میبوده. آندو مرد در باره نقاشی صحبت میکنند. چرچیل نیز نقاشی می‌کند و آن را آرام بخش میخواند. او کار‌هایش را به نقاش حرفه‌ای نشان می‌دهد و نظرش را جویا میشود. سکرت به او تذکر می‌دهد که از کار‌هایش معلوم است که او در نقاشی عجله به خرج می‌دهد. چرچیل موافق است: ” بله من زیاد حوصله‌‌ ندارم روی یک کار صبر و تحمل داشته باشم” و سکرت در جواب میگوید: “اتفاقاً صبر و حوصله از دو خواص لازم برای هر نقاش خوب است” و به وینستون چرچیل مقداری آموزش می‌دهد به خصوص در مورد رنگ آمیزی زیر نقاشClementine Churchill: A Life in Pictures: Purnell, Sonia, Walter, Harriet:  9781781319093: Books - Amazon.caی و اینکه ابتدا سوژه را با مداد رسم نماید به جای اینکه در یک “شورشی از رنگ‌ها شیرجه برود” در عوض چرچیل نیز به نقاش ورشکسته از مدیریت مال و منال صحبت به میان میاورد و از او میخواهد که کمی‌ مراقب مخارجش باشد و آن را با تناسب به درآمدش تنظیم نماید. سکرت آن نصایح را از این گوش می‌شنود و از گوش دگر بیرون می‌کند

در تابستان چرچیل‌ها چندین بار سیکرت را به منزلشان در چارت ول دعوت میکنند. او اغلب در جوراب‌های قرمز روشن ظاهر می‌شده و با خود صفحه‌های گرامافون از موسیقی‌های منتخبش را میاورد. در حین روز، چرچیل بیرون در ایوان می‌نشسته و در آفتاب به روی بوم نقاشی میکرده در حالیکه سیکرت در اتاق می‌نشسته و رمان میخوانده در حالی‌ که تمام پرده‌های پنجره‌ها را بسته بود. گاه به گاهی‌ از اتاق نیمه تاریک بیرون می‌آمد و در ایوان به چرچیل میپیوست و کار او را تماشا میکرد. چرچیل از او تمنا می‌کند که راز درآوردن رنگ‌های سبز چمنی و بنفش گلها را به او بگوید ولی‌ سیکرت مدتها بود که از نقاشی طبیعت شاد دست کشیده بود. برخی‌ معتقدند که سیکرت تاثیر مخروبی به روی چرچیل داشته و آن از زمانی‌ که سیاستمدار کار کشته را تشویق به کشیدن تصاویر از روی عکس می‌کند و از مدل زنده و طبیعی باز می‌دارد، ولی‌ چرچیل اینطور فکر نمیکند. در نامه‌ای که از مأموریت به همسرش، کلمنتاین می‌نویسد چرچیل به این موضوع اشاره می‌کند: “من بسیار از پند سیکرت در مورد نقاشی از روی عکس هیجان زده هستم؛ او درب جدیدی را در دنیای نقاشی برایم باز کرد”. چرچیل برای خودش یک “دوربین زیبا” خریداری می‌کند و شروع به عکسبرداری از مناظر و گلها و دیگر اشیا مینماید و دستور سیکرت را در نقاشی از روی عکس‌هایش بکار میبرد. پس از مدتی‌ یک پرژکتور نیز گرفته تصویر عکس‌هایش را به روی بوم کتانی با مداد رسم مینماید و سپس با دقت و تامّلی که سیکرت به او سفارش نموده بود دست به کار رنگ آمیزی میشود و از کارش لذت وافر میبرد. این همان متدی بود که بعد‌ها هنرمندانی همچون اندی وارهال، و دوید هوکنی بکار بردند

نقاشی مهمترین تفریح وینستون چرچیل شّد، یک نوع فرار از دنیای مشوش سیاست آن هم در دورانی که دو جنگ جهانی‌ با شرکت انگلستان را شامل میشد. با قلموهایش و رنگ‌هایش او خود را موقتاً از مشغلات حرفه‌ای و جهانی‌ بدر می‌کشید و به نقاشی‌ پناه می‌جست. کار‌های او با اینکه ادعای حرفه‌ای بودن نداشت و خیال فروش آنها را نمی‌داشت، با اینحال تحسین بسیاری از جمله نقاشان معاصر دوران خویش را برانگیخته بود. از جمله فرانسیس بیکن که به نویسنده شرح حال چرچیل گفته بود که کار های وینستون چرچیل نباید دست کم گرفته شوند. در طی‌ آن تابستان وینستون و والتر پرتره‌های یکدیگر را کشیدند، چرچیل از فتوگرافی استفاده نموده تصویری از خودش را در میان سیکرت، رندلف چرچیل، دایانا میتفورد و Image result for clementine churchillدیگران را به روی بوم نقاشی آورد در حالیکه همگی‌ دور یک میز نشسته به صرف چای مشغول بودند. در ۱۹۳۵، سیکرت پرتره‌ای از وینستون چرچیل نقاشی می‌کند که پس از نمایش آن در گالری ساوی موضوع بحث محافل هنری انگلستان میشود. روزنامه ساندی تایمز آنرا بهترین پرتره کار آقای سیکرت مینامد. ولی‌ از طرفی‌ دیگر برخی‌ از آن پرتره راضی‌ نبودند به خصوص خواهر کلمنتاین، نلی، که در نمایشگاه آن را بی‌ شباهت به چرچیل نامید و از مدیر گالری خواست آن پرتره را از روی دیوار نمایشگاه بردارد. مدیر گالری که او را نشناخته بود به نلی تهمت میزند که نمی‌داند چه میگوید چون تا به حال وینستون چرچیل را از نزدیک ندیده. آنجا بود که نلی از کوره در میرود و سیل ناسزا‌ها را نثار مدیر بلاتکلیف مینماید

در ۱۹۴۰، که سیکرت اعلان ورشکستگی می‌کند، چرچیل سبب میشود که یک مقرری از بنیاد بخشش سلطنتی برایش فراهم سازند ولی‌ دو سال بعد نقاش در فقر و تنگدستی از دنیا رخت بر می‌بندد

____________________________________________________

  وینستون چرچیل

از لورنس الیویه تعارفات غلو آمیز میشنود

تئاتر سنّ جیمز، لندن  تابستان ۱۹۵۱

Winston Churchill Brags in on Laurence Olivier

وینستون چرچیل مدت‌های مدید بود که ستایشگر هنرپیشه معروف دوران، لورنس الیویه میبوده. به خصوص دوفیلم او را با تحسین می‌نگرد، و ده‌ها بلکه به قول سکرترش، ژاک کالویل، صد بار دیده. اول ‘لیدی همیلتون’ و دوم ‘هنری پنجم’ بود که اوقات بسیاری از وقت تفریحش را به تماشای آن دو فیلم گذرانید. او لورنس الیویه را به عنوان هنرپیشه تئاتر نیز تحسین مینمود. هنگام سخنرانی طولانی‌ الیویه در نقش ریچارد سوم، او متوجه میشود که کسی‌ از میان تماشاچیان کلمه به کلمه آن سخنان پادشاه تاریخی انگلستان را با او میخواند و هنگامی که به جمعیت می‌نگرد متوجه میشود که او وینستون چرچیل است که با او همصدا شده و بدون هیچ نقصی‌ تمامی متن شکسپیر را از حفظ  میخواند

ایClementine Churchill: 6 Surprising Facts - HistoryExtraن تاثیر یکطرفه نیست چون الیویه نیز مفتون چرچیل واقع گشته، نه‌ بخاطر نقش او در دنیای سیاست، بلکه به به نوعی دیگر. هنگامی که با همسرش، ویویان لی‌، در سال ۱۹۴۹ در تعطیلات جنوب فرانسه‌ بسر می‌برد، او و ویوان به نقاشی پرداختند و تنها رهنمای آنها کتاب چرچیل، ‘ نقاشی برای وقت گذرانی‌،’ بود. در ۱۹۵۱ الیویه و همسرش در تئاتر ‘ سزار و کلئوپاترا ‘  بازی میکنند. در حین یک اجرا الویه مطلع میشود که وینستون چرچیل در میان تماشأیان است. در وقت آنتراکت، الیویه در اتاق تعویض لباس بسر میبرد که با کمال تعجب می‌بیند که در باز میشود و چرچیل بداخل میاید، الیویه یکه میخورد و قادر نیست حرفی‌ بزند. چرچیل میگوید: “اوه معذرت میخواهم، من بدنبال دستشویی می‌گشتم” الیویه چرچیل را به بیرون راهنما میشود و سمت مورد نظر را به او نشان می‌دهد و به یکی‌ از کارکنان میسپرد که او را پس از خروج به داخل سالن اسکورت نماید. چرچیل کارش را می‌کند و به سالن تمشاچیان باز میگردد و به دخترش، مری، که معمولا با او به تئاتر می‌رفته میگوید: “حدس بزن چه شد؟” و ادامه می‌دهد: “من میخواستم به لؤ لؤ بروم، و به جوو لؤ برخوردم”. چند هفته بعد، هنرپیشه معروف و سیاستمدار جهانی‌ به طریق رسمی تری به یکدیگر معرفی‌ می‌شوند و آن هنگامی بود که دوشس بوکلیو به اتفاق وینستون چرچیل به تئاتر می‌آیند که انتونی و کلئوپاترا را ببینند

الیویه مؤدبانه پس از معرفی‌ چرچیل به او میگوید: “اوه بلی من سعادت ملاقات با آقای چرچیل را داشته ام و سخت تحت تاثیر رفتار متین و گفتار عاقلانه ایشان رفته‌ام به طوری که هیچوقت آن ملاقات از خاطرم نمیرود”. البته او منظورش طعنه زدن نبود و واقعا از رفتار خودمانی و ساده چرچیل در هنگام قبل خرسند گردیده بود. در خاطراتش نیز الیویه از آن ملاقات یاد کرده و اضافه مینماید: “بر عکس دیگر دولتمردانی که فرصت ملاقات با ایشان دست داده چرچیل را بسیار بی‌ تعارف و خودمانی یافته چون بسیاری از مردان مشهور در عالم سیاست به گونه‌ای مشکوک با تو صحبت میکنند و زیر چشمی تو را میپایند که مبادا حرفی‌ طعنه دار از دهانت بیرون بیاید”. الیویه که پس از اجرای برنامه ا‌ش به اتفاق همسرش و چرچیل و دوشس به صرف شام پرداختند از روزی یاد می‌کند که چرچیل دکلمه ریچارد سوم را بدون نقص با او هم کلام شده بود: “من به خاطره بی‌ نقص شما رشک می‌ورزم” و چرچیل در جواب میگوید: “اوه ولی‌ حسابش را بکنید که شما یک خروار کلمات دیگر را نیز در آن اجرا میبایستی حفظ میکردید، پس این من هستم که میبایستی به قدرت خاطره شما رشک بورزم”. الیویه اقرار می‌کند که سه‌ هفته پس از اجرای ریچارد سوم تمامی آن جملات از خاطرش پریده بودند. که چرچیل فورا جواب می‌دهد: ” آهٔ آن سبب آسوده خاطره‌ای شما و نعمت بزرگیست “. برای جشن تولد الیویه، چرچیل از او و همسرش دعوت به عمل میاورد که به منزل او در چارتول بیایند. چرچیل به نظر میامد که از همصحبتی با ویوین لی کامل لذت را برده بود. گفته شده که در آن جشن، چرچیل به ویوین لی یکی‌ از تابلو‌هایش را هدیده داده در صورتی‌ که او هیچوقت نقاشی‌هایش را به کسی‌ نداده بود. و هنگامی که خانم‌ها به اتاق نشیمن رفتند چرچیل رو به الیویه می‌کند و میگوید ” جوو لؤ به خدا که خوب تیکه‌ای رو تور Image result for winston churchillزدی! “. پس از شام چرچیل در خانه میماند ولی‌ بقیه‌ به دنبال داماد چرچیل، کریستوفر سومز، به بیرون از خانه میروند و از مزرعه دیدار میکنند. آنها به گاو نری میرسند که در محفظه محکمی سرش را به دیوار گرفته و به شدت غرش می‌کند در حالیکه چشمانش از حدقه نزدیک به بیرون افتادن بود. ویوین لی‌ دست الیویه را می‌گیرد و ابراز ترس می‌کند. کریستوفر میگوید آن گاو اخیرا مردی را کشته و خیلی‌ خطرناک است. و اضافه می‌کند: “هروقت بخواهیم جایش را تمیز کنیم میبایستی یک گاو ماده در طویله بغلی بیاوریم و درب او را باز کنیم که به دلخواه خودش بیرون برود”. هنگام باز گشت به داخل منزل، ویوین لی‌ از وضعیت آن نره گاو ابراز نگرانی‌ می‌کند. چرچیل پاسخ می‌دهد: ” آهٔ او در وضع بعدی بسر نمی‌برد، ولی‌ حقش است که به خاطر خطای بزرگی که کرده مقداری حبس انفرادی بکشد” و ویوین را دلداری می‌دهد

سالها بعد، در ۳۰ ژانویه ۱۹۶۵، لورنس الیویه در تلویزیون آی‌ تی‌ وی به مناسبت در گذشت وینستون چرچیل خطابه‌ای ایراد میسازدبدین مضمون: ” این یک روز عزاداری ملی‌ نیست، بلکه امروز جشن قدردانی‌ یک ملت است برای تشکر از این مرد شجاع که ما به اواز بسیاری جهات مدیون هستیم”. او در خاطراتش می‌نویسد که آن خطابه بیشترین شنوندگان و بینندگان را از داریو بی‌ بی‌ سی‌ و تلویزیون آی‌ تی‌ وی داشته. ولی‌ آن پایان داستان آن دو نیست؛ در ۱۹۶۸، الیویه که اکنون کارگردان و سرپرست تئاتر ملیست در مناظره‌ای شرکت دارد که آیا تئاتر ‘سرباز’ که توسط رالف هوچهوت نوشته شده آنجا به مورد اجرا در آراید. آن  نوشته شدیدا چرچیل را مورد انتقاد قرار می‌دهد برای بمباران‌های بی‌ جأ و زیادی شهر‌های آلمان و دستور به قتل رسانیدن رهبر لهستانی، ولادیسلا سیکورسکی

کننت تینن سعی‌ در بروی صحنه آوردن ‘سرباز’ دارد؛ و از طرف دیگر لرد چندوز، کرسی دار تئاتر ملی‌ و در عین حال عضو کابینه جنگ چرچیل شدیدا مخالف اجرای آن است. الیویه اقرار می‌کند که عمیقا در تشنج و دو راهیست و سعی‌ در پا درمیانی دارد. او بین خواسته تئاتر ملی‌ و احساسی‌ که نسبت به چرچیل دارد بلاتکلیف است به خصوص که کننت تینن در اجرای آن پافشاری می‌کند و از آن بالاتر، از الیویه خواسته که نقش چرچیل را او ایفا نماید. هنگامی که الیویه از آن سر باز میزند، در نامه‌ای به الیویه، کننت تینن می‌نویسد: “خدای من، چقدر وجوه مشترک بین تو و آن حرامزاده وجود دارد؛ علاقه شدید به جزئیات؛ تمرکزی که میتواند مردم را به کّل کنار بزند و خواسته آنها را ندید بگیرد؛ تغییر ناگهانی موضوع؛ تمرکز ناگهانی حواس عموم بروی نکات بی‌ ارزش؛ عشق به متلک و کنایه؛ و دانستن سختگیرانانه احتیاجات مردم و سؤٔ استفاده از آنها؛ صبر و بی‌صبری او اا

________________________________________

  لورنس الیویه

دست جی‌ دی سلینجر را رو می‌کند

خیابان کرایست چرچ شماره ۴ ، لندن  ۲۱ مه‌ ۱۹۵۱

Laurence Olivier Brings Out The Phony In J.D. Salinger

در ۸ مه‌ ۱۹۵۱، سلینجر سوار بر کشتی‌ ملکه الیزابت شده از نیویورک به طرف بریتانیا حرکت میکنت. او داشت از جار و جنجالی که پس از به چاپ رسانیدن کتابش `گرفتار در گندم زار`  در شرف ایجاد بود فرار میکرد. در محافل ادبی‌ و روشنفکران آمریکا آن کتاب سر و صدای زیادی کرده بود و بسیاری بر او تاختند و خواستند نام کتاب را عوض کند و حتی برImage result for j.d. salingerخی‌ پای را فراتر گذارده خواهان تعویض بعضی‌ از متون آن شدند. آن کتاب جنجال برانگیزی بود که در اصل برای بزرگسالان نوشته بود ولی‌ مضمون انزوا ونتیجتاً عصیان نو جوانی‌ آنرا زود مورد توجه نو جوانان نیز قرار داد.  این کتاب مضمونی‌ بس قوی و گیرنده دارد به گونه‌ای که قاتل جان لنن، چپمن، در مصاحبه‌ای اقرار کرده که کتاب سلینجر به روی تصمیمش برای به قتل رسانیدن عضو معروف بیتل‌ها موثر بوده. ` گرفتار در گندم زار` سالی‌ یک میلیون فروش داشته و به تمامی زبان‌های عمده دنیا ترجمه گشته. آن رمان حتی در ۲۰۰۵ هنوز طبق برآورد مجله تایمز جزو ۱۰۰ کتاب پر فروش قرار     داشت. هنگامی که ناشر کتاب، مونت کلاب، از سلینجر خواست که نام کتابش را عوض کند او در جواب گفته بود که هولدن کافیلد  با آن موافقت نمیکند. هولدن کافیلد نام قهرمان تین ایجر  کتابش است. مجله نیویورکر از جاپ سریال آن خودداری نمود و بهانه آورد که کاراکتر‌های کتاب از اصلیت برخوردار نیستند ولی‌ به عکس ناشر انگلیسی او، هامیش همیلتون، آنرا داستانی‌ جذاب و کاراکتر‌ها را لمس شدنی و حقیقی‌ یافت

بلی‌ او از نیویورک با کشتی‌ به سوی انگلستان حرکت می‌کند. در بندر، همیلتون، با نسخه چاپ انگلیس از نویسنده جنجال برانگیز استقبال نمود. به خواسته سلینجر عکسی‌ از او پشت کتابش چاپ نشده بود و از شرح حال مختصر نویسنده نیز خبری نبود. میزبان سلینجر در لندن همیلتون بود که برنامه روزانه ا‌ش را ترتیب میداد و قول و قرار‌ها را اداره مینمود، به گفته سلینجر، او یک جفت و جور کن حرفه‌ای میبود. همیلتون برای میهمانش در پذیرایی سنگ تمام گذشت و هر شب او را به تئاتر‌های عمده و رستوران‌های معروف برده با مشاهیر هنری و روشنفکری لندن آشنا مینمود

از میان تئاتر هایی که او دیدن کرد، انتونی و کلئوپاترا، و سزار و کلئوپاترا میبود که اولی‌ نوشته ویلیام شیکسپیر و دومی اثر جرج برنارد شاImage result for j.d. salinger میبود که هردو با بازیگری سرّ لورنس الیویه و ویوین لی‌ اجرا میگردیدند. در همان اوقات بود که لورنس الیویه جلوی نویسنده پا به دوران رسیده آمریکائی، جی‌ دی سلینجر بروی صحنه می‌رود. “خیلی‌ خوب، خیلی‌ خالص” سلینجر با تحسین اقرار میکند و اضافه میکند: “تماشچیان اینجا به همان اندازه احمق هستند که تماشاچیان در نیویورک، ولی‌ تولید اینجا بهتر است”. در هر حال، همیلتون موفق میشود ضیافت شامی را در منزل لورنس الیویه و همسرش ویوین لی‌ در چلسی به افتخار میهمان نویسنده ا‌ش ترتیب دهد. “همه چی‌ به خوبی پیش رفت” سلینجر با اشتیاق برای مایکل میچل، آرتیست طراح روی جلد کتابش، تعریف می‌کند: “یک منزل نقلی زیبا و پذیرایی رسمی‌ از میهمانان در البسه رسمی‌ و از این چیزها ” و از الیویه میگوید: “او بسیار مرد باهوش و مودّبیست که سر تا پا عاشق زنش است، ویوین نیز خیلی‌ زن با وقاریست که من از مصاحبت با او لذت بردم ” و اضافه می‌کند: ” فقط حیف مکالمات ما زیاد طول نکشید چون هنگام نوشیدن جین مقداری از مشروب توی دماغم رفت و من مجبور شدم بلند شوم و به طرف پنجره بشتابم که به خیر گذشت. ” از طرفی‌ دیگر، سلینجر نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد که در مورد اکتور‌ها قضاوت نکند و رفتار آنها را مصنوعی نداند

هنگامی که همیلتون دعوت میهمانی را ترتیب میداد به نظر می‌رسید که گفته قهرمان داستان را ندیده گرفته بود که از ته دل‌ قلابی بودن اکتور‌ها را به سخره گرفته بود: ” راستش را بخواهی من نمایش‌ها را زیاد دوست ندارم. آنها البته به بدی هنرپیشه‌های فیلم نیستند، ولی‌ آنها هم قطعاً کسانی‌ نیستند که در موردشان غلو کنی‌، در درجه اول، آنها هیچوقت مانند مردم عادی رفتار نمیکنند. آنها فقط فکر میکنند که طبیعی رفتار میکنند، عده اندکی‌ از آنها طبیعی هستند ولی‌ بImage result for j.d. salingerاز کارشان جالب توجه نیست، اگر هم اکتور‌ی کارش خوب باشد، او می‌دونه که خوبه و همون کارشو خراب می‌کنه،  مثلا سرّ لورنس الیویه را ببینی‌ میفهمی چی‌ میگم؛ دی بی‌ من و فیبی را پارسال برد به تماشای ` هملت ` خوب او صداش خوبه و قیافه لعنتی خوبی هم داره، ولی‌ او درست نتونست اون کاراکتر رو بروی صحنه بیاره؛ او بیشتر مثل یک ژنرال لعنتی میمونست تا یک پسرک غمگین سر در گم؛ تنها چیزی که فیبی پیر خوشش آمد وقتی‌ بود که هملت سگش رو نوازش میکرد، فکر میکرد که بامزه بود، من هم از همون صحنه خوشم اومد، همین؛ من خودم بایستی اصل داستان رو بخونم چون از رفتار اکتور نمیتونم باور کنم کاراکتر هملت چی‌ بود، آخه میترسم هر دقیقه یک کار مصنوعی از خودش نشون بده اا

 ولی‌ از قرار معلوم هیچکدام از آن حرف‌های کالفیلد در میهمانی شام لورنس الیویه در سلینجر تجلی‌ نکرد. از مصاحبت او با اکتور پیدا بود که کاراکتر کالفیلد روی الاکلنگ است و شاید او بوده که مصنویی‌ رفتار کرده.  چند روز بعد او یک اتومبیل هیلمن خریداری مینماید و دست به گردش در انگلستان می‌زند. او قرار تئاترش را بهم میزند و در عوض با یک زن جوان بروی یک رودخانه قایق سواری می‌کند، سپس به ایرلند می‌رود و بعد سر از اسکاتلند در میاورد. او از اسکاتلند خیلی‌ خوشش میاید و تصمیم میگیرد که آنجا منزل کند ولی‌ نظرش عوض میشود. سلینجر از لندن به نیویورک باز میگردد در حالیکه هیلمن خود را نیز با خود میبرد. در نیویورک بود که سلینجر به فکر الیویه و همسرش می‌افتد و نگران از اینکه مبادا آنها کتاب ‘ گرفتار در گندمزار ‘ او را خوانده باشند و آن صفحه انتقاد از دهان قهرمان داستانش را دیده باشند. تشویش سلینجر هنگامی تشدید میشود که مطلع میگردد که خانم و آقای الیویه قصد دارند به نیویورک بیایند. او دستپاچه میشود و نامه‌ای با عجله به ناشرش، همیلتون، مینویسد که به آنها بگوید که آن حرف‌ها نظر شخصی‌ او نبوده بلکه نظر قهرمان داستانش، کالفیلد، بوده و از هنرپیشه معروف عذرخواهی می‌کند. همیلتون پیام سلینجر را به لورنس الیویه و ویوین لی‌ می‌رساند. الیویه نامه خوشایندی در جواب سلینجر به او می‌فرستد و او را از نگرانی‌ بیرون میاورد. در اول سپتامبر سلینجر نامه‌ای به الیویه می‌فرستد و از او به عنوان تنها اکتوری که حرمت و آبروی شکسپیر را حفظ کرده نام میبرد و کار‌های روی صحنه و فیلم‌هایش را میستاید. با این حال، دو سال بعد، هنگامی که الیویه از طریق همیلتون درخواستنامه‌ای به سلینجر می‌فرستد که در آن از او خواسته بود که اجازه دهد یکی‌ از کار‌های سلینجر را، ‘ برای اسمه، با عشق و پستی، ‘ برای نمایش رادیوئی استفاده کند، سلینجر ردّ می‌کند

خلاصه‌ای از شرح زندگی جی‌ دی سلینجر

جروم دوید سلینجر در ۱۹۱۹ در نیویورک بدنیا آمد. او که در دانشگاه کلمبیا تحصیل نمود به تشویق استادش، ویت برنت، در ۱۹۳۹ دست به نوشتن داستان‌های کوتاه زد. مسبب نویسندگی سلنجر شرکت در جنگ جهانی‌ دوم و مشاهدات او در شکست‌ها و پیروزیها، مرگ دوستانش، و جشن دی دی‌، روز پیروزی نهایی قوای متفق میبود که بالاخره او را به نوشتن کار عمده ا‌ش، ‘ گرفتار در گندمزار ‘  واداشت. سلینجر جنگید و نوشت. از آغاز جنگ تا پایان آن با تلاشی خستگی‌ ناپذیر داستان‌هایش را متاثر از دنیای اطرافش نوشت و بیشتر نوشت. تا ۱۹۴۱ دیگر سلینجر داستان پشت داستان می‌نوشت، هر کدام قدمی‌ جلوتر به طرف احساسات درونی‌ خود که بالاخره او را به خلق کاراکتر هولدن کالفیلد و دستان زندگی‌ آن پسرک پس از ترک زادگاهش در فیلادلفیا در سنین نو جوانی‌ و اقامت پر ماجرایش در نیویورک خشن، واداشت. کتاب `گرفتار در گندمزار ` او به یکباره سلینجر را به شهرت جهانی‌ رسانید، چیزی که از آن بیزار میبود. او ابتدا نوشتن در مورد هولدن را به قصد کتاب عمیقی شروع کرد ولی‌ استادش، برنت، می‌ترسید که موفق نشود و از آنجا که با اخلاق شاگردش و از سابقه خاطراتش در جنگ آشنا بود او را تشویق به گنجاندن هولدن در داستان کوتاه تری نمود. بالاخره سلینجر به استادش قول داد که ‘ هولدن کالفیلد ‘  را در داستان کوتاهی‌ قرار دهد ولی‌ زیرکانه دست به نوشتن چندین داستان کوتاه از قهرمانش زد که بعد بصورت بخش هایی از کتاب بس جامعتری به هم مربوط میشدند. او حتی پس اینکه  در ۱۹۴۲به جنگ فرا خوانده شد،همچنان بروی کاراکتر هولدن کار میکردImage result

  سلینجر در ۱۹۴۴ شش سری از داستانش را تکمیل نمود که بیشتر شامل هولدن و خانواده ا‌ش میشد. او که پس از انتشار آن  کتاب  مشهور انزوا را برگزید نیم قرن از زندگی‌اش را دور از مردمان مشتاق دیدار او و خبرنگاران سمج گذرانید. از سلینجر کتب و داستان‌های کوتاه بیشماری مانده که از معروف‌ترین آنها میتوان از ‘ نه‌ داستان ‘ ، ‘ فنی و زویی ‘ ، ‘ تیر سقف را بالا ببر’ ، ‘ نجار و سیمور ‘ ، و ‘ یک روز عالی‌ برای  موز ماهی‌ ‘ نام برد که یکی‌ از سری داستانهای ‘ خانواده‌ شیشه‌ای ‘ او می‌باشد. آخرین انتشار کتاب او در سال ۱۹۶۵، و آخرین مصاحبه او در ۱۹۸۰ انجام گرفت

جروم دوید سلینجر در اواخر عمر دست به گریبان یک سری دعوی قانونی‌ میشود، از جمله نویسنده شرح حالش، ایان همیلتون را به دادگاه فرا میخواند چون بدون اجازه او خاطرات معشوقه قبلی‌اش، جویس می نارد، از او، و دخترش، مارگارت سلینجر را به نفع آنان به چاپ رسانیده. در ۲۰۰۹ نیز یک نویسنده را به دادگاه کشید چون ادعا میکرد که یکی‌ از قهرمان‌های داستانش بسیار شبیه قهرمان داستان مشهور Image result for j d salingerاو، ‘ گرفتار در گندم زار ‘ میبوده

در ۱۹۹۵ کارگردان ‌ایرانی، داریوش مهرجویی، فیلمی بنام ‘ پری ‘ که اقتباسی از داستان سلینجر ‘فنی و زویی ‘ میبود بدون کسب اجازه از سلینجر در ایران تهیه نمود. از آنجا که قانون حق نویسنده در ایران کارایی ندارد، اعتراض سلینجر به جایی نرسید ولی‌ هنگام بروی اکران آوردن آن در نیویورک، توانست از نمایش آن جلوگیری نماید. مهرجویی آنرا غیر منصفانه خواند و ادعا کرد که ‘ پری ‘ میتواند به عنوان یک تعویض فرهنگی‌ تلقی‌ شود. سلینجر در۲۷  ژانویه ۲۰۱۰ در کانکتیکات در می‌گذرد

____________________________________________________

جی‌ دی سلینجر

به سراغ ارنست همینگوی می‌رود

هتل ریتز، پاریس اواخر اوت ۱۹۴۴

J.D. Salinger seeks Out Ernest Hemingway

در ۲۵ اوت۱۹۴۴، آلمانها پاریس را واگذار کردند. جری سلینجر بیست و پنج ساله جنگ وحشتناکی را تجربه می‌کند. از ۳۰۸۰ مردان لشگر ۱۲ پیاده نظام، که او به نرماندی در روز پیروزی، دی دی‌، اعزام می‌دارد  فقط یک سومشان زنده مانده‌اند. هنگ او اولین هنگیست که به پاریس وارد میشود

لشگر ۱۲ مأموریت یافت که آلمان‌ها را به بیرون بروبد. سلینجر که مأمور ضدّ اطلاعات میبود دستور بازداشت فرنسویان همدست با آلمان‌ها را دریافت می‌کند. آنطوری که دوست و همکارش در بیشتر دوران جنگ، جان کینن، می‌نویسد، آنها یکی‌ از خائنین عمده را دستگیر میکنند ولی‌ جمعیت به طرف آنها یورش میبرند و فرد خائن را از دست سلینجر و کینن می‌ربایند. آنها به طرف جمعیت تیراندازی نمیکنند و شاهد کتک خوردن آن مفلوک می‌شوند که زیر دست و پای فرنسویان عصبانی میمیرد. کاری از سلینجر و کینن بر نمیامد.  سلینجر فقط چند روزی را در پاریس میماند که شاهد جشن‌ها و رقص و پایکوبی فرنسویان میبوده. در نامه‌ای که از پاریس به استادش برنت می‌نویسد او تمامی آن ماجرا‌های تلخ و شیرین را شرح داده. اوج روز هایش در منطقه هنگامی بود که می‌شنود نویسنده محبوبش، ارنست همینگوی، که خبرنگار جنگی روزنامه کولیه بود در هتل ریتز بسر میبرد. او که خود به عنوان نویسنده داستان‌های کوتاه به شهرتی نسبی‌ دست یافته در جیپش میپرد و به دیدار همینگوی میشتابد. او همینگوی را در بار هتل می‌یابد (پس از آن زمان، آن بار، همینگوی، نامیده میشود) در ریتز همینگوی از سلینجر استقبال می‌کند و از داستان‌هایش تعریف‌ها می‌کند. او غلو می‌کند که به تنهایی پاریس را آزاد نموده به خصوص ریتز را. ادعای دوم او تا حدی صحیح می‌باشد. او ادعا میدشت که اولین آمریکائی بوده که به ریتز وارد میشود که تا آن موقع ژنرال‌های آلمانی ریتز را تخلیه نموده بودند و مدیر ریتز به او خوش آمد میگوید. او ادعا می‌کند که مزارع انگور نرماندی و شراب سازی ‘ شوال بلن’ را نیز از چنگ آلمانی‌ها برون آورده و آزاد نموده. همینگوی ریتز را محل اقامت خود انتخاب می‌کند. از آن هنگام دیگر وقت نوشتن در باره آزاد کردن پاریس را ندارد و ماشین تحریرش را به دستیارش قرض می‌دهد که گزارش‌ها را بنویسد و خود اوقاتش را با نوشیدن شامپاین پریه ژو بسر میبرد. آنها دوستی‌ محکمی را برقرار میسازند و سلینجر همینگوی را با نام خودمانی ‘پا Who Was J. D. Salinger? | The New Yorkerپا ‘ مینامد

پس از آزادی پاریس، ژنرال آیزنهاور به سلینجر و گروهش افتخار اولی‌ن گروهی که به آلمان وارد می‌شوند را می‌دهد که وارد درختزار‌های هورتگن شوند و ما باقی‌ مقاومت آلمان‌ها را سرکوب سازند. هنگامی که آنها به هورتگن وارد می‌شوند، سلینجر با منظره‌ای بس وحشتناکتر از آنچه انتظارش را داشتند روبرو میشود. درختان سوخته و نیم سوخته از بمباران‌ها در کنار درختان قطع شده که آلمانیها بروی هم تلنبار کرده بودند. آلمانیها مواد منفجره در میان آنها قرار داده بودند و از آن درختان به عنوان آخرین وسیله دفاعی استفاده کرده که با نزدیک شدن گروه سلینجر آنجا را منفجر ساختند. تکه‌های درختان بر سر آنها فرو ریخت و تلفات زیادی به لشگر ۱۲ وارد گردید که نزدیک بود آنها را وادار به بازگشت نماید. آنگاه هوا شروع به ناسازگاری نهاده    باران سختی شروع به بارش نمود و یخبندان  شد. افسر بالا دست سلینجر که یک الکلی قهار و مرد بیرحمی بود به او دستور می‌دهد که تمام شب را در خندق سوراخ روباهی خود بسر برد. جان کینن از این امر مطلع میشود و در خفا به کوله پشتی‌ او دست می‌یابد و یک لحاف و یک جفت جوراب پشمی که مادرش داده بود را برایش میاورد. خودش اقرار می‌کند که بدون آنها تا صبح از سرما یخ میزده. حدود پانصد نفر از لشگر  ۱۲  در آن‌  پنج شب از سرما تلف می‌شوند. آن واقعه پس از تسلیم شدن آلمان، ننگینترین واقعه در تاریخ جنگ جهانی‌ دوم برای آمریکا به حساب میاید

سلینجر در آن هیر و ویر و درگیری با آلمانیها و هوای سرد، فرصتی می‌یابد و به کینن میگوید که شنیده همینگوی هم برای تهیه یک گزارش به منطقه ارسال شده. آندو با جیپ به سراغ نویسنده شهیر میروند و همینگوی را در اتاقک از پیش ساخته In Search Of Ernest Hemingwayشده جنگی مییابند که به طرز لوکسی از ژنراتور برقی‌ نیز برخوردار بود. آنها حدود سه‌ ساعت باهم میگذرانند و به تعریف از چند شب و روز وحشتناکی که بر آنان گذشت میپردازند که همینگوی با وجد هرچه تمام‌تر از سخنان سلینجر و کینن یاداشت برمیدارد در حالیکه از آنان با شامپاین روز پیروزی پذیرایی می‌کند که در لیوان‌های آلمینیومی به سلامتی یکدیگر و پیروزی نهایی مینوشند

پس از آن، آندو مرد هیچوقت دیگر یکدیگر را ملاقات نکردند ولی‌ با یکدیگر نامه نگاری داشتند. همینگوی یک مشّوق خوبی برای سلینجر است و گاهی‌ در نوشتن داستان‌هایی‌ که برایش می‌فرستد اظهار عقیده می‌کند. در یکی‌ از نامه‌هایش همینگوی به سلینجر می‌نویسد: “اولا تو گوش خوبی برای شنیدن داری و به آرامی و با علاقه مینویسی بدون اینکه عرق بریزی … چقدر من را از خواندن د استان‌هایت خوشحال میکنی‌ و من فکر می‌کنم که چه نویسنده لعنتی خوبی هستی‌. ” تعارفات کتبی‌ آندو تا مدتی‌ ادامه میابد، سال بعد سلینجر به همینگوی از بسترش در بیمارستان نظامی نورنبرگ می‌نویسد: ” نورنبرگ با من سر به ناسازگاری دارد؛ من را به خاطر افسردگی از جنگ بستری نموده اند و این مکاتبه با یک شخص عاقل و سالمی مانند شما به من تسکین میبخشد؛ آنها از زندگی سسکسی من سٔوال میکنند که جوابی برایش ندارم، از کودکی‌ام میپرسند که گفتم نرمال بوده … من همیشه خدمت در ارتش را دوست میداشتم چون از ریسک جان باختن آن نمی‌ترسم بلکه ته دلم شاید از آن استقبال می‌کنم… هنوز کارم تمام نشده، میبایستی بقیه‌ دستگیری‌ها را به اتمام برسانم، کار به جایی‌ رسیده که کودکان ده ساله تخس و کله شق را نیز که سرشان پر از آرمان‌های نازیسم هست را نیز دستگیر سازم.. باWhat was J.D. Salinger's problem? | Salon.comلاخره هرچه باشد بایستی به فرم‌های افراد دستگیر شده بیافزایم و گزارش را چاق کنم..” و به‌‌‌ نوشته‌هایش اشاره می‌کند: ” من یکی‌ دو داستان دیگر نوشته و مقداری‌ شعر سرودم، و قسمتی‌ از یک نمایشنامه؛ اگر روزی از ارتش بیرون بیایم مایلم از مارگارت اوبراین دعوت کنم با من در `گرفتار در گندمزار ` کمک کند؛ شاید با موی اصلاح شده به سبک سربازی بتوانم از عهده اجرای نقش هولدن کالفیلد درآیم ” . و در نامه دیگری می‌نویسد: ” حاضرم دست راستم را بدهم و از ارتش بیرون بیایم ولی‌ نه‌ آنطوری که روانکاو‌های ارتش آنرا روی فرم دیوانگان بنویسند که `این مرد مناسب خدمت در ارتش نمیباشد` من یک رمان خیلی‌ حساسی در خیال دارم که ولی‌ نمیخواهم یک خل به نظر آیم گرچه خل هستم ولی‌ خوانندگانم نباید آنرا بدانند، آنوقت است که مرا یک نابغه خواهند خواند “. در آن دوران، سلینجر به یک افسردگی شدید دچار میشود که باعث و بانی‌ آن‌ تجربه وحشتناکیست که در درختزار هورتگن شاهد آن بوده و مرگ دوستانش را و جسد‌های سوخته یا یخ زده آنان را  بچشم دیده

سالها بعد به دخترش گفته بود: ” تو نمیتوانی بوی جسد‌ نیم سوخته را از توی دماغت بدر کنی‌، هرچقدر هم که زندگی‌ کنی‌ “. در سال ۱۹۴۶، سلینجر در دهکده گرینویچ، مقداری از سلامتی روحیش را بدست آورده. او با دوستان همبازی پوکر در باره نویسندگی و نویسندگان محبوبشان صحبت می‌کند. سلینجر از همینگوی به عنوان نویسنده محبوبش یاد می‌کند ولی‌ دوستانش این گفته او را به یاد دارند: “هیچ نویسنده آمریکائی پس از هرمن ملویل پا به عرصه وجود نگذاشته “. از طرفی‌ دیگر، همینگوی از اینکه از سلینجر به عنوان یکی‌ از محبوب‌ترین نویسندگان معاصر یاد کند، ابائی ندارد. پس از مرگ همینگوی، کتاب ‘ گرفتار در گندمزار ‘ سلینجر در میان کتاب‌هایش یافت شده

______________________________________________

ارنست همینگوی

با فورد مداکس فورد  بد میشود

شماره ۱۷۱ بلووارد دو مونتپرنس، پاریس اوت ۱۹۲۴

Ernest Hemingway Turns Against Ford Madox Ford

بیست و پنج سال قبل از آن، ارنست همینگوی نیز خود یک مرد جوان بیست و پنج ساله میبود. او در بار دلImage resultخواهش در پاریس نشسته مشغول نوشیدن شامپاین است که ناگهان این کلمات را میشنود: ” اوه شمائید؟ چه عجب، میتوانم سر میز شما بنشینم؟ ” او متوجه میشود که رایزن خردمندش، فورد مداکس فورد می‌باشد که به او نزدیک میشود. همینگوی صندلی‌ بغلی ا‌ش را برایش پیش می‌کشد و از دیدنش ابراز خوشوقتی می‌کند. فورد که بیست و پنج سال از همینگوی مسن تر است کنار او سر میزش می‌نشیند. همینگوی دستور یک گیلاس دیگر شامپاین می‌دهد. هجده ماه قبل، فورد، نویسنده رمان و ویرایش گر مجله’ ترنس آتلانتیک ریویو’ که بیشتر برای خونندگان جوانتر مناسب است ادبیات مدرن انگلیسی را به دو سوی آتلانتیک عرضه مینماید. او از کارامدترین حامیان همینگوی است: ” من فقط شش کلمه از کار او را خواندم و تصمیم گرفتم هرچه او می‌نویسد به چاپ برسانم. ” او حتی همینگوی را به عنوان یکی‌ از دستیارانش در ویرایش گماشت. او داستانهای همینگوی را به نشر رسانید و او را به صنف نویسندگان پاریس معرفی‌ نمود. ولی‌ این رابطه مرید و مراد بین اندو به نظر می‌رسید که هرچه جلوتر میرفت وخیم تر می‌گشت. هرچه فورد برای همینگوی تلاش و تشویق کرد، به عکس همینگوی را بیشتر از خودش دورتر ساخت. پنداری هیچ قدردانی‌ از نویسنده جوان در طول مدت ارتباط آنها از فورد به عمل نیامد و حتی به جدائی او از مشوق و الگویش انجامید

فورد مداکس فورد نویسنده، شاعر، و منتقد ادبی‌ انگلیسی در دسامبر ۱۸۷۳ با نام فورد هرمان هوفر بدنیا آمد. او ناشر و ویرایشگر دو مجله مشهور  ‘ ترنس انگلیش ریویو ‘ و ‘ ترنس آتلانتیک ریویو ‘ می‌بود که در شکل گرفتن ادبیات انگلیسی دوران اوائل قرن بImage result for ford madox fordیستم، نقش‌های عمده‌ای ایفا نمودند. فورد نویسنده رمان‌های معروفی چون ‘ سرباز خوب، ۱۹۱۵، ‘ پایان رژه، ۱۹۲۵ ‘ و ‘ سه مقاله ملکه پنجم، ۱۹۰۸ ‘  میبوده. او در ۱۹۱۹ نام فورد مداکس فورد را انتخاب نمود چون پس از جنگ جهانی‌ اول، به نظرش هوفر زیادی آلمانی به گوش میخورد. بین سال‌های ۱۹۱۸ و ۱۹۲۷، او با استلا بون، آرتیستی که بیست سال از او کم‌سن تر میبود زندگی‌ مشترکی داشت که نتیجه آن دختری به اسم جولیا مداکس فورد بود که در ۱۹۲۰ بدنیا آمد. رمان ‘ سرباز خوب ‘ فورد یکی‌ از غنی‌‌ترین رمان‌های عهد خود شناخته گردید به‌خصوص که در ابتدای جنگ جهانی‌ اول به چاپ رسید و اثری عمده بروی نسل جوان انگلیس و سپس آمریکا گذارد. اوائل قرن بیستم او با نویسندگان معروفی چون توماس هاردی، اچ‌ جی‌ ولز، دی اچ‌ لورنس، کنراد هنری و شاعرانی چون ویلیام باتلر ییتز، و نمایشنامه نویس، جان گلزورتی، همکاری‌های جداگانه داشت و  به تفاق آنها اشعار و رمان‌های بسیاری انتشار داد.  او بعد‌ها در آمریکا نیز از همکاری با شخصیت هایی چون آلن تیت، کارولین گردون، و کاترین آن‌ پورتر و ازرا پاند شاعر، برخوردار گردید و کار‌های مشترکشان را در ‘ ترنس آتلانتیک ریویو ‘  به چاپ رسانید. فورد در ژوئیه ۱۹۳۹ در فرانسه درگذشت. فورد ۶۵ سال داشت

ولی‌ با همینگوی همه چیز فرق میکرد؛ تشویق‌ها با تنش‌ها روبرو می‌گردید: “کاری که با فورد میبایستی انجام داد این است که او را‌‌ بکشی” ارنست جوان و عصبانی از مرشدش به ا زرا پاند میگوید: ” اشتباه نگیر، من فورد را دوست دارم ولی‌ آن یک نظر شخسیست ولی‌ برای ادبیات مدرن انگلیسی او میبایستی از میان برداشته شود” و از دید یک جوان ابراز میدارد: ” او ادعا می‌کند که نشریه ترنس آتلانتیک ریویو، مال جوانان است و از اصطلاحات و کلمات قرن جدید استفاده کرده ولی‌ وقتی‌ آنرا مطالعه میکنی‌ میفهمی که همان گٔه سبک قدیم است و بس” و از این بابت از دست فورد دلخور است

بدین ترتیب بود که تعریف‌های همینگوی از فورد بمرور زمان کمتر و کمتر میشد. دیگر حتی ادب فورد نیز برایش چندش آور شده بود و حرکات صورت و بدن او برایش نفرت انگیز شده بود بخصوص آن سبیلش که به نظرش دوران جنگ را برایش تداعی میکرد. “من میخواهم حضورم را در جنگ تکذیب کنم حال که بیشتر با فورد آشنا شده ام” و دیگر به فورد اطمینان نمیکند ” او یک دروغ گوی به تمام معنیست؛ یک حقه بازی که با آداب نرم و نازک انگلیسی خود را میپوشاند” . در عوض همینگوی به تدریج جای فورد را با نویسندگان صنف پاریس تعویض مینماید به خصوص با گرترود ستاین. همینگوی ستاین را مطمئن میسازد که میتواند فورد را قانع سازد که داستان طولانیش را، ‘ ساختن آمریکائی‌ها ‘ را، با تمام ۹۲۵ صفحه آن‌ در مجله ترنس آتلانتیک برایش به چاپ برساند. او در باره آن میگوید: ” یکی‌ از عظیمترین رمان هأییست که تا بحال Ford Madox Ford, music and the First World Warخوانده‌ام ” ولی‌ نمیتواند فورد را متقاعد سازد که آن داستان بلند بالا را به چاپ برساند. همینگوی با فورد به گفتگو می‌نشیند و داستان ‘ ساختن آمریکائی‌ها ‘ را یک داستان کوتاه بلند مینامد، ولی‌ فورد از چاپ آن عذر میخواهد و آن ستاین را بسیار عصبانی میسازد و خود را تحقیر شده فرض می‌کند و قسمتی‌ از آن گناه را نیز به گردن همینگوی میندازد. اگرچه گرترود نیز از نیش همینگوی در امان نیست وقتی‌ می‌نویسد ‘ سکات فیتزجرالد ‘ در میان خوانندگان نویسندگان معاصر بالاترین رتبه را دارد و اینکه همینگوی مخلوق او و شروود اندرسون است و اینکه اندو مقداری خودخواه و شرمگین از آنچه در افکارشان می‌گذرد میباشند.از نامه‌ای که همینگوی همراه ارسال آخرین اثرش، ‘ مرگ در بعد از ظهر ‘ برای گرترود ستاین فرستاده پیداست که خاطره‌ای ناخوشایند از برخورد ستاین با او در باره چاپ نشدن داستانش در ترنس آتلانتیک دارد: “یک ماده سگ، یک ماده سگ ، و یک ماده سگ است”. آیا این هم یک توطئه همینگوی برای درهم ریختن روابط ما بین فورد و ستاین بوده؟ و همینطور با خودش؟ کس نمی‌داند. لازم به تذکر است که در انگلیسی آمریکائی، ماده سگ، به زن بدکاره نیز اطلاق میشود که منظور همینگوی همان بوده

همینگوی کینه خود را نسبت به فورد به حدی می‌رساند که هنگام ورود او به آمریکا برای جلب سرمایه لازم جهت نجات مجله ترنس آتلانتیک که روو به ورشکستگی میرفت دست به تبلیغات منفی‌ در مورد فورد و مجله ا‌ش زّد. او انتشار ماه اوت و ژوئیه را عوض می‌کند، یک مقاله تند علیه مرام ‘ دادأیسم ‘ فورد میزند که نوعی انارشیزم را در دنیای هنر تشویق می‌کند که خودش از جمله نقاش کوبیزم فرانسوی، پابلو پیکاسو، گرترود ستاین و هانا هوک، از قرن گذشته، از طرفداران آن مرام Image result for ernest hemingwayبودند. او طرفداران دادأیسم فورد را مورد انتقاد شدید قرار می‌دهد. علاوه بر آن‌، یک مقاله امضا نشده علیه نویسندگان محبوب فورد: ژان کوکتو، تریستان زارا، و گیلبرت سلدیز به چاپ می‌رساند و حتی رمان سریال فورد را از مجله برمیدارد و به جایش اشعار بند تنبانی میگذارد

از طرف دیگر، فورد بسیار شخص معقول و بخشنده‌ای بود و آن جار و جنجال‌های همینگوی را ناشنیده میگیرد. همینگوی آن صبوری و سکوت فورد را از ضعف او میپندارد. وقتی‌ دوست و همکار عزیزش، جوزف کنراد در ۳ اوت در می‌گذرد، فورد از همینگوی میخواهد که خطابه‌ای برای دوست مشترکشان در مقاله او بگنجاند. همینگوی در باره کنراد می‌نویسد که هیچوقت نتوانسته نوشته‌های او را دوباره بخواند. و گستاخی را فراتر برده در باره دوست دیگر فورد می‌نویسد: ” اگر می‌توانستم تی‌ اس‌ الییوت را بقدری بسایم که تبدیل به پودر خشکی گردد و آنرا به روی گور کنراد بپاشم، او از قبر بیرون خواهد آمد “. و اضافه مینماید: ” من فردا صبح بسوی لندن پرواز دارم، به دنبال یک چرخ گوشت سوسیس هستم که با خود ببرم و الیوت را با آن چرخ کنم “. فورد از الیوت برای آن حرف‌های خشن همینگوی عذر خواهی می‌کند که بیشتر همینگوی را عصبانی میسازد

حال سی‌و‌ پنج سال بعد همینگوی آن دیدار خود با فورد را در ریتز بیاد  میاورد … “اوه شمائید؟ چه عجب، میتوانم سر میز شما بنشینم؟ ” …. فورد مدت‌هاست که درگذشته. او زمانی‌ که فورد زنده هم بود از پرخاش پراکنی نسWhy did Ernest Hemingway sabotage his own happiness?بت به او آبأی نداشت چه برسد حال که او از دنیا رفته. او فورد را با صورت خوک مانند توصیف مینماید و سبیل‌های رنگ کرده با نفس هایی که صدای ویز‌ از آنها میامد و کلا یک حضور بی‌ مایه و ضمنا بوو دار: “من همیشه وقتی‌ در اتاق در بسته کنارش مینشستم نفسم را حبس می‌کردم ولی‌ حالا در هوای آزاد قابل تحمل بود؛ جرعه‌ای از شامپاینم نوشیدم مبادا از نفس‌های فورد بد طعم شده باشد، ولی‌ هنوز خوشمزه بود. در آن بعد از ظهر در ریتز فورد ناگهان هیلر بلوک را می‌بیند که مورد علاقه هر دویشان بود. “آن بعد از ظهر داشت با حضور فورد به گند کشیده میشد ولی‌ خدا را شکر بلوک سر رسید و اوقاتم را سر جایش آورد” . ولی‌ آیا آن همه بیرحمی در توصیف فورد بجا بود؟ دوستان مشترکی که با خلق و خوی همینگوی آشنائی داشتند آن اظهارات نا مهربان نسبت به فورد را غیرمنصفانه میخوانند و معتقدند همینگوی از روی کینه و غرض شخصی‌، که کسی‌ منشأٔ آنرا نتوانست درست تشخیص دهد دست به بدنام نمودن آن مرد هنرمند و نابغه می‌زند. حتی از همان اوان دوستی‌ فورد و همینگوی، هنگامی که فورد آن نویسنده جوان نو پا را استخدام نمود به دوستانش گفته بود که نوعی عصیان در آن جوان می‌بیند که میتواند روزی علیه او نیز بکار رود. پیشبینی‌ فورد در مورد همینگوی درست بود

کمی‌ در باره ارنست همینگوی: او در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در اوک پارکس ایللینوی بدنیا آمد و یکی‌ از متنفذ‌ترین نویسندگان عهد خویش گردید. او بیشتر نوشته‌هایش را بین ۱۹۲۰ و اواسط ۱۹۵۰ به دنیای ادبیات معاصر آمریکا و جهان ارائه نمود. پس از اتمام دبیرستان به کانزاس رفت و گزارشگر روزنامه کانزس سیتی استار میشود. در ۱۹۱۸ ، در هجده سالگی، برای شرکت در جنگ اول جهانی‌ نام نویسی نمود و به جبهه ایتالیا اعزام گردید که آنجا راننده آمبولانس بود. همینگوی همچنان در نقش خبر نگار، اینبار ‌یک خبرنگار جنگی، گزارش روادید روزانه جنگ را برای روزنامه ا‌ش در آمریکا ارسال میدشت. در هشت ژوئیه همان سال او هنگامی که مشغول پخش شکلات بین سربازان داخل خندق میبود بر ا‌ثر انفجار خمپاره اتریشی‌ ها از سمت راست photograph of a man, a woman, and three boysبدنش به شدت مجروح میشود. دو سربازی‌ که بین او و خمپاره بودند آنقدرها خوشبخت نبودند، یکی‌ در جأ مرد و دیگری پاهایش را قطع کردند. همینگوی به خانه فرستاده میشود. تجربیات او در جنگ اول جهانی‌ مقدمات ذهنی‌ او را برای کتابش، ‘وداع با اسلحه’ که در ۱۹۲۹ به چاپ رسانید مهیا نمود.  در ۱۹۲۱ او با هادلی ریچاردسون ازدواج نمود. او اولین از چهار همسر همینگوی بود. آندو به پاریس منتقل شدند، جایی که همینگوی به عنوان خبرنگار مشغول شد. در پاریس، همینگوی جوان سخت تحت تأثیر فضای باز هنری فرانسه و اروپا به طور کّل قرار گرفت و به نویسندگان ادبیات مدرن پیوست. در ۱۹۲۶ در پاریس، او داستان ` خورشید باز طلوع خواهد کرد ` را به نشر می‌رساند. سال بعد از همسرش جدا میشود. سپس او با پالین فایفر ازدواج نمود.   در عکس بالا، پالین و ارنی با فرزندانشان، بانی‌، پاتریک، و گرگوری، هنگام ماهیگیری دریای عمیق، در ۱۹۳۵دیده میشوند. او پس از خدمت در اسپانیا در ۱۹۳۲،  دست به نوشتن `مرگ در بعد از ظهر` می‌زند که عشق و جذابیت را در مقابل تنفرو گریز در ترازوی وجدان میگذارد و آنها را در داستانی‌ بر اساس حقیقت در مراسم گاوبازی منعکس میسازد. او کلا بیست سال از زندگیش را در اسپانیا گذراند. پالین پس از آنکه ارنست از جنگ‌های داخلی‌ اسپانیا باز گشت از او طلاق گرفت. درhttps://s-media-cache-ak0.pinimg.com/originals/e7/17/11/e71711b2c2e712dd6668f043fe8896ce.jpg ۱۹۴۰ او کتاب معروفش، ‘وداع با اسلحه ‘را به چاپ رسانید`. در آن سال مارتا جلهورن، سومین همسر همینگوی شد که چندی بعد از او نیز جدا شد و با مری ولش، در لندن، در زمان جنگ جهانی‌ دوم ازدواج نمود که تا پایان عمر با او زیست. همینگوی عاشق کی وست، جنوبی‌ترین امتداد جزیره‌‌های فلوریدا بود که هنوز منزلش در آن جزیره شرجی با گربه‌های شش انگشتی ا‌ش که گذاشته اند آنجا زاد و ولد کنند به معرض دیدن عموم قرار دارد و هرساله جشن ‘ بهترین فرد شبیه همینگوی ‘ آنجا برگزار میگردد. او با قایقش از کی‌ وست به کوبا میرفت و شاهد انقلاب کمونیستی فیدل کاسترو و چه گوارا علیه باتیستا نیز بود. در این عکس او با چه گوارا، فیدل کاسترو و قایق بان در حین ماهیگیری دیده می‌شوند. همینگوی ها یک منزل تابستانی در اهایو نیز دارا بودند. کمی‌ پس از انتشار ‘ مرد پیر و دریا ‘ در سال ۱۹۵۲. همینگوی و همسرش، مری، دست به سفری به آفریقا زند که در دو سانحهٔ متوالی  سقوط طیاره، در شرق آفریقا، هردو به طور معجزه آسأی جان سالم بدر بردند. همینگوی، به شدت صدمه دید و بعد از معالجات تا آخر عمر از درد‌های مزمن رنج می‌برد. سفر آفریقا برایش انگیزه نوشتن ‘ برف‌های کلیمنجارو’ بود. در اواخر سال‌های ۱۹۵۰، ارنست همینگوی مانند پدرش از بیماری هیموکروماتوتیس، نرسیدن آهن به مغز، رنج می‌برده که باعث و بانی‌ تحولات روانی‌ و افسردگی بیش از حد او میشود. به همت همسرش، مری، او را در میو کلینیک بستری میکنند. پس از درمان نسبی‌ او به منزل باز میگردد ولی‌ پس از چندی همسرش متوجه میشود که افسردگی شدید او بازگشته و با تفنگ لوله بلند شکاریش کلنجار میرود. او نگران میشوRelated imageد و ارنست شصت ساله را توسط تیم‌ بیمارستان گرفتار و آرام میکنند و باز به بیمارستان باز میگردانند. او ظاهرا درمان شده یا وانمود می‌کند که حالش خوب است. چندی بعد، در ۱۹۶۱، در ایوان منزلش، او با تفنگش به زندگی‌ خود خاتمه می‌دهد. مری ابتدا آنرا تصادف هنگام پاک کردن تفنگ اعلان میدارد ولی‌ در مصاحبه‌ای در ۱۹۶۵ اقرار می‌کند که شوهرش خود کشی‌ کرده. برادر ارنست، لیسترهمینگوی، و خواهرش، اورسولا، نیز مانند او و پدرشان بدست خود به زندگی‌ خود پایان بخشیدند. آنان نیز از همان بیماری  رنج بردند و به افسردگی دچار گردیده بودند

___________________________________________________

فورد مداکس فورد

به اسکار وایلد کمک می‌کند یا کمک نمیکند

مونتمارت، پاریس، نوامبر ۱۸۹۹

Ford Madox Ford Either helps, or Fails to Help Oscar Wild

در ۱۹۴۴، جی‌ دی سلینجر بیست و پنج ساله ارنست همینگوی چهل و پنج را در پاریس ملاقات می‌کند؛ در ۱۹۲۴، ارنست همینگوی بیست و پنج ساله فورد مداکس فورد پنجاه ساله را در پاریس ملاقات منماید، و بیست و پنج سال دیگر به عقب بپر، آن زمان فورد مداکس فورد بیست و پنج ساله با اسکار وایلد چهل و پنج ساله، باز هم در پاریس، ملاقات می‌کند. هر کدام از آن ملاقات‌ها با خود خصایص عجیب خود را به همراه میداشت. اسکار وایلد درب داغون و بی‌ پول در بار یک کاباره در مونتمارت به تنهایی مشغول نوشیدن است. او میهمان افتخاری هتل دالزک است چون هتل مارسویه از نگه داری او عذر خواست و به خاطر نپرداختن کرایه اتاق بیرونش کرد. او دیگر دلیلی‌ برای زنده ماندن نمی‌بیند. ” من دیگر مفهوم زندگی‌ و Image result for oscar wildeهنر را از دست داده‌ام ” . او به دوستش، فرانک هریس می‌نویسد: ” زندگی‌ دیگر برایم لذت بخش نیست؛ ترسانک است ” و اضافه می‌کند ” من لذت‌های آنی‌ دارم و عشق‌های موقت ولی‌ زندگی‌ برایم دیگر لذت بخش نیست؛ مرده خانه مرا میطلبد.  ” او میخواهد یک کتاب دیگر بنویسد ولی‌ قادر نیست قلم بدست بگیرد و تخیلات خود را به پرواز دهد. میگوید ” شدت مصیبت زندان را یک زندانی هنگامی درک می‌کند که آزاد شده.  ” یکی‌ از دوستان جوانی‌ ا‌ش که بعد‌ها او را تر و خشک میکرد و خانه دارش بود از وایلد تعریف می‌کند: ” یک روز حرف عجیبی‌ به من گفت؛ اسکار میگفت وقتی‌ بمیرد و دم دروازه بهشت پیتر او را ببیند، مطمئن است که یک کوله باری از کتاب به او نشان می‌دهد و میگوید: اینها کتاب هأییست که ننوشته ای اا

او هیچوقت قبل از ظهر بر نمیخیزد و اوقات بیداری را در نوشیدن میگذراند. اول با آدوکات شروع می‌کند که مخلوط به هم زده تخم مرغ‌، شکر، و برندی میباشد، بعد برندی خالص، و اخر شب عرق قوی افسنطین مینوشد که او را مانند تخته سنگ بیهوش در رختخواب میندازد. در طول روز اگر حوصله‌‌‌ای باشد دست به نوشتن می‌زند. شبها بعد از ابسنتین که مست مست میشود به شعر سرودن میپردازد. در باره افسنطین به دوستش نوشته: ” رنگ سبز روشنی‌ دارد که بیش از هر چیزی در دنیا از او یک شاعر میسازد “. و با دوست دیگری یک گیلاس افسنطین را با غروب خورشید مقایسه می‌کند. گاهی‌ اوقات در بلووارد مشروبش را مینوشد. او دندان‌های جلویش را از دست داده و پول ندارد آنها را مرمت سازد و میگوید: “مانند سنّ فرانسیس آسیسی، من با فقر ازدواج کرده ام، ولی‌ در مورد من، این یک ازدواج موفق نیست، من از این عروسی که به من داده اند متنفرم” . نویسنده معروف، فردریک بوتت او را بخاطر میاورد که در کافه‌ای در بلووارد سن ژرمن نشسته، باران شدید کلاه حصیری اسکار وایلد را به شکل شمع خاموش کن درآورده و کتش را تبدیل به اسفنج پر آب گردانیده. گارسون در آخر شب منتظر است که او پول مشروب هایی را که نوشیده بپردازد و کافه را تعطیل کند، او صندلی‌‌ها را بروی هم انباشته و سقف کتانی ایوان را بالا کشیده ولی‌ وایلد قادر به رفتن نمیبود، نه‌ فقط از شدت مستی، بلکه پول پرداخت قبضش را نیز نداشت. داستان‌های زیادی در باره دوستان قدیمی‌ او موجود است که از عرض خیابان گذر میکنند که به او بر نخورند

اسکار وایلد در یک خانواده متموّل در دوبلین بدنیا آمد. تاریخ تولد او ۱۶ اکتبر ۱۸۵۴ می‌باشد. او فرزند وسط، بین برادر و خواهرش بود. پدرش یک جراح گوش و حلق و بینی‌ بود و مادرش که زن قد بلندی بود، شش فوت، یک سالون داشت. او با آرایش موی بالا و پوشیده از جواهر، هنگامی که بداخل سالونش میخرامید اغلب شال بلندی به پشتش بود که روی آن انواع قاب‌های کوچک حاوی عکس‌های افراد فامیل و دوستانش بود. به قولی خانم وایلد مانند یک موزه روی دو پا میبود. مادر اسکار بود که به او نوشتن داستان را آموخت و به او فهمانید که حقایق الزاماً برای یک داستان خوب مناسب نیستند. او از Oscar Wilde Sarony.jpgبکار بردن اسامی رک و راست اعضای بدن آبائی نداشت و پسرش را نیز اینطور بار آورده بود که خجالت را در گفتار و نوشتارش به کنار بزند. او و برادر بزرگترش، ویلی، اجازه داشتند در میهمانی‌های والدینشان حضور داشته باشند به شرطی که صحبت نکنند. اسکار کودک آموخته بود که قبل از آنی‌ که زبان به سخن بگشأی میبایستی شنونده خوبی باشی‌. پس از آن‌ او به نویسندگی روی آورد و گاه گاهی‌ شعر هم میسرود. او عاشق گل آفتابگردان بود و در فصل تابستان، اغلب یک آفتابگردان در دست میداشت. از اثر‌های معروف او میتوان از `اهمیت ارنست بودن` نام برد که چندین بار به روی صحنه آمد و حتی در سال ۲۰۰۲ یک فیلم سینمایی از آن ساخته شّد، در ۱۹۸۱، او ‘ سلوم ‘ را در فرانسه و به فرانسوی به رشته تحریر درآورد که در انگلستان به دلیل فحاشی و اهانت به لغات مقدس ‌انجیلی، به او اجازه چاپ و نشر داده نشد. هنر عمده او در گریاندن نبود بلکه در خنداندن بود. در ۱۹۸۵ وایلد ادعای اعاده حیثیت از مارکیز کویننز بری نموده او را به دادگاه میکشاند ولی‌ به ضرر او تمام میشود و نهایتا وی به جرم عمل همجنس بازی ، به خصوص با شخصیتی‌ چون لرد آلفرد داگلاس، به زندان با اعمال شاقه محکوم میشود. در ۱۸۹۷ او در زندان ‘ از اعماق درون ‘ را به فرانسه نوشت که بخش عمده‌ای از آن‌ نامه‌ای خطاب به فاسقش، لرد داگلاس میبود. آن داستان در ۱۹۰۵، چهار سال پس از مرگ زودرسش به چاپ رسید

ولی‌ یک شب شخص فال گیری به اسم چیرو  او را در یک رستوران می‌بیند و به بسویش میرود: “چقدر از دیدار شما خوشوقت هستم دوست عزیز” وایلد با خوشحالی میگوید ” همه من را کنار گذارده اند”. آنها فقط یک بار در ۱۸۹۳ ملاقات کرده بودند؛ چیرو هنوز دست بینی‌ میکرد و آن‌شب نیز دست‌های اسکار را گرفت. او از گذشته اسکار صحبت می‌کند که او را از نزدیکی‌ آن به حقیقت به تعجب میندازد و به پیشبینی‌ آینده او پرداخت: “دست چپت دست یک پادشاه است ولی‌ دست راستت دست پادشاهیست که خود را به تبعید می‌فرستد”. و اسکار با تعجب میپرسد: “و آن زمان کی‌ میشود؟” چیرو جواب می‌دهد: “چند سالی‌ دیگر” و دیگر حرفی‌ به آن اضافه نمیکند. شش سال بعد وایلد به چیرو میگوید که هرچه در باره او در آن شب گفت حقیقت داشت ولی‌ هنوز او خود را به تبعید نفرستاده

فورد مداکس فورد دو خاطره بسیار متفاوت از اسکار وایلد به یاد دارد. او در ۱۹۱۱  در باره برخوردش با وایلد در نوجوانی می‌نویسد: ” او در کاباره‌ای نشسته بود و معلوم بود که به شدت مست است؛ او را یک عده دانشجوی شیطان هنرستان چهار هنر، در میان گرفته اند و سر به سرش میگذارند؛ وایلد تحملش بسر می‌اید و بلند میشود و با عصای عاجی که از دوران تمولش داشته از آنها دوری میجوید؛ یکی‌ از جوانان داد می‌زند که فرد فاسدی که در مجلس حضور داشته و نامش بی‌بی لبوش بوده دوری جوید زیرا و در صدد است که در راه هتل، او را برای تصاحب عصای آجش به قتThe State of the Sunflowers – Oscar Wilde In America :: Blogل برساند” و اضافه می‌کند: ” در این هنگام اسکار وایلد فریاد بر میاورد و از محل بیرون میرود ” و اضافه مینماید که او سکوت می‌کند و نقشی‌ در نجات دادن وایلد گیج و ویج ایفا نمینماید. ولی‌ در نوشته‌ای بیست سال بعد، فورد آن دستان را به کّل عوض می‌کند و از خود یک قهرمان میسازد که به کمک او شتافته آن دانشجویان موذی را سر جایشان مینشاند به نحوی که وقتی‌ اسکار وایلد “از ترس به آنها عصایش را می‌بخشد” آنها را وادار میسازد که هرچه زودتر آنرا به هتلش باز گرداندند و تحویل او دهند. فرق عمده دیگری در نوشتار فورد در باره اسکار وایلد مشاهده میگردد و آن در تحقیر وایلد و نوشته‌هایش در ۱۹۱۱ میباشد، درست به همان طریقی که بعد‌ها ارنست همینگوی از او بدگویی می‌کند، در صورتی‌ که در ۱۹۳۱ او نوشته‌های وایلد را میستاید و او را قهرمان ادبیات مدرن انگلیس میخواند

در اکتبر ۱۹۰۰ وایلد برای عملی‌ بروی گوش راستش که در دوران زندان از سرما صدمه خورده بود به بیمارستان میرود. دوستانش برای ملاقات او به دیدنش رفتند ولی‌ سلامتی او رو به وخامت میرود و یک ماه بعد، در چهل و شش سالگی به سبب مننژیت حاد فوت مینماید و به گفتار آن فالگیر صحت میبخشد. سال‌ها بعد اسکار وایلد به عنوان متبحرترین نویسنده انگلیسی بعد از شکسپیر شناخته میشود و گروه همجنس گرایان از او یک قهرمان و سمبل میسازند

_________________________________________________________

اسکار وایلد

از دست مارسل پروست از کوره در می‌رود

شماره ۹ بلووارد مالیزرب، پاریس نوامبر ۱۸۹۱

Oscar Wilde Loses His nerve With Marcel Proust

اخطار: نوشتهای زیر برای بزرگسلان است

هنگامی که اسکار وایلد معروف به پاریس میرسد. او در خاطرات دوستان هنرمند و هنر دوست فرانسوی به شاد و شنگولی باقی‌ مانده. اکنون که به فرانسه بازگشته سی‌ و هفت سال دارد. او قرار است دو ماه در پاریس اقامت ورزد و به روی نمایشنامه `سالوم` خود کار کند. او فرانسه را به روانی‌ صحبت می‌کند و از لهجه ا‌ش خجول نیست. اسکار به دوستش ادموند دو گونکورت میگوید: “فرانسه‌ زبان دلخواه من است، ایرلندی نژاد من است، و انگلیسی‌ها مرا برای صحبت کردن به Image result for oscar wildeزبان شکسپیر محکوم میکنند”. او فرانسه‌ را با حداقل کلمات اصلی‌ و لب‌های کج و کعوله صحبت می‌کند و سعی‌ بر تقلید لهجه روز را دارد و در این کار بقدری موفق میشود که شنونده فرانسوی خود را بسیار تحت تاثیر قرار می‌دهد و حتی اشک آنها را بدر میاورد و یا شدیدا میخنداند. او میگوید: “من تمامی استعدادم را در کارهایم به خرج داده‌ام و تمامی نبوغم را در زندگیم” وایلد خود را موظف میداند که تمامی سد‌های تکلم را بشکند و از تصحیح دیگران نمیرنجد و اهمیتی هم به آنها نمیدهد. او وسواس در جلوگیری از اشتباهات کوچک را در صحبت کردن به خرج نمیدهد و فقط قصدش رسانیدن صریح و خلاصه منظورش است

نشریه هنری ‘ له کو دو پاری’ ورود وایلد به پاریس را یک اتفاق بزرگ برای جامعه ادبی‌ پاریسیها میخواند. رهنمای او در پاریس یک جوان جاه طلب ادبیست به نام مارسل شووب، که داستان “غول خودخواه” را برایش ترجمه کرده. آن یک داستان پر معنیست که با اینکه برای کودکان نوشته ولی‌ برای بزرگسالان نیز خالی‌ از لطف نمی‌باشد. بعد از خروج اسکار وایلد از فرانسه، شووب او را به یک “مرد گنده با صورتی‌ پف کرده، گونه‌های سرخ، و چشمانی گول زن، دندانهای بد و خراب و یک دهان کودکانه حریص که هنوز میخواهد به پستان مادرش مک بزند” تشبیه نمود و اضافه نمود: ” هنگامی که غذا میخورد، کم میخورد ولی‌ به جایش تا دلت بخواهد از سیگار‌های مصری آغشته به تریاک کشید و کشید و باز هم کشید و بگذار نوشیدن پیاپی افسنطین او را نیز بهت بگویم، یک الکلی و معتاد به تمام معنی”. شووب اغلب از وایلد در آپارتمانش پذیرایی میکرد. لیون دوبت که او را آنجا ملاقات نمود وایلد را خوش قیافه و منقلب یافت که کلمات از دهان کوچکش پشت سر هم بیرون می‌ریخت؛ درست مثل یک زن حراف و چاق که پشت سر کسی‌ غیبت می‌کند

طرز گفتار اسکار وایلد را دیگران نیز تقلید کرده اند و یا از آن یاد نموده اند، از جمله ارنست رینود، که به او در یک روز آفتابی بر میخورد در بلووارد کاپوسین: “ما باید بگذاریم احساسات درونمان بخندند و از اشعه آفتاب مثل دسته‌ای از بچه‌های خندان استقبال نمائیم؛ من عاشق زندگی‌ هستم ..” و در این لحظه وایلد نگاهی‌ به اطرافش میندازد: “ببین چگونه زیبایی اطرافمان حتی از زیبایی دشت و کوهساران پیشی‌ می‌گیرد” و نفس عمیقی می‌کشد، چشم‌هایش را می‌بندد و بسوی خورشید می‌گیرد: “بودن در دهکده و میان داشت و مزرعه من را منجمد میسازد در حالیکه بودن در شهر بزرگ در میان مردمان مرفه و متمدن و دیدن اینهمه مکنت و دارائی، مرا به هیجانی‌ وصف ناپذیر میندازد” و اطرافش را با دو دست نشان می‌دهد: “ببینید، من اینرا میخواهم؛ مغازه‌های لوکس، هتل‌های قصر مانند، دکوراسین، و چراغانی… این مرا به وجد میاورد” آنگاه رو به من کرده میگوید: “من به طبیعتی که آدمیزاد در زیباییش دخالتی نداشته علاقه‌ای ندارم ” و به یاد واقعه وحشتناک تاریخی می‌افتد: “وقتی‌ که بنونوتو سلینی یک مرد زنده را قربانی کرد که ماهیچه های بدن آدمیزاد را در حین زندگی‌ بسنجد پوپ او را آمرزید، و حق داشت… یک مرد چه ارزش دارد در مقابل علم و دانشی که پس از فدا کردن جان خود به مردمان عالم ارائه می‌دهد؟” و به کلمات کیت اشاره می‌کند؛ یافتن یک منبع تمام نشدنی‌ رضایت و لذت

وایلد اولین بار به مارسل پروست بیست ساله منزل مادام آرتور معرفی‌ میشود. او از تسلط کامل پروست به زبان انگلیسی متعجب میشود و دعوت وی را برای شام در منزلش در بلورد مالیزرب قبول مینماید. در آن غروب اسکار وایلد به منزل پروست می‌رود ولی‌ او Image result for marcel proustهنوز نیامده. چند دقیقه بعد پروست نفس زنان به منزل می‌رسد و از مستخدم میپرسد: “آیا آقای انگلیسی رسیده؟” جواب میشنود: “بلی آقا پنج دقیقه پیش رسیدند و هنوز به اتاق پذیرایی نرسیده سراغ دستشویی را گرفتند و  بیرون نیامده اند .” پروست به طرف دستشویی میرود و از پشت در بلند او را صدا می‌زند: “موسیو وایلد آیا شما حالتان خوش نیست ؟”  وایلد کمی‌ درب دستشویی را باز می‌کند و پاسخ می‌دهد: “چرا موسیو پروست، حالم خوب است” و اضافه می‌کند: “من فکر می‌کردم تنها میهمان هستم ولی‌ هنگامی که به اتاق پذیرایی رفتم والدین شما را دیدم و از آنجائی که فردی خجالتی هستم زود به دستشویی پناه آوردم” و بدنبال آن حرف از آنجا بیرون میاید و با عجله میگوید: “خداحافظ موسیو پروست” و سریعاً از منزل او خارج میشود. پس از آن حرکت تعجب آمیز، پروست به داخل اتاق پذیرایی میدود و به پدر مادرش خوش آمد میگوید و مپرسد که ‌چه اتفاقی برای وایلد افتاده؟ آندو جواب می‌دهند: “بلی موسیو وایلد به داخل اتاق آمدند و نگاهی‌ به اطراف انداختند و اظهار داشتند `چه اتاق زشتی` و زود بیرون رفتند.” این اظهار نظر برای پروست تعجب آمیز بود. از اسکار وایلد بعید بود چنین گفتاری. او یک آدم بی‌ادب نیست. از قرار معلوم، و آنطوری که بعد‌ها اسکار وایلد بیاد میاورد، او به داخل اتاق پذیرایی شده و در ابتدا کسی‌ را آنجا نمی‌بیند و به خود، ولی‌ بلند میگوید: “چه اتاق زشتی” و بعد ته سالن آقا و خانم پروست، والدین مارسل را می‌بیند و از خجالت به دستشویی پناه میبرد. پس از آن حرف نامناسبی که زده بود، وایلد دیگر رویش نمیشود به آن اتاق باز گردد و منزل را ترک می‌کند

سه‌ سال بعد وایلد باز پروست را در پاریس می‌بیند، شاید آن خاطره آن‌شب در او زنده شده بود شاید هم هنوز از پروست از اینکه با اونخواسته تنها شام صرف کند دلگیر بود، در هر حال باز کلماتی دور از ادب از دهنش خارج میشود و ملاقات آندو کوتاه میشود. آنجا پروست به اطرافیان میگوید: “من فکر نمیکنم اسکار وایلد خوب تربیت شده باشد”. پروست از وایلد خوشش نماید – در یک نامه به کوکتو در ۱۹۱۹، او از آن ابراز احساساتش نسبت به وایلد جلوگیری نمیکیند و می‌نویسد: “من از وایلد بدم میاید” ولی‌ برای مرگش دلسوزی می‌کند: “من برای کسی‌ که تمام بدبختی‌ها نصیبش شده آرزوی ناکامی نمیکنم به‌خصوص که او دیگر در میان ما نیست. آیا همجنسگرایی او دخلی در رفتار و گفتار غیر قابل انتظار داشته؟” و اضافه می‌کند: “هنوز نتوانستم درک کنم چگونه شخصیتی‌ مانند وایلد که در محافل شمع مجلس بود و نوشته‌هایش در نمایشخانه‌ها به صحنه میامد و اینقدر مورد دلخواه مردم و جامعه ادبی‌ بود به یکباره تن به پستی دهد و یک بالش برای زیر سرش نداشتد باشد. من که برایش متاسفم اا

کمی‌ در باره پروست: مارسل پروست در ۱۰ ژوییه۱۸۷۱ در جنوب پاریس، بدنیا میاید. تولد او دو ماه بعد از معاهده فرانکفورت، که پایان جنگ‌های فرانسه‌ – پروژیا را شامل میشد به وقوع پیوست. آن به جنگ فرانسه‌ – آلمان و یا جنگ ۱۸۷۰ نیز معروف است که زمان امپراتوری دوم فرانسه‌ ناپلئون سوم، و کنفدراسیون آلمان، پادشاهی پروژیا بود. پدر مارسل، ادرین پروست، یک پزشک آسیب شناس میبود که مقالات پزشکی‌ او در اروپا بسیار مورد توجه جامعه پزشکان قرار داشت. مطالعات او در بیماری وبا، در اروپا و آسیا، مجموعه‌ ارزنده‌ای از تحقیقات و آزمایش‌های او را منعکس می‌کند. مادر پروست، ژین کلمنتس، از خانواده متموّل یهودی ساکن الساس، شرق فرانسه میبود. او زنی‌ باسواد و ادیب بود که به زبان انگلیسی نیز چیره گشته بود. او بود که به فرزندش، مارسل، انگلیسی آموختن را شروع کرد و در ترجمه کتاب جان روسکین به وی کمک نمود. او به مادرش بسیار وابسته بود و تا آخر عمر والدینش در منزل آنان میزیست

با اینکه او در کلیسای کاتولیک سن لوئی دانتین غسل تعمید یافت، ولی‌ به دینش بی‌ اعتنا و یک اتیزت شد. در سنّ نه‌ سالگی  عوارض آسم در او عود نمود و او را تا اخر عمر نسبتا کوتاهش رها نکرد. در یازده سالگی بیماری او باعث قطع آموزش او در دبستان لیسه کندرسه گردید. او تحصیل را نزد مادرش ادامه داد و همکلاسی‌هایش برای او کتب و نوشته جات لازم را از مدرسه میاوردند. او در ادبیات چیره گشت و توانست جایزه اول ادبیّات منطقه را از آن‌ خود سازد. همان دوستان دبستانی که همگی‌ از خانواده‌های سر شناس بودند برایش نوشته‌های ادبی‌ لازم را فراهم نمودند که توانست داستان `در جستوجوی زمان گم شده` را به روی کاغذ بیاورد. بر خلاف ضعف و بیماری آسم او در سال ۱۸۹۰ وارد خدمت نظام گردید و یک سال در ارلیان خدمت نمود که آن دوران باعث گرفتن ایده‌هایش برای رمان `طریقه گرمانت` شد. از نویسندگان شهیری که الگوی او بودند می‌توان از سینت سیمون، مونتگ، ستندهال، فلوبرت، جرج الیوت، فیودور داستایووسکی، و لیو تلستوی نام برد

پروست بیشتر به همجنس گرایی علاقه داشت ولی‌ آنرا تا جای ممکن از اطرافیانش پنهان مینمود، چون هوموسکسوالیتی در آن دوران جرم بزرگی به حساب می‌آمد. مادام سلست البرت، پیشخدمتش منکر آن میبود ولی‌ دوستان و هم دوره ای‌هایش عکس آنرا شاهد بودند یا شنیده بودند. رابطه او با آندره ژید، نویسنده، و پادویش، ارنست فرگوسون داشت حقیقتی عیان می‌گشت. تأثیر سبک زندگی‌ جنسی‌ او در کتاب `در جستجوی زمان گمشده` دیده میشود که چندین شخصیت داستان او یا همجنسگرا هستند یا دو جنسگرا. او همیشه منکر تمایلش به همجنس میبود به طوری که در ۱۸۹۷ نویسنده، جان لورین، را به دوئل دعوت نمود چون او را متهم به همجنس گرایی و رابطه با لوسین دوبت نموده بود. هردو در این دوئل سالم ماندند.  درعکس فوق، پروست، نشسته، لوسین دوبت سمت راست، و روبرت د فلر سمت چپ، دیده می‌شوند. پروست سه‌ سال آخر زندگی‌اش را در رختخواب و اتاق خوابش گذرانید چون به شدت بیمار بود و از آسم رنج میبرد. مارسل پروست در ۱۹۲۲، بر اثر سینه پهلو درمیگذرد و در گورستان پرلاشز پاریس دفن میگردد. او پنجاه و یک سال داشت

__________________________________________________

مارسل پروست

از شرّ جیمز جویس خلاص میشود

هتل مژستیک، پاریس ۱۹ مه‌ ۱۹۲۲

Mercel Proust Gets rid of James Joice

مارسل پروست، که زمانی‌ یک فرد اجتماعی بود اکنون به ندرت بیرون می‌رود. او اغلب اوقات در اتاق خوابش بسر میبرد. او یک بی‌تفاوتی و عدم علاقه نسبت به زندگی‌ اجتماعی و میهمانی‌های شلوغ پیدا کرده: “هیچ چیز مرا بیش از زندگی‌ بیست سال پیشم متنفر نمیسزد” ولی‌ دوستاران او، به‌خصوص دوستاران هنر‌های معاصر، میخواهند او را در مجامع ببینند. در این روند، زوج انگلیسی طرفدار او، سیدنی و ویولت شیف، میخواهند به هر ترتیبی که شده او را راضی‌ به شرکت در مجلسی نمایند که سه‌ هنرمند مشهور دیگر نیز شرکت خواهند داست – ایگور استراوینسکی، پابلو پیکاسو، و جیمز جویس. آنها میخواهند آن چهار هنرمند بنام را گرد هم آرند و محفلی تاریخی ترتیب دهند. پروست بهترین میهمان آنهاست چون از سابقه بیشتری Image result for marcel proustبرخوردار است و به خصوص پس از انتشار “سودم و غوموره” که دو شهر بدکاران در کتب آسمانیست، را به رشته تحریر آورد، آنروز‌ها از شهرت و محبوبیت خاصی‌ برخوردار گردیده

از آنجائی که می‌دانستند او هیچ دعوتی را قبول نمیکند، سیدنی و ویولت از دوستی‌ خواستند که به با نامه‌ای از طرف آنها بنزدش رفته از او بخواهد که لا اقل بعد از شام یک سر به مجلس بزند. پیکاسو و استراوینسکی به موقع سر میرسند، جیمز جویس که به بدقولی معروف است بعد از قهوه می‌رسد، مست و پاتیل که از اینطرف به آن‌طرف تلو تلو میخورد. او یکراست میرود و روی صندلی‌ سمت چپ میهماندار می‌نشیند و از اوضاع و احوالش عذر میخواهد: من به هیچ جمعی‌ نمیپیوندم مگر به عنوان یک خانه بدوش” و صورتش را در میان دو دستش پنهان میسازد. میهمان دیگر، کلایو بال به خاطر میاورد حدود ساعت ۲:۳۰ بعد از نیمه شب آنها متوجه یک شخصی‌ با جثه کوچک وارد سالن میشود. او نیز مست است و تلو تلو میخورد. کلایو میگوید: “جستا فرد ریزه میزه‌ای بود که من را از دیدنش ابدا به وجد نیاورد؛ با شنل مشکی‌ و دستکش‌های سفیدش کمی‌ که نزدیکتر شد متوجه شدیم او کسی‌ نیست جز مارسل پروست” هنوز به میز نزدیک نشده بود که پرنسس ویولت مورات به او نگاه تندی می‌افکند و متشنج از اینکه در اثر آخرش از او به عنوان یک زن خسیس نام برده، از جایش بلند شده با خشم مجلس را ترک می‌کند. پروست، متلاطم از ردّ او در حضور جمع بین ایگور ستروینسکی و سیدنی شیف می‌نشیند

استراوینسکی رخ او را به بیروحی “ماه بعد از ظهر” تشبیه می‌کند. پروست سعی‌ دارد هندوانه زیر بغل استراوینسکی بگذرد و او را با بتهوون مقایسه می‌کند. او در جوابش میگوید: “شکی نیست که شما از ستایشگران بتهوون هستید” و اضافه می‌کند: “من از بتهوون بدم میاید”. پروست یکه میخورد: ولی‌ استاد عزیز، مطمئناً آن قطعه‌های سوناتا با پیانو، آن چهار قطعه ها، …؟” ستروینسکی حرفش را قطع می‌کند: “بدتر از بقیه‌”. در این هنگام جیمز جویس خرناس بلندی می‌کشد یا به قول بال “امیدوارم که خرناس بوده باشد” و یکمرتبه به خود می‌اید – او خود را به پروست معرفی‌ می‌کند. پروست با بی‌ علاقگی دست دراز شده او را میفشرد. او که متوجه میشود دارد با پروست دست می‌دهد کمی‌ یکه میخورد، حال از شدت Image result for james joyceمستی بود که او را نشناخته یا از غیبت طولانی پروست در مجامع، میداند که کار‌های او با کار‌های پروست مقایسه می‌شوند که بیشتر به ضرر جویس تمام میشود. در آنجا پروست به جویس میگوید: “من هرگز نوشته‌های شما را نخوانده‌ام آقای جویس” و او نیز در جواب میگوید: “من هم هرگز کار‌های شما را نخوانده‌ام آقای پروست”. در هر حال آنها حرف دیگری ندارند بجز صحبت از آخرین کارهایشان: “حتما شما یولیسیس مرا خوانده اید” و پروست فقط جواب می‌دهد: “نه‌” پروست فقط از دوشس در نمایشنامه ا‌ش حرف میزد و بقیه‌ ساکت گلوش فرا میدادند. پنداری کسی‌ جرأت نمیکرد وارد آن مباحثات دو مست لا یعقل شود. یولیسیس اثر جویس بسیار معروف شده بود به طوری که روزی در زوریخ، مرد جوانی‌ با دیدن جویس به جلو میدود و از جویس میخواهد: “اجازه دهید دستی‌ که یویلیسیس را به رشته تحریر آورده ببوسم” و جویس از دادن دستش امتنان ورزیده میگوید: “نه‌، این دست کار‌های دیگری هم کرده”. پس از بیست سال جویس در باره پروست به دوستی‌ گفته بود که چند صفحه از آن کار پروست را خوانده ولی‌ جذابیتی در آنها نیافته. آن‌شب آندو مرد خسته از نفی کردن‌های یکدیگر وجوه مشترکی مییابند و آن صحبت از بیماریهایشان بود؛ سردرد مزمن و معده درد حاد. در تمامی آن مدت، پابلو پیکاسو ساکت نشسته بود و فقط گوش فرا میداد. او مقداری با استراوینسکی گپ زد و به نوشیدن و خوردن شامش پرداخت

آن‌شب، پس از آنکه پیکاسو و استراوینسکی از آنها جدا شدند، پروست به سیدنی و ویولت شیف اصرار می‌کند به آپارتمانش بیایند و شامپاین بنوشد. جویس نیز بزور خود را در تاکسی جای می‌دهد. او سیگاری روشن می‌کند و پنجره را باز می‌کند که پروست را ناراحت میسازد چون آسم دارد که  در هوای آزاد عود می‌کند. دم در ساختمان آن چهار نفر پیاده می‌شوند ولی‌ پروست از جویس میخواهد با تاکسی به منزلش بازگردد و دست ویولت را می‌گیرد و وظیفه سخت از سر بدر کردن Bronze statue of Joyce standing in a coat and broadbrimmed hat. His head is cocked looking up, his left leg is crossed over his right, his right hand holds a cane, and his left is in his pants pocket, with the left part of his coat tucked back.جویس را به عهده سیدنی میگذارد. آنسه تا دمی از صبح گاه را به صحبت و نوشیدن شامپاین می‌گذرانند

خلاصه‌ای زندگی‌ جیمز جویس: جیمز جویس یک رمان نویس و شاعر ایرلندی بود که در دوبلین، در ۱۸۸۲ چشم به جهان گشود. او بزرگترین فرزند از دٔه فرزند جان و مری جویس میبود. او اولین شعرش را در نه‌ سالگی نوشت و آن برای دوست پدرش، و رهبر معزول شده حزب ایرلند، چارلز ستوارت پرنل بود که از پدرش می‌شنید که کلیسای کاتولیک و حزب لیبرال انگلیس باعث عزل او از رهبری حزب ایرلند شدند. جیمز کودک تحصیلاتش را در مدرسه شبانه روزی کالج کلونگوس وود در استان کیلدر آغاز نمود ولی‌ در ۱۸۹۲ به خاطر عدم توانائی پدرش در پرداخت شهریه مجبور به ترک آن مدرسه شد و تحصیلاتش را در خانه ادامه داد. در ۱۸۹۸ جویس در دانشگاه کالج نو بنیاد دوبلین نام نویسی نمود و رشته زبان، به خصوص انگلیسی، ایتالیأی، و فرانسه را آغاز کرد. او خیلی‌ زود به حلقه هنرمندان تئاتر دوبلین پیوست. پس از فارغ شدن از تحصیل جویس به پاریس رفت که رشته پزشکی‌ را دنبال کند ولی‌ پس از مدتی‌ صرف نظر نمود چون به علوم علاقه نداشت و شیمی‌ را نمیتوانست جذب کند و پس از آن‌ از سرمای فرانسه بیمار گشت. مخارج شهریه نیز قوز بالا قوز شده بود که در این هنگام مادرش در بستر مرگ افتاد، پدرش تلگرام مختصری به او زد که باز گردد. بدین ترتیب جویس جوان به دوبلین بازگشت

 جیمز جویس برای رمان `یولیسیس ` ، ۱۹۲۲، به شهرت جهانی‌ رسید که الهام گرفته‌ای از ادسی هومر است. قبل از انتشار یولسیس، جویس با سری داستان‌های کوتاه `دوبلینی‌ها ` در ۱۹۱۴ به شهرت رسیده بود همینطور برای ` پرتره Page saying 'ULYSSES by JAMES JOYCE will be published in the Autumn of 1921 by "SHAKESPEARE AND COMPANY" – SYLVIA BEACH – 8, RUE DUPUYTREN, PARIS – VIe'یک آرتیست جوان ` که در ۱۹۱۶ آنرا به رشته تحریر آورد. در ۱۹۰۴ جویس به اتفاق دوستش، نورا بارناکل، که بعد‌ها به همسری او درامد، به اروپای عمده نقل مکان نمود. آندو ابتدا در شهر ساحلی تریست، در شمال ایتالیا، سپس به پاریس، و بالاخره در زوریخ اقامت ورزیدند. اگرچه بیشتر دوران بزرگسالی‌ جویس در خارج از ایرلند میبود ولی‌ با این حال افکارش در دوبلین بود که اغلب تم داستان‌هایش را تشکیل میداد

اشعار جویس در موسیقی‌‌های برخی‌ از آهنگسازان بکار رفت. اولین آهنگسازی که از شعر‌های جویس استفاده نمود جفری مولنو پالمر ایرلندی بود سپس هربرت هیوز و برایان بیدل از اشعار وی سود جستند و جویس را در عالم موسیقی‌ نیز مشهور گردانیدند به طوری که آهنگسازان آمریکائی نیز دست به ساختن و تنظیم موسیقی از روی شعر‌های جویس زدند. از میان آنان میتوان از کارول Image result for james joyce and nora barnacle weddingزیمانووسکی و در ۱۹۲۶، و ساموئل باربر در ۱۹۳۶ نام برد. پس از مرگ او نیز کارهایش توسط الیوت کارتر، در ۱۹۵۱، لوسیانو برینو در ۱۹۵۳ و بسیاری دیگر از آهنگ سازان مشهور به روی ارکستر سمفونی تنظیم به به صحنه آمد. در ۱۱ ژانویه ۱۹۴۱ به خاطر زخم معده حادی که مدت‌ها از آن رنج می‌برد جویس در زوریخ تحت عمل جراحی قرار گرفت. او کمی‌ روو به بهبودی میرود ولی‌ غروب همان روز حالش به وخامت میگراید و در اغما می‌رود. او سه‌ ساعت پس از نیمه شب ۱۳ ژانویه به هوش می‌اید و از پرستار میخواهد که به همسر و فرزندش تلفن کند و از حال خود برایشان گفت. آنها در راه بودند که او فوت می‌کند. جویس را در مقبره حقیری نزدیک باغ وحش زوریخ دفن میکنند. در ۱۹۶۶ جسد او را به گورستان بهتری در زوریخ برده آرمگاهی مناسب شأن وی برایش میسازند. نورا که دٔه سال پس از او در میگذرد نیز در کنارش آرمیده همینطور فرزندشان، جیورجیو که در ۱۹۷۶ از دنیا رفت

_____________________________________________

جیمز جویس

حرفی‌ برای گفتن به هرولد نیکلسون ندارد

هاید پارک گاردن شماره ۳۱، لندن، ۳۰ ژوئیه ۱۹۳۱

James Joice Finds Little to Say to Harold Nicolson

تعدادی میهمان در اتاق پذیرایی منزل کرسی دار ،چیرمن، شرکت نشر پوتنام ، در طبقه بالا ، جمع شده اند. همه حاضر برای صرف نهار به افتخار میهمان منتخب، جیمز جویس میباشند. یک فضایی آمیخته با تعارفات، رفتار‌های سنجیده، و گفتار‌های حساب شده. بوی سنگین نیلوفر‌های مادونا از ایوان بداخل میاید و فضا را بیشتر جوگیر نموده. همسر کرسی دار، گلدیس هانتینگتون، شاید از همه عصبی تر است. هر صاحبخانه‌ای که میهمان عمده ا‌ش فقط سکوت را ترجیح بدهد عصبی میشود به خصوص خانم‌ها که طاقت چنین فیس و افاده‌ها را کمتر دارند آنهم از طImage result for james joyce and nora barnacle weddingرف یک مرد. آن نهار در سکوت یا حد اقل حرف صرف شد و گلدیس را لحظه به لحظه نگرانتر میساخت که بعد از آن چه کنند و چه میشود. جویس به عکس شخصیت‌های داستانش که حراف هستند، به طرز مرموزی ساکت است و فقط در پی‌ موضوعی که خیلی‌ مورد توجّهش باشد لب به سخن میگشاید. مثلا در ملاقاتش با له‌ کوربوزیه، جویس هنگامی به حرف آمد که او از طوطی‌هایش پرسید، پییر و پپی

حاضرین در میImage result for james joyce and nora barnacle weddingهمانخانه کرسی دار، کانستنت هانتینگتون؛ همسرش گلدیس؛ لدی گاسفورد؛ ندیمه سابق ملکه الکساندرا؛ منتقد دزموند مکارتی؛ و نویسنده هارولد نیکلسون که اخیرا به حزب تازه تأسیس موزلی پیوسته میباشند. آنها مشغول رد و بدل کردن تعارفات و صحبت‌های مؤدبانه هستند که ناگهان صدا پای کسی‌ از راه پله بگوششان میخورد. آنها بی‌ اختیار از جایشان برمیخیزند. میهمان تازه، نورا بارناکل است، که تازه با جویس ازدواج نموده، پس از نیم قرن با او بودن و نبودن. دختر بیست و سه‌ ساله شان تا آنوقت میپنداشته که والدینش ازدواج کرده بودند. نیکلسون نورا را زنی که هنوز باقیمانده زیبایی‌ جوانیش در صورتش پیداست با لهجه سنگین ایرلندی، توصیف نمود که در البسه فاخر  یک زن بورژوای فرانسوی پوشیده شده و با یک بروش مرصع دو طرف یقه ا‌ش به هم پیوسته. نورا ابتدا پرستار و خانه دار جویس بوده که باهم زندگی‌ مشترک خود را شروع میکنند

بدنبال نورا  جیمز جویس از پلکان بالا می‌رود. باز به قول نیکلسون با همان چشم‌های تیز و تیله ای. و آنرا کسی‌ میگوید که خود از چشم نخودچی‌ترین نویسندگان معاصر خود است. او جویس را به مانند `یک دختر ترشیده تشبیه می‌کند ` با آن ته ریش و عینک مقعر کلفت که هربار که سرش را به طرفی‌ برمیگرداند انعکاس نور خورشید داخل اتاق را به اطراف دیوار میندازد `. بیماری گلوکوم چشم‌هایش یازده عمل جراحی را در انتظار است. او حتی بعضی‌ اوقات چشم بند می‌زند. باز نیکلسون او را به `پرنده نحیفی که با چنگال‌های باریکش و چشمان تیز بینش از پشت شیشه عینک ضخیم طوری که گاهی‌ مجبور است به نقطه دیدش از یک زاویه بنگرد` تشبیه می‌کند. گروه میهمانان با حاضر شدن نهار به پایین میریزند. خانم هانتینگتون سعی‌ دارد سر صحبت با جویس را به نحوی باز کند. با صدای نازکش سخن از نویسنده محبوب ایتالیأی جویس، ایتالو سروو میبرد، نویسنده کتاب معروف ` اعترافات زنو ` که جویس زمانی‌ آنرا تدریس کرده. سر میز، هرولد نیکلسون نزد لیدی گا سفورد مینشیند – مکالمات آنها دو طرفه است – کالج ایتون، و اینکه آیا پسر‌های زیر بیست سال میتوانند اجازه پرواز داشته باشند یا نه‌؟ ولی‌ یک گوش نیکلسون به طرف دیگرش تیز شده – مکالمه بین گلدیس هانتینگتون و جیمز جویس. جویس کم صحبت‌PPT - James Joyce (1882-1941) PowerPoint Presentation, free download -  ID:5386229 می‌کند و گاهی‌ با نظریات خانم صاحبخانه در باره ایتالو سروو مخالفت میورزد. ولی‌ نیکلسون اقرار می‌کند که جویس از صدای زیبایی برخوردار است – یک تون صدای سیّال و کنگره دار. هردو صحبت‌ها کم کم با صحبت دزموند مکارتی موازی میگردد که در باره قتل یک سروان انگلیسی، هوبرت شویس میگفت که در توطئه‌ای بلدرچین آغشته به سمّ جلویش میگذارند و او را میکشند؛ و پدرش، سرّ ویلیام شویس یک تلگرام بی‌ نام دریافت می‌کند با سه‌ کلمه `هورا، هورا، هورا `. نیکلسون و مکارتی به این بحث داغ میپردازند. نیکلسون مؤدبانه سعی‌ در آوردن جویس در این بحث جنجال برانگیز دارد: “آیا شما به موضوع قتل علاقه دارید؟” که جویس جواب میدهد که کمترین علاقه هم به این موضوع ندارد و کفّ دستهایش را به طرف فرش میگیرد که نیکلسون آنرا به ` حرکت بستن پیانو ` تشبیه می‌کند. او هیچوقت از سکوت‌هایش خجالت نمیکشید و حتی گاهی‌ خمیازه نیز می‌کشیده که نورا او را تکانی میداده که دهانش را ببندد. نیکلسون و مکارتی به آرامی موضوع صحبت را به سرّ ریچارد برتون میکشانند: “آیا میدانستید که برتون در کمپانی هند شرقی‌ به خاور میانه سفر‌ها کرده در اواسط قرن پیش در هند و پارسیه فعالیت‌های تحقیقاتی‌ یا بهتر بگوییم، جاسوسی، هم داشته؟” جویس سری به علامت نفی میجنباند. ” او در ایران به میرزا عبدالله بوشهری معروف میشود که نقش خود را بهتر ایفا نماید” مکارتی به میان حرف پرید: “همانی که برای عوام فریبی خرقه درویشی پوشیده بود و آهن ربا در گیوه‌ها و نوک عصایش گذاشته بود که هنگام نزدیک کردن آن به گیوه‌ها هردو جلوپایش جفت می‌شدند؟ خوب مردم را فریفت” و خنده‌ای پیامدش سر می‌دهد. نیکلسون جواب می‌دهد: ” او به بومیان مسجد سلیمان میگفت آن قسمت از خاک که آغشته به نفت نشر شده بود خاک شیاطین است و باید از آن بپرهیزند. بلی او هم در میان هندویان خود را هندوی برهمانی جأ زّد و هم در میان مسلمانان یک نظر کرده خدا ;  او حتی به مکه رفته و زبان عربی‌، هندی، و فارسی را به خوبی تکلم میکرده “. آنگاه رو به جویس می‌کند و میپرسد:  “آیا میدانستید که او زمانی‌ سرّ کنسول در تریست بوده؟” جویس سری به علامت نفی میجنباند. مکارتی به جویس میگوید: “همانجأی که شما مدتی‌ اقامت داشته اید” و ادامه می‌دهد: “آیا شما به برتون علاقه‌ای دارید؟” و باز جواب میشنود” نه‌ ابداً”. بالاخره نیکلسون دست بروی نقطه حساس جویس میگذارد: “به من اجازه داده شده که رمان Image result for harold nicolsonمعروف شما را، یولیسیس را، موضوع مباحثه رادیویی نمایم”. در اینجا بود که جویس پشتش راست میشود: “چه مباحثه ای؟” و پس از شنیدن جواب میگوید: “من برایتان یک کپی از `اولایسیس ` را خواهم فرستاد که از روی اصل کتاب استناد کنید” . او با اصرار تمام یولیسیس را آنطور تلفظ میکرد. نیکلسون خوشحال که موفق به وجد آوردن نویسنده ساکت شده با خوشحالی قبول می‌کند. او بعد‌ها در باره جویس چنین نتیجه گیری می‌کند: ” او شخص بی‌ ادبی‌ نیست، او سعی‌ بر آن‌ دارد که کم علاقگی خود از زبان انگلیسی را پنهان سازد ولی‌ بی‌ ادب نیست” و اضافه می‌کند: ” او فقط آدم مشکلی در مکالمات است”  آنرا مکارتی نیز در آخر ضیافت نهار منزل هانتیگتون گفته بود: ” جویس، یک میهمان راحت نبود اا

اخطار: نوشته زیر برای بزرگسلان است

کمی‌ در باره هرولد نیکلسون: سرّ هرولد جرج نیکلسون در تهران، امپراتوری پارسی، در ۲۱ نوامبر ۱۸۸۶ بدنیا آمد.او یک دیپلمات، نویسنده، و یک سیاستمدار بود. او کوچکترین فرزند آرتور نیکلسون، دیپلمات مقیم ایران بود. در ۱۹۰۹ او به اداره خدمات دیپلماتی سلطنتی پیوست و در اسپانیا کاردار سیاسی بود تا در ۱۹۱۱ که به قسطنطنیه منتقل شد و تا ۱۹Harold Nicolson | The Captive Reader۱۹ کنسولگر سوم انگلیس در دربار عثمانی شد. در دوران جنگ اول جهانی‌ او در وزارت خارجه در لندن مشغول خدمت گردید. او هنوز مقام بالایی در وزارتخانه نداشت و به عنوان کنسول دوم مأموریت یافت که متن تدوین شده اعلان جنگ را به سفیر آلمان در انگلیس بدهد. در ۱۹۱۹ او درتصمیمات  عهدنامه پاریس به عنوان افسر زیر دست شرکت داشت. در ۱۹۲۰ او به سکرتر اول ارتقاع یافت و منشی‌ اول سرّ اریک دراموند شد که دبیر اعظم لژیون ملل بود. نیکلسون شوهر نویسنده معروف، ویتا سکویل – وست بود. در ۱۹۲۵ او به مقام سرکنسول ارتقأ یافت و به تهران، شهر زادگاهش، فرستاده شد. او در انتقال سلطنت به رضا خان، نخسست وزیر وقت احمد شاه قاجار، نقش اساسی‌ داشت و همسرش، ویتا در تاجگذاری رضا خان که بعد از آن به رضا شاه معروف گشت نقش سازمان دٔه مراسم را ایفا نمود. نیکلسون از رضا شاه بدش می‌آمد و او را “یک گوله کله با صدای بچه‌ای که آسم دارد” خواند. شاید به این سبب بود که در ۱۹۲۷ او را به لندن فرا خواندند و یک درجه از او کم کردند و او دوباره شRelated imageد کنسول اول

معروف است که رابطه زناشویی هری و ویتا به قول امروزی‌ یک ازدواج باز بود به طوری که هردو اجازه داشتند با شریک‌های مختلف نیز معاشقه نمایند، چه زن، و چه مرد. در فرانسه ویتا با زنی‌ بنام ویولت ترپاسیس که از قبل با او رابطه عاشقانه داشته به محلی دیگر می‌گریزد و عشق دیرینش را باز میگرداند. آندو بقدری با یکدیگر وقت گذرانی‌ کردند که دیگر حوصله هارولد سرّ رفت و بدنبال همسرش عازم فرانسه گردید. هری نیکلسون نیز از همجنس بازی لذت میبرد و با مرد جوانی‌ به نام ریموند مورتیمر که هم با او و هم با ویتا میخوابید رابطه نسبتا ثابتی داشت. هردو زن و شوهر عاشقانه او را تری میخواندند. آندو آزادانه با یکدیگر از تجارب هوموسکسی خود صحبت میکردند و از آن لذت می‌بردند. فقط هنگامی که هارولد نیکلسون پس از هماغوشی با یک مرد از او بیماری مقاربتی گرفت و آنرا به همسرش منتقل کرد و به او اعتراف نمود که هردو به بیماری مراقبتی گرفتار شده اند. آن زوج عجیب پس از مداوا همچنان به زندگی‌ پر ماجرای خود ادامه دادند. نیکلسون سیاست را ترک کرد، شاید هم مخفیانه عذرش را خواستند. او بقیه‌ عمر را به نویسندگی ، روزنامه نگاری و  نوشیدن و هماغوشی با این و آن گذرانید. هرولد نیکلسون در سال ۱۹۶۸ در هشتاد ویک سالگی، در کنت انگلستان درگذشت

___________________________________________________

هرولد نیکلسون

در کتاب خاطرات سیسیل بیتون ذکر میشود

کاخ سیسینگهرست، کرنبروک، کنت  اوت ۱۹۶۷

Harold Nicolson is Diarised by Cecil Beaton

خط کشی بنفش دور صفحه‌های خاطراتت محشرند; یک روزنامه نگاری به دیگری میگوید ` تبریک میگم` رابطه بین عکاس مٔد و طراح، سیسیل بیتون، با هرولد نیکلسون عصبی است با اینکه هربار که یکدیگر را ملاقات مینمایند هردو کاملا نسبت به یکدیگر مودب هستند. آندو با هم کار میکنند و از وقایع می‌نویسند. در اوائل دههٔ ۱۹۳۰ نیکلسون برای روزنامه لندن و ستاره عصر قلم میزد و بیتون نیز برای آن روزنامه‌ها کار میکرد و برای مجله ووگ عکاسی میکرد. وقتی‌ که در یک اتاق نشسته‌ا‌ند یک حس رقابت بر آندو حکمفرمأی می‌کند. گاهی‌ سیسیل میخواهد خود را تحمیل کند و نظریه‌ای می‌دهد وImage result for cecil beatonلی‌ نیکلسون هژده سال از سیسیل بزرگتر است و بیتون را جدی نمیگیرد؛ چه به عنوان یک شخص، و چه یک آرتیست. او طرفدار ساده گری در کار‌هایش است و معتقد است که یک نوشته در عین حالی‌ که میبایستی حقایق را به خواننده عرضه دارد، از درهمی و شلوغی کلمات اضافی بایتسی مبرا باشد تا به نظر خواننده جذاب آید. در حالیکه سیسیل بیتون اهل چرب و چاق کردن مطلب است و غلو کردن را دوست می‌دارد درست مانند طرز زندگی‌اش. دوستش، جیمز آلی‌میلن میگوید؛ “هرولد در میان گروهی از هنرمندان پر زرق و برق خود را مخفی‌ نموده و دمار از طراح صحنه، نویسنده نمایشنامه، اکتور ها، و کارگردان در میاورد؛ نه‌ از برای آنکه آنها خوب نیستند، بلکه برای اینکه خودش از تظاهر و جلال و شکوه بیزار است ” هنگامی که اولین سه‌ جلد گزارش های هرولد نیکلسون در ۱۹۶۶ به بازار آمد، سه‌ دههٔ پس از نوشتن، بیتون میگوید: “من هر سه‌ آنها را با لذت بی‌ نظیر مطالعه نمودم ” و اضافه می‌کند که کوچکترین نقصی‌ در آنها نیافته

ولی‌ بعد نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و انتقادات شدیدی از نیکلسون می‌کند: “اگرچه من هر صفحه‌ای از نوشته‌هایش را در روزنامه‌ها با دقت مطالعه می‌کردم، میبایستی اقرار کنم که هیچوقت از او خوشم نیامده ” و اضافه می‌کند: “همیشه به او مشکوک بودم و او را یک آدم مصنوعی میدیدم؛ شاید از اینهمه کار و مشغله ا‌ش در زندگی‌ پر ماجرایش خشمگین میشوم” و در باره Related imageزندگی‌ سیاسی او ادامه می‌دهد: “او همیشه یک سیاستمدار موفقی‌ بوده که مورد احترام شخصیت هایی چون چرچیل، ایدن، و همقطارانش بوده” و از زندگی‌ هنری او می‌نویسد: “یک تأثیر گذر در ادبیات معاصر، و یک فرد نمونه در دنیای مدرن” و بالاخره از زندگی‌ شخصی‌ او: “یک پدر، یک شوهر عاشقانه، یک باغبان، و فردی همواره با کشش حریصانه به مردان جوان” . بیتون در بد نام ساختن نیکلسون سنگ تمام میگذارد؛ نه‌ از خاطرات و گزارش‌های او، بلکه از شخص او که او را از وی گریزان میسازد. سسیل از تناقضی که در نوشتار هارولد با احساسات قلبیش مشهود است بیزار است: “چقدر مبادی آداب و معقول در گزارش هایش؛ و چقدر باز و پررو در زندگی‌ روزانه ا‌ش” و از نگاه‌های دزدانه ا‌ش میگوید و حرص غیر قابل پنهان او در لذت جسمی‌: “هیچکس را ندیده‌ام که احساسات درونی‌ خود را آنقدر عریان و راحت بیرون بریزد” و بیرحمانه در باره نیکلسون می‌نویسد: ” با آن غبغب دوبلش و صورت چرب و نگاه حریصش به خصوص هنگامی که یک پسر مدرسه‌ای را روی دوچرخه ا‌ش دید میزند  …. “.  نیکلسون تنها شخصیتی‌ نیست که از زخم زبان بیتون در امان نبوده. او به بسیاری دیگر از افراد گیر داده و آنها را به سخره گرفته. سیسیل بیتون همیشه از بالا رفتن سنّ افراد مشهور سؤ استفاده کرده از آنان ایراد‌های به سبک خودش را گرفته؛ پوست پر موی گرتا گاربور؛ دستهای چاق و زبر الیزابت تیلور؛ صورت ملکه مادر از همیشه چاق تر و چروک دار تر شده؛ و لیست ادامه دارد. سه‌ ماه بعد از خواندن خاطرات نیکلسون، بیتون به باغ او در سیسینگهرست، کنت می‌رود که بروی عام باز است. سیسیل بیتون هارولد نیکلسون پیر و فرسوده‌ای را می‌بیند که در ایوان منزلش نشسته، پس از آن سکته تبدیل به پیرمردی رنجور و بی‌ حس شده و شکم برجسته ا‌ش: ” او مانند مجسمه بودای نشسته، زیر یک خروار کت‌ و بالاپوش، فقط به آسمان ذلّ زده. باغ بسیار زیبایی‌ ساخته و گل آرأیی او نظیر نداردCecil Beaton Photographs- General; Beaton, Cecil IB4287C cropped.jpg ” ولی‌ پس از مرگ همسرش و پس از سکته اش دیگر امیدی به زنده ماندن ندارد. بیتون به سوی او قدم بر میدارد و روبه روی او می‌ایستد. نیکلسون با دیدن او کبخند محوی بروی لبانش ظاهر میشود، فقط چشمانش بود که مانند قدیم هنوز برق میزدند، مویهای سفید اطراف سرش گواه ناتوانی‌ او را به آرایش سر و صورتش میداد. بیتون با دوست روزنامه نگارش سلام و علیک می‌کند و نیکلسون فقط با حرکت جزئی سر جواب او را می‌دهد. حرف نمی‌تواند بزند ولی از حالت صورتش پیداست که او را بجا آورده. بیتون به نیکلسون میگوید که خاطرات شش جلدی او را خوانده و از آن لذت وافر برده: “خط کشی بنفش دور صفحه‌های خاطراتت محشرند آقای نیکلسون” نیکلسون به زحمت از او قدر دانی‌ می‌کند: “من مدت هاست که بیرون نرفته ام” بیتون با همکار قدیمش خداحافظی می‌کند و با افکار متلاطم از نزد نیکلسون می‌رود: “شاید او در این حالت نیمه گیاهی‌ تا پانزده سال عمر کند؛ که در انصورت خیلی‌ وحشتناک خواهد بود” و از باغ مصفای نیکلسون بیرون می‌زند. نه‌ ماه پس از ملاقاتشان در منزلش، هرولد نیکلسون در می‌گذرد

کمی‌ در باره سیسیل بیتن: سرّ سیسیل والتر هاردی بیتن یک عکاس مشهور مٔد و پرتره و جنگ بود، علاوه بر آن‌ او یک روزنامه نگار و مقاله نویس و طراح داخلی‌، و طراح صحنه بود که در این رشته جایزه آکادمی را نیز از آن‌ خود نموده بود.  او در ژانویه ۱۹۰۴ در همپستد انگلستان به دنیا آمد. سیسیل فرزند ارنست بیتن و اتی سیسون بود. پدرش از تجّار متموّل چوب بود که شرکت پدر بزرگش، تجّاCecil Beaton in New York - The New York Timesر و نمایندگان الوار برادران بیتون، را به وراثت گرفته بود. او یکی‌ از چهار فرزند بود. در کودکی به مدرسه هیتث مونت میرفت که با اوللین واو هم مدرسه‌ای بود و از او کتک میخورد. استعداد هنری او در مدرسه سنّ سیپرین آشکار گردید. سیسریل کلونی، و هنری لنگ هرثت در دفاتر خاطراشان از سیسیل یاد نموده اند که در کنسرت‌های گروه مدرسه آواز میخواند و صدای خوشی داشت. هنگامی که بیتون رشد میافت، دایه او یک دوربین کداک ۳ د، داشت که بهترین دوربین برای عکاسی مبتدی شناخته میشد. او بود که به سیسیل نو جوان عکاسی را آموخت و طرز کار با دوربین عکس برداری را نشانش داد

در دوران جنگ دوم جهانی‌ بیتون به خاطر تصاویر و پوستر‌های جنگی حساسی که در مجلات به چاپ رسانید معروف گشت. او که قبلا از خاندان سلطنتی، به خصوص ملکه مادر عکس‌های زیادی گرفته بود، از سوی ملکه الیزابت دوم، عکاس مImage result for cecil beatonنتخب جنگی انتخاب گردید و به نام عکاس منتخب قوای سلطنتی از طرف ملکه به وزارت اطلاعات توصیه گردید. عکس‌هایی‌ که از حملات و بمباران‌های قوای آلمان در اروپا و انگلیس از وی به چاپ رسیده با نکته بینی‌‌های حساس و از زوایای به خصوصی گرفته شده که نشان دهنده استعداد خارق العلاده بیتن در رسانیدن حد اکثر تأثیر به روی بیننده ا‌ش می‌باشد

پس از جنگ سیسیل به برادوی رفت و در طراحی‌ صحنه‌ها صاحب اختیاری بنام گشت. او صحنه و نورپردازی نمایش ` لیدی ویندرمیر ` را به عهده گرفت و در آن حتی نقشی‌ را نیز ایفا نمود. لباس‌های طرح او در نمایش ` بانوی زیبای من ` ، در ۱۹۵۶، زبانزد هنرمندان و مردم گردید و در فیلم آن در ۱۹۶۴ نیز دست داشت که جایزه آکادمی طراحی‌ البسه را از آن‌ خود نمود. از دیگر کار‌های روی صحنه دImage result for cecil beaton queen motherر برادوی بیتون میتوان از  ساز چنگ چمنزار۱۹۵۲Image result for cecil beaton queen mother،  باغ گچ  ۱۹۵۵، ساراتوگا،  ۱۹۵۹،  فیله  ۱۹۶۰، و  کوکو  در ۱۹۶۴ نام برد. او چهار جایزه آکادمی از برای خلاقیت‌های استثنائی ا‌ش در آن نمایش‌ها بدست آورد

او عکاسی پرتره و مٔد را از روی مادر و دو خواهرش آغاز نمود که اغلب از آنها میخواست مدل او شوند. او تصاویر عکاسی خود را برای مجله اجتماع لندن میفرستاد و خود نامه هایی با نام مستعار برایشان میفرستاد و کار‌های خودش را توصیه و تشویق میکرد. سپس بر خلاف علاقه ا‌ش به دروسImage result for cecil beaton queen mother آکادمیک، بیتون در کالج سنّ جان در کمبریج نام نویسی نمود و رشته تRelated imageاریخ، هنر‌های زیبا، و آرشیتکت ساختمان را دنبال نمود. بیتون همچنان به عکاسی ادامه داد از طریق دوستانی توانست پرتره‌ای از دوشس مالفی بگیرد که آنرا در مجله ووگ منتشر ساخت. او زود یک عکاس صاحب نام گردید. بیتون کمبریج را بدون اخذ مدرک در  ۱۹۲۵ ترک نمود

او در جستوجوی موفقیت‌های بزرImage result for cecil beatonگتر از لندن عازم نیویورک شد. بیتن زود توانست اعتماد شرکت نشر کنده نست را به خود جلب نماید و یک کنتراکت چند Image result for cecil beatonساله با مواجبی چند هزار پوند در سال با آنها امضا نمود. در سال‌های بین ۱۹۳۰ تا ۴۵ او در انگلستان خانه اشدوم را در ویلشایر خریداری نمود، سپس مزرعه نسبتا وسیعی را برای کار و زندگی‌ انتخاب نمود و آنرا خریداری کرد که خانه بزرگی در آن بنا بود بنام خانه سرخ. بیتن به آن خانه چندین اتاق و استودیو اضافه نمود و آنجا شد مرکز فعالیت او و تا آخر زندگیش در ۱۹۸۰ آنجا زیست و در کلیسایی در همان نزدیکی‌ به خاک سپرده شد. از کار‌های هنری او نقاشی‌های بسیار بجای مانده همانطور که مقالات و گزارش‌های بی‌ شمار در ارشیو‌های کتاب خانه‌های WOMEN IN FASHION: TWIGGYمعتبر جهان موجود است. عکس‌های مانکن‌ها و هنرپیشه‌های معروف نیز در ارشیو‌ها نگاه داری شده از جمله از الیزابت تیلور، تویگی، مریلین منرو، ماریا شنایدر، ادری هپپرن، جولی اندروز، و ده‌ها هنرپیشه شهیر دیگر

______________________________________________

سیسیل بیتون

از میک جگگر ال اس‌ دی دریافت می‌کند

هتل مامونیا، مراکش مارس ۱۹۶۷

Cecil Beaton is Offered LSD by Mick Jagger

 سیسیل بیتون خسته و رنجور شده … با چشم درد و درد‌های مزمن پشت و گردن: “دارم به حقیقت وحشتناکی که روبرویم است پی‌ میبرم؛ بدنم از فرم افتاده، کله‌ام قاطی‌ پاتی و مغزم تبدیل به یک باتلاق شده”. او به مراکش آمده که استراحتی کند و کمی‌ حواس از دست رفته ا‌ش را باز یابد. او متقاعد شده که اوقاتش را با واسطه و فروشنده معروف کار‌های هنری، رابرت فریزر، بگذراند به خصوص که به او گفته بودند میک جگگر نیز میهمانش است. او دلش میخواست که از این فرصت استفاده کند و از Image result for rolling stonesخواننده معروف گروه رولینگ ستون عکس هایی بگیرد، نه‌ به خاطر قیافه ا‌ش بلکه از جهت موقعیتی که از برای خود در سطح جهانی‌ ساخته. ولی‌ باز نظرش عوض میشود و یک هتل دنج و خلوت را برمی‌گزیند چون واقعا به استراحت نیاز داشت. او در هتل مامونیا اتاق میگیرد. ولی‌ آن محل دنج و آرام نیز به او هیچ آرامش درون نمیدهد: “بی‌ نهیات از خودم بدم آمده و هرچه بیشتر بدن لختم را در آینه نگاه می‌کنم بیشتر از خودم متنفر میشم”. او چهار روز به تنهایی بسر می‌کند ولی‌ روز پنجم هنگامی که به لابی میاید چشمش به یک قیافه آشنا می‌افتد؛ میک جگگر از گروه رولینگ ستونز که به تنهایی در میان ” گروه موزیکی از کولی‌های خواب آلود نشسته “. کنار استخر رابرت فریزر، فروشنده و واسطه هنر‌های زیبا،  نشسته و دارد سرفه می‌کند. مثل اینکه چیزی جسته به ته گلویش، او سیسیل را به شام دعوت می‌کند که به گروه بپیوندد

میک جگگر و کیث ریچاردز به مراکش آمده اند که از جنجال قبل از محاکمه‌شان به خاطر مصرف و حمل مواد مخدر فرار کرده باشند و در ضمن با خیال راحت حشیش خریداری و مصرف کنند. حشیشی که در آن محل درست میشود از قرار بهترین حشیش است. کیث بر باره طرز تهیه آن توضیحات مشروحی می‌دهد: “آنها بدن کودکان عریان را با لایه‌ای از عسل میپوشانند و در میان Image result for mick jaggerبوته‌های حشیش میبرند؛ سپس گردی که به بدن آنها می‌چسبد را با کاردک میتراشند”. ولی‌ چشم بیتن به جگگر است: “او پستی لطیف و سفید مانند سینه مرغ‌ دارد و سوژه خوبی‌ برای عکس‌هایم می‌توانست باشد”. سر میز بعد از نوشیند مقادیر متنابهی مشروب جگگر داد سخن می‌دهد که :”دولت انگلستان یک دولت پلیسی‌ است”. او خیال دارد که روزنامه “اخبار برای جهان” را به دادگاه بکشد برای درج اتهامی که به او نسبت داده: “جگگر دارد نسل جوان را به فساد میکشاند” در راه رستوران همگی‌ سوار یک لیموزین بزرگ و جادار بنتلی می‌شوند که پر از کوسن‌های طرح عربیست با قالچه قرمز شرقی‌ و تصاویر دختران برهنه؛ صدای کر کننده موسیقی از بلنگ گو‌های نصب شده داخل دیوارک‌های لیموزین بگوش میرسد، میک و براین جونز با آهنگ ضرب میگیرند و میخوانند در حالیکه آنیتا پلنبرگ، دوست دختر برایان، برای سیسیل در باره نقشی‌ که در فیلم در شرف تشکیل ` درجه قتل ` به کارگردانی ` وولکر شلوندورف ` اجرا می‌کند حرف میزند. او نقش زنی‌ را ایفا مینماید که دوست پسرش را، که داشت او را کتک میزد با هفت تیر به قتل می‌رساند. اتفاقاً برایان آنیتا را کتک زده بود چون شک برده بود، که حقیقت هم داشت، او با کیث ریچاردز هماغوشی داشته. سر میز شام، سیسیل بیتون میک جگگر را: “بسیار معقول و مبادی آداب” می‌یابد

یک زن سیاه پوست بروی صحنه میرود و آواز میخواند. میک با تحسین او را می‌نگرد: ” چه تسلطی، چه صدائی، حظّ کردم” و بلافاصله بلند میشود و به روی پیست رقص رفته با آهنگ و صدای آن خواننده‌  میرقصد. بیتون مفتون هیکل و قد و بالای جگگر شده: “او نه‌ زیباست و نه‌ زشت، هم مانند یک مرد است وهم مثل زن، خطوط ماهیچه‌هایش پیداست ولی‌ Image result for keith richardsظریفند؛ چه خلقت ایده‌آلیست برای عکس‌های من”. در طول غروب میک با بیتون عیاق میشود و ناگهان از او میپرسد: “آیا تا به حال ال اس‌ دی مصرف کرده ای؟” و بدون آنکه منتظر جوابی از سیسیل باشد ادامه می‌دهد: “اگر یک نقش باشی‌ تمام رنگ‌ها را یک طور دیگر میبینی‌؛ برایت هر رنگی‌ از تازگی خود برخوردار است؛ آن دستمال قرمز رنگ به چشانت فوقالاده میایند؛ آن ساتن سیاه یک گونه دیگری برایت متجلی میشود؛ خلاصه آنکه اگر چهار سیلندر کار میکنی‌، با ال اس‌ دی چهار هزار سیلندر میشوی” و بدنبال آن دست در جیبش می‌کند و یک قرص به سیسیل می‌دهد و با خنده میگوید: “امتحان کن؛ اگر غمگین نباشی‌، شادیت را هزار بار افزایش می‌دهد ولی‌ اگر در افسردگی هستی‌ نخور چون آن را چندین برابر می‌کند” و اصرار دارد که هیچ اثر بدی بروی مغز و بدن آدمی‌ ندارد. او به بیتون میگوید که اثر ال اس‌ دی مثل بمب اتم است: “من همیشه مصرف نمیکنم؛ فقط وقتی‌ با گروهی از دوستان خوب هستم”. آنها در خیابان نیمه شب قدم میزنند، بیتون متیجب است که چقدر جگگر نکته بین و دقیق شده، از همه اطرافش  تعریف‌ها می‌کند، از کوچه‌ ها، از پیچ و خم خیابان، همه و همه چیز به نظرش وصف ناپذیر و زیبا میایند. به لیموزین باز میگردند، راننده مست است و به طریقی عجیب میراند، حتی از طرف دیگر خیابان می‌راند ولی‌ بالاخره سالم به مقصد میرسند. ساعت سه‌ صبح است. بیتون شب به خیر یا صبح به خیر میگوید و به اطاقش میرود و مثل جسد بی‌ جان بروی رخت خوابش می‌افتد. گروه جگگر، جونز، ریچاردز، و آنیتا پلنبرگ به طبقه دهم میروند برای پارتی بیشتر. برایان مست و باز به آنیتا گیر می‌دهد و مشاجره‌ای را آغاز می‌کند، آنیتا به دستشویی پناه میبرد و در را از پشت قفل می‌کند. براین عصبانی میشود و به شهر میرود و با دو فاحشه باز میگردد و به آنیتا  حکم می‌کند که با آنها عشقبازی کند، آنیتا فرار می‌کند و در اتاق کیث ریچاردز پناه میبرد، کیث دیگر کفرش در آمده: “این بازی  لعنتی بین تو و براین باید تمام شود؛ من دیگه این گٔه بازی‌ها رو نمیتونم تحمل کنم؛ بیا شرمونو از اینجا بکنیم و به یک جای دیگر بریم”. فردای آن شب، سیسیل بیتون ساعت یازده قبل از ظهر بیدار میشود و سرحال است بدون اینکه بداند بقیه‌ گروه از ساعت سه‌ به بعد چه‌ها کردند. ساعت ۱۱ صبح جگگر به اتاق بیتون میاید

آنروز قرار عکسبرداری داشتند. بیتون متوجه میشود که آفتاب درخشان ظهر مراکش جگگر را زیادی سفید و بیرنگ ساخته حتی بینی‌ او را سوزانیده و صورتی‌ به نظر می‌زند: “تمام روز او بد به نظرش می‌رسید” سپس به فکر می‌افتد که از او در سایه عکس بردارد. باز هم در سایه از کارش راضی‌ نیست. چند عکس می‌گیرد ولی‌ از حالت صورت خسته میک راضی‌ نیست: “آن لب‌ها دیگر سکسی نبودند؛ به نظر لبهای یک خواجه را مینمایاندند” او با خود فکر می‌کند: “شاید هم آن روز بعد مصرف ال اس‌ Image result for keith richardsدی بوده، شاید هم نبوده” به هر حال عکس برداری به طول نمینجامد به خصوص که بقیه‌ گروه نیز از خواب برخاسته اند و کم کم دور استخر لم داده اند. کیث با خود چند شلوار ملاحی به رنگ‌های صورتی‌، بنفش کمرنگ ، زرد و آبی‌ آورده با یک قیچی و نخ و سوزن و شروع به بریدن و وصله کردن پارچه‌ها میشود که شلوار‌های ابتکاری خودش را پوشیده باشد. از حوادث صبح زود قبل، میک هنوز عصبانیست، در دل‌ ناسزأی میگوید و به بیتون ابراز میدارد که تحمل ماندن در آنجا را ندارد و به او امیدواری می‌دهد که در موقعیت بهتری، شاید در لندن، تعدادی عکس بگیرند و همانروز به سمت لندن پرواز می‌کند. آن گروه بدون میک به نظرش خیلی‌ ناقص می‌اید؛ نه‌ فقط چون میک رفته بلکه چون به نظرش میک از شخصیتی‌ استثنائی برخوردار است که بقیه‌ اعضای گروه رولینگ ستونز از آن برخوردار نیستند. او شهرت آن گروه پاپ را فقط مرهون وجود میک میداند و بس: “بدون جگگر آنها یک گروه درهم و بی‌ هدف خواهند بود” بیتون از این بابت مطمئن است و بقای گروه را در داشتن میک جگگر میداند. کیث و انیتا باهم ازدواج میکنند و پسری به نام مارلون بدنیا آوردند

قابل ذکر است که دونالد ترامپ، رئیس جمهور فعلی‌ آمریکا و سرمایه دار معروف، سالیان پیش، از گروه رولینگ ستونز خواسته بود که در هتل کازینویش در آتلانتیک سیتی برنامه اجرا کنند . ترامپ به گروه پاپ انگلیسی پیشنهاد همکاری بیشتر می‌دهد ولی‌ به سببی اعضای گروه را از خود میرنجاند به طوری که کیث ریچاردز چاقوی استیک بری سر میز را برمی‌دارد و آنرا محکم در میز فرو میبرد. آنها تهدید میکنند که تا وقتی‌ که ترامپ در برنامه شرکت دارد از اجرا خود داری خواهند نمود. ترامپ عصبانی میشود و سر جایش می‌نشیند تا اینکه گارد‌های حفاظتی رولینگ ستونز با آچار چرخ، چوب هاکی، و پیچ کوشتی به سراغش میروند و او را از هتل خودش بیرون میکنند

_______________________________________

میک جگگر

با تام دریبرگ از سیاست صحبت می‌کند

هارلی هاوس،  مریلیبون، لندن  بهار ۱۹۶۷

Mick Jagger Talks Politics with Tom Driberg

میک جگگر یک نیمتنه چرمی و شلوار تنگ پوشیده بود که عضو پارلمان حزب کارگر تام دریبرگ به همراه دوست مشترکشان، شاعرو مبّلغ حقوق همجنسگرایان، آلن گینزبرگ ، به آپارتمان او سر میزنند. ترتیب آن ملاقات را گینزبرگ داده بود. جگگر به سیاست علاقمند بود و Image result for tom dribergدریبرگ به نسل جوان و علاقه شان به گروه پاپ.  دو سال پس از اعلان یک دادرس که رولینگ ستونز را “گروهی کودن که لباس‌های کثیف میپوشند و موهایشان را تا شانه‌هایشان بلند کرده اند”، دریبرگ ادعای آن دادرس را شدیدا محکوم نموده بود و اظهار داشته بود: “این آقای دادرس از گلاسکو از مقام و موقعیت خود سؤ استفاده نموده گروه معروف موزیک پاپ رولینگ ستونز را که به فرهنگ هنر نوین انگلستان و به شهرت جهانی‌ کشورمان خدمت کرده و مورد علاقه نسل جوان هست را تقبیح نموده و از طرز لباس پوشیدن و اجرای برنامه‌هایشان انتقاد نموده”. دریبرگ مایل بود میک جگگر را بسوی سیاست داخلی‌ رهنمود شود و جوانان را نیز به روند سیاسی کشور علاقمند سازد. از هنگامی که جگگر و ریچاردز در منزل کیث به جرم حمل و مصرف مواد مخدر دستگیر شده بودند میک جگگر بیانیه هایی علیه دادرس صادر کرده بود و تینیجر‌های انگلستان و دنیا را علیه سیاستمداران سالخورده کشورشان که “همچنان به قید و بند‌های قرون وسطایی پایبند هستند و برای نگاه داشتن شغل و موقعیت خود از هیچ تهمتی به نسل جوان خودداری نمیکنند” علیه قوانین سخت مملکتشان شورانیده بود. درینبرگ در او استعدادی میدید که میتواند به نحو مطلوبی جوانان را به میدان سیاست داخل سازد به‌خصوص هنگامی که شنیده بود دوست دختر جگگر، ماریان فیتفول گفته بود: “با اینکه میک آدم سیاسی‌ای نیست ، بل اخص سیاسی چپی، تنها کسی‌ که میتواند او را به دنیای سیاست مرغوب سازد تام دریبرگ است” و اضافه نموده بود: “تام دریبرگ میتواند الگوی مناسبی برای میک باشد؛ آن طرز لباس پوشیدن مطلوب، آن ثروت و خانه ییلاقی، آن معاشرت هایش، و همجنس گراییش میتواند در‌های تازه‌ای برای نسل جوان بگشاید به خصوص که او یک عضو پارلمان نیز هست”. ماریان  تام دریبرگ را یک نمونه درخشان  برای نسل جMick Jagger and Marianne Faithfull | The Most Stylish Music Couples of All  Time | POPSUGAR Fashion Photo 15وان خوانده بود

هر چهارتای آنان – دیبرگ و گینزبرگ، جگگر و فیتفول، بروی کوسن روی زمین نشسته اند و از هنر و سیاست حرف میزنند. گینزبرگ صحبت از اشعار ویلیام بلیک می‌کند که چگونه میشود آنها را در موزیک راک بکار برد. آنها از ماری جووانا و ال اس‌ دی حرف میزنند و از فشار بی‌ مورد حکومت بروی نسل جوان عصیانگر. ناگهان دریبرگ روو به جگگر کرده میپرسد: “چرا به سیاست وارد نمیشوی، میک؟” و جگگر با تعجب جواب می‌دهد: “من؟ سیاست؟ من را چه به سیاست؟ من یک عصیانگر آنارشیست هستم، کجا وارد سیاست بشوم؟” و دریبرگ زود پاسخ می‌دهد: ” فقط در در حزب کارگر” و اضافه می‌کند: ” بریتانیا در آستانه انقلاب است؛ البته خیلی‌‌ها ما را کومونیست خطاب میکنند؛ شاید بعضی‌ از آرمان‌هایمان به ترتسکی شبیه باشد ولی‌ آنها همه دارند از هم باز می‌شوند و فضا را راحت تر کرده اند” آنگاه مستقیم در چشمان میک جگگر مینگرد و میگوید: “البته که میشود، و حزب کارگر جأیست که جوانان و امید انگلستان به آن تعلق دارند و آنان به خاطراعتمادی که به تو دارند به حزب ما خواهند پیوست اا

میک به حرف‌های تام به دقت گوش فرا می‌دهد و پس از تفکری نسبتا عمیق، سری به علامت موافقت تکان می‌دهد ولی‌ زود انگار زنگی در درونش بصدا آمده باشد از دریبرگ میپرسد: “ولی‌ موزیک من چی‌ میشه؟ موسیقی‌ و کار من به عنوان عضو گروه رولینگ ستونز همیشه در ارجعیت قرار دارد” که دریبرگ با خونسردی جواب می‌دهد: “البته که ارجعیت دارد؛ تو یک موزیسین هستی‌. ولی‌ همیشه میتوانی‌ در کنار شغل اصلیت به سیاست کشورت هم خدمت کنی‌” و باز میک سر در گم میپرسد: “آخه من کسی‌ نیستم که پشت میز نشین باشم من اینکاره نیستم” و باز دریبرگ به آرامی جوابش را می‌دهد: “پسر عزیز، کسی‌ از شما انتظار ندارد که هر روز به پارلمان بیأیی؛ شما بیشتر حالت یک رئیس را دارید، یک سمبل” و میک فورا میگوید: “مثل ملکه؟” و به دنبال آن خنده بلندی می‌کند.  دریبرگ نیز با او می‌خندد و آندو نیز Image result for tom dribergهمینطور: “دقیقا، مثل ملکه” و خنده بیشتر

ماریان به یاد میاورد: “آن ملاقات خیلی‌ خوب شروع شد و با خنده  ادامه یافت؛ در حین گفتار‌ها و خنده‌ها دریبرگ چشمش به پاهای میک جگگر در آن شلوار تنگ چسبان میخورد؛ او کم کم نگاهش را به طرف کمر و خشتک میک میبرد و متوجه قلمبگی وسط خشتک میک میشود” فیتفول سری‌ تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد: “تام بی‌ اختیار میگوید `اوه میک، چه سبد بزرگی داری !!” جگگر خجول میشود و خود را جمع و جور می‌کند، حتی گینزبرگ پررو یکه میخورد “چون دریبرگ میهمان همراه من بود” و ادامه می‌دهد: “من از قباحت رک او بیشتر تعجب کردم؛ من خودم چشمم به میک بود ولی‌ هنوز داشتم روی استراتژی خودم کار می‌کردم که چطوری بتونم او را خام کنم ولی‌ دریبرگ نه‌ گذاشت و نه‌ برداشت، یک راست رفت تو خشتک میک “. ( در باره رک و راست بودن تام دریبرگ داستان رک تری هست و آن مربوط به سفری میشود که او با نخست وزیر آینده، جیمز کلگهن با اتومبیل داشته؛ آنها کنار جاده توقف میکنند که رفع ادرار کنند و هنگام ادرار نمودن Image result for tom dribergچشم دریبرگ به آلت کلگهن می‌افتد و به او نزدیک شده ناگهان آنرا میگیرد و از “زیبایی” آن تعریف می‌کند، که کلگهن خود را کنار می‌کشد و اخمش توی هم می‌رود ) . ولی‌ دقایق میگذارند و جگگر از دریبرگ دلخور نمیشود. ماریان مطمئن است که جگگر قدرت را دوست دارد و از فرصتی که دریبرگ برایش فراهم ساخته راضیست. در مان ژوئن همان سال جگگر به جرم داشتن مقدار زیادی مواد مخدر سنگین به سه‌ ماه زندان محکوم میشود. وکیل او تقاضای فرجام مینماید. در آن دوران دریبرگ در مجلس لایحه قانونی‌ ساختن ماریجوانا را پیشنهاد می‌کند. هنگامی که یک نماینده از او سٔوال می‌کند: “چه جامعه‌ای را خلق می‌کنیم هنگامی که اعضای آن از دنیای واقعیت گریزانند؟” دریبرگ بلند میشود و پاسخ می‌دهد: ” مردم از همین جامعه‌ای که ما ساخته ایم گریزانند”. در مدت یک سال پس از ملاقاتشان منزل جگگر، او و دریبرگ به طور منظم به اتفاق نهار صرف میکنند که اغلب منزل ‘ گی‌ هوسر ‘ انجام می‌گیرد. یک راه کار طراحی‌ میشود و جگگر با عتماد به نفس جدیدی که در او بوجود آماده به دوست دخترش میگوید که او وارد دنیای سیاست میشود. ماریان به شوق میاید: “میک جگگر رهبر حزب کارگر؛ و من آنارشیست از پشت او را از نردبان ترقی‌ به بالا هل می‌دهم” ولی‌ روز بعد، تمامی آن جاه طلبی‌ها فرو مینشیند. جگگر عقیده ا‌ش به پیوستن به دنیای سیاست عوض میشود

دریبرگ به این آسانیها دست بردار نیست. او حتی پیشنهاد تشکیل یک حزب جدیدی را به جگگر می‌دهد و پشت بندش یک نامه بلند بالا به سرّ ریچارد آکلند می‌نویسد و از او میخواهد که با تشکل حزب جدیدی به رهبری “دو نفر از محبوبترین افرادی که بروی نسل جوان تأثیر دارند، جگگر و فیتفول، که به عکس آنچه در ذهن اشخاص سالخورده است، بسیار باهوش و پر کارند” Image result for tom dribergموافقت نماید و آنها را به حضور بپذیرد. آن نامه جوابی دریافت نمیکند و ملاقاتی تشکیل نمیشود. تیر آخر بر تصمیم سیاسی شدن جگگر را رفیق شفیقش، کیت ریچاردز میزند، هنگامی که میک از کیت نظرش را در این مورد میپرسد، کیت فقط میگوید: “این بد‌ترین ایده ایست که در طول عمرم شنیده‌ام” و خیال جگگر را راحت می‌کند. پس از جدائی فیتفول از جگگر دریبرگ همچنان تماس خود را با ماریان حفظ می‌کند و او را منزل هوسر به نهار دعوت می‌کند. یک روز هم آنجا ویستن اودن را میبینند که باز حرف به مواد مخدر کشیده میشود. اودن با بی‌ پروأیی از ماریان میپرسد که آیا هنگام مسافرت مواد مخدر را در مقعد ش پنهان میسازد؟ که ماریان با خونسردی جواب می‌دهد: “نه ویستن، آنها را در ک..م جای می‌دهم” و او را مبهوت به حال خود میگذارد

___________________________________________

تام دریبرگ

از کریستوفر هیتچنز چشم برمی‌دارد

مونجوی شماره ۶۰۱ ، باربیکان، لندن  ژوئن۱۹۷۶

Tom Driberg takes eyes off Christopher Hitchens

حال که به سنّ هفتاد و یک سالگی رسیده و بتازگی به درجه شووالیه مفتخر گردیده، تام دریبرگ، مقاله نویس سوسیالیست، ارشد کلیسا، مظنون به جاسوسی، شکارچی سکس، دارد به سنّ خود پی‌ میبرد. او در میهمانی سالگرد تولدش به حاضرین ابراز می‌دارد: “آرزو داشتم که دوباره شانزده ساله میبودم” ولی‌ حرفش را پس می‌گیرد: “نه‌، آرزو می‌کنم که مرده بودم” او در کلمات دوست جوان روزنامه نگارش:”  در آخر عمر حرفه ایش است، و دلش با خاطرات و دوستان خوش است”. او بیشتر اوقاتش را با یاد همکاران، اقوام، و دوستانش بسر میبرد و دانه به دانه اسامی را از کلاه بیرون میندازد. دریبرگ پیر و خسته هروقت در رستوران هندی دلخوهاWhat not to say about Christopher Hitchens - The Washington Postش به صرف شام مشغول است پشت بندش یک لیوان شیر مینوشد فقط برای اینکه بگوید: “دوستش آلیستر کرولی اینطور سفارش میکرد”. او به جمع آوری اشعار بند تنبانی دلخوش است مخصوصاّ سروده‌های کثیف اودن و لمبرت را. او هروقت مکالمات بایستد از آنها برای اطرافیان میخواند و خود از همه بیشتر لذت میبرد

ولی‌ دوست او کریستوفر هیتچنز در خاطراتش او را طور دیگری معرفی‌ کرده. وی دریبرگ را شخصیتی‌ معرفی‌ نموده که با اینکه همسر با وفایی دارد و آن زن همه کار برایش انجام می‌دهد، باز او چشمش به مردان خوش قیافه و جوان است. او مسافات طولانی را طی‌ می‌کند که به قرارش با یک مرد برسد. داستان نویس، کینسلی آمیس که در جمع آوری اشعار نو و بند تنبانی حریص است به تازگی به کلکسیون دریبرگ پی‌ برده و از هیتچنز میخواهد که قرار نهاری جور کند و از دریبرگ بخواهد که مقداری از کتاب‌هایش را با خود بیاورد. او قبول می‌کند و به دریبرگ، که به او لقب بدی (مترجم از نام بردن آن معذور است) داده زنگ میزند و قرار گذاشته میشود. دریبرگ با چند کتاب شعر‌های مورد علاقه ا‌ش به همراه آمیس و پسرش، مارتین، به علاوه هیتچنز در محل حاضر می‌شوند. سر میز نشسته بودند که مارتین جوان چشم دریبرگ را میگیرد. او بهانه میاورد که میزشان را با میزی طرف خلوت تر رستوران تعویض نمایند و مدیر رستوران قبول می‌کند و آنها را به جای دنجتری انتقال می‌دهد. غذا را میاورند با شراب سفید که دریبرگ ایراد می‌گیرد که درست مثل شرابی که در ضیافت نهار مجلس لرد‌ها سرو کرده بودند، از غذا گرمتر بود. پس از اتمام غذا دریبرگ اعلان می‌کند که یک سری کتاب دیگر نیز در منزلش دارد که نتوانست آنها را هم با خود حمل کند و آنها نیز پر از شعر‌های بی‌ نظیرند و از آنها دعوت می‌کند که به “فلت” او بروند و ویسکی‌ را آنجا بنوشد. هیتچنز با خوشحالی قبول می‌کند ولی‌ آمیس با دودلی به پسرش می‌نگرد و او نیز قبول می‌کند. جملگی به منزل دریبرگ رفته دریبرگ پس از ریختن ویسکی‌ چند کتاب دیگر میاورد و آمیس و هیتچینز مشغول مطالعه میشوند که در این هنگام مارتین از دریبرگ میخواهد که برایش یک تاکسی تلفنی خبر کند. دریبرگ او را به اتاق خواب راهنمایی می‌کند که تلفن آنجا بوده. آنها در اتاق خواب دریبرگ دقایق طولانی‌‌ای را به سر میکنند که ناگهان آمیس و هیتچینز درمیابند که فقط آندو تنها دارند شعر میخوانند. سپس دریبرگ با اخم و قیافه‌ای در هم از اطاقش می‌اید و به میهمانانش می‌پیوندد و پس از دقایقی چند، مارتین. آن Image result for christopher hitchensاشعار بند تنبانی دیگر به نظر آمیس خوب در نمیاید. او آنها را در تناقض با آداب کلیسا می‌بیند و از چندین اسقف اعظم و متولیان آستان‌های مقوفه بنام انتقاد کرده بود شاید هم از میهمان نوازی دریبرگ و غیبت نسبتا طولانی او با پسرش در اتاق خواب بوده که دیگر آن اشعار به نظرش جالب نمیامدند. هر سه‌ با آن تاکسی‌ به منزلشان باز میگردند. صبح روز بعد مارتین به پدرش، کینسلی، تلفن میزند: “چه پدر خوب و پفیوزی هستی‌ تو” و ادامه می‌دهد: “در تمام مدتی‌ که گوشی تلفن دستم بود و منتظر نوبتم بودم با دست دیگرم دریبرگ را از سر و کول خود میراندم” و بعد‌ها به یاد میاورد: “من چندین بار دور تخت خواب دویدم که از دست صاحبخانه حریص خلاص شوم”. پدر با خونسردی جواب داده بود: “بسیار خوب جوان، شاید همان دویدن‌ها برایش خوب باشند” ولی‌ همان دویدن‌ها شاید مرگ او را زود تر کردند چون کمی‌ پس از آن‌ ملاقات عجیب دریبرگ در می‌گذرد

________________________________________________________

کریستوفر هیتچنز

با جرج گالووی سر شاخ میشود

باروک کالج، خیابان لکسینگتون، نیو یورک  ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۵

Christopher Hitchens Trades Abuse With George Galloway

حدود سی‌ سال بعد از آن کریستوفر هیتچنز در آمریکا زندگی‌ می‌کند. او یک منتقد، سنت شکن و ٔبت شکن معروفی شده و استاد آنچه “اوبرون واو” نامیده بود، هنر فحاشی. او یک طرفدار پر و پا قرص و مبّلغ حمله آمریکا و متImage result for george gallowayفقینش به عراق بود. برای تمامی دلایل نامبرده، او با نماینده افراطی پارلمان و ضدّ جنگ معروف، جرج گالووی به نحو بخصوصی سر شاخ میشود. از گالووی افراطی تر نماینده‌ای نمیتوان یافت. یک عقب گرا در سیاست انگلستان و کشور‌های عضو ناتو به طور کّل، که به سیاست گذشته ، همزیستی‌ مسالمت آمیز توام با احترام اهمیت خاص می‌دهد، حزب کارگر را که عضو آن‌ میبود در تشنج‌ها و گیجی درهمی فروبرده بود به طوری که او در ۲۰۰۳ از حزب کارگر بر اساس چهار از پنج تهمت اخراج گردید، یکی‌ از آنها تشویق اعراب به جنگ علیه ارتش بریتانیا در جنگ عراق بود. گالووی حزب خودش را، حزب احترام، را تشکیل داد یا به قول خودش و آنطوری که بروی کاغذ‌های رأی گیری می‌نویسد، “حزب جرج گالووی”.  مانند کریستوفر هیتچنز، او نیز بدون رودربایستی حرف‌هایش را می‌زند و زیر بته پنهان نمیشود

هردوی آنان از بسیاری جهات به یکدیگر شباهت دارند؛ هیتچنز سیگار می‌کشد، گالووی سیگار برگ، هردو متکلم‌های مسلطی هستند، و هردو از ابراز عقیده خود در جمع لذت میبرند. گالووی به هیتچنز مانند همرزم و رفیق کارزار نگاه میکرد. یکی‌ از الگو‌های سیاسی گالووی چه گورا میبود و در ۱۹۷۷ پس از سفری به لبنان حامی‌ پر و پا قرص نهضت فلسطین شد. همین چند سال پیش بود که گالووی هیتچینز را بزرگترین سیاستمدار دوران حاضر انگلستان نامید و مردی فصیح خواند. ولی‌ اکنون روند عوض شده؛ گالووی او را در لیست لعنتی‌ها قرار داده. در باره جنگ در عراق گالووی اظهار داشته: “آنهأیی که عراق را اشغال کرده‌اند و با جنگ و تحریم باعث مرگ بیش از یک میلیون عراقی شدند به جهنم فرستاده می‌شوند”. گالووی در مصاحبه ا‌ش با خبرگزاری تلویزیونی الجزیره اقتصاد کپیتالیستی را باعث و بانی‌ مرگ میلیون‌ها انسان دانسته که از کشتار‌های ادولف هیتلر بمراتب فراتر میرود

آندو در واشنگتن یکدیگر را سر پلکان مجلس سنای آمریکا ملاقات میکنند. گالووی دارد به سنا میرود که از خود در مقابل اتهام تجارت مستقیم در مقابل نفت دفاع کند. همانطور که دوربین‌های تلویزیونی به روی پلکان سنا و آندو مرد متمرکز است آندو در یک مناظره درگیر می‌شوند که خبرنگارن آنها را با علاقه زیاد ثبت و درج نمودند. واضح بود که آندو سیاستمدار انگلیسی دو نظر مخالف یکدیگر دارند به خصوص در باره جنگ عراق. آنها مباحثه را اینطور شروع میکنند:ا

گالووی: این آقا یک الکلی دائم الخمر است که یک زمانی‌ طرفدار تروتسکی بوده ، حال معلومم شد که یک آدم ضایع و متظاهریست. او بیدیست که به طرف هر بادی خم میشود

 هیتچنز : من فقط میخواهم بدانم که آیا همانطور که ادعا کرده‌ای که با کمیته از طریق نامه و ایمیل تماس Image result for christopher hitchens quotesگرفته ای، آیا آن مراسلات را با خود آورده ای؟

گالووی: آیا کسی‌ اینجا سٔوال منطقی‌ دارد؟

 هیتچنز: یا ایمیل؟

گالووی: تو یک الکلی شکم گنده هستی‌ و بس

یک خبرنگار آمریکائی از گالووی میپرسد: آیا شما جوابی برای سٔوال ایشان دارید؟

گالووی: من اینجا آمده‌ام که با سنا صحبت کنم

 هیتچنز به دنبال گالووی به داخل ساختمان سنا میرود و همچنان او را با همان سٔوال بمباران می‌کند: ایمیل هات را آورده ای؟ راستش را بگو. گالووی به یک خبرنگار میگوید: مثل اینست که یک شلنگ پرخاش به رویم باز شده و رو به هیتچنز می‌کند و میگوید: فکر کنم به یک مشروب دیگه نیاز داری؛ دستهات دارند میلرزند و هیتچنز میگوید: تو یک دزد هستی‌، نیستی‌؟

گالووی قبول می‌کند که با هیتچنز در یک مناظره عمومی‌ در کالج باروک  شرکت کند. با این حال هیتچنز همچنان به حملات لفظی و شخصی‌ خود ادامه می‌دهد: “ویدیوی گالووی را در مصاحبه ا‌ش در تلویزیون سوریه ببینید، آنوقت دستگیرتان میشود که با چه آدم بی‌ شعور و بی‌ احImage result for george galloway ahmadinejadتیاطی طرف هستید” و همچنان او را دنبال می‌کند. (هیتچنز در بکار بردن کلمات رکیک و افتراع آمیز در مقالاتش مشهور است. از جمله او بیل کلینتون را “نفرت انگیز” ، و کیسینجر را ” بی‌ اندازه نفرت انگیز” و جیمی کارتر را “یک مسیحی‌ باز برگشته خزنده” الکساندر هیگ را “شخصیت ضایع مضحک” و رونالد ریگان را “یک عوضی‌ ترسناک” خوانده بود و مادر تریسا را “یک بنیاد گرا ی متعصب تقلبی” خطاب کرده بود) و در باره گالووی نوشته:” از طبعییت بعید بود که چنین اشتباهی به کار برد که صورتش را با ماتحتش عوض کند و دورش را با سیخک‌های نامرتب بپوشاند” به هر حال او دست بردار نیست و همچنان در راهروی سنا بدنبال گالووی میرود و شرط  و شروط لازم را در مناظره‌شان به او تذکر می‌دهد: “هیچ سلام و علیک و رد و بدل تعارفات و هیچ دست فشردنی در کار نخواهد بود”. جلسه مناظرات آنها همزمان با تصویب جنگ با عراق بود یعنی مارس ۲۰۰۳ هردو با خود چندین بسته از کتاب‌های جدیدشان را آورده اند برای فروش و امضا

هیتچنز بیرون کالج باروک ایستاده و تبلیغ جنگ پخش می‌کند و اینکه آن جنگ لازم و حق است. در آن بروشور ها از پیام مخالفان جنگ، از جمله گالووی نوشته و پیامش به صدام حسین : “عالیجناب، آقای رئیس جمهور …. من به شجاعت، استقامت، و خستگی‌ ناپذیری شما درود میفرستم” و قوای ناتو، به‌خصوص بریتانیا و آمریکا را محکوم می‌کند. گالووی همچنان مصمم و سر حرف‌هایش ایستاده. او یکی‌ از جملات معروف بوکسوری را بکار میبرد: “او حسابی‌ شسته شده، مثل سانی لیستون” . از پشت تریبیون هایشان، گالووی، شق و رق، با صورت برنزه، و کت و شلوار اطو شده، مانند یک کاپیتالیست موفق ایستاده، در حالیکه هیتچنز با ته ریش،  با صورت عرق کرده و نقش عرق بدن بروی پیرا‌هن بنفشش کتش را به کناری انداخته و به یک انقلابی‌ سولیالیست بیشتر میماند تا یک حامی‌ کشور‌های قدرتمند جنگ طلب. در طی‌ دو ساعت آندو بشدت به یکدیگر فحش و ناسزا می‌فرستند و به بهانه جنگ با عراق به یکدیگر مفصلا پرخاش میکنند. گالووی میگوید: “چطور تو یکمرتبه تغییر موضع دادی و از Image result for george galloway big brotherاعتقاداتی که برای آنها معروف شدی یک شبه دست کشیدی و طرفدار این جنگ غیر منصفانه شدی؟ چگونه مردم تو را از این به بعد جدی بگیرند؟” و در عوض هیتچنز به گالووی از اینکه طرفدار دزدان و حامیان ترور شده تبریک میگوید.  گالووی نیز او را یک “دلقک دربار بوش” مینامدو از تغییر موضع دادن هیتچنز به مانند ” دگردیسی بر عکس یک پروانه به کرم ”  نام میبرد. هیتچنز جواب می‌دهد: ” حرف‌های ارزان و ناودانی توی باعث شرم است … زیر هر ناودانی یک ناودان دیگر داری که مزخرفاتت را بیرون میریزند” که گالووی میگوید: “تو از همان ناودان به فاضلاب افتاده ای” و فحاشی همینطور ادامه می‌یابد

هردو مشاجره گر‌ لحظات داغی را تجربه میکنند که به یکباره هیتچنز مدیریت افراد بوش در کنترل سیل نیو اورلئان  را ستایش می‌کند. گالووی باز حاضر جوابی‌ می‌کند: ” پس داری اینطوری تمامش میکنی‌، تو برای فرار از موضوع اصلی‌ مناظره داری میانبر میزنی‌ و یک عده بی‌ لیاقت و ندانم کار را تحسین میکنی‌؛ نیو اورلئان یک لکه ننگ‌ دیگریست در دستگاه بوش که حتی از جمع آوری اجساد شهروندان خودشان هم عاجز بودند” و در عوض گالووی نیز موضوع را عوض می‌کند و به واقع یازده سپتامبر اشاره می‌کند: “بعضی‌‌ها بر این باورند که آن هواپیما‌ها از فراز آسمان صاف و روشن به برج‌ها اصابت کردند؛ نه‌ خیر آنها از فراز باتلاق تنفری که ما ساخته ایم پرواز میکردند” که هیتچنز ناگهان می‌پرد توی حرفش: “آقای گالووی شما دارید جای بدی این حرف‌ها را میزنید، در نیویورک … حالا تقصیر خود ما شد؟ این خود آزاریست؛ یک خود آزاری که توسط دگر آزار دهندگان به تو تحویل داده اند”اImage result for george galloway

آمریکا به احترامی که دنیا به دوالتمردانش قائل شده اند خوب گرفته، این اظهارات گستاخانه و گفتار‌های تلخ و آذر دهنده هردو طرف برای حضار در آن جلسه تازگی داشت. هیتچنز رو به گالووی کرده سخن آخرش را میزند: “از حالا به بعد، اگر میخواهی با من حرف بزنی‌ باید یک رسید خرید کتابم را داشته باشی‌ چون دیگر با تو من سخن نخواهم گفت اینجا آمریکاست”. حضار کمی‌ نفس راحت میکشند و خوشحال از اینکه این فحاشی به پایان رسیده هیچ رأی برای گیری نمیشود و برنده‌ای اعلام نمیشود. فقط هرکدام از دو مناظره گر به طرف مخالف سالن میروند و شروع به امضا کردن کتاب‌هایشان میکنند. یکی‌ کتاب “آقای گالووی به واشنگتون میرود” و دیگری “فقر و جنگ”. در تصویر، گالووی با همسر وقت، امینه ابو صیاد دیده می‌شوند

______________________________________________

جرج گالووی

در مقابل مایکل بریمور رأی نمیاورد

استودیو‌های الستری، بورهم وود، هرتفورد شایر  ۲۳ ژانویه ۲۰۰۶

George Galloway Faces the Popular Vote Against Michael Barrymore

اخطار:  این نوشته‌ها از کلمات رکیک و تصاویر شنیع برخوردار است و به هیچ وجه مناسب افراد زیر سنّ قاننونی نمیباشد

در پنجم  ژانویه موسس و عضو حزب ” احترام ” ، جرج گالووی، در شوی تلویزیونی “خانه  برادر بزرگ ” (اجرای انگلیس آن) شرکت می‌کند. او اینکار را می‌کند چون عقیده دارد برای سیاست خوب است: ” من معتقدم که سیاستمدارن باید از هر موقعیتی برای تماس با مردم استفاده کنند، من طرفدار پر و پا قرص روند دمکراتیک هستم”.  به محض ورودش به شو او فریاد میزند: “جنگ را متوقف سازید “.  شرکت کنندگان دیگر عبارتند از دنیس رادمن، بسکتبالیست جنجال برانگیز آمریکائی به خاطر لباس پوشیدن عجیب و غریبش شهرت ثانوی بدست آورده؛ فاریا آلما، منشی‌ سابق انجمن فوتبال که سابقه نا مشهورش در رابطه با مدیر انجمن Image result for george galloway big brother showsفوتبال؛ هنوز بر سر زبانها بوده؛ جودی مارش، ” مانکن گلامور” ؛  پیت برنز، یک خواننده متضاد پوش که با گروه ” زنده یا مرده ” میخواند؛ پرستون، خواننده اصلی‌ گروه “پسر‌های معمولی ” ؛ رولا  لنسکا، هنرپیشه؛ تریسی بینگهم، اولین بازیگر سیاهپوست در سریال ” بی‌ واچ ” ؛ شنتل هوتون، یک حرفه‌ای شبیه ” پاریس هیلتون ” ؛ مگوت، رپر اهل ولز؛ و بالاخره مایکل بریمور، هنرپیشه با سابقه که حرفه ا‌ش با پیدا شدن جسدی در استخر خانه ا‌ش سقوط کرد. اولین کاری که میبایستی انجام می‌دادند، صف کشیدن به ترتیب معروفیتشان بود. در حقیقت شنتل اصلا معروف نبود ولی‌ محرمانه دیگران را قانع کرده بود که معروف است. در مدت زمان کمی‌ که به این کار اختصاص داده شده بود، شرکت کنندگان تصمیم گرفتند که مایکل بریمور پر سابقه‌ترین و معروف‌ترین فرد در بین آنهاست. جرج گالووی مقام چهارم را بدست آورده بود که مابین بازیگر ” بی‌ واچ ” و خواننده متضاد پوش قرار گرفته بود

در روز‌های اول (برای اطلاع خوانندگانی که با این شو آشنائی ندارند، “خانه برادر بزرگ” متشکل از چند شرکت کننده می‌باشد که در خانه‌ای به مدتی‌ طولانی‌، دو الی سه‌ ماه، آنها را حبس میکنند و طی‌ مسابقات هوش و ورزشی کم کم از گروه اخراج می‌شوند تا آخر. جوایز بین پنجاه تا صد و پنجاه هزار پوند تعیین شده. این مسابقه ضمنا اخلاق و طرز برخورد شرکت کنندگان با یکدیگر را توسط دوربین هایی که همه جا کار گذاشته اند، بر رسی‌ مینماید و تحمل هم زیستی‌ آنها را میسنجد و تماشاگران از طریق اینترنت میتوانند قضاوت به عمل آورند و در انتخاب برنده‌ها دخیل باشند) . بگذریم، در روز‌های اول گالووی با بریمور گرم می‌گیرد چون از لحاظ سنّی هم که شده بیشتر بهم نزدیکند، و به همه شرکت کنندگان میگوید که میخواهد بریمور اول شود. پس از یک هفته آنها با هم صمیمی‌ می‌شوند به خصوص پس از آنکه گالووی در یکی‌ از مسابقات از بریمور در مقابل جودی مارش دفاع کرد که از اینکه بریمور غذای او را خورده عصبانی بود. بیرون از خانه و در دنیای سیاست، همکارنش از دست او دلخور بودند که همه کار‌ها را گذاشته و برای سه‌ ماه خودش را در آن خانه حبس کرده و یک مسخره از خود ساخته که در نقش گربه در آن پیژامه تنگ بدن نما از خودش لوس بازی در میاورد. در داخل خانه، او باعث تشنج و سر و صدا میشود که برخی‌ را خوش می‌آمد و برخی‌ دیگر را نه‌. به عنوان مثال هنگامی که گالووی دریافت که محرمانه در اتاقی دیگر به تعدادی غذای لوکس و مرغوب سرو میکنند، آن خوی تساوی جویش به جوش می‌اید و فریاد بر میاورد: ” ا‌‌گر من را‌‌ به چنین پذیرائیی استثنایی دعوت میکردند من نه‌ غذا میخوردم، نه‌ مینوشیدم و نه‌ سیگارم را میکشیدم چون دیگران از این پذیرائی محروم هستند ” . در این هنگام شانتل با قیافه حق به جانب پاسخ می‌دهد: ” این جزو بازی بود و ما میخواستیم عکس العمل بقیه‌ را در این باره مشاهده کنیم ” گالووی سپس روو به پرستون کرده به او تشر میزند: “پس توی ثابت کردی که یک  کلک حقه باز و یک دروغ گو هستی‌، حالا ببین حضار در خانه وImage result for george galloway big brother بیرون از خانه چگونه دو رویی تو را قضاوت خواهند کرد و چگونه به اخراج تو رأی خواهند داد “ِ ادامه می‌دهد: “خواهیم دید که تماشاگران چگونه به آب زیر کاهی و دروغ بافی‌‌های تو جواب خواهند داد” آنگاه رویش را وبه بریمور کرده تشر‌هایش را به سوی اوپرتاب می‌کند که از او و از دنیس در مقابل تصمیم گروه علیه آنها دفاعی به عمل نیاورده که نتیجتاً از گالووی سلب صلاحیت در انتخاب شخص اخراجی میشود. او به بریمور بانگ بر میاورد: “من رفیق تو هستم، من به تو نزدیک هستم و دنیس هم به تو نزدیک است، تو خنجر از پشت به ما زدی” همه این کار هارا برای گرفتن سیگار کردی چرا؟ چون تو به فکر هیچکس نیستی‌ مگر خودت، تو به هیچکس رحم نمیکنی‌ مگر برای استفاده شخصی‌ خودت، تو خودخواه ترین، خود مرکز‌بین ترین و از خود راضی‌‌ترین شخصی‌ هستی‌ که من در تمام عمرم دیده ام” . در این هنگام پرستون وارد اتاق میشود

پرستون: او در باره همگی‌ ما حرّافی کرده، بدون وقفه

Image result for george galloway big brother گالووی: تو هنوز راجع به شریکت اینجا حرفی‌ نزدی

پرستون: او پشت سر همه یک ضرب بدگویی کرده من می‌تونم به شما بگم در باره او چی‌‌ها گفته

 گالووی: تو فقط عاشق خودتی

در این موقع بریمور دخالت می‌کند: اوه کوتاه بیا جرج، تو در افکار خودت موندی چون دوباره انتخاب شدی و از این ارتقاع کوچک به خود میبالی، من هدف آسانی هستم، تو داری با دنیای بیرون حرف میزنی

Image result for george galloway big brother گالووی: من بیچاره، من بیچاره، یک مشروب برایم بریز

(Poor me poor me, pour me a drink )

پرستون: اوه آن موضوع گائیدنی را به میان نکش آن فاقد ارزش است

  گالووی دوباره: من بیچاره، من بیچاره، یک مشروب برایم بریز

بریمور: تو از حد خودت خارج شدی، تو از حد خودت خارج شدی

پرستون: تو یک ج.ق زن گائیده هستی، تو یک آدم پستی هستی‌

بریمور دوباره: تو از حد خودت خارج شدی

پرستون: ج.ق زنImage result for george galloway big brother

 گالووی: من بیچاره، من بیچاره

بریمور: و تو داری آنرا با لبخند میگویی

 گالووی: من بیچاره، من بیچاره

بریمور به پرستون: تو میخواهی با یک معتاد سر به سر بگذاری؟ 

بریمور: فقط همین را بلدی بگویی‌؟

 گالووی: من بیچاره، من بیچاره

بریمور: آیا اینقدر تو اهمیت میدهی‌؟ اینقدر به دیگران اهمیت میدهی؟ من برات متاسفم، تو اسفناکی، بیخود نبود که تونی‌ بلیر انداختت بیرون

  گالووی:‌هی حرف بزن، هی‌ حرف بزن

بریمور: بیخود نیست که تونی بلیر انداختت بیرونImage result for george galloway big brother

گالووی:‌هی حرف بزن

 گالووی: من بیچاره، من بیچاره

بریمور: میتونی‌ تا دلت میخواد لبخند بزن جرج، اون برات کاری از پیش نمیبره، تو لبخند گنده تری لازم داری تا اون لبخند مصنوعی برای دوربین …. تو میتونی‌ منو جر بدی، منو تیکه تیکه کنی‌، ولی‌ نمیتونی منو از کوره بدر ببری. من در زندگی‌ تجربه‌های بزرگتر از حرف‌های پوچ تورو داشتم و هنوز سر بلند ماندم، هروقت تونستی‌ مثل من تحمل مشقات رو بکنی‌ اونوقت بیا به من اون حرف‌ها رو بزن هروقت تونستی به جایی که من رسیدم برسی‌ اونوقت برای من اظهار نظر کن‌ ولی‌ تا اون موقع از تو خواهش می‌کنم که عقیده ات را برای خودت نگاه داری و من هم هرچه تا به حال انجام داده‌ام برای خودم نگاه میدارم.     سکوت طولانی‌ در اتاق حکمفرما میشود

بریمور: کی‌ قهوه میخواد؟

آن بگومگو حدود بیست دقیقه بدرازا کشید. روز بعد شرکت کنندگان به اخراج گالووی رأی می‌دهند و او از خانه برادر بزرگ بیرون میشود در حالیکه بقیه‌ هورا میکشند. جایزه اول را شنتل هوتون برنده میشود و نفر دوم مایکل بریمور. ولی‌ آن برندگی کمکی‌ به بازگشت حرفه هنرپیشگی ا‌ش نمیکند. سه‌ سال بعد او را در یک صافکاری بدنه اتومبیل در اپینگ میبینند که مشغول به کار بوده

مایکل بریمور کمدین انگلیسی و برگزار کننده شو‌های متعدد خانوادگی از جمله؛ “خوش شانسی رو بزن” ، “مردم مانند خودم” ، و “بچه‌ها بامزه‌ترین حرف‌ها را میزنند”  در سال ۱۹۵۲ متولد شد و در دههٔ‌های ۱۹۸۰، ۱۹۹۰، و ۲۰۰۰، از محبوبترین برگزار کنندگان تلویزیونی بود. مایکل بریمور مجری “برنامه سلطنتی اجرا‌های مختلف، واریته” بود و در چند فیلم کمدی نیز بازی کرد

______________________________________________

مایکل بریمور

با دایانا، پرنسس ولز، دوستی‌ بر قرار می‌کند

بیزواتر، لندن مه‌ ۱۹۹۶

Michael Barrymore is Befrended by Diana, Princess of Wales

رئیس بخش روان درمانی پریوری در مارچوود از پشت عینک نیم دایره ا‌ش نگاه می‌کند و میگوید: ” من چیزی Image result for michael barrymoreدارم که فکر می‌کنم خوشحالت کنه” و نامه ای‌ از کشوی میزش بیرون میاورد و آنرا به بیمارش، مایکل بریمور، دراز می‌کند. نویسنده نامه کسیست که او تا بحال ملاقات نکرده. آن نامه به شرح زیر است

 مایکل عزیز من، من از شنیدن خبر بازگشت شما به مرکز درمانی پریوری بسیار غمگین شدم…. سالیان سال شما باعث خوشحالی و تفریح من و خانواده‌ام بودید همانطوری که میلیون‌ها ی دیگر را خوشحال ساختید. کمترین کاری که از ما بر میاید این است که به فکر شما باشیم و شمارا در این ایام سخت دوست بداریم. من این نامه را به شما از ماجورکا مینویسم، جایی‌ که من و پسر‌هایم تعطیلات را میگذرانیم. به محض بازگشتم و بهبودی شما، مایلم با شما ملاقاتی داشته باشم. پسر‌ها بهترین آرزو‌ها را برای شما می‌فرستند. با عشق زیاد از طرف من. و لطفا به من اطلاع دهید چه موقع میتوانیم با یکدیگر دیداری داشته باشیم                                                                                            عشق، دایانا

هنگامی که بریمور خواندن نامه را تمام می‌کند روانکاو لبخند بزرگی بر لبانش نقش می‌بندد، این یک امر روزانه نیست که بیمارانش از پرنسس ولز نامه دریافت نمایند. به همان طریق، لبخندی حاکی از رضایت بروی لبان بریمور نقش می‌بندد. چند هفته بعد، بریمور از دوران نقاهت بیرون میاید ولی‌ تماسی نمیگیرد. باز نامه دیگری از دایانا به او می‌رسد که گله کرده بود چرا تلفن نزده. او یک نامه کوتاهی به دایانا می‌فرستد:  “نمیخواستم مزاحم شوم”. و جواب می‌گیرد: “لطفا مزاحم شوید”. اولین ملاقات آندو به نظر بریمور یک ملاقات “شنل و خنجر” بود که اصطلاحیست برای ملاقات‌های درباری. مدیر بریمور با روزنامه نگار، مارتین بشیر، تماس گرفته که به تازگی برخی‌ از ملاقات‌های دایانا را سازمان دهی‌ می‌کند. آندو پس از مصاحبه جنجالی ” پانوراما”ی او با دیانا آشنا شدند. در آن مصاحبه دایانا از خیانت شوهرش، از افسردگیش، و از رابطه ا‌ش با جیمز هیوویت صحبت نموده بود

در آن مصاحبه بود که دایانا اعلام کرده بود که خیال دارد “ملکه قلب ها” باشد و به افرادی که در افسردگی هستند کمک کند. پرنسس درخواست کرده بود که اگر میشود آندو در خانه بریمور ملاقات نمایند، و اینکه کس دیگری حضور نداشته باشد، حتی همسر بریمور، شریل.در روز موعد بشیر دو بار تلفن میزند که مطمئن شود شریل خانه نباشد. بریمور ته دلش حدس می‌زند که اینها همه شوخیست ولی‌ در باز شد و پرنسس دایانا، با تمام قد و بالایش وارد شّد. “تا آن موقع من خیلی‌ نگران بودم ولی‌ وقتی‌ او را داخل منزلم دیدم ترسم فرو ریخت و احساس راحتی‌ کردم” . دایانا جلو می‌رود و گونه بریمور را میبوسد و میگوید: “روز به خیر، حل شما چطور است؟” آندو کنار یکدیگر روی کاناپه می‌نشینند و از شو‌های تلویزیونی بریمور صحبت میکنند. بریمور از اینکه پرنسس چند تا از آنها را می‌دانست متعجب بود: “مانند آن بود که ما یکدیگر را سالیان سال است که می‌شناسیم” او از دیانا میپرسد: “خوب من شما را چه صدا کنم؟ پرنسس دایانا؟” و جواب میشنود: ” فقط دایانا” و با بی‌ اعتنایی ادامه می‌دهد: “من دیگر پرنسس نیستم” آنگاه نگاهش به تصویر قاب شده همسر بریمور بروی دیوار میفتد: “او خانومی توست؟” و جواب میشنود: “بله” . شریل در خانه است ولی‌ چهار طبقه بالاتر. پرنسس دیانا میگوید: “من میخواهم به تو تبریک بگم که از این مخمصه سالم بیرون آمدی” و اینکه: “او واقعا میخواهد هروقت به هم صحبتی‌ او نیاز داشت خبرش کند” . سالها بعد بریمور به یاد میاورد: “خیلی‌ برایم عجیب بود، که پرنسس ولز میخواست هنگام نیز هم صحبت من باشد” و با تعجب میگوید: ” من هنوز با خود فکر می‌کنم، چرا؟ چرا من؟ … فکر می‌کنم او واقعا معتقد بود که ما شخصیت‌های شبیه هم داریم ” پرنسس درست حدس میزد. آندو از بسیاری جهات مانند یکدیگر بودند. هردو در میان مردم محبوب بودند ولی‌ در میان افراد نزدیک ناراحت. هردو از هدیه خدادادی “همدلی” برخوردارند منتها بیشتر با مردمانی که نمی‌شناسند. هردو از شخصیت‌های غیر قابل پیشبینی‌ و معتاد برخوردارند، معتاد به شهرت و بودن زیر نورImage result for michael barrymore افکن در حالیکه همچنان یک فرد “خاکی” باشند

پس از چند ساعت، در اتاق نشیمن باز میشود. شریل است که داخل میشود و بدون عذر خواهی از قطع مکالمات آندو میگوید: “دایانا، اتوموبیلت منتظر است” . دایانا شماره تلفن مخصوصش را به مایکل می‌دهد و منزل بریمور‌ها را ترک می‌کند. مایکل احساس سبکی می‌کند: “من احساس می‌کنم که یک وزنه سنگینی‌ از روی دوشم برداشته شد” و از اینکه “یک حامی‌ و طرفدار از بالاترین قشر جامعه دارد” خرسند شده بود. “آن چشم‌ها بقدری صمیمانه نگاهت میکنند که انگار با تو حرف میزنند” و پس از مرگ زودرس دایانا میگوید: “من همیشه آن چشم‌ها را در خاطر دارم”. از آن روز به بعد، آندو تقریبا هر روز با هم صحبت میکنند. پرنسس گاهی‌ یادداشتی به خط خود برایش از طریق دستیارش، پال بوررل، می‌فرستد که توصیه یا نصیحتی در آن نوشته و همیشه جمله “هر موقع که میلت کشید به من زنگ بزن” در آخر یادداشت آمده

او و دایانا به ملاقات‌هایشان ادامه می‌دهند. اغلب در کاخ کنزینگتون. یک روز دایانا پا روی اعصاب مایکل میگذارد و به او اخطار می‌کند که دیگر اتومبیل بنتلی ا‌ش را در آن جا پارک نکند: “آن پارکینگ مخصوص پرنسس مارگارتImage result for diana princess of wales car crash است”. او به دایانا به چشم یک مشاور و رفیق نگاه میکرد ولی‌ با اعصاب خردش یک مرتبه از این رو به آن رو شد و باز برگشت به جای اولش. در مراسم اهدای جوایز، بریمور پشت میکروفون دست اندر کاران را دست انداخت و حرف‌های رکیک به آنان زد، جوک‌های افتضاح تحویل مردم داد و همه را چه در سالن مراسم و چه در پهنای کشور، تعجب زده کرد و شوکه ساخت. همسرش، شریل، دایانا را مسئول برگشت او میداند: “او اغلب می‌نشیند و با آن نگاه دوردستش، مانند کسی‌ که دارد تغییر مذهب می‌دهد، در سکوت کامل به نقطه‌ای خیره شده “. او به دایانا اقرار کرده بود که ” گی‌ ” است ولی‌ دایانا او را متقاعد ساخته بود که دست از آن عادت بردارد و به همسرش توجه نشان دهد

دایانا دوست دارد به بریمور بگوید که او، خودش، و پال گاسکوین، فوتبالیست، مشهورترین اشخاص انگلستان هستند. در مدت زمان کوتاهی، دایانا مرده بود و بریمور و گاسکوین  هریک بنوعی داغان بودند. یک روز جمعه در اوت ۱۹۹۷، دایانا در فکر عمیقیست، بریمور میپرسد چیزی شده؟ جواب می‌شنود: “نه‌ چیImage result for michael barrymoreز مهمی‌ نیست، من دارم در یک رابطه عجله می‌کنم” و ادامه می‌دهد: “قراره با دودی فیاض فردا به پاریس برم و آخر هفته را باهم باشیم” و ناگهان رو به مایکل می‌کند و میپرسد: “میخواهی چهارشنبه قرار بگذاریم؟” . همان یکشنبه‌ صبح سحر، دایانا و دودی در اتومبیل دودی بر اثر تصادف با ستون پل زیر زمینی‌ در پاریس کشته می‌شوند. مایکل و شریل در مراسم تدفین دایانا شرکت میکنند. در صحن وستمینستر، شریل به بریمور میگوید که دگمه کتش را ببندد که باز مایکل از کوره در می‌رود: “ولن کن بابا” و از او جدا میشود و به میان جمعیت می‌رود و با مردم شروع به سخن می‌کند

__________________________________________________

دایانا، پرنسس ولز

از گریس کلی‌ درس میگیرد

تالار گلد اسمیت، کندن  مارس ۱۹۸۱

Diana, Princess of Wales Learns a Lesson From Princess Grace

نامزدی والاحضرت شاهزاده ولز با لیدی دایانا سپنسر یک هفته قبل اعلان شده بود. اولین مراسم عمومی‌ نامزدی پرنسس قرار است یک رسیتال موزیک در تالار گلد اسمیت باشد و درآمد آن صرف خانه اپرای سلطنتی شود. دایانا ی نوزده ساله هیجان زده است. او یک لباس مشکی‌ طرح امانوئل را انتخاب می‌کند (در سال ۲۰۱۰ آن لباس در حراج به مبلغ ۱۹۲۰۰۰ پوند توسط موزه مٔد شیلی خریداری شد) الیزابت امانوئل در باره آن لباس گفته بود: ” آن یک لباس ساده بودکه در اتاق نمایش آویزان بود ” و اضافه می‌کند: ” در حقیقت آن لباس یک بار توسط لیزا گددارت پوشیده شده بود” و پس از تفکر کوتاهی‌ میگوید: ” ولی‌ از آنجا که نامزدی ناگهانی اعلان شده بود و دایانا عجله داشت، از من خواست یکی‌ از لباسهای آویزان را برایش پرو کنم” و با لبخندی رضایت آمیز حرفش را اینطور به پایان می‌رساند: ” او در آن لباس رفت و جلوی آینه ایستاد و نفس‌ها را در سینه‌ها حبس نمود، او در آن لباس همه را افسون کرده بوده بود” خود دایانا از آن روز بخصوص بیاد میاورد: ” من فکر کردم لباس مناسبیه، چون دختر‌های سنّ من شبیه آنرا پوشیده بودند ”  و به خاطر آنکه آن لباس قبلا پوشیده شده بود میگوید: ” من هنوز همان دختر معمولی درب بغلی بودم، هنوز حس سلطنتی بودن در من ایجاد نشده بود ” و انگشتش را جلو میاورد: “من آنوقت فقط همین یک حلقه را دریافت کرده بودم و هنوز حلقه دومی در کار نبود” و از لباس میگوید: “دختر‌های سنّ من همه در لباس شب مشکی‌ میدرخشند، و من فکر می‌کردم که آن یک لباس مناسب شب اعلان نامزدی ما بوده باشد، چون مشکی‌ رنگ سنگین و قابل تحسینی‌ است” آن لباس درست متضاد لباس املی‌ای بود که عکس‌های نامزدیش را در آن گرفته بود

یک روزنامه نگار آن لباس را “یک دکولته بی‌ بند مشکی‌ نوک پستان نمایانگر که چشم‌ها را از حدقه بیرون میندازد” توصیف نموده بود. دیانا قرار بود آن‌شب در کنسرت به تنهایی شرکت نماید. او کمی‌ دستپاچه ولی‌ هیجان زده است. یکی‌ از کImage result for princess dianaارکنان دربار به خود اجازه این گستاخی را می‌دهد که به دایانا ی تازه وارد بگوید که مشکی‌ لباس عزاست. و دایانا جواب می‌دهد که هیچ لباسی به جز آن مناسب آن‌شب نیست، ولی‌ آن اظهار نظر اعتماد به نفس پرنسس را کم می‌کند. او می‌ترسد که باعث خجالت خاندان سلطنتی شود. هنگامی که لیموزین حامل پرنسس دایانا به جلوی در ورودی تالار گلد اسمیت می‌رسد، دایانا از آن خارج میشود و خود را با دریائی از نور فلش دوربین‌های خبرنگاران روبرو می‌بیند. همان روزنامه نگار آن‌ لحظه را به لحظه ترک سیندرللا از قصر و از دست دادن کفش بلورینش، تشبیه کرده. دیانا در مقابل آنهمه دوربین یکه میخورد: “من آن‌موقع‌ها سینه‌های بزرگ داشتم و در آن لباس دکلته سینه‌هایم از همیشه بزرگتر جلوه گر شده بودند” الیزابت امانوئل که در میان مستقبلین بوده خود تعجب می‌کند: “آن لباس سینه‌های دایانا را خوب جلوه داده بود و هنگامی که از لیموزین خارج میشد تمام قوس و انحناهای سینه ا‌ش جلوی دوربین‌ها و چشم ها بود” و اضافه می‌کند: “بودجه چاپ صفحه اول تمامی روزنامه‌ها را به خود اختصاص داده بود” حتی آنهائی که به خاندان سلطنتی و روادید آن‌ اعتنایی نداشتند، با دیدن دایانا در آن لباس کنجکاو شده بودند و روزنامه‌ها را میخریدند

همچنان که آن غروب سپری میشد، دایانا بیشتر و بیشتر از خود سلب اطمینان میدشت: “آن شب سختی بود، من نمیدانستم اول میبایستی داخل شوم یا بگذارم بزرگتر‌ها جلو بروند، نمیدانستم کیفم را به شانه‌ چپ یا راستم آویزان کنم. من واقعا وحشت‌زده شده بودم” کنسرت در هر حال انجام پذیرفت. در رسپسیونی بعد از آن در کاخ باکینگ هام بر پا گردید. آنجا کسی‌ بود که درست احساس دایانا را درک میکرد چون خودش در دههٔ ۱۹۵۰ با آن مشکل دست به گریبان بود. او کسی‌ نبود جز پرنسس گریس از موناکو که خوب متوجه حالات و حرکات دایانا بود. او از دایانا خواست که به اتفاق به اتاق بانوان بروند و گپی‌ خصوصی با هم بزنند. آنجا دایانا به پرنسس گریس میگوید که می‌ترسد لباسش مناسب آن رویداد نباشد، آن لباس، دایانا توضیح می‌دهد که دو سایز برایش کوچک است و خیلی‌ تنگ و چسبان به نظر میاید. تجربه‌ای که در آن چند ساعت به او فهمانده بود فقط چشم‌های ذلّ زده مدعوین به بالا تنه به خصوص سینه‌هایش بود. او به گریس میگفت که آینده سختی را‌‌ جلوی رویش می‌بیند؛ یک آینده بدون لحظات تنها و به عکس، مقابل چشمان همه و زیر نور افکن ها. او از آن آینده میترسد و از پرنسس سابقه دار چاره می‌جست و ناگهان اشک‌هایش سرازیر می‌شوند. پرنسس گریس ساعد‌هایش را دور دایانا میگیرد و شانه‌‌هایش را نوازش می‌دهد و دستانش را از دو طرف قالب کرده گونه‌های دایانا میپوشاند و آهسته به شوخی‌ میگوید: “نگران نباش عزیزم، اینها فقط بدتر می‌شوند”. دو پرنسس سپس به سالن میهمانی باز میگردند و با ز زیر نگاه ها و قضاوت‌ها قرار میگیرند

بعد‌ها دایانا به دImage result for princess graceوستش، اندرو مورتون میگوید: ” چقدر پرنسس گریس با وقار و آرام بخش بود” و با کمی‌ تردد اضافه می‌کند:” ولی‌ من جریان زیر آبی‌ تندی را در او مشاهده می‌کردم”. هجده ماه پس از آن ملاقات در لندن، در سپتامبر ۱۹۸۲، پرنسس گریس در سانحهٔ اتومبیلش سر پیچ مارپیچ جاده د-۳۷، بیرون موناکو،  به هلاکت می‌رسد. او که پشت فرمان بود بر اثر سکته کنترل فرمان از دستش می‌رود و علیرغم تلاش دخترش، استفانی، که همراهش بود چهل متر به قعر دره سقوط میکنند. شایع است که استفانی پشت فرمان بوده و آن داستان ساختگیست ولی‌ معلوم نیست. هردو هنوز زنده بودند که گریس در بیمارستان علیرغم فعالیت‌های پزشکان در می‌گذرد و استفانی با تعدادی ترک در ستون فقراتش معالجه میشود. با اینکه پرنس ولز دلیلی‌ نرمیبیند که دیانا در مراسم تدفین او شرکت کند، ولی‌ پرنسس ولز دلش میخواهد که آنجا باشد. او به موناکو می‌رود و در مراسم خاک سپاری پرنسس گریس شرکت مینماید. آن سفر اولین سفری بود که پرنسس دایانا به طور رسمی‌ از جانب خاندان سلطنتی بریتانیای کبیر انجام میداد

تا آن موقع دیانا کمی‌ به اتموسفر دربار و نگاه‌های مشتاقانه و کنجکاوانه اطرافیانش عادت کرده. در سفر موناکو او باز تنها میرود و در مراسم تدفین گریس، یک لباس سر تا پا مشکی‌ به تن‌ می‌کند و گردنبندی از مروارید و برلیان قلب شکل به خود آویخته و کلاه پهن مشکی‌ حصیری بسر دارد. در راه به گورستان، چند واقعه‌ کوچک که می‌توانست عواقب وخیم داشته باشد اتفاق می‌افتد؛ اتومبیل حامل دایانا وسط راه خراب میشود و او را منتظر میگذارد، در داخل ساختمان آسانسور وسط طبقه‌ها خراب میشود و می‌ایستد، ولی‌ در تمام مدت دایانا در تسلط کامل نفس خویش است. در سر جلسه سخنرانی، او را بین نانسی ریگان و خانم میتران نشانده اند. میهمانان دیگر عبارت بودند از اعضای سلطنتی کشور‌های ‌اروپایی، گروهی از هنرپیشه‌های هالیوود از جمله کاری گرانت. ولی‌ برای خبرنگاران تلویزیون و رادیو، مجلات و روزنامه ها، و برای صد ملیون بیننده در اقسا نقاط جهان، و جماعت گریان بیرون از کلیسا، فقط دایانا بود که توجه همگی‌ را به خود جلب نموده بود و او نقش خود را به بهترین وجه انجام داد. در میهمانی پس از مراسم، او به پرنسس کارولین، دختر گریس میگوید: “ما به گونه‌ای لمس شدنی با یکدیگر نزدیک بودیم” . پس از آن روز داغ و خسته کننده، دایانا به اسکاتلند پرواز می‌کند. هنگام فرود در فرودگاه آبردین از مسئول تشریفات میپرسد: “آیا چارلز برای بردن من آمده؟” و با چشمان درشتش از پنجره بیرون را می‌نگرد. او فقط یک اتومبیل پلیس را آنجا می‌بیند که در انتظار تحویل گرفتن اوست. حدسش درست بود، چارلز به استقبالش نیامده بود

___________________________________________

پرنسس گریس

نزدیک بود پیشنهاد آلفرد هیچکاک را قبول کند

کاخ گریمالدی، موناکو  زمستان ۱۹۶۱

Princess Grace is Almost Persuaded by Alfred Hitchcock

آخرین فیلمی که گریس کلی‌ برای آلفرد هیچکاک بازی کرد “گرفتن یک دزد” بود که در ۱۹۵۵ به انجام رسیده بود. دسامبر همان سال بود که پرنس رینیر، فرمانروا و صاحب پرنس نشین، موناکو سر میز شام، و هنگام صرف دسر پودینگ گلابی در شراب، به گریس کلی‌ پیشنهاد ازدواج می‌دهد. انگاه یک کتاب تاریخ مصور خاندان گریمالدی را جلویش میگذارد: “اگر بخواهی در کنار من باشی‌ این کتاب میتواند معرفی‌ بهتری از من و کشورم باشد” که بعضی‌‌ها آنرا زیاد رمانتیک به حساب نیاوردند. ولی‌ بروی گریس تأثیری نداشت و پیشنهاد ازدواج پرنس موناکو را قبول نمود. در آوریل ۱۹۵۶ هنرپیشه تراز اول و برنده اسکار با پرنس کشوری کمی‌ بزرگتر از هاید پارک لندن، با جمعیت ۳۸۰۰۰ نفر، ازدواج می‌کند. مراسم ازدواج آرام و با شکوه انجام میگیرد. پنج کیلومترفرش قرمز در خیابان اصلی‌ مونکو انداخته بودند و اریستاتل اوناسیس، کشتی‌ دار معروف یونانی دستور داده بود با طیاره دریا نشین هزاران میخک سرخ و سفید را بروی مدعوین از روی آسمان موناکو به پأیین بریزند. شرکت فیلمبرداری معظم مترو گلدن مایر  در ازای حق فیلمبرداری و استفاده از پخش مراسم تمامی مخارج اصلی‌ عروسی ، از جمله لباس عروس، را به عهده گرفت. خود پرنس نیز مبلغی حدود ۴۵۰،۰۰۰ دلار از بابت فروش تمبر یادگاری عروسی استفاده برد. تنها نقطه مکث ردّ دعوت به شرکت در عروسی از طرف ملکه الیزابت دوم بود که حال پرنس را گرفت: “یعنی‌ چه ما تا بحال ملاقات نکرده ایم؟ خوب الان وقت مناسبی بود برای اینکار” ولی‌ با این حال همه آنرا یک سیلی‌ در صورت پرنس می‌دیدند. در عین حال پس از عقد، گریس القاب متعددی را دریافت نمود، دو تا دوشس، یک ویسکانتس، هشت کنتس، چهار مارکیونس، و نه‌ بارونس – که گریس را در یک لحظه پر لقبترین زن جهان ساخت

ولی‌ موناکو محدودیت‌های خودش را داشت. پس از نزدیک پنج سال، پرنسس گریس دلش برای کشورش و برای هالیوود تنگ شده بود. در همان دوران، آلفرد هیچکاک، فیلمساز معروف انگلیسی (او به ساختن فیلم‌های ترسناک مشهور است) به سراغ کلی‌ میرود که بلکه بتواند او را قانع سازد. در راه با خود فکر می‌کند چگونه به گریس پیشنهاد بازی در فیلم جدیدش را بدهد: “یک فیلم در دست تهیه دارم که فقط برای تو قالب ریزی شده”. نام آن فیلم، مارنی بود. ولی‌ نه‌، او بهتر می‌دانست که در منزل پرنسس گریس اینطور موضوع را به میان نکشد. او گریس را در قصر گاریمالدی ملاقات مینماید. او همیشه راه خود را در تماس با گریس به نوعی‌ پیدا میکرد و گریس نیز خوب می‌دانست که هیچکاک از هوا خواهان پر و پا قرص اوست و برخی‌ معتقد بودند که گریس در نظر هیچکاک سمبل یک زن تکمیل است

رابطه هیچکاک با کلی‌ هیچوقت رمانتیک نبود، چون هیچکاک حدود خود را خوب می‌دانست. آن رابطه فقط گرم و دوستانه بود. به طور مثال در ۱۹۵۴، هنگام فیلم برداری ” شماره ام را بگیر برای مرگ” که در آن گریس کلی‌ رل مارگو را بازی‌ میکرد، هیچکاک و کلی‌ با هم شوخی‌ میکردند و به فکرشان رسید که حرف اول نام هنرمندان معروف را بردارند مانند “رنک سیناترا” ، “لارک گیبل” ، “یکی رونی” و غیره.. آیا هیچکاک عاشق گریس است؟ جان مایکل هییز، نویسنده “پنجره پشت” در این باره گفته: “خوب هر کسی‌ میتواند عاشق گریس کلی‌ باشد و هیچکاک هم از این احساس مستثنی نیست” و ادامه می‌دهد “ولی‌ او بهتر از اینها می‌دانImage result for alfred hitchcockست و گریس را برای کار میخواست تا از او پول در بیاورد حتی در ده فیلم دیگر هم اگر می‌توانست او را شرکت میداد”. در هر حال، آنروز در قصر گریمالدی، او با گریس ناهار میخورد ولی‌ از فیلم نامه صحبتی‌ به عمل نمیاورد: “من بیشتر از آنچه فکر می‌کنید جنتلمن هستم و با یک پرنسس از کار صحبت نمیکنم مگر اینکه او از من بخواهد”. ولی‌ او فیلم نامه را به مدیر حرفه‌ای گریس، در دوران هنرپیشگی ا‌ش می‌فرستد و از او میخواهد که با گریس تماس بگیرد و آنرا مطرح نماید: ” میدونی، او همیشه مدیرش را نگه داشته بود” . او فیلمنامه را برای گریس می‌فرستد و گریس آنرا میخواند و می‌پسندد. او وسوسه میشود که نقش اول فیلم را بازی کند، گو اینکه اصلا در شأن او به عنوان یک هنرپیشه درجه اول هالیوودی نبود چه برسد به آنکه او بانوی اول یک مملکت هم شده بود. داستان فیلم در باره یک زن جوانیست که نا پدری دزد و منحرفش به او تجاوز میکرد و مادرش را به فاحشگی واداشته بود. هنرپیشه‌های معروفی قرار بود در آن فیلم بازی کنند، در لیست انتخاب افرادی مانند ویلیام هولدن، ری میلند، کلارک گیبل، دوید نیون، و گری کوپر دیده میشد. پرنس رینیر، پس از مطالعه فیلمنامه مخالفت شدید خود را به اطلاع گریس می‌رساند و برای آن دو دلیل خوب دارد، اولی‌ قباحت متن فیلم، و دومی نام هنرپیشگان در مّد نظر کارگردان. تمامی آنان زمانی‌ همخوبه گریس بوده اند. ( ژژا گابور زمانی‌ گفته بود: ” تعداد مردانی که من در یک سال با آنها میخوابم کمتر از تعداد مردانیست که گریس در یک ماه با آنان میخوابد” ؛ روزی پرنس رینیر با دیوید نیون به بازی گلف مشغول بودند که پرنس از او میپرسد بهترین زنی‌ که با او همخوابه شده‌ چه کسیست؟ و دیوید بی‌ اختیار میگوید گریس .. ولی‌ ناگهان خود را تصحیح می‌کند و نام فامیل را عوض می‌کند، “گریس فیلدز”. )  پس از مدتی‌ نامه‌ای از مادر گریس بدست پرنس رینیر می‌رسد که در آن‌ دلتنگیش را برای دخترش ابراز داشته بود و اینکه گریس نیز دلش برای کشور زادگاهش و خانواده ا‌ش تنگ شده و این فیلم بهانه مناسبیست که مدتی‌ را نزد آنان بسر برد. پرنس با خواندن نامه مادر گریس نظرش مساعد میشود و بعد از ظهر آنروز به یکی‌ از دوستانش میگوید : “او دارد میرود در یک فیلم بازی کند؛ خدا به ما رحم کند، وقتی‌ اخبار آن به گوش همگی‌ برسد، بدنبال پناهگاهی بدو ! ” یک هفته بعد، هیچکاک توسط مدیر گریس مطلع میگردد که گریس شرکت در فیلمش را قبول نموده

ولی‌ شرطی درکار هست. پرنس رینیر تأکید نموده بود که فیلم برداری در مدت زمان تعطیلات رسمی‌ موناکو انجام پذیرد تا پرنسس گریس از انجام وظایف رسمی‌ خود درموناکو باز نماند. یک اعلامیه رسمی‌ از طرف کاخ گریمالدی در ۱۸ مارس ۱۹۶۲ منتشر میشود بدین مضمون: “پرنسس گریس پیشنهاد شرکت در یک فیلم را در زمان تعطیلات تابستانی در ایالات متحده از طرف آقای آلفرد هیچکاک قبول نموده اند”. از قرار معلوم پرنس رینیر نیز همسرش را در اغلب دوران فیلمبرداری همراهی خواهد نمود و پرنسس گریس به اتفاق خانواده ا‌ش در نوامبر آنسال به موناکو باز خواهد گشت. یک روزنامه نگار دیلی اکسپرس هیچکاک را جایی گیر میاورد و از او میپرسد که آیا صحنه‌های سکسی نیز در فیلم وجود دارد؟ که هیچکاک جواب می‌دهد:” صحنه‌های عاشقانه و سکسی پر هیجانی‌ در فیلم خواهد بود، لازم به تذکر نیست که پرنسس گریس از زیبایی‌ سکسی فوق العاده‌ای برخوردارند”. اینجا بود که اعتراض غیر قابل پیشبینی‌ مردم موناکو بلند میشود: “پرنسس نمی‌تواند نقش یک زن هرزه‌ را در یک فیلم مستهجن ایفا نماید و بوسیده و مورد تجاوز واقع شود؛ این در شأن پرنسس موناکو نمیباشد” و مادر گریس با غیظ میگوید:” او یک امریکأیست”. گریس بقدری از عکس العمل مردم متشنج میشود که از خوردن دست میکشد چون اشتهایش را به کّل از دست داده و Princess Grace Kelly: how the Grimaldi women keep her spirit aliveبسختی میتواند به خواب رود

برای خواباندن سرو صدا و غائله مردم کاخ  اعلامیه دومی صادر می‌کند بدین مضمون: “درامد ۸۰۰،۰۰۰ دلاری حاصله از ایفاگری نقش پرنسس در فیلم صرف امور خیریه برای کودکان و ورزشکاران موناکو خواهد گردید”. ولی‌ آنهم مردم و مادرزن را ساکت نمیسازد. بالاخره گریس در مصاحبه‌ای با مجله ” نیس متین” اعلام می‌دارد که بازی در فیلم هیچکاک را ردّ می‌کند: “من تحت تأثیر عکس‌العمل مردم پس از انتشار اعلامیه قرار گرفتم “. چقدر هیچکاک از آن تصمیم عصبانی‌ شد؟ او به دوستانش میگوید: “هنگامی که با گریس در کاخ گریمالدی ناهار صرف می‌کردم متوجه عدم شوق و شادابی او شدم” و اضافه می‌کند: “به نظر می‌آمد که برق خوشحالی در چشمانش دیگر خاموش شده بود؛ معلوم بود که زندگی‌ در آن قصر، به عنوان پرنسس، گرمی‌ همیشگیش را از او ستانده بود “. چند ماه بعد گریس نامه‌ای به هیچکاک می‌فرستد بدین مضمون: ” ترک بازی در فیلم شما دلم را شکست” و هیچکاک جواب می‌فرستد: “بلی غمگین بود، نبود؟ … بدون شک شما نتنها بهترین تصمیم را برای خود گرفتید، بلکه تنها تصمیمی را که باعث به کنار گذاردن آن پروژه شد گرفتید، هرچه بود آن فقط یک فیلم بود اا

___________________________________________________

آلفرد هیچکاک

ریموند چندلر را ترک می‌کند

کامینو دو لاکوستا شماره ۶۰۰۵، لاهویا، کالیفرنیا  سپتامبر ۱۹۵۰

Alfred Hitchcock Walks Out on Raymound Chandler

آلفرد هیچکاک رمان “غریبه در یک قطار” را که نوشته پاتریشیا هایزمن بوده، برای ریموند چندلر می‌فرستد که فیلمنامه آنرا بنویسد. هشت فیلمنامه نویس تا به حال آنرا ردّ کرده اند، از جمله داشیل هممت. هیچکاک به یاد میاورد: “هیچکدام قبول نداشتند که رمان خوبیست” این در نوع خود عجیب بود ، چون آن یک داستان متقاعد کننده است، اولین از سری‌های داستان‌های پاتریشیا Alfred Hitchcock - Wikipediaهایزمن که میتواند او را در ردیف بهترین داستان نویس‌های دلهره آمیز در دنیا جای دهد. چندلر آنرا: “یک داستان احمقانه” مینامد ولی‌ بالاخره با اکراه قبول می‌کند؛ هم به خاطر پولش، و هم برای خاطر هیچکاک. در اوائل ژوئیه مدیران شرکت برادران وارنر شرائط چندلر را قبول میکنند، که در ازای هفته‌ای ۲۵۰۰ دلار، برای پنج هفته، او فیلم نامه “غریبه در یک قطار” را به اتمام برساند. به خواسته  چندلر قرارداد شامل یک تبصره نیز میبود که چندلر به هیچ وجه مجبور نشود از خانه ا‌ش بیرون برود: “آن ملاقات‌های خسته کننده با مدیران عامل، توضیحات بی‌ مورد در باره جزئیات به یک عده بازرگان، و سعی‌ در متقاعد نمودن آن افراد سمج و لجباز، من را از کار و تخیلاتم وا میدارد” و اضافه می‌کند: “اگر کار من آنقدر بد است که مجبور به توضیح و توجیه باشم، پس بهتر است که من را دعوت به همکاری نکنند و اگر کارم خوب است، پس به دعوتی احتیاج ندارم”. در هر صورت، او یک نویسنده موفق میبود و کارش را دوست میداشت. شش سال قبل از آن‌، او، برای ” جبران مضاف ” نامزد جایزه اسکار شده بود. آلفرد هیچکاک  نیز با قرارداد موافقت می‌کند و با خوشحالی متن قرارداد را برای به امضأ رسانیدن چندلر بدست می‌گیرد و به اتفاق تهیه کننده، باربارا  کیون، در لیموزن می‌نشینند و از لس آنجلس به سمت منزل چندلر در حومه سن دیه گو براه می‌افتند

ابتدا همه چیز به خوبی می‌گذرد، چندلر، هیچکاک را فردی مبادی آداب و مودب می‌یابد، ولی‌ پس از چند دیدارهیچکاک در منزل چندلر، دیگر کم کم او را ناراحت میسازد: “هر موقع یک بخشی را تمام میکنی‌ او ناگهان از تو میخواهد یک صحنه عشقبازی هم تویش بگنجانی”. گله عمده چندلر از هیچکاک بی‌ تفاوتی اوست در مورد فلسفه داستان و محتوی یک صحنه و تمرکز او بروی جذاب ساختن آن با صحنه‌های عوام پسند و جالب توجه بود. چندلر به تبحرش در چگونگی‌ گفتار هنرپیشه و طرز تکلم آن به منظور دراماتیزه کردن بیشتر صحنه میبالد ولی‌ هیچکاک بیشتر متوجه نور پردازی و زاویه دوربین و صحنه‌های بی‌ ربط ولی‌ چشم باز کن است. او به واقعیت دستان بیشتر توجه دارد در حالیکه هیچکاک میگوید: “هروقت دیدی صحنه داره خسته کننده میشه یک مردی را با اسلحه از در وارد کن”. او هیچکاک را فردی سمج و مداخله گر یافت: “مرتب توصیه‌های بیمورد یا با مورد می‌کند و مثل بوکسوری که تا بخواهد روی پایش بایستد با ضربات کوچک و مزاحم طرف مقابل تعادلش را نهایتا از دست می‌دهد؛ من درست همان حالت را داشتم” از طرفی‌ دیگر هیچکاک نیز گله‌های خودش را از چندلر میداشت و او را زیادی حساس یافت: “وقتی‌ یک توصیه می‌کنم یکمرتبه به جوش میاید و میگوید: خوب اگر خودت میتونی‌ مسئله را حل کنی‌ پس دیگر به من چه احتیاج داری؟ اا

زمان علیه آنهاست. هیچکاک میخواهد قبل از آنکه برگ‌های درختان از پائیز بریزند فیلم برداری را شروع کرده باشد. چندلر، از طرفی‌ دیگر میگوید که: ” قرار نبود عجله‌ای در کار باشد ” . هیچکاک شروع به پخش نوشته‌های چندلر برای تدوین می‌کند و باز نویسنده را از کوره بدر میبرد. چندلر به مدیرش میگوید: “او نوشته‌های تمام نشده من را بدست دیگران می‌دهد برای بازنویسی، پس معلوم است که به من اطمینان ندارد” و از اینکه افراد دیگری در پشت او به دخالت در کارش مشغول هستند و کلمات و احساسات او را تغییر می‌دهند اظهار نگرانی‌ می‌کند. او از استودیو میخواهد که حقوقش را تماما پرداخت کنند تا او بتواند با فراغت ذهن و سر فرصت کارش را به پایان رسند، استودیو مخالفت می‌کند. آنروز صبح، چندلر، خمار از میگساری شب قبل از پنجره اتومبیل حامل هیچکاک را میبیند که مانند روز‌های دیگر، سر وقت در منزل اوست. چندلر غرغر کنن به سکرترش میگوید: “حرامزاده چاق اینجاست، ببین چه به زور از لیموزینش خارج میشود ” منشی‌ به او میگوید که مواظب صدایش باشد، شاید بشنود. “چه اهمیتی دارد، بگذار بشنود” . عبارت “حرامزاده چاق”  به گوش هیچکاک می‌رسد چون جمله معروفی در توصیف او شده بود. در آن صبح سپتامبر، هیچکاک مصمم است که آن آخرین دیدارش با چندلر باشد. او و باربارا کین به داخل می‌آیند و هیچکاک خود را به روی صندلی‌ راحت میاندازد. چندلر که هنوز از میگساری دیشب‌اش مست است شروع به غرّ و لند می‌کند که فیلم از روی داستان “غریبه در یک قطار” از ارزش داستان میکاهد: “بیخود نیست که آنهمه نویسنده آنرا ردّ کرده اند”. هیچکاک هیچ حرفی‌ نمیزند و ساکت است، چندلر نیز خاموش میشود، باربارا کین برای خالی‌ نبودن عریضه دخالت می‌کند و آن چندلر را بیشتر عصبانی میسازد. در این هنگام هیچکاک از روی صندلی‌ به زحمت بلند میشود و بدون اینکه حرفی‌ بزند یا پشت سرش را نگاه کند، بی‌ خداحافظی از در خارج میشود. باربارا نیز بدنبال او روان میشود و بسوی لیموزین میروند که راننده در را برایشان باز کرده. هیچکاک صبر می‌کند تا باربارا کین به داخل برود و سپس خود را به داخل میتپاند. در این هنگام چندلر از در منزلش خارج میشود و سیل دشنام را نثار آنها جاری میسازد در حالیکه اتومبیل دور میشود

همانطور که اتومبیل سرعت میگیرد، هیچکاک از پنجره اتومبیل به بیرون خیره شده، پس از چند دقیقه سکوت زیر لب میگوید “او کارش تمام است” . چندلر و هیچکاک دیگر هیچوقت صحبت نمیکنند. ولی‌ چندلر به کارش در تمام ساختن فیلنامه ادامه می‌دهد و هنگامی که به پایان می‌رسد آنرا با پست سفارش به استودیوی برادران وارنر می‌فرستد. هیچ جوابی از استودیو به او نمیرسد حتی یک تائید دریافت. در باره هیچکاک نیز چندلر به دوستی‌ گله می‌کند: “هیچ تشکر یا ابراز نارضأی از او به من نرسید” و دست به نوشتن نامه‌ای به مدیران استودیو میزند با یک کپی‌ به هیچکاک، تقریبا بدین مضنون: “بر خلاف تمام آزار و اذیتی که از آقای هیچکاک و دفتر شما دریافت نمودم کارم را به اتمام رسانیدم ولی‌ بر خلاف عرف و رسومی که توسط یک شرکت معظم رعایت میشود هیچگونه جواب، تشویق نامه، یا ابراز نظری از شما دریافت ننمودم. من این عمل غیر حرفه‌ای شما را بدل نمی‌گیرم ولی‌ توصیه می‌کنم کمی‌ از آدابی که از شرکتی به بزرگی شرکت شما انتظار میرفت تبعیت نمایید و خود را یک شرکت معتبر و قابل اطمینان نشان دهید” . نه هیچکاک و نه استودیو جوابی برای چندلر نمی‌فرستند. هیچکاک یک نویسنده دیگر را برای نوشتن دوباره فیلم نامه ” غریبه در یک قطار ” انتخاب می‌کند.معروف است هیچکاک فیلمنامه چندلر را در حالیکه با خفّت میان انگشت شصت و سبابه ا‌ش گرفته و با انگشت شصت و سبابه دست دیگرش بینی‌ ا‌ش را گرفته بود، در زباله دان میندازد

کمی‌ در باره ریموند چندلر: ریموند چندلر در ۱۸۸۸ در شیکگو بدنیا آمد. مادر ریموندیرلندی بود که با موریس، یک آمریکائی و مهندس راه الکلی و آزارگر، که برای راه آهن کار میکرد، ازدواج کرد که حاصل آن ازدواج، ریموند بود. در ۱۹۰۰، هنگامی که او فقط  دوازده  سال داشت مادرش از پدر خشن و آذر دهنده ا‌ش طلاق گرفت و ریموند را نیز با خود به لندن برد. او از ترس اینکه باز گرفتار یک مرد قلدر وخشن شود و به خاطر پسرش دیگر شوهری اختیار نکرد. ریموند چندلر در عنفوان جوانی‌، ۱۹۰۷، به شهروندی انگلیس در آ مد که در امتحان ورودی خدمات اجتماعی آن کشور شرکت کند. اولین شعری که سروده بود در آن دوران بود. او فقط یک سال در آن شغل دوام آورد. چندلر سپس شغل نویسندگی را به طور جدی تری به عنوان مقاله نویس در روزنامه دیلی اکسپرس، و وسترن گازت شروع می‌کند. در ۱۹۱۲ ریموند جوان از عمویش پولی‌ قرض می‌کند و با آن به آمریکا باز میگردد.  Image result for cissy chandlerدر ۱۹۳۲، در سنّ بیست و چهار سالگی،او پس از آنکه شغلش را، مدیر بخشی در یک شرکت نفت، به خاطر دوران رکود از دست می‌دهد، روی به نویسندگی می‌گذارد و به داستان‌های خیالی کار آگاهی‌ و پلیسی‌ مشغول میشود. او داستان نویسی را خود آموخت و با خواندن داستان‌های پلیسی‌ “پری میسون” ارل ستنلی گاردنر، به نوشتن داستانهای کارآگاهی، پلیسی‌ و جنأئی مرغوب گشت. داستان ” باج گیران شلیک نمیکنند” او در مجله “ماسک سیاه” به چاپ رسید و باعث شهرت نسبی‌ او گشت. اولین رمانش،” خواب بزرگ “، در ۱۹۳۹ منتشر میشود. به غیر از داستان‌های کوتاهش، چندلر هفت رمان بلند نوشت (هشتمی به دلیل مرگش ناتمام ماند که توسط رابرت پارکر به اتمام رسید). تمامی‌ آنها به جز “پخش دوباره” به فیلم در آمدند. از جمله رمان‌های او می‌توان از  “بدرود عشق من” در ۱۹۴۰، “خواهر کوچک” در ۱۹۴۹، و “خداحافظی طولانی‌” در ۱۹۵۹ نام برد. از قرار او معاشقه را تا سنّ سی‌ سالگی تجربه نکرده بود. رابطه او با یک زن شوهر دار به نام پرل یوجین، معروف به سیسی، منجر به طلاق دوستانه او از شوهرش شد ولی‌ مادر ریموند با ازدواج او با سیسی، که هجده سال از او مسن تر میبود به شدت مخالفت می‌ورزید. چند ماه پس از مرگ مادرش در ۱۹۲۳، ریموند چندلر در لوس آنجلس با سیسی ازدواج میکند. پس از مرگ سیسیل در ۱۹۵۴ چندلر دل شکسته از زندگی‌ مأیوس میشود و به مشروب خوریش میافزاید. او حتی یکبار دست به خوکشی میزند ولی‌ زنده می‌ماند. او خاکستر همسرش را هیچوقت تحویل نمیگیرد و آن به مدت ۵۷ سال در زیر زمین ساختمان یادبود گورستان “سایپرس ویو” باقی‌ میماند. ریموند چندلر در ۱۹۵۹ فوت می‌کند و بر خلاف خواسته ا‌ش که او را نیز بسوزانند و با خاکستر‌های سیسیل درامیزند، و از آنجا که چنین تقاضأی کتبی‌ نوشته نشده بود، چندلر را در گورستان مونت هوپ سن دیه گو دفن میکنند. در ۲۰۱۰، نویسنده شرح حال چندلر، لورن لتکر اقدامی قانونی‌ به عمل میاورد که خاکستر‌های سیسیل را در داخل مقبره ریموند قرار دهند. این اقدام بر اثر تلاش و همکاری وکیل دعاوی، آیشا ‌وین، دختر جان ‌وین، به نتیجه می‌رسد و در ۱۴ فوریه ۲۰۱۱، روز عشاق، oz.Typewriter: Randy Raymond Chandler, his Italian 'Racing Car' Typewriter  and his Racy Connections with Young Australian Womenدر این اقدام موفق می‌شوند. در مراسم خاک سپاری خاکستر‌های سیسیل چندلر در گور ریموند، یکصد نفر از دوستان و هواخواهان اندو، از جمله تعدادی از هنر پیشه‌ها و دست اندرکاران نشریه‌ها و آیشا ‌وین ، لورن لتکر را همراهی میکنند و جمله جدیدی به روی سنگ آنها می‌نویسند. “مردگان از قلب‌های شکسته سنگین ترند” که جمله ایست از کتاب معروف ریموند چندلر، خواب بزرگ

_________________________________________

ریموند چندلر

جریان داستان را با هاوارد هاوکس از دست می‌دهد

استودیوی وارنر برادرز، لوس آنجلس  اکتبر ۱۹۴۴

جریان اصلی‌ داستان، آن  طرح و در حقیقت نبض داستان همواره برای چندلر یک چالش بزرگ بوده. او خود را یک “داستان نویس جنأیی با فراست خدادادی و رگه جادویی ولی‌ فاقد خلاقیت در طراحی توطئه” میداند. او به نویسنده جوانی‌ که از او پند میخواسته نوشته بود: ” تا انجأیی که به متد‌های طراحی‌ و توطئه در داستان‌ها مربوط میشود، من آموزنده خوبی نیستم، چه خود در آن‌ها در می‌مانم حتی اگر هم به سرم بیایند آنها را بروی کاغذ اشتباه مینویسم و مجبور می‌شوم آن کاغذ‌ها را پاره کنم و دوباره همه را از اول بنویسم” . و این مساله واقعا او را نگران میساخت: “ای کاش من هم یکی‌ از آن مغز‌های فشرده از توطئه‌ها و دسیسه‌ها ،مانند مغز ارل گاردنر، داشتم” و در جایی دیگر میگوید: “من برای چهار کتاب داستان ایده‌های عالی‌ دارم، ولی‌ وقتی‌ نوبت به خلق توطئه و دسیسه‌ها  میشود پس میزنم” و اضافه می‌کند: “اغلب نویسندگان به رشته داستان در یک موقعیت جذاب می‌اندیشند و بعد کاراکتر‌ها را در آن جای می‌دهند؛ برای من، رشته داستان، یک امری طبیعی ‌ست که به خودی خود در مغزم تولید میشود، آنگاه آن رشته کلام اصلی‌ در ذهنم بزرگ تر و بزرگتر میشود؛ من مرتب خودم را با صحنه هایی مواجه میبینم که نه‌ می‌توا نم آنها را دور بیندازم، و نه‌ دلم میخواهد آنها را در داستان جای دهم” و پس از ًپک محکمی به پیپش ادامه می‌دهد: ” رشته داستان برای من به خودی خود تولید میشود و برایم یک تلاش مذبوحانه میشود به خصوص وقتی‌ میخواهم مقدار زیادی حقایق را در آن بگنجانم و وجودشان را به حق جلوه دهم” و نتیجه می‌گیرد: “همین فکر اینکه من از جلو یک رشته‌ای را خلق کنم و بعد دور و برش را بال و پر دهم، آزارم می‌دهد”. چندلر اعتقاد دارد که راه دیگری ندارد و گرفتار آن غریزه ذاتی خود در نوشتن داستان‌هایش است

در دههٔ پنجاه سالگیش، چندلر از شهرت و محبوبیت در خورش برخوردار است ولی هنوز او را یک فرد خوشحال نساخته. او همچنان یک بدبین باقی‌ میماند. درآمدش را بر حسب مالیاتی که میبایستی پرداخت کند می‌بیند. او یک سال میبایستی ۰۰۰ ۵۰ دلار مالیات بر درامد به دولت فدرال بپردازد و آن دیوانه ا‌ش کرده بود، به خصوص که حوصله‌‌ ا‌ش از ادامه داستان جذابش، “بانو در دریاچه” بسر آمده بود و آنرا نیمه تمام گذشته بود. آن دیگر حوصله تهیه کننده را بسر میبرد: “تو رو بخدا یک کاری کن ری، آخه یعنی چه حوصله‌‌ نداری؟ ما همگی‌ مشتاقانه در انتظار اتمام داستان تو هستیم”. او به یکباره صحنه‌های دیگری به مخیله ا‌ش راه یافته و میخواهد از اول شروع کند. فیلم برداری شروع شده بود بر حسب قولی که چندلر در اتمام به موقع داستان داده بود: “پس من آنرا به همین روال به اتمام می‌رسانم به شرطی که نام من را از روی فیلمتان بردارید؛ آن بدترین فیلمی خواهد بود که زیر اسم من به معرض نمایش خواهد درامد”. ولی‌ او بیشتر در مورد فیلم زیر ادیت از روی کتاب معروف ا‌ش “خواب بزرگ”  خوشبین است

رشته اصلی‌ دستان “خواب بزرگ” از این قرار است که کار آگاه خصوصی بنام فیلیپ مارلو (هامفری بوگارت) توسط جنرال سترنوود اجیر میشود که در باره بدهی‌های قمار دختر معتاد به الکل، قمار، و سکس او بنام کارمن (مارتا ویکرز) تحقیق کند. دختر بزرگتر جنرال، ویویان (لورل باسال) داوطلب به همکاری با کار آگاه مارلو میشود چون اطلاعاتی‌ در باره صاحب کازینو (جان ریجلی) و ارتباطش با ناپدید شدن اخیر یک دوست فامیلی، و ناپدید شدن افراد دیگری که به طریقی به خانواده ثروتمند سترنوود مربوط می‌شدند در دست میداشته که در حل مساله کمک میکرد. کاراگاه مارلو بناگهان خود را با جریانی بس عمیق‌تر روبرو می‌بیند که شامل تهدیدات، قتل ها، و عشق می‌باشد

در  طول زمان فیلم برداری، طرح داستان به نظر می‌رسید که دیگر غیر قابل نفوذ شده. دیگر کاری از کسی‌ بر نمیامد. کارگردان فارغ ازفیلمبرداری صحنه‌های بی‌ هنرپیشه شده بود و دیگر میبایستی به طور جدی داستان را دنبال کنند. این داشت حوصله تهیه کنندگان و کارگردان را بسر می‌برد به خصوص که فالکنر الکلی به دنبال یک پیک دگر بود و معروف بود که آخر شبها به سراغ ته سیگار‌های جمع شده در زیرسیگاری‌ها  میرود. او حوصله‌‌ فیلمنامه را از دست داده بود. از طرفی‌ دیگر لورن باسال از دست هنرپیشه‌ای که نقش  خواهر معتاد به سکسش را بازی میکرد بستوه آمده بود که برای کم کردن تأثیر او بروی فیلمنامه استودیو مجبور شد بیشتر کار‌های براکت را حذف نماید. روند داستان از دست رفته بود بخصوص که شخص کارگردان، هاکس، نیز دست به‌‌‌ مHoward Hawks Movies: 20 Greatest Films Ranked Worst to Best - GoldDerbyداخله زد و با باز نویسی‌هایش آب را گل آلوده تر ساخت. یک فیلمنامه نویس سومی‌ نیز آورده شد بنام جول فورتهام که صحنه‌های هومو سکسوالیتی و پورنوگرافی را یا حذف نمود یا به حد اقل رسانید که در نتیجه مفهوم تهدید و قتل از دست رفته بود. خلاصه یک جریان درهم و بدون محتوایی داشت از آب در میامد که چاره‌ای از کسی‌ بر نمیامد

خلاصه جریان بدین حقیقت ختم میشود که کارمن معتاد به سکس، همانطوری که خواهرش ویوین فرض کرده بود دست به قتل ریگان، در عالم سردرگمی روانی‌، نزده و قتل بدست ادی مارس به انجام رسیده بود که حدس میزد با همسر مارس رابطه نامشروع داشته؛ لاندگرن برودی را کشت؛ کامینو جونز را کشت؛ مارلو کامینو را کشت؛ و شوفر جنرال سترنوود، اوون تیلور صاحب مجله پورنوگرافیک، گیگر، را کشته بود، ولی‌ چه کسی‌ اوون تیلور را کشته بود که در لیموزینش زیر آب‌های بندرگاه پیدا شده بود؟  هیچکدام از فیلمنامه نویسان، کارگردان، هنرپیشه‌ها نتوانستند دلیل آنرا کشف نمایند. فیلمبرداری متوقف میشود در حالیکه همگی‌ دست اندر کاران در فیلم در حل آن مساله عاجز مانده بودند. هاکس و بوگارت در یک مشاجره لفظی درگیر می‌شوند: هاکس مطمئن است که تیلور به قتل رسیده بود در حالیکه بوگارت ادعا داشت که او خودکشی کرده. بالاخره هاکس یک تلگرامی بRelated imageه چندلر می‌فرستد: او حتما می‌دانست. چندلر در اتاق نشیمنش نشسته بود که تلگرام بدستش می‌رسد. او از آن سٔوال متعجب میشود و در حالیکه به یاد نمیاورد چه کسی‌ اوون تیلور را کشته کتابش را مرور مینماید ولی‌ او نیز از دریافتن آن حقیقت عاجز است، بدین ترتیب بود که جوابی برای هوکس می‌فرستد :” من نمی‌دانم ” .چندروز بعد، جک وارنر، مدیر سخت گیر و مقتصد استودیو متوجه تلگرام هاوکس میشود و توسط منشیش از خرج فرستادن آن که هفتاد سنت بوده مطلع میشود و بسیار عصبانی میشود و به هاوکس پیام می‌فرستد که “آیا این خرج برای یک سٔوال احمقانه لازم بود؟ اا

____________________________________________

هاوارد هاوکس

با هاوارد هیوز گلف بازی می‌کند

کلوپ گلف لیکساید، بربنک، کالیفرنیا  ژویه ۱۹۳۰

Howard hawks Plays Golf With Howard Hughes

کلوپ گلف لیکسایددر آن زمان معروفترین زمین گلف هالیوود بود. هاوارد هاوکس دارد آخرین مرحله دور گلفش را با دقت به پایان می‌رساند و توپ را به داخل سوراخ میندازد. در این هنگام سرپرست زمین گلف از دفترش بیرون میدود و به او میگوید: “هاوارد هیوز پای تلفن است؛ ایشان میخواهند با شما گلف بازی کنند”. هاوکس یک بازیکن متبحریست. کارگردان‌های دیگر هالیوود با او نمیتوانند رقابت کنند. او بر خلاف کارگردان‌های دیگر حتی گلف را به صحنه سینما آورده و تمامی خصوصیات گلف را، ورزش بودنش را، فرصت مناسب همصحبتی با افراد ممتاز اجتماع را، و حس رقابت آنرا به نمایشhttps://www.buscabiografias.com/img/people/Howard_Hawks.jpg گذارده. در “بزرگ کردن بچه” وکیل دعاوی، الکساندر پیبادی، از اینکه در حین بازی گلف صحبت از تجارت به میان آید متنفر است ولی‌ در آ ن صحنه بازی دکتر هاکسلی سعی‌ بر آن دارد که او را متقاعد سازد که به موزه باستان شناسی‌ یک میلیون دلارکمک نماید، درست وقتی‌ که پیبادی دارد تمرکز به روی توپ و جهت آن می‌کند هاکسلی به او میگوید: ” اگر بتوانید از نفوذتان استفاده کنید و خانم رندام را به این کار خیر متقاعد سازید، خیلی‌ خوب خواهد شّد ” که پیبادی یکه میخورد و با دلخوری میگوید: ” وقتی‌ من گلف بازی می‌کنم فقط میخواهم از گلف صحبت کنم، آنهم مابین ضربه ها “. از طرفی‌ دیگر هاوارد هاوکس همیشه برای معامله آماده است ولی‌ آن موقع به سرپرست زمین گلف پاسخ می‌دهد: “به او بگو من نمیخواهم با او گلف بازی کنم” و وقتی‌ که سرپرست میپرسد چرا؟ جواب می‌دهد: “مادر .. دارد من را به دادگاه فرمیخوند و اعاده خسارت میخواهد”. او شوخی‌ نمیکند. دو هاورد‌ها دشمن خونین یکدیگرند

هیوز هاوکس را به دادگاه کشانیده چون معتقد است که از صحنه‌های پیکار هوائی فیلم او “فرشته‌های جهنم” در فیلم خودش “گشت صبح”  استفاده نموده و هاوکس را به کپی‌ و دزدی صحنه‌های فیلمش متهم نموده. هیوز ضمنا از اینکه هاوکس تمامی کارکنان فیلمش را پس از اتمام فیلم او برای فیلم خودش استخدام کرده بشدت عصبانیست. به نظر هل والیس، هیوز رقابت را به نحو بیمار گونه‌ای میپذیرد: “او تمامی هواپیما‌های جنگ جهانی‌ اول را خریداری کرده؛ برای چه؟ برای اینکه بدست Howard Hawks - Wikipediaدیگران ، مخصوصاً هاوکس نیفتاد” چند هفته قبل از آن‌، هیوز به در منزل هاوکس رفت و او را تهدید کرد که اجازه ندارد در فیلمش خلبانی که به سینه ا‌ش تیر خورده نشان دهد. هاوکس در جواب به وی گفته: “هاوارد، شغل من فیلم سازیست در حالیکه تو فیلم برای تفریحت می‌سازی” و هنگامی که میلیونر بیست و پنج ساله‌ میخواست باز به او پرخاش کند میگوید: “هاوارد، من از دیشب خمارم و سرم درد میکند، برو با وکیلت بیا “. او در این باره به همکارانش گفته: “خوب هر خلبانی که در جنگ هوایی تیر میخورد به احتمال زیاد از سینه ا‌ش آسیب می‌بیند، این یک صحنه عادیست و هیوز حق امتیاز منحصر بفرد آنرا ندارد “. هیوز حتی یکی‌ از نویسندگانش را متقاعد میسازد که پولی‌ به سکرتر هاوکس پیشنهاد کند در ازای دریافت یک کپی از فیلم نامه هاوکس

ولی‌ سکرتر هاوکس آن را به اطلاع هاوکس می‌رساند. هاوکس توسط پلیس آن نویسنده را به جرم پیشنهاد رشوه و دزدی دستگیر می‌کند. مطابق گفته هاوکس: “هیوز به من تلفن میزند و میگوید که شنیده نویسنده ا‌ش را به زندان انداختم و من گفتم درست شنیدی؛ تو می‌توانستی از من یک کپی بخواهی و من با کمال میل به تو میدادم چرا میخواهی یک دختر معصوم کارمند مرا به رشوه خواری تشویق کنی‌؟ ” و اضافه می‌کند: “و حالا در مورد آن نویسنده، من درکی قائل نمیشوم “. دعواهای هالیوودی تا به حال به این کثیفی نبوده. هاوکس حتی از دادگاه یک دستور فاصله گیری هیوز از او را گرفته که به او داده‌اند: ” حالا مردکه میخواهد با من گلف بازImage result for howard hawksی کند؟ بگوئید برود به جهنم متصل شود “. هیوز گلفش به خوبی هاوکس نبود ولی‌ از کودکی به اصرار مادرش گلف بازی میکرد؛ در حقیقت مادر هاوارد هیوز یک زن بسیار وسواسی بود که زمین گلف را فاقد میکرب هایی که از دیگر کودکان ممکن بود به فرزندش منتقل شود میدید. او حتی مواظب تمیزی زیاده از حد پسرش بود، از دندان گرفته تا دست و پا و اغذیه و حتی رفت و آمد محدودش با دیگر کودکان مدرسه، همه چیز را تحت نظر داشت. بلی بدین ترتیب بود که هیوز با گلف آشنا شد، به خاطر مادرش

وقتی‌ هیوز شانزده ساله‌ بود مادرش پس از یک عمل جراحی جزئی در می‌گذرد و او را همچنان در باور به خاصیت درمانی و بهداشتی زمین گلف باقی‌ میگذارد. دو سال پس از مرگ مادرش، پدرش نیز از حمله قلبی در می‌گذرد و او تنها وارث سهم پدرش از شرکت خانوادگی تولید ابزار کار میشود. هاوارد جوان سریع دست به باز خریدن سهام دیگر افراد خانواده‌ پدرش می‌زند و میشود تنها صاحب شرکت تولید لوازم کار و ابزار که بیشتر بروی لوازم حفر چاه نفت متمرکز میبود. از آنجا که هنوز به سنّ قانونی‌ ۲۱ سالگی نرسیده بود مطابق قانون تکزاس، او از کنترل شرکت محروم است تا به سنّ قانونی‌ برسد و شرکت توسط مدیران همچنان اداره می‌شوند. البته آن قانون میتواند توسط دادگاه تغییر یابد و سنّ مدیر عامل را به نوزده سال تقلیل دهد ولی‌ او هنوز به نوزده سال نیز نرسیده بود

در فکر اینکه وقتی‌ نوزده سالش شود کنترل شرکت خود را در دست گیرد، هیوز با قاضی عالی‌ تکزاس، والتر مونتیث در زمین کلوپ گلف هوستون گلف بازی میکرد. او به قاضی مونتیث قول داده بود به محض اینکه دادگاه او را در نوزده سالگی یک فرد بالغ برای اداره شرکتش بشناسد، او در دانشگاه پرینستون نام نویسی خواهد کرد. در ۲۴ دسامبر، نوزدهمین سالگرد تولدش، هیوز درخواست نامه ا‌ش را به دادگاه عرضه نمود. نتیجه تقریبا معلوم بود: قاضی مونتیث هاوارد هیوز را یک فرد بالغ و مستحق کنترل بروی شرکتش، “کمپانی ابزار هیوز” دانست. از آن ساعت به بعد هیچ فکر نام نویسی در پHughes, Howard Robard, Jr.رینستون به مخیله هاوارد جوان راه نیافت

و با آن جواب رک هاوکس، سرپرست به سرعت به دفترش می‌رود که جواب هاوکس را مؤدبانه به هیوز بدهد. بعد از دقیقه‌ای او به سرعت باز میگردد و جواب هیوز را به هاوکس می‌دهد: ” آقای هیوز گفته اند که از ادعای غرامت علیه شما خودداری کرده اند و پرونده دادگاه را بسته اند؛ ایشان در راه هستند که به شما بپیوندند “. چند دقیقه بعد هیوز سر می‌رسد و دو دشمن دیرین یک بازی گلف را شروع میکنند. گلف بار دگر جادوی خود را کرده. سر هجده سوراخ آندو کشف میکنند که به طور حیرت آوری مانند یکدیگر فکر میکنند. آنها بلند قد بلند و ورزیده هستند، هردو خجالتی و از جماعت گریزانند، هردو ی آنها سنت شکن هستند و هردو از خوارج هالیوود به حساب می‌آیند، هردو از زنبازان حرفه‌ای هستند ولی‌ هیوز زنان برنزه و شیطان را ترجیح می‌دهد در حالیکه هاوکس بیشتر طرف زنان مقید، و مبادی آداب کشیده میشود. معروف است که در ۱۹۳۶، کاترین هپبرن با شخص دیگری به سوراخ دهم گلف رسیده بودند که یک طیاره یک ملخه بروی چمن‌ها فرود میاید و هوارد هیوز از آن بیرون میاید در حالیکه کیف حامل باتون‌های گلفش را در دست میگرداند فریاد میزند: “موافق سومی هستید؟” و از قرار همان روز کاترین و هاوارد یک رابطه سه‌ ساله‌ را آغاز میکنند

تا اتمام بازی نه تنها دشمنی آندو به پایان رسیده بلکه هاوکس قبول می‌کند که کارگردانی فیلم جدید هیوز، “صورت زخمی” را در ازای  ۰۰۰ ۲۵  دلار به عهده بگیرد ( با صورت زخمی ال پاچینو در ۱۹۸۰ اشتباه نشود ). هیچکس دیگر نمیداند بین آندو چه‌ها گذشت ولی‌ آن بازی با نتیجه خیلی‌ نزدیک هفتاد و دوی هیوز به هفتاد و یک به نفع هاوکس به پایان رسید

________________________________________________________

لطفا قسمت آخر را در جلد پنجم و در لینک زیر بیابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/06/22/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85/

Image

سلام خداحافظ سلام – جلد دوم

  قسمت اول را میتوانید در لینک زیر بیابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/03/23/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85/

اثر کریگ براون    ترجمه محسن شجاع نیا                                          تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

____________________________________

پاملا  تراورس

از جرج ایوانوویچ گوردجیف مراقبت می‌کند

بیمارستان آمریکائی پاریس، نیولی دور سین ۳۰ اکتبر ۱۹۴۹

P.L. Travers Watches Over George Ivanovich Gurdjieff

هر نوع ملاقاتی بین یک مرده و زنده بدون شک یک ملاقات یکطرفه می‌باشد. آیا آنها چیزی میدانند که ما نمیدانیم؟ Image result for pamela travers authorدر ۳۰ اکتبر ۱۹۴۹، پاملا تراورس تمام شب را در یک اتاق خصوصی در طبقه اول بیمارستان امریکایها در پاریس کنار جسد جرج ایوانوویچ گوردجیف نشسته به صورت بی‌ روحش ذلّ زده بود. پاملا اولین بار گودجیف را سیزده سال قبل از آن‌ در موسسه‌ای که تحت نام “توسعه هماهنگی انسانی” در فانتین بلو احداث نموده بود ملاقات نمود. پس از گذراندن سالیان بسیاری در مطالعات اسطوره‌ها و تحقیقات عمیقش در ادبیات کلاسیک و موثر و خواندن اشعار شعرای روز و دیروز، وی در گوردجیف آن شخصیتی‌ را که همواره به دنبالش میبود یافت و آن به خاطر عقیده او در یافتن حقیقت از طریق رقص میبود و هنگامی که به لندن بازگشت مروج طریقه گوردجیف شد و رقصندگان گوردجیفی را ایجاد نمود و معلم معلم‌های رقص‌های اسطوره‌ای وی گردید. گوردجیف یک “گوروی” در نوع خود خاص میبود. از پدر یونانی و مادر ارمنی در ارمنستان بدنیا آمد. سال تولدش را کسی‌ نمیداند – از ۱۸۶۶ گرفته تا ۱۸۷۷ یا کمی‌ پیش و پس از آن سال ها. او در زندگی‌ بر خلاف رهبران عمده مذهبی‌ به گوشه نشینی و نماز و دعا عمر را سپری نکرده و بر عکس تاجری موفق بوده که در خاور میانه به تجارت فرش، خاویار، روغن، ماهی‌، لباس‌های زیر زنانه و حتی مژه مصنوعی روزگار گذرانید. یک فرد به تمام معنی مادی نگر که به یکباره در ۱۹۱۲ به دنیای اسطوره و درویشی روی آورد با حفظ سلیقه مادی پرستی ا‌ش  در اروپا جذب مرید نمود. او بنیانگذار فلسفه تازه‌ای شد مبنی بر اینکه مردمان همه در نوعی خواب بسر میبرند و هیپنوتیزم شده هستند که برنامه و راه و روش فرهنگی‌ و خانوادگی خود را دنبال میکنند. “ما خواب بدنیا میأیم و خواب از دنیا میرویم” فقط از طریق اوست که تمامی مردمان جهان بتوانند از خواب خود بیدار شوند و روند تازه‌ای را تحت دید یگانگی و اتحاد شروع نمایند. او در جهت هماهنگ نمودن اعمال بشر درامد که سمبل تمامی حرکات را در رقص‌های سبکی که ابداع نموده بود به اجرا آورد و این عقیده را ترویج مینمود که آن همان است که خداوند لایتناهی یگانه برای بندگانش میخواهد. رقص‌های گوردجیف با الهامی از رقص‌های چرخشی سماع مولانا جلالدین  رومی و رقص‌های قزاق‌های آسیای مرکزی میباشد

گوردجیف معتقد میبود که در تمامی کهکشان و جهان فقط ماه است که سر به خدمت خداوند ننهاده و قانون خودش را دارا میباشد. او نوری که از ماه به جهان فرو میامد را نوری منفی‌ و انرژی مردگان می‌دانست و نام آن را آسکوکین گذارده بود و سخت معتقد میبود که قدرت‌های بالاتری که بر ماه حکمرانی دارند عضوی در مقطع ستون فقرات بشر جای داده‌اند که نامش را کوندا فوفر گذارده بود. گوردجیف به مریدانش میگفت که خداوند به طریق او اطمینان دارد و آن را از طریق مریدانش دهان به دهان و در مصاحبه‌هایش در جرائد به مردمان جهان آگاهی‌ میداد. او از برای دفاع از بندگان  خدا در مقابل این انرژی شیطانی دست به خلاقیت رقص‌های مخصوصی که انرژی منفی‌ ماه را دفع میکنند میزند. رقص هایی که با گردش ستارگان هماهنگ شده اند. این حرفها امروزه شاید خنده دار انگاشته شوند ولی‌ در آن زمان گوردجیف از طرفداران قابل توجهی‌ بر خوردار میبود و بسیاری از هنرمندان و موسیقی‌ دانان و دیگر افراد برجسته را  به خود جذب نموده بود از جمله جرجیا اوکیف، و کاترین منسفیلد

پاملا تراورس در جائی میگفت که گوردجیف در خلق کردن کاراکتر مری پاپینز، خدمتکار پرنده، مؤثر میبوده به خصوص آن‌ دامن بلند او که ایده ا‌ش را از لباده گورو گوردجیف گرفته بود و چوب دستی‌ او نیز در چتر مری پاپینز تداعی شد. تراورس در سری جدید کتابش به نام “بازگشت مری پاپینز” از شخصیت پرنده ا‌ش که با چترش عّرش را سیر می‌کند و قادرست به کهکشان‌های دیگر رود و با قوای مافوق بشر در تماس باشد باز کاراکتری نزدیک به کاراکتر گوردجیف میسازد. وی در این کار پای را فراتر گذارده حتی نوزاد جدید خانم و آقای بنکس (قهرمانان داستان) را نیز یک فرستاده‌ از ستارگان و کهکشان‌های مافوق زمین خلق مینماید

همانطوری که پاملا تراورس کنار جسد بی‌ روح گوردجیف نشسته در افکارش غرق میشود. او گورویش را در آسمان‌ها و متصل به حق میداند. او را در نور مطلقی‌ که همواره از آن یاد میکرد میافت، نزد مقدسترین مقدس ها، پروردگار یگانه که کّل دانش و نور است. جالب توجه است که گوردجیف از زندگی‌ مادی لذت میبرد به اغذیه‌های خوشمزه علاقمند میبود که روزی سه‌ نوبت غذای مفصل تناول مینمود و آنها را با براندی ارمینک در دهان میشست در حالیکه مریدانش از سوپ رقیقی تناول مینمودند. او مایل بود طرفدارانش را دست بیندازد و حتی تحقیر کند به خصوص مریدان متموّل خود را و آن رفتار را بسیاری قبول میکردند و حتی میگریستند. او به نظر میامد که از دیدن اشک‌های مردان ثروتمند لذت می‌برد. ادعای خدای گونگی وی به حدی به خودش مشتبه شده بود که حتی گاهی‌ به بهانه اینکه درعالم ذ نّ است و نمیخواهد رابطه ا‌ش با خدا قطع شود از رفتن به توالت خودداری مینمود و در اطاقش قضای حاجت خود را میکرد که مریدانش با علاقه هرچه تمام تر برایش تمیز میکردند. خلاصه یک شخصیت دیوانه و جاه طلب بود در قالب یک مرد مقدس. پنداری او بود که اطرافیانش را هیپنوتیزم نموده بود. وی از یک تکزاسی صاحب چاه‌های نفت هدایا و مبالغ هنکفت دریافت نمود و مریدانش در پاریس کاخی برایش ساخته بودند

گوردجیف به عکس اغلب رهبران مذهبی‌ که ترک مادیات و روابط جنسی‌ میکنند نه‌ تنها به اموال و املاکش مینازید بلکه به فرزندان زیادی که از زنان مختلف میداشت نیز مینازید و آنرا مایه مردی و قدرت معاشقه خود می‌دانست.   درست شخصیتی‌ مقابل شخصیت پاملا که هیچوقت ازدواج نکرد. اولین کلمه‌ای که اودر انگلیسی مبتدی خود آموخت و زیاد به کار می‌برد کلمه “فاک” میبود. پاملا تراورس با اینکه ازدواج رسمی‌ نکرد ولی‌ با مردان به مراتب مسن تر از خودش رابطه عشقی‌ میداشت. شخصیت وی با شخصیتی‌ که از یک نویسنده داستان‌های کودکان انتظار میرود زمین تا آسمان فرق میداشت

 اولین مردی که وارد زندگی‌ پاملا تراورس شد، راسل، تواما شخصیت یک رهبر و فیلسوف را دارا میبود که به مذاق تراورس خوش آمد. دومین مرد نیز گورو گوردجیف بود که مدت‌ها با او زندگی‌ را بسر برد.  میگویند چون تراورس در کودکی‌ پدرش را از دست داده همیشه به دنبال یک شخصیت پدر مآبانه میگشته. او تصمیم گرفت بجای بدنیا آوردن نوزادی را به فرزندی بگیرد که همین کار را کرده به ایرلند میرود و و یکی‌ از دو قلو‌های نوه ژوزف هیث، بیوگرافر ییتز، را به فرزندی می‌گیرد. او به فرزندش به دروغ گفته بود که پدرش در گذشته ولی‌ بعد‌ها او متوجه میشود که یک برادر دارد و پدرش زنده است

پس از اتمام جنگ پاملا با یکی‌ از اولین ترن‌ها خود را به پاریس می‌رساند و در چند سخنرانی و و نشست گورو گوردجیف شرکت مینماید. موضوع روز گورو گوردجیف ردّ کامل نقش ریاضیات در ترقی‌ بشر میبود و اینکه آدمی‌ نمیتواند قوانین کهکشان‌ها را از طریق ریاضیات بشناسد. و همزمان روانشناسان دوره جدید را، فروید و یونگ را، مردود اعلام مینمود. به پیروانش توصیه می‌کند که حتما روزی یکبار تنقیه کنند و خود را از آلودگی‌ها پاک و منزه نمایند. پاملا بار آخر با فرزند خوانده ا‌ش به دیدار گورویش می‌رود و او را به گوردجیف معرفی‌ می‌کند، ” کامیلیوس، پسر من .” گوردجیف دستی‌ به سر و صورت پسر می‌کشد و احوالش را میپرسد. کامیلیوس میگوید من پدر ندارم، پاسخ می‌دهد، من را پدر خودت بدان و آن ملاقات قریبا‌ یک ماه قبل از مرگ گورو اتفاق افتاد

پاملا هنوز در پاریس بود که گورو از دنیا میرود. او مراسم احترام خود را در تشییع جنازه گوردجیف در کلیسای الکساندر نوسکی، به طور کامل بجا میاورد و پیشانی او را میبوسد. وی مبلغ قابل توجهی‌ را به مؤسسه گورو گوردجیف اهدا مینماید. تراویس سالیان سال به زندگی‌ مرفه و کتاب نویسی ادامه می‌دهد. وی هنگام مرگ در سنّ نود و پنج سالگی دو و نیم میلیون پوند و همان خانه بزرکی را که همیشه در آن میزیست از خود بجای گذارد. هنگام مراسم تدفین او در کلیسای مسیح افراد مؤسسه گورو گوردجیف یک طرف تابوت ایستاده بودند و منتظر چک هنگفتی بودند و حسابداران و وکلای او یک طرف. هنگام بردن تابوت دو طرف به هم دست می‌دهند و یکی‌ از رقص‌های گورو، خدای رقص، را به اجرا میاورند که از قرار خواسته پاملا تراورس میبوده. او هیچگونه مراسم یاد بود از خودش را نمیخواست و سفارش کرده بود برایش عزاداری نکنند

______________________________________________

جرج ایوانوویچ گوردجیف

برای فرانک لوید رایت شوری کلم می‌پزد

تالیسین، اسپرینگ گرین، ویسکانسین ژوئن ۱۹۳۴

George Ivanovich Gurdjieff Cooks Sauerkraut for Frank Lloyd Wright

گوردجیف مسافر راحتی‌ نیست. او به ایستگاه مرکزی گراند با هفت چمدان می‌رسد، به راننده پرخاش می‌کند که به خاطر او سفر را به تعویق نیانداخت چون او دلش نمی‌خواهد آن موقع به راه بیافتند. هنگام راه افتادن قطار رأس نیمه شب به سمت ویسکانسین، گوردجیف در کریدور‌ها با مشت به در و دیوار‌های اطراف میزده که باعث مزاحمت و پریدن مسافران از خواب میشود. سر صبحانه تمامی اغذیه را رد می‌کند و به میهماندار با تفاصیل ممتد شرح حال مزاجی خود را می‌دهد که هر غذا‌ئی را نمیتواند تناول کند. بقیه‌ سفر او هم کوپه ای‌هایش را با استعمال زیاده از حد دخانیات و مصرف بیش از اندازه مشروب و اغذیه‌های بد بوو‌ای که با خود به داخل قطار آورده بود مشمئز میسازد ازجمله پنیر تند بوی کاممبرت که از شیکاگو با خود آورده بود. او به مزرعه هزار هکتاری فرانک لوید رایت آرشیتکت نامی‌ دعوت شده بود که چند روزی را با هم بسر برند. به همراهش میگوید “خوب حالا باید البسه‌ام را عوض کنم، داریم میرسیم” که برای هم سفر‌هایش جمله تسکین آوری بود

فرانک لوید رایت آImage result for frank lloyd wrightرشیتکت معروف آمریکائی، در ژوئن ۱۸۶۷ به دنیا آمده در آوریل ۱۹۵۹ رخت از جهان بر می‌بندد. وی فارغ التحصیل از دانشگاه ویسکانسین است و برنده چندین مدال و جایزه جوامع آرشیتکتی دنیا. او طراح داخلی‌ مناطق مسکونی، بازرگانی، و مدرس پرکاری بود که بیش از ۱۰۰۰ ساختمان عمده در شهر‌های عمده ایالات متحده بنا نهاد. او حتی سبک خود را ابداع نمود و طبیعت محیط را در طراحی‌ ساختمان‌هایش دخالت داد و نام سبکش را “آرشیتکتی ارگانیک” نهاد. او مدتها اوقاتش را صرف توسعه مدارس ایالات مرکزی آمریکا، یا به قولی تپه زارها، گذرانید. دوران زندگی‌ پر مشغله حرفه‌ای فرانک لوید رایت بیش از هفت دههٔ را در بر میگیرد

گوردجیف و فرانک لوید رایت هرگز یکدیگر را ملاقات نکرده بودند. هردو دو از قماش رهبران بودند نه‌ پیروان. رایت از طریق همسرش، الگیوانا،  که از رقصندگان سبک گوردجیفی میبود با گوردجیف آشنا میشود. الگیوانا به دنبال زندگی‌ جاویدان میبوده که از گوردجیف می‌شنود و به نزد او میشتابد. گوردجیف نیز آنرا به او قول می‌دهد به شرطی که به تمامی دستوراتش گوش فرا دهد و بنده وار احکامش را اجرا نماید. الگیوانا که شش سال زندگی‌ مشترک با رایت Related imageمیداشت همسر سوم او و رایت شوهر دومش میشد. وی که از ازدواج اول خود دختری به نام سوتلانا میداشت پس از ازدواج با فرانک به اتفاق دخترش پای به زندگی‌ رایت گذاردند و او نیز نام خانوادگی رایت را برمی‌گذیند. ولی‌ به نظر میامد که آتش عشقشان زود رو به سردی نهاده زندگی مشترک آندو در حال سقوط میبود. فرانک رایت پیدا بود که زودتر  نسبت به همسرش کم علاقه شده و اخلاق دمدمی مزاجش را تقصیر او می‌دانست. در یک لحظه او می‌توانست همسرش را با دلیل برهان قوی راضی‌ کند که با او هم عقیده شود و در لحظه دیگر به ناگهان به الگیوانا میآشفتد که این چه تفکریست که او دارد و چرا با او مخالفت نکرده. همین چند روز پیش رایت از بستر برآشفته بر میخیزد چون در خواب دیده بود همسرش با یک مرد سیاه پوست در حال معاشقه میبود و آنرا تقصیر وی می‌دانست که “حتما چیزی هست که من را به این نتیجه در خواب رسانیده” الگیوانا دیگر طاقتش طاق شده بود و به دخترش میگفت که میبایستی از فرانک جدا شود چون دیگر تحمل تهمت‌ها و افترا‌های او را ندارد

گوردجیف مطبق رفتار همیشگیش به محض ورود به تالیسین کنترل محیط را بدست می‌گیرد و هنر مطلوبش را که آشپزی باشد با برنامه قبلی‌ و ادویه هایی که با خود آورده بود به مورد اجرا قرار داد که برای صاحبخانه و خانواده ا‌ش جالب و متفاوت میبود، سپس پشت پیانو نشست و چندین قطعه از ساخته های خودش را اجرا نمود که باعث تفریح و خرسندی ساکنان خانه مجلل رایت‌ها گردیده بود. او از سبک مخصوصی‌ در موسیقی‌ پیروی نمیکرد و سبک آزاد خود را میداشت که قابل تحمل بود. فرانک رایت گوردجیف را می‌پسندد و پس از چند روزی معاشرت با آن اعجوبه غریب تسلیم طلسم او گردیده از مریدانش میشود. رایت به قول خودش در گوردجیف یک بودا می‌بیند – یک گاندی خدای گونه و به طور قطع یک نابغه. رایت که ابتدا از طریق همسرش با گوردجیف آشنا شده بود دیری نپآئید که کاسه از آش داغتر شد و یک مرید کمربسته در خدمت گورو درآمد. گاه میپندارم چنین افراImage result for george ivanovich gurdjieffد برجسته‌ای در اجتماع چگونه یک چنین تمایلاتی‌ دارند و شدیدا به جستجوی یک مراد هستند؟ گوردجیف از به فرمان آوردن اطرافیانش لذت می‌برد به خصوص اگر عده زیادی باشند و به فرامین وی در جأ گوش فرا دهند. رقص‌های سبک خودش را برای همین احساس از خود ابداع نمود. آن رقص‌ها نوعی سر سپردگی و بدعت را نمودار میبودند. ابراز ارادت مطلق به او. روز آخر اقامتش در تالیسین، او همه را وادار می‌کند که پیشبند آشپزخانه ببندند و کلم های پخته شده را به اصطلاح ساطوری کنند و از رشته‌های تخمیر شده کلم‌ها شوری بپزند. او دستور عمل خودش را می‌دانست و از دیگر میوه جات و ادویه جات جهت چاشنی‌ در کلم‌های شور استفاده میکرد که بسیار تند و تیز و بد بو میبود که حتی آقای رایت نیز آنرا با غذایش نتوانست فرو دهد. گورو گوردجیف که مقصد بعدی‌ او کمپ اجتماع طرفدارندش در آریزونا میبود دو بشکه ۵۲ گالنی کلم شوری مخصوص خود را با کمک اعضای خانواده پخت و دستور داد آنها را نیز با دیگر وسائل به محل کمپ مریدانش انتقال دهندو شخصا بار بندی آن‌ها را در وانت باری نظارت می‌کند ولی‌ بوی تند و نا خوشایند آن شوری‌های کلم گوردجیف به قدری آزار دهنده میبود که راننده نرسیده به آریزونا دیگر طاقت نمیاورد و با کمک شاگرد آن دو بشکه را در گودی کنار جاده میندازند

ولی‌ از محاسن دیدار گوردجیف با فرانک رایت پیوند دوباره او و همسرش الگیوانا بود که به خاطر علاقه مشترکشان به گوردجیف میبود و دختر الگیوانا را شگفت زده میسازد که چه آسان روابط بین پدر و مادرش خوب شدند یا “چیزی در آن شوری کلم بود؟” وی با خنده از آن‌ یاد می‌کند. کار گوردجیف در آریزونا بالا می‌گیرد و در کمپ AD Classics: Taliesin West / Frank Lloyd Wright | ArchDaily“توسعه هماهنگی مردمان جهان” موفق به جلب عده بسیاری دیگر از مردمان به عنوان مریدان جدیدش میشود. فرانک و الگیوانا رایت نیز در تالیسین دست به راه اندازی شعبه آمریکائی انیستیتوی توسعه هماهنگی مردمان جهان میزنند و یک کمپ با دیسیپلین شدید، از نوعی که گورو را خرسند سازد، در محل مزرعه خود احداث مینمایند. تالیسین مقر فرانک لوید رایت میبود که مشتمل ساختمان‌های وسیع و مدرن با پنجره‌های سقفی و آبشار‌های کوچک که به تدریج تبدیل به کمپ هماهنگی مردمان و محل گرد هم آئی‌های مریدان گوردجیف شده بود و با مقر گورو گوردجیف در پاریس ارتباط مستقیم میداشته و افراد عضو را بین هم رد و بدل میکردند. جالب توجه است که سلیان بعد دختر استالین، که اتفاقاً او نیز نامش سوتلانا میبود، پس از فوت سوتلانا رایت، با شوهر بیوه او ازدواج مینماید و در کمپ تالیسین اقامت میورزد. او دسیپلین کمپ را بی‌ شباهت به اداره کردن شوروی توسط پدرش نمی‌دید

آخرین بار فرانک با گورویش در ولینتون هتل نیو یورک ملاقات نهار داشتند و آن سال ۱۹۴۸، یک سال قبل از فوت گورو میبود. آنجا او برایشان ساز دهنی میزند و یک بار دیگر در حضور همراهانش و فرانک رایت اعلام میدارد “من گوردجیف هستم. من هیچوقت نمی‌میرم . ” گوردجیف همچنان در اذهان مریدانش یک نیم خدا به حساب می‌اید و از افراد نایاب روزگار. پس از مرگش فرانک لوید هنگام دریافت یک مدال در نیو یورک اعلام میدارد ” بزرگترین مرد جهان چندی پیش در گذشت. نام او گوردجیف بود. ” در آن زمان رئیس اف بی‌ آی،  ج ادگار هوور، گزارشی در باره او تهیه مینماید و می‌نویسد که گوردجیف فرانک رایت را شستشوی مغزی داده

_______________________________________________

فرانک لوید رایت

خانه‌ای برای مریلین مونرو طراحی‌ می‌کند

هتل پلازا، خیابان پنجم، نیو یورک پاییز ۱۹۵۷

Frank Lloyd Wright Designs a House for Marilyn Monroe

یک بعد از ظهر روز پائیزی مشهور‌ترین آرشیتکت آمریکا، فرانک لوید رایت، در سنّ نود سالگی در آپارتمان خود در خیابان پنجم مشغول به کار است که زنگ در به صدا می‌آید. مریلین مونرو، هنرپیشه معروف آن زمان بود که سر زده به دیدارش رفته بود. مریلین میخواهد که استاد پیر آرشتکت مدرن آمریکا برایش منزلش را طراحی‌ نماید چه کّل ساختمان را و چه طراحی‌ داخلی‌ آن را. از هنگامی که او به همسری آرتور میلر، نویسنده تئاتر و فیلم نویس معروف “مرگ فروشنده” و “منظره از بالای پل” آمده به خانه ییلاقی دو طبقه وی در راکسبری کانکتیکات نقل مکان نموده. آن خانه که از جدّ و آباد آرتور میلر به میراث رسیده و همواره Golf's Guggenheim: When Frank Lloyd Wright Met Marilyn Monroe | This is the  Loop | Golf Digestخانوادگی در آنجا میزیستند در سال ۱۷۶۹ ساخته شده و زمینی‌ حدود ۳۲۵ هکتار را در بر می‌گیرد و حدود ۶۰۰۰ درخت‌ میوه کهنسال و گلزار‌های زیبا دارد ولی‌ برای مریلین جوان و خوش برخورد و معاشرتی محل مناسبی برایش نمیباشد با اینکه استخر بزرگ و ایوان وسیع با چشم انداز تپه زار آن خانه را دوست میدارد ولی‌ آنرا جایی‌ نمی‌بیند که بخواهد تمامی روز‌هایش را در آنجا بگذراند. ولی‌ فعلا فرانک در این حال و حواس نیست که داستان تاریخ ملک آرتور میلر را بداند. او با اینکه پیر است ولی‌ هنوز یک مرد است و از بودن مریلین سکسی و استنشاق عطر دل‌انگیز وی مفرح است و در عالم دیگریست. او قبلا با مریلین مونرو در میهمانی هایی ملاقات داشته و در مورد مریلین نیز گفته معروفی دارد بدین گونه که در مصاحبه‌ای در برنامه تلویزیونی چیکیلی، هنگامی که مجری از فرانک پرسیده بود نظرش در باره آرشیتکت بدنی مریلین مونرو چه بوده جواب می‌دهد “من فکر می‌کنم آرشیتکتی بدنی دوشیزه مونرو از بهترین ساخته های آرشیتک بزرگ است” و حضار بشدت به خنده می‌افتند

مریلین مونرو در ۱۹۲۶ در لوس آنجلس به دنیا میاید و از موفقترین هنرپیشه‌های هالیوود در دههٔ ۱۹۵۰ میلادی میبود. او که سمبل سکس و انقلاب سکسی سینمای هالیوود میبود سه‌ بار ازدواج مینماید، او ابتدا در سال ۱۹۴۲ با جیمز دأرتی ازدواج مینماید که چهار سال دوام آورد، سپس مدت دٔه سال دوباره مجرد میشود تا اینکه با قهرمان بیس بال نیو یورک ینکیز، جوّ دی ماجیو مزدوج میشود که فقط یک سال بطول انجامید که در ۱۹۵۵ از وی جدا شده با نمایشنامه نویس مشهور، آرتور میلر در ۱۹۵۶ عهد زناشویی می‌بندد به امید آنکه ازدواج سومش موفق از آب درآید و بتواند نقش یک مادر و همسر خوبی را برای همسرش ایفا نماید که آنهم پس از مدت کوتاهی از هم میپاشد و در ۱۹۶۱ از آرتور میلر نیز جدا میگردد. شایع بود که او یکی‌ از معشوقه‌های پرزیدنت فقید، جان کندی، میبوده و به همین علت افت بی‌ آی از شر او خلاص میشود و او ظاهرا با مصرف مقدار زیادی قرص خواب آور در رختخوابش خود کشی‌ می‌کند

او دست مریلین را می‌گیرد و به اتاق دیگر میبرد و بقیه‌ کاری را که رویش مشغول بودند به دو آرشیتکت جوان و همسرش میسپارد. در اتاق خلوت مریلین برای فرانک توضیح می‌دهد که چه‌گونه منزلی دلخواهش است. فرانک فقط گوش میداد و یاداشت بر نمی‌داشت. او به یاد طرحی از یک خانه بزرگ با چندین اتاق خواب و سالن پذیرایی و حمام‌های بزرگ با استخر و فضای سبز مناسب طبعییت آن مکان افتاد که هشت سال قبل برای یک زوج متموّل تکزاسی کشیده بود

میلر مقتصد به محض شنیدن پیشنهاد مریلین به یک آرشیتکت برای ساختن یک منسیون مجلل به شدت یکه میخورد به خصوص هنگامی که تعدّد اتاق‌ها و جزئیات وسائل و دکوراسیون را که از دهان همسر سکسی و آرام Image resultسخنش می‌شنید. ولی‌ وقتی‌ پرسید که نام آرشیتکت چیست، و شنید که طراح منزل کسی‌ نیست جز فرانک رایت، نزدیک بود از پشت از صندلی‌ بیفتد. او به سختی جلوی عکس‌العمل خود را گرفت ولی‌ از گزیدن لبش نتوانست خود داری کند. ” فرانک رایت؟؟ ” آرتور میلر با تعجب از مریلین مونرو میپرسد. ” میدانی‌ حق طراحی‌ او چقدره؟ ” او به طور خودکار ایراد مینماید “تقریبا به اندازه قیمت کّل ساختمان” میلر از همسر تازه ا‌ش میخواهد یک روز رویش فکر کند. مریلین با همان لبخند شیرین قبول می‌کند و در دل‌ خوشحال است

آرتور معتقد بود که میشود همین خانه را باز سازی کنند و میخواست ابتدا آن کار را بکنند. یک صبح گرفته پائیزی میلر‌ها فرانک رایت را به منزل خود میبرند. در طی‌ دو ساعت راه بین نیو یورک و  منزلشان در کانکتیکات را او در گوشه‌ صندلی پشت اتومبیل چمباتمه زده خوابیده بود. او یک کلاه پهن تکزاسی سفید به سرّ میداشت که روی صورتش کشیده به خرناس افتاده بود. هنگامی که به ملک میلر رسیدند و به داخل خانه او را راهنمایی کردند نگاهی‌ به اطرافش انداخت و گفت که این خانه خیلی‌ کهنه است و حتی یک نیکل هم خرج این خانه نکنند. آنها دور میز نهار خوری می‌نشینند و ماهی‌ سلمون دودی تناول میکنند. پیشخدمت برای مریلین و آرتور به روی بشقاب‌هایشان فلفل آسیا می‌کند و به فرانک نیز تعارف می‌کند. رایت از فلفل امتناع مینماید و به آندو نیز توصیه می‌کند که هیچوقت فلفل به روی غذایشان نپاشند. “این چیزها قبل از آنیکه بفهمی تو را میکشند” رایت با اعتماد به آندو میگوید

بعد از نهار مریلین در خانه می‌ماند در حالیکه آقایان میروند سر زمینی‌ که بالای تپه برای منزل جدید در نظر گرفته اند. بیش از یک کیلومتر راه سر بالا را میلر و رایت قدم زنان طی‌ میکنند بدون اینکه فرانک نود ساله کوچکترین احساس خستگی‌ کند. آرتور خیلی‌ شگفتزده میشود از سلامت و طاقت آن پیر مرد. بالای تپه رایت دور و برش را The two made their home at Miller's estate in Roxbury, Connecticut.می‌نگرد و از چشم انداز لذت میبرد. او در حالیکه زیپ شلوارش را پایین کشیده به ادرار مشغول میشود اظهار میدارد که زمین را برای احداث منزل جدید می‌پسندد و چقدر از این منظره محظوظ شده. در راه برگشت فرانک رایت جلو براه می‌افتد. آرتور میگوید که آنها فقط یک خانه ساده میخواهند و میخواهند از تجملات بدور باشند. “خانه قدیمی‌ را برای مجالس بزرگ نگاه می‌داریم و یک خانه کوچک خودمانی و راحت آن بالا تمام احتیاجات ما را برآورده میسازد” آرتور نفس زنان و بریده بریده به رایت ابراز میدارد. فرانک رایت می‌دانست که آرتور میلر منظورش از ” ما ” فقط ” من ” است چون این چیزی نبود که فرانک رایت از مریلین مونرو در آپارتمان و دفترش شنیده بود و از طرفی‌ دیگر کار او ساختن ساختمان‌های “کوچک و خودمانی” نبود. ولی‌ به روی خودش نمیاوردچون میداند که بالاخره حرف حرف مریلین خواهد بود که انجام میشود

چند روز بعد میلر تنها با رایت قرار میگذارد که در پلازا هتل نیویورک یکدیگر را ملاقات نمایند و در مورد نقشه منزل جدید صحبت کنند. وی یک نقاشی‌ آبرنگ نیز همراه نقشه اصلی‌ با خود آورده بود که رنگ سنگ‌های بکار رفته را بهتر تداعی میکرد. نقشه سالن پذیرایی‌ دایره شکل را نشان میداد به قطر بیست متر که با پنج ستون گرانیتی بیضوی سقف را نگاه میداشت که دورش را یک استخر بیست و دو متری که وایت معتقد میبود که با سنگهای جمع‌آوری شده از همان تپه کناره‌هایش کار گذاشته شود. میلر با وحشست به نقشه و عظمت ساختمان می‌نگرد، فقط با دیدن لیموزین در نقاشی پیدا بود که به عظمت پروژه بهتر پی‌ برده و داشت در سرش مخارج را جمع  میزد. Image result for arthur miller houseبالاخره دل به دریا میزند و از خرج پروژه میپرسد. وایت تخمین میزند ۲۵۰،۰۰۰ دلار. میلر باور ندارد، در دل‌ میگوید ” حتی استخرش هم آنقدر نمیشود ” سوا از همه اینها، میلر متوجه میشود که رایت فقط یک اتاق خواب برای آن منسیون عظیم طرح نموده با یک اتاق میهمان کوچک. با اینکه اتاق خواب یک اتاق سالن مانند و مزین به تخت خواب وسیع و حمام سر خود و گنجه‌های جادار که هر یک مانند یک اتاق معمولی بودند، ولی‌ میلر فکر نمیکرد این برای آن منزل کافی‌ باشد. رایت که پنداری داشت افکار میلر را میخواند انگشتش را روی منزل کوچکی در حاشیه آن بنای بزرگ گذارد و گفت این برای میهمانانی است که روز‌های بیشتری را در آن محل خواهند گذرانید. فرانک رایت یک سالن کنفرانس طویل نیز در آن ساختمان گنجانیده بود با میز بلند و صندلی‌‌های پشت بلند در دو طرفش که بلند‌ترین آن در رائس میز قرار داشت که مریلین را در صندلی‌ تجسم مینماید که مانند یک ملکه بر گرد همأیی شرکت کنندگان کارگردان‌ و فیلم بردار‌ تسلط دارد

ولی‌ این آرزوی مریلین مونرو به تحقق‌ نمیپیوندد. روابط زناشویی آندو از بد به بدتر می‌رسد. “آرتور خیال می‌کند که من احمق هستم، شاید هم احمق باشم، نمیدانم، ولی‌ دیگه حوصله‌‌ بد اخمی‌های او را ندارم” مریلین با گله گذاریImage result for eli wallach marilyn monroe برای دوستی‌ تعریف می‌کند ” من زندانی این کاخ قدیمی‌ شده‌ام و آرتور زندانبان من شده ” مریلین اضافه می‌کند ” هر روز صبح میره توی اون اتاق مطالعه لعنتی ا‌ش و ساعتها آنجا میماند و نمیخواهد کسی‌ مزاحمش بشه، حتی من و من چه کاری دارم انجام بعدهم؟ هیچی‌، فقط آنجا بنشینم ” وی با ناامیدی از ادامه زندگی با همسرش یاد می‌کند. میلر کمیسیون کار ساختمان را به فرانک لوید وایت نمیدهد. وایت در ۱۹۵۹ در می‌گذرد، میلرر و مونرو در ۱۹۶۱ طلاق میگیرند، و مونرو در ۱۹۶۲ در می‌گذرد. نقشه آن ساختمان بعد از مرگ وایت در هاوایی اجرا میشود و یک منسیون در زمین کلوپ گلف با استخر‌ آب سرد و حوض‌های آب گرم و سونا‌های خشک، بخار، و ژاپنی و رخت کن آقایان و بانوان و حمام‌های متعدد و سالن کنفرانس و بار و رستوران کوچکی را شامل میشود. آرتور میلر درفوریه سال ۲۰۰۵ در ۸۹ سالگی در می‌گذرد. او که اواخر عمرش را در منزل خواهرش در نیو یورک تحت مراقبت پزشکان میگذرانیده روز‌های آخر از خواهر و پزشکانش میخواهد که در راکسبری بمیرد. او را با آمبولانس به خانه ا‌ش منتقل میسازند و او در میان درختان کهنسال میوه و کاج‌های سر به فلک کشیده سرزمین آبا و اجدادیش چشم از جهان فرو می‌بندد

__________________________________________

مریلین مونرو

سکسی‌ترین لباسش را برای نیکیتا خروشچف می‌پوشد

کافه دو پاری، هالیوود ۱۹ سپتامبر ۱۹۵۹

Marilyn Monroe Wears Her Tightest, Sexiest Dress for Nikita Khrushchev

در آپارتمانش در هتل بورلی هیلز، مرلین مونرو آماده میشود که نیکیتا خروشچف، صدر هیئت رئیسه اتحاد جماهیر سوسیالیستی روسیه شوروی را ملاقات کند. هنگامی که به خروشچف اطلاع میدادند که هنرپیشه معروف هالیوود، مریلین مونرو نیز در میهمانی شام حضور خواهد داشت، او تشخیص نداد که مریلین مونرو کیست. شاید به همین Image result for marilyn monroeعلت بود که مونرو نیز از رفتن به آن میهمانی آبا میداشت. فقط هنگامی که مدیر روابط حرفه ا‌یش به وی میگوید که در روسیه مردم آمریکا را با دو اسم میشناسند – کوکا کولا، و مرلین مونرو، او قبول می‌کند که به جمع سیاستمداران و میزبانان آمریکائی خروشچف در کافه دو پاری حاضر شود. “او از این گفته مدیرش کیف کرد” خدمتکارش، لنا پپیتون به یاد میاورد “به خانم مونرو گفته بودند که تنگترین و سکسی‌ترین لباسش را برای آن‌شب به تن کند” و مریلین قبول می‌کند و میگوید “مثل اینکه در روسیه سکس وجود ندارد” و متعاقب آن بلند می‌خندد

آماده شدن مریلین طبق معمول طولانی و مفصّل است. ابتدا یک ماساژ کامل به روی بدن سکسیش انجام می‌گیرد تا آرایشگر مو کارش را شروع کند و موی‌هایش را میزامپلی کند، سپس تیمی از ارایشگران به روی صورت جذاب او و دست و پای مرمرینش شروع به کار کردند و از مالیدن کرم و لوسیون نرم کننده تا زدن لاک ناخن و ماتیک لب و روژ گونه و دیگر ویرایش‌های لازم به رویش انجام گرفت. در این میان مدیر اImage result for nikita khrushchev cuban missile crisisستودیوی فاکس قرن بیستم، سپیروس سکورس، داخل میشود که مطمئن شود که‌ فقط یک بار هم که شده امشب به موقع حاضر شود. مطابق قرار مریلین در یک لباس شب مشکی‌ کوتاه و چسبان میرود و به اتفاق همراهی به طرف لیموزین آماده میرود. راننده او را قبل از ظهر به استودیو می‌رساند. در کمال تعجب میبینند که محوطه پارکینگ خالیست و هیچ اتومبیلی در آنجا یافت نمیشود. “باز دیر رسیدم” مریلین در میان نفسش زمزمه کرد ولی‌ نمیدانست که خیلی‌ زود رسیده

تور آمریکائی نیکیتا خروشچف به طور کّل میتوان گفت که مانند شاهراه‌هایش بالا پایین‌های خودش را داشت. شاهراه‌ها بنظر می‌رسید تنها پدیده‌ای در آمریکا بود که خروشچف اقرار نمود قابل تحسین اوست. در بقیه‌ موارد، خوشبینی زیادی نسبت به دولت و سیستم آمریکا نداشت و آنرا مانند هر کمونیست با غیرت گاه به گاه به رخ اطرافیانش می‌کشید. جمله معروف او به جان اف کندی، “ما شما را دفن خواهیم کرد” حتی در موسیقی پاپ آمریکا نیز آمده. هر روز اقامت صدر هیئت رئیسه اتحاد جماهیر سوسیالیستی روسیه شوروی در نوع خودتازه میبود. یک روز سر حال و یک روز بد اخم و عنق  پنداری تمامی شخصیت‌هایی‌ را که می‌توانست داشته باشد در آن سفرش به ایالات متحده آمریکا، دشمن عمده کشورش، رقیب سر سختش در جنگ سرد، به معرض نمایش گذاImage result for nikita khrushchev cuban missile crisisرد. خبرنگاران نیز بهترین موقعیت را در مدت اقامت وی در آمریکای کپیتالیزم و امریالیست یافته بودند. از رادیو و تلویزیون گرفته تا عکاسان و فیلم برداران شرکت‌های خبری و خبرنگاران روزنامه‌ها و مجلات در سطوح شهری، ایالتی، تا کشوری و خبر نگاران بین المللی هر یک به نوبه خود میخواستند از این دیدار تاریخی سهمی داشته باشند

کمدین‌ها نیز سوژه خوبی دستشان آمده بود، نام‌هایی‌ چون خورش، خورشی، چف، و غیره در موردش بکار می‌بردند و خواننده‌ها و تماشاچیان خود را به خنده میاوردند. خلاصه آنکه خروشچف تمامی ایستاگ‌های رادیویی و تلویزیونی را در اختیار خود میداشت. از خنده‌های معروفش که تا زبان کوچکه ا‌ش پیدا میشد تا مشت‌های آهنینی که به مردم آمریکا نشان میداد تا دست تکان دادن‌هایش در فرودگاه تا روی صحنه تئاتر شهر تا کارخانجاتی که از آنها بازدید به عمل میاورده همه حواس‌ها به روی پرزیدنت شوروی کمونیست متمرکز میبود. در روز پنجم تور، خروشچف به لس‌آنجلس می‌رسد. قرار بود که نهار را با چهارصد نفر از کارکنان و مدیران و هنرپیشگان استودیو فاکس قرن بیستم صرف نماید. صندلی برای هیچ کس دیگری به جز کارکنان عالیرتبه و هنرپیشگان دعوت شده موجود نبود حتی برای همسرانشان مگر آنکه آنها نیز از کارکنان فاکس میبودند. تنها کوپل‌ها الیزابت تیلور، ادی فیشر، و تونی کورتیس و جانت لی بودند که مستثنی میبودند

خروشچف ها به یک سالن پر و متراکم وارد میشوند. افراد تراز اول هالیوود و لوس آنجلس آنجا گرد آمده بودند. ادوارد جی‌ رابینسون، جودی گارلند، جینجر راجرز، کرک داگلاس، شلی وینترز، دین مارتین، دبی رینولدز، نات کینگ کّل، فرانک سیناترا، موریس شوالیه، ژاژا گابور، و ده‌ها هنرپیشه تئاتر و سینما. خانم خروشچف را بین بوب هوپ و گری کوپر جای داده بودند. کوپر از خانم رئیس جمهور شوروی میپرسد که چرا به لوس آنجلس مقل مکان نمیکنند؟ “اینجا هوا از روسیه دوستانه تر است” او با خنده میگوید. مترجم گفته خانم خروشچف را ترجمه می‌کند “نه‌ من در مسکو راحت هستم” و لبخندی پس از ترجمه تحویل گری میدهد. خروشچف در میز بالا پهلوی سکوراس قرار گرفته. صرف نهار با دقایقی از بلا تکلیفی و ندانم کاری میهمانان همراه میبود. فرهنگ‌ها پیدا بود که خیلی‌ بیگانه میبود

هنگامی که به اطلاع خروشچف رسانیدند که تصمیم بدون قرار قبلی‌ بازدید وی و همسرش از دیزنی لند از سوی گردانندگان آن گردشگاه افسانه‌ای که شخصیت‌های کارتونی مانند میکی ماوس، مینی ماوس و گوفی به میهمانان خوشامد میگویند باطل گردیده وی بسیار عصبانی شد و علت را پرسید، جواب آمد به خاطر ایمنی از پذیرفتن بدون اطلاع قبلی‌ آنها معذور هستند. خروشچف سریع یک یادداشت اعتراض آمیز به نماینده آمریکا در سازمان ملل می‌فرستد بدین مضمون “متوجه هستم که بازدید ما را از دیزنی لند کنسل کردند، من از این بابت بسیار نا خوشنود هستم” و یادداشت را به منشیش می‌دهد که به گیرنده برساند

سخنرانی‌های بعد از نهار نیز بی‌ دغدغه نگذشت. خروشچف میان سخنرانی خوشامد سکوراس بلند جواب میداد و حرف‌های او را قطع میکرد و میان سخن‌های هنری کابوت لاج را که بعد از رئیس فاکس قرن بیستم ادا مینمود نیز تکه هایی میپراند و هنگامی که از شوق و علاقه آمریکا نسبت به فرهنگ و هنر روسیه میگفت باز حرفش را قطع نموده فریاد می‌زند “آیا فیلم آنها – برای – سرزمینشان – جنگیده اند را دیده ایده؟ آن بر اساس داستانی‌ از میخأیل شلخف ساخته شده – یک نویسنده روسی. لاج از پشت میکروفون جواب می‌دهد “نه‌ ندیده ام” و خروشچف جواب می‌دهد ” پس کتابش را بگیر بخونش ” البته با انگلیسی دست و پا بسته و لهجه غلیظ روسی ا‌ش

هنگام سخنرانی خودش، خروشچف همچنان آن حالت گستاخانه و جسور را به خود گرفته و مرتب از بهتر بودن کشورش نسبت به ایالات متحده آمریکا لاف میزند. در جواب کسی‌ که ادعا میکرد از دوازده سالگی در استودیو به کار مشغول بوده و در حالیکه انگشت سبابه ا‌ش را مرتب در هوا تکان می‌داده به او جواب داد که از سیزده سالگی گاو چرانی برای “کپیتالیست ها” میبوده. هر بار که مترجم صورتش را به میکروفون نزدیک میکرد و حرفش را Image result for nikita khrushchev marilyn monroeترجمه میکرد حضار می‌خندیدند. او از کار‌های سختی که در کارخانجات آلمانی انجام میداد گفت و آخر که نخست وزیر شوروی شده. در جایی میگوید، من از شما یک سٔوال دارم  ” باله کدام کشور بهتر است؟ آمریکا یا شوروی؟ ” سپس روی به طرف دیگر سالن کرده اضافه مینماید ” معلومه که شوروی، شما حتی یک موسسه ثابت باله ندارید ” آنگاه دور بر میدارد و با صدای رساتر بانگ بر میاورد ” شما حتی تئاتر و سینمایتان توسط ثروتمندان کنترل میشود ” و آنرا با کشور خودش مقایسه می‌کند ” در شوروی تئاتر متعلق به خلق محروم است و توسط مردم و برای مردم اجرا میشود نه آنچه ثروتمندان خواستند ” او در حالیکه سخنان تند و ضدّ آمریکائی خود را به مدت ۴۵ دقیقه ادامه می‌دهد همچنان به هنر رقص و اجرای روی صحنه شوروی مباهات میورزد و به باله روس افتخار می‌کند

در این هنگام خروشچف ناگهان به یاد لغو برنامه دیدن او و همسرش از دیزنی لند افتاده بنای داد و قال را پشت میکروفون میگذارد که “همین الان به من اطلاع دادند که از دیدن کردن دیزنی لند محروم هستم، فکر می‌کنید به چه علت؟ ” و متفکرانه جمعیت نشسته دور میزها را با حرکت صورتش از منتهی علیه یک سمت به سمت دیگر برده به طوری که چشمش به صورت تمامی حضار خورده باشد و توجه کامل آنها را جلب کرده باشد ادامه می‌دهد “به خاطر ایمنی من”  قاه قاه می‌خندد و اضافه می‌کند “آیا آنجا سکو‌های پرتاب موشک دارند؟ یا فاجعه وبا به سرشان آمده؟ یا گنگستر‌ها آنجا کمین کده اند که من را بکشند؟” و مشتش را در هوا میزند و میگوید ” من این را چگونه به مردمم توضیح بدهم؟ ” بالاخره میرود می‌نشیند در حالیکه جمعیت برایش کف می‌زدند

آنگاه نوبت بازدید از استودیو میشود. خروشچف ها را در کنار مدیر و کارکنان بالا رتبه استودیو فاکس قرن بیستم به محل صدا برداری هدایت میکنند که در آنجا روی فیلم تازه “کن‌ کن‌” با شرکت مریلین مونرو صدا می‌گذاشتند. او مریلین منرو را می‌بیند و زود میرود دستش را دراز می‌کند و میفشارد. مریلین مونرو نیز جمله‌ای را به روسی که با تمرین‌های متعدد از ناتالی وود که روسی خوب سخن میگفت آموخته بود تحویل خروشچف میدهد و در همان سعی‌ اول موفق میشود آنرا صحیح ادا کند و میگوید “ما کارگران استودیو فاکس قرن بیستم از دیدار شما به استودیو و ایالات متحده آمریکا خوشنودیم و مفتخریم که امروز شما را در میان خود داریم” خروشچف به نظر می‌آمد که از گفته مریلین مونرو محظوظ گردیده بود ” او به من همانطور که یک مرد یک زن را می‌بیند نگریست ” مریلین به یاد میاورد. خرWhen Spyros Met Nikita: A Story of A Greek Immigrant Who Orchestrated the  Biggest Coup in US Diplomatic History - The Pappas Postوشچف همانطور که دست مریلین را میفشرد به او گفت “شما خیلی خانم دلربائی هستید” مریلین نیز از این تعریف خوشنود گشته میگوید ” شوهرم، آرتور میلر، خیلی‌ به شما سلام می‌رساند” و در حالیکه همچنان دستش در دست خروشچف است اضافه مینماید ” آرتو امیدوار است دیدار‌های بیشتری از شما به آمریکا به عمل آید و تفاهم عمیقتری بین مردم ما و شما شکل گیرد ” مریلین دستش را از توی دست خروشچف بیرون کشیده اضافه مینماید که “این بزرگترین دیداریست که یک شخصیت سیاسی از استودیو فاکس قرن بیستم انجام گرفته” ولی‌ هنگامی که از استودیو باز گشت به لنا گفت “او چاق و بی‌ریخت بود با یک زگیل روی صورتش و صدای زمخت. چه کسی‌ میخواهد با یک چنین پرزیدنتی کمونیست شود؟” لنا به او کمک کرد لباس تنگ و کوتاهش را از تن‌ بدر آورد. ولی‌ او مطمئن میبود که خروشچف از ملاقاتش با او لذت برده ” او از همه بیشتر به من لبخند میزد و دست مرا بقدری طولانی‌ و سخت فشرده بود که فکر می‌کردم دستم را بشکند، شاید بهتر بود با یک بوسه سر و ته قضیه را هم میاوردم ” مریلین مونرو با خنده میگوید

__________________________________________

نیکیتا خروشچف

به جرج براون ایراد میگیرد

اتاق هارکرت، قصر وستمینستر، لندن ۲۳ آوریل ۱۹۵۹

Nikita Khrushchev Lambasts George Brown

میهمانی شام رسمی‌ به افتخار صدر هیئت رئیسه اتحاد جماهیر سوسیالیستی روسیه شوروی نیکیتا خروشچف و نخست وزیرش مارشال‌ نیکولای بولگنین از طرف کمیته ملی‌ اجرائی حزب کارگر برپا میشود. هردو ی آنها به دعوت دولت محافظه کار در انگلیس حضور یافته‌اند. مطابق روال همیشگی‌ خروشچف یک میهمان ساکت و آرام نمیباشد. هارولد مکمیلن روزی او را مخلوطی از پطر کبیر و لرد بیوربروک توصیف نموده بود. خانم آقای آنتونی ایدن معتقد میبود که حاضرجوابی‌های تند و تیز خروشچف سر میر شام تماماً بر مبنی عتماد به نفسیسیت که از موشک‌های دور زن ساخته شده در شوروی به وی دست می‌دهد و با اینکه خودش حرفی‌ از آنها به عمل نمیاورد ولی‌ جواب خبرنگاران را در این باره با احساس و ولع خاصی‌ ابراز می‌دارد. وی‌ در محافل خصوصی او کمتر به این موضوع میپرداخت. حتی سازمان خدمات محرمانه انگلیس که در اطاقش میکروفون حساس کار گذاشته بودند تا صحبت‌هایش را ضبط نمایند هیچ آثاری از گفتگوی او با کارمندانش از موشک‌های قاره پیما و جنگ سرد نشنیدند.  ترس دول غربی از این بود که Nikita Khrushchev - IMDbموشک‌های قاره پیمای شوروی نه تنها میتوانند به راحتی‌ به انگلیس و جزائرش برسند بلکه تا آمریکا هم میتوانند شلیک شوند. خروشچف از خانم ایدن خوشش آمده بود. وی در جائی ابراز داشته بود که راحت بودن و خودمانی بودن خانم ایدن را میپسندد

خوشبختانه میهمانی شام وی با ملکه الیزابت دو شب قبل از آن‌ بدون سرو صدا و جر و بحث همراه بود که موجبات راحتی‌ خاطر حضار شده بود. ملکه شخصی‌ نیست که دنباله‌ یک بحث را کش بدهد. در حقیقت خروشچف ملکه را نیز شخصیتی‌ راحت و خودمانی یافته بود و به قول خودش “از آن زن‌های جوانیست که دوست داری دستش را بگیری و در خیابان گورکی با او در یک یکشنبه‌ خوش هوا قدم بزنی‌” ملکه آن موقع شش سال بود که تاجگذاری کرده و رئیس کشور‌های مشترک المنافع شده بود

در حین میهمانی کمیته ملی‌ اجرائی حزب کارگر وزیر تدارکات، جرج براون، در حالیکه به پیپش مرتب ًپک میزد، سراپا گوش شده بود که سخنرانی خوشامد توسط کرسیدار حزب را بشنود، سپس سخنرانی بولگنین را. پس از اتمام سخنرانی‌ها توسط میهمانداران، چند نفر از اعضای چپ گرای حزب روی میزشان میکوبیدند و مرتب بانگ برمیاوردند “ما خروشچف را میخواهیم”  خروشچف نیز از روی صندلی‌اش برمیخیزد و در حالیکه لبخندی از غرور در صورتش پیدا بود به طرف تریبیون می‌رود

براون که سراپا گوش می‌بود به یاد میاورد “خروشچف که هیچوقت حرف کم نمیاورد پشت میکروفون قرار می‌گیرد و سخنرانی بدون آمادگی قبلی‌ خود را شروع می‌کند. او همینطور ادامه میداد و از هر دری صحبت میکرد به خصوص از سوژه مورد علاقه‌اش که نکوهش آلمان بود و اینکه چگونه انگلیسی‌ها آلمان تشنه‌ به خون را شیر کردند و به جان روس‌های خوب و خوش قلب انداختند که به مذاق بسیاری از حضار خوش نیامد حتی آن چپ‌گرایان حاضر در جلسه. برای براون این خیلی‌ اهانت بود و دیگر بس بود آن شماتت‌ها را از دهان شخصیتی‌ چون صدر هیئت رئیسه جماهیر سوسیالیستی شوروی شنیدن

براون زیر لب میگوید “خدا ترا ببخشد” ولی‌ خروشچف آنرا میشنود و ناگهان روی به براون کرده میپرسد “چه گفتی‌؟” هم میزی‌های براون از او میخواهند که ساکت بنشیند‌ و سٔوال خروشچف را نشنیده بگیرد منتها خروشچف Image result for nikita khrushchev cuban missile crisisکوتاه نمیاید و با صدای بلند تر میگوید ” اگر جرأت داری حرفت را تکرار کن” و سپس روی به جمعیت حاضر در سالن می‌کند و با نیشخند میگوید “او از اینکه حرفش را تکرار کند میترسد” که در اینجا بود که براون بلند میشود و با صدای رسا بانگ بر میزند “گفتم خدا شما را ببخشد” سپس اضافه می‌کند “این خود شما بودید که قرار داد “ریببنترپ” را با آلمانها امضا کردید نه‌ انگلیس.” حضار ساکت میشوند همینطور خروشچف. براون ادامه می‌دهد ” ما به خاطر آن خطای شما یک سال زودتر به جنگ کشانیده شدیم در غیر این صورت بسیاری از همقطاران من در آن جنگ هنوز زنده میبودند و بسیاری از سربازان شجاع لهستانی نیز کشته نشده بودند” در این‌هنگام بود که جنجال و فریاد‌های اعتراض علیه خروشچف و به تائید حرف‌های براون فضای مجلس را پر می‌سازد. خروشچف دوباره گرّ می‌گیرد و طبق معمول همیشگی‌ ا‌ش سخنان تندی علیه جوامع دمکراتیک، علیه بریتانیا، و به قول براون” ضدّ همه کس” ایراد میسازد. خلاصه آنکه یک بگو مگوی شدید بین دو مرد ادامه می‌یابد در حالیکه هیچکدام حاضر به کوتاه آمدن نبودند

هر زمان که خروشچف میخواست نفسی تازه کند براون عنان سخن را به کفّ میگرفت و حملاتش را در این دعوای حرفی‌ آغاز مینمود. او دیگر به تقاضای برگزار کنندگان مجلس که قبل از شروع میهمانی از آنها خواسته شده بود اهمیتی قائل نشده به اعتراض به سیاست شوروی و بلوک شرق مبنی بر زندانیان سیاسی میپردازد و به خصوص حبس دگر اندیشان را در اروپای شرقی‌ به شدت محکوم میسازد. وی حتی به فرزند خروشچف، سرجی، که در مجلس حضور میداشت اشاره می‌کند و از اینکه خلاف حرف پدر جرأت ندارد صحبتی‌ به عمل آورد به خروشچف اعتراض می‌کند

خروشچف باز به سخنوری میپردازد و موضوع سخن را به رهبر “محتاط” حزب کارگر انگلستان، هیو گیتسکل، می‌کشاند که “جرات نمیکند با حزب کارگر روسیه شوروی عهد اتحاد کند” و با خشم و غیظ فوق العاده‌ای رویش را به او کرده میگوید اگر با روسیه همیار نشود حمایت دولتش را در مقابل طوفان حوادثی که سر راهشان است نخواهد داشت و آنجاست که “مانند یک سوسک له‌ شده از روی زمین محو میشود” و همچنان به صاحب میهمانی خیره میشود. در این هنگام نماینده آتشنشانان ولز دیگر طاقت این تند خوئی‌های خروشچف را نیاورده از سر میزش بلند میشود و در دفاع از براون به وی می‌تازد که “این غیر قابل تحمل است آقای خروشچف غیر قاNikita Khruchchev Colour.jpg | Cold war, Nikita, Historyبل تحمل است”. گیتسکل با لبخندی خونسردی خود را حفظ می‌کند و نوبت سخنرانیش باز هم به میهمان عالیقدر آن‌شب خیر مقدم گفته گیلاس شرابش را بلند می‌کند و به سلامتی خروشچف و همراهانش میگوید “تا ملاقات آینده” که براون داد میزند “من که نیستم”. براون در خاطراتش در مورد آن شب میهمانی شام خروشچف را مسخره، گستاخ، خشمناک، و خنده دار توصیف نموده

روز بعد سخنگوی مجلس یک میهمانی شام برای خروشچف برپا می‌دارد که براون نیز در آن شرکت مینماید. او سعی‌ می‌کند بر خلاف شب پیش رفتار متعادلی داشته باشد و ساکت روی صندلی‌اش مینشیند. “وقتی مشروب‌ها را قبل از نهار سرو میکردند من گوشه‌ای نشستم و از روشا فاصله گرفتم” براون به یاد میاورد. “همه چیز به خوبی گذشت و نهار دادند، بعد از نهار مشغول نوشیدن قهوه بودم که یک مردی با چشمان عاشقانه آبی‌ ا‌ش به من نزدیک شد” براون ادامه می‌دهد. “او به روسی چیزی گفت شبیه – پس اون بچه تخس دیشب توی بودی و من در جوابش گفتم آره، خودم بودم” و میزند زیر خنده “او خود را بولگنین معرفی‌ کرد و گفت میبایستی از مسکو دیدن کنم” و هنگامی که براون پاسخ می‌دهد “با علاقه هرچه تمام‌تر می‌آیم او گفت که برایم دعوت می‌فرستد” . ولی‌ خروشچف که ناظر این مکالمات میبود جلو میاید و هنگامی که براون دستش را جلو میبرد خروشچف از فشردن دستش خودداری می‌کند و بولگانین را از او دور میسازد. خروشچف بعد‌ها گفته بود که اگر یک انگلیسی میبود به حزب محافظه کار رأی میداد. دعوت روس‌ها هیچوقت به براون نرسید

براون دارای شم مخصوصیست که قدم پیش می‌گذرد و حرفش را میزند. او بی‌ اعتنا به محیط و سطح مجلس هرچه دلش بخواهد ابراز می‌دارد و شوخی‌ هم نمیکند. هنگامی که در ۱۹۶۷ وزیر امور خارجه شده بود، به دنبال هدف به عضویت آوردن انگلستان در کمیته اقتصادی اروپا، سفری به بلژیک می‌نماید و در سفارت انگلیس در بروکسل با استقبال سفیرش روبه رو میشود که به او میگوید “به سفارتخانه من خوش آمدید آقای وزیر امور خارجه” که ٔبراون حرفش را در جأ قطع می‌کند و میگوید “این سفارت خانه لعنتی تو نیست، مال من است” . پس از مذاکرات آنروز دولت بلژیک به افتخار وی و همراهانش میهمانی می‌دهد. در پایان میهمانی قبل از آنکه مدعوین محل را ترک کنند، براون جلوی درب خروجی میایستد و آنرا مسدود می‌سازد و در حالیکه در دو دستش را در هوا نگاه داشته میگوید “صبر کنید، من حرفی‌ دارم” و در مقابل چشمان متعجب حضار ادامه می‌دهد “امشب، وقتی‌ که شما اینجا میخوردید و مینوشیدید چه کسانی‌ از اروپا دفاع میکردند؟ بگذار به شما بگویم چه کسانی‌ –  سربازان انگلیسی هستند که این وظیفه خطیر را انجام می‌دهند و حال می‌پرسید پس سربازان بلژیکی کجا هستند؟ من به شما میگویم کجا هستند، در فاحشه خانه‌های بروکسل هستند” کارکنان براون را به خارج راهنما میشوند که راه را دیگر بند نیاورد و آن در حالی‌ بود که مقامات بلژیکی از خجالت منجمد شده بودند و از این پا به آن پا می‌شدند

نه‌ رفتار تند و عصبانیت‌های جرج براون و نه‌ عشق او به الکل مانع از انتخاب وی به عنوان قائم مقام حزب کارگر شد. شاید یک نوع بی‌ انصافی تلقی‌ گردد ولی‌ نسلهای آینده از براون همیشه مست به مراتب بیشتر یاد میکنند تا همقطاران معقول و مبادی آدImage result for george brown foreign secretary photosاب او. داستان‌های بسیاری در مورد جرج براون دهان به دهان نقل شده که از او یک شخصیت فراموش نشدنی‌ ساخته. از جمله شبی در یک گرد همأیی در حضور برخی‌ از اعضای خاندان سلطنتی جرج براون مست در مقابل پرنسس مارگارت زانو میزند و دست او را میبوسد، هنگام بلند شدن در می‌یابد که قادر نیست روی پای خود بایستد و دیگران کمک میکنند از روی زانویش برخیزد. در زمانی‌ دیگر هنگام میهمانی شام دربار سنت جیمز، براون از همسر یکی‌ از سفرا عمل ناشایستی میخواهد و آن خانم به فرانسه‌ جواب می‌دهد ” قبل از سوپ خیر موسیو براون” در یک جریان تائید نشده دیگری در برزیل، براون در سمت وزیر امور خارجه به میهمانی پر زرق و برق در کاخ ریاست جمهوری دعوت شده بود که در آنجا افسران عالیرتبه در یونیفرم‌های تکمیل و سفرا در لباس دربار حضور داشتند یکی‌ از همراهان وی اینطور بیان میداشت “همینطور که ما وارد میشدیم صدای موزیک باند بزرگ بلند شد و جرج مستقیماً بسوی شخصی‌ که لباس بلند قرمز رنگ به تن‌ داشت رفته از وی تقاضای رقص مینماید. حضار که میدانستند او کیست یکه میخورند و با تعجب به او مینگرند. شخص قرمز پوش به وی پاسخ می‌دهد که سه‌ دلیل مانع اینکار میشود آقای براون – اول اینکه من فکر می‌کنم شما کمی‌ زیاده از حد مشروب نوشده اید، دوم این موسیقی والسی که شما انتظار آنرا داشتید نمی‌باشد بلکه این سرود ملی‌ برزیل است که ما میبایستی به احترام آن خبردار بایستیم، و سومین دلیلی‌ که من با شما نمیرقصم، آقای براون، این است که من اسقف اعظم کلیسای لیما هستم .” این داستان مدتها سر زبان‌ها بود

هنگامی که دبیر کّل حزب کارگر، لن ویلیامز، به فرماندهی جزیره‌ موریس رسید جرج براون دشمن دیرین خود را در گوشه بار مجلس لرد‌ها میابد و به او نزدیک شده میگواد “ببینم لن، آیا تو هم یکی‌ از آن کلاه‌های پردار به سر خواهی کرد؟” و هنگامی که ویلیامز پاسخ مثبت به وی میدهد جرج به او میگوید “پس امیدوارم تمام آن پرهای لعنتی از روی کلاهت بیافتند” و متعاقب آن قهقهه شیطانی بلندی به هوا می‌فرستد

____________________________________________

جرج براون

  با ایلای والاک در می‌افتد

استودیوی تلویزیونی ریدیفیوژن، کینگزوی، لندن ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳

George Brown Berates Eli Wallach

آنروز عصر براون پس از یکی‌ دو گیلاس مشروب که در سفارت لبنان بالا انداخته بود و بعد از آن در در گرد همأیی شهردار در هال شوردیچ مقادیری بیشتر نوشابه الکلی مصرف می‌کند تلفنی را دریافت می‌کند که از میلتون شولمن، گرداننده  برنامه تلویزیونی ریدیفیوژن میبود. او به براون خبر می‌دهد که پرزیدنت امریکا، جان کندی در یک سؤ قصد کشته شده و وی مایل است از او هرچند که اطلاع کوتاه مدت است، همین الان به استودیوی وی برود و در مصاحبه او شرکت نماید. همسر براون که متوجه شده بود گوینده کیست و خبر چیست، و حال شوهرش را میدید به او توصیه می‌کند که از حضور در برنامه تلویزیونی شولمن خودداری نماید “جرج نباید بروی” و جرج کله شق پاسخ می‌دهد “George Brown, Baron George-Brown - Wikipediaمن باید بروم” و خواسته همسرش را ندیده میگیرد و دعوت فوری شولمن را قبول می‌کند

دقایقی بعد براون در اتومبیل بوده بسوی ایستگاه تلویزیونی ریدیفیوژن در کینگزوی میشتابد. او کمی‌ زود می‌رسد پس در اتاق سبز دو سه‌ گیلاس دیگر مینوشد. لحظاتی بعد دو نفر دیگر از مدعوین نیز سر میرسند، پرفسور سرّ دنیس بورگن، تاریخشناس، و جان کرازبی، خبرنگار نیویورک تایمز. پس از یکی‌ دو گیلاس دیگر جرج از روابط نزدیکش با پرزیدنت کندی و آینده آمریکا پس از او داد سخن می‌دهد. میهمان سومی‌ نیز سر می‌رسد، او ایلای والاک ، هنرپیشه و کارگردان آمریکائی بود که به وضوح از خبر سؤ قصد به کندی پریشان میبود. والک را به جرج براون معرفی‌ میکنند که به وی میگوید چقدر مفتون کارهایش است.  والاک از این تعریف خرسند میگردد ولی‌ از آنجا که حوصله‌‌ این حرف‌ها را در آن زمان نداشته و اصولا آدم کٔج خلقی می‌باشد، سعی‌ بر آن دارد که سخن را از خودش دور سازدبراون فروتنی ولک را طور دیگری تعبیر می‌کند و بنگ می‌زند “چرا شما آکتور‌های آمریکائی اینقدر خود خواهید؟” و اضافه می‌کند “اشاخصی مثل تو همیشه یک روزنامه با تیتر نام خودشان از جیبشان زده بیرون” والاک در دفاع از خود پاسخ می‌دهد “بر عکس من همیشه از برخ کشیدن خود رویگردانم و بسیاری از مواقع به افرادی که بر میخورم خود را معرفی‌ نمیکنم و خیلی‌‌ها من را نمیشناسند که برای من ایده‌آل است”  ناگهان براون از او میپرسد “آیا تا به حال در نمایشی از تد ویلیس بوده ای؟” ولاک جواب می‌دهد “نه‌، تدا ویلیس کیست؟” براون با تعجب میگوید “تو تد ویلیس را نمی‌شناسی؟!” به طوری که کنایه بر صفت خود خواهی او می‌زند. والاک از جلوی براون به کنار میرود و روی کاناپه مینشیند

ولی‌ براون ولن کن نیست و او را دنبال می‌کند و روی کاناپه می‌نشیند و در باره خودخواهی آکتور‌های آمریکائی گزاف میگوید. اینجا بود که والاک از جایش با عصبانیت بلند میشود و با انگشت اشاره ا‌ش به طرف او نشان می‌گیرد و بانگ می‌زند ” من اینجا نیامده‌ام که مورد اهانت واقع شوم ” و روی به دیگران که ساکت این مشاجره را نظاره مینمودند کرده میگوید ” آیا این حرام زاده میخواهد با من مصاحبه کند؟ اگر اینطور است من همین الان از این جا میروم ” براون که به هیچ وجه حاضر به کوتاه آمدن نیست به گزافه گویی‌ خود در باره خودخواهی هنرپیشگان آمریکائی ادامه می‌دهد. ناگهان والاک کنترل اعصابش را از دست می‌دهد و کتش را میکند و به قائم مقام حزب Eli Wallach - IMDbکارگر بانگ میزند ” بیا بیرون. بیا بیرون تا حسابی‌ خدمتت برسم و دندان‌هایت را خرد کنم ” براون به والاک میگوید که خفه شود و بنشیند سر جایش

ناگهان والاک به طرف براون می‌پرد ولی‌ قبل از آنکه مشتش را به دهان او بکوبد میلتون شولمن مداخله کرده او را به روی کاناپه مینشاند. در این هنگام در اتاق سبز باز میشود و کارگردان ” توپهای نوران ” کارل فرمن، داخل میشود. او در این تصور میرود که مشاجره بین والاک و شولمن است و فورا مداخله می‌کند. شولمن داشت به والاک میگفت ” او نیست که با شما مصاحبه می‌کند، او یکی‌ از میهمانان است ” و والاک در جواب میگوید “مهم نیست او چه کسیست، من هنوز می‌خوام له‌ و لورده ا‌ش کنم”. براون دیگر ساکت میشود. وقت مصاحبه شده و جملگی به طرف استودیو راهنمایی می‌شوند. ” براون که نسبتا آرام شده روی به والاک کرده میگوید ” من فکر نمیکنم اینطوری به اتاق مصاحبه داخل شویم ” و در مقابل چشمان متعجب همگی‌ دستش را به طرف والاک دراز می‌کند و میگوید ” بیا باهم دست بدهیم، اینطوری بهتر میتوانیم برنامه را اجرا کنیم ” و والاک با شک و تردید دستش را میفشرد. در راهرو براون یک بار دیگر از پشت سر والاک به وی بانگ میزند “حالا میدانی‌ تد ویلیس کیست” . والاک فقط سرش را به حالت تاسف تکان می‌دهد

پخش زنده برنامه شروع میشود و مجری موقر و آرام برنامه، کنت هریس، اول روی به براون می‌کند و میپرسد “من می‌‌دانم شما پرزیدنت کندی را یک یا دو بار ملاقات کرده اید. آیا فرصت شد او را به بهتر بشناسید؟” براون نگاهی‌ عمیق به هریس میندازد و در حالیکه چشمانش از اشک پر شده بود محکم میگوید ” شما دارید در مورد مردی می‌پرسید که دوست خوب من بود” کم کم لحن حرف زدن او پیدا بود که مست است و صحبت‌هایش گاهی‌ درهم می‌شدند به خصوص هنگامی که از نزدیکی‌ دوستیش با “جًک، ژاکلین، و فرزندانشان” سخن میگفت. یکی‌ از همکاران براون، ریچارد کراسمن که او را از تلویزیون سیاه و سفیدش تماشا میکرد به یاد میاورد که براون مدام به روی صندلی‌اش بالا و پایین می‌پرید و مرتب اصرار میداشت که به آنان خیلی‌ نزدیک است. در حقیقت یادشت‌های ثبت شده در وزارت امور خارجه حاکی‌ از این امر بود که ملاقات‌های براون و کندی سه‌ بار انجام گرفته بود، بار اول در ژوئیه ۱۹۶۲، از ساعت ۵:۱۵ عصر تا ۶:۰۸، یک بار در ۱۴ ژوئن ۱۹۶۳ از ۱۱:۰۰ قبل از ظهر تا ۱۱:۵۵ و بار اخر در ۲۴ اکتبر ۱۹۶۳ بین ۵:۳۰ و ۵:۴۰ عصر. با این همه او به خود اجازه داده بود که در خاطراتش از دیدار‌هایش از جًک کندی غلو کرده از او به عنوان یکی‌ از دو پرزیدنت آمریکا نام ببرد که با آنها دوستی‌ عمیقی داشته

آیا پرزیدنت کندی در مورد جرج براون چگونه میندیشید؟ یاد داشت هایی که در سفارت لندن بجای مانده حاکی‌ از عقیده کندی میبود که براون را یک فرد الکلی، غیر منطقی‌ با ارائه نظریه فوری بدون تفکر قبلی‌ توصیف نموده بود که منتظر راه اندازی یک جنجال می‌باشد. حضور تلویزیونی براون در برنامه ویژه کشته شدن جان اف کندی در انگلستان و آمریکا با تعجب و نکوهش روبرو گردید بخصوص که خبرنگار نیویورک تایمز هم آنجا حضور داشته از براون به شدت انتقاد کرده بود. براون در جواب نامه‌های بیشماری که حاکی از انتقاد شدید مردم نسبت به حرکات و رفتارش به مقر حزب کارگر فرستاده بودند یک نامه کلی‌ داشت بدین مضمون “ممنون از نامه و ابراز عقده تان، متاسفم که اینطور فکر می‌کنید” او دو ماه بعد توسط منشیش نامه رسمی‌ تسلیتی به ژکلین ارسال می‌دارد و در آن‌ ضمن ابراز همدردی با وی خود را بهتر معرفی‌ کرد “شما ممکن است من را به سختی به خاطر بیاورید ولی‌ هنگامی که در اکتبر گذشته  پرزیدنت کندی من و دخترم را به باغ کاخ سفید می‌برد شما از پنجره اتاقتان در طبقه دوم به ما نظر افکندید و به‌‌‌ ما دست تکان دادید” ا

_____________________________________________

ایلای والاک

توسط فرانک سیناترا استقبال میشود

سیزار پلاس، لاس وگاس فوریه ۱۹۷۴

Eli Wallach is Greeted by Frank Sinatra

حتی تندخوترین اشخاص نیز بعضی‌ وقتها مهربان می‌شوند. حتی فرانک سیناترا میتواند تمشاچیانش را متعجب سازد و رفتار خوبی نشان دهد هنگامی که از او انتظار بد دهانی و خشونت میرود. شاید هم این یک حربه باشد برای دل‌ خودش که دیگران را سر کار گذارده و عملی‌ مخالف آنچه از او انتظار می‌رفته انجام دهد. ده سال پس از آن درگیری در لندن با جرج براون، ایلای والاک، به لاس وگاس به پرواز می‌کند. او در فرودگاه چشمش به تخته تبلیغ بزرگی میفتد که مزین به تصویر فرانک سیناتراست که رویش نوشته ” او اینجاست “. بلی چشم آبی‌ همیشگی‌ درImage result for frank sinatra لاس وگاس است. خواننده شهیر زیر عهدش زده و پس از چهار سال قهری که ناشی‌ از دعوای او با مدیر کازینوی سزار پالاس بوده به شهر رنگارنگ از تابلو‌های نئون و کاباره‌های مجلل و کازینو‌ها باز گشته. در آن زمان سیناترا تحت نظر مأموران اداره مالیات میبود. آنها متوجه شده بودند که خواننده محبوب آمریکائی سر میز قمار با ژتون‌های گران بازی می‌کند در حالیکه پولی‌ بابت آنها پرداخت نکرده. آنها به خوبی میدانند که این راحت‌ترین راه پول درآوردن بدون پرداخت مالیات است. آنجا بود که مأموران به مدیر کازینو، سنفورد واترمن، فشار میاورند که دیگر این کار‌ها را با فرانک سینترا تکرار نکند و او نیز تقاضای سیناترا برای ژتون‌ مجانی‌ را ردّ می‌کند و میگوید “من تا پولت را نینم به تو ژتون نمیدهم” . سیناترا عصبانی میشود و واترمن را “جهود” مینامد که اشاره به خسّت و حقارت اوست. او نیز در عوض سیناترا را یک خوکچه ماده هرزه‌ مینامد. این دیگر کار خودش را می‌کند و سیناترا گلوی واترمن را با دو دست میگیرد و میفشارد. واترمن نیز هفت تیرش را می‌کشد و لوله آنرا بین چشمان سیناترا فشار می‌دهد. سیناترا به او می‌خندد و او را یک “سگ جهود” مینامد (با عرض معذرت از خوانندگان، این گونه فحاشی در آن زمان در آمریکا رایج بوده و آن در حالیست که آنها احساسات ضدّ یهودی آلمانی‌ها را نکوهش میکردند) آنگاه از در دفتر مدیر کازینوی سیزار خارج میشود در حالیکه داد و قال میکرده که دیگر هرگز به لاس وگاس باز نخواهد گشت

واترمن به جرم هفت تیر کشی‌ بازداشت میشود. روز بعد او ادعا میکرد که سیناترا هنگام خروج از در او را تهدید کرده که ” گانگسترهایم خدمتت خواهند رسید ” این جمله باعث میشود که کلانتر لاس وگاس به اعتراض ابراز دارد که از قلدری‌های فرانک سیناترا خسته شده و دیگر نمیتواند زورگویی‌های او را نسبت به افراد معمولی ندیده بگیرد. گزارش بازپرس ناحیه حاکی از آن‌ است که اثر انگشت‌های سیناترا هنوز روی گلوی واترمن مشهود بوده. بدین ترتیب شواهد قابل قبول باعث برائت واترمن میشود و قاضی به نفع او حکم می‌کند که عمل واترمن از روی Frank Sinatra's “I've Got You Under My Skin”: The Full Story | Vanity Fairدفاع از خود بوده. در این هنگام بود که سیناترا عهد می‌کند که دیگر به نوادا پایش را نخواهد گذارد. او گفته بود ” من به اندازه کافی‌ در این ایالت حقارت کشیده‌ام ” . ولی‌ چهار سال بعد اوضاع فرق میکرد. مدیر سیزار پالاس به جرم باجگیری و رشوه خواری دستگیر میشود و باز پرس ناحیه نیز عوض شده بود. مدیریت جدید کازینو سیزار از سیناترا دعوت به عمل میاورد که در ازای هفته‌ای ۴۰۰،۰۰۰ دلار خوانندگی در سیزار را از سر گیرد. آنها ضمنا یک تیم‌ بادیگارد تمام وقت را نیز ” برای تضمین ایمنی آقای سیناترا ” استخدام کرده به قرار داد اضافه مینمایند

ولی‌ از ایلای والاک دور نشویم. از زمانی‌ که کتاب “پدر خوانده” در ۱۹۶۹ به چاپ رسید، و در سال ۱۹۷۲ فیلمنامه آن‌ تهیه گردید، والاک و سیناترا در اذهان عمومی‌ امریکأییان به دو رقیب سرسخت حتی به دو دشمن در صنعت فیلمسازی تداعی شدند. آن صحنه بیدار شدن رئیس استودیو از خواب و یافتن سر بریده اسب مسابقه‌ای محبوبش در کمال وحشت، که به خاطر تهدید او برای عوض کردن هنرپیشه منتخبش، با هنرپیشه سفارشی گانگستر ها، جانی فونتین، باعث تغییر عقیده ا‌ش شده به خواسته گانگسترها تن‌ در می‌دهد و جانی را بجای هنرپیشه اصلی‌ عوض می‌کند، در دنیای واقعی‌ شایعه شده بود که جانی فونتین همان فرانک سیناترا است که جای ایلای والاک را گرفته. هرچه بود، همه هنوز به خاطر داشتند که بیست سال پیش از آن‌ هری کهن به والاک یک رل اصلی‌ در فیلمش، از اینجا تا ابدیت، را داده بود که به ناگهان تصمیمش عوض شده آن نقش را به فرانک سیناترای بی‌ تجربه داده بود. آنجا بود که هنگامی که ایلای والاک به سالن برنامه فرانک سیناترا وارد میشود به ناگهان یک حس عجیبی‌ در فضا حکمفرما میشود. فرانک مشغول خواندن بود که ایلای را می‌بیند که میرود نزد همسر فرانک سیناترا می‌نشیند. او آوازش را قطع کرده در فضای نیمه تاریک از پشت میکروفون روی به آندو کرده از همسرش میپرسد “باربارا آیا ایلای والاک اینجاست؟” و همسرش پاسخ می‌دهد “بلی فرانک، او اینجا پهلوی من نشسته ” و فرانک سیناترا Frank Sinatra at 100: The Legendary Entertainer's Career Highs & Lowsبه حضار اعلام میدارد “خانم‌ها و آقایان، مایلم یک دوست قدیمی‌ را به شما معرفی‌ کنم، آقای ایلای والاک ” و اضافه مینماید ” راه‌های ما گاه به گاه با هم تلاقی کرده و او نقش عمده‌ای در زندگی‌ حرفه‌ای من گذارده ” و جمعیت به صحنه و به میز باربارا سیناترا خیره می‌شوند. اکثر حضار خوب میدانند منظور فرانک چیست و منتظر هستند که یک اصطکاکی ما بین دو فرد مشهور در گیرد و نفس‌ها در سینه حبس است ولی‌ فرانک سیناترا خیال همه را راحت میکند. ” آه .. هرچه بود گذشت. داستان طولانی‌ ایست … حوصله‌‌ بازگو کردن آنرا ندارم.. به برنامه ادامه میدهیم ” و گیلاس ویسکیش را به سلامتی والاک بلند کرده جرعه‌ای مینوشد،والاک نیز با لبخندی گلاسش را به سلامتی سیناترا بلند میکند

پس از آن شب روابط میان دو هنرمند به حالت عادی باز میگردد. والاک به یاد میاورد که هر بار به یکدیگر ٔبر میخوردند سینترا به او میگفت “سلام‌ای اکتور دیوانه” و اینکه “هربار که سیناترا در نیویورک برنامه میداشت لیموزینش را به دنبال من و آن‌ میفرستاد و به جایگاه اختصاصی ‌اش در تئاتر شهر میاورد که او را تماشا کنیم. او در صحنه میخواند و گاهی‌ به ما نگاهی‌ میافکند و پس از برنامه ا‌ش به اتفاق در ۲۱ شام میخوردیم ” از طرفImage result for the godfather al martino دیگر شاید جایش باشد که اضافه نمایم که نویسنده پدر خوانده، ماریو پوزو، نیز از خشم سیناترا در امان نماند. شبی در ۱۹۷۰، پس از چاپ کتابش که بالاترین فروش را داشت، و قبل از ساخته شدن فیلمش، فرانک را در رستوران چسن در بورلی هیلز می‌بیند که مشغول صرف شام است. ماریو به همراهش، ال رودی که کارگردان بود و قرار بود روی فیلم پدرخوانده کار کند میگوید ” من میخوام برم پیشش سلامی بکنم” ولی‌ ال مخالف است و میگوید ” فراموش کن ماریو، میدانی‌ که او دارد ما را برای این فیلم به دادگاه میبرد ” ولی‌ ماریو بلند میشود میرود سراغ فرانک به بهانه امضای یادگاری گرفتن ولی‌ در اصل میخواست مقدمه‌ای برای آشتی‌ باشد. ” من میبایستی پاهایت را میشکستم ” فرانک با عصبانیت به ماریو پرخاش مینماید ” وی که معتقد میبود برخی‌ از قسمت‌های کتاب از Image result for the godfather al martinoجریانات واقعی‌ پشت پرده نوشته شده داد میزند “آیا افت بی‌ آی به تو در نوشتن کتاب کمک کرد؟” ال رودی آن را پس از سی‌ سال به خاطر میاورد و اضافه مینماید “سیناترا آن‌شب ماریو را یک جاکش نامید و تهدید نمود که حسابی‌ کتکش خواهند زّد” ال مارتینو که بالاخره نقش جانی فونتین را بازی کرد اضافه نمود “میدانی‌ فرانک میخواست نقش جانی را در فیلم بسیار کوچک نشان دهند” او بعد‌ها اقرار کرده بود که مافیا به فرانسیس فورد کپلا فشار آورده بود که نقش جانی فونتین را به او بدهد. کوپلا اصولا میخواست که رل جانی فونتین را به ویک دیمون بدهد. “من میبایستی نوک انگشت‌های پایم بایستم که در فیلم لعنتی شناخته شوم”  وی اضافه نمود ” سر اسبی در کار نبود ولی‌ من پارتی کلفتی‌ داشتم، پدر خوانده ساحل شرقی، راس بوفلینو من را سفارش کرده بود” ولی‌ با تمام این احوال، مارتینو را در فیلم برداری کسی‌ تحویل نگرفت “براندو تنها کسی‌ بود که به من بی‌محلی نکرد” ا

____________________________________________

فرانک سیناترا

خدمت دومینک دان میرسد

دیزی، رودئو درایو، لوس آنجلس سپتامبر ۱۹۶۶

Frank Sinatra deals with Dominick Dunne, Daisy, Rodeo Drive, L.A.

حتی در روز‌های معمولی فرانک سیناترا سر بهانه‌ای یکمرتبه عصبانی میشد و با طرف مقابلش در می‌افتاد و پس از نثار نمودن پرخاش‌های متعدد او را به انتقامی بس بزرگتر تهدید میکرد. حتی کمدین معروف، دان ریکلز نیز از این سوژه استفاده میکرد ” راحت باش فرانک، یکی‌ رو بگیر بزن ” تهیه کننده برنامه تلویزیونی، دومینیک دان هیچوقت نتوانست درک کند که چرا فرانک سیناترا اینقدر با وی دشمنی دارد ” کاش می‌دانستم چرا او اینقدر از من و همسرم متنفر است ” روزگاری او جزو افراد حلقه فرانک سیناترا بود ولی‌ پس از یک برنامه تلویزیونی که به اتفاق یکدیگر تهیه نموده بودند همه چیز عوض شد. سیناترا پس از آن‌ کینه بزرگی از دان بدل گرفت. حتی در یک میهمانی به همسر دان، لنی، میگوید “تو با یک بازنده ازدواج کرده ای” تنفر سیناترا به نظر می‌رسید هربار که با دون برخورد میکرد بد تر و بد تر میشد.Image result for dominick dunne

سال گذشته، دومینیک دان به اتفاق همسر و تنی چند از شخصیت‌های تلویزیونی در رستوران بیسترو در لوس آنجلس مشغول صرف شام بودند که اتفاقاً میز بغلی را فرانک سیناترا و دوستانش اشغال نموده بودند. سیناترا که پیدا بود خیلی‌ مست است بنای داد و قال گذاشت و سر دان فریاد‌های پیاپی می‌کشید و او را تهدید میکرد سپس روی به لنی کرده به او نیز فحاشی بسیار نمود. آنگاه روی به لورن باسال می‌کند و سپس به مورین اوسولیوان و سویفتی لازار که دور میز دون نشسته بودند کرده همه را با بیرحمی هرچه تمام‌تر به فحاشی میکشاند. آنگاه کار را یکسره می‌کند و رومیزی را گرفته با تمامی بشقاب ها و ظروف غذا با خود می‌کشد و به زمین میریزد و یکی‌ از آن بشقاب‌های پر از غذا را به صورت لازار پرتاب می‌کند و با گام‌های محکم از محل خارج میشود

امسال، سیناترا در تعدادی دعوا و مرافه شرکت داشته از جمله در ژوئن یک بازرگان بنام فرانک وایزمن که با دوستانش در بار پولو هتل بورلی هیلز مشغول نوشیدن و گفتگو میبوده از سیناترا که او نیز آنجا گرد میزی همراه دوستانش به بذله گویی و نوشیدن مشروب مشغول بودند میخواهد که کمی‌ صدای خود را پایین بیاورند. آن‌شب وایزمن بقدری کتک خورده بود که او را به بیمارستان منتقل مینمایند که تمام شب را در اغما بسر برد. امشب دومینیک دان و همسرش با دوستانشان پس از اتمام یک جشن عروسی در دیزی گرد هم آمده مشغول نوشیدن و گفتگو بودند. او اغلب اینجا غذا میخورد و صاحب و خدمتکاران دیزی را میشناخت.

آن‌شب بر حسب تصادف فرانک سیناترا نیز سر میز بغل همراه دو دخترش، نانسی، تینا و همسر جدیدش، میا فارو نشسته به صرف شام مشغول میبودند. در ماه‌های گذشته فرانک از اینطرف و آن‌طرف متلک‌ها و جوک‌هایی‌ در مورد خود و همسر جدید و کودک مآبانه ا‌ش می‌شنید که شاید دلیلی‌ برای خلق و خوی تندش باشد. یکی‌ از شکنجه آور‌ترین آنها را کمدین معروف، جکی میسون گفته بود ” فرانک دندان مصنوعی‌هایش را در لیوان آب میگذارد در حالیکه میا دندان بند‌هایش را برس میزند ” یا ” میا رولر اسکیت‌هایش را کنار عصای فرانک میگذارد ” و یا ” میا موهایش را میبافد و فرانک پستیژ خود را بسر Image result for frank sinatra mia farrowمیگذارد ” که حوصله‌‌ فرانک سیناترا را سر میبرد و او را به قدری عصبانی می‌کند که حد ندارد. یکروز بعد از شو یک ناشناس به منزل جکی میسون زنگ می‌زند و او را تهدید می‌کند که “اگر میخواهی زنده بمانی، بهتر است موضوع جوک‌هایت را عوض کنی‌ ” و هنگامی که او به این تهدید وقعی ننهاد سه‌ تیر به سمت پنجره اطاقش درهتل لاس وگاس شلیک میشود. هنگامی که پلیس می‌رسد خود میسون را دستگیر میکنند به جرم اینکه آن صحنه سازی و به دستور خود او بوده و میسون را مجبور میکنند که تحت آزمایش دستگاه دروغ سنج برود. او میدانسته که فرانک لاس وگاس را صاحب است و حرف حرف اوست و تیم‌ گنگستر‌ها از او اطاعت میکنند. میگفت بعد از آنکه تیر‌ها به پنجره اطاقش شلیک و شیشه آنرا شکستند آواز معروف سینترا را میشنود “دوبی دوبی دو ” چندی بعد به میسون توسط یک بیگانه‌ حمله میشود که بینی‌ و چانه ا‌ش را می‌شکند.

حال برگردیم به سر میز دومینیک دان و همرهانش که بعد از یک جشن عروسی در دیزی گرد آمده بودند. آنها مشغول صحبت بودند و سیناترا نیز در میز دیگری خوب نوشیده بود که دون تعریف می‌کند ” گرم گفتگو بودیم که متوجه شدم کسی‌ آرام به شانه‌‌ام میزند سر برگرداندم دیدم سر گارسون بود که میگوید :”خیلی‌ عذر میخواهم آقای دان ولی‌ آقای سینترا از من خواستند که این کار را بکنم سپس مشتش را به هوا برده محکم توی صورت من فرود میاورد” دون تعریف می‌کند ” من این مرد را خوب می‌شناختم و حتی کریسمس‌ها برایش کادو می‌گرفتم آن مشت به قوتی که من را به زمین بیندازد نبود ولی‌ در میان Dominick Dunne dies at 83; author and former Hollywood producer - Los  Angeles Timesحاضرین در سالن من بسیار تحقیر شدم ” و اضافه مینماید ” برگشتم به سیناترا نگریستم او را دیدم که لبخند رضایتی‌ بر لب دارد ” آنها جملگی بر می‌خیزند و رستوران را ترک میکنند. هنگامی که بیرون رستوران دومینیک و لنی دان منتظر دریافت اتوموبیلشان بودند همان سر گارسون با عجله و حالت عذر خواهی به دنبال آنها می‌اید و بسیار از این عمل خود عذر میخواهد و اضافه مینمناید ” باز هم از شما عذر میخواهم آقای دون ولی‌ آقای سیناترا به من ۵۰ دلار انعام دادند که من این کار را بکنم و پنهانی‌ در گوشم گفت که حتما می‌‌دانم سزای سرپیچی از دستورات سیناترا چه عواقبی به دنبال دارد ” دون میگفت ” سیناترا تفریحش را در تحقیر من دیده بود. این شرم آور است.”

سابقه کینه توزی سیناترا به آدم‌های زنده محدود نمیشود. او تا آخر عمر که خودش توی قبر میرفت همچنان کینه توز میبود. سیناترا دو بار افرادش را سراغ روزنامه نگار معروف، لی مورتایمر می‌فرستد که درسی‌ به او به خاطر مقاله‌ای که از سیناترا نوشته بود دهند. پس از مرگ روزنامه نگار او روزی با دوستش برد دکستر رانندگی‌ میکردند که حوالی گورستانی که مورتایمر در آنجا دفن شده بود میرسند. سیناترا از دکستر میخواهد که به گورستان داخل شوند و اتومبیل را پارک کرده پیاده به سراغ قبر آن روزنامه نگار میرود و آنرا میابد و زیپ شلوارش را پایین می‌کشد و رور قبر آن روزنامه نگار شهیر ادرار می‌کند. وقتی‌ دکستر از او علت را جویا میشود سیناترا پاسخ می‌دهد ” این … تو …. خیلی‌ برای من درد سر درست کرده” دکستر اضافه می‌کند ” فرانک همیشه بایستی انتقامش را بگیرد حال چه طرف زنده باشد چه مرده ” ولی‌ جکی میسون زیر بار شکست نمیرود و همچنان روی صحنه فرانک سیناترا را به سخره می‌گیرد ” من عاشق سیناترا هستم، تو عاشق سیناترا هستی‌، ما همه عاشق سیناترا هستیم چرا؟ چون اگر نباشیم سیناترا ما را میکشد ” مانند میسون، دومینیک نیز پس از سیناترا مرد. هردو از شغل موفقی‌ برخوردار میبودند و مانند میسون دومینیک هم هیچوقت سیناترا را نبخشید ” به نظرم می‌آید که سیناترا با آن صدای قوی و صاف که او را یکی‌ از موفقترین، اگر نه‌ موفقترین، خواننده‌ها ساخته او همیشه در کینه و انتقام بسر می‌برده به طوری که من با اینکه صدایش را دوست دارم ولی‌ به محض شنیدن صدایش، از آن بدم می‌اید. چرا باید یک مرد اینقدر عقده‌ای باشد؟ ” دومینیک با افسوس به یاد میاورد.

_____________________________________________

دومینیک دان

به اتفاق فیل سپکتر ادرار میکنند

مرکز دادرسی کلارا شورتریج فولتز، لوس آنجلس، آوریل ۲۰۰۷

Dominick Dunne urinates with Phil Spector

چهل و یک سال بعد، سر دبیر مجله ونیتی فر‌، دومینیک دان، محاکمه فیل سپنسر را گزارش می‌کند که به جرم قتل هنرپیشه جوان و زیبا، لانا کلارکسون بازداشت شده بود. از انجأیی که کار هنرپیشگی برای لانا در آن زمان نبود او در کلوپ شبانه خانه بلوز در سانست بلووارد میهماندار شده بود.

آن‌شب لانا، فیل سپنسر، موسیقیدان و آهنگ ساز شهیر بسیاری از فیلم‌های هالیوود را جلوی درب ورودی می‌بیند. لانا جلو میرود و از او استقبال می‌کند و به خاطر قد کوتاه و کلاه گیس بلندش در فضای نیمه تاریک سالن اشتباها او را خانم خطاب می‌کند که او فورا لانا را تصحیح می‌کند و میگوید “آقا” و هنگامی که او را به میزش راهنمایی می‌کند از او دستور مشروب می‌گیرد. او خجالت زده از اینکه سپنسر را خانم صدا زده در پشت بار جریان را برای متصدی بار بازگو می‌کند. او فیل سپنسر را بهتر برای لانا معرفی‌ می‌کند. لانا متوجه میشود که با یک موسیقیدان نابغه سر و کار دارد که در دههٔ ۱۹۶۰ از معروفترین آهنگسازان فیلم میبوده. پس از صرف مشروب او برای یک صورت حساب ۱۳ دلاری ۴۵۰ دلار انعام می‌گذرد. کلوپ در شرف بستن بود که سپکتر لانا را متقاعد می‌کند که به اتفاق به کاخش بروند و با او دمخور شود و شامپاین بنوشد. او قول می‌دهد که لانا را “صحیح و سالم” به منزل برساند.Image result for lana clarkson biography

بالاخره لانا متقاعد میشود به شرطی که “فقط برای یک نوشیدنی‌” باشد. آنها با مرسدس بنز شوفر دار سپکتر به منشن کاخ مانند فیلم وارد می‌شوند، شامپاین مینوشند و یک ویدیو فیلمی از جیمز کاگنی تماشا میکنند به نام “فردا را ببوس و خداحافظی کن” شوفر در اتومبیل فیل بیرون منتظر نشسته بود که صدای تیری میشنود. در این هنگام سپکتر سرآسیمه از درب ورودی منشن خود خارج شده به او میگوید “من فکر می‌کنم کسی‌ را کشتم” شوفر به پلیس زنگ می‌زند. هنگامی که اتومبیل‌های پلیس آژیر کشان به محل حادثه میشتابند متوجه می‌شوند که جسد لانا کلارکسون را روی مبلی در اتاق بزرگ نشیمن می‌یابند در حالیکه بند کیف زنانه ا‌ش روی شانه‌ ا‌ش بوده خون از دهانش بیرون ریخته سرش به پشتی‌ مبل تکیه داده شده و هفت تیری روی فرش نزدیک پای لانا دیده میشود.

از هنگامی که دخترش دومینک توسط دوست پسرش به قتل رسید، دان روزنامه نگار و صاحب مجله ونیتی فر، به تعقیب و Image result for lana clarkson biographyتهیه گزارش قتل‌های افراد متنفذ و مشهور آمریکا تشویق شد. از جمله پرونده‌های او جی سیمپسون، کلوز ون بولو، و برادران منندز. دون که همواره از کشته شدن دختر ۲۲ ساله‌ ا‌ش در عذاب میبود شدیدا به دنبال “حرامزاده‌های ثروتمند قاتل” میبود که پول برایشان مسئله‌ای نیست و همچنان در حرص و طمع و سادیسم بسر میبرند به خصوص سادیسم جنسی‌ و کشتن زنان جوان که آنها را نیز مانند دخترش می‌دانست. او از هم اکنون متقاعد شده بود که فیل سپکتر قاتل لانا می‌باشد و از این جهت از او تنفر میداشت. او به یاد شب قبل از پروازش به سوی لوس آنجلس از نیویوک افتاده بود که در یک پارتی به یوکو اونو برخورد کرده بودو به او گفته بود که “من عازم لوس آنجلس هستم تا در جریانات قاتل دیوانه، فیل سپکتر باشم و گزارش تهیه سازم” که اونو با حالت احساساتی میگوید “آهٔ فیل” و دون با تعجب میپرسد “منظورت چیست؟ او داشت شوهرت را در یک پارتی میکشت، مگر به خاطر نمیاوری؟” و یوکو اونو در جواب میگوید “آره خیلی‌ خوب به خاطر میاورم آن شب را، ولی‌ او هفت تیرش را به سقف گرفت و شلیک کرد، به جان کاری نداشت، یک اتفاق عجیب” دون خیلی‌ از این حرف همسر بیتل معروف مرحوم جان لنن که در نیو یورک توسط یکی‌ از طرفدارانش کشته شده بود تعجب کرده بود.

با اینکه دومینیک دان مطمئن میبود که فیل سپکتر قاتل لانا کلارکسون است ولی‌ تا اثبات جرمش زمانی‌ طولانی لازم میبود که دادگاه او را مسئول مرگ آن زن جوان هنرپیشه بداند. سر جلسه دادگاه دون شاهد مناظرات وکیل مجرّب سپکتر و دادستان میبود. وکیل فیل مرتب ابراز میدشت که پلیس بدون دلیل موکلش را مقصر شناخته با اسلحه الکتریکی‌ تیزر او را مصدوم ساخته اند در حالیکه برای دادگاه و حکم قاضی صبر نکردند و از همان لحظه دیدن جسد بی‌ جان مقتول او را مقصر دانستند. “دندانهای مقتول در اتاق پخش شده بود و او روی یک مبل فرانسوی بی‌ جان افتاده در حالیکه هفت تیری کنار پایش است” وکیل اضافه مینماید ” هیچگونه آثاری از انگشت موکل من روی ماشه و اسلحه مشاهده نمیشود مگر اثر انگشت خود مقتول” و بالاخره نتیجه می‌گیرد که “مقتول دست به خودکشی زده، به همین سادگی‌” و ادعا می‌کند که فیل سپکتور بی‌ گناه است.

دون در تمامی جلسات دادگاه سپکتر حاضر میبود و او که هنوز گناهش ثابت نشده بود آزادانه به منزل میرفت ولی‌ تحت کنترل پلیس بود. در یکی‌ از روز‌های دادگاه، قبل از شروع جلسه، دومینیک دون به دستشویی مردانه ساختمان دادرسی رفته که دفع ادرار نماید، آنجا با فیل سپکتر برخورد می‌کند که یک کلاه گیس طلایی بزرگ به سر گذاشته و سر کاسه دیواری ادراری که برای پسران کوچک پایین تر از استاندارد تعبیه شده بود مشغول تخلیه خود میبود. او یک کت بلند ادواری به تن داشت که آنرا باز کرده دو جایگاه ادرار طرفینش را پوشانیده بود به طوری که امکان استفاده از آنها را به کس دیگری نمیداد. دان تعریف میکرد “من نمیدانستم به او چه بگویم، مثانه پری داشتم که میبایستی خالی‌ میشد ولی‌ باز از او نخواستم که یکی‌ از آنها را آزاد کند” و اضافه می‌کند ” در ضمن هم نمیخواستم کنار او بشاشم” بالاخره سپکتر کارش تمام میشود و به طرف دستشویی میرود و شیر آب گرم را تا ته باز می‌کند و همانطور که به وسواس شهرت داشت دست‌هایش را چندین بار میشوید. دون که در کناری ایستاده بود به جلو میرود که ادرار نماید. سپکتر او را می‌بیند و سلامی می‌دهد. دون هم جوابش را داده مشغول ادرار کردن میشود.How Dominick Dunne went from hack novelist to star reporter

آخرین باری که آندو صحبت میکردند زمانی‌ بود که سپکتر از دوست مشترکشان احمت ارتگون خواسته بود که ترتیب ملاقاتی بین او و دمینیک دان را بدهد که مخ دان را در مورد او جی سیمپسون بزند که به انجام رسید. فیل که مشغول خشک کردن دستهایش با دستمال کاغذی میبود منتظر بود یک طوری سر صحبت را با دان باز کند و احیاناً حمایت او را جلب کند. دون که نمیدانست به او چه بگوید پس از اتمام ادرار به طرف دستشویی میرود و ناگهان به یاد دوست مشترک فقیدشان احمت می‌افتد که هفته پیش درگذشته بود. “من در مراسم یادبود احمت در نیویورک شرکت داشتم” فیل با تعجب میپرسد “رفتی‌؟ خدای من این اولین باریست که من از دهان کسی‌ می‌شنوم که شخصاً آنجا بوده” و اضافه می‌کند “من به احمت خیلی‌ مدیونم. او من را در کارم شروع کرد” و میخواست بداند دیگر چه کسانی‌ آنجا بودند که دان پاسخ می‌دهد ” خیلی‌‌ها آمده بودند از جمله، اریک کلپتون، بت میدلر، شهردار مایکل بلومبرگ، اسکار دو لا رنتا، هنری کیسینجر، میک جگر، که او نام تو را در خطابه ا‌ش برد” فیل به هیجان می‌اید “میک نام من را برد؟” دون جواب می‌دهد ” آره ولی‌ نه‌ در این مورد، او از دوستی‌ تو و او و احمت سخن گفت .” سپس به‌سمت جلسه رفتند، دان به طرف محل عمومی‌ و فیل به طرف صندلی‌ مجرم.

آندو دیگر هیچوقت صحبت نکردند. چند روز پس از آن ملاقات کوتاه در دستشوئی مردانه ساختمان دادرسی، دون نامه‌ای از فیل سپکتر دریافت می‌کند که از دون برای فرستادن نوشته‌های برنامه یادبود احمت ارتگون و عکس‌های مربوط به آنروز تشکر کرده و میویسد که چقدر از خواندن آن و دیدن تصاویر ضمیمه شده لذت برده. دادگاه پنج ماه بدرازا مینجامد و سپکتر به علت نبود شواهد کافی‌ هیئت ژوری از دادن رأی گناهکار خود داری می‌کند و فیل سپکتر آزاد میگردد ولی‌ چندی بعد بازپرس جدیدی پروانه قتل لانا کلارکسون را باز می‌کند و در دادگاه جدیدی او را محکوم میسازد. قاضی اینبار خود تصمیم می‌گیرد و سپکتر را به ۱۹ سال حبس بدون اجازه درخواست فرجام محکوم میسازد و سپکتر ۶۹ ساله را به زندان میافکند. سه ماه بعد دومینیک دا‌ن در خانه ا‌ش در منهتن از سرطان درمیگذرد. دون هنگام مرگ ۸۳ سال میداشت. تصویر سپکتر را در کلاه گیس نشان می‌دهد.

____________________________________________________________

فیل سپکتر

بروی لئونارد کهن هفت تیر میکشد

استودیوی ضبط ویتنی، لوس آنجلس، ۱۹۷۷

Phil Spector Pulls a Gun on Leonard Kohen

سه‌ سالی‌ میشد که لئونارLeonard Cohen - Hallelujah, Songs & Poems - Biographyد کهن آلبوم جدیدی بیرون نداده بود. آخرین البومش، ” پوست جدید برای مراسم قدیم ” مدت‌ها بود که بدست فراموشی سپرده شده بود. مدیر لئونارد کهن دیگر داشت نگران میشد. او چهل و دو سال میداشت و زندگی‌ حرفه ییش روی به وخامت میگذارد. هنگامی که دٔه سال قبل از آن‌ اولین آهنگش را پخش میکردند لئونارد کهن با استقبال مردم جهان روبرو شده بود. ولی‌ اکنون سلیقه ها فرق میکرد. دور دور آهنگ‌های شاد، با ضرب‌های تند و جوان بود. زندگی‌ خصوصی کهن نیز داشت در سراشیبی افسردگی سوق می‌یافت. او زیاد مینوشید و در دنیای اسطوره‌ها و زنّ خود را غرق نموده بود

مدیر خوشپوش روابط حرفه‌ای کهن، مارتی مچت، که زمانی‌ بوکسر معروف، شوگر ری رابینسون، را اداره مینمود در پی‌ راهی‌ بود که بلکه کهن را از خر شیطان پیاده کند و او را از الکل و عبادات طولانی‌ در مرکز تمرکز افکار و ذنّ دور سازد. او به فکر آشنا ساختن کهن با مسیقی‌دان شهیر و پر جوش و خروش آن زمان، فیل سپکتور افتاد و آنرا با لئونارد در میان گذارد. مچت کهن مشکوک را با خود به پارتی فیلم سپکتور در منشن با شکوهش در لا کولینای لوس آنجلس میبرد. هنگامی که به دروازه ورودی کاخ سپکتور رسیدند کهن نظرش به چندین تابلوی اخطار جلب شده بود که متجاوزین به ملکش را با سگ‌های درنده و گارد‌های مسلح میترسانید و دزد‌های فرضی‌ را تهدید به مرگ مینمود

آنها ابتدا پس از معرفی‌ خود به گارد بیرونی‌ به محوطه درونی‌ باغ میروند که نرده‌های آهنین با تابلو‌های اخطار ولتاژ قوی آنرا احاطه نموده بود. آنها باز به گارد دروازه جواب می‌دهند و دعوتنامه را نشانش می‌دهند. بدین ترتیب بود که بالاخره به جلوی کاخ رسیده مدیر کهن او را پیاده می‌کند و خود محل را ترک می‌کند به امید اینکه او حتما کسی‌ را خواهد یافت که او را به منزلش برساند یا با یک تاکسی باز گردد. کهن پارتی را خسته کننده یافت و محیط Image result for phil spectorنیمه تاریک سالن پذیرایی را بی‌ روح و و حتی غم انگیز یافت. او از طرز رفتار سپکتور با خدمه ناراحت شده بود و با این حال این اشتباه را می‌کند که محل را ترک نمیکند. هنگامی که پارتی به اتمام می‌رسد سپکتور از کهن میخواهد کمی‌ بیشتر بماند. او با دودلی قبول می‌کند و وقتی‌ آخرین میهمانان محل را ترک میکنند او در را قفل می‌کند و مانع از خروج کهن میگردد. سپکتور از تنهایی متنفر است حتی بیش از با دیگران بودن. برای خالی‌ نبودن عریضه و سرگرم نمودن صاحبخانه کله شق، کهن سیاستمدارانه از سپکتور میخواهد که به اتفاق آهنگی بسازند

اولین آهنگی که سپکتر ساخت نامش را “اگر میخواهی او را بشناسی باید عاشقش باشی‌ ” بود که آنرا از روی سنگ مزار پدرش برداشته بود. پدر فیل هنگامی که او یک پسر بچه نه‌ ساله‌ میبود دست به خودکشی میزند و مادرش همواره او را برای از دست دادن شوهرش ملامت میکرد که روزی با یک چاقوی آشپزخانه به دنبال پدرش کرده که او را بکشد. در هر حال دو مرد پشت پیانو می‌نشینند و شروع میکنند. همه چیز به خوبی می‌گذرد. در عرض سه‌ هفته آنها پانزده آهنگ میسازند. آنها ضمنا مقادیر متنابهی الکل مصرف میکنند. در ژون ۱۹۷۷ آندو به استودیو میروند. سپکتر از همیشه بد خلق تر است. “کسی‌ یک چیزی میگفت و فیل مانند یک ببر زخم خورده به جانش می‌پرید” دوست دختر پیشین کهن، دبرا تبیتی، به یاد میاورد. “او به ناگهان غیبش میزد و ساعت‌ها در حمام موی‌هایش را آرایش میکرد” کم کم داشت کار به جای‌های باریکتری می‌کشید و سپکتر سر هر موضوع کوچکی بهانه میاورد

این چالش طلبImage result for lana clarkson biographyی سپکتر در همه چیز او و همه جأ مشهود بود. نتنها در موزیکش آن خشونت را میافتی بلکه در زندگی‌ خودش نیز میافتی – در استودیو، در خانه در اتوموبیلهایش همه جأ تفنگ و هفت تیر میدیدی. همه خدمه تا به دندان مسلح میبودند و خودش از همه بیشتر. عشق او به انواع و اقسام اسلحه و به الکل زبانزد خاص و عام میبود. همه اطرافیانش یا بشدت مست بودند یا نشئه از مواد مختلف مخدر. فشنگ‌های کوچک و بزرگ همه جأ دیده می‌شدند حتی روی زمین ریخته شده بود. گاهی‌ حتی کسی‌ پایش روی فشنگ‌ها میرفت و می‌لغزید. یک روز غروب فیل سپکتر به استودیو وارد میشود در حالیکه شراب سفید منیشویتز مطلوبش را در دست میداشته و از آن جرعه به جرعه مینوشیده. او ناگهان بطری را به روی میز میگذارد و یقه کهن را می‌چسبد و لوله هفت تیرش را در گلویش فرو میبرد و به او میگوید “لئونارد، من عاشق تو هستم” کهن نیز کنترل خود را حفظ می‌کند و به آرامی لوله اسلحه را با دستش به کناری میزند و میگوید “امیدوارم همینطور باشه اا

ازدواج هنری فیل و لئونارد از بد به بدتر می‌رسد. هفت تیر کشی‌ سپکتر به‌ روی بسیاری از افراد دور و برش، خیلی‌‌ها را از او رنجور میسازد. یک بار به روی ویلون زن اسلحه می‌کشد که دیگر حوصله او را سر میبرد و به  آرامی میگوید “فیل من میدانم که تو قصد بدی نداری ولی‌ تصادف اتفاق می‌افتد” مسئول صدابرداری نیز یک بار تهدید می‌کند که کارش را ترک می‌کند و به خانه میرود. سپکتر به روی کسانی‌ مانند رانی‌ سپکتر، خواننده جاز و همسر سابقش، میشل فیلیپس گروه ماماز اند پاپاز، دی دی رامون خواننده راک، حتی تویگی، مدل انگلیسی مبتکر مینی ژوپ اسلحه کشید. ولی‌ سی‌ سال بعد از آن‌ زمان، در دادگاهش، بسیاری از این افراد جلو آمده او را به هفت تیر کشی‌ برویشان متهم کردند که شهادت دادن‌های آنها به محکومیت فیل سپکتر کمک شایانی نمود

آلبوم او با کهن “مرگ مرد خانم باز” بد‌ترین فروش را داشت و باعث کدورت بین آندو میشود که دیگر با یکدیگر صحبت نمی‌کردند. آیا فیل سپکتر یک آهنگساز ماهر بود یا نبود؟ آنرا اینجا به قضاوت نمیگذاریم. برخی‌ مانند نیک کهن، منتقد و روزنامه نگار انگلیسی (نسبتی با لئونارد کهن ندارد) در باره فیل سپکتر در کتابش، تاریخ موزیک پاپ، می‌نویسد “او شیطان صفت میبود” و در جای دیگری مینویسد “او یک آهنگ خوب را برمی‌دارد و با یک گروه خوب میامیزد و به ناگهان آنرا میترکاند و به هوا میندازد حتی به طریقه واگنر میخواهد آنرا باشکوه و عظیم نشان دهد ” لیک کهن معتقد است که سپکتر آهنگ‌های زیبا را هم “به صورتی‌ خشمگین و مبارزه طلب حتی میخواهم بگویم هیتلری درمیاورد و اگر تو یک تین ایجر باشی‌ در دام آن آهنگ میفتی و عاشقش میشوی و تحریک میشوی” . در زندان یالتی کرکران که زندان با محافظت حد اکثر میباشد و قاتل‌های سنگ دل را آنجا سپرده اند سپکتر با چارلز منسون هم زندانی هستند. (برای اطلاع خونندگان جوانتر چارلز منسون و گروه شیطان پرستش که در اوت ۱۹۶۹ به جرم قتل چهار نفر از هنرمندان در منزل مجلل رمان پولانسکی، تهیه کننده و کارگردان لهستانی در لوس آنجلس که اتفاقاً در آن زمان در اروپا بود به زندان ابد محکوم هستند. آنها به خیال آنکه آنجا هنوز منزل تری منچل که تهیه کننده و ناشر صفحه‌های موسیقی میبوده و کار‌های منسون را ردّ کرده بود رفته به خیال اینکه او هنوز در آن خانه زندگی‌ می‌کند به اتفاق یک مرد و سه‌ زن دیگر وحشیانه دست به تکه پاره کردن آن چهار نفر با چاقو زدند. آنها از این امر غافل بودند که ملچر منزلش را به کارگردان معروف رمان پولانسکی اجاره داده و دیگر آنجا زندگی‌ نمیکند. از جمله  مقتولین شرون تیت حامله هشت ماهه‌، همسر پولانسکی میبود) بگذریم، منسن یادداشتی از طریق نگهبان به سپکتر  می‌فرستد و از او دعوت به همکاری می‌کند که به اتفاق آهنگ بسازند. سپکتر به یک دوست Image result for phil spectorملاقاتی میگفت “همین را کم داشتم.. روزگاری اشخاصی‌ مانند تینا ترنر، سلین دیون یا جان لنن به سراغ من میامدند حال ببین با چه کسی‌ طرف هستم.. آقای چارلز منسن .. تًف به این روزگار” از قول مدیر منسون در آن زمان، هل لیفسون، منسون در سال ۱۹۶۸ فقط یک آهنگ برای بیچ بویز ساخته بود بنام “مرغ‌ آبی‌ بر فراز کوهساران” که ابتدا نام آلبوم را  “وجود نداشته باش ” نام نهاده بود که گروه آنرا به ” مقاومت نکن ” تغییر داده بود. یک فیلم سینمائی در باره قتل لانا کلارکسن زیبا و فیل سپکتر شیطان صفت نیز ساخته شد که نقش فیل را هنرپیشه مشهور، ال پاچینو بازی کرده و همانطور که در این عکس مشهود است او را تا حدی شبیه آن آهنگساز پلید گریم و آرایش کرده اند

__________________________________________

لئونارد کهن

  ساعات مشترکی را با جانیس جاپلین میگذراند

هتل چلسی ۲۲۲ خیابان ۲۳ غربی، نیو یورک زمستان ۱۹۶۷

Leonard Cohen Shares a Life with Janis Joplin

در سنّ سی و سه‌ سالگی خواننده و آهنگ نویس کانادائی، لئونارد کهن آلبوم اولش را به تازگی منتشر ساخته. او در نیو یورک است و در هتل چلسی اقامت دارد که از نوع هتل‌های مطلوب اوست. “من عاشق این هتل‌ها هستم، تو میتونی‌ ساعت ۴ صبح با خImage result for janis joplinودت یک آدم کوتوله، یک ‌خرس، و چهار خانم به اتاقت بیاوری و کسی‌ از توی نمی‌پرسد چه کار داری میکنی‌؟” ساعت سه‌ صبح کهن به هتلش مراجعه می‌کند. تا اینجا آن‌شب برایش شب افسرده و غمگینی بوده. یک چیزبرگر در برانکو برگر خورده و اوقاتی را در بار اسب سفید بسر برده بودکه به تنهأیش اضافه نموده. در هتل چلسی دگمه آسانسور را میزند. پس از مدتی‌ درب باز میشود و او به داخل اتاقک کوچک آسانسور قدم میگذارد. هنوز درب بسته نشده بود که ناگهان دوباره باز میشود. زن جوانی‌ با سنی‌ در میانه دههٔ بیست سالگی با موهای پریشان وارد میشود و خود را در اتاقک تنگ آسانسور جای می‌دهد. او خود را معرفی‌ می‌کند، جانیس جاپلین خواننده تازه کاریست که ماند کهن آلبوم اولش را بیرون داده. او گفت که بیست و چهار سال دارد و در اتاق ۴۱۱ اقامت دارد. او چند ماه قبل به مادرش در مورد کارش نوشته بود “من نمیدانستم که همه چیز میتواند اینقدر عالی‌ پیش برود” و ادامه می‌دهد “حدس بزن هفته پیش چه کسی‌ در شهر بود؟ پل مک کارتنی، آره خود خود پل بیتل. او هنگام برنامه ما آنجا بود و اگر میدونستم از صحنه می‌پریدم توی بغلش.. خدای من پل مک کارتنی … چه افتخاری از این بالاتر که یکی‌ از بیتلها به برنامه من آمده بود” او که سعی‌ مینمود به مادرش بقبولاند که زندگی‌ ساده و بی‌ دغدغه‌ای را در نیو یورک دارد در حقیقت درست به عکس آن عمل میکرد. جانیس هر شب با یکی‌ از خواننده‌های مشهور به رختخواب میرفت. همین چند شب پیش بغل جیمی هندریکس بود و چندی پیش از آن‌ با جیم موریسون خوابیده بود (که یک بطری ویسکی‌ را روی سر او خرد کرده بود) و با دیگران به خصوص زمانی‌ که به شهرت نرسیده بود. پگی کسرتا، یکی‌ از همخوابه‌های با سابقه او روزی به دوستی‌ ابراز میداشت “قبل از اینکه معروف بشه مردم او را زیاد خوشگل نمی انگاشتند و او به سختی همخوابه پیدا میکرد” و اضافه نمود “ولی‌ حالا همه میخواهند با جانیس همخواب شوند” در آسانسور لئونارد کهن از جانیس جاپلین میپرسد که آیا به دنبال کسی‌ میگردد؟ “آره دنبال کریس کریستفرسون هستم” کهن اینجا یک بلوف بزرگی میزند و میگوید “خانم کوچولو، من کریس کریستفرسون هستم” و جانیس با تعجب میگوید، “ولی‌ من فکر می‌کردم او بزرگتر است” کهن نیز از رو نمیرود و پاسخ می‌دهد “من روزگاری گنده بودم ولی‌ مریض شدم و حال که خوب شدم مقداری وزن از دست دادم” هنگامی که آسانسور به طبقه چهارم رسید مانند روز روشن بود که اندو بقیه‌ شب را با هم بسر خواهند برد

برای کهن امر غریبی نبود که زنهائی که در آسانسور ملاقات می‌کند بخواهند با او به رختخواب بروند. اینجا هرچه باشد هتل چلسی است. حتی هتل چلسی مبنی آواز‌های بسیاری بوده از جمله “دختر چلسی” که توسط نیکو خوانده ChelseaHotelExterior.jpgشده، “صبح چلسی” که جونی میچل آنرا خوانده ( که در حقیقت باعث نام گذاری چلسی کلینتون شده بود) ، ” این هفته در چلسی” که جفرسون ایرپلین آنرا اجرا نمود، “شبهای هتل چلسی” که رایان ادامز خوانده، و “سارا” ی باب دیلن که شامل قطعه شعر ” شب و روز در چلسی هتل بیدار میمانم و برایت اشعار دخترک چشم غمگین را مینویسم” خلاصه آنکه هتل چلسی محل مشهوری برای خوانندگان و نوازندگان است و آنطوری که سالها بعد کهن توصیف نموده بود هتل چلسی یادگار “اوقات دست و دلبازیست”  سه‌ سل بعد از آن شب کهن میشنود که جانیس جوپلین بر اثر استعمال بیش از حد هروئین در هتل لند مارک لوس آنجلس در گذشت

در این باره کهن به خبرنگار مجله کیو در مصاحبه‌ای گفت “من امیدوار بودم که جانیس بتونه خودشو از این عادت مهلک به سلامت بیرون بکشه و مدت زیادی در عالم موسیقی‌ دوام بیاره درست مثل  باب دیلن یا جونی میچل” و پس از ًپک محکمی به سیگارش ادامه می‌دهد ” ولی‌ در مورد جونی میچل میدونستی که مثل یک شمعی که از دو سرش داره میسوزه بالاخره زود عمرش تموم میشه” آنگاه پس از اندکی‌ مکث ادامه می‌دهد ” آخه میدونی، اولش نمیدونی که چقدر میتونه کشنده باشه، درست مثل اینکه میگن سیگار تو رو می‌کشه، شکر تو رو می‌کشه، یا نان سفید تو رو می‌کشه” و با حسرت و تأسف سر تکان می‌دهد “حتی نمیدونی که هروئین چقدر میتونه برات کشنده باشه” سال بعد کهن در یک رستوران پلینژین در میامی بیچ نشسته و یک مشروب قوی نارگیلی مینوشد و به فکر جاپلین میفتد و روی یک دستمال کاغذی این شعر را فی البداهه میسراید: “من تو را خوب در هتل چلسی به یاد میاورم” که آن اولین خط در  معروفترین آهنگش میشود

 من تو را خوب در هتل چلسی به یاد میاورم

تو چه شجاع و چه شیرین سخن میگفتی‌

به من سر دادی در رختخواب نا آراسته

هنگامی که لیموزین در خیابان منتظر بود

کهن بتدریج در باره آن شب در هتل چلسی با “آن دختر هنرمند” بیشتر صحبت می‌کند بدون آنکه نامش را ببرد. در کنسرت تلاویو او در ۱۹۷۲ کمی‌ بیشتر از او میگوید و از آن زن جوان به عنوان “یک زن شجاع که به یکباره همه چیز را پایان بخشید” یاد مینماید و در کنسرت‌هایش فقط به اینکه آن شب یک شب گرفته و بی‌ روحی‌ بود و من از برانکو برگر به هتل چلسی باز می‌گشتم که او را در آسانسور دیدم و .. قناعت می‌ورزید تا اینکه در ۱۹۷۶ او علناً در جمع شرکت کنندگان در کنسرتش نام جاپلین را آورد ولی‌ بلافاصله پشیمان شد. او از اینکه روی یک دوست صادق را زمین گذاشته و آبرویش را برده بس اندوهگین گردید و از آن‌ پس مرتب در ملا عام از او عذر خواهی میکرد. این کار او نه‌ تنها دردی را دوا نمیکرد بلکه نام او را بیشتر به زبان میاورد حتی در ۱۹۹۴در مصاحبه‌ای با بی‌ بی‌ سی‌ باز هم از جانیس جاپلین معذرت خواست “اگر میشود از یک روح عذر خواهی نمود من این کار را برای جانیس می‌کنم” که باز هم فایده‌ای نداشت. چرا مردان همیشه از فتح زنی‌ به خود می‌بالند و آنرا جزو پیروزیهایشان میدانند ولو به قیمت آبروی آن زن باشد؟ جوابی برایش نیست

_______________________________________

جانیس جاپلین

با پتی اسمیت دوست میشود

هتل چلسی، ۲۲۲ خیابان ۲۳ غربی، نیو یورک  اوت۱۹۷۰

Janis joplin Befriends Patti Smith

سه‌ سال پس از دیدار او با لئونارد کهن، جانیس جاپلین هراه گروهش در بر همسایه چلسی هتل، ال کیوکسوت، مشغول خوانندگیست. جانیس در میان هیپی‌ها اسم و رسمی‌ پیدا کرده. او در فضای روشن تاریک مشغول خواندن است و به نظر نمیاید که ورود دختری را با مردی به داخل متوجه شده باشد. پتی و دوستش رابرت ماپل تروپ به تازگی اتاق ۱۰۱۷ را کرایه کرده اند که کوچکترین اتاق هتل چلسی است. پتی ۲۳ ساله‌ دستیار یک کتاب فروش Image result for patti smithاست که همیشه ته دلش آرزوی هنرمند شدن را داشته. او به آن محل به آرامی وارد میشود مانند یک راهبه تازه وارد به صومعه. پتی در لباس بلندی از پارچه ریان، که متداول بین هیپی‌ها میبود پوشیده بود. موزیک پایان می‌یابد و گروه برای تنفس به دور میزی جمع می‌شوند که باز هم بنوشند

محیط حاکم بر فضا همان محیطیست که در اغلب گردهایی‌های هیپیها مشاهده میشود. سیگار، ماری جووانا، و مشروبات الکلی. پتی نگاه مشکوکی به اطرافش میندازد. آن بار محل گرد همأیی بسیاری از موسیقی‌ دانان آنروز آمریکا بود. به اصطلاح پاتوق خوانندگان و نوازندگان پاپ، بلوز، و جاز. او جیمی هندریکس را در کلاه بزرگش، که سر میزی در گوشه سالن با دوستانش نشسته بود تشخیص می‌دهد. سپس نگاهش به جفرسون ایرپلین و گریس سلیک می‌افتد که کنار جیمی هندریکس نشسته مشغول بالا انداختن گیلاس تکیلا به سلامتی یکدیگر بودند همینطور کانتری جوو و فیش.  جانیس جاپلین و گروهش سر میز سمت چپ آنها می‌نشینند. همه آنجا برای فستیوال وود ستاک جمع بودند. پاتی و دوستش نیز سر میزی می‌نشینند. گریس سلیک از کنارش می‌گذرد. پتی به او سلامی می‌دهد. “سلام به خودت” گریس جواب می‌دهد. پتی به نوعی احساس خودمانی بودن می‌کند و آن جامعه هنرمندان عجیب را میپسندد. او در رهرو‌های هتل چلسی گذر می‌کند گویی‌ تمامی روح یا بی‌ روحی‌ آن فضا را میخواهد با تمام وجودش احساس کند

او پشت در آرتور سی‌ کلارک گوش می‌نشیند بلکه او در را باز کند و یا صدائی از آرتور بشنود. حتی یواشکی لای در اتاق ویجیل تامپسون را باز می‌کند و نظری به داخل و به پیانوی بزرگش میندازد. تنظیم کننده جرج کلاین سینگر پتی را به داخل اپرتمانش دعوت می‌کند. اطاقش پر از گیاهان شرجی، قفس پرندگان خوش آواز و یک مار بوای Image result for patti smithکلفت و دراز است. شخصی‌ به سمت اتاقی که ادی سجویک خود را سر چسباندن مژه مصنوعی و گرفتن چسب آن‌ به روی شعله شمع آتش زد اشاره می‌کند. پتی به هرکس که می‌رسید شعر هایی را که سروده بود نشان میداد بلکه یکی‌ از آن خوانندگان و سرایندگان آنها را بپسندند و در آهنگ‌هایشان بکار برند. یک شب نیز آنها را به شاعر آهنگ‌های پاپ، گرگوری کرسو نشان می‌دهد که او آنها را در صندلی‌ اتاق پتی میخواند و به خواب می‌رود در حالیکه سیگار روشنش دسته آن صندلی‌ را میسوزاند. پتی او را بیدار نمیکند ولی‌ آهسته سیگارش را برمی‌دارد و خاموش می‌کند و با هیجان هرچه تمام‌تر آن محل سوخته شده را با دست لمس می‌کند. “یک اثر دیگر از یک شاعر بزرگ” اسمیت نمیداند پتی را در چه نقشی‌ تصور کند. پتی را یک شاعر تصور کند یا یک بازیگر یا نمایشنامه نویس؟ یا یک خواننده؟ پتی هنوز تکلیف دیگران را در اینباره روشن نکرده. یکی‌ از میهمانان هتل به او میگوید “تو تزریق نمیکنی‌ و لزبین نیستی‌” ولی‌ پتی همچنان به عنوان یک طفیلی هم که شده به این گروه و آن A sweet, sad documentary about Janis Joplin | The Seattle Timesگروه میچسبد به امید روزی که قبلولش کنند

این روال ادامه داشت تا اینکه بابی نیوریچ به تیم‌ باب دیلان می‌پیوندد و “به عقب نگاه نکن” را به اتفاق ارائه می‌دهند. نیوریچ پتی را زیر بال خود میگیرد و برایش جایگاه شاعر را قائل میشود. او بود که پتی را نزد جانیس جاپلین یک شاعر خطاب می‌کند و از آن به بعد جاپلین نیز همیشه بجای نام او پتی را “شاعر” خطاب مینمود. در سال‌های بعد پتی اسمیت به افراد دور و ٔبر جانیس جاپلین پیوست و اغلب اوقاتش را در آپارتمان او در هتل چلسی میگذرانید. او با کریس کریستفرسن آنجا آشنا میشود و در حالیکه روی زمین کنار پاهای جاپلین و کریستفرسن می‌نشست با آنان در خواندن و دکلمه اشعارش همیاری مینمود. جاپلین در حالیکه روی مبل راحتی‌ خود نشسته و یک بطری ساترن کامفورت را در دست میداشت به اتفاق کریستفرسون آهنگ جدیدش را “من و بابی مک کی‌” تمرین میکرد و پتی نیز آنان را همراه میشد یا فقط گوش میداد. او در بیست و سه‌ سالگی هنوز بقدری جوان است که آینده را در پیش روی خود میداشت. در اوت ۱۹۷۰ هنگامی که جانیس در سنترال پارک برنامه اجرا میکرد نیوریچ پتی را به نزدیک صحنه جای داد. ناگهان هوا ابری شد و باران سختی ریزش نمود به طوری که جاپلین مجبور به ترک صحنه شد و جمعیت آنرا خوش نیامد و او را هو کردند. جاپلین بسیار عصبانی میشود و به نیوریچ میگوید “آنها دارند من را هو میکنند” و نیوریچ حاضرجوابی می‌کند “نه‌ آنها باران را هو میکنند” شبی‌ نیز پس از کنسرتش جاپلین و همراهانش به جمع پارتی بعد از شو در رمینگتون نزدیک برادوی پایین می‌پیوندند

در میان حاضرین همان دختری که در لباس قرمز روی صفحه باب دیلن “همشو برگردان” نیز حضور میداشت و هنرپیشه تیوزدی ولد. پتی متوجه میشود که جانیس در پیرا‌هن صورتی‌ و شال پر بنفش مشغول صحبت با مرد A photograph of Dylan staring at the camera with a woman reclining behind him on a chair. A lens effect blurs the edges of the photo.خوش تیپیست که بیشتر شب را باهم بسر میبرند. پیدا بود که جانیس خیلی‌ به آن مرد علاقه نشان میداد تا اینکه آخر شب او با یک دختر زیبا مجلس را ترک می‌کند. جانیس به گریه می‌افتد و میگوید که دوباره باید شب دیگری را تنها بسر کند. نیوریچ به پتی سفارش میکند که جانیس را به هتل ببرد و مواظبش باشد. پتی بقیه‌ شب را با جانیس بسر می‌برد و پای درد دلش می‌نشیند که چقدر بدبخت است. آنشب پتی شعری برای جانیس میسراید که او آنرا به آهنگ در میاورد و به اتفاق تا صبح آنرا میخوانند و بدین ترتیب جانیس جاپلین از غصه بیرون میاید. چند هفته بعد جانیس با گیتاریست جانی وینتر بسر می‌برده که خبر مرگ او در هتل لندمارک لوس آنجلس مردم آمریکا و دوستارانش را در سر تا سر جهان در بهت فرو میبرد. وینتر که بسیار خرافاتیست به فکر دو موزیسین دیگر می‌افتد که در همان روز‌ها در گذشته بودند، برایان جونز و جیمی هندریکس و اینکه هر سه‌ آنها حرف ج در نامشان بود و هر سه‌ آنها در سنّ بیست و هفت سالگی جهان را وداع گفتند. جانی در این تفکر میبود که نام او نیز با ج شروع میشود و شاید نفر بعدی‌ خودش باشد. پتی برایش فال میگیرد و خیالش را راحت میسازد که عمر طولانی‌‌ای خواهد داشت

__________________________________________

پتی اسمیت

توسط آلن گینزبرگ به ساندویچ میهمان میشود

اتومات هورن هردرت، خیابان ۲۳ غربی، نیو یورک  نوامبر۱۹۶۹

Patti Smith is Treated to a Sandwich by Allen Ginsberg

هیچ کس افزایش قیمت پنیر سویسی را نمیتوانست قبول کند. ده‌‌‌ سنت به هر چیز برگر اضافه شده بود و مردم ابداً خوشحال نبودند. اول نوامبر آنسال پتی اسمیت و روبرت مپلترپ، عکسبردار مشهور، اسباب و لوازمشان را https://itallbeganwithaudrey.files.wordpress.com/2012/03/patti-smith-robert-mapplethorpe-norman-seeff-1969-3.jpgبرداشته به چندین طبقه پایین تر در هتل چلسی نقل مکان میکنند، اتاق  شماره ۲۰۴. ساکن اتاق بغلی دیلن توماس میبود که در آنجا در گذشته بود. مانند طبقه بورژووای انگلیسی ساکنین این هتل نیز با تمام عقاید عجیبشان و همبستگی‌‌های موقتیشان همچنان دودستی به گذشته پر افتخارشان چسبیده اند. پتی دیگر از آسانسور استفاده نمیکرد، “فقط یک طبقه باید بروم ترجیح می‌دهم از پلکان استفاده کنم” و اضافه می‌کند ” احساس می‌کنم اتاق ما جزوی از هال پایین است” در اتاق جدید که کمی‌ وسیعتر است، پتی و رابرت اوقات زیادی را باهم میگذرانند. به رسم هیپی‌ها آنها از مهره‌های کوچک و بزرگ گردنبند میساختند. گاهی‌ یک مهره در لای رختخواب یا در شکاف بین تخته‌های کف اتاق گم میشدند و این سرگرمی را چالش آور تر میساخت

آنها که کم کم به اشتهار می‌رسیدند از خود اوقاتی را ثبت کردند چه بروی عکس و چه در فیلم هشت میلیمتری که بعد‌ها آن مدارک مستند در موزه هنرهای مدرن نیو یورک به معرض تماشا قرار داده شد. از جمله سوراخ کردن Image result for robert mapplethorpeنوک پستان رابرت و انداختن یک حلقه طلا در آن‌، و خالکوبی زانوی پتی که برقی‌ از رعد و برق را نماینگر میبود. یکی‌ دیگر از سرگرمی‌های آندو جمع آوری چنگ‌های خرچنگ از ال کویکسوت میبود که با رنگ برای گردن بند‌هایشان ایده‌آل می‌شدند و آنرا با پر و سرب قلاب‌های ماهیگیری که از فروشگاهی چند قدم پایینتر خریداری میکردند میامیختند و به زیور آلات جالب توجهی‌ که در خور هیپی‌های آن دوران میبود تبدیل میکردند

پس از آن کار‌ها برای رفع گرسنگی به یکی‌ از شعب “هورن و هاردارت”  در محلشان رفته که سکه‌ای در ماشین بیندازند و از دریچه کوچکی ساندویچ دلخواه یا نوشابه دریافت کنند. پتی ساندویش پنیر سوئیسی با خردل را می‌پسندید که با قهوه پشتبندش دلی‌ از عزا در میاورد و روبرت نیز ساندویچ یا پای سیبی دریافت میکرد با نوشیدنی داغ شکلاتی. یک بعد از ظهر بارانی، پتی باز هوس ساندویچ مطلوبش را می‌کند. به دنبال سکه اطاقش را جست و جوو میکند  که آن پنجاه سنت همیشگی‌ را گیر بیاورد و در ماشین ساندویچ بیندازد. بارانی خود را به تن می‌کند و کلاه کپی خود را بسر می‌گذرد و به خیابان رفته زیر باران دوان دوان خود را به ” هورن و هاردارت” ، محل Image result for allen ginsbergماشین‌های غذا و نوشابه می‌رساند. پتی دو سکه بیست و پنج سنتی را در ماشین میندازد و دستگیره مربوط به ساندویچ مورد دلخواهش را می‌کشد ولی‌ ساندویچی‌ بیرون نمیاید. دوباره میکشد، خبری از ساندویچ نیست. ناگهان چشمش به اعلانیه کوچکی که به روی ماشین چسبانیده بودند می‌افتد “قیمت ساندویش‌ها ده‌‌‌ سنت افزایش یافته” او خیلی‌ پکر میشود و در فکر بود که چه کند که صدائی از پشت سرش میشنود ” آیا از من کمکی‌ بر میاید؟” پتی برمیگردد و مرد تنومندی را ملاحظه مینماید با ریش پررنگ فرفری. پتی آن صورت را میشناسد آن مرد، شاعر و نویسنده  و از فعالان سیاسی اجتماعی، آلن گینزبرگ، میبود. او کسی‌ بود که در لیست افراد مشکوک اف بی‌ آی قرار داشت و او را یک لختی پسند با اشعار بند تنبانی میشناختند. معروف بود که آلن روزی در اواسط دههٔ شصت در انگلستان در یک پارتی لخت مادرزاد ظاهر شده بود در حالیکه فقط یک تابلوی “مزاحم نشوید” از آن تابلوهایی که در پشت درب اتاق‌های هتل میگذارند که میهماندار Image result for allen ginsberg باز نکند، آویخته بود که جان لنن با همسر اولش وارد میشوند. آن کار آلن گینزبرگ حتی آن بیتل عصیان گر را آشفته میسازد و به آلن میگوید “شما اینکار را جلوی پرندگان، منظور بانوان، نباید انجام دهید” و دست همسرش را گرفته مجلس را ترک می‌کند. به هر حال، آنجا او پشت سر پتی ایستاده بود و به او میخواست سکه کم آورده را بدهد

او دوباره حرفش را تکرار می‌کند “می‌تونم کمکی‌ باشم؟” پتی سری به علامت موافقت تکان می‌دهد. گینزبرگ ده سنت اضافی را در دستگاه میندازد و یک قهوه هم برای پتی میگیرد. او نیز قبول می‌کند و سر میز گینزبرگ مینشیند. گینزبرگ به پتی میگوید که از تشیع جنازه دوست و معشوقش ژاک کرواک میاید. پتی با تعجب و تاسف گوش می‌دهد. میگوید از زیاده روی در مصرف الکل خود را به کشتن داد. پتی به او تسلیت میگوید. در این جا بود که گینزبرگ برای اولین بار صدای پتی را میشنود و ناگهان به روی صندلیش خم شده به صورت پتی ذلّ می‌زند و با تعجب میپرسد “آیا تو یک دختر هستی‌؟” پتی پاسخ می‌دهد که بلی یک زن است. گینزبرگ با تعجب ابراز میارد “من فکر کردم تو یک پسر خوشگل هستی‌” پتی نیز در جواب میگوید “آیا این بدان معنیست که من بایستی ساندویچم را پس بدهم؟” و متعاقب آن لبخند شیرینی‌ می‌زند. گینزبرگ با کمی‌ دستپاچگی پاسخ می‌دهد “نه‌ نه‌ See Patti Smith Give Two Dramatic Readings of Allen Ginsberg's "Footnote to  Howl" | Open Cultureاصلا، از غذایت لذت ببر”  از آن روز به بعد دوستی‌ محکمی بین دو هنرمند آغاز میشود. بعد‌ها روزی گینزبرگ از پتی اسمیت میپرسد “اگر کسی‌ از تو پرسید من را چگونه یافتی، چه پاسخ میدهی‌؟” و پتی جواب میدهد “میگویم تو به من غذا دادی” و هردو بلند میخندند. دقیقا یک سال بعد از آن ملاقات تصادفی‌ گینزبرگ در می‌گذرد. مراسم یادبودش در کلیسای سنّ مارک انجام میگیرد و پتی در تی‌ شرت سفیدی که رویش صورت آرتور ریمبورد، شاعر معاصر فرانسوی، چاپ شده بود در محل حاضر میشود و به افتخار دوست مرحومش میخواند “من بقدری تنهام که میتوانم گریه کنم” و بر گفته گینزبرگ که در مورد پتی گفته بود، “پتی اسمیت یکی‌ از پیشاهنگان ترکیب شعر و موزیک مدرن است” صحه میگذارد

_______________________________________________

آلن گینزبرگ

تصاویر برهنه خود را به

فرانسیس بیکن می‌دهد

اتاق ۹ ویلا مونیریا، شماره ۱ روو ماژلان، تنجیر  مه‌ ۱۹۵۷

Allen Ginsberg Presses Photographs of Himself onto Francis Bacon

اخطار: مقاله زیر از جملاتی نامناسب و دور از ادب تشکیل شده و به هیچ وجه مناسب جوانان زیر سنّ قانونی نمیباشد

برای یک مرد “گی‌” در میانه دههٔ ۱۹۵۰ جائی بهتر از تنجیه در روی زمین وجود ندارد. آلن گینزبرگ و دوست پسرش پیتر ارلوسکی در مارس ۱۹۵۷ به آنجا میرسند که نزد معشوق قدیمیش، ویلیام بوروز، مدتی‌ را بسر کنند. در شب اول اقامت آندو بوروز، که همچنان علاقه خود را به گینزبرگ حفظ کرده بود در حسادت و در مستی قمه ا‌ش Image result for francis bacon naked lunchرا میکشد و دور سرش میگرداند ولی‌ او را آرام میکنند و قمه را از او میگیرند. پس از آن‌ او حقیقت را قبول می‌کند که دوست پسر قدیمیش یک پسر تازه یا به اصطلاح خودشان یک “بنفشه”  تازه بدست آورده و با اوست. آنها شبها یک نوع حشیش شیرین شده را میجوند که محلی‌ها به آن معجون می‌گفتند. یک ماده قهوه‌ای رنگی‌ که مانند شکلات کش میامد. آنها تمام شب را بیدار می‌نشستند و در باره طبیعت هنر سخن می‌گفتند. بوروز دیگر قمه نکشید و مطیع گینزبرگ شده بود و حتی وقتی‌ یک شب گینزبرگ با چا‌قوی شکاریش پیرا‌هن بوروز را درید هیچ نگفت. این شوخی‌‌ها در میان ساکنین خل و دیوانه توریست در تنجیر امری عادی میبود. صبح زود، هنگامی که همگی‌ در مستی و رخوت و خستگی‌ بسر میبردند گینزبرگ داستان “نهار برهنه” بوروز را تصحیح میکرد

اگر گروه انگلیسی در آن محل رهبری داشتند، او دیوید هربرت میبود که حاضرین را با شلاقی از نخ‌های گره زده شده تنبیه میکرد. او یک بار اوباش و اراذل یا به قول انگلیسی‌ها “لوش” را در آنجا صاحب میبود که ایان فلمینگ آنجا را یک چیزی بین پاتوق حمالان بندر و پاتوق وایت توصیف نموده بود. در نامه‌ای به دوستیش فلمینگ نوشته بود “آنجا هیچ چیز دیگری بجز بچه خوشگل گیر نمیاری و من گوشت تازه‌ای برایشان بودم” فرانسیس بیکن قرار بود هفته دیگر با دوست جوان پیانیستش به آنجا بیاید. پیانیست دلربا پیتر لنسی میبود که بیکن عاشقش بود. یک “بنفشه” تمام عیار. لنسی بجای پرداخت پول برای مشروبش پیانو مینواخت و هرشب بقدری مینوشید که باز به بدهیش اضافه می‌گردید. این گاهی‌ او را عصبانی میکرد که با مستی عواقب بدی داشت. پیانیست جوان دست بزن هم داشت و بیکن را در مستی حسابی‌ کتک میزد به طوری که یک شب پای چشمش شکاف برداشت و محتاج به بخیه میبود. با اینحال بیکن او را عاشقانه میپرستید

کتک خوردن بیکن فقط توسط معشوقش نبود. بلکه پنداری هرکه از راه می‌رسید او را کتک میزد.Image result for francis bacon artist studio این روند ادامه داشت تا کنسولگری مجبور به مداخله شد و از پلیس ناحیه خواست تحقیقاتی‌ به عمل آورد و مقصرین را مجازات نماید. بعد از چند روز رئیس پلیس تنجیر طی گزارش مختصری به سر کنسول انگلیس بزبان فرانسه‌ نوشته بود: “میبخشید عالیجناب ولی‌ از تحقیقاتی‌ که به عمل آمد معلوم شد که آقای فرانسیس بیکن عاشق کتک خوردن است و دیگران را به این کار تحریک می‌کند” بلی سکس و خشونت در تنجیر یک صحنه عادی شده بود. سالی‌ یکبار که بیکن به تنجیر میرفت اوقاتش را با بوروز میگذرانید با اینکه او الکل را به مواد مخدر ترجیح میداد، بیکن گاهی‌ از “کیف” که بوروز استعمال میکرد نیز استفاده میکرد ولی‌ حالش بد میشد و صورتش مثل بادکنک باد میکرد. او هربار قسم میخورد که دیگر به “کیف” دست نزند ولی‌ باز بوروز به او میداد

گینزبرگ همیشه متلک میگفت و اطرافیانش را با گفتار تند میرنجانید ولی‌ بیکن عادت داشت به متلک گویان متلک بپراند و لفظاً آنها را از حرفی‌ که زده اند پشیمان سازد. البته گینزبرگ در پاسخ بیکن میگفت “اصلا برایم مهم نیست، من که ناراحت نشدم” و به گزاف گویی‌ و طعنه‌هایش ادامه میداد. سر Image result for francis bacon artistسوژه نقاشی ساعتها بحث میکردند که سبک کدام نقاش خوب یا بد است. آنها سر جکسون پولاک بحث میکردند که گینزبرگ معتقد بود با اینکه خیلی‌ زیبا هستند ولی‌ فقط دکراتیو هستند و معنی و محتوی ندارند. آلن گینزبرگ داد سخن می‌دهد “من همیشه فکر می‌کردم نقاشی مدرن خوب از آمریکا باید بیاید به خاطر تنوع نژاد و فرهنگ ولی‌ میبینم که آن هم خسته کننده است. سبک مدرن آمریکا هم خیلی‌ خسته کننده شده”  بوروز میپرسد “جسپر جانز چطور؟ آیا کار‌های او هم برایتImage result for francis bacon naked lunch خسته کننده است؟” که به یکباره گینزبرگ میخروشد “من سعی‌ می‌کنم هیچ به جسپر جانز فکر نکنم” و با لحنی آرامتر ادامه می‌دهد ” من نتنها از کارهایش متنفرم، از شخصیتش هم تنفر دارم” گینزبرگ که میدید دارد حال همه را میگیرد موضوع را عوض می‌کند و از “نهار برهنه” بیکن میپرسد. “تو از کجا متوجه میشوی که دیگر نباید قلمو روی کارت ببری؟” چگونه تشخیص میدهی‌ که آن تابلو تمام شده ؟” بیکن پاسخ می‌دهد “نمیدانم، یکمرتبه قلمو را به کناری می‌نهم و آنرا تمام شده می‌‌انگارم” گینزبرگ که هنر نقاشی را مانند یه وظیفه الهی و تکلیفی از ماورای حواس آدمی‌ میداند، آن جواب را میپذیرد و برای حسن ختام به بیکن مشروبی تعارف می‌کند که برایش در یک قوطی قلعی کنسرو که درمیان آشغال‌ها یافته میریزد. بیکن با وحشت آنرا ردّ می‌کند. گینزبرگ همیشه میخواست روی بوم نقاشی خود را جاودانه سازد. او هیچوقت از اینکه خود را جلوی دیگران لخت و مادرزاد کند آبائی نداشت. وی چندین عکس از بدن عریانش را به بیکن می‌دهد که از آنها به عنوان مدل برای نقاشی‌هایش استفاده نماید. بیکن آنها را در جیبش میگذارد با علم به اینکه علاقه‌ای به گینزبرگ عریان ندارد

_________________________________________

فرانسیس بیکن

آواز خواندن پرنسس مارگارت را قطع می‌کند

خانه وارویک، کاخ سن جیمز، لندن ۱۹۷۷

Francis Bacon Heckles HRH Princess Margaret

روزی فرانسیس بیکن به همراه دوست نقاشش لوسین فروید به میهمانی لرد راترمر میرود. او از کنار بار شامپاین تکان نمیخورد. بیکن اهل صحبت با میهمانان نبود و اهل رقص نیز نبود. در آنسوی سالن پرنسس مارگارت سرمست از شامپاین سخت مشغول گرم گرفتن و صحبت با میهمانانی که دور و برش را احاطه نموده بودند میبود. در اوج صحبت‌هایش پرنسس مارگارت به ناگهان هوس کرد نمایشی بدهد و برای مدعوین حاضر در میهمانی پیانوPrincess Margaret - Children, Husband & Death بزند. این حقیقت را همه می‌دانستند که برای اعضای خاندان سلطنتی همه کار و همه نوع نوازندگی یا خوانندگی میبایستی با تشویق و کف زدن‌های پیاپی همراه باشد ولو آنکه کارشان خسته کننده، غلط، و دور از تون باشد. پرنسس بسوی پیانو می‌رود

از دوران کودکی پرنسس مارگارت تشویق شده که به “استعداد خدادادی” خود در نواختن پیانو و خوانندگی اعتقاد راسخ داشته باشد. نوئل کورد در مورد اجرا کردن پرنسس مارگارت با احساسات هرچه تمامتر در ۱۹۴۸ گفته بود ” او گوش بسیار دقیقی‌ دارد و ریتم‌ها را به نحو احسن مینوازد و میخواند” پرنسس شروع به نواختن و خواندن میکند. او داشت صدای بالای خود را به معرض نمایش می‌گذاشت و دکلمه‌ای به لهجه ایرلندی برای “ادنا اوبراین” نویسنده ایرلندی که در مجلس حضور میداشت برای حاضرین اجرا نمود که حضار بنا به وظیفه میخندیدند

پرنسس بر اثر ازدیاد مصرف شامپاین دست بردار نبود و مرتب میخواند و مینواخت. همه می‌دانستند که او مست است و آنرا دلیل خارج از نت خواندنش می‌‌انگاشتند. گاهی‌ یکی‌ از اطرافیان هنگامی که می‌دیدند او خیلی‌ خارج میخواند با او هم دهان می‌شدند و کمکی‌ به آواز میکردند. پرنسس به خاطر مقامش از آزادی کامل در بروز حرکات و در آواز‌هایش برخوردار میبود که میهمانان مراتب با کف زدن‌ها و تشویق‌هایشان او را به خواندن بیشتر تحریک میکردند و انگار که او نیز از این استقبال همگان لذت می‌برد. آنطور که نویسنده کتاب خاطرات پرنسس مارگارت از آن‌شب به یاد میاورد، ” سر میز شام، من را طرف راست پرنسس نشانده بودند ولی‌ پرنسس زیاد با من گپ نزد و مدام با شخص طرف چپ او سر صحبت را باز میکرد. نور سالن مطابق میل پرنسس همیشه زیاد بود که خلاف روند معمول میبود. پرنسس همیشه میگفت ” نور کم باعث دل گرفتگیم  میشود چون نمی‌بینم چه دارم میخورم” یکی‌ از خدمتکارانی که برای پرنسس کار میکرد به یاد میاورد “ما اتاق خواب میهمان را به خاطر پرنسس دوباره سیمکشی کردیCelebrating Princess Margaret's birthday and her high style in Britain -  Los Angeles Timesم که ایشان بتوانند از بیگودی‌هایشان در آنجا استفاده کنند” یکی‌ دیگر روزی کنار استخر بداخل آب رفت، با تمامی لباسش، که به پرنسس جین و تونیک مطلوبش را برساند

ولی آن‌شب در کاخ سن جیمز پرنسس کوتاه نمی‌آمد. حتی هنگامی که ارکستر در روی صحنه مشغول نواختن میبود و خواننده میخواند پرنسس مارگارت باز هوس هنرنمایی کرد ورفت بروی صحنه و میکرفون را از دست خواننده بیرون کشید که ارکستر بناچار دست از نوازندگی برداشت و مدعوین رقص والتز‌شان را متوقف کردند. اینطوری که  لیدی کارولین بلکوود، خانم اسبق لوسین فروید بیاد میاورد ” همگی‌ همان طور هاج و واج پرنسس را مینگریستند که ایندفعه چه میخواهد بکند. او از ارکستر خواست آهنگ “کول پورتر” را بنوازد. پرنسس شروع به خواندن کرد و از ته دل میخواند که به کّل از تون خارج میبود ولی‌ با اینحال حضار با استقبال زیاد با او هم آواز شدند و خواستند که بیشتر بخواند او با جثه نسبتا ریزش (قد ۱/۵۵ متر) و در لباس بلند شب و نیمتاجی که بسر میداشت سعی‌ در تقلید حرکات سکسی هنرپیشه‌ها را میداشت. فرنسیس بیکن همچنان از گوشه بار به مجلس نگاه میکرد

در میان تشویق‌های مدعوین، هرچند به تظاهر به لذت از خواندن بد پرنسس مارگارت، او باز آواز دیگری را شروع می‌کند، اینبار “بیا دوباره انجامش دهیم”  و ارکستر غافلگیر شده سعی‌ خود را می‌کند که از پس آواز خارج از تون پرنسس در آید که به ناگهان خروشی از ته سالن برمیخیزد و صدای “هو” بلند و بلند تر شنیده میشود. حضار سر برمیگردانند که منشأ صدا را بیابند که همه نگاه‌ها به فرانسیس بیکن متمرکز میگردد که همچنان در داد و قال و هو کردن پرنسس است. صورت پرنسس مارگارت از خجالت و خشم روی به قرمزی مینهد و با عصبانیت صحنه را ترک می‌کند. همه از هم می‌‌پرسند این شخص کیست؟ یکی‌ از میهمانان، شاید صاحب میهمانی، که از سابقه همجنسگرأی بیکن مطّلع شده بود بلند میگوید همان “نانسی بوی” است که کنار بار نشسته. بینکی بومانت، مدیر برنامه، بشدت عصبانیست و میپرسد او با چه کسی‌ به آن میهمانی آمده.  لوسین فروید که بیکن را با خود آورده از همه شرمگینتر است. یکی‌ از میهمانان به طرف کارولین بلکوود، خانم لوسین فروید رفته بلند میگوید ” او آن مرد تاسف بر انگیز، فرانسیس بیکن، استImage result for francis bacon artist که این گستاخی را در خود یافته ” و یکی‌ میگفت “او فرانسیس بیکن است که با نقاشی‌‌های مشمئز کننده ا‌ش نام خود را نقاش مدرن گذارده” لوسین فروید بیشتر خجول میگردد. ولی‌ کارولین بلکوود از معدود کسانیست که از رشادت بیکن در هو کردن پرنسس خوشنود است و بعد‌ها برای دوستی‌ تعریف می‌کند “من هیچ کسی‌ را مانند فرانسیس بیکن نیافتم که به خود این جرأت را بدهد که یک عضو خاندان سلطنتی را هو کند” و اضافه می‌کند “او یک خوی سرکشی در خود دارا ست که من را به تحسینش وا میدارد ” بلی فرانسیس نمیتوانست تظاهر کند. او اگر یک اجرای بد میدید تا حد امکان آنرا تحمل میکرد ولی‌ پس از ادامه یافتن آن سر به عصیان مینهاد و انتقاد خود را دلیرانه ابراز میدارد. سیزده سال پس از آن شب جنجالی در کاخ لرد راترمر، وی در یک میهمانی روزنامه ” پست روز ” به بیکن برمیخورد ولی‌ او را بجا نمیاورد و هنگامی که از او میپرسد “شما به چه کاری مشغول هستید؟” بکن جواب می‌دهد که او یک “نانسی بوی” میباشد

____________________________________________

پرنسس مارگارت

با کننت تینان

 فیلم سکسی تماشا می‌کند

شماره ۲۰ میدان ترلو، لندن، بهار ۱۹۶۸

HRH Princess Margaret Watches a Blue Movie With Kenneth Tynan

پرنسس مارگارت یک میهمان همیشگی‌ در پارتی‌های کننت و کاترین تینان می‌بود تینن، که به تند‌ترین و بی‌ قید‌ترین منتقد تئاتر و سینما مشهور است یکی‌ از خاصترین و بحث انگیز‌ترین افراد در این صنعت می‌باشد. به همین نسبت پارتی‌هایش از پر سر و صدا ترین، بی‌شرم ترین، و رنگارنگترین پارتی‌های لندن بشمار میرImage result for kenneth tynanود که با پارتی‌های وحشی خوانندگان پاپ و ستاره‌های سینما برابری مینمود. او خود را یک انقلابی‌ می‌دانست که به سنت شکنی خود مباهات می‌ورزید. او حتی خود را با انقلابیونی مانند فیدل کاسترو مقایسه مینمود که به راحتی‌ زیر تمامی پایه‌ها و ارزش‌های اجتماع زده. با این حال هنگامی که پرنسس مارگارت به میهمانی ا‌ش آمد به کسانی‌ که مراتب احترام در خور یک عضو خاندان سلطنتی را بجای نیاورده اند پرخاش کرد و از آنها بشدت ایراد گرفت

میهمانان تینان ها در البسه مرسوم هیپی‌ها و مزین به انواع و اقسام گردن بند‌های متشکل از مهره‌ها و خر مهره‌ها مشغول تناول سفره ماهی‌ مراکشی و گوشت گوسفند پخته شده به سبک کسا بوتین اسپانیا، و نوشیدن شراب‌های ناب هستند و هروقت که هوس کنند بدون رودربایستی مواد مخدر استعمال میکنند. کن تینن پارتی‌هایش را مانند یک تئاتر یا صحنه سینما برگزار می‌کند و کاترین در نقش مدیر صحنه بر همه چیز نظارت و کنترل دارد. آندو میهمانانشان را بر حسب عصیان گری آنان در اجتماع انتخاب می‌کنند چه در صحنه تئاتر، چه در صحنه سیاست، و چه در سینما. کن از افراد ساکت و سر بزیر دوری می‌جوید‌. بیاد میاورد “در یکی‌ از پارتی‌های من و کاترین، صحبت از ساختن تیم‌ هنرپیشه‌های خودمان شد که به روی صحنه رفته بازی منحصر بفرد خود را آغاز نمائیم” و اضافه نمود “بعد بحث به عمل میامد که آیا از فروید بخوانیم یا از شللی؟” و “یکی‌ حتی پیشنهاد میکرد که خانه قدیم ویکتوریا را بسوزانیم و به اصطلاح طرحی نو براندازیم” و می‌خندد

در میان اشخاصی‌ که به میهمانی‌های جنجالی کن و کاترین تینین دعوت می‌شدند میتوان از مری مک کارتنی، جرمین گیر، مایک نیکلز و ونسا ردگریو نام برد که از میهمانان همیشگی‌ آنها میبودند. شبی نیز جان لنن آنجا بود که در کت‌ و شلوار سفیدش بروی پلکان سنگی‌ نشسته بود و در باره ایده‌ای که در سر داشت صحبت میکرد. آن آهنگی بود که کن از او خواسته بود در تئاتر Kenneth Tynan: In Praise of Hardcore (TV Movie 2005) - IMDbزیر ساختش، اوه کلکته، بکار برد. جان و کن مشغول تبادل نظر بودند و صحنه‌های فیلم را تجسم میکردند. شارون تیت تازه عروس که به ازدواج رومن پولانسکی درآمده بود نیز روبرویشان پاهایش را روی هم انداخته بود و از برونی شکلاتی‌ای که درست کرده بود نوک میزد و به دیگران تعارف میکرد

کننت که همیشه بدنبال اجرای غیر معمول عمل جنسی‌ می‌گشت شنیده بود  گروهی از موتورسیکلت سواران میخواهند لخت مادر زاد در حالی‌ که با سرعت سرسام آور همراه معشوقه شان میرانند دست به اعمال جنسی‌ زنند و در اوج رسیدن به کام خود را از موتو سیکلت هایشان پرت کنند و در آن لحظه اوج بمیرند. او آدرس را پرسید و دوربین‌هایش را برداشت و با دستیارش پریدند  توی یک تاکسی‌ و به آن محل رفتند که پول تاکسی رقمی‌ سرسام آور شد ولی‌ آنجا چنین چیزی ندیدند و یک عده موتور سوار را دیدند با دوست دختر‌هایشان که آنجا گرد هم آمده بودند. او در حین کنفی میگوید “بنظر می‌رسد که تنها دیوانه آنجا من بودم” و قاه قاه می‌خندد

در آن شب به خصوص کن و کاترین تصمیم گرفته بودند بعد از صرف شام با میهمانانشان به تماشای فیلم‌های مبتدی و خارج از حد اخلاقی‌ بپردازند. آنها فقط هشت نفر بودند، نمایشنامه نویس هارولد پینتر با همسر هنرپیشه ا‌ش ویوین مرچنت، کمدین پیتر کوک و همسرش ویندی، و لرد سنودان و همسرش پرنسس مارگارت. چند سال بعد همه آنها از همسرانشان طلاق گرفته بودند. در آن شب همه چیز آغاز بدی داشت. هنگامی که کن میخواست ویوین مرچنت را به پرنسس مارگارت معرفی کند او پرنسس را تحویل نگرفت و دستی‌ را که مارگارت بسویش دراز کرده بود نفشرد که پرنسس خیلی‌ کنف شد و زود دستش را به طرف شخص دیگری برد. سر میز شام مرچنت کنار لرد سنودان نشانده شده بود که اخیرا عکس هایی از او در نقش لیدی مک بث که تینین آنرا کارگردانی کرده بود گرفته بود. هنرپیشه خودخواه نیز در بیرحمی نسبت به پرنسس مارگارت سنگ تمام میگذارد و به سنودان میگوید “البته تنها دلیلی‌ که ما به شما اجازه دادیم از ما روی صحنه عکس بردارید این است که شما با او ازدواج کرده اید”A Hell of a Fade-Out | Vanity Fair | April 2006  و  انگشتش را به سمت پرنسس مارگارت نشانه میرود. در این موقع همگی‌ تظاهر به نشنیدن میکنند و مشروبشان را برداشته توأما شروع به نوشیدن میکنند

بعد از شام کن و کاترین از میهمانان دعوت به عمل میاورند که به اتفاق فیلم‌های آماتور  سکسی تماشا کنند. همگی‌ موافقت خود را اعلام میدارند حتی لرد وسنودان که تینان از او اجازه گرفته بود که شاید برای پرنسس مارگارت به عنوان عضو خاندان سلطنتی مناسب نباشد. وسنودان که بنظر می‌رسید از این ایده استقبال کرده بود مانعی نمی‌بیند که مارگارت فیلم سکسی تماشا کند. فیلم شروع میشود. تینان در خاطراتش می‌نویسد “بازیگران آماتور و ناشی‌ بودند. ابتدا تعدادی نوک پستان زنان و موی‌های بته‌ای اعضای تناسلی آنان نشان داده میشود” در جایی دیگر مینویسد ” ناگهان دوربین به روی عضو تناسلی مردی زوم می‌کند که مانند دودکش کارخانه‌ای سر بلند کرده” بعد از آن‌ فیلمی از جین جنت آغاز میگردد که صحنه اصلی‌ در زندان مردانه گرفته شده و اعمال همجنس بازی را در انواع و اقسام شکل و فرم نشان می‌دهد. کن بعد‌ها تعریف میکرد “اتفاقا این فیلم‌ها میهمانان را از تشنجی که در حین صرف شام بوجود آمده بود دور میسازد و میهمانان گرم تماشا می‌شوند” سکوتی در مجلس کوچک آنان حکمفرما میشود که پیتر کوک فرصت را در می‌یابد و شوخی‌ را آغاز می‌کند ” فیلم‌ها مانند یک تبلیغ طولانی‌ شیر و شکلات بودند که آقایان را در جنگلی‌ از درختان سر به فلک کشیده نشان می‌دهد که رویا‌های فانتزی خود را آنجا به عمل در میاورند. آن تبلیغ‌ها میتواند هر چیزی را‌‌ به فروش برساند، از سیگار تا رولز رویس” که تا چندین دقیقه “همگی‌ مانند دیوانه‌ها می‌خندیدیم” پیتر خوب تکه هایی میپرانید  که پرنسس مارگارت سخت گیر را نیز به خنده آورده  بود. او بلند میشود و کمدین معروف را در آغوش می‌گیرد در حالیکه همچنان از خنده‌های پیاپی تکان میخورد. فقط هارولد پینتر نمیخندید و آن به دلیل مستی شدیدش بود که اصلا متوجه نبود اطرافش چه می‌گذرد

_______________________________________

کننت تینان

توسط ترومن کاپوتی تحقیر میشود

پلازای سازمان ملل، نیو یورک، ۱۹۷۰

Kenneth Tynan is Cut into Little Pieces by Truman Capote

کننت تینان انگلیسی و ترومن کاپوتی آمریکائی اخلاق‌های بسیاری را به شراکت دارند. هردوی آنها از سبک خاصی‌ در نوشتن برخوردارند که میتواند هوشمند، مفرح و در عین حال چشم باز کن باشد. هردو طرفدار زندگی‌ سطح بالا Image result for tynan kennethهستند که از نوشته ایندو پیداست. هردو میخواهند خواننده خود را تحت تاثیر زیاد قرار دهند. کاپوتی با آن صدای نازک و جیغ مانندش و با آن قد و قواره کوچکش (۱/۵۷ متر) چشمان غلتان، و حرکات دست و بدن شبیه به زنان و از طرفی‌ کننت تینن با لکنت و ژست‌های صورت و پیچ و خم دادن‌های بدن و جمع کردن لبهایش و چشمانش را سفت بستن هنگام سخن گفتن تینان حتی سیگارش را نیز مانند زنان در میان دو انگشت میانه ا‌ش می‌گیرد. خلاصه آنکه آندو از بسیاری جهات مانند یکدیگر فکر میکردند، مینوشتند، و سخن می‌گفتند

 هردو از افراد وسواسی و اطواری بودند که آندو را به هم شبیه می‌ساخت. در آکسفورد، کننت تینان که نام وسط او “طاووس” میبود، البسه تنگ و اغلب به رنگ دلخواهش، بنفش، به تن میکرد با پیرا‌هن‌های طلایی، در حالیکه ترومن کاپوتی همیشه البسه رنگارنگ و عجیب می‌پوشید به طوری که به قول دوستی‌ او همیشهImage result for truman capote طوری لباس می‌پوشد که پنداری دارد به میهمانی بالماسکه می‌رود. از لحاظ خلق و خوی جنسی‌، تینان تا حدی به خود آزاری و مازوخیزم تمایل میداشت در حالیکه کاپوتی همجنس گرا بود که به خصوص به مردان عادی و هتروسکسوال  تمایل نشان میداد. هردو مرد سنت شکن بودند که بیشتر میل به گزافه گویی‌‌های آرتیستی داشتند. هردو به فاصله شش سال از یکدیگر و در دههٔ پنجم زندگی‌ خود درگذشتند، کاپوتی در پنجاه و نه‌ سالگی بر اثر ازدیاد مصرف مشروبات الکلی، و تینان در پنجاه و سه‌ سالگی بر اثر ازدیاد مصرف دخانیات

برای مدتی‌ هردو دوستان دور دست بودند. هرکدام سبک نویسندگی دیگری را تحسین میکرد ولی‌ در ۱۹۶۵، کاپوتی ” در خون سرد ” را مینویسد. یک داستان بر اساس اتفاق‌ واقعی‌ قتل یک خانواده‌ کشاورز در کانزاس شش سال قبل از آن‌. قبل از چاپ و انتشار کتابش کاپوت مجبور شده بود که تا ۱۹۶۶ صبر کند دو قاتل اعدام شوند که Image result for tynan kennethاتمام مناسبی به داستانش بدهد. هنگامی کتابش منتشر شد فوری بهترین فروش را داشت و در هردو سوی آتلانتیک مورد تحسین خوانندگان قرار گرفت ولی‌ نه‌ از سوی کننت تینان. هنگامی که او کاپوتی را یک سال قبل از انتشار کتابش ملاقات نمود متوجه بود که کاپوتی برای اعدام قاتلین روزشماری می‌کند وهنگامی که روز اعدام مشخص شد مرتب میگفت “من از شوق نمیدانم چه کنم” یا ” من در پوست خود نمی‌گٔنجم هنگامی که آنها اعدام شوند ” و از این قبیل حرف‌ها که تینان را خوش نمیامد. ترومن کاپوتی چندین بار به زندان محل نگهداری قاتلین آن خانواده بخت برگشته رفته و با آندو مصاحبه نموده بود

تینان شوکه شده بود از اینکه یک نفر اینقدر مشتاق کشته شدن دو آدم باشد ولو آنکه قاتل باشند. او آن رفتار کاپوتی را خارج از حد انسانی‌ نامید. پائیز بعد کاپوت به انگلستان سفر می‌کند و منزل کالریج اقامت میوImage result for truman capote and peggy leeرزد. وی از کالریج میخواهد که او را بنزد تینان ببرد که در همان نزدیکی‌‌ها در خیابان ماونت میزیست. تینان‌ها مشکوک میشوند که ترومن کاپوتی میخواهد تملق بار کننت کند و به اصطلاح هندوانه زیر بغلش بگذارد چون شنیده بود که کننت در شرف نوشتن انتقادی از کتاب ” در خون سرد” کاپوتی می‌باشد. روز بعد کاپوتی برای تینان یک گیاه کوچک و فکسنی می‌فرستد. متن انتقادی کن تینان در ” شاهد ” (آبزرور) چاپ میشود. انتقاد تند و تیز تینان از ترومن کاپوتی زبانزد خاص و عام میشود و به خصوص کاپوتی آنرا میخواند. در آن متن کن تینان از اینکه کاپوتی از قاتلان دفاع لازم را نکرده و آنها را به زیر چتر حفاظتی “دیوانگی” نبرده از او انتقاد کرده بود چون “فقط میخواست آنها را کشته باشد که به درام داستانش افزوده شود” Image result for truman capoteبعد‌ها همسر وقت تینان، ایلین داندی،  به نویسنده شرح حال ترومن کاپوتی، جرج پلیمپتون،  گفته بود که تینان فقط حسودی میکرد چون او میخواست که خود داستان “در خون سرد” را به رشته تحریر دارد ولی‌ ترومن از او پیشی‌ گرفت و کتابش را به چاپ رسانید. “یک کاری آن موقع سر کن را بشدت گرم کرده بود که نتوانست به موقع به نوشتن آن کتاب دست بزند، چه کاری بود؟ اوه بله، او داشت روی اوه کلکته کار میکرد” همسر اول کننت تینان به خاطر آورد. در تصویر راست ترومن کاپوتی در حال رقص با مریلین مونرو دیده میشود

تینان مدعی بود که نظرش را یک وکیل مجرّب نیویورکی در منهاتان نیز تائید می‌کند. او ابراز داشته بود که جان آدمیزاد، هرچه قدر هم او آدم بدی باشد به مراتب بیشتر از سرگرداندن از مرگش ارزش دارد. کاپوتی از انتقاد کننت تینان بسیار عصبانی میشود و در همان نشریه مدعی میشود که هیچ وکیل قابلی‌ چنین اظهار نظری نمیکند و دو قاتل بی‌ رحم را از مجازات اعدام نمیرهاند. او در تثبیت ادعایش پانصد دلار شرط می‌بندد که تینان با یک وکیل جلو آمده عقیده ا‌ش را تکذیب نماید. در مقابل آن شرط، تینان میپذیرد که وکیل نیویورکی را ارائه دهد و همین کار را نیز می‌کند و شرط را میبرد. او آن چک پانصد دلاری کاپوتی را قاب می‌کند و به دیوار دفتر کارش میاویزد. بنظر می‌رسید که فروش “در خون سرد” یک “نقدینگی دبش” بین دو تا سه‌ میلیون برای کاپوتی به ارمغان آورد

آن کار تینان باعث تنفر بیشتر کاپوتی از او میشود. آندو مرد از یکدیگر چندین سال گریزانند و تحمل دیدن یکدیگر را ندارند تا اینکه یک روز آندو یکدیگر را در راهروی پلازای سازمان ملل متحد مییابند که به طرف هم می‌رفتند. کتلین تینان که همراه شوهرش میبود اینطور به یاد میاورد ” در طرف مقابل ناگهان متوجه شدیم مرد کوتاه قدی بطرفمان میامد که دانستیم خودش است، ترومن کاپوتی. در آن راهروی طویل و عریض کننت و من در این پندار بودیم که چه عکس العملی از او رخ خواهد داد، آیا یک مشت توی دهان کننت خواهد زّد یا توی صورتش تًف خواهد انداخت” کتلین ادامه می‌دهد ” درست مانند فیلم‌های وسترن شده بود که دو تفنگدار دشمن بطرف یکدیگر میامدند و یکی‌ از آنان هر آن‌ تپانچه‌ای بیرون می‌کشد و به طرفش شلیک می‌کند” و اضافه می‌کند ” ما بهم رسیدیم و کننت سری به علامت سلام به ترومن کاپوت تکان می‌دهد، و ترومن نیز همان عمل را تکرار می‌کند و با همان صدای نازکش میگوید `قای تینان، درست است؟` و به راهش ادامه می‌دهد” ولی‌ خشم کاپوت از تینان فرو ننشسته بود. او روزی به دوستش، جرج پلیمپتون میگوید که نقشه‌ای برای انتقام از کننت تینان در سر داردTruman Capote's Grandest Affair: Inside the Black-and-White Ball | Vanity  Fair

او در مقابل چشمان کنجکاو پلیمپتون داد گزاف می‌دهد “همه چیز با ربودن کننت آغاز میشود، می‌دهم دست و پایش را ببندند و چشمهایش را نیز با پارچه‌ای ببندند، بیندازندش به داخل یک رولز رویس و او را به یک بیمارستان نزدیک ببرند در حالیکه نرس‌های زیبا او را تحویل بگیرند” پلیمپتون نیز بعد‌ها برای دوستانش تعریف می‌کند ” ترومن میخواست که آن نرس‌ها از او با بوسه و نوازش استقبال کنند و او را بیهوش ساخته به اتاق عمل ببرند و دانه به دانه اعضای بدنش را ببرند و به بانک اعضای بدن بسپرند ” و  ” کننت تینان را پس از عمل در حالیکه فقط یک چشم دارد به اتاق تاریکی ببرند و فیلم سکسی درجه یکی‌ به او نشان دهند” و در حالیکه سر تکان میداد با خنده میگوید که وظیفه دارد شرح زندگی‌ یک چنین آدمی‌ را بنویسد

___________________________________________

ترومن کاپوتی

در کنار پگی لی آواز میخواند

لؤ رستوران، بل ایر، لوس آنجلس ۱۹۷۹

Truman Capote Sings Along With Peggy Lee

ترومن کاپوتی عاشق آمیختن با افراد طبقه بالا و مشهور میبود. او در سال ۱۹۶۶ یک میهمانی مجلل سیاه و سفید در هتل پلازا ترتیب داد که پانصد شخصیت از اقسا نقاط جهان در آن دعوت بودند. در میانشان، فرانک سیناترا و همسرش میا فارو، جی کی‌ گالبریت، تالوها بانکهد‌، هنری فورد کوچک، دوگلاس فیربنکس کوچک، نورمن میلر، کندیس برگن، جیانی اگنلی، اندی وارهال، و لورن باسال دیده می‌شدند. همینطور کولت گولبرت، مهاراجه و مهارانی جیپور، رز کندی، ورجیل تامسون، اروینگ برلین، آنیتا لوس، و سیسیل بیتون که در خاطراتش ترومن کاپوتی را نکوهش کرده بود که “چه کار بیهوده و چه ولخرجی بیهوده‌ای، آیا ترومن کاپوتی چه چیزی را میخواست ثابت کند؟ ” با اینحال خودش با خوشحالی هرچه تمام‌تر بر فراز اقیانوس آرام پرواز می‌کند که خود را به آن میهمانی بزرگ برساندImage result for truman capote and peggy lee

ترومن کاپوتی که از طرفداران پری و پا قرص موسیقی جاز میبود همواره از ستایشگران پگی لی میبود ولی‌ هیچوقت او را ملاقات نکرده بود. در لوس آنجلس، دوست مشترک آندو، داستون رادر، تصمیم به معرفی‌ نمودن لی و کاپوتی میگیرد و به پگی لی تلفن می‌زند “من اینجا هستم با ترومن کاپوتی و بسیار مایلم که شما را به شام دعوت کنم، آیا شما فردا آزاد هستید؟” پگی لی برای داستون و ترومن یک اتومبیل می‌فرستد که آندو را به منزلش میاورد. داستون رادر اتاق نشیمن پگی را اینطور توصیف مینماید “بزرگترین اتاقی که در زندگیم دیده بودم، مثل یک استودیوم ورزشی زیر یک سقف!” و از فرش می‌نویسد ” یک کارپت بژ رنگ ضخیم به طوری که جای پایت رویش نقش می‌بست” و اضافه می‌کند “سالن نشیمن بقدری خالی‌ از روح بود که پیدا بود سالیان سال کسی‌ آنجا قدم نگذاشته بود” پگی در ته آن سالن در روب دشامبر حریر سفید رنگی‌ به طرفشان به آهستگی قدم برداشت به طوری که فکر میکردی یک چادر اکسیژن به او متصل است” کاپوتی خودش را معرفی‌ می‌کند و دست خواننده شهیر جاز را گرفته صورتش را به روی آن میاورد و میبوسد. او از اینکه یک چنین “فرشته‌ای را ملاقات می‌کند” بی‌ اندازه ابراز خوشوقتی نمود. آن منسیون دو طبقه میبود ولی‌ پگی ابراز میداشت که ده سال میشود که به طبقه بالا نرفته “اجباری نیست، برم آنجا که چی‌ بشه؟ هرچه لازم دارم در طبقه اول موجود است” پگی لی در سال ۱۹۲۰ در داکوتای شمالی‌ بدنیا آمد و در ۲۰۰۲ در لوس آنجلس از دنیا رخت بربست. او هفتمین کودک از هشت فرزند خانواده بود. پدرش مدیر ایستگاه قطار آن محل بود. وی خوانندگی را از نوجوانی در رادیو شروع نمود که مدیر یک رستوران محل او را حمایت میکرد که بجای پول به او غذا میداد. او به شهرت رسید و در گروه موزیک بزرگ شروع به خواندن نمود از جمله گروه معروف بنی گودمن. پدرش از مهاجران سوئدی و مادرش نروژی میبود که او را هنگامی که فقط چهار سال داشت از دست می‌دهد و زیر دست نامادریش بزرگ میشود. در سال ۱۹۴۲ لی بهترین کارش را تا آن موقع اجرا نمود  به نام “یک کسی‌ جای من را گرفته” او سال بعد از آن‌ با دیوید باربور، گیتاریست باند بنی گودمن، ازدواج نمود، در ۱۹۴۸ در رادیوی ان بی‌ سی‌ مجری برنامه شد و پس از آن‌ در اوج شهرت به خوانندگی و آواز نویسی پرداخت. پگی لی‌ برنده جوائز بی‌ شماری گشت و از موفق‌تریImage result for peggy leeن و ثروتمند‌ترین خوانندگان زمان خود شد. دوران خوانندگی پگی لی شش دههٔ را در بر میگیرد. پگی به میهمانها نوشیدنی تعارف می‌کند و دگمه زنگ خدمتکار را فشار می‌دهد. خدمتکا سریع سر می‌رسد. آندو ودکا میخواهند که خدمتکار با تأسف سر تکان می‌دهد “ما نوشیدنی الکلی در منزل نداریم” و هردو میهمان را مأیوس میسازد. آنها به آب پریه قناعت میکنند. پگی به ترومن و داستون تعارف می‌کند به بیرون رفته باغ منسیون را نشانشان دهد. داستون موافقت می‌کند ولی‌ ترومن که سعی‌ بر کنترل اعصابش داشت ناچار قبول می‌کند ولی‌ اضافه مینماید “بسیار خوب ولی‌ ما وقت زیاد نداریم” و زود میبایستی از خدمتتان مرخص شویم ” پگی سعی‌ می‌کند درب لغزیدنی به حیاط را باز کند ولی‌ از آنجا که مدت‌های مدید بود که باز نشده بود درب همانطور بسته می‌ماند. ترومن کمک می‌کند و با هم بزور سعی‌ در باز کردن درب می‌شوند ولی‌ درب همچنان مستبدانه بسته میماند. پگی به ناچار فکر حیاط رفتن را از سر دور میسازد و بجای آن هر سه‌ موافقت میکنند که به “لو رستوران” بروند

آنجا بالاخره ترومن و داستون موفق به سفارش و نوشیدن ودکا میشوند. پگی فقط آب آویان سفارش می‌دهد که آنرا در یک سطل‌ کوچک پر از یخ به روی میز میاورند و پنجاه دلار بابتش درصورت حساب نوشته بودند. در آن هنگام باران سختی شروع به باریدن می‌کند و آنها زیر سقف شیروانی رستوران صدای ریزش را تا حد کر کننده میشنوند. داستون به خاطر میاورد ” به نظر میامد که در جبهه‌ خط اول جنگ جهانی‌ هستی‌ و آلمانها با مسلسل سنگین به طرفت شلیک میکنند” آنها برای‌ مکالمه مجبورند داد بزنند. در این هنگام پگی از ترومن میپرسد که آیا او به دوباره زنده شدن اعتقاد دارد؟ ترومن ابراز نا آگاهی‌ می‌کند “نمیدانم” و از پگی میپرسد “شما چطور؟” و پگی با شوق جواب می‌دهد “البته، من سه‌ بار خود را در زندگی‌ گذشته به یاد دارم” و در مقابل چشمان متعجب داستون و ترومن ادامه می‌دهد “یک بار فاحشه‌ای بودم در بیت القدس، یک بار پرنسس بودم، و یک بار هم ملکه حبشه بودم ” مرد‌ها او را همچنان با تعجب مینگرند که ترومن میپرسد از کجا میداند”من می‌تونم آنرا ثابت کنم” پگی در صدای ریزش باران داد میزند و ادامه می‌دهد ” من در بیت المقدس یک فاحشه بودم که عیسی مسیح زنده بود” داستون فقط گوش می‌دهد و ترومن با احتیاط میپرسد “اوه عجب! دیگر چی‌ به خاطر دارید؟” که پگی باز داد سخن می‌دهد که ” من مصلوب شدن مسیح را خوب به یاد میاورم” ترومن و داستون هردو با هم میگویند “اوه؟” و پگی لی با شوق ادامه میدهد ” آه بلی من آنروز غمگین را خوب بیاد میاورم و هیچوقت فراموش نمیکنم که روزنامه تایمز بیت المقدّس را برداشتم که رویش در صفحه اول و با تیتر درشت نوشته بود که مسیح را به صلیب کشیدند ” در این هنگام پگی بلند شده به طرف دستشویی می‌رود که دو مرد به یکدیگر با تعجب مینگرند و ترومن آهسته به داستون میگوید “طرف حسابی‌ پاک باخته شده ” البته نا‌گفته نماند که ترومن کاپوتی خودش یک خرافاتی درجه یک می‌باشد “من هیچوقت شمارهImage result for truman capote and peggy lee بد یمن را دوست نداشته‌ام و اگر آن را در شماره تلفن کسی‌ بیابم هیچوقت به او زنگ نمیزنم” در مصاحبه ا‌ش در ۱۹۵۷ با نشریه “پاریس ریویو” گفته بود که هیچ کاری را در جمعه آغاز نمیکند یا پایان نمیدهد و هیچوقت سه‌ ته سیگار را در زیرسیگاری تحمل نمیکند از گل رز زرد دوری می‌کند هرچند رنگ زرد را دوست میدارد و حتی از سوار شدن به هواپیمائی که دو راهبه در آن باشند خود داری میورزد

هنگامی که پگی از دستشویی باز میگردد ترومن موضوع را عوض می‌کند و از پگی میپرسد که از کودکیش چه به یاد دارد؟ پگی میگوید که او مادرش را در چهار سالگی از دست می‌دهد و شش ماه بعد از آن‌ خانه شان آتش می‌گیرد و به کّل میسوزد. پدرش با یک زن چاق مو مشکی‌ ازدواج می‌کند که او را کتک میزده. “او همه بچه‌ها را کتک میزد و فقط به زدن اکتفا نمیکرد بلکه فحاشی نیز میکرد و ما بچه‌ها از او بشدت میترسیدیم” وقتی‌ ترومن از او میپرسد که چرا به پدر پناه نمیبردند پگی پاسخ داد ” او یک الکلی شده بود که هرچه نا مادریمان میکرد لب به سخن نمی‌گشود و ساکت میبود” و اضافه مینماید ” نامادریم حتی در کودکی نوک چاقوی آشپزخانه را در شکمم فرو برد و من هنوز جای آن زخم را دارم”  ترومن که سابقه دلسوزی برای افراد مظلوم را دارد با تاسف گوش فرا می‌دهد “ترومن همیشه نسبت به کسانی‌ که مورد ظلم قرار گرفته اند علاقه و دلسوزی نشان میداد” داستون رادر بعد‌ها تعریف میکرد ” او هنگامی که دریافت چقدر به پگی در کودکی ظلم شده به او احساس نزدیکی‌ کرد” در رستوران آن‌شب ترومن کاپوت از پگی آلی میخواهد که برایشان آواز بخواند و او نیز دو سه‌ آواز معروفش را میخواند در حالیکه ترومن نیز با او همصدا میشود. آنها “بای بای مرغ سیاه” و “من باز تو را خواهم دید” را با هم میخوانند و اعتنایی به دیگر حاضرین سر میز‌هایشان نداشتند و آنها نیز پنداری از آن اجرا‌های ناگهانی به وجد آمده بودند. “در تمام مدت برگشتن به منزل پگی، آندو گرم خواندن بودند، شب خوبی از آب درآمد” داستون رادر به یاد میاورد

________________________________

پگی لی

یک ماچ گنده بر لبان رئیس جمهور ریچارد نیکسون میچسباند

اتاق شرقی‌، کاخ سفید، واشنگتون ۲۴ فوریه۱۹۷۰

Peggy Lee Plants a Smacker on President Richard Nixon

هنرمند امشب، خانم پگی لی، از قلب سرزمین آمریکا می‌آید … ”  اینطور رئیس جمهور ریچارد نیکسون برنامه آن‌شب کاخ سفید را شروع کرد و اینطور ادامه می‌دهد ” از مزرعه‌ای در داکوتای شمالی‌ او به هالیوود رفت، و سپس به نیویورک، و بالاخره به اوج موفقیت در دنیای موسیقی‌ راه یافت”  و پگی لی را به میهمانان مشتاق صدایش تحویل داد

پرزیدنت نیکسون از زندگی‌ اجتماعی خود در مدت ریاست جمهوریش کمال لذت را برده بود. هیچوقت اینطور در مجامع روشنفکران و هنرمندان قرار نگرفته بود و هیچوقت هم دیگر قرار نگرفت. در زمان فقط یک هفته او درهمان I will kill you if you give this song to anyone but me': how Peggy Lee was  perfect for Is That All There Is? | Music | The Guardianسالن در نمایش نقاشی‌های اندرو ویت شامپاین دنپریون ۱۹۶۲ باز می‌کند و در کمپ دیوید جشن تولد مجللی برای دخترش تریسیا می‌گیرد که ۲۴ ساله‌ شده بود و تأتری از برادوی را که از روادید انقلاب آمریکا در ۱۷۷۶ الهام گرفته شده بود در کاخ سفید تماشا می‌کند. حال به افتخار دیدار رسمی‌ رئیس جمهور فرانسه، ژرژ پمپیدو، او میخواهد سنگ تمام گذاشته باشد و دستور برنامه ارکستر بزرگ در زمین چمن جنوبی را صادر مینمایدکه متعاقب آن‌ شام مفصلی توسط آشپزان فرانسوی ترتیب می‌دهد. منیو به غیر از اردور‌های گوناگون و شامپاین معروف فرانسوی و شاتو اسون ۱۹۶۲،  شامل پرس اصلی‌، استیک و فیله گوشت گاو میشود. پس از صرف شام پرزیدت آمریکا به روی صحنه میرود که برنامه هنری آن‌شب را شرح دهد

ولی‌ در پشت صحنه مشکلاتی ایجاد شده. برخی‌ از هنرمندان برگزار کننده برنامه آن‌شب در جشن کاخ سفید حضور نیافتند و آن به خاطر اعتراض آنها به ژرژ پمپیدو میبود که ۱۱۰ جنگنده میراژ را به لیبی‌ فروخته در حالیکه از فروش ۵۰ میراژ به اسرائیل خود داری نموده بود. از پگی لی خواسته شده بود که در آخرین لحظات برنامه ا‌ش را شروع کند. او به روی صحنه میرود و آواز معروفش را “تقریبا مثل عاشق بودن” اجرا می‌کند و پس از آن‌ “ببین چی‌ شد” را میخواند. پگی لی قبلا برای یک پرزیدنت خوانده بود که در ۱۹۶۰ نیکسون را در رقابت ریاست جمهوری شکست داده بود. آن‌ اجرا برای جشن سالگرد تولد جان افت ندی در ماه مه‌ ۱۹۶۲ بود که در مدیسون گاردن نیویورک اجرا نموده بود ولی‌ آن شب همه هنرمندان زیر اجرای آهنگ “هپی برتدی” توسط مریلین مونرو کسوف شده بودند. مونرو که در لباس سکسی و تنگی آن آواز را با حرارت هرچه تمام‌تر و نفس‌های شهوت برانگیز اجرا نموده بود گویی‌ برای عاشقش آنرا میخواند که جکی کندی را نیز بشدت عصبانی کرده بود. آن‌شب هنرمندانی چون جک بنی، جیمی دورانت، الی‌ فیتزجرالد، و حتی خواننده معروف اپرا، ماریا کالاس از یونان برنامه اجرا نموده بودند ولی‌ همان چند خطی‌ که مریلین مونرو پشت میکروفون برای Peggy Lee | Spotifyجان کندی خواند حواس همه را به خود اختصاص داده بود

در هر حال پگی لی بروی صحنه با حرارت هرچه تمام‌تر آواز میخواند و هربار که پایان میافت در انتظار کف زدن‌ها و تشویق هایی بود که معمولا از مردم در صحن تئاترها و کنسرتهایش میامد ولی‌ چنین چیزی نبود. آن جمعیت در صحن چمن کاخ سفید به نظرش کلی متکبر آمد چون از دست زدن‌هایشان پیدا بود. پگی مأیوس نشد و سریع به پشت صحنه رفت و یک گیلاس پر کنیاک را تا ته‌ سر کشید به طوری که ارایشگرش را متعجب ساخت. پگی دوباره به صحنه بر میگردد ولی‌ بجای خواندن یکی‌ دیگر از آهنگ‌هایش، شروع به سخنرانی می‌کند و رویش را به پرزیدنت و همسرش کرده اینطور آغاز می‌کند “مایلم در این فرصت از میهمان نوازی شما، جناب آقای پرزیدنت و خانم نیکسون تشکرات بی‌ انتهایم را خدمتتان ارائه دهم. شما خانه بسیار زیبایی‌ دارید” پگی آنجا سخنش را متوقف نمیسازد و با لهجه هنرپیشه هالیوود، می وست، میگوید “من عاشق شعر هستم .. و چیز‌های دیگر” او مکث می‌کند که خنده‌ها را بشنود ولی‌ از خنده خبری نبود، فقط پرImage result for pat and richard nixonزیدنت همان لبخند ثابتش را به او تحویل می‌دهد. پگی مصممانه ادامه می‌دهد ” میخواهم شعری از گریس کلی‌ برایتان بخوانم” و پس از کمی‌ تامل ادامه می‌دهد ” گریس میگوید: دوست ندارم ببینم خورشید پایین میرود… و خودش را در زمین فرو می‌کند … چون میترسم یکی‌ از همان شب‌های گرم، او نتواند از زمین سر برون آرد” و رو به حضار کرده میپرسد “آیا این آسمانی نیست؟ من عاشق این شعر گریس هستم، من فکر می‌کنم او همچنان میبایستی شعر میگفت ولی‌ افسوس، او در جای خوشتریست” سکوت در فضا حکمفرماست. پگی لی‌ خنده کوچکی می‌کند. فقط هنگامی که او به ارکسترش برای شروع آهنگ دیگری اشاره می‌کند، مدعوین احساس راحتی‌ می‌کنندپگی هنگامی که آهنگ “آیا این همه چیز است؟” نواخته میشد، قبل از خواندن او شروع به صحبت از کودکیش می‌کند که خانه شان آتش گرفت و این آهنگ خاطرات آن دوران را برایش تداعی می‌کند به خصوص هنگامی که آتش تمام خانه را در بر گرفته و آنرا تبدیل به تلی از خاکستر نمود. و شروع به خواندن می‌کند. در حالیکه اثر الکل از آن کنیاک عود می‌کند او موفق میشود آهنگ را تمام کند ولی‌ از رفتارش پیدا بود که دارد از کنترل خویش خارج میگردد. پگی گرم و سر مست از کنیاک، نمیخواهد به حضار شب به خیر بگوید ” الان وقتش نیست که شب به خیر برایتان بخوانم ” و رویش را به رئیس جمهور می‌کند و میپرسد “آیا موافق نیستید آقای پرزیدنت؟” نیکسون همچنان با همان لبخند نقش بسته بر لبانش به پگی می‌نگرد. او دوباره داد سخن می‌دهد و از مدعوین میپرسد که آیا به دیزنی لند رفته اند؟ “همه میبایستی به دیزنی لند بروند، آیا میدانید تینکر بل چه کار کرد؟ نمی‌دانید؟ او فرشته محبوب من است، او بود که قوطی کره بادام زمینی‌ را به روی میز کوبید و بر فراز قله آلپ پرواز نمود، آیا به خاطر نمیاورید؟”  و اضافه می‌کند “این است شغل بعدی‌ من، مانند تینکر بل شوم و آزادانه به هر کجای دنیا که میخواهم پرواز نمایم” و به ارکستر بشکن میزند که آهنگ معروفش “تب‌” را بنوازند ولی‌ دیگر الکل کنیاک و مشروب هایی که قبل از آن نوشیده بود کار خود را میکنند و او با لکنت شروع به خواندن می‌کند “تب‌، تب، من می‌پوسم؟ من میسوزم؟” و دیگر غیر قابل تحمل میشود. او باز از رو نمیرود و هنگامی که ارکستر دست از نواختن بر میدارد از مدعوین میپرسد “میدانید چرا نباید یک مرغ خانگی را ببوسید؟” حضار نمیدانند چه بگویند و پگی مست ادامه می‌دهد “از Image result for richard nixonمن بپرسید چرا؟” و یکی‌ از میان حضار داد میزند “چرا؟” پگی می‌خندد و میگوید “چون لب‌های مسخره‌ای دارند” و آنگاه ادای مرغان را در میاورد و لبانش را جمع می‌کند و صداهای مک زدن و مسخره در میاورد. در آخر این حرکات مسخره ا‌ش پگی لی‌ ناگهان صحنه را ترک می‌کند و زیگزاک مانند خود را به رئیس جمهور می‌رساند و در مقابل چشمان متعجب پتی نیکسون و دیگر حضار یک ماچ صدادار از لبان ریچارد نیکسون بر میدارد و نیکسون را شوکه میسازد. روز بعد آن واقعه‌ در تیتر اول صفحه‌های روزنامه درج شده بود. شیکاگو تریبیون می‌نویسد “دیشب پگی لی‌ کاخ سفید را بمباران کرد” دو ماه بعد گزارشی از پگی لی‌ در نیویورک تایمز به چاپ می‌رسد که در آن ذکر شده بود “تنها طریقی که میتوانید پگی لی‌ را عصبانی سازید این است که از او در مورد اجرای برنامه ا‌ش در کاخ سفید بپرسید” همینطور هم بود. پگی همواره از آن‌شب با دلخوری یاد میکرد و مصرانه تأکید میکرد که او پرزیدنت را نبوسید بلکه ادای آنرا درآورده بود. پگی لی‌ هژده سال پس از آن باز در کاخ سفید در میهمانی‌ای به افتخار رئیس جمهور وقت فرانسه، فرنسوا میتران برنامه اجرا نمود، اینبار هنرمندانی چون کمدین جری لوئیز، اسکار دو لا رنتا، رودلف نورییو، و ژاک کستو نیز حضور داشتند. همه چیز به خوبی گذشت

__________________________________________

پرزیدنت ریچارد نیکسون

به الویس پریسلی  نشان افتخاری مأمور مبارزه با مواد مخدر الصاق مینماید

کاخ سفید، واشنگتین، ۲۰ دسامبر ۱۹۷۰

President Richard M. Nixon Awards a Bureau of Narcotics and Dangerous Drugs Special Agent Badge to Elvis Presley

در حالیکه سال ۱۹۷۰ روی به اتمام می‌گذاشت، الویس پریسلی، خواننده پاپ و ٔبت زنان و مردان دوران دههٔ ۱۹۵۰، ۶۰، و پس از آن‌ هفتاد، بر اثر ازدیاد تظاهرات ضدّ جنگ توسط هیپی‌ها و مصرف بی‌ رویه مواد مخدر که منجر به کشته شدن بسیاری از جمله هنرمندانی چون جیمی هندریکس و جنیس جاپلین شده بود و نگران آنارشیسم و از اعتبار افتادن صاحب اختیارن مملکت، دست به یکElvis, his wife and daughter سری کارهای ضدّ موج دامنگیری که گریبانگیر جوانان آن زمان شده بود میزند. گو اینکه او خود هفت سال بعد از آن زمان بر اثر چاقی مفرط بر اثر از کار افتادن متابولیزم بدنش بر اثر ازدیاد قرص‌های مخدر که توسط پزشکانش به او تجویز شده بود در می‌گذرد و جهان هنر را از مرگ خود در شوک فرو میبرد. پارانویای الویس پریسلی نسبت به مواد مخدر به همین دلیل تقویت میشد چون خودش نیز گرفتار آنها میبود. با اینکه دوستانش ادعا میکردند که الویس گاهی‌ از ماری جوانا که کم خطر‌ترین آنها میبود و کوکأیین استفاده میکرد ولی‌ علاقه مفرط او به قرص‌های خواب آور، رخوه آور و شل کننده ماهیچه بر همه عیان میبود. او که زیر نظر مدیر سخت گیرش (سرهنگ) تام پارکر، از برنامه فشرده و توان فرسائی‌ رنج می‌برد به این قرص‌ها احتیاج داشت. گاهی‌ نیز قرص‌های سرحال آورنده مصرف مینمود که بتواند از اجرای خوب آهنگ‌هایش در صحنه برآید. هرچه بود زندگی‌ یک گیتاریست و خواننده پاپ و شب زنده داری هایی که شامل آن طرز زندگی‌ میشد

او دست بدامن پزشکانش شده بود و انواع و اقسام چاره‌ها که سر خود را گرم کند و به مواد مخدر نزدیک نشود. از جمله خرید‌های بی‌ رویه اتومبیل، تفنگ و هفت تیر، و دیگر “اسباب بازی ها” برای خود، دوستانش، کارکنانش حتی افراد غریبه میبود که او را مشغول دارد. فقط ظرف سه‌ شب او ۲۰،۰۰۰ دلار برای خرید تفنگ آلات از فروشگاه کالا‌های ورزشی “کر” در ممفیس نمود، هفته بعدش دو مرسدس بنز، یکی‌ برای خودش و یکی‌ برای دوست دخترش، هفته بعد از آن‌ یک بنز دیگر برای خدمتکارش، و یک کادیلاک به عنوان کادوی عروسی یک گشت ایمنی در پالم سپرینگس که با او دوستی‌ بر قرار کرده بود و هنگامی که پدرش او را از این کار‌ها بر حذر میداشته یک مرسدس بنز نیز برای پدر خریداری نموده بود که او را ساکت سازد ولی‌ او به خرجش نرفت و در ۱۹ دسامبر به اتفاق همسر الویس، پریسیلا، با او به طور جدی صحبت بImage result for elvis presley's dadه میان آوردند که دست از ول خرجی‌های بیهوده بردارد

پریسلی از این نصیحت‌ها خوشش نمیاید و قهر می‌کند  و از اتاق بیرون میرود در حالیکه فریاد میزده “پول خودمه، هرکاری که بخوام باهاش می‌کنم” و به راننده ا‌ش میگوید که او را به فرودگاه ببرد. او به واشنگتن پرواز می‌کند و از آنجا به دالاس میرود، سپس به لوس آنجلس که ترتیب استخدام یک راننده جدید را می‌دهد که شخصی‌ انگلیسی به نام جرالد پترز میبود که زمانی نیز راننده وینستون چرچیل میبوده. آنگاه پریسلی که از همه چیز و همه جأ خود را رانده بود دوباره به واشینگتون پرواز مینماید ولی‌ ایندفعه خیال ملاقات با پرزیدنت نیکسون را در سر دارد. در هواپیما او نامه‌ای به رئیس جمهور مینویسد بدین مضمون: آقای پرزیدنت عزیز: ابتدا مایلم خود را معرفی‌ نمایم، من الویس پریسلی دوستار شما هستم و احترام بسیار برای دفتر شما قائلم. من سه‌ هفته پیش معاون شما، آقای اگنیو را در پالم سپرینگز ملاقات نمودم و نگرانی‌‌های خود را نسبت به افزایش مواد مخدر، موج هیپی گری، گروه تروریستی پلنگ‌های سیاه، و دیگر مشکلاتی را که جامعه ما با آن دست به گریبان است در میان گذاشتم. لطفا من را به عنوان یک میهن پرست و عاشق آمریکا قبول نمایید و از دادن هر گونه وظیفه در خدمت کشورم دریغ نفرمایید. در ادامه نامه به نیکسون، پریسلی از رئیس جمهور خواست که به ویImage result for elvis presley and richard nixon افتخار عضویت در آژانس فدرال مبارزه با مواد مخدر را عطا نماید که از حمایت دولت فدرال برخوردار باشد. وی اضافه نمود که او “یک سری مطالعات عمیق در صدمات مواد مخدّر به انجام رسانیده و از تکنیک‌های شستشوی مغزی کمونیزم اطلاعاتی‌ دارد” وی در خاتمه نامه ا‌ش به رئیس جمهور اضافه مینماید “من بسیار مایلم شما را از نزدیک ملاقات نمایم و در مورد مسائل ذکر شده تبادل نظر نمایم” و آن نامه را با کلمه  “محرمانه” به روی آن ساعت ۶/۵ صبح به کاخ سفید می‌رساند. همان صبح تلفنی از کاخ سفید به اطاقش در هتل واشینگتن وصل میشود که از او خواسته میشود اگر امکان دارد ظرف چهل و پنج دقیقه خود را به کاخ سفید برساند. ناگفته نماند که الویس پریسلی قبلا یک فرصت را برای اجرای برنامه در کاخ سفید از دست داده بود چون مدیرش، کلنل پارکر از اینکه پرداختی در کار نمیبوده آن دعوت را بدون مشورت با پریسلی ردّ نموده بودImage result for elvis presley

کارکنان با سابقه کاخ سفید بر این عقیده بودند از آنجا که پرزیدنت نیکسون فرصت ارتباط با نسل جوانتر را نداشته ملاقات با الویس پریسلی یک حرکت مثبتی میباشد که وی خود را در میان جوانان محبوب سازد. الویس به موقع خود را به کاخ سفید می‌رساند. او با آرایش کامل، در حالیکه کتی به سبک دوران ادوردی را با دگمه‌های طلایی به تن دارد با پیرا‌هن و شلوار مخملی بنفش که با کمربند پهنی مزین به سگک طلایی آنرا  بسته بود در اتاق بیضی ظاهر میشود. یک گردنبند بزگ طلا نیز به گردن آویخته. او هدایائی نیز برای پرزیدنت نیکسون با خود آورده از جمله دو تصویر امضا شده از خود و یک اسلحه کلت ۴۵. متعلق به دوران جنگ جهانی‌ دوم که در کمال تاسفش آنرا در ابتدای ورودش از او اخذ مینمایند. او کلکسیون نشان‌های پلیس را که از ایالات مختلف به وی هدیه داده بودند را نیز با افتخار بروی میز پهن می‌کند که پرزیدنت آنها را تحسین نماید. پرزیدنت از دیدن پریسلی خوشنود میشود و آندو از لاس وگاس و نسل جوان حرف میزنند

الویس از بیتلها نزد پرزیدنت گله می‌کند و داد سخن می‌دهد که این گروه انگلیسی ادای روشنفکران را در میاورند، درامد عمده‌شان را از آمریکا بدست میاورند و سپس به آمریکا پشت میکنند و مردم دنیا را بر ضدّ ما امریکأیان تشویق میکنند. آنطوری که از یادشت‌های کاخ سفید پیداست پرزیدنت نیکسون سری به علامت موافقت تکان می‌دهد و با الویس همدردی مینماید. نیکسون اضافه مینماید “آنهائی که از مواد مخدر استفاده میکنند نیز احساسات ضدّ آمریکائی را پذیرا میشوند” الویس که به هیجان آمده بود ابراز میدارد “من طرف شما هستم و میخواهم به نحوی در اشاعه میهن پرستی‌ در میان جوانان آمریکائی نقش موثری داشته باشم و احترام به پرچم را احیا سازم” و میگوید “من یک پسر فقیر از تنسی هستم که هرچه بدست آورده‌ام از آمریکا میباشد و مایلم دین خود را به کشورم به هر نحوی که شده ادا نمایم” نیکسون با دقت به صحبت‌های الویس گوش فرا می‌دهد و محتاطانه ابراز میدارد “این کمک بزرگی خواهد بود” در این هنگام الویس موقعیت را مناسب می‌یابد و از پرزیدنت تقاضای یک نشان مأمور رسمی‌ مبارزه با مواد مخدر می‌کند. پرزیدنت که از این درخواست کمی‌ یکه میخورد با تردید رو به رئیس دفترش، باد کرگ، می‌کند و از او میپرسد “تو چه فکر میکنی‌ باد؟ آیا ما میتوانیم یک نشان به او بدهیم؟” باد نیز که از این درخواست متعجب شده بود میگوید “اگر جناب رئیس جمهور مایل باشند میشود” و در اینجا نیکسون موافقت خود را اعلام میدارد “من موافقم، مطمئن شوید که او یکی‌ بگیرد”  پریسلی از شوق در پوست خود نمیگنجد “آن برای من حائز اهمیت بسزأی خواهد بود آقای رئیس جمهور” و ناگهان نیکسون را به طرف خود می‌کشد و آن پرزیدنت غیر معاشرتی را در آغوش میگیرد. نیکسون زود خود را جدا میسازد و با دستش دو ضربه کوچک به شانه‌ الویس میزند و اظهار میدارد “من از تمایل شما در این مورد تشکر می‌کنم آقای پریسلی” نیکسون که در لحظه‌ای در آغوش الویس آن ابلبسه و دگمه‌های پرجسته را احساس می‌کند نمیتواند در مورد طرز لباس پوشیدن الویس ساکت بماند و اضافه مینماید ” شما یک جور عجیبی Image result for elvis presley and richard nixonلباس می‌پوشید، اینطور نیست؟” و الویس در جواب میگوید “شما نمایش خود را دارید و من هم نمایش خودم را” و بدین ترتیب آندو از یکدیگر خداحافظی میکنند. رئیس دفتر کاخ سفید ترتیب ملاقات الویس با رئیس اف بی‌ آی را می‌دهد که ده روز بعد از ملاقات با نیکسون، و پس از یک بازدید از مقر سازمان پلیس مخفی‌ آمریکا، به او نشان و وسائل  مورد نیاز یک مأمور بالا رتبه این سازمان را عطا نمایند. الویس در حالیکه یک نشان مأمور فدرال مبارزه با مواد مخدر را در دست دارد به خانه برمیگردد. او از خوشحالی در آسمان هفتم بسر میبرد. به میمنت آن پیروزی چهار مرسدس بنز دیگر در کریسمس برای اطرافیانش خریداری می‌کند. همسرش ادعا می‌کند که او آن نشان را فقط برای این خواسته که بتواند اسلحه و قرص‌هایش را بدون دخالت و بازجویی پلیس با خود به همه جأ حمل کند. الویس دیگر به عنوان یک عضو کامل افت بی‌ آی‌ گاهی‌ از نورافکن آبی‌ مخصوص که با آن نشان می آمد در اتومبیلش برای توقیف افرادی که با سرعت میروند یا کمک به اتومبیل‌های محتاج کنار جاده استفاده میکرد و از این کار احساس خوبی به او دست میداد

____________________________________________

الویس پریسلی

پل مکارتنی را مپزیرد

بورلی هیلز، پرئووگیا وی، لس‌آنجلس  ۲۷ اوت ۱۹۶۵

Elvis Presley Receives Paul McCartney

مذاکرات بین مدیران الویس و بیتل‌ها با درد سر‌های زیادی همراه بود. بیتل‌ها میخواستند الویس را ملاقات کنند ولی‌ او از بیتل‌ها دوری مجست، بعضی‌‌ها میگویند الویس پریسلی از اینکه بیتلها از او پیشی‌ گرفته اند و به اصطلاح دور را از او گرفته اند رنجور میبود. در طول سال گذشته مدیر الویس، کلنل پارکر، سعی‌ بر ترتیب دادن ملاقاتی بین دو قطب موسیقی‌ پاپ جهان داشت ولی‌ خواننده پر غیرت آمریکائی از دیدار گروه جنجالی و تازه به دوران رسیده انگلیسی آبا میداشت تا اینکه در آوریل گذشته الویس از رده بهترین و پر فروش‌ترین خواننده خارج شد و جایش را گروه بیتل‌ها گرفت. فقط در دوImage result for the beatles فیلم، بیتلها خود را نه‌ تنها در انگلیس شناسانیدند، بلکه در آمریکا خود را به درجه‌ای رسانیدند که در تاریخ موزیک پاپ بی‌ سابقه بوده. فیلم‌های “یک شب پس از روز سخت” و ” کمک” آنها را به اوج شهرت رسانیده بود در حالیکه فیلم الویس، “من را قلقلک دٔه” که در یک سالن آرایش مو انجام شده بود از طرفداران زیادی برخوردار نگشت. جنون بیتل پرستی‌ در سر تاسر امریکا رخنه کرده بود و به نظر می‌رسید که مرز و بومی نمیشناسد. در طی‌ تور آمریکا آنها از استقبال بی‌ نظیری توام با جیغ و فریاد از شادی دختران جوان برخوردار گشته بودند. شاید باور نکردنی باشد ولی‌ قوطی‌های کنسرو نفس آنها را مانند نان شب خریداری میکردند و ملحفه‌های استفاده شده آنان در هتل‌ها به مربع‌های سه‌ اینچی‌ بریده شده دانه‌ای دٔه دلار بفروش می‌رسید. بیتل‌ها سر زبان همه بودند به طوری که پرزیدنت جانسون به نخست وزیر وقت انگلستان، آلک داگلاس-هوم هنگام دیدارش از کاخ سفید در فوریه ۱۹۶۴ ابراز داشته بود ” من پیش قراول شما را پسندیدم ” و با لبخندی اضافه می‌کند “ولی‌ فکر نمیکنید آنها به یک سلمانی احتیاج دارند؟”  در بهار ۱۹۶۵ اوضاع الویس کمی‌ بهتر میشود. صفحه تازه او “گریه در محراب” در آمریکا مقام سوم را بدست میاورد در حالیکه در انگلستان اول میشود. اکنون که مقداری توازن در شهرت آنها بر قرار شده بود، مدیر الویس موقعیت را مناسب دید که از او دوباره بخواهد با بیتلها از در دوستی‌ برآید و با آنها ملاقات نماید

ناگفته نماند که کلنل پارکر دور از چشم الویس به اصطلاح دم بیتلها را میدیده و با تلگرام تبریک از موفقیتشان در مدیسون گاردن نیویورک و فرستادن چهار لباس کامل کابوئی‌ با چهار شش تیر و جلد چرمی تکزاسی آنها را خوشنود داشته. در اوت همان سال وی به اتفاق مدیر بیتل ها، برایان اپستین، در دفترش در نیو یورک مذاکرات لازم را برای بهم رسانیدن خواننده‌هایشان به عمل میاورند. آندو در حالیکه بروی صندلی‌ هایی از پای فیل نشسته مشغول تناول ساندویچ کالباس و نوشیدن روتبیر میبودند به توافق رسیدند فقط به یک شرط که الویس آنرا گذاشته بود، که بیتلها به دیدن الویس بیایند. الویس میهمان فرانک لوید رایت، آرشیتکت نامی‌ بود و در منزل رایت که از شاه ایران اجاره نموده بود اقامت داشت. در راه رسیدن به آنجا، در اتومبیل حامل آنها، بیتل‌ها خود را با کشیدن دو نخ سیگار ماری جوانا سر حال میاورند و شاد و شنگول به محل اقامت الویس پریسلی میرسند

جرج هریسون میگوید “ما از در کادیلاک مثل سوسکهای فیلم‌ کارتون قل خوردیم بیرون و سImage result for the beatlesعی‌ میکردیم که احمق به نظر نیأیم” آنها به اتاقی که الویس در آن نشسته راهنمایی می‌شوند. الویس روی کاناپه نشسته بود در حالیکه گیتار فندرش را مینواخت. تلویزیون با صدای کم روشن بود. او در شلوار تنگی به رنگ خاکستری و پیرا‌هن قرمز رنگ در میان بادی گارد‌ها و دوستانش نشسته بود. پل به یاد میاورد “در دستگاه گرامافون آهنگ موهیر سام نواخته میشد که الویس پیاپی آن صفحه را گوش میکرد” روی طاقچه یک نوشته قاب شده بود که میگفت “تا آخر با ال بی‌ جی” همسران و دوست دختران همراهان الویس نهایت سعی‌ خود را در پنهان ساختن هیجان خود در مقابل بیتل‌ها میکردند ولی‌ باز موفق نمیشدند. آنها به هیچ وجه نمیخواستند الویس را ناراحت سازند. پس از مدتی‌ ندانم چه‌ها پارکر میز مشروب را از وسط باز می‌کند که زیرش میز رولت نمایان میشود. برایان اسپین به شوق می‌اید چون یک قمار باز ذاتیست

بیتل‌ها در مقابل الویس نمیدانند چه بگویند. آنها فقط به او نگاه میکنند. پنداری هنوز باورشان نمی‌شد که روبروی الویس قرار دارند. بالاخره پل سکوت را می‌شکند و میگوید ” وای ! او الویس است” همه تحت تأثیر در حضور الویس قرار گرفته‌اند به خصوص دستگاهی که او در دست دارد و کانال‌های تلویزیون را با آن عوض می‌کند. آنها هیچوقت یک کنترل از راه دور تلویزیون ندیده بودند. در این هنگام الویس لب به سخن میگشاید ” ببینین پسرها، اگر میخواهید اینجا بنشینید و تمام شب را به من ذلّ بزنید، من میرم بخوابم” او با همان لهجه جنوبیش ادامه می‌دهد ” من انتظار نداشتم شما مثل رعیت‌ها در مقابل پادشاه رفتار کنید، من فکر می‌کنم بهتره با هم بنشینیم و گپی‌ بزنیم و شاید یکی‌ دو آهنگ را با هم بنوازیم” جان لنن جرأت به Image result for elvis presley and beatlesخرج میدهد و از الویس میپرسد که آیا او برای فیلم آینده ا‌ش تمرین می‌کند، الویس پاسخ می‌دهد “البته که من تمرین می‌کنم” و اضافه می‌کند ” من در نقش یک پسر روستأی که گیتار مینوازد قرار است ظاهر شوم با دخترانی که درطول راه ملاقات می‌کنم، و آره چند آهنگ هم میخونم ” بیتل‌ها ساکت هستند و الویس یخ را می‌شکند و بلند می‌خندد ” این است متن فیلم” آنگاه رینگو ابراز تمایل می‌کند که بیلیارد بازی کند، یکی‌ از اطرافیان قبول می‌کند با او بازی کند. الویس میگوید “خوب من باید به لوو (دست شویی به زبان عامی‌ انگلیسی) برم” و بیتل‌ها به شوخی‌ میگویند “ما همه با تو به لوو میأیم ” جرج یک سیگار ماری جوانا روشن می‌کند و با آرایشگر الویس که در ضمن مشاور روحانی او نیز می‌باشد آنرا دود می‌کند. مجلس کمی‌ خودمانی تر میشود. دوستان الویس در شناختن صورت‌های بیتل‌ها مشکل دارند، بالاخره یکی‌ آن مساله را حل می‌کند و آنها را خطاب می‌کند “هی‌ بیتل”  بعد برای پل و جان گیتار میاورند که آندو نیز شروع به نواختن برخی‌ از آهنگ‌های الویس میکنند که قبل از شهرتشان در مجالس عمومی‌ مینواختند

الویس هم روی کاناپه با گیتار باس آنها را همراهی میکرد. پس از تمام پل به شوخی‌ روو به الویس کرده میگوید “خوب داری باس میزانی‌‌ها ” الویس بروی خودش نمیاورد. جان یک مرتبه شروع می‌کند تقلید صدای پیتر سلرز را در میاورد که لبخند به روی لبان الویس ظاهر میشود. جان ناگهان از الویس میپرسد “چرا دیگه راک اند رول نمیخوانی؟” و ادامه می‌دهد ” من عاشق اون صفحه‌های سان تو هستم” پس از حدود دو ساعت ملاقات به اتمام می‌رسد و الویس میهمانانش را تا دم در مشایعت مینماید. بیتل‌ها از الویس دعوت به عمل میاورند که در محل اقامتشان در بندیکت کنیون به نزدشان بیاید و او قبول می‌کند. دم در کلنل پارکر به هر چهار تا بیتل یکی‌ یک فندک که در واگون کوچکی شبیه واگن گاوچرانان تگزاس کار گذاشته بودند کادو می‌دهد. هنگام ترک منزل جان فریاد میزند “زنده باد سلطان” و سوار همان کادیلاک منتظر می‌شوند

غروب روز بعد مأموران ایمنی الویس به محل اقامت بیتل‌ها در بندیکت کنیون میروند که آنجا را بازرسی نمایند. جان لنن به آنها میگوید که “دیروز بزرگترین روز زندگی‌ من بود” و اینکه “من بدون الویس هیچ میبودم” شاید او متوجه شده بود که نزد الویس آنها وجه نکوئی از خود نشان ندادند. او میترسد که الویس دیدار آنها را پس ندهد. همینطور هم میشود. الویس پریسلی دیگر هیچوقت بیتل‌ها را ملاقات نکرد. چهل سال بعد پل مکارتنی به یاد آنروز می‌افتد و ابراز میدارد “آن دیدار از الویس یک خاطره فراموش نشدنی‌ به روی من گذارد” البته جرج یکبار دیگر شاه موزیک پاپ آمریکا را در پشت صحنه هنگام اجرای برنامه ا‌ش در مدیسون گاردن ملاقات کرد و برایش آرزوی موفقیت روزافزون نمود

_____________________________________________

لطفا بقیه‌ را در جلد سوم “سلام  خداحافظ  سلام” در لینک زیر مطالعه فرمائید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/04/25/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%b3%d9%88%d9%85/

Image

خاطرات آقا خان محلاتی، جلد چهارم

برای یادآوری میتوانید جلد سوم را در لینک زیر بیابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/01/21/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%b3%d9%88%d9%85/

ترجمه و تالیف از محسن شجاع نیا                                                تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

 اشغال ایران توسط قوای متفقین

در شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی، ۱۹۴۱ میلادی من باز خود را  در سیلاب پر جوش و خروش سیاست یافتم و آن مربوط به سرزمین آبا اجدادیم، ایران می‌بود. بلی قوای متفق، عمد‌تاً روسها و انگلیس‌ها ایران را اشغال نموده بودند. روسیه شوروی از شمال و بریتانیا ی کبیر با سربازان هندی عمد‌تاً سیک از خلیج فارس. من باز خود را یک واسطه و حامل پیام‌ها یافتم. شاه وقت ایران رضا شاه می‌بود که من او را به خوبی می‌شناختم و به اصالت عقایدش واقفم. رضا شاه سر سلسله خاندان پهلوی بود که حکومت را از احمد شاه قاجار، آخرین امپراطور پارس بدست گرفت و احمد شاه برای همیشه در فرانسه مقیم گردید. رضا شاه از سرزمین کوهستانی شمال ایران، استان مازندران می‌بود که از ایرانیان خالص هستند که نسلشان با اقوام مهاجم از جنوب قاطی نشدند. آنها نزدیکترین شاخه جدا شده قوم آریایی هستند که به علل سوق الجیشی و در کوهستان ماندن نسلشان از دستبرد اعراب و مغول‌ها در امان ماند. قوم قاجار از شمال شرق ایران زمین آمدند و اصلا ترک نژاد هستند که به مرور زمان با دیگر اقوام ‌ایرانی آمیختند به خصوص با اهالی آذربایجان و گرجستان. البته من منظور برتری نژادی آریأی‌ها را نسبت به اعراب و ترک‌ها ندارم. ایرانیان یک ملت آمیخته با تمامی مردمانی هستند که یا با متوسل شدن به زور و قوای قهری و یا از طریق داد و ‌ستد از چین به اروپا با اهالی ساکن ایران زمین آمیختند که مردم امروز ایران را تشکیل می‌دهند

رضا شاه را ابتدا خود احمد شاه به سمت وزارت جنگ منصوب نمود و به او لقب سردار اعظم را عطا نمود و هنگام عزیمتش به اروپا وی را به نخست وزیری گمارد و قدرت تام اجرائی به  وی واگذار نمود که نهایتا منجر به سرنگونی خود و شاه شدن رضا خان گردید. رضا شاه را از قرار یک افسر ارشد انگلیسی به نام ژنرال آیرن ساید در حین بازدید از لشگر قزاق در شمال کشف کرده بود و به مقامات سفارت انگلستان از رشادت و قدرت مدیریت رضا خان قزاق گفته بود. او در مقابل دستور خلع سلاح قزاقان در حضور آیرن ساید ایستاده و شجاعانه از دادن اسلحه ا‌ش سر باز زده بود. آیرن ساید معتقد بود اگر ایران مجبور به تعویض رژیم شود رضا خان کاندید مناسبی برای قدرت به دست گرفتن می‌بود. رضا خان از سال ۱۹۱۹ که احمد شاه قاجار زیر بار قرار داد منحوس وثوق الدوله نرفت تحت نظر انگلیس قدرت را به دست گرفت

احمد شاه قاجار مردی مطلع و به عکس رضا خان قزاق باسواد و مطالعه کرده می‌بود. او از تاریخ ایران و جهان خوب سر رشته میداشت و میتوانم بگویم دمو کر‌ات ترین پادشاهی بود که ایران تا به آن روز به خود دیده بود. وی پس از اطمینان خاطر از دست دادن تاج و تختش باز هم اصرار میداشت به ایران برود که از این اقدام او جلوگیری میشد. وی مردی متأهل با چندین همسر و فرزند می‌بود. احمد شاه معزول در اقتصاد و جمع آوری سرمایه چیره دست بود و در بازار بورس سهام نیو یورک سرمایه داشت. وی در پاریس نیز از باغ وسیعی بر خوردار می‌بود که خانوارش آنجا میزیستند. او که از چاقی مفرط رنج می‌برد به یک باره تصمیم به کم کردن وزن خود گرفته خود را در رژیم غذائی حاد گذارد که سلامتش را در این تلاش از دست داد و در جوانی‌ رخت از دنیا بر بست. غم دوری از میهن و از دست دادن تاج و تخت میتواند موثر باشد در مرگ نا بهنگام او

رضا شاه که نام خانوادگی پهلوی را بر گزیده بود قبل از شروع جنگ با آلمان نازی روابط حسنه داشت و تحت عنوان بی‌ طرفی‌ از مهندسان و صنعت گران آلمانی در کشورش استفاده نمود او سخت به مدرنیزه نمودن کشورش علاقه مند می‌بود و مانند همپایش آتاترک در ترکیه دست به اقداماتی جهت مدرنیزه کردن ایران زّد وی با آداب اسلامی مخالفت نداشت ولی‌ با پوشش زنان در ملأ عام که یک پارچه سر تا پا به نام چادر می‌بود مخالفت ورزید و زنان را مجبور به پوشیدن البسه به سبک اروپایی یا محلی خودشان نمود که اغلب رنگارنگ و بسیار زیبا هستند به خصوص البسه قشقأیان و کردها. از دیگر اقدامات مدرنیزه نمودن ایران توسط رضا شاه میتوان از دانشگاه تهران نام برد و احداث راه آهن سر تا سری ایران که از خلیج فارس به مرز‌ روسیه شوروی در شمال می‌رسید و سفارش کارخانه ذوب آهن که از آلمان خریداری نموده بود. این کار روسها و انگلیسها را Image resultمشکوک ساخت که ایران میتواند هر لحظه به سمت قوای آلمان جذب شود و دیگر امیدی به رسانیدن مهمات از طریق راه آهن سر تا سری به روسها نخواهد بود. به خصوص که در آن زمان آلمان به روسیه حمله کرد و دیگر اطمینانی به ایران نمی‌رفت که بی‌ طرفی‌ خود را نگاه دارد. کشتی‌‌های حامل لوازم و قطعات کارخانه ذوب آهن که قرار بود در حوالی تهران نصب گردند توسط نیروی دریایی بریتانیا غرق شدند. سواحل ایران به ناغافل از خلیج فارس با توپ‌های ناوگان بریتانیا و اراضی‌ شمال زیر بمباران هوایی ارتش روسیه شوروی در هم کوبیده شدند و مردم بیچاره را غافل گیر کردند. سربازان ارتش ایران در پادگان‌های خودشان زندانی شدند.  ایران ظرف بیست و چهار ساعت در ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ به اشغال متفقین آمد و فردای آنروز سر کنسول انگلیس در تهران نامه کوتاه ولی‌ مؤدبانه‌ای به دربار رضا شاه پهلوی ارسال نمود بدین مضمون: آیا عالیجناب استعفای خود را از سلطنت در نظر میگیرند؟ و به‌ نفع فرزند ارشدشان که طبق قانون اساسی‌ ولیهد ایران است از سلطنت کناره میگیرند؟ ما به ایشان ارادت خواهیم داشت و حمایت خود را از جانشین بالحق شما دریغ نخواهیم کرد. ولی‌ عالیجناب در نظر داشته باشند که راه حل دیگری وجود ندارد

متوجه هستیم که رضا شاه در این نامه عالیجناب خطاب شده که از اعلیحضرت درجه ا‌ش پایین تر است و آن رسم کشور‌های پیروز است که رئیس کشور مغلوب را با یک درجه تخفیف خطاب نمایند. درست مانند ناپلئون که در تبعید زیر نظر انگلیسی‌ها با لقب ژنرال مخاطب می‌گردید نه‌ امپراتور و آن مایه گله و نا رضائی ناپلئون می‌بود به طوری که در میهمانی‌های دولتدار انگلیسی‌ شرکت نمیجست زیرا در کارتهای دعوت همیشه او به عنوان ژنرال خطاب می‌گردید

من برای رضا شاه احترام قائل بودم و او را مردی مصمم و ایران دوست میدیدم. نزدیکی‌‌های او با آلمان هیتلری با آنکه ادعای بیطرفی میکرد از چشم قوای متفق پنهان نبود. حتی هیتلر در هدایا ‌اش به پادشاه ایران عکس بزرگ قاب شده‌ای را به امضای خود به دربار فرستاده بود که مورد قبول و خورسندی رضا شاه واقع گشت. هنگام حمله آلمان به روسیه شوروی من در ژنو زندگی‌ می‌کردم. بسیار در فکر سرنوشت مملکت اجدادیم ایران و پادشاه آن رضا شاه بودم که آیا متفقین به ایران به چشم دوست خواهند نگریست یا دشمن؟ بدین دلیل بود که از طریق وزارت امور خارجه در لندن تلگرام بلند بالایی برای رضا شاه فرستادم و از او خواهش نمودم که مبادا گول هیتلر را بخورد و جذب قوای او شود. از او خواستم اگر هم نمیخواهد با متفقین هم رزم شود الا اقل به آن طرف نپیوندد. از قرار آن تلگراف به دست رضا شاه دیر رسید و کار از کار گذشته بود. ایران تحت اشغال متفقین در آمد

رضا شاه را با کشتی‌ از بندری بر کرانه خلیج فارس از ایران بردند و همراه خانوده ا‌ش به جزیره‌ موریس سپس دوربن و نهایتاً به ژوهانسبورگ  نقل مکان دادند که بقیه‌ عمر غمگین خود را در آنجا سپری نمود. وی دچار حمله قلبی گردید و در مقابل چشم همسر و دخترانش در اتاق نشیمن به زمین می‌افتد و جان به جان آفرین تسلیم مینماید. در باره تعویض قدرت ایران با من چند بار مشورت شد. من فرصتی دیگر یافتم برای خاندان قاجار که یک قرن و نیم اخیر را در آن پهنه از دنیا حکم فرمایی میکردند. من ولیعهد قانونی ایران را از لحاظ قانون اساسی‌ ۱۹۰۶ توصیه نمودم که تحقیق کردند. او در خدمت ناوگان دریائی بریتانیا و افسر فرمانده بود ولی‌ یک عیب بزرگی که داشت آن بود که فارسی‌ نمی‌دانست. بالاخره تصمیم گرفته شد فرزند ارشد رضا شاه را که نامش محمد رضا می‌بود بر تخت سلطنت بنشانند. یک تعویض قدرت آبرومند در خاندان پهلوی

درخشش تهران

سالهای جنگ تمام شدند ولی‌ با این احوال امکانات ارسال تلگرام و دریافت خبر در سویس هنوز محدود بود. از این بابت از سفارت هند متشکرم که در فرستادن تلگرام‌های معدودم به من کمک نمودند و مرا از لیست انتظار طولانی‌ متقاضیان رهایی‌ بخشیدند. آن هم قابل اطمینان نبود که بدست گیرنده برسد. نتایج مسابقات دربی به من می‌رسید. اسب‌هایم دوم و سوم شده بودند. در سال ۱۹۴۴ تهران میدرخشید. او را از پسرم علی‌ اجاره کرده بودم. اواخر آن سال ارتباطات بهتر شدند و اخبار تهران را همان روز دریافت می‌کردم. در سنّ لژر پیروز شده بود و من و علی‌ خوشحال

در دوران جنگ اصطبل‌ها و اسبانم زیر نظر مستقیم پدر سرپرست کنونی آقای نسبیت وادینگتن می‌بود که با همکاری فرانک باترز توام بود. بعد از جنگ کم کم کنترل اصطبل‌ها را خود بدست گرفتم و شخصاً مراقب تعلیم و تربیت‌های اسبانم بودم به طوری که در ۱۹۴۷ کنترل کامل اسب‌ها و اصطبل‌هایم را از نو بدست گرفتم

سفر به مصر

 سال ۱۹۴۵ دوران تنهائی من بسر آمد و من میخواستم به قاهره بروم. در پاریس تحت محافظت پلیس‌های فرانسوی و انگلیسی که سفیر بریتانیا، لرد نورویچ، برایم سازمان دهی‌ نموده بودند به سوی مارسی حرکت کردم در حالیکه در میان راه از میان ارتش شکست خورده آلمانی‌ها گذر کردیم. با اینکه متفقین پیروزی خود را بر فرانسه تثبیت نموده بودند ولی‌ کشور هنوز در امن و امان نبود. در مارسی میهمان فرماندار ارتش آمریکائی، ژنرال جان ب راتایو بودم و از آنجا با یک هواپیمای نیروی هوایی سلطنتی به طرف قاهره پرواز نمودم

قاهره مرکز فرمانداری کّل انگلیس در خاور میانه می‌بود و جنگ‌های بریتانیای کبیر در این منطقه از جهان از سال ۱۹۴۰ از قاهره کنترل میشد و تصمیمات عمده استراتژیکی دولت بریتانیا در خاور میانه از آنجا صادر میشد. به همین دلیل لشگر عظیمی‌ از قوای بریتانیای کبیر، در حوالی پایتخت مصر اقامت داشتند و آن سبب حفاظت و امنیت نسبی‌ قاهره در ایام جنگ جهانی‌ دوم بود. سفیر وقت انگلستان در قاهره لرد کیلیرن بودند که نقش بسزأی در تدوین و به توافق رسانیدن عهد نامه ۱۹۳۶ داشتند. در گوشه و کنار شهر، در آپارتمان‌های نو ساز در جزیره‌ و باغ شهر، همزیستی‌ مسالمت آمیز بین مصریان و انگلیسی‌ها ادامه داشت ولی‌ به طور آشکاری محدود به رعایت ادب و آداب شهروندی میشد و آن دوستی‌‌ها و گرمی‌‌های سابق فروکش کرده بود. در برخی‌ موارد نیز تحمل یکدیگر در زندگی‌ روزانه  فشرده میشد و از بروز حوادث آینده نه‌ چندان دور خبر میداد

همانطور که قبل اشاره رفت من از خاندان فاطمیان مصر ریشه میگیرم که چندین قرن پیش بر نواحی شمال آفریقا و عربستان حکمفرمأی داشتند. در دربار مصر و حلقه سیاسات آن کشور آبأ و اجدادی من دوستان بسیاری داشتم از جمله اعضای خاندان سلطنتی. سه‌ نفر از آنان، به عقیده من مستحق شناخت بیشتر هستند. اول پادشاه فاروق که من اکنون او را برای اولین بارImage result for prince muhammad ali of egypt relation king farouk پس از سالیان ملاقات می‌کنم که جوان رشیدی شده بود، دوم نخست وزیرش، نحاس پاشا و سوم ولیعهد شاهزاده محمد علی‌ که درعین حال نیابت سلطنت مصر را در دوران طفولیت فاروق به عهده داشتند. من و پرنس محمد علی‌  پنجاه و پنج سال دوستی‌ نزدیک داشتیم. اولین بار در ۱۸۹۸ در لندن با یکدیگر آشنا شده بودیم و هردو در یک هتل اقامت گزیده بودیم. پرنس محمد علی‌  نیز مانند من به کاخ بوکینگهام برای صرف شام با ملکه ویکتوریا دعوت شده بودند که بیش از نیم قرن بعد در همان کاخ و به افتخار تاجگذاری ملکه الیزابت دوم به صرف چای و شیرینی‌ دعوت داشتیم. من و شاهزاده محمد علی‌ از یک دوستی‌ محکم و طولانی‌ برخوردار بودیم که همیشه از معاشرت با او لذت بردم

شاهزاده محمد علی‌ از شخصیت‌های نادری بود که پنداری در چندین دنیا زندگی‌ میکرد. محمد علی‌ هیچوقت ازدواج نکرد چون توانائی ساختن خانواده و اداره آن را با در نظر داشتن وظایف سیاسی و مذهبی‌ خود در خود نمیافت. به عکس من فکر می‌کردم از سلامتی جسمی‌ برخوردار میبود. وی که برادر کوچکتر خدیو مصر می‌بود اوقات Image result for prince muhammad ali of egypt relation king faroukطولانی‌‌ای را در تحقیقات میگذرانید و در حقیقت مغز متفکر دستگاه حکومتی فاروق می‌بود. او مردی مذهبی‌ می‌بود که به مکه رفته بود و با عملای شاخه‌های مختلف اسلام اهل تسنن صحبت‌ها کرده و یاد داشت‌ها برداشته بود. یک بار هم مقداری بروشر اسلامی به من داده بود که با خود به اروپا ببرم و میان دوستان و علاقه مندان به اسلام پخش نمایم و من نیز قبول کردم و همان کاری را که خواسته بود برایش به انجام رسانیدم که باز تابهای مثبتی به همراه داشت. تصویر پادشاه فاروق و نخست وزیر وی، پرنس محمد علی‌ هنگام نماز دیده میشوند

پرنس محمد علی‌ به چندین زبان زنده سخن می‌گوید به خصوص عربی‌، ترکی‌، انگلیسی، فرانسه‌ و آلمانی. دانش آگاهی‌ عمیق او در تاریخ مصر چه از زمان مملوک‌ها و چه از دوران پدر پدر بزرگش محمد علی‌ فاتح مصر و سودان مانند ندارد. طرفداران او در مصر و در خارج از مصر از میان جوامع گوناگون اروپائی، مسیحی‌، یهودی، و یونانی‌های ارتدکس همه مقالاتش را مطالعه و طرز افکار او را می‌پسندند. شهرت او به ینگه دنیا نیز رسید و آمریکائیان او را خوب میشناختند. پرنس محمد علی‌ قصر خود با تمامی کلکسیون آثار هنری‌اش و باغستان گلهای بیمانندش را وقف دولت مصر کرده که پس از فوتش به موزه تبدیل شوند. در  کهن سالگی او را در سویس یا در ریویرا ملاقات می‌کردم. برایش عمری طولانی‌ همراه سلامتی خواهانم

  نحاس پاشا، نخست وزیر فاروق

و اما از شخصیت دومی که نام بردم یعنی مصطفی النحاس پاشا، نخست وزیر فاروق شاه بگویم. من اولین بار ایشان را در ژنو و در مقر لژیون ملل ملاقات کردم و به علت نزدیکی‌ روابط دولت‌های هند و مصر، هردو تحت حمایت بریتانیای کبیر، من که آنزمان نماینده هند می‌بودم او را در ژنو به مجامع و مجالس مختلف برده از او پذیرایی شایانی به عمل آوردم. پس از چند روزی معاشرت با نحاس پاشا متوجه کیفیت و کاراکتر واقعی‌ او شدم. او در خواندن قرآن و دکلمه‌های نیایش بسیار ماهر می‌بود و به آن هنرش مینازید. او سخنوری چیره کلام می‌بود که می‌توانست جمعیت زیادی از اهالی مملکتش را شیفته خود سازد. همسر نحاس پاشا، مادام زینب الوکیل، که در ژنو وی را همراهیImage result for nahas pasha Image result for nahas pashaمینمود خصوصی به من ابراز میداشت که شوهرش یک سلطنت طلب دو آتشه است و تمامی قدرت و کوشش خود را در برقرای و پیشرفت سلطنت فاروق شاه بکار میبرد. مادام زینب الوکیل اضافه نمود که به عنوان نخست وزیر کشور وظیفه سنگین مطلع ساختن ولی‌ نعمتش را مبنی بر محدودیت‌های پادشاه تحت قانون اساسی‌ نیز به عهده دارد. شبی‌ سر میز شام نحاس پاشا خود را با گلد ستون نخست وزیر مکله ویکتریا مقایسه میکرد که وظیفه قانونی خود را در قبال مردم داراست که با خاطرنشان ساختن پادشاهش به قانون اساسی‌ و حدود اختیارات وی، نخست وزیر را به سختی یک یار خیر خواه می‌یابد. چه بسا هرگاه از در تملق و چاپلوسی درآید و کار‌های فراتر از حدود شاهش را ندیده بگیرد آنگاه حادثه فاجعه باری در انتظار مملکت و حکومت قد علم خواهد کرد

پادشاه فاروق

  شاه فاروق که در آکادمی سلطنتی انگلستان تحصیل مینمود در ۱۹۳۶ به جاینشینی پدر، فواد اول، در شانزده سالگی به سلطنت مصر رسید وی سخنرانی کوتاهی‌ پس از تاجگذاری خطاب به مردم مصر ایراد نمود که از رادیو پخش گردید و آن اولین سخنرانی یک مقام بالا مرتبه در مصر می‌بود که از طریق رادیو به اطلاع مردم مصر و جهانیان رسید. درسال ۱۹۵۲ که در یک کودتای نظامی سرهنگ جمال عبد آلناصر او را عزل نمود و پایان همیشگی‌ حکومت سلسله محمد علی‌ را در تاریخ به ثبت رسانید. خواهر وی، پرنسس فوزیه همسر اول پادشاه ایران، محمد رضا شاه پهلوی گردید ولی‌ پس از بدنیا آوردن یک دختر از شوهر تاجدارش جدا گردید و به مصر بازگشت

در باره فاروق شاه نظریات ضدّ و نقیض فراوان است. وی که در کودکی پدرش را از دست داد تقریبا همزمان از مادر خود نیز جدا گشت و او را به یک پانسیون در انگلستان فرستادند. محروم از عشق و محّبت هردو والد او به مانند یک زندانی در یک ویلای کوهستانی اغلب ایام را در تنهایی میگذرانید. به کسب علم علاقه نداشت و هیچوقت به دانشگاه نرفت. فقط چند ماهی‌ را در آکادمی نظامی در وولویچ گذراند. وی تمام عمر از اینکه اطرافیانش افراد برجسته و تحصیلکرده بودند احساس حقارت میکرد. در جوانی‌ اغلب اوقاتش را در کاباره‌ها شر به پا میکرد و به اصطلاح کافه رو بهم می‌ریخت. فاروق به قمار علاقه وافر میداشت و در کازینو‌های موناکو و جنوب فرانسه‌ مقادیر زیادی بازنده شد. این رفتار‌ها و کردار‌های ناشایست وی بود که کم کم مردم مصررا از او روی برگردان ساخت. وی در جامعه جهانی‌ نیز از احترام بالائی برخوردار نبود. اگر به خاطر عموی لایق و با هوشش نبود او زود تر از اینها ازتخت سلطنت مصر به زیر افکنده می‌گردید

فاروق همواره با زندگی‌ مجلل و افسانه‌ای به خاطر میاید. او بیش از یک دوجین کاخ و قصر مجلل را صاحب بود با بیش از یکصد اتومبیل که آنها را با علاقه هرچه تمام‌تر دوست میداشت به خصوص بنتلی قرمز رنگی‌ را که شخصا به طراح ایتالیأی فیگنیِ فلشی سفارش داده بود. او عاشق غذاخوردن می‌بود و صد‌ها جانور صدفی را در هفته تناول مینمود به طوری که این اواخر وزنش به صد و سی‌ کیلو رسیده بود. شاه فاروق در آستانه سال نو ۱۹۳۸ با ملکه فریده در قاهره طی‌ مراسم با شکوهی ازدواج نمود. از قرار معلوم او به هیتلر و قوای آلمان و ایتالیا از لج انگلستان هم که شده بود علاقمند می‌بود و حتی شایع است که نامه‌ای نیز به هیتلر نوشته و از اشغال مصر توسط آلمان استقبال کرده. سلطان فاروق به زندگی‌ پر خرج طوری عادت داشت که چراغ‌های قصرش را تمام شب  روشن میگذاشتند حتی هنگام بمباران نیرو‌های هوایی آلمان و ایتالیا در بندر اسکندریه که وی کاخی مجلل آنجا میداشت. فاروق که بسیاری از مستخدمین کاخ‌هایش از اتباع ایتالیا بودند در جواب سفیر انگلستان، سرّ مایلز لمپسن که از او خواسته بود مستخدمین ایتالیأی خود را از مصر اخراج کند گفته بود: من ایتالیأی‌های خود را زمانی‌ بیرون می‌کنم که تو هم ایتالیأی خود را بیرون کنی‌. همسر سرّ لمپسن ایتالیأی بود. در فوریه ۱۹۴۲ سربازان انگلیسی با تانک‌هایشان کاخ اقامت فاروق، کاخ عابدین، را محاصره نمودند و او را مجبور نمودند که به نخست وزیرش نحاس پاشا اختیار تام دهد و فقط طبق قانون اساسی‌ پادشاه باشد

پادشاه فاروق و ملکه فریده دارای سه‌ دختر شدند و از پسر خبری نبود و آن مایه تأسف وی و نهایتا طلاق وی از فریده شد و او بالاخره با دختری از عوام ازدواج نمود به نام شاهزاده نریمن و اوائل ۱۹۵۲ به آرزویش که داشتن فرزند پسر می‌بود رسید و نامش را بعد از پدرش فواد دوم گذارد ولی‌ چند ماه پس از آن گرفتار کودتا شد و از ایتالیا برای همیشه خارج شده با خانواده ا‌ش در ایتالیا رحل اقامت افکند.  با تمامی این احوال من که همیشه در قضاوت اشخاص بیطرفی را حفظ نموده‌ام و حق را به حق دار می‌دهم میبایستی اذعان نمایم که من فاروق را صرف نظر از شیطانی‌های جوانیش که بسیاری را گریبانگیر است وی را مردی مؤمن و پایدار به اصول اسلام میدیدم. او بر خلاف شایعه هیچوقت مشروبات الکلی مصرف نکرد و تا آنجا که امکانش بود نمازش را به جای میاورد. وی یک مصری به تمام معنی بود و از تاج سرش تا پاشنه کفشش یک وطن پرست دو آتشه بود که آرزو داشت کشورش را به عظمت دوران پدر بزرگش، خدیو اسماعیل برساند. فاروق وقتی‌ می‌شنید که در جایی از مصریان به عنوان افراد کم تمدن یاد میشود به سختی آزرده خاطر می‌گشت و مردمش را همپایه ملل پیشرفته می‌دانست اگر نه‌ بالاتر. وی همیشه قدمت چند هزار ساله مردم مصر را ارج مینهاد و آنرا به دیگران یادآور میشد. به‌‌‌ زیرستان و فقرا کمک مینمود همانطور که به خدمتکارانش و به‌‌‌ فللاحین فرومایه می‌رسید

هر یک از ما بندگان خداوند دچار چالش‌های بیشماری در طول زندگی‌ می‌شویم. عقده‌ها و کینه‌ها بوجود میایند و به عکس آن‌ توانایی گره گشایی و بخشش ما را زیر آزمایش الهی میبرد. فاروق نیز از این شرائط مستثنی نبود. او در میان افرادی بود که سخت نگران آینده پادشاهی سلسله محمد علی‌ می‌بودند و حق هم داشتند. فاروق دارای سه‌ دختر بود ولی‌ نوزاد پسر و جاینشین از خود تولید نکرده بود تا سال ۱۹۵۲. یعنی ۱۶ سال میشد که مردم مصر را در انتظار گذارده بود. او که خود تنها فرزند ذکور پدرش می‌بود به خوبی بر آن امر واجب واقف می‌بود. پدر فاروق نیز سلطنت را از پسر عمویش گرفته بود چون خدیو عباس حیلمی بدستور سلطان عثمانی از سلطنت منع گردیده بود و فرزند ارشد سلطان حسین نیز به خاطر کمبود قوای عقلانی قادر به دریافت تاج و تخت نبود. اطرافیان سلطان در دربار بلا تکلیف می‌بودند وبه بقای سلطنت در مصر دچار شک و تردید شده بودند. فاروق به هیچ وجه زیر بار واگذاری قدرت به حزب الوفد نمی‌رفت. او آنان را دست نشانده ممالک صنعتی می‌دانست که از برای سود و پر کردن جیب اربابان اروپائی میخواهند در مصر تحولاتی ایجاد نمایند و از او فقط به عنوان مهر لاستیکی استفاده کنند

پیدایش حزب الوفد در مصر تحت رهبری مدبرانه نحاس پاشا همراه بود با بیداری مردم مصر و احساسات ناسیونالیستی که مانند مردم هندوستان داشت به شدت رشد میکرد. حزب الوفد سلطان فاروق را با کمک تانک‌های انگلیسی مجبور به اطاعت از قانون اساسی‌ کرد. پادشاه نیز خود حزب خود را میداشت که نامش را حزب آزاد گذارده بود و طرفداران خود را دارا می‌بود. چه جدال‌های لفظی و تهمت‌ها که اعضای دو حزب بهم نمیزدند.. از نوکر خارجی‌‌ها تا بی‌ دین تا ضدّ ناسیونالیستی تا الی آخر. کابینه‌ها مانند کارت‌های ورق بر میخوردند و قدرت به مانند یک جنگ طنابی گاه به اینطرف کشیده میشد و گاه به آن‌طرف. این وسط گویی‌ مصر طناب بود

هنگامی رسید که زور حزب رقیب به او چربید. فاروق به سرنوشتش پی‌ برده بود و دستپاچه بود. آخرین ملاقاتی که با او در حین سلطنتش داشتم در اروپا بود. از حرکاتش به خوبی ناامیدی و بی‌ اعتنایی پیدا بود. به گونه عجیبی‌ فقط خاطره احمد شاه قاجار را در من زنده کرد. درست همان حالتی را داشت که هم پای ایرانیش داشت. دو سلطان نزدیک به سقوط. پایان سلطنتی خاندان قاجار وحال سلسله محمد علی‌. به همان اندازه برایش افسوس خوردم که برای احمد شاه خوردم

  از مترجم: از آنجا که این کتاب سال ۱۹۵۴ به چاپ رسیده شاید جای آن باشد که یادآوری کنم سلطان فاروق در هژدهم ماه مارس ۱۹۶۵  در رستورانی در رم و پس از تناول نمودن نهار مفصلی سر میز سImage result for al rifa'i mosque in cairo egyptکته و جان به جان آفرین تسلیم مینماید. شایع شده بود که او را مسموم ساختند ولی‌ کالبد شکافی انجام نگرفت و او را بر خلاف وصیتش که خواسته بود در مسجد الرفاعى قاهره دفن گردد در ایتالیا به خاک سپردند چون جمال عبد آلناصر از قبول جسد وی به مصر خود داری نموده بود. سالها بعد پرزیدنت انور سادات اجازه داد که بقایای فاروق به مسجد الرفاعى انتقال داده شود

هندوستان پس از جنگ جهانی‌ دوم

سال ۱۹۴۶ هندوستان ناخوش از تحولات جهانی‌ و داخلی‌ بود. دول اروپائی و آمریکائی خسته از جنگ و چین و ژاپن و آسیای شرق نیز کوبیده و درب و داغان، از تحولات داخلی‌ عواقب اصلاحات مونتگو – چلمسفرد پس از سی‌ سال به اجرا گذاردن آن. حس وحدت و استواری عقیده در هندوستان اکنون میان کارکنان و افسران انگلیسی  در یک واکنش اسکیزو و دو شخصیتی‌ قرار گرفته بود. به خصوص که دیگر علناً و به روی دیوار‌های شهر میخواندند: هندوستان را ترک کن  “کوویت‌ ایند‌یا ” . آن دو کلمه در میان مردمان کلکته، دهلی‌، و بمبٔی رایج گشته بود و دیوار‌ها پر از آن خواسته ملت هند بود

اثر جنگ دوم جهانی‌ به روی هندوستان به مراتب بیشتر از جنگ جهانی‌ قبلی بود. تمامی آسیای شرقی باضافه برمه در اولین شش ماه ۱۹۴۲ بدست ژاپنی‌ها افتاده بود. جذر حمله ژاپن تا به مرز‌های هندوستان نیز کشانیده شد. بمب افکن‌های ژاپنی از اینطرف مرز دیده می‌شدند. آن حملات گستاخانه ژاپن باعث فرستادن میلیون‌ها سرباز هندی به کمک قوای متفق شده بود. در شمال آفریقا، در اروپا و در خاور میانه و در آسیای شرقی‌ دوشادوش سربازان کشور‌های متفق جنگیدند. از خود گذشتگی‌ها و شجاعت‌های سربازان هندی و سهم بسزای آنان در پیروزی در تاریخ جنگ نوشته شده. از جنگ کرن تا آخرین عقب نشینی مارشال‌ کسرلینگ در شمال ایتالیا چهار سال بعد از آن، همه و همه در اسناد جنگی و اذهان جهانی‌ ثبت گردیده. افسران هندی، بعضی‌ کمیسیونر‌های مخصوص سلطنتی در پهنه نبرد درخشیدند و شجاعت و تبحر آنها زبانزد عام و خاص گشته بود. مدال‌های گوناگون گواه آن اقدامات و عملیات متبحرانه میباشند

با تمامی رشادت به خرج دادن‌ها و فداکاری‌های سربازان هندی در جنگ جهانی‌ دو هندوستان علناً صاحب نظر نمیبود و هیچ نماینده‌ای از جانب هند در مجمع‌های صلح و معاهده‌ها شرکت نداشت. رهبران سیاسی عمد‌تاً در محدودیت‌های زیادی قرار داشتند و برخی‌ رسما تحت بازداشت بودند. سال ۱۹۴۲ در اوج جنگ جهانی‌ دوم سرّ ستفرد کریپس سرپرستی گروهی از مشاورین را از بریتانیا ی کبیر به هند به عهده داشتند که به یک امر مهم رسیدگی کنند. یک پارچگی هند و از آن مهمتر یکپارچگی ارتش هند. آن به من و دیگر نمایندگان مسلمان خوش نیامد و با جدیت‌های ستودنی و بی‌ مانند عالیجناب محمد علی‌ جناح، قاضی اعضم، اعتراض خود را به هیئت کریپس ابلاغ نمودیم چون می‌دانستیم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و آنها از این طریق میخواهند زیر شعار هند متحد باز به بازیگری خود در هند ادامه دهند. جناح به کریپس اطمینان داد که هیچ قانون اساسی‌ که حقوق بیش از صد میلیون مسلمان را در هند نادیده بگیرد به تصویب نخواهد رسید. مأموریت کریپس با شکست مواجه گردید

بعد از مردودیت مأموریت کریپس، دو سه‌ سالی‌ اوضاع داخلی‌ هند خوابیده بود. دول اروپائی سخت درگیر جنگ بودند و در هند نیز اوضاع اقتصادی از همه سال بد تر بود زیرا قحطی و خشکسالی بنگال نیز بر سرمان فرو آمده بود و شد قوز بالا قوز. فیلد مارشال‌ لرد واول بر کرسی نیابت سلطنت نشسته جاینشین لرد لینلیتگو شده بود. فقط نزدیکی‌‌های اتمام جنگ جهانی‌ دو بود که احساسات ناسیونالیستی دوباره در هند عود نمود. جنگ جهانی دوم در ماه مه ۱۹۴۵ در اروپا به پایان رسید ولی در پی آن، نه تنها در اوت ۱۹۴۵ بمب اتم توسط آمریکا در هیروشیما و ناگازاکی فریبکارانه بکار گرفته شد، بلکه دورۀ جدیدی با امپراطوری آمریکا آغاز شد. اعضای این امپراطوری تازه کار نبودند، چون اعتلا و به شکوه رسیدن امپریالیسم بریتانیای کبیر را در قرون اخیر تجربه کرده بودند

بریتانیای کبیر دیگر به اصطلاح پشم و پیله ا‌ش ریخته بود و قدرت ایجاد ثبات حاکمیت خود را در هند پس از جنگ در خود نمیافت. مسئله‌های اقتصادی بعد از جنگ و لیسیدن زخم‌هایش بیشتر از آنی‌ بود که در ممالک مستعمره  توان رسیدگی لازم را داشته باشد. بریتانیأی که زمانی‌ به دنیا پول قرض میداد اکنون به ورشکستگی افتاده بود و نیاز مالی‌ شدید برای باز سازی کشور خود میداشت. امریکائیان نیز به این موضوع پی‌ برده بودند و پیروزی را با انگلستان زمانی‌ جشن گرفتند که می‌دانستند انگلیس پیروزیش به قیمت حاکمیتش ٔبر ممالک تحت تسلطش تمام شده. آمریکا انگلیس را از ورشکستگی مالی‌ نجات داد ولی‌ جای انگلیس را در جاه طلبی‌های جهانی‌ گرفت

مردم انگلستان به سختی از پس امرار معاش بر میامدند و کوپن بندی و جیره بندی مواد غذا‌ئی و پوشاکی امری کتمان ناپذیر می‌بود. قبل از اتمام جنگ در شرق دور، دولت ائتلاف که انگلستان را به پیروزی رسانیده بود به کنار رفت و برای اولین بر حزب کارگر با اکثریت در پارلمان به قدرت رسید. نخست وزیر جدید، آقای آتلی، که از دوران کمیسیون سیمون پانزده سال پیش از آن همیشه به هندوستان علاقه خاص میداشته راه را برای رسیدن به استقلال برای هند هموار کرد. حزب کارگر در برانداختن امپریالیزم بریتانیا در اقسا نقاط دنیا کمر همت بسته بود. استقلال برای هندوستان یکی‌ از برنامه‌های دولت کارگر میبود

در هندوستان دیگر صحبت از پنج سال دٔه سال برای رسیدن به خود مختاری نبود. صحبت از همین روز‌ها می‌بود که هندوستان به استقلال کامل دست یابد و آرزوی دیرین مردم هند را برآورده سازد. برخورد‌های مردم با شهروندان بریتانیا به مراتب رو به خرابی گرأیده بود و آن برای من که از اروپا پس از چند ماه دوری به هند باز می‌گشتم به خوبی قابل شناسایی بود. نه‌ تنها مردم با انگلیسی‌ها روی خوش نشان نمیدادند با تمامی اتباع اروپائی و بلکه پنداری با هرچه از دنیای غرب میامد مخالفت میداشتند. از البسه فرنگی‌ و کت و شلوار و کروات گرفته تا پیپ و توتون اروپائی و ویسکی‌ و سودا، هرچه رنگ و بوی غرب را میداد از چشم مردم افتاده و آنرا ضد هند می‌دانستند. بسیاری از دوستان را می‌شناختم که از البسه غربی بدر آمده لباسهای گشاد چیت و کتان به تن‌ کرده بودند. به مصداق معروف، خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو

رهبران نهأیی منتخب مردم برای به تصویب رسانیدن قانون اساسی‌ و نهایتا استقلال هند به چهار نفر خلاصه شده بود: در کنگره هندوImage result for Jawaharlal Nehruیان مهاتما گاندی، آقای نهرو، و سردار پتل؛ و از طرف مسلمانان قاضی اعظم آقای جناح و او برای ملت مسلمان کافی‌ بود. آینده شبه قاره هند بستگی به موافقت‌ها و مخالفت‌های آن افراد می‌داشت. چقدر متاسف شدم هنگامی که از مرگ نابهنگام دوستم قاضی اعظم محمد علی‌ جناح در آن سپتامبر ۱۹۴۸ با خبر شدم. او که وجودش را در جهان در ۱۹۴۶ به قله شهرت رسانیده بود از خود Related imageخاطره‌ای جاودانی در اذهان عموم به خصوص مردم کشور نو بنیادش پاکستان به جای گذارده بود. او دیگر به تاریخ تعلق میداشت و من مطمئنم در میان سیاستمدارانی که تاریخ نیمه اول قرن بیستم میلادی را رقم زدند جناح با پرتوی درخشان تر میدرخشد. من او را حتی از افرادی مانند کلمنتو، لوید جرج، چرچیل، کرزون، حتی ماهاتما گندی برجسته تر میبینم. هیچیک از اشخاص نام برده از آن شم آینده نگری و توانایی کاراکتر مثل جناح برخوردار نبودند و من بدون رودر بایستی‌ بر این حقیقت اذعان میدارم. خداوند روحش را قرین رحمت فرماید

راستش را بخواهید جناح از لحاظی من را یاد موسولینی مینداخت. هردو مرد دچار جاه طلبی‌های مخصوص به خود می‌بودند که تا درجه‌ای آن برای رسیدن به مقصدشان لازم می‌بود منتها زیاده از حد آن می‌توانست به عواقب وخیم منتهی‌ شود. هردو از شخصیتی‌ استثنائی و غیر قابل لرزش برخوردار میبودند که خود را به اصطلاح یک سر و گردن از مابقی مردمان بالاتر می‌دیدند به طوری که کردار و رفتارشان طوری نشان میداد که پنداری میگفت اگر من حرف آخر را داشتم و تمام امور به دست من میبود اکنون همه چیز بر وفق مراد و به صلاح جامعه می‌بود. هردویشان بین عقاید جوانی‌ و زمانی‌ که به اوج قدرت بودند از منتهای یک آرمان و ایده به سمت متقابل آن کشش یافتند. موسولینی از عقاید سوسیالیستی که به کمونیزم نزدیک می‌بود خود را به سمت ناسیونالیستی فاشیستی سوق داد و سرمایه داری صنعتی را الگوی اهدافش نمود و از مارکس به نیچه و سورل تمایل یافت، جناح نیز از آرمان یک هندوستان متحد و پس از گرفتن استقلال هند به یکباره کوس جدائی سر داد و دو منطقه عمده مسلمان نشین را از هند جدا ساخت و کسی‌ که یک پارچگی هند مستقل را شعار قرار داده بود دیری نپآئید که ارتش هند را نیز زیر دندان‌های انگلیس به دو نیم کرد و آن سرزمین کهن سال و وسیع به دو دیار پاکستان و بهارات تقسیم گردید

ولی‌ صد البته جناح بر خلاف موسولینی بدون ارتش، بدون نیروی هوایی و بدون نیروی دریایی به هدف والای خود دست یافت و به عکس موسولینی عاقبتی‌ نیک و خوش نام از خود بجای گذارد. در تمامی دوران زندگی‌ حرفه‌ای ا‌ش جناح به هیچ عقیده‌ای که ما فوق عقیده او میشد توجه نشان نداA view of Jinnah's face late in lifeد و به هیچ یک از افرادی که از او توانمند تر میبودند اعتماد نداشت. او برای خود هیچ محدودیّتی را تحمل نمیکرد و از عنفوان جوانیش به عنوان یک وکیل مجرّب فقط و فقط به هوش و حرفه ا‌ش متکی‌ بود. هیچ ثروتی به او به میراث نرسید. او فقط به خود اتکا میدشت و موفق شد راه خود را به مقام‌های بالا باز و مکان جاویدان خود را در تاریخ پاکستان تثبیت سازد. او به کنگره رفت تا بتواند هوش و توان خود را در بست در اختیار هندوستان آزاد بگذرد و آن را از زیر یوغ بریتانیا بدر آورد. او معتقد می‌بود که موفق خواهد شد و به تلاش‌هایش ایمان داشت. ولی‌ در کنگره او میان دوستان نبود بلکه مانند یک ماهی‌ بیرون از آب افتاده بود ولی‌ او همچنان به تکاپوی خود ادامه میداد و آن اراده آهنین او بود که بالاخره نام خود را در تاریخ شبه قاره هند جاودان ساخت. برخی‌ او را ستودند و برخی‌ با او از در دشمنی برخواستند ولی‌ در هر دو حالت او احترام در خور خود را در میان مردمان دیارش و جهانیان بدست آورد

من به شخصه متقاعد شدم که حتی تا اواخر ۱۹۴۶ جناح هیچ تصور روشنی از گونه به انجام رسانیدن هدفش که تشکیل یک کشور مسلمان از هند بزرگ می‌بود نداشت. او نه تنها فکرش را نمیکرد که در این کار موفق شود بلکه به مخیله ا‌ش نیز خطور نکرده بود که ظرف دوازده ماه از آن تاریخ آرزوی او برآورده شود. تشکل یک قدرت عظیم اسلامی به صورتی‌ که دنیا نظیر آنرا قرن‌ها ندیده بود. نه‌ فقط جناح بلکه هیچ یک از ما رهبران مسلمان هندوستان تصورش را نمی‌کردیم که در فاز آخر گرد همأیی‌ها با مأموران اجلاس بریتانیا آن آرزوی دیرین مسلمانان به تحقق‌ بپیوندد تا اینکه لرد مونتباتن وارد اجلاس شد. او بود که حقیقت را دریافت و آنگاه بود که پاکستان متولد گردید. پنجمین کشور از لحاظ جمعیت در جهان که بیش از نود درصد آن مسلمان بود. و آن مخلوق سازمانی بود که فقط از یک خط‌ مشی پیروی میکرد: پیرو رهبر باش

هنگامی که من در ۱۹۴۶ به هندوستان رسیدم این جریانت در حال تدوین بودند. گرچه نهاد یک هندوستان مستقل در بریتانیا به یک اصل قابل قبول تبدیل شده بود ولی‌ هنوز از تقسیم شبه قاره به دو کشور اطمینانی حاصل نشده بود. هنوز مردمان هند و بریتانیا در این شّک بودند که آیا جائز است که ارتش، نیروی هوایی، و نیروی دریائی به دو نیم شود؟ آیا هنوز امیدی به یک تفاهم عمومی‌ ما بین هندویان و مسلمین وجود میداشت؟ آیا امکان اتحاد مابین لژیون مسلمان و کنگره هند وجود دارد؟ آیا دو شخصیت مطرح در این بحران، یعنی جناح و گاندی با هم به توافق خواهند رسید؟ جناح بنظر نمی‌آمد که تن‌ به رضایت دهد و علیرغم اصرار گاندی همچنان در ایجاد کشور مسلمان نشین پافشاری مینمود. در آن لحظات بحرانی‌ بود که من به پونه رسیدم

سر دبیر مجلس شاهزادگان، دوست قدیم من، نواب بهوپال، مرا در ملاقات با مهاتما گندی همراهی نمود که طرق رسیدن به یک تفاهم عمومی را بررسی کنیم. نواب از سرنوشت آینده خوانین و شاهزادگان هند پس از استقلال هند نگران میبود و من نگران جامعه هندیان مقیم افریقی جنوبی بودم. هردو میخواستیم که یک تفاهمی بین او و جناح انجام گیرد. در دو ملاقات طولانی‌ که با گاندی داشتیم متوجه شدم که وی به تفاهم با جناح امیدوار نیست. او حتی از برای هند یک جامعه کمونیستی نیز در نظر میدشت که به نظرش برای هندوستان ایده‌آل میبود و آن آب پاکی‌ را بروی دستهایمان ریخت چون اسلام با کمونیزم جور در نماید و خوانین نیز نظر خوشی به این سیستم اداره کردن دولت نداشتند چون همه دارائی آنان بدست دولت میفتاد و معلوم نبود چه پا برهنه هایی در کنترل مملکت دخیل خواهند شّد. البته منظورم توهین به فقرا نیست ولی‌ از آنجا که از ذات بنی بشر خبر دارم می‌‌دانم عقیده با عقده فرق دارد. قدرت و مکنت آدم محروم را حریص می‌سازد. البته به طور عموم میگویم چه بسا هستند پارسایانی که با یک گلیم و لباس به زندگی‌ ساده خود خو گرفته و افرادی شریف میباشند. همانطور که قبلاً اشاره نمودم در مورد گاندی من این را بر عکس یافتم چه او از مکنت و از روی قصد خود را به فقر میزند که به نظرم کمی‌ عوام فریبانه میاید. من هیچ وکیل مجربی را که به یک باره ترک عادات کند و بنشیند با پشم بزش نخ ببافد و از آن تنپوش برای خود تهیه نماید ندیده‌ام. جناح از این تظاهر مبرا می‌بود

من به مهاتما گاندی یادآوری کردم اکنون که وی اساس جدایی برمه از هند را پذیرفته چگونه استقلال و خود مختاری مسلمانان هند را، که عمد‌تاً در شمال غرب و شمال شرق زندگی‌ میکنند نادیده میگیرد. همانطور که از ابتدا اتحاد برمه و هندوستان از نتایج تسخیر بریتانیا می‌بوده مسلمین نیز میبایستی از حق مشابه استقلال برخوردار گردند. آنجا بود که متوجه اصطکاک میان خود و گاندی شدم و پس از دادن نظریه‌ام او را با نواب تنها گذاردم که سر مسئله پرنس نشین‌های هند چانه بزند

 از پونه به دهلی‌ رفتم و در ملاقات‌هایم با نایب سلطنه، لرد واول، و فرمانده کّل نظامی، سرّ کلود اوچینلک، مرا مطمئن ساختند که هردو با استقلال هندوستان کاملا موافق بودند ولی‌ از طرح جدائی مسلمانان از هندویان راضی‌ نبودند و آن نه‌ به جهات سیاسی میبود بلکه از لحاظ نظامی بود. آن به خصوص فرمانده نظامی را سخت مشّوش نموده بود و بر این باور میبود که هرگاه قوای نظامی هند به دو نیم گردد احتمال دشمنی میان دو کشور بسیار خواهد بود به علاوه هردو کشور نو بنیاد را می‌توانست در خطر تهاجم کشور‌های همسایه قرار دهد. وی از بردن نام چین خود داری کرد. لرد واول و ژنرال اوچینلک که اکنون به درجه فیلد مارشال ارتقأ یافته برایم توضیحات مفصلی در مورد ارتش هند دادند که مرا بس آگاه نمود. آندو که بعد از جنگ جهانی‌ دوم در آرایش و تعلیمات گسترده نیروهای سلطنتی سه‌ گانه هند مستقیماً شرکت داشتند به من ابراز میداشتند که در صورت جدائی مسلمانان از هند سوای نیروهای نظامی مستقر در شبه قاره هند، نیرو‌های دفاعی هند از خلیج فارس گرفته تا جاوا و سوماترا نیز در معرض خطر جدی خواهد گرفت و آن بیشتر مایه تضعیف نیروهای کشور‌های مشترک المنافع خواهد شد

جشنواره برلیان من به انجام رسید و من به اروپا بازگشتم. آن دورانی که در هندوستان بودم و فعالیت‌هایی‌ که داشتم رمق از من گرفته بود. دیگر آن توان جوانی را در خود نمیافتم و گواتر من عود کرده نیاز به عمل داشت. در پاریس خیلی‌ زود تحت عمل جراحی قرار گرفتم که پروفسور فرنسوا گودارد با دست‌های معجزه گرشان آنرا به انجام رسانیدند. ولی‌ یک خستگی‌ مزمن بر اثر فعالیت‌هایم سلامتی من را رو به ضعف می‌برد. به دستور پزشکان فقط میبایستی استراحت می‌کردم. من به چندین ماه استراحت نیاز داشتم تا بلکه بتوانم دوباره فعالیت‌هایم را از نو بگیرم

در این ضمن ۱۹۴۷ سال سرنوشت هندوستان بود. کابینه بریتانیا پیشنهاد نهایی را مبنی بر یک قانون اساسی‌ سه‌ طبقه که اختیار کامل را در هر سه‌ منطقه شمال شرق، شمال غرب، و مرکزی ضمانت مینمود و روابط خارجی‌، دفاع، و ارتباطات عمده را در بر میگرفت به تصویب رسانید. جناح این فرصت را محکم چسبید و اعلام داشت که نقشه سه‌ منطقه مستقل از بریتانیا را قبول دارد و من آن را از زیرکی و دانائی او میبینم. در این مقطع حساس تاریخی‌ جناح مانند صخره محکم و پای برجا ایستاده بود. ولی‌ کنگره در کمال حماقت پیشنهاد بریتانیا را ردّ کرد و گزینه‌‌ای غیر منطقی‌ در مقابل آنها گذارد که طرح بریتانیا را مبنی بر به رسمی‌ شناختن سه‌ منطقه خود مختار شست و آب پاکی‌ را روی دست ما مسلمانان ریخت. گرچه در بریتانیا، همانطور که پیش از آن نیز بارها اتفاق افتاده و مواقع حساس در تاریخ آن کشور را رقم زده، دولتمردی همتراز جناح، آقای آتلی، که لیاقت خود را در آن روزهای حساس نشان داد، طرف جناح را گرفت و اساس خواسته‌های مسلمانان هند را در مّد نظر گرفت. مسئله‌ای که مدت‌های مدید به آن بی‌ اعتنایی میشد به ناگهان حل شد. تصمیم گرفته شد که هند باید تقسیم شود. یک لغزش آسان قلم بروی کاغذ متولد شدن دو ملت بزرگ را ثبت نمود و بالاخره کشور پاکستان در دو منطقه شمال غرب و شمال شرق شبه قاره هند بوجود آمد. لرد واول که تمامی فشار و داغی جریانات روز بر دوش او بود از مقام خود استعفا داد و لرد مونتباتن که برمه را تحت حکومت خود میدشت جای واول را گرفت با هدف و مأموریت مشخص پایان دادن به حکومت و مسئولیت بریتانیا در هندوستان و تحویل اختیارت به دو رئیس جدید پاکستان و بهارات. من جناح را دولتمردی دقیق و موقع شناس میبینم و او را در ردیف بیزمارک میگذارم

لرد مونتباتن حتی از آن مراحل فراتر رفته تقسیم کشور را تسریع نمود. ۱۵ اوت ۱۹۴۷ روزی بود که قرار شد انتقال قدرت صورت گیرد و آنروز تاریخی در تقویم تمامی افسران بریتانیا در دهلی‌ و سیملا علامت زده شد. آنروز فرا رسید و دو ملت جدید قدرت را بدست گرفته مبدل شدند به دو دولت مستقل عضو کشور‌های مشترک المنافع. درد زایمان هردو ملت با این مرحله حساس تاریخی‌ نیز طبیعتا همانطور که انتظارش میرفت در مراحلی دردناک و خونین بود که من در اینجا مایل به Image resultبازگویی آنها نیستم. منتها در مورد یک تأثیر دوردست از رفتن قوای بریتانیا میتوانم بگویم که مشکل عمیقی برای هر سه‌ قدرت بریتانیا، بهارات، و پاکستان پدید آورد و آن مساله پرنس نشین‌ها یا مهاراجه نشین‌ها بود که در چند جای شبه قاره هند پراکنده بودند و از بزرگترین آنها که کشمیر و احمد آباد می‌بود تا منطقه بی‌ طرف شمال غرب تا خلیج کومورین که در نقشه منطقه به رنگ قرمز مشخص بودند و دولت بریتانیا تثبیت آن خان نشین‌ها را ضمانت کرده بود که توسط شهزادگان و خوانین محلی مطابق سنت چند صد ساله اداره میگردیدند. در آن مناطق یک عهد دوستی‌ و حمایت از طرف راج بریتانیا و آن خوانین به امضای آنها رسیده بود

از مترجم: لرد مونباتن که القاب زیادی از طرف پادشاه بریتانیا به وی الصاق گردیده بود از جمله لرد اول دریا و ارل برمه، از افسران ارشد ناوگان بریتانیا و اصلا یک پرنس میبود. لرد مونباتن عموی پرنس فیلیپ، دوک ادینبرو نیز میشود که با ملکه الیزابت دوم ازدواج نمود. در سال ۱۹۷۹ لرد مونباتن، همراه نوه ا‌ش و دو نفر دیگر در قایق ماهیگیریش و درحین ماهیگیری بر اثر انفجار بمبی که توسط افراد ارتش جمهوریخواه ایرلند در قایقش کار گذارده بودند کشته شد

در دوران طولانی‌ و باشکوه سلطنت ملکه ویکتوریا و دوران پس از آن در قرن بیستم آن قانون ظریف ارباب رعیتی بین صاحبان زمین و کارکنان آن زمین بنا بر مقتضای آن سرزمین و فرهنگ مخصوص به آن مردمان در منطق مهاراجه نشین‌های هند اجرا قرار میشد. چه در هند و چه در انگلستان تا قرن پیش اجتماع بر اساس قوانین باستانی و موروثی بود. اگر صاحب زمین بودن در انگلستان شامل مسئوولیت‌های حفاظت و دفاع از مردمان ساکن آن سرزمینها میبود در هند نیز آدب و رسوم زمینداران و قوانینشان بیشباهت به آن قوانین نبود به خصوص که در زمان راج بریتانیا آن آداب بیشتر به یکدیگر شبیه شدند. دموکراسی به صورتی‌ که قابل قبول عموم باشد در قرن پیش در انگلستان شروع گردید که در آن زمان هندوستان هنوز فرسنگها با آن قوانین مدرن فاصله میداشت

اوج شکوفایی سلطنت ملکه ویکتوریا که با قدرتی‌ بی‌ نظیر در تاریخ بشریت بر نیمی از جهان حکمفرمأی مینمود مصادف با اوج روشنفکری و آزاده اندیشی‌ در اروپا بود. روزگاری بود که نقشه جهان از اقیانوس‌ها به رنگ آبی‌ و کشور‌های تحت حمایت بریتانیا ی کبیر به رنگ صورتی بود و به همان نسبت ممالک تحت حمایه امپراتوری بریتانیای کبیر از آن نعمت Image result for queen victoriaبرخوردار گردیدند و پرتو تمدن به آن نقاط دورّ دست رسید. در هندوستان نیز عوامل ملکه بریتانیا از نایب سلطنه گرفته تا فرماندهان و افسران ارشد یک خوشبینی و اعتماد بین مردم و دستگاه حکومتی وجود داشت و من آن دوران را به خوبی به یاد دارم. از احساسات ضدّ انگلیسی و اروپائی به کّل خبری نبود و همه خوشحال بودند. در جشن‌های همدیگر شرکت میجستند، گاردن پارتی‌های گوناگون به راه مینداختند. به یاد میاورم صدای خنده به مراتب بیشتر شنیده میشد تا گریه. حیف از عمر آدمیست که اینطور تلف شود و همه از روی همان حس خود را به ثبت رسانیدن میاید و به قول ما فارسی زبانان، غدی. خداوند بندگانش را از خود پرستی‌ نجات بخشد. دیگر ملیت و مذهب نیست که نقش تو را در جهان میافریند. آن علم و تجربه توست که مطرح است. آن موج دموکراسی اروپائی به خصوص انگلیسی است که به دیار تو آمده و همان حضور آنان به آنان اعتبار می‌بخشد. من نباید به قبایم بر بخورد که چرا اینها برای من تمدن و دموکراسی به ارمغان آوردند؟ چرا طریقه دولتداری سازمان یافته را به سرزمین من آوردند. آیا خودمان حکام تاریخ خودمان و قساوت‌های آنان را به یاد نمیاوریم؟ باید در قضاوت منصف بود اینطور فکر نمیکنید؟ من که اینطور میاندیشم. آن انگلیسی هم که جلای وطن کرده آمده دیار تو نیز انسان است و خانواده دارد، علم و تجربه دارد، از برخی‌ از ما بهتر زندگی‌ می‌کند و از برخی‌ از ما به مراتب پایین تر. منظور همان مهاراجه‌ها و پرنس‌ها هستند که حال از حمایت دولت بریتانیا برخوردار هستند. در عین حال همان مهاراجه‌ها و پرنس‌ها متوجه شده‌اند که به مردمانشان آزادی انتخاب باید بدهند. سیستم آموزشی داشته باشند و تحصیلات ابتدائی را اجباری نمایند. مهارجه‌ها به هیچ وجه دیگر آن مهارجه‌های قدیم نبودند

یک مهاراجه که اصلاحات قابل ملاحظه‌ای در امور مردمان پرنس نشینش به مورد اجرا قرار داده بود وتا حدی میشد گفت که الگویی از برای دیگر پرنس‌ها و خوانین شده بود مهاراجه گأکوار از بارودا بود که زودتر خود و مردمش را به قرن جدید رسانید. من او را از زمان کودکی به خاطر میاورم. ایشان دوست پدرم بودند و دوران نوجوانیم نیز هرموقع به بمبئی میامدند میهمان مخصوص پدرم بودند و آن دوران بود که با من بیشتر نزدیک بودند چون دیگر آن کودک سابق نبودم. آن دوستی‌ بین من و مهاراجه بارودا تا آخر عمر وی پای برجا بود و امروزه نیز با فرزند ایشان که مهارجه آن دیار هستند روابط و ارتباط دارم. بعد‌ها آن خاندان و اقدامات اصلاح طلبانه‌شان در داستان تخیلی‌ “بازی حکومت” به قلم لوئی برامفیلد آمده که یک فیلم سینمایی نیز از آن ساخته شد

مرحوم مهاراجه گاکوار از شخصیتی‌ مصمم و اراده‌ای قوی برخوردار میبود که در تمامی خوانین و مهارجه‌ها خاص بود. او همواره تأکید میکرد که منافع هندوستان برایش از هر منفعتی والاتر است. او هند مستقل و واحد را بر تمامی منافع منطقه‌ای ترجیح میداد ولو منطقه وراثتی خودش. او حتی حاضر بود از منافع خانوادگی خودش به نفع Image may contain: 2 people, glasses and suitهند یک پارچه چشم پوشی کند. کمی‌ بیشتر از چهل و پنج سال پیش، در تابستان ۱۹۰۸ من و او میهمان نایبسلطنه وقت سرّ جرج کلارک در پونه بودیم. شبی‌ پس از میهانی صرف شام و هنگامی که دیگر مدعوین مجلس را ترک کردند من و مهاراجه گاکوار در ایوان نشستیم و به گفتگو پرداختیم که تا پاسی از نیمه شب به درازا انجامید. من خیلی‌ واضح به خاطر میاورم سخنان او را. در مورد استقلال هند که آن زمان هنوز سالها به رسیدن به آن مانده بود به من ابراز میداشت که پس از ترک انگلیسیان از هند بلافاصله یک دولت مرکزی قوی میبایستی زمام امور را در دست بگیرد و اولین کاری که می‌کند گرفتن قدرت از آن خرده برژوا‌ها و خوانین و مهارجه‌ها باشد چون فقط در آن صورت است که هندوستان میتواند به آن توحید و یکپارچگی که سخت نیازمندش است دست یابد. “من بهت میگم: تا وقتی‌ که این قانون پرنسی در هند هست هند متحد نمیشود  اگر لرد دالهاوزی نصف پرنس نشین‌ها و خوانین را به اطاعت از دولت مرکزی در نیاورده بود خیلی‌ زود هند خالی‌ از انگلیسی‌ها تبدیل به یک آلمان چند دولته درهم و برهم میشد و جنگ‌های داخلی‌ اجتناب پذیر میبود”. مهارجه دیار بارودا یک سخن قابل تامل و تفکر نیز به من ابراز داشت که استقلال هند فقط بستگی به تکاپوی ملت هند ندارد بلکه به اوضاع سیاسی و اقتصادی جهانی‌ هم بستگی دارد. من جوان علاقمند به این صحبت‌های کمیاب می‌بودم و بایستی اقرار کنم که افکارم بعد از آن‌شب بس وسیع‌تر گردیدند

یکی‌ دیگر از پرنس‌های هندوستان که برایش احترام زیادی قائلم دوست خوبم مهاراجه سرزمین کاپورتالا  میبود که دارای شخصیتی‌ با وقار و متین می‌بود. او بقدری مهربان میبود که حتی با عمویش که در طفولیت او میراث حاکمیت در کاپورتالا را گرفت و حق او را خورد هنگامی که آن میراث را پس داد از عمویش هیچ کینه‌ای به دل نگرفت و همیشه در مجالس در کنارش دیده میشد. به خاطر دارم در ۱۸۹۳ هنگامی که او یک مرد جوان بود در اولین دیدارش از اروپا مدتی‌ را در رم سپری کرد. یک روزش را پادشاه اومبرتو بدون خبر به دیدنش رفت. در آپارتمان او به روی میزش تصویر چندین زن را مشاهده نمود. با اعتراض از مهاراجه جوان پرسید این ها کی‌ هستند؟ می‌گوید که آنها همسرانش هستند و پادشاه نفسی به راحتی‌ می‌کشد و با لبخند می‌گوید فرق من و تو در این است که تو تمام زنهایت را در یک خانه داری ولی‌ من زنهایم را در خانه‌های مختلف دارم و قاه قاه می‌خندد

من در مهاراجه کاپورتالا همان کاراکتری را میدیدم که در مهارجه بارودا میدیدم. با شخصیتی‌ راحت و در عین حال مسلط بر محیط همواره اطرافیانشان را مفتون خود ساخته‌اند. قضاوت‌هایشان بی‌ طرفانه و آزاد است در عین حالی‌ که از شخصیت‌های رنگارنگ برخوردار بودند طعم ساده پسندی داشتند. هردو احساساتشان حساس ولی‌ تحت تسلط خود می‌بود. مواقع حساس را می‌دانستند و از تاثیر آنی‌ احساسات در قضاوت خودداری میکنند و آن خاصیتیست که هرکسی دارا نمیباشد. بودند پرنس‌های دیگری که کما بیش از این خواص برخوردار بودند مانند مهراجه رنجیتسیهجی از ولایت جامنگار که ورزشکاری صاحب نام بوده از قهرمانان بازی کریکت می‌بود. همینطور مهاراجه بیکنار، یک راجپور راجپورها با افتخار به پدرانش که به هیچ وجه مایل نبود اختیارات دولتش را به افراد جمهوری فدرال هند بدهد

طرح از میان بردن خوانین و پرنس‌ها ی مهاراجه نشین را لرد داولهاوزی در ۱۸۴۵ به مورد اجرا گذشت و به تدریج ولایات ستاره، جتیپور، سمبل پور را در ۱۸۴۸، ۴۹ به تسخیر کمپانی هند شرقی‌ درآورد و ناگپور و جانسی را در ۱۸۵۴ به تصرف خود آورد. در قانون پارامونتسی یا قدرت مرتبه‌ای که توسط وی اشاعه شد قدرت‌های منطقه‌ای یا همان مهاراجه نشین‌ها میبایستی به نیابت سلطانه کمپانی هند شرقی‌ ارادت خود را اعلام نمایند و راج بریتانیا حق تعویض حاکم آن ولایت را دارا می‌باشد و هرگاه هرکدام از پرنس‌های حاکم از لیاقت کافی‌ در براه انداختن دولت برخوردار نباشد راج میتواند آنرا جزو قلمرو خود نماید تا مستقیماً تحت دولتداری نایب سلطنه باشد. بر این باور میرود که ولایت اوده به این طریق به سرزمین راج پیوست

اغلب پرنس‌ها شرائط زندگی‌ بهتری را از برای رعایای خود مهیا ساخته بودند تا اهالی تحت کنترل کمپانی هند شرقی. مالیاتی که از مردمان پرنس نشین کسب میشد از همسایه‌های راج نشین کمتر بود و به جز یکی‌ دو مورد استثنائی آنها از تنبیه و خشونت پرهیز میدارند و اصولا میتوانم بگویم که اکثریت قریب به اتفاق پرنس‌های هند افرادی مهربان، هوشمند و روشنفکر می‌بودند که به شهروندانشان می‌رسیدند و از لحاظ آموزشی و پزشکی‌ در حد اختیار فروگذاری نمی‌کردند. در آن نقطه زمانی‌ اغلب پرنس‌های سالخورده همچنان پایبند به اصول و آدب و رسوم پیشینیان خود با موج تمدن صنعتی که فراگیر جهان شده بود تناقض پیدا کردند. آن قانون قدرت مرتبه‌ای پارامونتسی آنها را از لحاظ تصمیم گیری‌های عمده دولتداری تنبل کرده بود چون همه به قدرت مرکزی عتماد داشتند و اجازه داده بودند که برایشان تصمیم بگیرند یا به نوعی از ندادن قدرت تصمیم گیری به نیابت سلطنه واهمه داشتند و میخواستند همانطور بر مسند قدرت باقی بمانند ولی‌ از مسئولیت‌های آن بپرهیزند

اوج دلواپسی‌های پرنس‌های عزیز هنگامی بود که قانون پارامونت لغو شد و آنان خود را دیگر تحت حمایت و پشتیبانی قدرت راج بریتانیا نمیدیدند بلکه قدرت جدیدی به روی کار آمده بود که هند یک پارچه نام میداشت و آنها میبایستی دو شرط را در قبال این دولت نو خواسته قبول مینمودند، اول تحویل تمامی ولایت آنان به دولت مرکزی جمهوری فدرال هندوستان، و دوم، تسلیم نمودن تمامی قدرت سیاسی‌ آنها را بر مردم و ولایتشان و در عوض دولت نو بنیاد هند مهارجه‌ها را شامل عفو مالیاتی نمود و تمامی دارائی و املاکشان را همچنان در اختیارشان گذاشت و گذاشت که آن پرنس‌ها با آبرو قدرت را واگذار کنند

یکی‌ از آن مورد استثنائی پرنس نشینان کشمیر بود که یک پرنس هندو بر آن حکم رانی‌ مینمود درحالیکه اکثریت شهروندانش مسلمان بودند. آنجا بود که برای تعیین حکمران قانونی پس از به روی کار آمدن جمهوری هند اختلافات جدی صورت گرفت چون رأی مسلمانان به مراتب بیشتر می‌بود در حالیکه آن یک ولایت متعلق به یک خاندان هندو می‌بود. در تراوانکور مهاراجه آن دیار به اتفاق وزرایش تصمیم به مخالفت با ارائه قدرتشان به قدرت مرکزی گرفتند و جلوی مأموران ایستادند ولی‌ پس از مقداری مباحثه و تصمیم‌های نهایی به ناچار تسلیم شدند و گذاشتند وزرای دوره بعد را مردم انتخاب کنند. در حیدرآباد تحویل قدرت به آسانی و صلح آمیزی بقیه‌ پرنس نشین‌ها صورت نگرفت. نظام و وزرایش به سختی با تحویل قدرت در آن ولایت سر باز زدند. دوست نزدیک انگلیسی نظام و مشاورش سرّ والتر مونکتن سعی‌ نمود او را از خر شیطان پایین آورد ولی‌ موفق نشد تا اینکه بدستور لرد مونتباتن و با نیروی قهریه پرنس حیدرآباد را وادار به تسلیم نمودند

حال پس از گذشت سالیان از تحویل قدرت به جمهوری هند متوجه تاثیرات علنی و غیر علنی غیبت بریتانیا می‌شوم. آن واگذاری داوطلبانه و انتقال قدرت به آن آرامی به دو قدرت پاکستان و بهارات شاید بزرگترین جأ به جائی قدرت در تاریخ معاصر باشد. رفتن بریتانیا از هند حتی آن اصلاحات درخشان و سخاوتمند سرّ هنری کمپبل‌بنرمن در افریقی جنوبی را در کسوف خود قرار داد. هیچ انتقال قدرتی‌ در این حجم و با حداقل خشونت در تاریخ ثبت نشده اگرچه آن خود نتیجه سالها تلاش و تکاپوی مردم هند میبود

آن خشونت‌های پس از واگذاری قدرت توسط مسلمانان و هندویان در اینجا مورد صحبت نیست چون آن فجایع حسابشان با واگذاری آرام و خوشبینانه حکومت به جمهوری هند جداست. بعضی‌‌ها بر این عقیده اند که انگلستان صبر کرد و صبر کرد و به ناگهان تن به واگذاری قدرت داد. لرد مونتابن فقط دو ماه فرصت پیدایش دو کشور پاکستان و بهارت را داده بود و معتقد بود که از آن هنگام به بعد هرچه بریتانیا زودترقدرت را تحویل دهد از مسئوولیت‌های پس از ترک کشور بیشتر در امان خواهد بود

خوب حالا انتقال قدرت به انجام رسیده و پاکستان و بهارت بوجود آمدند. در سالهای بعد از آن روابط دو کشور نو بنیاد رو به وخامت گذارد و چقدر حیف که از اول خشت اول این دیوار کج گذاشته شد و به هیچ وجه رو به راستی‌ نمی‌رفت. حتی دو جنگ عمده میانشان رخ داد. در این میان ماهاتما گاندی برای اعتراض به دو نیم کردن هندوستان دست به اعتصاب غذا زد و در روی تشکی به زیر ملافه‌ای دراز کشیده و میگوید: بگذارید بمیرم. مردم به عیادتش می‌رفتند و از او خواهش میکردند که غذا بخورد. بالاخره پس از چند روزی اعتصابش را شکست و با کمی‌ آب پرتغال غذا تناول نمود که جای شکرش باقیست

هنگامی که دوگانگی میان ملت هندوستان رخ میداد دولتمند مدرسی که شد دولتدار عمومی‌ هند آقای رججی اظهار میداشت که اگر مسلمانان میخواهند بروند بگذارید بروند و تمامی اموالشان را نیز با خود ببرند. عملا ثابت گردید که هیچ گونه مصالحه میان دو قوم عمده ساکن شبه جزیره‌ هند وجود ندارد. نمیدانم این تنفر و کینه توزی از کجا به یکباره بر سر این مردم فلک زده فرو ریخت. فقط میتوان به یک امر مهم دلخوش نمود که بلکه آشتی‌ دو ملت در افق تیره نمایان گردد و آن عضویت در کشور‌های مشترک المنافع میبود که نمایندگان دو کشور را اجبارا در گرد همأهی‌هایش پذیرا میبود و آنها میبایستی چشم توی چشم یکدیگر بیندازند در روند منافع مشترک کشورهایشان به صحبت بنشینند. می‌توان به جدائی دو ملت به چشم دیگری نگریست. مانند دو نهال نو رسیده که نیاز به مواظبت و آبیاری دارند تا به درختانی پر میوه تبدیل شوند و ملت زیر سایه‌های آنها بیارامد

سالیان پس از جنگ با دوستان و خانواده

هیچوقت، در زندگی‌ طولانیم من حوصله‌‌‌ام سر نرفته. هر روز برایم کوتاه بود، هر ساعت گریزپا، و هر دقیقه آن پر از عشق به زندگی و به اطرافیانم. چه دوستان و چه اعضای فامیل و خانواده ام. با ذهنی‌ که همواره مشغول بود، چه در سلامتی و چه در بیماری، همچنان واقف به امور زندگی‌ خود و قومم، و با خبر از اوضاع جهانی‌، و خاطره‌های بیشماری که تمامی آنها را بوضوح بیاد میاورم خدا را صد هزار مرتبه شکر می‌کنم که سلامت مغزم را از من نگرفت و تا همImage result for prince aly khanین روزهای کهولت بر محیط اطرافم آگاهی‌ کامل دارا هستم. من آنرا مدیون نماز‌های صبحگاهیم میدانم. در نماز شما عشق کامل را می‌طلبید و نیروی عشق به شما جوانی‌ و تازگی عطا مینماید. عشق به خداوند، عشق به هم نوع و مخلوقات او را شامل میشود. عشق همان تپش دهنده قلب است. خوشا به حال باور داشتگان عاشق

در سالیان اخیر، و از پایان جنگ جهانی‌ دوم، به خاطر کهولت سنّ من دچار ضعف و ناخوشی‌های متعدد شدم. از جمله قلبم که ضربان آنImage may contain: 1 person, sitting and outdoor نامیزان شده بود و خبر از آینده نه‌ چندان دور میداد. ولی‌ به هیچ وجه دیپرس و افسرده نبودم. دو عمل جراحی برویم انجام گرفت که یکی‌ از آنها شانس پنجاه پنجاه در زنده ماندنم را میداشت. چند ماه پیاپی در در رختخواب بسر بردم که اصلا با خلق و خویم جور در نمی‌آمد. آن فرد پر تکاپو و پر از انرژی پارسال به ناگهان دچار اینهمه درد و رنج جسمانی‌ گردید و بستری. پزشکان علت عمده آنرا از پرکاری می‌دیدند که پزشکان انگلیسی به آن برن اوت می‌گویند. سوخته شدن. ناگفته نماند که در مدت نقاهت به کتاب هایی که همیشه آرزو می‌کردم روزی نصیب شود و من فرصت کنم آنها را مطالعه نمایم پرداختم. به علاوه از مجلات علمی‌ و کشف‌ها و اختراعات پیاپی در اروپا و آمریکای شمالی‌ نیز کمال لذت را بردم. نیمه قرن بیستم میلادیست و من بنی‌ بشر را بر آستانه اوج تمدن میبینم. خوشا بحال کودکانی که در این دوران به دنیا می‌آیند. هنگامی که از بستر نقاهت برخواستم و سلامت نسبی‌ خود را باز یافتم خود را به زمین گلف رسانیدم و یک گلف حسابی‌ با دوستان بازی کردم که خیلی‌ چسبید. به خصوص دوباره دوست قدیمی آقای جی‌ ایچ تیلور را ملاقات کرده گلفی باهم زدیم. آقای تیلور مدتها همسفر من در فرانسه و انگلیس بودند و در کلوپ‌های مختلف به اتفاق گلف بازی میکردیم. به منزل من تشریف میاوردند و از مصاحبت با یکدیگر لذت می‌بردیم. خوشحالم که می‌شنوم در سلامتی کامل بسر میبرد و با حقوق بالحق بازنشستگیش در سرزمین پدریش، وستوارد حضور، بقیه عمر را سپری مینماید

مسافرت از دیگر مشغولیات من و همسرم بود که با وجد فراوان از دیگر دیار‌ها دیدن میکردیم. به مصر رفتیم، در قاهره خاطرات جوانی‌ را زنده کردم، در لوکسور و بناهای تاریخیش، معابد و کاخ‌های عظیم سنگی‌، فک‌های من راImage result for luxor egypt از تعجب باز کردند. سپس به بندر تاریخی و فعال اسکندریه رفته چند صباحی را آنجا اقامت کردیم و همینطور از آسوان نیز دیدن به عمل آوردیم. مصر سرزمینی که برکت رود نیل اولین تمدن بشری را در خود پذیرا گردید.  دلتای نیل که در مصر پایین که به مدیترانه میریزد را گهواره تمدن نامند. آنجا فرهنگ یونانی نیز بر آن غلبه دارد و تمدن تلمیس، جاینشینان فراعنه همچنان پس از هزاران سال شکوه خاص خود را دارا میبود. پس از مصر بسوی هند عازم شدیم. هربار که به دیار زادگاهم میروم امکان ندارد تحت تأثیر شکوه و جلای آن سرزمین رنگارنگ نروم. در دارجلینگ غرق به تماشای طلوع صورتی‌ و غروب نارنجی در افق شکافته شده با سلسله کوه‌های پوشیده از Image result for luxor egyptبرف هیمالیا، هربار نفس را در سینه حبس میساخت.  لاهور و آن مساجد و ساختمان‌های قدیمی‌ که اکنون با برونق رسیدن دهلی‌ و آگرا به آنان رسیدگی نمیشود حتی آثار گرانبهای هندو سرسنیک در کمال تأسف در تخریب تدریجی‌ بودند

دیگر از وقت گذرانی‌‌های دوران کهولتم رفتن به تئاتر و اپرا ‌ست. تا آنجائی که به خاطر دارم و از ایام کودکی همواره از رفتن به تئاتر و از تماشای نمایش خوب لذت وافر برده‌ام.  سینما را هم دوست داشتم ولی‌ تئاتر  برایم از اصالت بیشتری برخوردار می‌بود. همینطور اپرا‌های معروف در لندن و پاریس که هنر آواز و موسیقی را به حد اعلای خود رسانیدند. در آن دورانی که در ژنو اقامت داشتم و از تماس با دنیای بیرون محروم بودم به تئاتر شهر زووریخ میرفتم که یک سری خارق العاده از ارپرا‌های خود را ایفا نمود و خوانندگانی چون  کرستن فلگستد، بانوی پر آوازه اپرا در اروپا، یا کروسو خواننده تنور معروف، که سبک واگنری را با مهارت هرچه تمام‌تر اجرا مینمود، دعوت به عمل میاورد که بسیار با شکوه اجرا میگردیدند. همینطور برخی‌ از بهترین خوانندگان ایتالیایی مانند گیگلی همه ساله به زوریخ آمده در آمفی تئاتر شهر هنر‌های والایشان را به معرض نمایش میگذاردند

دوستانی در زندگی‌ آدمی‌ می‌آیند و میروند که به هیچ وجه خاطرت با هم بودن را با آنان فراموش نمیکنید و حتی بعضی‌ اوقات آنها را به یاد میاورید. یکی‌ از آن دوستان نزدیک مربی‌ اسبانم فرانک باترز و همسرشان بود که همیشه از ملاقات‌های با ایشان احساس وجدی به خصوص به من دست میداد و از آن دقایق زود گذر کمال لذت را می‌بردم. چه بسا به خاطر عشق و علاقه مشترکمان به اسب می‌بود. در هر حال ساعتها مذاکره و مصاحبه با فرانک من را خسته نمیکرد. آنها سالی یک بار را حتما به منزل من و همسرم در جنوب فرانسه آمده چند روزی را میهمان ما بودند. امروزه متأسفانه از سلامتی برخوردار نبوده دو دعوت سالیانه گردهمأی اعضای کلوپ را پس فرستاده بودند. خداوند پشت و پناهش باشد

 یکی‌ دیگر ازآن دوستان من خانم ال‌سی مکسول هستند که در بودن با ایشان همواره احساس با نشاط و پر حبابشان تا حدی به من نیز سرایت میکرد و مرا از اوقاتم بیشتر محظوظ میداشت. ال‌سی زندگی‌ را با آغوش باز در بر میگرفت. او ازانرژی مثبت زندگی‌ برخوردار می‌بود که اطرافیان ا‌ش را نیز همواره به وجد میاورد

مایلم از آقای چارلز گری از دوستان نزدیکی‌ که این اواخر افتخار آشنائی با او را یافتم نیز یاد کنم. چارلز که یک دیپلمات و کارمند سفارت آمریکا در پاریس بود همیشه پر از انرژی مثبت و خوشحال و خندان میبود. پنداری این فرد وزن ندارد. حرکاتش چابک و احیا کننده بود. میبایستی حضور او و ال‌سی مکسول را با هم ببینی‌.. دو موجود بپر بالا و بلند با خنده‌های طولانی‌ که گاه کلافه میشوی

در فستیوال کان ۱۹۵۳ من دوشیزه الیویا دهاویلاند را ملاقات نمودم، یک هنرپیشه تئاتر و سینما که با وقار خاص خود و زیبایی بی‌ نظیر چه در ظاهر و چه در باطن همه را شیفته و مفتون خود ساخته بود. او شخصیتی‌ ساده و در عین حال پیچیده داشت و به قول کارگردان‌ها زود به سطح میامد و از ابراز احساسات خود جلوگیری نمیکرد. یکی‌ دیگر از هنرپیشگانی که سعادت آشنائی با ایشان را داشتم آقای چارلز چاپلین بود و شبهائی را به خاطر میاورم که Image result for charlie chaplinتا پاسی از نیمه به گفتگو مینشستیم. من و چاپلین از هر دری صحبت میکردیم. از آنچه نزدیکتر است به قلب انسان، از خواب‌های طلأیی آدمیان و آرزو هایی که گاه به باد رفته و گاه برآورده شده، از ایمان و زیبایی باور، از تکاپوی بشریت برای نه تنها زنده ماندن بلکه از برای پیشرفت و بهتر شدن. به قول شاعر فارسی‌ زبان، رسد آدمی‌ به جائی که بجز خدا نبیند، بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت

اینکه میگویند چارلز چاپلین آدم عصیان گریست شکی‌ در آن نیست. او همیشه در روند رابطه احساسی‌ آدمیان و برخورد آن با دنیای صنعتی امروزه افکارش را در فیلم‌های سیاه و سفیدش به روی پرده سینما می‌آورد. چارلی چاپلین نگران هویت انسانی‌ بود که لابلای چرخ دنده‌های صنعت خرد میشود. او بر فقر ملل اسیا و آفریقا واقف میبود و نگران کمبود اغذیه کودکان نقاط محروم دنیا بود. از چارلز چاپلین در هالیوود به عنوان یک کمونیست یاد میشد که آنرا تکذیب نکرد

در باره کمونیزم بارها با هم به گفتگو نشستیم. هردو از طرف مثبت آن‌، بالا آوردن سطح زندگی‌ طبقه محروم، طرفداری مینمودیم ولی‌ هنگامی که به او از قبضه سازمانی حاکم بر حزب کمونیزم در مسکو می‌گفتم حرف‌هایم به دلش می‌نشست و با حرکات سر موافقت خود را نشان میداد. از اینکه برایش به اثبات رسانیدم که حکومت شوروی به همان اندازه سود جوست که کاپیتالیزم در غرب است ابراز خرسندی میکرد و مایل بود بیشتر بشنود. هرو سیستم مردم را به نوعی‌ به کار میکشند و آن یا با زور یا با وسوسه مال و منال. کارخانه‌های هردو سیستم فعالند ولی‌ من کارگر غربی را خوشحال تر یافتم تا کارگر جامعه سوسیالیستی. البته خدمات رایگان آموزشی و پزشکی‌ کشور‌های کمونیست را نیز نباید نادیده بگیریم

چارلز چاپلین و من بر یک امر هم عقیده بودیم و آن سر بودجه‌های سرسام آور قوای نظامی و ساختن انواع و اقسام اسلحه و ماشین آلات جنگی میبود که حتی اگر یک قسمت کوچکی از آن سرمایه هنگفت صرف امور عام المنفعه میشد چقدر اوضاع بشریت رو به بهبودی میگذارد. یک سرمایه گذاری در سیستم آبیاری برای دهقانان رنج ٔبر، در ساختن سدّ در ساختن دریاچه‌های مصنوعی و رسانیدن آب به سرزمینهای خشک که از خاک مرغوب برخوردارند یا سرمایه گذاری به روی مدارس و سیستم‌های تدریس به کودکان و جوانان مناطق محروم، تمامی اینها بلکه یک دهم بودجه نظامی هم نمیشود. این بود یک موضوع از موضوعاتی که با چاپلین در گفتار‌های آخر شبی‌ به میان میامد

هردوی ما با سیستم سوسیالیستی برای جهان سوم هم عقیده بودیم منتها نه از نوع سیستمی‌ که از کاخ کرملین اداره میشود. یک سوسیالیزم با عقیده و پایبند به دین و فرهنگ دیرینه‌ شان. هرکجا مردم پشت به سنّت‌هایشان کردند سر خوردند. این یک حقیقت است. نمیدانم سران کشور‌های سوسیالیست و کمونیست چه ضدیتی با خدا دارند؟ اصلا مرام حزب شما چه ربطی‌ به وجود یا عدم وجود خدا دارد؟ آنان قبل از هیتلر دست به تخریب کلیساها و کنیسه‌ها زدند. خبر می‌آمد از اشک و آهٔ مردمان ساکن و پیرزن هایی که تکه‌های منفجر شده از کلیساهایشان را گریه کنان به منزل می‌بردند

به ویژه جدا ساختن مردم کشورهای سیّاره شوروی که عمدتاً اروپای شرقی را شامل میشود و برخی‌ از کشور‌های آمریکای مرکزی و جنوبی را و آسیای جنوب شرق را و حتی سرزمین عمده آسیا را که کشور کمونیستی جمهوری خلق چین نیز برای خودش قطبی شده، همه کشور‌های سوسیالیستی و کمونیستی به طور غریبی از تماس با غرب واهمه دارند. حتیImage result صحبت از ساختن دیواری وسط شهر بزرگ برلین است که جمهوری دمکرات آلمان درقسمت شرق را که متعلق به قوای کمونیست تحت پوشش روسیه شوروی است را از قسمت غربی آن، آلمان فدرال، که تحت کنترل قوای برنده جنگ عمدتاً آمریکا و انگلستان است از هم جدا سازّد

چاپلین میگفت کمونیست‌ها پرده آهنین را به دور خود و مردمانشان کشانیدند که نشان از عدم علاقه آنان به مناظره و گفت گو میان مردمشان با مردم جهان آزاد می‌باشد. آنها حتی مسافرت میان شهر‌ها و استان‌های خود را تحت نظارت مستقیم دولت‌هایشان دارند. نمی‌دانم کمونیزم چرا از رد و بدل اطلاعات میان مردمان واهمه دارد، چه با مردم خودش و چه با مردم دنیای غیر کمونیست. یک موضوع مورد علاقه چاپلین موضوع تلپاتی یا انتقال افکار از راه دور میبود که از اینشتن نقل قول میکرد که ده عالم فیزیکدان، شیمی‌ دان و بیولوژیست میبایستی در محل مشابه و موقعیت مشابه آنرا میان مردمان دارای این حس به آزمایش بگزارند. بسیاری از روانشناسان به این امر تاکید دارند و تلپاتی را از حواس مافق پنج حس آدمی‌ می‌دانند. دقیقا متوجه نبودم چه آزمایشی‌ را میخواست به انجام برساند. تلپاتی یک موضوع درهمیست که با متافیزیک سر و کار دارد و فیزیک نیست. آنان میتوانند در باره انتقال افکار دور کنجکاو باشند ولی‌ تحت اراده خود آنرا به مرحله اجرا نمیتوانند درآرند و او نظر من را در اینباره میداند. من به دوستی‌ با آقای چارلز چاپلین مباهات می‌کنم همینطور از اشنأیی با همسر زیبا و به اهداف دست یافته وی که در اخلاق و کمال دست کمی‌ از شوهر مشهورش ندارد. خانم چاپلین براستی همسرش را درک میکرد و هردو اذعان داشتند که نوعی تلپاتی میان آنان برقرار است. شاید همین است که چارلز را به این تفکرات سوق داده

برای مدتی‌ هنرپیشه زیبا و معروف سینما ریتا هیوارد همسر فرزندم علی‌ خان شده بود که همسر دوم علی‌ میبود. او پس از جدائی از Image resultخانم جوآن یارد بولر لو ئل گیننیس که من ایشان را بسیار مورد پسند و شایسته وصلت با پسرم میافتم با ریتا ازدواج نمود. ریتا هیوارد یک نوه دختر برایم به ارمغان آورد که فقط یک بار او را در بدو تولدش دیدم. علی‌ از ازدواج اولش دو فرزند ذکور به دنیا آورد که نوه‌های مشترک من و لرد لو ئل گیننیس از چارلستون میشوند. آنها در ۱۹۳۶ ازدواج نمودند که آن هنگام پرنس علی‌ بیست و پنج سال میداشت. پسر بزرگ وی کریم و دیگری امین نام دارند. من به آندو چشم امیدم را دوخته‌ام و به هوش وافر آندو نوه عزیزم عقیده دارم. کریم در علم ریاضی‌ بسیار مستعد است و قصد ادامه آنرا در آمریکا دارد، احتمالا در ام آی‌ تی‌ در حالیکه امین بیشتر به طرف حقوق متمایل است و امیدوار است که در هاروارد این رشته را دنبال کند

 جوآن، همسر اول علی‌ خان، که پس از ازدواج نام تاج الدوله را بر گزیدند و به پرنس تاج الدوله معروف گشتند در دوران جنگ جهانی‌ دوم به همراه پسرم در خومت ارتش Image result for joan yarde-bullerسلطنتی بریتانیا به مصر و سپس به سوریه اعزام گشتند. پس از جنگ مدتی‌ جوآن مدتی‌ را با پسران در افریقای شرقی سپری نمود به طوری که کریم و امین از آن دوران خاطرات کودکی خوبی دارند. نمیدانم چه شد که رابطه میان پسرم و همسر لایقش به خرابی گرایید و آندو در مقابل چشمان ناباور من و همسرم از یک دیگر جدا گشتند

زیاد از جدائی علی‌ خان و پرنسس جوان نگذشته بود که او در یک سفر کاری به آمریکا با دوشیزه ریتا هیوارث اشنا شد. آندو از همان لحظه آشنائی به یکدیگر دل بستند و در مجامع آمریکائی و اروپائی با یکدیگر دیده می‌شدند که سوژه داغ نشریات سینمائی و ورزشی قرار گرفته بود. یک اسب سوار و ورزشکار با یک هنرپیشه زیبای هالیوود دوران رمانس را طی‌ می‌نمایند. دیگر به دیدن عکس‌های آندو در پشت مجلات و در روزنامه‌ها عادت Image result for prince aly khanکرده بودیم. بالاخره آندو به منزل من در کان آماده از من کسب اجازه نمودند که با یکدیگر ازدواج کنند. من پرسیدم آیا آندو هردو به یکدیگر وابسته هستند؟ جواب دادند بلی، و من توصیه نمودم که در اینصورت در اولین فرصت گره زناشویی را ببندند

پس از به اتمام رسیدن مراحل طلاق علی‌ خان علی‌ با ریتا هیورث طی‌ مراسم باشکوهی در هالیوود ازدواج نمود که در فامیل ما یک چنین ازدواجی به آن جنجالی بی‌ سابقه بوده. حتی هندیها که به مراسم باشکوه ازدواج شهرت دارند چنین مراسمی ندیده بودند. ازدواج اولم را با شاهزاده به خاطر میاورم، با آنکه از شکوه و جلال در خوری بر خوردار بود ولی‌ پذیرایی و شام به مراتب ساده تر از آنی‌ میبود که در مراسم ازدواج پسرم پرنس علی‌ با دوشیزه ریتا هیورث میدیدم. ولی‌ از آنجا که ازدواج‌های هالیوودی به کوتاه مدتی‌ معروفند زندگی‌ مشترک آندو نیز عمر گل لاله را داشت و زود پلاسید

از قرار معلوم ریتا که از کودکی با زندگی‌ جنجالی روی صحنه یا جلوی دوربین در گیر میبود در این فکر بود که با ازدواج با یک پرنس آسیائی از زندگی‌ بی‌ دغدغه و آرامی لذت خواهد برد و برای اولین بار طعم آرامش را در زندگی‌ میچشید ولی غافل از آنکه علی‌ خان نیز دست کم از او در زندگی‌ جنجالی نداشت به خصوص هنگام مسابقات و تمرین‌های اسب‌هایش و دیدن‌های دوستان عالیرتبه او در منزل آنها و پذیرایی‌های مکرر، همه اینها ریتا را آزرده خاطر گردانید. او از ترس آنکه پس از جدائی علی‌ قیمومت دخترشان را از دادگاه برنده شود در یک حرکت تعجب آور شبی‌ با دخترش ناپدید شد. او ابتدا به پاریس می‌گریزد و آنجا عازم آمریکا میگردد. من آن‌موقع در هند بودم و بسیار از دریافت این خبر اندوهگین شدم. حتی می‌شنیدم که به اروپا می‌اید ولی‌ بچه را با خود نمیاورد و به شوهرش نشان نمیدهد. علی‌ بسیار از این واقعه شوکه و در عین حال غمگین و افسرده شده بود. هرگاه خانم هیورث کمی‌ در قوانین ما اسمعیلیان تحقیق مینمود یا پرسش میکرد به او می‌گفتند که در قوم اسمعیلیه کودک زیر هفت سال در هر صورت به مادر تعلق دارد و پسر هنگام هفت سالگی به پدر داده میشود و دختر همچنان با مادر میماند تا سنّ بلوغ که خودش تصمیم می‌گیرد با پدر باشد یا مادر. او در هر صورت برنده می‌بود و من دعای خیر خود را همراهشان مینمودم. در هرصورت من دعای خیر خود را نثار‌شان می‌کنم. پرنسس یاسمین من هر کجا که هست خوش و خًرم باشد. در هر حال من از طریق وکیل با وکیل خانم ریتا تماس گرفته یک مقرری برای پرنسس   کوچکمان فراهم ساختم و نام او را جزو ورثه ثبت نمودم شاید این اقدام از اکنون باعث دلگرمی‌ و تشویق مادرش شود و او را به اروپا و به نزد پدر و نزد ما بیاورد، ولو برای یک دیدار کوتاه. ما همیشه در انتظار دیدار یاسمن کوچولو هستیم

مردمی که می‌شناختم

در طول عمر پر برکت خود من افتخار آشنائی با شخصیت‌های برجسته تاریخ معاصر را داشته ام. افرادی که در زندگی‌ ملاقات کرده‌ام هر یک به نوعی در من اثر داشتند. اشخاص بی‌ شماری در زندگی‌ من آمدند و رفتند، مایلم به طور خلاصه از کسانی‌ یاد نمایم که در طی‌ نگاشتن خاطراتم از آنها یاد نکردم و فقط می‌توانم از افرادی که شخصیت منحصر به فرد خود را دارا میبودند یاد کنم. مایلم از بانوان شروع کنم. اولین شخصیت بانو دبرنن هستند که قبلاً بانو هلن وینسنت نام برده می‌شدند. از زیبایی‌ و وقار این زن هرچه بگویم کم گفته‌ام. لیدی دبرن صورتی‌ تشعشع وار میداشت و برق تیز هوشی‌ در چشمان خیره کننده ا‌ش میدرخشید. همسر سفیر اعظم انگلستان در برلین که با آن قامت موزن خود کنار سفیر کبیر در مجالس چشم‌ها را به سوی خود میگرداند

بانوی دیگری که با آن کاراکتر میتوانم به یاد آورم خانم لرد کرزن بودندکه اکنون به کنتس هاو معروفند. مادام لتلیر سوئدی نیز همواره در خاطرم نقش بسته خانم سپاتیسود، آمریکائی، که لندن را شهرتش در دوران ادواردین بر گرفت، که با بارون یوجین دو راسچیلد ازدواج نمود، که در جوانی‌ دار فانی را وداع گفت و در کمال زیبایی و نشاط از میان ما رفت. یکی‌ از هوشمند‌ترین اشخاصی‌ که ملاقت کردم آگوستین بیرل بود که در دوران خودش یک شخصیت نادر میبود، لیدی ریپون بود که خیلی‌ طرفدار و حامی‌ نویسنده معروف اسکار وایلد بود، اسکار وایلد در سال ۱۸۵۴ در ایرلند متولد شده بود. متأسفانه او را هرگز ملاقات نکردم حتی هنگامی که بد نام شد و به زندان رفت من همچنان از طرفداران نوشته‌هایش بودم

آقای وایلد یک نمایشنامه نویس مشهور می‌بود که از اصولی تازه در اجتماع پیروی میکرد منجمله او از نخستین اشخاصی‌ بود که ضدّ دین و مذهب شد و تمایلات همجنس گرایانه داشت. آن زمان این طرز افکار خلاف قانون به حساب می‌آمد و اسکار وایلد در یک محاکمه جنجالی به دو سال حبس محکوم شد. او یک نمایش معروفش را در مدت اقامتش در زندان به رشته تحریر درآورد. می‌گفتند که وایلد به گل آفتابگردان علاقه داشت و هنگام فصل آن اغلب یک گل آفتابگردان با خود داشت. پس از آزاد شدن از زندان نیز در ۱۸۹۹همزمان در هتل ریتز پاریس بودیم چون دوست مشترکمان بانو ریپون که همیشه از اسکار وایلد پشتیبانی میکرد را یک روز در لابی هتل دیدم که از من دعوت کردند برای صرف نهار با او و اسکار وایلد و دو سه‌ نفر از دیگر طرفدارانش دراتاق خصوصی رستوران به آنها بپیوندم. خیلی‌ دعوت وسوسه انگیزی بود ولی‌ از آنجا که قرار قبلی داشتم از پذیرفتن دعوت عذر خواستم

خوب برگردیم به بانوان مورد توجه و احترام من در طول زندگی‌، خانم ادوین منتگ و بانو دیانا داف کوپرکه اکنون بانو نرویچ هستند از شخصیت‌های کمیابی بودند و وقار و چارم آن بانوان سوای زیبایی چهره از آنها خاطرات فراموش نشدنی‌ به جای میگذارد. دوست دیگرم بانو کوناردهستند که نقصی در ایشان نمیتوان یافت چه از درون و چه از ظاهر. یک شخصیت به تمام معنی تکمیل، از کمتس د شویگنی میتوانم یاد کنم، داچس پروس، که هنوز به خاطر دارم صحبت‌هایمان را در آن میهمانی سال ۱۹۰۰ که به نظرم ایشان با وجاهت تمام ولی‌ مغموم میامدند و علت را جویا شدم و آن بهانه‌ای برای گپی طولانی‌ شد

همینطور میخواهم از بانو فاطمه جناح یاد کنم. ایشان که خواهر محمد علی‌ جناح هستند همواره یار شفیق و یاور وفاداری نسبت به برادر نامدار خود بودند و من نیمی از موفقیت‌های قاضی اعظم را مرImage resultهون وجود این بانوی وارسته و نیک اندیش میبینم. فاطمه جناح برادر را در لندن، بمبئی و بالاخره در کاخ ریاست جمهوری در کراچی همراهی نمود و با او زیست و رئیس جمهور آینده پاکستان را به اصطلاح تر و خشک میکرد. وی حتی سخنرانی‌های جناح را برایش ویرایش مینمود و برنامه روزانه او را در دست میداشت. حتی پس از فوت محمد علی‌ او همچنان بانوی فعال و محبوب میبود که بسیاری در سطوح مختلف دولت پاکستان از او حرف شنوی داشتند

دیگر از دولتمردان پاکستان که در خاطرم جای ویژه خود را دارا میباشندمیتوانم از غلام محمد نام برم که دولتدار کّل هستند و شخصیتی بس محترم و متین دارند. ایشان که با من در کنفرانس میز گرد ژنو همکار بودند یک کارخانه‌ دار عمده میبود که اقتصاد را چه بطور تئوری و چه در عمل بکار بسته بود و به مطالعات تاریخ اسلام علاقه وافر میدشت. دیگر از دولتداران پاکستان میبایستی از ظفرلله خان نام ببرم که در حال حاضر وزیر امور خارجه هستند با اطلاعات وسیع در افکار استراتژیکی، و روابط بین‌المللی. از دیگر یاران قاضی اعظم و دوست قدیمی‌ من میتوانم از لیاقت علی‌ خان نام برم که به اتفاق همسر لایقشان هردو در تعویض قدرت و پیدایش پاکستان نقش اساسی‌ داشتند. متأسفانه لیاقت خان کمی پس از تأسیس جمهوری اسلامی پاکستان و در یک موج از ترور‌های شخصیت‌های عمده دولت جدید، مورد اصابت گلوله یک تروریست قرار می‌گیرد و شهید میشود. همسر وی از آن پس نقش دو نفر را ایفا میکرد و هیچ نگذاشت آرمان‌های شوهر فقیدش به باد فراموشی رود. آخرین جمله‌ای که قبل از وفاتش به زبان آورد “لا اله الا الله محمد رسول الله” بود. لیاقت خان نقش خود را در تاریخ پاکستان مهر زد. دیگر از حبیب رحیم طولا می‌تونم نام ببرم فرزند نابغه یک پدر نابغه. یک مقام منحصر به فرد نسیب او گردید که شایسته آن بود. چه کسی‌ بهتر از رحیم طولا می‌توانست بر کرسی کمیسیونر عالی‌ در لندن برای پاکستان نو خواسته جلوس نماید؟ یا آقای اسپهانی که کمیسیونر عالی‌ در اتاوا بودند و سپس در واشنگتن کشور جوانش را نماینده بودند. او نوه دوست قدیمم نواب چاودری می‌بود که در لژیون مسلمان دوندگی میکردیم. جالب توجه بود که اغلب افرادی که در دولت نخست پاکستان فعال بودند از خانواده‌های صنعتگر و بازرگان میامدند نه‌ سیاسی و سنتی‌

فقط اخیرا در تابستان ۱۹۵۳ من خوشوقتی آنرا یافتم که با یکی‌ از مردان بنام دوران، امیر کویت، که او را مردی هوشمند و در عین حال رمانتیک یافتم آشنا شوم. کویت به تازگی منابع عظیم نفت دست نخورده خود را پشتوانه سرمایه آن کشور کوچک نموده شیخ را یکی‌ از متموّل‌ترین افراد جهان ساخته بود. سیل ناگهانی ثروت بر مردم بدوی و بیابان نشین آن دیار و زندگی‌ آنان تأثیر به سزأی داشته و آنان را تحت پوشش اجتماعی قرار می‌دهد. قرار داد هایی که با شرکت بریتیش پترولیوم دارند به خودی خود کویت را تحت حمایت دولت بریتانیا قرار می‌دهد. مردم بدوی ساکن ابتدا با مقاومت با عنایات تمدن عصر جدید از قبول هر گونه تعویض طرز زندگیشان امتنان میورزیدند و آنرا به نوعی تهدید به تسلطشان بر قبیله و خانوارشان می‌دیدند و حتی از قبول منازل با تهویه کولر در تابستان داغ آن ناحیه سر باز می‌زدند و زندگی‌ در چادر خود را ترجیح می‌دادند. امیر خودش به من ابراز میداشت که سالها بطول انجامید تا مردم آن دیار قدر تمدن را دانستند

شاید تعجب کنید اگر بگویم شرائط امروزه دنیای عرب آنروز را شبیه دنیای آلمان ۱۸۳۰ میدیدم. به خصوص از لحاظ سیاسی. پراکنده زیر دست قبأل گوناگون و شیخ های متعدد برخی‌ سلطنت طلب و برخی‌ جمهوری خواه، و از همه مهمتر هر کدام به نحوی دشمن دیگری. فقط یک عامل آنها را مجبور به کنار آمدن با یکدیگر مینماید و آن اسلام است. درست مانند مسیحیت آن دوره هرج و مرج آلمان. فقط  دین بود که آنها را از ریختن خون یکدیگر باز نگاه داشت و اتحاد میانشان آفرید. اگر اسلام نبود هیچ یک از آن قبأل بدوی تا به امروز دوام نمیاوردند. عربستان هرچه باشد محل تولد اسلام است

تاریخ اعراب بر خلاف اسلام که به معنی صلح است پر از جدال و جنگ بر سر قدرت بوده. به ویژه بعد از کشف نفت میان روسای قبأئل. چه خونریزی‌ها و قتل و غارت‌ها که در آن شبه جزیره‌ رخ نداد و چه دسیسه‌ها پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی گریبانگیر آن ملت ستمدیده بدوی نشد. به قولی از برکت نفت دو قشر در میان اعراب پدید آمد، قشر شیوخ با ثروت افسانه ای، و قشر فقیر بدیووین. پس از یک سری جنگ‌های کوچک و بزرک میان قبائل در سال‌های آخر امپراطوری عثمانی یکی‌ از شیوخ بنام ابن سعود در میان روسای قبائل قد علم کرد و عربستان را تأسیس نمود که به نام خاندان خود عربستان سعودی نامید. او با کمک بریتانیا قسمت اعظمی از شبه جزیره‌ عربستان را تحت حکومت خود گرفت. جای شک نیست که اعلیحضرت پادشاه عبدلعزیز از شخصیت‌های بنام و جاودانی دنیای عرب شناخته میشوند

پادشاه عبدلعزیز نیز مانند امیر کویت از مزایای ذخأیر عظیم نفت در زیر زمین‌های بائر کشورش بهره مند گردیده بود و کشور‌های آمریکا و انگلیس در حدود اختیاراتش به حفاری و پالایش نفت در سطح وسیع پرداختند. در جواب آنان که میگویند امپریالیزم و کمپانی‌های نفتی‌ در چپاول آن ملت فلک‌زده هستند میبایستی بگویم آن ملت به مراتب محروم تر میبود از دورانی که آن مایه فسیلی در سرزمینش یافت نشده بود. بیأید و کوشش‌ها و تکاپوی این جوانان مهندس و حرفه‌ایی را ببینید و عرقی که از سر و رویشان می‌چکد را نظاره نمایید، این مهندسان مانند مهندسان بقیه‌ دنیا حقوق میگیرند و فرهنگ کشورشان را نیز به ارمغان آورده اند.  کتابخانه‌ها و دانشگاه‌ها و بیمارستان‌ها تأسیس میشود و کافه و رستوران‌ها  روبه راه میشوند و شهر رونق می‌گیرد. مردم خفته بیدار میشوند و کم کم خود را به قرن حاضر میرسانند و بلی سودی هنگفت نیزنصیب کمپانی‌های نفتی‌ مینماید ولی‌ در حال حاضر، با نبودن متخصص محلی، میبایستی صبر پیشه نمود و شکر گذار بود

سفرهای آخر

من مسافرت‌های متعددی در همین اواخر به انجام رسانیدم. به ایران دعوت بودم که در مراسم ازدواج شاه محمد رضا پهلوی با پرنسس ثریا شرکت نمایم، که بعد به تفصیل از آن سفر خواهم نوشت، پس از ایران گذارم به برمه افتاد که تجربه خوشی بود. با مریدانم چند روزی را به سر کرده به مسائل روز رسیدگی کردیم. از پیروانم خواستم Image result for shah and soraya weddingخود را با روادید شهر و کشور محل اقامتشان وفق دهند و به آدب و رسوم بومیان منطقه احترام قائل شوند. فقط در آن صورت است که در اجتماع میزبانتان خوشبخت خواهید شد. هنگامی که برمه به استقلال رسید معنی آن سخنان من به تائید همگان رسید. احساسات ناسیونالیستی کشور‌های میزبانمان را نباید دست کم گرفت. فقط در ایران بود که حس نادر اصالت را دریافتم چه آنجا محل تولد پدران و مادرانم بودند و مردم مرید من آنجا، به عکس همه جای دگر، میهمان نبودند. آنها صاحبخانه بودند

ایران، سرزمین نیاکانم برای چندین قرن متمادی، سرزمین تولد پدر و مادرم که هردو از نوادگان امپراطور بزرگ پارسیه، فتح علی‌ شاه قاجار میباشند، همواره در افکارم سرزمینی افسانه‌ای می‌آمد. با اینکه به خاطر مشغله‌های فراوان در هند و در اروپا، من سعادت دیدار از موطن آبا اجدادیم را تا سالها بعد از سنّ هفتاد سالگی نیافتم، بالاخره قسمت شد در فوریه ۱۹۵۱ از آن سرزمین باستانی دیدار نمایم. دیدار من از ایران به سبب محبتی بود که شاه محمد رضا شاه پهلوی نسبت به من و خاندانم داشتند و من و همسرم را به جشن ازدواجشان با پرنسس ثریا دعوت نموده بودند. من که همیشه از اینکه یک ایرانی‌ هستم و مانند یک فرزند ایران تربیت یافته‌ام افتخار می‌کردم با خوشحالی آن دعوت را پذیرفتم. به این ترتیب بود که من و همسرم بیگم امّ حبیبه عازم ایران شدیم

مراسم عروسی شاه با ثریا با شکوه و جلال هرچه تمام تر بر گذار گردید و ایران غرق در گل و طاق نصرت و چراغ‌های رنگین بود. می‌گفتند مردم هم به رقص و شادمانی در خیابان‌ها پرداختند. پرنسس شمس، خواهر زیبا و موقر شاه جوان با قامتی بلند، به من و بیگم اولین سفرم به ایران را خوشامد گفتند و اضافه نمودند که باشد این تجربه باعث دیدار Image result for shah and soraya weddingمکرر ما از وطن مشترکمان باشد و به اطلاع من و همسرم رسانیدند که کاخشان محل اقامت موقتی ما خواهد بود و دستور داده اند چمدان‌ها را به منزل ایشان ببرند. از میهمان نوازی پرنسس شمس تشکر کردم. لباس عروس بقدری بلند و به روی زمین کشیده میشد که برای بقیه شب شاه دستور داد ده متر از دامنش ببرند که باز هم به نظر بلند میامد. پادشاه جوان و پرنسس ثریا اسفندیاری بختیاری که از مادر آلمانی و از پدر به ایل بختیاری میرسند با آن چشمان سبز چهره‌ای بی‌ نهایت زیبا دارند که بعد‌ها  ایشان ستاره سینما در اروپا بودند. حیف که به علت نازأی آن ازدواج رمانتیک به درازا نینجامید. خیلی‌ دلم سوخت. ولی‌ آن‌شب در مراسم ازدواج به علت غیبت پدر، که از ترس سوابق سیاسی و ادعاهای خود مختاری ایل لر و اکراد در ایران، نیز می‌توانست ناشی‌ شود، من دفتر ازدواج را از طرف پدر عروس امضا نمودم. پادشاه جوان و پرنسس ثریا در طی‌ مراسم بسیار مسرور به نظر میامدند و پیدا بود که شاه عاشق دلخسته آن دوشیزه آلمانی-‌ایرانی میباشد. بعد‌ها داستان‌های رمانس او با شاه را، بوسه‌‌های طولانیشان زیر آلاچیق باغچه کاخ را، و اینکه هنگام طلاق پادشاه لقب پرنسس را از او نگرفت را، برای بیگم تعریف کرده بودند

روز بعد آقای شاهخلیلی نماینده من در ایران من و همسرم را به منزل خویش و برای صرف نهار دعوت نموده بودند که با دیگر اقوام مقیم دیار جد و آبادیم دیداری داشته باشم، صورت دو بانوی فامیل را تا حدودی شبیه صورت مادر یافتم. بحمدلله  اغلب از صاحب اختیاران کشور هستند، از وکیل و پزشک گرفته تا آرشیتکت و مهندس  که بعد‌ها به معاونت وزارت راه رسیده بودند. اقوام ما در ایران گرچه به شیعه اثنا عشری گرویده بودند ولی‌ همواره با من و پیران قوم به خصوص بانوان فامیل در ارتباط میبودند و من آنرا از مرحوم مادر مکرر می‌شنیدم که از تهران این خبر آمده و مجالس بانوان چه کسی‌ بوده چه کسی‌ نبوده؟ حتی غیبت‌ها و صحبت‌های محرمانه همه به گوش اقوام مقیم هند میرسید

  فردای آنروز مریدانم مرا به شهر پدر و مادر یعنی محلات بردند و روزی را با اسمعیلیان محلات گذراندم. بسیار برایم آن سفر خاطره انگیز بود. هimg036زاران نفر از مریدانم از اقصا نقاط ایران به محلات آمده بودند که من را ببینند. چقدر خوب بود که میدیدم بانوان چادر به سر نمیکنند. چادر سرپوشی است شبیه پرده که برخی‌ از زنان مسلمان در هند به سر میکنند. در اصفهان زنان چادر به سر به مراتب بیشتر دیده می‌شدند تا محلات. از مترجم: در تصویر، آقا خان در میان فامیل، مادر بزرگ مترجم، خانم نیره اشرف خلوتی شجاع نیا، دخت میرزا ابراهیم خان صدیق خلوت، به آقا خان دیدارشان از ایران را خوشامد میگویند. خانم‌ها منیر، منور و آقای منصور شجاع نیا فرزندان ایشان با همسرانشان پشت سر آقا خان و همسرشان دیده میشوند

ما یک روز تمام را در اصفهان تاریخی گذراندیم. پایتخت شاهان صفوی و حتی نادر شاه افشار اصفهان میبود. اصفهان را شهری زیبا و تا حدی پاکیزه یافتم. این شهر در تاریخ ایران زمین از قدمت و اهمیت خاصی‌ برخوردار است که در طی‌ تاریخ بارها پایتخت پادشاهان بوده. شهری با مساجد افسانه‌ای و کلیسا‌های مشهور و تاریخی‌. اصفهان در عین حالی‌ که مردم مسلمان و متدین دارد جمعیت قابل ملاحظه‌ای از ارامنه را نیز شامل میشود. ارامنه که در دوران شاه عباس صفوی و بعدا نادر شاه افشار از ارمنستان به اصفهان آورده شدند تا از صنعت و حرفه‌های دستی‌ و هنری آن قوم با استعداد استفاده شود. سواحل زاینده رود محل مناسبی برای اشاعه صنایع و هنرهای مختلف گردید و باعث شکوفائی اصفهان بخصوص در قرون پانزدهم و شانزدهم گردید. آن شهر باستانی در طی‌ تاریخ بار‌ها میان افاغنه و پارسیان دست به دست شد. چه محاصره‌ها که آن مردم  نکشیدند. مساجد عهد دوران درخشان صفویان در نقاط مختلف شهر قد علم کرده.  ایرانیان آرشیتکتی اسلامی را در آن گنبد‌های اکوستیک  که صدای سخنران را از مکان منبر به تساوی به تمامی نقاط سالن بزرگ می‌رساند و کاشی کاری‌ها به حد اعلا رسانیده بودند

در تهران نیز به خاطر اصلاحاتی که رضا شاه پهلوی، پدر شاه کنونی، به انجام رسانید، در کنار مدرنیزه کردن کشورش چادر را نیز ممنوع ساخت و زنان میبایستی بدون سرپوش سرتاسری باشند. یا البسه محلی خود را و یا به سبک روند روز، اروپائی به تن‌ کنند. وقتی‌ آن مردان و زنان را گرد خود میدیدم متوجه شدم ایرانیان مانند همسایگانشان نیستند. آنها را به مراتب روشنتر یافتم با اینکه خون دو قوم عرب و مغول در رگهای اکثر ملت امروزه ایران در جریان است ولی‌ باز چشمان 5069335517_60e4a652c0_bرنگین و مویهای کم رنگ بسیار میدیدی. بسیاری با قامت‌های بلند و آراسته میدیدی. در آن سفر من نسل زیبایی‌ از ایرانیان میدیدم. اصولا من خلق ‌ایرانی را مرفه تر از خلق‌های چین و هندوستان یافتم. اگر چه سطح زندگی‌ در ایران به حد و نصاب اروپای غربی یا آمریکا نرسیده ولی‌ به مراتب از سطح زندگی‌ همسایگانش بالاتر است

اکنون که دو سال از دیدارم از ایران می‌گذرد و کودتای اوت ۱۹۵۳ شاه جوان را باز گردانید و نخست وزیر محبوب ایرانیان را، دکتر محمد مصدق، که یک قجری میبود، به زندان افکند و بعد او را در دهاتش، احمد آباد زندانی خانگی کرد، با همه حوادثی که این روز‌ها دارد اتفاق می‌افتد، من ایران را مملکتی پیشرو دیدم با مردمی با نشاط. حتی در سر راه در میان روستاها صورت‌های خندان میدیدم که با صورت هایی که سالیان قبل در روسیه میدیدم فرق فاحش میداشتند. ایران کشوریست غنی‌ از منابع زیرزمینی و مردمی هوشیار و پویا. من ایران را بسیار پسندیدم

از آنجا که کم کم به اتمام کتاب میرسیم میبایستی از موضوعات مهم زندگیم به اختصار یاد نمایم، یک اتفاق دیگری که همیشه در خاطرم نقش بسته بر میگردد به سال ۱۹۴۹ که من و همسرم از ویلایمان در نزدیکی‌ کان به سمت نیس میراندیم که به موقع به فرودگاه برسیم چون برای دیوویل پرواز داشتیم. از آنجا که پرواز داخلی‌ و طیاره کوچک بود، چمدان‌های سنگین را در دو اتومبیل دیگرم گذارده بودند و رانندگان آنها را زود تر به طرف دویویل می‌بردند. در نتیجه برای خودمان از گاراژ محل یک اتومبیل با راننده کرایه کردم. من، همسرم، و همراه همسرم مادمازل فریدا مایر به اتفاق راننده بسوی نیس روان گشتیممن کنار راننده نشسته بودم و خانم‌ها در صندلی‌ عقب جای گرفته بودند

نزدیک به دویست متر از دروازه شهر دور شدیم و سر بالایی‌ تپه مجاور را عبور نموده به نزدیک جاده اصلی‌ رسیدیم و راننده آماده بود که بپیچد. متوجه شدیم که یک اتومبیل وسط جاده متوقف گردیده به طوری که نه‌ می‌توانستیم از سمت چپ آن بگذریم و نه‌ از سمت راست. به ناچار ایستادیم. در این هنگام سه‌ مرد نقاب به صورت مسلح تا دندان از آن بیرون جهیدند و ما را احاطه نمودند. یکی‌ از آنها تیری به لاستیک زاپاس در پشت اتومبیل شلیک نمود و آنرا پنچر کرد. یکی‌ دیگر لوله یکی‌ از تپانچه‌هایش را به داخل و به سوی همسرم و مادمازل فریدا نشانه رفت و سومی سینه مرا هدف قرار گرفت. به خوبی پیدا بود که انگشتش به روی ماشه است و سعی‌ مینمود لرزش زیاد دستش را پنهان کند. خوشبختانه هیچ یک از ما آثار ترس از خود نمایان نساختیم. مادمازل فریدا به آنها با جرأت گفت که مواظب حرکاتشان باشند و اگر پول میخواهند بگویند. من نیز اضافه نمودم که ما مقاومت نخواهیم کرد. آنها نیز موافقت نمودند و با صلح و آرامش تمامی پول هایی که در کیف خانم‌ها و من بود به آنها دادم، آنها جعبه کوچک حاوی زیورآلات همسرم را نیز خواستار شدند که آنرا نیز گرفتند. هنگام رفتن متوجه شدم که هنوز در جیبم مقداری اسکناس مانده آن پسرک را صدا زدم و او آمد. گفتم فراموش کردم که انعام شما را بدهم. این هم از انعام و دست در جیب کرده بقیه‌ فرانک هارا نیز به او دادم. او نیز تعظیمی کرد و گفت خیلی‌ ممنون آقا، خیلی‌ ممنون از شما. بدین ترتیب بود که ما تصمیم به بازگشت گرفتیم و از خیر سفر موقتاً گذشتیم. هنگامی که به منزل رسیدیم با پلیس تماس گرفتیم و آنها کمک کردند فرم بیمه‌ را پر کرده به شرکت لوید فرستادیم که با دست و دلبازی هرچه تمام‌تر مبالغ از دست داده را پرداخت نمود. چهار سال پس از آن روز یعنی در ۱۹۵۳ چهار سارق مسلح در جریان یک سرقت بازداشت شدند و شناسائی شدندکه سه‌ نفر از آنها همان سارقین بودند. اکنون که به آن میاندیشم در دلم میخندم

بسوی آینده

تمامی عمرم من به آینده می‌نگریستم. می‌دانستم از گذشته آگاهیم و زمان حال را نیز لمس می‌کنیم. این آینده است که چالش بنی‌ بشر را به خود کشیده. چه از آینده نگری از بورس سهام و تکنیک‌های مختلف در پیشبینی‌ با حد اقل اشتباه، و چه شرط بندی به روی اسبی که حدس میزنی‌ برنده خواهد شد، و چه آینده اجتماعات و آینده نسل بشر در این زمین خدا

با علم به اینکه من در موقعییت بسیار استثنائی پای به این جهان خاکی گذاشتم که شکی‌ نیست. من یک امام و نواده پیامبر از طریق علی ابن ابی طالب، ع، و فاطمه زهرا، س، بودم. با علم به اینکه تحت لوای موفق تاریخی، همه برای یکی‌، یکی‌ برای همه، و با درایت و رهنمود‌های خداوند متعال که در نماز‌های صبح گاهی‌ من روز من و وظیفه آنروز من را به من تکلیف مینماید، همانطور که به شما می‌گوید، می‌دانستم که قوم من با نبض دنیا میبایستی هم تپش باشد. هیچوقت خرافه را به مذهبم راه ندادم و از آن رمّالوار سؤ استفاده نکردم. عصری که در آن میزیستم دوران شکوفایی تمدن و صنعت میبود. هیچوقت به آن پشت نکردم و بر عکس با آغوش باز پذیرفتم و از مریدانم و از تمامی مسلمین عالم هم خواستم به علم و دانش روی آورند. همانطور که در کنفرانس سن فرانسیسکو گفتم، نجات بشریت در سه‌ کلمه خلاصه میشود: علم، علم، و باز هم علم. کجا هستند آن ملایانی که قدرت و ثروت را در تحمیق مسلمین می‌دانند؟ البته این امر شامل رهبران بسیاری از کشور‌های جهان میشود حتی کشور‌های دنیای اول. تحمیق خلق چیزی جز بدبختی در دراز مدت به همراه ندارد. اگر امروز تو را متموّل و ثروتمند میسازد فردا یقه فرزندت را خواهد گرفت. آینده سعادتمند نسیب مردمان خوش بین و قدر دان از الطاف خداوند بزرگ خواهد گردید نه‌‌‌ آنانی‌ که به‌‌‌ هیچ بنیادی اعتقاد ندارند

شاید این همان ایمان است که ما را زنده نگاه می‌دارد و کم بخت‌ترین افراد جهان را به آینده خوشبین میسازد. من آنرا به چشم خود در وطنم هندوستان میبینم. آن مردم محروم از ابتدائی‌ترین موهبت‌های انسانی‌ محرومند ولی‌ اعتقاد دارند و از باورشان خوشحال. همان برهنه هندوی کاست که با مشتی لوبیا زندگی‌ می‌کند اگر یک بشقاب استیک جلویش بگذاری آنرا نمیخورد و حتی مشمئز میگردد. این است ایمان او. حاضر است از گرسنگی بمیرد ولی‌ گوشت نخورد و من به آن احترام می‌گذارم. برای یک لقمه نان شب جان میکند من اینها را میدانم. امام بالحق امامیست که فقط موعظه نکند. امام حاضر امامیست که به حرف خود عمل کند. بلی این است آن چه که من در تمامی عمر طولانیم، بحمدالله، سعی‌ در بکار بستن حرف‌هایم داشتم. به دهقانان تهی دست کمک کردم، به کودکان محروم از تغذیه و کسب علم و دانش یاری دادم، من با تلاش و پشتکار دست اندر کاران لایق، مردان و زنان مسئول دربنیاد آقا خان جوانان را به دانشگاه فرستادیم و عالمان و پزشکان و مهندسان بی‌ شمار به این ملت عرضه داشتیم. سعادت ما در سعادت فرزندانمان است و بس. به قول غربی ها،  آنچه میندازی به سویت باز میگردد، و به قول ما فارسی زبانان، تو نیکی‌ میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابنت دهد باز

سالها قبل در کتابم، دگرگونی هند، من این پاراگراف را در مورد هندوی دهقان نگاشتم: یک مرغزاری عادی در یک روز عادی یک سال عادی، درست همانطور که پنجاه سال پیش نیز می‌بوده. همان نسیم‌های گرم و سرد، در کوهساران می‌وزد هنگام طلوع و هنگام غروب آفتاب. همان آفتاب درخشان که ساعتی‌ بعد سر از افق بدر میاورد. همان مردان، همان زنان، همان کودکان نیمه برهنه و گرسنه از خواب روی تشکهای خشتی و رختخوابی از خس و خاشاک بیدار میشوند، یک چیزی به عنوان صبحانه میخورند، نه‌ شیر دارند نه‌ شکر، نه‌ نان تازه. آنها میبایستی زود هرچه در کلبه محقرشان دارند بخورند تا بلکه قدرتی‌ در رمق داشته باشند چون زود میبایستی به مزرعه بروند و با گاو‌های لاغر و نحیفشان زمین را شخم بزنند. آنها سنشان به مراتب از سنی‌ که دارند بیشتر به نظر می‌رسد. یک استراحت کوتاه در هنگام ظهر و تناول تعدادی دانه ذرت، نان خشک، و اگر شانسی نسیب شود خرما، همه از یک کوزه آب مینوشند که به احتمالی‌ آلوده به انواع میکرب هاست، و زود به سر کار خود باز میگردند و با دست و پای پینه بسته آنها تمامی روز را به کندن زمین لایتناهی مشغول میشوند، زیر آفتاب سوزان، و زیر وزش طوفان، در داغی تابستان و یخی زمستان، بسر میکنند تا باز به لانه‌هایشان، ببخشید، به کلبه‌هایشان جائی که یک کشاورز اروپائی حتی حیواناتش را آنجا نمیخواباند، باز گردند و سر بر خشت بگذارند چون فردا روز از نو روزی از نو خواهد بود. این بود آینده یک هندوی رعیت. چه کسی‌ می‌توانست آن را تغییر دهد؟ چه برنامه‌ای آنان را از فلاکت محض بیرون میاورد؟ آن بود چالش روزانه من و بنیاد آقا خان

درست است، راج از میان رفته بود ولی‌ اوضاع مردم هند، به ویژه مردم مناطق روستأی و بدوی، تغییر نکرده بود. همه در انتظار مقداری توزیع ثروت میان مردمان محروم بودند که همه آن آرزوها زود به یأس مبدل شد. هیچ کس انتظار معجزه یک شبه ندارد ولی‌ کمی‌ بهبود که بتواند نمایی از استقلال هندوستان و جمهوری فدرال هند را نمایان سازد محسوس نبودولی‌ در دوران حکومت راج بریتانیا آنها کسی‌ را داشتند که انگشت اتهام را به سویش دراز کنند ولی‌ حال که همه کار‌ها دست هندیان است سخت است مسئوولیت را قبول کردن. حال انگشت‌ها به یکدیگر اشاره میشوند که او این را قول داد و آن آنرا قول داد پس چه شد آنهمه وعده و وعیدها؟ این بود جو هندوستان پس از استقلال

با ازدیاد سریع تولد در نقاط محروم به علت دست نداشتن به کلینیک و کنترل بچه هندوستان در آینده‌ای نه‌ چندان دور دچار مشکل‌های بزرگتری نیز میشود. از تقسیم زمین بین دهقانانی که در آن زمین‌ها کار میکنند گرفته تا سیستم آبیاری طرق بهتر استفاده از زمین، برنامه‌های توسعه صنعتی‌، همه و همه باید هرچه زودتر به روی میز دست اندر کاران و صاحب اختیارن برود چه زمان زود می‌گذرد و قبل از آنکه متوجه بشوی بلایا به سرعت خواهند ریخت. غیر از حقیقت می‌گویم؟ هند و پاکستان میبایستی به هر صورت شده اختلافات خود را به کنار گذارده از قوانین بین‌المللی در همزیسی مسالمت آمیز تبعیت نمایند

مسئله کشمیر مابین پاکستان و هند، مسائل متعلقات افراد آواره و پناهنده که در یک طوفان سیاسی یک شبه دار و ندارشان را گذاشته دست همسرو فرزندان خود را گرفته پا به فرار گذاردند، ادعا‌های مالی‌ و جانی و تمامی جریاناتی که در آن کشور سرسبز سیک نشین و مسلمان نشین و هندو نشین در دادگاه‌های احقاق حق و به پیشگاه عدالتی که هردو دولت به مردمانشان قول داده اند گذارده شده میبایستی دانه به دانه رسیدگی شود بدون هیچ غرض ورزی و استثنأ. بدون تأثیر قدرت آن کشور. حق باید به حق دار برسد حال از کشور قوی تر باشد یا از ضعیفتر. ماشاالله هردو کشور پاکستان و هندوستان بعد از تقسیم ارتش راج بریتانیا از قدرت نظامی قابل ملاحظه‌ای بر خوردارند. از درگاه خداوند متعال استدعا دارم که به این مردم تازه به دوران رسیده راه راست را و راه حق را نمایان سازد. حق به زور ربطی‌ ندارد

میتوان شبه جزیره‌ سوئد و نروژ پس از جدائی و تبدیل به دو کشور شدن را الگوی تفاهم قرار داد و دست به اصلاحات دو جانبه زد که برای هردو ملت مفید و اساسی‌ باشد. یکی‌ از این اشکالات مسئله آب است که تقسیم آن در دو طرف مرز دو کشور نو بنیان با اشکالاتی همراه است. زمین‌های قابل کشت در اقسا نقاط هند بزرگ یافت میشود که از آب محروم هستند. به خصوص در بلوچستان پاکستان سیستم‌های آبیاری میتواند بسیار مثمر ثمر واقع شود. میبایستی با مذاکرات صلح آمیز به سوی ترقی‌ و رفاه هر دو مردم به حل مسائل پرداخت به خصوص مسئله تقسیم آب را مابین دهقانانی که در هردو کشور به سختی به آن نیازمندند. شاید ما نیز میبایستی از تجربه‌های توسعه زمین در چین اقتباس کنیم. آنها حتی در نقاط دور دست دموکراسی را نیز تا حدی پیاده کردند و سیستم رأی گیری را شروع کرده‌اند

از خداوند استدعا دارم دانش را از مخلوق خود دریغ مدارد به خصوص کشور‌های تازه به استقلال رسیده و رهائی یافته از زیر یوغ استثمار. ما به دانش نیاز داریم و بس. دانش در تمامی رشته‌ها و در تمامی مراحل آن. در پزشکی‌، در حقوق، در مهندسی‌، در هنر و از تمامی زوایای آن. همینطور کشور‌هایی‌ مانند ایران، عراق، سوریه، لبنان، یمن، عربستان سعودی همه و همه به دانش نیازمندند. تمامی آن ممالک از انواع نعمت‌های ایزدی بهره مندند چه از ذخأیر زیر زمینی‌ و چه روی زمین. همه کشور هایی بس غنی‌ از مواد خام هستند همانقدر که غنی‌ در فرهنگ و تاریخ خود هستند. پس فقط دانش میماند که جایش خالیست. با اموختن بدون غرض و بدون غرور است که یک ملت به رستگاری و سعادت می‌رسد و آنجاست که مردمش به مقام‌های والای دنیوی و آخرتی دست می‌یابند و میرسند به جایی که به جز خدا نبینند

هیچ نژادی بر تر یا کمتر از نژاد دیگر در میان مخلوقات خداوند انتخاب نشده، این فرد است که مطرح است. فقط و فقط آن شخصیت منحصر به فرد توست که تو را میسازد. چه سفید چه سیاه و چه قهوه‌ای و چه زرد. همه و همه بنده خداند عالم هستیم. این دانش و کار و ابتکار فرد است که او را از دیگران متمایز میسازد

شبه جزیره عربستان قرن‌ها از حکومت مرکزی محروم بود و در جنگ‌های قبیله‌ای دولت سازمان یافته‌ای در آن سرزمین فرمانداری نمیکرد. اعراب هیچ استعدادی از دیگر ملل کمتر ندارند ولی‌ این فرهنگ و رسوم غلط است که فرد را مجبور به تبعیت از آن‌ می‌سازد. استعداد یک کودک عرب با استعداد یک کودک هندی یا پارسی یا اروپای یکیست. به نظر من خانواده ها همانقدر که در تولد و نشو و نمای یک کودک مهم و حیاتی‌ هستند، همانقدر نیز باعث محدودیت او در آداب و رسوم خود هستند و نمیگذارند آن جوان به آرزوهایی فراتر از محدودیت‌های خانوادگی ا‌ش دست یابد. این امر به خصوص در ازدواج میان جوانان از فرهنگ‌ها و نژاد‌های مختلف به طور روزانه اتفاق میافتد و چه بسا به خود کشی عشاق منجر گشته، چرا؟ چون خانواده‌شان آن ازدواج را قبول ندارند

من آنقدر که نگران آینده آسیا هستم نگران آفریقا نیستم. قاره آفریقا، استعمارات بریتانیا و فرانسه‌ پس سال‌ها هرکدام از خود قوانین و طرق سازماندهی یک دولت مستقل را به جای میگذارند و حتی سرزمین‌هایی‌ هستند که نسلها افراد نژاد سفید، هندی، و دو رگه و چند رگه آنجا‌ها به دنیا آمده‌اند و تحت سیستم‌های اروپائی آموزش و پرورش یافته‌اند و به خوبی از پس اداره مملکتأشان بر میایند. نگران جنگ‌های قبیله‌ای همچنان هستم ولی‌ امیدوارم بهبود و توسعه افریقای جنوبی و شرقی‌ بتوانند الگویی باشند برای کشور‌های مرکزی آن قاره رنگارنگ و غنی‌ از نعمات  خداوند عزوجل. باز هم میگویم دانش است که ما را رستگار میسازد. آن کاهن‌های قبیله‌ها که شکسته بندی میکنند و با دعا و معجون‌های گاه خطرناک مریض را مثلا مداوا میکنند که در بسیاری مواقع منجر به مرگ مریض شده هیچ دست کمی‌ از رمّالان بی‌ سواد و دعا نویسان خاور میانه ندارند

همینطور من آنقدر که نگران مذهب در دنیای آینده هستم نگران قوانین اساسی‌ کشور‌های هند و پاکستان نیستم. هنوز که هنوز است در شاخ آفریقا قبائل مسلمانی هستند که در تصرف اموال و احشام و زمین غیر مسلمان درنگ نمیکنند، مرد را به قتل میرسانند، زن‌ها و بچه‌ها را همراه حیوانات و زمین‌های آن بخت برگشتگان صاحب میشوند و منتی نیز بر آنان میگذارند که آنها را مسلمان کرده‌اند. خداوند عظیم الشأن به هیچگاه آن زور گوویی و چپاول را قبول ندارد. اسلام راه زور گویی نیست. آینده ما مسلمین فقط و فقط بستگی به راهبران دیدنی و مذهبی‌ ما دارند و بس. آیا آن رهبر رهبری روشن فکر است و از پیشرفت آدمی‌ در علم و صنعت حمایت مینماید یا آنها را نماینده شیطان میپندارد. مردم مسلمان در جهان امروز نکوهش غرب را شعار خود قرار نمیدهند و آینده و رستگاری قوم خود را در روشنفکری و باز بودن در قبول تمدن می‌دانند. سرپوش زنان مسلمان که در ایران به آن چادر میگویند در هر اسمی که میاید، چه پرده در هند و پاکستان،  چه برقع در افغانستان و تاجیکستان چه به دل ما بنشیند و چه ننشیند، میبایستی از روی میل آن زن و بدون هیچگونه تاثیر عواملی مانند ترس از شوهر، برادر، یا پدر باشد. هر کس به سنّ قانونی‌ که رسید مسئول زندگی‌ و انتخاب رویه زندگی‌ خود است. سرپوش زنان مسلمان نباید مانع یا مشوق آن زنان در اجتماع باشد. به عقیده من تن پوش هرکس فقط و فقط بستگی به انتخاب و سلیقه فرد دارد البته در چهار چوب قانون

وظیفه هر مسلمان نه‌ فقط رعایت آدب و رسوم و اصول و فروع دین است، بلکه زیبا سازی اسلام نیز هست. اسلام همانطور یکه پیامبر، س، فرمودند با زمان پیش میرود و باب تبع مردم زمان خود میشود. آن است وظیفه ما که این دگرگونگی همیشگی‌ و مقبول ساختن دینمان را به مردم جهان، در چهارچوب عقل و منطق به جهانیان ارائه دهیم. تو جوان مسلمان وظیفه خطیری در مقابل دینت و آینده ات داری. خوشا به حالت که این وظیفه خطیر در دستان تو میباشد

در خاتمه به خوانندگان این کتاب میگویم که من عقیده راسخی به تکامل بشر دارم و هرگونه کژی در راه رسیدن به آرمان بشری را نکوهش می‌کنم. حال این کژی از بیرون بیاید یا از داخل. از دیگران بر ما یا از ما بر ما. وظیفه یک مسلمان روشنفکر در این است که افراد و عوامل کژی را زود شناسائی نماید و بدون رودر بایستی از انجام آن یا پیروی آن فرد بد خواه چشم بپوشد. خداوند به ما عقل و قدرت انتخاب عرضه داشته. ما همه حق انتخاب داریم. انتخاب راه زندگی‌ و انتخاب شغل و محل زندگی‌. فقط میبایستی در آنچه میدانیم و انجام میدهیم خوب باشیم. کار را با دانش و تجربه اImage may contain: one or more people, people sitting and people playing musical instrumentsعلا به ثمر رسانیم. کار ناقص نیز بی‌ مانند کار غلط نیست. کار هایی که برای رسیدن به اهداف شخص و اجتماع انجام می‌گیرد میبایستی تکمیل و با اراده راسخ کننده کار به اتمام رسد در غیر این صورت هیچوقت به آرمانت نخواهی رسید

زندگی‌ در یک تحلیل بنیادی به من یک درس داده. در معاد‌له زندگی‌، ثابت و تابع همیشه در متغیر غرق میشوند. زمان متغیر است و آن از هیچ کس پوشیده نیست. به جز خدای صاحب زمان هیچ ثابت دیگری در مقابل زمان دوام نمیاورد و تابع فقط میبایستی تابع زمان خود باشد. وقتی‌ سوار زمان شدی و زمین نخوردی، آنگاه داری عرش را سیر میکنی‌. زندگی همین روز‌های خوب است. زمان حال است که مطرح است. گذشته گذشته و آینده هنوز نیامده و هیچ کس نمیداند روزگار چه برایش در آستین دارد. هنر آدمی‌ در تسلط بر حال است. اگر حال را خراب کردی دیگر فرصت جبران آنرا نخواهی داشت. در زندگی‌ روزانه خود و روابط با اطرافیان در اجتماع و در خانه خودمان، بدانیم این انعطاف پذیری و درک زمان شماست که شما را خوشبخت میسازد و بس. این از خود گذشتگی شماست که شما را رستگار میسازد. آیا تا چه حد میتوانید آن نیکوکار بی‌ نام و نشان باشید؟ تا چه قدر از احتیاج به تشکر دیگران مبرا هستید؟ آیا نیکی‌ را برای دل خودت میکنی‌ یا برای برخ کشیدن خود به شخص مقابل؟ آیا از احساس رضایت از خود خوشحال میشوی یا به آن نیازی نداری؟ این خصوصیات را من در افراد مؤمن یافتم. آنهائی که به خدای یکتا عقیده دارند و آن راه را نه‌ از برای دیگران بلکه از برای خود انتخاب کرده اند. این باور‌ است که آدمی‌ را بسوی سعادت ابدی می‌رساند. خداوند ناباوران را به راه راست هدایت فرماید. در آخرین روزهای عمر می‌‌دانم که نوبت من نیز فرا خواهد رسید و حل در زمان خواهم گردید و در آستانه دیدار معبود، دیدار خالقم، که یکی‌ از این روز‌های خوب به آن آرزوی دیرین انشا‌الله خواهم رسید اگر این بنده خود را در دادگاه الهی لایق دیدار داند. به قول میرزا ابراهیم خان محلاتی، باجناقم، که تمامی‌ عمر را به مشاورت ناصرلدین شاه سپری نمود و شاه لقب صدیق خلوت را از به او عطا نمود، در کتاب آداب ناصری خود که تقدیم ناصرالدین شاه کرده بود:ا

صد شکر که جان دادم و دیدار تو دیدم       هیهات که دیدار تو را مفت خریدم

و به قول حافظ شیراز

اگر گوید نمیخواهم چو حافظ بنده مفلس           بگوییدش که سلطانی گدای ره نشین دارد

من در اینجا از شما خواننده گرامی‌ خداحافظی می‌کنم و از درگاه ایزد توانا سعادت شما را خواستارم

سلطان محمد

آقا خان سوم

  پایان

لینک ضبط صوت مراسم جشنواره برلیان، شصت سالگی امامت سلطان محمد شاه آقا خان سوم  در۱۹۴۶، تخت نشینی جاینشین وی، کریم آقا خان، در ۱۹۵۷و دیگر مراسم رسمی‌ آقا خان در آفریقا ی شرقی‌

http://ismaili.net/heritage/audio_nodes_search/all?filter0=&filter1%5B%5D=documentary

مقالات و نوشته‌های مربوط به خاندان آقا خان

13th-14th Century “Avatar” Discourses; 1885 – Aga Khan III Investiture; 1907 – Aga Khan III in New York

3 Comments

“I Wish I’d Been There”

by Zahir Dharsee

“Avatar” Discourses

This word has all of a sudden in 2010, gained significant prominence as a result of it being the title for the Oscar nominated movie directed by James Cameron. The movie has given the word Avatar mass recognition similar to that of Coca-Cola or Nike!

 

Avatar is a Sanskrit word that when loosely translated into English means “the manifestation” or “the appearance”. This in turn can have various exoteric and esoteric interpretations – “Who is your Avatar?” – The AVATAR question can be brought down to a simple individual’s soul searching spiritual quest or yearning as to the “meaning or purpose of life”.

In the land of my forefathers, the Kutch Kathiawar district, in the present day State of Gujarat in India, sometime in the 13th and 14th Centuries, the Avatar philosophy and its principles, formed the fundamental basis by which the Pirs or Dais (Ismaili preachers) from Iran, provided proof to my ancestors as to the existence of the Avatar. They expanded on the belief of the Das Avatar. As a result, the word Avatar is recited in many of the hymns (ginans) they composed to entice the new believers into the fold by providing the proof of their point – a famous one is “Eji Anand anand ….diyo … avatar ne, to jeevaro chute”. The Avatar philosophy gave rise to a new community of believers who were given the title of Khojas (honorary converts) and came into the Ismaili fold of the Shia Muslim branch of Islam.

I Wish I had Been There to witness the discourses given by the Pirs and Dais to explain

Toward the end of the 19th Century, in August 1885, a young boy age 7, Sultan Mohamed Shah, assumed the hereditary office of the 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims. There is a famous picture taken of this event – the young Imam sitting amongst the leaders of his community. Sir Sultan Mohamed Shah’s Imamat lasted 72 years to July 11, 1957. During his Imamat major social, economic and political changes occurred within and outside the Ismaili community and these set the foundation for its prominent position in the global world of today. I Wish I’d Been There to witness the investiture of this young Imam at age 7.

1907: Aga Khan III in St. Regis Hotel, New York 

In December 1906, Sir Sultan Muhammad Shah, 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims, arrived in San Francisco and started a two month train journey across the United States. He arrived in New York City in January 1907, and stayed at the St. Regis Hotel. In his Memoirs, His Highness gives a vivid description of New York city in the early 1900’s – “the motor car was coming into its own, and was no longer the smelly despised toy it was a decade earlier.”

In August 2005, almost 98 years later, I visited New York City and went to see the St Regis hotel and gave the Manager excerpts of the pages from the Memoirs of the Aga Khan where His Highness refers to his New York City visit!! I Wish I’d Been There when His Highness and his entourage would have checked in at the St Regis hotel!

About the writer: Zahir Dharsee grew up in East Africa. He spent some of his childhood years in Tanzania and then moved to Nairobi, Kenya, where he completed his high school education. He is a CGA and lives in Toronto, Canada, where he works in the accounting field. He is a keen reader, and takes interest in history.

  1. We welcome feedback/letters from our readers. Please use the LEAVE A REPLY box which appears at the bottom of this page, or email it to  simerg@aol.com. Your feedback may be edited for length and brevity, and is subject to moderation. We are unable to acknowledge unpublished letters.

Naser-e Khosraw’s Risky and Dangerous Homeward Journey, from Michael Wolfe’s “One Thousand Roads to Mecca”

8 November 2012

In our concluding part of the series on  Naser-e Khosraw’s travels, the Ismaili poet, philosopher and traveller provides a grim look at the merciless deserts of Arabia and the predatory ways of the Arab Bedouin. He encounters camel riding pirates, and the price of safe-passage costs him and his party their money and their clothes. But he also finds great consolation during a nine-month stay in the city of Lhasa. Read his fascinating account by clicking Naser-e Khosraw’s Dangerous Homeward Journey: From “One Thousand Roads to Mecca” by Michael Wolfe or on the following image:

Khalil Andani’s Thank You Letter to the School of Isma‘ili Philosophers

Introduction: The series “Thanking Ismaili Historical Figures” continues with Khalil Andani paying a tribute to the School of Ismaili Philosophers who lived in a vibrant age of intellectual thought during which they reasoned, debated and wrote on a wide range of philosophical and theological issues. In his thank you note, Andani takes some key Islamic and Ismaili concepts as expounded by some of the greatest Ismaili thinkers who lived from the 9th through the 13th centuries, and seeks to explain their ideas in simple and accessible language.

August 21, 2012. Revered Ismaili Thinkers and Philosophers,

I write this “thank you” to a group of Isma‘ili Muslim thinkers whom I call “The School of Isma‘ili Philosophers”, a group which occupies an exalted place among the great names of Isma‘ili history.

My first exposure to Isma‘ili Muslim philosophy took place about ten years ago when I was just a teen in high school. I remember that night quite vividly – my father and I were at Jamatkhana hoping to attend a presentation. It turns out we went to the wrong Jamatkhana that evening and instead there was a presentation featuring a book review of Intellectual Missionary: Abu Yaqub al-Sijistani. The title struck a chord of curiosity within us so we decided to sit in on the presentation. What I saw for the next hour completely blew my mind! It was an entrance into a new world of knowledge and meaning as I was introduced to the intellectually deep and theologically rich ideas of Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani and other Isma‘ili Muslim philosophers of the Fatimid period.

This engagement sparked my interest in classical Isma‘ili Muslim philosophy and its main exponents such as the Ikhwan al-Safa, Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani, Sayyidna Abu Hatim al-Razi, Sayyidna Qadi al-Nu’man, Sayyidna Ja‘far ibn Mansur al-Yaman, Sayyidna Ahmad al-Naysaburi, Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani, Sayyidna al-Mu’ayyad fi’l-Din al-Shirazi, Sayyidna Nasir-i Khusraw, Sayyidna Hasan-i Mahmud, Sayyidna Hasan-i Sabbah, Sayyidna Nasir al-Din Tusi, and numerous others whose works continue to be discovered, studied and translated. These individuals were no ordinary scholars: they were members of the Isma‘ili teaching hierarchy known as the Da‘wah (“Calling”) and served as the babs (“gates”), the hujjats (“proofs”), and the da‘is (“callers”) of the Imam of the Time. They served as the Imam’s mouthpiece and it was through their writings and lectures that the esoteric teaching (ta‘lim) of the Imam reached the Jamat. They are often referred to with the epithet of sayyidna (“our master”) to remind us of their spiritual eminence. I refer to these intellectual and spiritual luminaries as the “School of Isma‘ili Philosophers” and this letter is a tribute to their invaluable labours of knowledge.

These Isma‘ili Muslim thinkers did not always agree on everything. In fact, they often used to discuss and debate on many points of disagreement. But such disagreement was governed by a higher sense of responsibility, an ethic of humility, in which they realized that – apart from the Imam himself – a single person cannot grasp all the realities of knowledge. In this spirit, the Isma‘ili theological and philosophical tradition was very open and itself pluralistic. Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani best expresses the sense of fraternity embodied by the Isma‘ili thinkers despite their internal differences. He wrote that:

“The speaking-prophet (natiq) realized that, with respect to the subjects that comprise the sciences of religion, they are too numerous to be comprehended by any single individual other than the Imam, or for one group only to safeguard them. Accordingly, he designated for this purpose a large number of individuals below the office of the Imam who are to collaborate amongst themselves in the pursuit of all the sciences and in their preservation and safekeeping… Religion is in them like a single individual who is composed of its parts and they are to him like the senses by means of which things are perceived… If one of the senses fails to perceive some item in the realm of the physical world, it will not escape the other which will instead cooperate to assist it in fulfilling the duty of religion and confirming the intention of the Lord of the universe.”

 

 

(The Qajars (Kadjars) and the Agha Khans   (Some background)

Very few people know of the history and the relationship between the Agha Khans and the Qajars (Kadjars), fewer still remember that the Agha Khans are originally a Persian dynasty! The title Agha Khan was an honorific title bestowed by Fath Ali Shah on his son-in-law Hassan Ali Shah (ca.1800-1881), the leader of the Ismaili Shi’as of Persia. Agha Khan means “dear sir,” and is thus both a term of endearment and an honorific title. Agha Khan of Mahallat (Aga Khan Mahallati, or Aga Khan I), married Princess Sarv-e Jahan Khanum, Fath Ali Shah’s daughter and sister of Abbas Mirza Naeb-Saltaneh, and thus the connection between the two families starts with him. (*)

Though Agha Khan I later becomes a bitter enemy of the Qajars (Kadjars), particularly Mohammad Shah, and sides with the British against the Qajar (Kadjar) Shahs, the enmity between the two houses soon subsides, and his son Ali Shah, Agha Khan II (ca 1830-1885), marries Nasser-ed-Din Shah’s niece, Princess Shams-al Muluk.(#)

Ali Shah, Agha Khan II, was already related to both Nasser-ed-Din Shah and his own future wife because he was himself Fath Ali Shah’s grand-son and thus Nasser-ed-Din Shah’s first cousin! For these reasons Agha Khan I descendants are related by blood to the Qajars (Kadjars). The title Agha Khan was only bestowed once by Qajar (Kadjar) Shahs, and refers exclusively to the Ismaili Imams. Today it has become the equivalent of their last name, thus Prince Sadruddin Agha Khan, and thus also Prince Karim Agha Khan, the present Agha Khan (Aga Khan) IV. (@)

 

TODAY IN HISTORY – 1877, November 2: His Highness the Aga Khan III, Hazrat Imam Sultan Mohamed Shah was born on Friday November 2, 1877 at “Honeymoon Lodge” in Karachi. His birth was an occasion of immense joy for the family and particularly his grandfather, Hazrat Imam Hassanali Shah, Aga Khan I, who named him “Sultan Mohammad.” His mother, Lady Aly Shah, belonged to the Persian Royal family. In later life, she was also bestowed with the honour of the Crown of India by the King-Emperor of the British Empire. HH Sir Sultan Muhammad Shah Aga Khan III, 48th Imam 8/1885 (installed Aga Hall, Bombay 9/1885)-11/7/1957, First Class Chief of the Bombay Presidency with 11 gun salute 1916, Private Counsellor of HM The Emperor of India 1934, founding Pres of the All India Muslim League 1907.

Image may contain: 1 person

articles about Aga Khan

 

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2016/12/11/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85/

 

 

Selected from diffrent sources:

13th-14th Century “Avatar” Discourses; 1885 – Aga Khan III Investiture; 1907 – Aga Khan III in New York

This word has all of a sudden in 2010, gained significant prominence as a result of it being the title for the Oscar nominated movie directed by James Cameron. The movie has given the word Avatar mass recognition similar to that of Coca-Cola or Nike!

Avatar is a Sanskrit word that when loosely translated into English means “the manifestation” or “the appearance”. This in turn can have various exoteric and esoteric interpretations – “Who is your Avatar?” – The AVATAR question can be brought down to a simple individual’s soul searching spiritual quest or yearning as to the “meaning or purpose of life”.

In the land of my forefathers, the Kutch Kathiawar district, in the present day State of Gujarat in India, sometime in the 13th and 14th Centuries, the Avatar philosophy and its principles, formed the fundamental basis by which the Pirs or Dais (Ismaili preachers) from Iran, provided proof to my ancestors as to the existence of the Avatar. They expanded on the belief of the Das Avatar. As a result, the word Avatar is recited in many of the hymns (ginans) they composed to entice the new believers into the fold by providing the proof of their point – a famous one is “Eji Anand anand ….diyo … avatar ne, to jeevaro chute”. The Avatar philosophy gave rise to a new community of believers who were given the title of Khojas (honorary converts) and came into the Ismaili fold of the Shia Muslim branch of Islam.

I Wish I had Been There to witness the discourses given by the Pirs and Dais to explain

Toward the end of the 19th Century, in August 1885, a young boy age 7, Sultan Mohamed Shah, assumed the hereditary office of the 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims. There is a famous picture taken of this event – the young Imam sitting amongst the leaders of his community. Sir Sultan Mohamed Shah’s Imamat lasted 72 years to July 11, 1957. During his Imamat major social, economic and political changes occurred within and outside the Ismaili community and these set the foundation for its prominent position in the global world of today. I Wish I’d Been There to witness the investiture of this young Imam at age 7.

1907: Aga Khan III in St. Regis Hotel, New York 

In December 1906, Sir Sultan Muhammad Shah, 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims, arrived in San Francisco and started a two month train journey across the United States. He arrived in New York City in January 1907, and stayed at the St. Regis Hotel. In his Memoirs, His Highness gives a vivid description of New York city in the early 1900’s – “the motor car was coming into its own, and was no longer the smelly despised toy it was a decade earlier.”

In August 2005, almost 98 years later, I visited New York City and went to see the St Regis hotel and gave the Manager excerpts of the pages from the Memoirs of the Aga Khan where His Highness refers to his New York City visit!! I Wish I’d Been There when His Highness and his entourage would have checked in at the St Regis hotel!

About the writer: Zahir Dharsee grew up in East Africa. He spent some of his childhood years in Tanzania and then moved to Nairobi, Kenya, where he completed his high school education. He is a CGA and lives in Toronto, Canada, where he works in the accounting field. He is a keen reader, and takes interest in history.

  1. We welcome feedback/letters from our readers. Please use the LEAVE A REPLY box which appears at the bottom of this page, or email it to  simerg@aol.com. Your feedback may be edited for length and brevity, and is subject to moderation. We are unable to acknowledge unpublished letters.

Naser-e Khosraw’s Risky and Dangerous Homeward Journey, from Michael Wolfe’s “One Thousand Roads to Mecca”

8 November 2012

In our concluding part of the series on  Naser-e Khosraw’s travels, the Ismaili poet, philosopher and traveller provides a grim look at the merciless deserts of Arabia and the predatory ways of the Arab Bedouin. He encounters camel riding pirates, and the price of safe-passage costs him and his party their money and their clothes. But he also finds great consolation during a nine-month stay in the city of Lhasa. Read his fascinating account by clicking Naser-e Khosraw’s Dangerous Homeward Journey: From “One Thousand Roads to Mecca” by Michael Wolfe or on the following image:

Khalil Andani’s Thank You Letter to the School of Isma‘ili Philosophers

Introduction: The series “Thanking Ismaili Historical Figures” continues with Khalil Andani paying a tribute to the School of Ismaili Philosophers who lived in a vibrant age of intellectual thought during which they reasoned, debated and wrote on a wide range of philosophical and theological issues. In his thank you note, Andani takes some key Islamic and Ismaili concepts as expounded by some of the greatest Ismaili thinkers who lived from the 9th through the 13th centuries, and seeks to explain their ideas in simple and accessible language.

August 21, 2012. Revered Ismaili Thinkers and Philosophers,

I write this “thank you” to a group of Isma‘ili Muslim thinkers whom I call “The School of Isma‘ili Philosophers”, a group which occupies an exalted place among the great names of Isma‘ili history.

My first exposure to Isma‘ili Muslim philosophy took place about ten years ago when I was just a teen in high school. I remember that night quite vividly – my father and I were at Jamatkhana hoping to attend a presentation. It turns out we went to the wrong Jamatkhana that evening and instead there was a presentation featuring a book review of Intellectual Missionary: Abu Yaqub al-Sijistani. The title struck a chord of curiosity within us so we decided to sit in on the presentation. What I saw for the next hour completely blew my mind! It was an entrance into a new world of knowledge and meaning as I was introduced to the intellectually deep and theologically rich ideas of Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani and other Isma‘ili Muslim philosophers of the Fatimid period.

This engagement sparked my interest in classical Isma‘ili Muslim philosophy and its main exponents such as the Ikhwan al-Safa, Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani, Sayyidna Abu Hatim al-Razi, Sayyidna Qadi al-Nu’man, Sayyidna Ja‘far ibn Mansur al-Yaman, Sayyidna Ahmad al-Naysaburi, Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani, Sayyidna al-Mu’ayyad fi’l-Din al-Shirazi, Sayyidna Nasir-i Khusraw, Sayyidna Hasan-i Mahmud, Sayyidna Hasan-i Sabbah, Sayyidna Nasir al-Din Tusi, and numerous others whose works continue to be discovered, studied and translated. These individuals were no ordinary scholars: they were members of the Isma‘ili teaching hierarchy known as the Da‘wah (“Calling”) and served as the babs (“gates”), the hujjats (“proofs”), and the da‘is (“callers”) of the Imam of the Time. They served as the Imam’s mouthpiece and it was through their writings and lectures that the esoteric teaching (ta‘lim) of the Imam reached the Jamat. They are often referred to with the epithet of sayyidna (“our master”) to remind us of their spiritual eminence. I refer to these intellectual and spiritual luminaries as the “School of Isma‘ili Philosophers” and this letter is a tribute to their invaluable labours of knowledge.

These Isma‘ili Muslim thinkers did not always agree on everything. In fact, they often used to discuss and debate on many points of disagreement. But such disagreement was governed by a higher sense of responsibility, an ethic of humility, in which they realized that – apart from the Imam himself – a single person cannot grasp all the realities of knowledge. In this spirit, the Isma‘ili theological and philosophical tradition was very open and itself pluralistic. Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani best expresses the sense of fraternity embodied by the Isma‘ili thinkers despite their internal differences. He wrote that:

“The speaking-prophet (natiq) realized that, with respect to the subjects that comprise the sciences of religion, they are too numerous to be comprehended by any single individual other than the Imam, or for one group only to safeguard them. Accordingly, he designated for this purpose a large number of individuals below the office of the Imam who are to collaborate amongst themselves in the pursuit of all the sciences and in their preservation and safekeeping… Religion is in them like a single individual who is composed of its parts and they are to him like the senses by means of which things are perceived… If one of the senses fails to perceive some item in the realm of the physical world, it will not escape the other which will instead cooperate to assist it in fulfilling the duty of religion and confirming the intention of the Lord of the universe.”

13th-14th Century “Avatar” Discourses; 1885 – Aga Khan III Investiture; 1907 – Aga Khan III in New York

“Avatar” Discourses

This word has all of a sudden in 2010, gained significant prominence as a result of it being the title for the Oscar nominated movie directed by James Cameron. The movie has given the word Avatar mass recognition similar to that of Coca-Cola or Nike!

 Avatar is a Sanskrit word that when loosely translated into English means “the manifestation” or “the appearance”. This in turn can have various exoteric and esoteric interpretations – “Who is your Avatar?” – The AVATAR question can be brought down to a simple individual’s soul searching spiritual quest or yearning as to the “meaning or purpose of life”.

In the land of my forefathers, the Kutch Kathiawar district, in the present day State of Gujarat in India, sometime in the 13th and 14th Centuries, the Avatar philosophy and its principles, formed the fundamental basis by which the Pirs or Dais (Ismaili preachers) from Iran, provided proof to my ancestors as to the existence of the Avatar. They expanded on the belief of the Das Avatar. As a result, the word Avatar is recited in many of the hymns (ginans) they composed to entice the new believers into the fold by providing the proof of their point – a famous one is “Eji Anand anand ….diyo … avatar ne, to jeevaro chute”. The Avatar philosophy gave rise to a new community of believers who were given the title of Khojas (honorary converts) and came into the Ismaili fold of the Shia Muslim branch of Islam.

I Wish I had Been There to witness the discourses given by the Pirs and Dais to explain

Toward the end of the 19th Century, in August 1885, a young boy age 7, Sultan Mohamed Shah, assumed the hereditary office of the 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims. There is a famous picture taken of this event – the young Imam sitting amongst the leaders of his community. Sir Sultan Mohamed Shah’s Imamat lasted 72 years to July 11, 1957. During his Imamat major social, economic and political changes occurred within and outside the Ismaili community and these set the foundation for its prominent position in the global world of today. I Wish I’d Been There to witness the investiture of this young Imam at age 7.

1907: Aga Khan III in St. Regis Hotel, New York 

In December 1906, Sir Sultan Muhammad Shah, 48th Imam of the Shia Ismaili Muslims, arrived in San Francisco and started a two month train journey across the United States. He arrived in New York City in January 1907, and stayed at the St. Regis Hotel. In his Memoirs, His Highness gives a vivid description of New York city in the early 1900’s – “the motor car was coming into its own, and was no longer the smelly despised toy it was a decade earlier.”

In August 2005, almost 98 years later, I visited New York City and went to see the St Regis hotel and gave the Manager excerpts of the pages from the Memoirs of the Aga Khan where His Highness refers to his New York City visit!! I Wish I’d Been There when His Highness and his entourage would have checked in at the St Regis hotel!

About the writer: Zahir Dharsee grew up in East Africa. He spent some of his childhood years in Tanzania and then moved to Nairobi, Kenya, where he completed his high school education. He is a CGA and lives in Toronto, Canada, where he works in the accounting field. He is a keen reader, and takes interest in history.

  1. We welcome feedback/letters from our readers. Please use the LEAVE A REPLY box which appears at the bottom of this page, or email it to  simerg@aol.com. Your feedback may be edited for length and brevity, and is subject to moderation. We are unable to acknowledge unpublished letters.

Naser-e Khosraw’s Risky and Dangerous Homeward Journey, from Michael Wolfe’s “One Thousand Roads to Mecca”

8 November 2012

In our concluding part of the series on  Naser-e Khosraw’s travels, the Ismaili poet, philosopher and traveller provides a grim look at the merciless deserts of Arabia and the predatory ways of the Arab Bedouin. He encounters camel riding pirates, and the price of safe-passage costs him and his party their money and their clothes. But he also finds great consolation during a nine-month stay in the city of Lhasa. Read his fascinating account by clicking Naser-e Khosraw’s Dangerous Homeward Journey: From “One Thousand Roads to Mecca” by Michael Wolfe or on the following image:

Khalil Andani’s Thank You Letter to the School of Isma‘ili Philosophers

Introduction: The series “Thanking Ismaili Historical Figures” continues with Khalil Andani paying a tribute to the School of Ismaili Philosophers who lived in a vibrant age of intellectual thought during which they reasoned, debated and wrote on a wide range of philosophical and theological issues. In his thank you note, Andani takes some key Islamic and Ismaili concepts as expounded by some of the greatest Ismaili thinkers who lived from the 9th through the 13th centuries, and seeks to explain their ideas in simple and accessible language.

August 21, 2012. Revered Ismaili Thinkers and Philosophers,

I write this “thank you” to a group of Isma‘ili Muslim thinkers whom I call “The School of Isma‘ili Philosophers”, a group which occupies an exalted place among the great names of Isma‘ili history.

My first exposure to Isma‘ili Muslim philosophy took place about ten years ago when I was just a teen in high school. I remember that night quite vividly – my father and I were at Jamatkhana hoping to attend a presentation. It turns out we went to the wrong Jamatkhana that evening and instead there was a presentation featuring a book review of Intellectual Missionary: Abu Yaqub al-Sijistani. The title struck a chord of curiosity within us so we decided to sit in on the presentation. What I saw for the next hour completely blew my mind! It was an entrance into a new world of knowledge and meaning as I was introduced to the intellectually deep and theologically rich ideas of Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani and other Isma‘ili Muslim philosophers of the Fatimid period.

This engagement sparked my interest in classical Isma‘ili Muslim philosophy and its main exponents such as the Ikhwan al-Safa, Sayyidna Abu Yaqub al-Sijistani, Sayyidna Abu Hatim al-Razi, Sayyidna Qadi al-Nu’man, Sayyidna Ja‘far ibn Mansur al-Yaman, Sayyidna Ahmad al-Naysaburi, Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani, Sayyidna al-Mu’ayyad fi’l-Din al-Shirazi, Sayyidna Nasir-i Khusraw, Sayyidna Hasan-i Mahmud, Sayyidna Hasan-i Sabbah, Sayyidna Nasir al-Din Tusi, and numerous others whose works continue to be discovered, studied and translated. These individuals were no ordinary scholars: they were members of the Isma‘ili teaching hierarchy known as the Da‘wah (“Calling”) and served as the babs (“gates”), the hujjats (“proofs”), and the da‘is (“callers”) of the Imam of the Time. They served as the Imam’s mouthpiece and it was through their writings and lectures that the esoteric teaching (ta‘lim) of the Imam reached the Jamat. They are often referred to with the epithet of sayyidna (“our master”) to remind us of their spiritual eminence. I refer to these intellectual and spiritual luminaries as the “School of Isma‘ili Philosophers” and this letter is a tribute to their invaluable labours of knowledge.

These Isma‘ili Muslim thinkers did not always agree on everything. In fact, they often used to discuss and debate on many points of disagreement. But such disagreement was governed by a higher sense of responsibility, an ethic of humility, in which they realized that – apart from the Imam himself – a single person cannot grasp all the realities of knowledge. In this spirit, the Isma‘ili theological and philosophical tradition was very open and itself pluralistic. Sayyidna Hamid al-Din al-Kirmani best expresses the sense of fraternity embodied by the Isma‘ili thinkers despite their internal differences. He wrote that:

“The speaking-prophet (natiq) realized that, with respect to the subjects that comprise the sciences of religion, they are too numerous to be comprehended by any single individual other than the Imam, or for one group only to safeguard them. Accordingly, he designated for this purpose a large number of individuals below the office of the Imam who are to collaborate amongst themselves in the pursuit of all the sciences and in their preservation and safekeeping… Religion is in them like a single individual who is composed of its parts and they are to him like the senses by means of which things are perceived… If one of the senses fails to perceive some item in the realm of the physical world, it will not escape the other which will instead cooperate to assist it in fulfilling the duty of religion and confirming the intention of the Lord of the universe.”

Few people know of the history and the relationship between the AghaKhans and the Qajars (Kadjars), fewer still remember that the Agha Khans are originally a Persian dynasty! The title Agha Khan was an honorific title bestowed by Fath Ali Shah on his son-in-law Hassan Ali Shah (ca.1800-1881), the leader of the Ismaili Shi’as of Persia. Agha Khan means “dear sir,” and is thus both a term of endearment and an honorific title. Agha Khan of Mahallat (Aga Khan Mahallati, or Aga Khan I), married Princess Sarv-e Jahan Khanum, Fath Ali Shah’s daughter and sister of Abbas Mirza Naeb-Saltaneh, and thus the connection between the two families starts with him. (*)

Though Agha Khan I later becomes a bitter enemy of the Qajars (Kadjars), particularly Mohammad Shah, and sides with the British against the Qajar (Kadjar) Shahs, the enmity between the two houses soon subsides, and his son Ali Shah, Agha Khan II (ca 1830-1885), marries Nasser-ed-Din Shah’s niece, Princess Shams-al Muluk.(#)

Ali Shah, Agha Khan II, was already related to both Nasser-ed-Din Shah and his own future wife because he was himself Fath Ali Shah’s grand-son and thus Nasser-ed-Din Shah’s first cousin! For these reasons Agha Khan I descendants are related by blood to the Qajars (Kadjars). The title Agha Khan was only bestowed once by Qajar (Kadjar) Shahs, and refers exclusively to the Ismaili Imams. Today it has become the equivalent of their last name, thus Prince Sadruddin Agha Khan, and thus also Prince Karim Agha Khan, the present Agha Khan (Aga Khan) IV. (@)

Image may contain: 3 people, people smiling

HASAN ALI SHAH, AGA KHAN I (1233-1298/1817-1881), 46TH IMAM

in

Encyclopaedia of Ismailism by Mumtaz Ali Tajddin

“Imam Hasan Ali Shah, known as Muhammad Hussain al-Hussaini Mahallati was born in Mahallat in 1219/1804, and assumed the Imamate at the age of 13 years in 1233/1817. His most renowned title was Aga Khan. His name was documented with Bombay Government as His Highness Aga Khan Mahallati. His name however in the Bill of 1830 was written as Pirzada i.e., the son of a saint.

His mother Bibi Sarcar Mata Salamat was the daughter of Pir Mirza Muhammad Bakir. On moving to Yazd, Imam Khalilullah Ali had left his wife and children at Mahallat to live on the proceeds of the family holdings in Mahallat and Kahek. When she found herself insecure in Mahallat, she had gone to Qumm with his son and made necessary arrangement for his elementary schooling, where his tutor was Ali Muhammad Qummi.

The governors of Mahallat and Qumm were inimical to the family of Imam Khalilullah Ali because of the regular thronging of the Indian pilgrims at his residence. According to Ibrat-i Afza, an autobiography of Imam Hasan Ali Shah, “The fortunes of the family were at low ebb when Imam Shah Khalilullah was killed in Yazd.” Hence, Bibi Sarcar Mata Salamat came to the court at Tehran with his son to seek justice. Her pleadings were immediately successful. Shah Fateh Ali ordered his governor of Yazd, Haji Muhammad Zaman Khan to arrest Hussain Yazdi and his gang. Not content with this retribution, he also invited Imam Hasan Ali Shah at his palace and gave him due honour. Ahmad Mirza Adud’ud Dawla writes in Tarikh-i Adudi (Tehran, 1908, p. 69) that, “Finally, as conclusive sign of honour, Fateh Ali Shah gave one of his daughters, Sarv-i Jahan Khanum, in marriage to Imam Hasan Ali Shah, allotting 23,000 tumans of wedding expenses.” The Imam was also invested the honorific title of Aga Khan in 1234/1818, including the governorship of Mahallat and Qumm.

Imam Hasan Ali Shah led a peaceful life in Mahallat, and enjoyed honour at the Qajarid court until the death of Shah Fateh Ali on 19th Jamada I, 1250/October 23, 1834. Shah Fateh Ali was succeeded by his grandson, Muhammad Shah (1250-1264/1834-1848). The Imam attended the coronation of Muhammad Shah in Tehran on January 31, 1835, where he happened to see Major Henry Rawlinson (1810-1895), vide George Rawlinson’s Memoir of Sir Henry C. Rawlinson (London, 1892, p. 52). The new king Muhammad Shah had consulted with his chief minister, Farahani (d. 1251/1835) and appointed the Imam as the governor of Kirman in 1251/1835.

The province of Kirman was then in the hands of the rebellious sons of Shuja al-Saltana, a pretender to the throne, and it was also regularly raided by the Afghans and Baluchis. The Imam diplomatically restored order in Kirman with his own resources. Both Bam and Narmashir held for a long time by the rebellions were also taken back. The Imam sent report of his victories to Tehran, but he obtained no appreciative words due to the rumours that he was extending his influence in southern Iran. The Imam had paid half the expenses incurred in the campaign upon the words of the Prime Minister, Mirza Aqasi that he might recoup himself from the revenues of that province, but the Imam did not touch the revenues and made his claim in the above report. Despite his valuable services, his governorship was short-lived in Kirman.

In 1252/1837, about twenty months after his arrival in Kirman, the Imam was replaced by another governor, Firuz Mirza Nusrat ad-Dawla, and was recalled to Tehran. Trusting on the rumours, Muhammad Shah also took field against the Imam in command of Suhrab Khan. Instead of making an investigation, the king’s militant stance had been a surprise to the Imam. It induced the Imam to take arms for defensive purpose. The fortress of Bam near Kirman was then in the hands of the king’s artillery men, who had betrayed their chief. The Imam was capable to occupy this fort without difficulty in September, 1937. He refused to withdraw with his forces from the citadel of Bam until the principal cause of the court intrigues followed by his dismissal was not shown to him. The Iranian empire turned a deaf ear to him. Rather, his defensive actions were branded a rebellion. Obviously, the accusations were utterly exaggerated. The Iranian chronicler, Rida Quli Khan Hidayat, for instance in Raudat-us-Safa’i Nasiri (Tehran, 1922, 10:260) has lebelled the actions of the Imam as an act of revolt. An important analyst of the fact will be able to judge how much truth there was in the biographical work, Ibrat-i Afza (Tehran, 1946, p. 20) of the Imam, in which he disclaimed any desire for temporal power and said: “Through the grace of God and the blessing of my immaculate forefathers and ancestors, I am able, from the wide and lofty expanse of darwishhood, to disdain and despise all monarchy.” Thus, the Imam was driven to desperate straits and had to take up arms in self-defence. He had however a large and substantial following in Iran. Had he chosen, he could have mustered a big army to shake the Qajarid throne, but he was loath to fight with the king for whom he had a regard.

The Imam’s dismissal from the governorship of Kirman is also occasioned by the rivalries for the headship of the Nimatullahi order in Iran. It is said that Muhammad Jafar, known as Majdhub Ali Shah (d. 1239/1823) was succeeded by Zain al-Abidin Shirwani, known as Mast Ali Shah (1196-1253/1782-1837). Once the Imam, during Fateh Ali Shah’s rule had given refuge to Mast Ali Shah in the village of Daulatabad, near Mahallat, who had escaped the violent persecution of the Shi’a ulema of Fars. During the coronation of Muhammad Shah, Mast Ali Shah, who had been enjoying the Imam’s hospitality at Mahallat, accompanied a certain Ismaili friend to Tehran. Muhammad Shah too, had certain Sufic loyalties, and joined the Nimatullahi order before his coronation. Soon afterwards, Mast Ali Shah came to know Haji Mirza Aqasi, the prime minister, as his powerful rival, who as Nimatullahi aspired to the leadership of the order. It resulted Mast Ali Shah to incur the disfavour of the king, and was driven from the court. Since the Imam had continued to support his friend, Mast Ali Shah, he arose the enmity of Mirza Aqasi, who intrigued against him and caused his removal from the governorship of Kirman.

It is also said that a certain Abdul Muhammad Mahallati had demanded one of the daughters of the Imam in marriage to his son, which was declined. Thus, Abdul Muhammad Mahallati, initially in the service of the Imam, rose to a high position in the service of Mirza Aqasi in Tehran, aroused him against the Imam. Mirza Aqasi, the prime minister was responsible to have stirred up Muhammad Shah, the Qajarid king against the Imam. E.G. Browne in his A Literary History of Persia (London, 1930, 4:147-9) also admits the bone of contention between the Imam and the Iranian king due to the arrogant behaviour instigated by Mirza Aqasi, who being an old tutor of the king wielded more influence over him.

In the meantime, Rida Quli, the grandson of Fateh Ali Shah, had taken refuge with the British in Baghdad, reported alleged details of news to Palmerston through the British resident Col. Taylor, claiming that the Imam had formed an alliance and mutual league with the people of Sistan and the army of Baluchis. This further boosted the rumours of the rebellion of the Imam.

In a letter to Viscount Falkland (1803-1884), the governor of Bombay, the Imam had also disclosed on April 18, 1851 that, “The cause of my having been blamed before was the hot disposition of Haji Mirza Aqasi who had obliged me to leave the Persian court.”

It is an undeniable fact that Iran was a thick arena of the bigoted Shi’ite ulema, where an Ismaili Imam hardly rule the country in peace, and as such, the notion that the Imam had revolted for capturing the Qajarid throne seems absolutely irrational.

The animosity of the Qajarids became more and more virulent, therefore, the Imam at once recalled his brother Sardar Abul Hasan Khan from Baluchistan, where he was conducting military campaigns, and his another brother Muhammad Bakir Khan from Rawar. He prepared to resist the royal forces. He was besieged 14 months at Bam, a town in the province of Kirman, about 120 miles south-east of the city of Kirman on the western edge of the great salt desert, Dasht-i Lut. Thus, the Imam was detained to house-arrest in Kirman, and during which time, he continued to see his followers of Badakhshan, Khorasan and India.

Meanwhile, Muhammad Shah returned from his unsuccessful campaign against Herat in 1254/1838, therefore, the Imam was allowed to proceed to Tehran towards the end of 1254/1838. He presented his case before the king with innumerable evidences of his loyalty. T. MacKenzie, the British envoy, however, reported from Kharrak to the Secret Committee that, “The Aga Khan was induced to surrender himself under solemn promises which were shamefully violated by the Persian government, and instead of being restored to his government, he was kept a prisoner at Tehran at the king’s camp.” Finally, the Imam was made free provided he retired peacefully to his family lands at Mahallat.

Assured of his safety, the Imam however found that he was being socially ostracized by the orders of his implacable enemy, Mirza Aqasi, and had to fight even for food. This fresh provocation embittered the situation. In the meantime, once again the cloud of rumours began to thicken in Tehran that the Imam had built a palace with a huge army to extend his influence in southern Iran. It was exaggerated and ultimately took the shape of a report that the Imam intended to rebel against the Qajarids. The Imam led a tranquil life at Mahallat for about 2 years following his dismissal from the governorship. Early in 1256/1840, Muhammad Shah himself went to Dalijan near Mahallat on the pretence of recreation, to verify the truth of the rumours. At that time the Imam was out of Mahallat for hunting. He however, sent his messenger to Mirza Aqasi, requesting for royal permission to proceed to Mecca for pilgrimage. Permission was granted and a first batch of the Imam’s family including his mother and son were sent to Iraq. He himself then moved from Mahallat for ever in Rajab, 1256/September, 1840 with his brothers, nephews, and a number of relatives, dependents and followers.

The Imam reached Yazd after leaving Mahallat. It is reported in Riach’s diary of September 25, 1840 that, “Bakhsh Ali Khan from Shiraz came to siege the Aga Khan, but he was defeated by the followers of the Aga Khan. Muhammad Shah, the king who was at that time in Ispahan, also sent two messengers to arrest the Aga Khan. The Aga Khan ordered both hands of one of them to be cut off which was done, the other by entreating mercy was not injured.” When the Imam was on the borders of Kirman and Yazd, Bahman Mirza Baha ad-Dawla, the governor of Yazd, and the brother of the king, attacked with the royal force on Imam’s caravan, but was defeated in his incursion. Robert Grant Watson writes in History of Persia (London, 1866, p. 333) that, Bahman Mirza had divided his force into three parts and thus gave an opportunity to the Imam to defeat each detachment in detail. Among the first troops of Bahman Mirza, there were many who secretly held the tenets of Ismailis, the rest was that in the action, which ensued, they went over in a body to Imam, and their leader Isfendiar, was killed.

By the end of 1840, the southern Iran had become a bed of hatching rebellions. It was however rumoured that an Iranian prince Suleman Mirza, residing at Baghdad, had arrived in Kirman to assist the Imam. Even Ali Shah, the king’s uncle, who was spreading his influence in the mountains of Fars, was also in contact of the Imam. Muhammad Taki Khan, the chief of the Bakhtiyari tribe, and the governor of Khuzistan, also generated close ties with the Imam with a view to help him against the Iranian empire. Meanwhile, Muhammad Shah failed to get his revenue in advance from Muhammad Taki Khan, and accused him of having supplied the Imam with his means and resources; therefore, Ali Naqi Khan replaced him to the governorship. A.H. Layard, on the other hand writes in Early Adventures (London, 1887, p. 322) that, when he was in the mountains, he received news that the British government also supported the Aga Khan. There is no foundation to believe that the Imam had ever acquired aids from the rebellions of the southern Iran, or the British authority to engineer rebellion against the Iranian empire. In December 31, 1841 after resuming his office in Tehran, the British agent McNeill had written to Aberdeen that, “It may be almost unnecessary for me to add that the charges brought against the British government or its agents, of having secretly aided the Aga Khan, are without foundation, and the Persian government must have been deceived by its informants.”

In 1257/1841, the Imam defeated the royal forces of 4000 at the command of Isfandiyar Khan, the brother of Fazal Ali Khan near Dashtab. In the interim, Fazal Ali Khan had collected a force of 24000 to compel the Imam to flee from Bam to Rigan on the border of Baluchistan and followed the Imam close upon his heels like a shadow, and blockaded the way to the Bunder Abbas. The Imam found himself between the horns of a dilemma and decided to move to southern Khorasan to Afghanistan. Starting at Rawar, he transversed the arid Dasht-i Lut to Qain. In June, 1841 Muhammad Shah sent Abdullah Khan, the commander of his artillery from Tehran with orders to burn and demolish the towns and villages that were suspected of assisting the Imam. He also sent Khan Ali Khan, the governor of Lar against the campaign. In the meantime, Habibullah Khan, the governor of Yazd also came out to fight with the Imam, with eight guns and a body of troops. Thus, his enemies embosomed the Imam on all sides. In a battle with Khan Ali Khan, he was repulsed, and had to fly to the mountains of Baluchistan. During the night, however, the Imam returned the mountain with reinforcements and surprised the troops of Khan Ali Khan in ambushing upon them at full gallop and turned them back.

Accompanied by his brothers and many soldiers and servants, the Imam proceeded eastward, and after having adventured on a long perilous journey through central Iran, he crossed the borders, and arrived at Lash in Afghanistan in 1257/1841, marking an end of the longer Iranian period of Ismaili Imamate. After facing heavy odds and finding himself out-numbered, the Imam forced his way through the king’s army and reached Afghanistan. Naoroji M. Dumasia writes in The Aga Khan and his Ancestors (Bombay, 1939, pp. 27-28) that, “His exile from Persia was a loss to that country, but Persia’s loss was the gain of the British Empire, and his comradeship in arms with the British army cemented the ties of friendship…..The part which the Aga Khan played as an ally of the British in that disastrous war was in every way worthy of the heroic deeds of the great martyrs of Islam whose blood flowed in his veins.”

About the time that the Imam was having troubles in Iran, the British were deeply involved in Afghanistan, and their efforts were aimed at establishing in Kabul a rule that would be friendly to Britain, and prevent the Russian influence penetrating the borders of India, that would possibly threaten the existence of British empire. The First Anglo-Afghan War, or First Afghan War (1255/1838 to 1258/1842), which is called for heavy sacrifices and untold hardship and suffering, was undertaken partly to counter the Russian advance in Central Asia and partly to place on the throne at Kabul the dethroned ruler, Shah Shuja, in place of Dost Muhammad (1791-1863). Thus, the British occupied Afghanistan on August 7, 1839, and placed Shah Shuja (1780-1842), the amir of Sadozai tribe on the throne of Kabul and Kandhar. Sir William MacNaghten (1839-1891) was designated as the British envoy at the court of Shah Shuja.

Inside Afghanistan, the Imam began to trek from Girishk to Kandhar. On August 6, 1841 the intelligence from Girishk reached Rawlinson, reporting the arrival of the Imam and his horsemen. Rawlinson in turn informed to MacNaghten of the Imam’s influence and of his importance as an Iranian refugee in Afghanistan. Henceforward, a close relation developed between the Imam and the British. From Girishk, the Imam reported his arrival to Muhammad Taymur, the Birtish appointed governor of Kandhar, and also to Major Henry Rawlinson. The Imam stayed on as a guest of Muhammad Taymur at Kandhar.

The internal revolts in Kandhar were put down by October, 1841 by Nott, in which Akram Khan, the chief of Durrani tribe was executed, resulting a disaffection among the other tribes, and a very serious outbreak took place at Kabul too in November, which gradually spread to Kandhar. The British position became critical and in the ensuing struggle, the Imam as the ally of the British, was necessarily involved. Rawlinson also made use of the Imam’s influence among the Shi’ite group, to bring about the success.

In November, 1841, the eastern Gilzays broke into revolt near Kabul in protest against the reduction of their allowances, and occupied the passes on the road to Jalalabad, plundered and cut off the communications of Kabul, and the condition of the British at Kabul became very critical.

The insurrection spread slowly towards Kandhar. To put down the rising, William Nott (1782-1845) on January 12, 1842 fought with the rebels and defeated them. The Imam also joined Nott and Rawlinson in the skirmish of Killashek with his horsemen. One of the Imam’s men was killed and few others were wounded. Rawlinson, in his report mentioned regarding the event of January 12, that, “On this occasion, Agha Khan, having volunteered the services of his hundred men, was present and was engaged in skirmishing with the enemy.”

After two months, the rebel group near Kandhar, prepared for a big incursion under the direction of Mirza Ahmad. The British were in a difficult state. On March 7, 1842, Nott resolved to give a severe blow to the rebels. On this occasion, Rawlinson in consultation with Nott formed a Parsiwan troop, with the horsemen of the Imam and other Shi’a chiefs, Nabi Khan and Mirza Ibrahim and placed altogether 300 cavalry under the command of the Imam. Nott with his forces marched out of Kandhar in pursuit of the enemy and some small skirmishes took place on March 9. On the following day, Nott continued his onwards marching. Rawlinson in his report, dating December 20, 1842 to Governor General, also mentioned that the services at that time of the Imam were such consequence, “that the general thought him deserving of special notice in the report that was forwarded to the government on the occasion.” As the year 1258/1842 progressed, the state of Afghanistan still remained more critical. In July, Kandhar and Jalalabad were still under the British advanced posts, and the intervening valleys and defiles were in the hands of the Afghans.

Meanwhile, Lord Ellenborough (1841-1844), the Governor-General had arrived in India in succession to Auckland and he decided that the British troops should evacuate Afghanistan. In July, 1842 the Imam too learned the evacuation programme of the British. Nott with his troops retreated via Ghazna, Kabul and Jalalabad, and the remaining troops were to return to India via Quetta and Sukkur. The charge of Kandhar was left in the hands of Safdar Beg.

After the departure of the British forces from Kandhar on August 9, 1842 for Quetta, the Imam stayed on in Kandhar for about six weeks with Sardar Sherdil Khan. Rawlinson who sympathized with him, had advised him to retreat to India. Hence, the Imam reached Quetta on October 5, 1842 and then went to stay with the Khan of Kalat, Mir Shahnawaz Khan for more than a month. Before he left, he had been given a letter of recommendation to Sir Charles Napier (1782-1853) by MacNaghten. By the end of November, the Imam reached Sukkur and met Sir Charles Napier, who had been commissioned a general officer to the supreme civil, political and military control of both upper and lower Sind. In January, 1843, the Imam went with Napier to the British camp at Bhiria and then to Hyderabad with his sixty horsemen. In Hyderabad, he was employed in the British service during the battles of Miami and Dubba.

Sind had a population of little over a million in the time of the Mirs. During the Anglo-Afghan War, the Mirs of upper and lower Sind had allowed the British forces to pass through their territories. In 1840, James Outram was appointed as the British political agent to the Mirs of lower Sind in place of Henry Pottinger. Outram was also made political agent of upper Sind in place of Ross Bell in 1841. Sir Charles Napier held many meetings in December, 1842 and January, 1843 with the Mirs for the negotiations. However, on January 11, 1843, Napier stormed the deserted fortress of Imamgarh. The Baluchi tribes of one of the Mirs were embittered and on February 14, 1843, attacked the British residency in Hyderabad. On February 17, Napier marched with his forces on Hyderabad and defeated the Mirs of Hyderabad, Khairpur and Mirpur in the battle of Miami. The Mirs of upper and lower Sind surrendered except Mir Sher Muhammad of Mirpur. On March 26, 1843, at the battle of Dubba, Napier defeated Sher Muhammad, and the annexation of Sind to the British territories was formally announced on August, 1843. In Sind, the Imam placed his cavalry at the disposal of the British, and tried to convince Nasir Khan, the then Talpur amir of Kalat, to cede Karachi to the British. Nasir Khan refused to cooperate, the Imam disclosed his battle plan to James Outram. As a result, the British camp was saved from a night attack. For his valuable services, the Imam was granted an annual pension from Charles Napier with a title of His Highness.

After the conquest of Sind in 1259/1843, the British attempted to subjugate neighbouring Baluchistan, in which the Imam again helped them militarily and diplomatically. From Jerruk, where the Imam was staying after February, 1843, he contacted the various Baluchi chieftains, advising them to submit to the British rule. He also sent his brother Muhammad Bakir Khan together with a number of his horsemen to help the British against Mir Sher Khan, the Baluchi amir. Soon afterwards, the Imam was given a post in Jerruk to secure the communications between Karachi and Hyderabad. Charles Napier writes in his diary on February 29, 1843 that, “I have sent the Persian Prince Agha Khan to Jherruk, on the right bank of the Indus. His influence is great, and he will with his own followers secure our communication with Karachi. He is the lineal chief of Ismailians, who still exist as a sect and are spread all over the interior of Asia.”

On March 23, 1843, the Imam and his horsemen were attacked by the Jam and Jokia Baluchis, who killed his many followers and plundered 23 lacs of rupees worth of Imam’s property. Napier, in April and May, 1843, sent warnings to the Jam and Jokia Baluchis, asking to return the plunder and surrender. In May, 1843, Napier ordered his commander at Karachi to attack and recover the property of the Imam, which was done.

Meanwhile, the Imam left Jerruk, and proceeded to Kutchh via the port of Karachi on Ramzan, 1260/October, 1844, which was his first marine trip. Maharao Shri Deshalji, the ruler of Kutchh feted him with due consideration at Mandvi, and took him to Bhuj and gave him a state bungalow for his stay. The Imam then moved to Kathiawar, where Jam Saheb Shri Ranmalji received him in Jamnagar. For a year, thereafter, he traveled through Kathiawar and came to Bombay via Surat and Daman on December 16, 1845 and was well received with the cordial homage of the whole Ismaili population of the city and its neighbourhood.

Soon after his arrival in Bombay, the Iranian government demanded Imam’s extradition from India, citing the Anglo-Persian Treaty negotiated between Iran and India on November 25, 1814. The British India was placed on the horns of a dilemma. It could not, on the one hand, risk a breach of the friendly relation established with Iran, and on the other, surrender to his enemies one who regardless of personal losses and risk of life, had stood by the British as a faithful ally in their greatest hour of trial. At length, however, through the intervention of the British envoy, it was agreed that the Imam should be allowed to remain in India provided he stayed at Calcutta from where he could not be a menace to the Iranian government as from Sind.

Thus, the Imam was reluctant to go to Calcutta on April 19, 1847 with his 52 followers. Sir Orfeur Cavenagh (1821-1891) had arranged for a house at Dumdum in Calcutta under the care of Bengal Presidency. He had to stay in Calcutta for 18 months until the death of Muhammad Shah in 1264/1848. He learnt of this after one month, and immediately approached Maddock, that he should be furnished facility to return to Bombay. On December 6, 1848, the Indian Government agreed to send the Imam to Bombay. He quitted Calcutta on December 8, 1848 with his wife and a suite of 40 retainers, in the Peninsular and Oriental Steamer, Lady Mary Wood, which sailed from Calcutta and reached Bombay on December 26, 1848. On September, 1850, the deputy Secretary in the Iranian Department of Bombay personally asked the Imam, who stated that he was willing to stay in Bombay. The members of the India Board also approved it on January 22, 1851.

In India, the Imam retained his close relation with the British empire. On a rare occasion, the Aga Hall was visited by the Duke of Edinburgh, the future king Edward VII (1901-1910), as Prince of Wales, during a state visit to India. The Prince of Wales inspected the Imam’s cups won on the Indian turf and his son’s trophies of the Indian chase, and talked over some of the events of a life as varied and adventurous as that of the Imam’s ancestor. It was an honour, which, with the exception of the leading ruling princes, was accorded to no other nobleman and was acknowledged of his princely birth and the admirable services he had rendered to the British government.

Imam Hasan Ali Shah spent his final years peacefully in Bombay, with seasonal stay in Poona, and sometime in Banglore. While on visits to Banglore, he had formed a friendship with the then ruler of Travancore, and subsequently represented that important state in Bombay. He used to visit the Indian communities all over India. He invariably attended the Jamatkhana every morning at Bombay and lectured on the moral and religious precepts they should follow. He used to recite some passages of the Koran and then explain them in Persian. Next to him would stand Varas Ghulu, who knew Persian and translate the Imam’s words into Sindhi.

Apart from his three wives, four sons and six daughters, the Imam also looked after a thousand or more relatives and retainers who had come with him from Iran. His elder son was Aga Ali Shah succeeded him. The second son was Aga Jhangi Shah (d. 1314/1896), whose sons were Zayn al-Abidin Shah, Shamsuddin Shah and Shah Abbas; and Haji Bibi and Shahzadi Begum were his daughters. The third son of the Imam was Aga Jalal Shah (d.1288/1871), who had two sons, viz. Muchul Shah and Kuchuk Shah, and two daughters, Shah Bibi and Malek Taj Begum. Akbar Shah (d. 1322/1905) was the fourth son, whose two sons were Shah Rukh Shah and Furukh Shah.

Imam Hasan Ali Shah died on Tuesday, April 12, 1881 at 9.45 p.m. His son and successor, Aga Ali Shah was in Karachi at that time, who was informed by urgent telegram. In the meantime, the body of Imam Hasan Ali Shah was shifted to the Darkhana Jamatkhana of Bombay on April 13, 1881 at 10.00 a.m. On Sunday, June 5, 1881 the Ismaili leaders held a meeting to decide where to bury the body. Sharif Gangji made an impressive speech in the meeting. Mukhi Ladak Haji offered the plot on the north of Hasanabad, measuring 16000 square yards alongwith a cash of Rs. 5000/- Kamadia Bandali gave Rs. 5000/- and thus, Rs. 25,000/- had been generated in the meeting from different individuals. The Ismailis of Zanzibar and Karachi also remitted huge funds. In sum, with the consent of the leaders and Imam Aga Ali Shah, it was decided to inter the body in Hasanabad, where a splendid mausoleum was erected.

The body of Imam Hasan Ali Shah buried on July 1, 1881. The Ismailis had closed their business and transactions. A grand gathering of over 6000 people assembled at Dharkhana Jamatkhana’s premises, including the ambassadors of Turkey and Persia, the leaders of Europe, Parsis, Muslims and Hindus. The coffin was transferred to Hasanabad at 2.00 p.m. when it was raining. The body was buried at 4.00 p.m. A mausoleum alike Taj Mahal was constructed at the cost of three lacs rupees. The Ismaili men and women had worked very hard in its construction, otherwise its cost had exceeded more than it. Rahim Zain al-Abidin had donated its silver doors. Ababhai Narsi donated its golden zumar, and Mukhi Pirbhai Rahim gave zumar for its two minarets, the height of each is 90 feet.

Image

خاطرات آقا خان محلاتی – جلد دوم

خاطرات آقا خان محلاتی

جلد دوم

                                                 قسمت اول را میتوانید در لینک زیر بیابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2015/01/03/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-2/

تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

زندگی‌ خصوصی من

آن دوران در زندگی‌ خصوصی من نیز تغیراتی بوجود آورد که مهمترین و غم‌انگیز‌ترین آنها جدائی از همسر اولم، شاهزاده بود. ما هردو به توافق رسیدیم و این تصمیم را گرفتیم و با آئین اسلام طلاق اجرا گردید. با اینکه شاهزاده خانم را دیگر ندیدم ولی‌ تا آخر عمر ایشان از حقوق و مزایای درخور شأن والایشان برخوردار بودند. شاهزاده خانم طاقت و تمایل حضور دائمی کنار من را در مجامع مختلف نداشتند و من به آن خواسته احترام می‌گذارم. من چاره دیگری ندارم. وظیفه من آنرا حکم می‌کند. رهبری یک ‌قوم کار شخصی‌ نمیتواند باشد.

آن سال بخصوص من و سید امیر علی‌ بشددت سرگرم مبارزه برای احقاق حقوق مسلمین در دولت جدید بودیم که بالاخره با تقلّای بسیار آنرا گرفتیم و از رفرم مشروطه و تغییرات در قانون اساسی‌ کمال استفاده را بردیم. رفرم مورلی – مینتو به اجرا آمده بود و با اینکه این لقمه سخت را مایل به قورت دادنش نبودند ولی‌ بالاخره بلعیدند. اقدامی بی‌ نظیر در احقاق حقوق مردمان مسلمان شبه قاره هند.

پس از اطمینان خاطر از اقدامات مطلوب و انتخابات نمایندگان و معتمدان بنام مسلمان در مجلس و کابینه من قصد اروپا کردم و با کشتی‌ باز عازم سواحل مارسی شدم و در ریویرا مدتی‌ رحل اقامت افکندم. آنجا ویلایی خریداری نموده ریویرا را به مکان ثابتی برای اقامت در اروپا تبدیل کردم. آنجا بود که با شخصیت‌های بالای اروپا، که در ریویرا ویلا داشتند آشنا و همصحبت Related imageمیشدم و آنجا بود که همسر دوم خود را یافتم. او که از با استعداد‌ترین بالرین‌ها می‌بود مدتی‌ در آمفی تئاتر باله اپرا ی مونت کارلو در گروه باله شهر می‌رقصید. نامش مادمازل تریسا ماگلیانو می‌بود که در آن هنگام فقط ۱۹ سال داشت. ما به شدت عاشق یکدیگر شدیم. تریسا فقط به نظر من یک بالرین استثنائی نبود بلکه مربیان صاحب نام اپرای پاریس و لاس کالا ی میلان نیز بر این امر صحّه نهاده بودند و او را بالرینی با آینده   درخشان یافتند . در بهار آنسال ما در قاهره ازدواج کردیم

  پیمان زناشویی ما سال ۱۹۰۸ بسته شد و مادمازل تریسا ماگلیانو شدند تریسا بیگم آقا خان. ازدواج با تریسا برایم آرامش بخصوصی آورد. نوعی آرامش درونی‌ و قدر شناسی‌ از قدرت بیکران خالق یکتا که زیبایی‌ را آفرید و به ما عقل و شعور قدردانی‌ آنرا عطا فرمود.

با اینکه همسر جدیدم دست از باله کشید ولی‌ خلاقیت خود را به روی مجسمه سازی ادامه داد و از طراحان و مجسمه سازان بنام ربع قرن جدید گشت. او که نام مستعار یلا را انتخاب نموده بود در چندین مسابقه  برای طراحی‌ و خلاقیت مجسمه برنده اول شد که چندین تندیس یادبود‌های جنگ‌های مختلف را طراحی‌ و خلق کرد. فکر می‌کنم پیروزی او بر متجاوز از صدّ رقیب ماهر مجسمه ساز در وین بهترین و اغنا کننده‌ترین طراحی او از میان تمامی مسابقات و رقابت‌هایش بود که آن ساخت فواره یادسپاری قربانیان جنگ جهانی‌ اول بود. ولی‌ تریسای هنرمندم، همسر زیبا و دلبندم، در دسامبر ۱۹۲۶ دچار عارضه‌ای شد و در پاریس تحت عمل جراحی قرار گرفت. او عمل را تحمل کرد ولی‌ هشت روز پس از عمل دچار ایست قلبی گردید و در بیمارستان در سنّ جوان ۳۷ سالگی از دست رفت و به آفریدگار پیوست و من و بسیاری از افراد فامیل و طرفداران هنرش را عمیقا دلشکسته وعزادار نمودImage result for sultan muhammad shah and prince ali khan

ثمره عشق من و  تریسا بیگم دو فرزند بود، مهدی که متأسفانه در دو سالگی بر اثر بیماری فوت نمود، هیچوقت فراموش نمیکنم آن غم انبوه را که من و همسرم تحمل نمودیم. آن زمان فوریه ۱۹۱۱ بود ولی‌ خداوند در ژوئن سال بعدش به ما علی‌ سلمان خان را عطا فرمود. قدمش برای تمامی ما مبارک بود. چه برای خانواده غم زده من، چه برای قوم شیعه اسمعیلی، و چه برای مسلمین هند. بانو تریسا و فرزندمان من را هر بار در سفر به هندوستان همراهی نمودند و اهالی خاندان و پیروانم از آنان دیدار‌ها کردند. خیلی‌ زود پرنس علی‌ خان شد سبب خوشی‌های از یاد رفته.  یادگاری عزیز و دوست داشتنی از تریسا بیگم

  مترجم: پرنس علی‌ خان که بعد‌ها با هنرپیشه معروف هالیوود ریتا هأیوارد ازدواج کرد در سال ۱۹۶۰ در یک سانحهٔ اتومبیل  در  پاریس کشته میشود.

   قدر دانی‌ شخصی‌ من در هنر‌های زیبا اول متوجه موسیقی سمفونیک و باله میشود. من همواره مفتون توانایی بدن آدمی‌ و حرکات موزن آن بوده‌ام چه برسد به آنکه با یک موسیقی شکوهمند نیز همردیف باشد. آنجاست که پروردگار به ما آنچه را که داده در نهایت دسیپلین و تحمل می‌آزماید. زیبایی توام با ازمودگی و زحمت فراوان. پنداری که می‌گوید همیشه به طرف تکامل برو هم فیزیکی‌ و هم متافیزیکی. قدردانی‌ از پروردگار هنریست در نوع خود بس والا. به وضوح به خاطر میاورم اولین والس را با همراهی ارکستر سمفونی که در کاخ نایب سلطنه در پونه مشاهده نمودم. آن موقع من یک پسر ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم. بقدری تحت تأثیر آن موزیک و رقص مدعوین با آن بانوان زیبا و ماهر در والس قرار گرفته بودم که از آن موقع رقص و موسیقی اصیل از مطلوبات عمده من بودند

علاقه وافر من به هنر‌های زیبا بخصوص باله و موسیقی ارکستر سمفونی باعث و بانی‌ آشنائی من با تنی چند از آرتیست‌های تراز اول عالم موسیقی و باله شد همینطور با نقاشان و بازیگران تئاتر دوستی‌‌های بلند مدت داشتم. من خود را از این لحاظ فردی خوشبخت میدانم که افرادی مانند استراوینسکی و همکارش دیگیلف را از نزدیک آشنائی داشته به طوری که در تمرین‌هایشان با ارکستر بزرگ حضور میافتم و تازه‌ترین شاهکار‌های موزیکال باله آنان را قبل از اینکه در صحنه برای مردم نواخته و اجرا شود مشاهده نمایم

پوچینی را نیز به خوبی می‌شناختم. فکر می‌کنم که من اولین کسی‌ بودم که به ورم نامعمول حنجره ا‌ش به عنوان عارضه‌ای جدی و تهدیدی سرنوشت ساز در صدایش مشکوک شدم و به او سفارش کردم که بهتر است بجای مکیدن دائم قرص سرفه برود یک دکتر ببیند. ماسنت هم دوست نزدیکم بود. هر موقع که به اتفاق در شهر بودیم اغلب شام را با هم در هتل دو پاری مونت کارلو میگذراندیم. او از موسیقی نویسان بنام آن دوران می‌بود. روزی که شنیدم در بستر بیماری برونشیت است از کان با اتومبیل به منت کارلو راندم و به آپارتمانش در هتل دو پاری رفته دیداری از آن‌ دوست نابغه میسر ساختم. از من خواسته شد در اتاق نشیمن بنشینم تا کارش در حمام به اتمام برسد. درب حمام نیز باز بود و او با صدای بلند از من عذر خواست و خواهش کرد صبور باشم تا این قطعه به اتمام برسد. من صدایش را میشنیدم که بلند بلند به منشی‌ ا‌ش که زنی‌ با سابقه بود نوت‌های یک قطعه موسیقی را دیکته میکرد و آن درحالی بود که لخت و عور در وان خوابیده بود. آتش مطبوعی از بخاری دیواری بر میخواست. البته هنگام بیرون آمدن و خود را در ربدشامبر پوشاندن برایم دلیل قانع کننده‌ای نیز ارائه داد .. که در آن لحظه به خصوص یک تون و نوای زیبایی به مخیله ا‌ش رسیده که نمیخواسته از یادش برود و زود منشی همیشگیش که به این عادت آشنائی کامل می‌داشت با کاغذ و قلم به حضورش میشتابد. آندو بقدری محو و غرق در آن لحظات خلاق هستند که هیچ فرقی‌ نمیکند لخت مادر زاد باشد یا در لباس تمام رسمی‌ فراک. نوت‌ها میبایستی یاد داشت شوند

با بازیگران و خواننده‌های بسیاری نیز آشنائی داشتم: مادام بارتت از کمدی فرانسه، ژان دو رسزک، خواننده بزرگ تنور و استاد سبک نوینی با خواننده‌هایی نظیر کاروسو که صدای جادوئیش آمفیتیاتر کونت گاردن را از زیر بنایش میلرزاند که با این همه هنوز به توماگنو نمیرسد که به عقیده من بزرگترین تنوریست عهد خویش می‌بود. آندو خوانندگانی استثنائی بودند که من تا سالیان سال نظیرشان را نیافتم

در انگلستان من اغلب هنرمندان و هنرپیشگان وقت را می‌شناختم و در مجالسی چند با آنان غروب را به سر کردم. در تئاتر با سرّ هنری ایروینگ آشنائی کامل داشتم به خصوص در سالن تئاتر لیکیوم به دیدنش به پشت صحنه و به اتاق تعویض میرفتم. جورج الکساندر را خوب می‌شناختم همینطور سرّ سیمور هیکسو و خانمشان ایللین ترریس. من از طریق دوستی‌ از کلوپ مارلبرو با سرّ جانستن فوربس‌رابرتسون آشنا شدم. آن دوست که خود هنرپیشه می‌بود در سیاست نیز وارد بود. وی که نامش دوگلس اینسلی می‌بود یک توازن مخصوصی در زندگی‌ اجتماعی خود ما بین هردو عالم هنر و سیاست، بر قرار کرده بود

روزی سرّ جانستن از من خواست که به او الهامی از یک تراژدی شرقی‌ و اسلامی بدهم و نمایشنامه‌ای در این باب برایش بنویسم. من نیز بلا فاصله به فکر معروفترین تراژدی مذهب من که در باب جد بزرگوارم حسین ابن علی‌ (ع) در کربلا اتفاق افتاد افتادم و آنرا به روی کاغذ آوردم. در یک عصر تابستانی در ۱۹۰۴ من در منزل داگلاس آنرا برایش خواندم. از خود گذشتگی حسین و مصمم بودن وی را برای احقاق حقش سر مد نمایش ساختم و اینکه میداند احتمال شکست و مرگش بسیار است دست از احقاق حق وعدالتخواهی باز نداشت و زیر بار هیچ گونه ریا نرفت. به این ترتیب بود که سرش را بر باد داد و یارانش که زیر زور معاویه نرفتند. همان تعزیه خوانی خودمان با کاراکتر‌های منفی‌ ظالم مانند شمر و یزید و کودک شیرخوار تیر خورده که سمبل پاکی و معصومی بود را توصیف نمودم. این از نمایش‌های عمده مسلمانان شیعه میباشد که همه ساله در ماه محرم در شهر‌ها و روستاها توسط مردم کوچه‌ و بازار اجرا میشود حتی در دربار پادشاه نیز توسط بازیگران این مراسم اجرا می‌گردید با البسه فاخر و اسب‌های چالاک با دکوراسیون رزمی و پرچم‌های افراشته . سرّ جانستن و داگلاس به دقت گوش فرا دادند ولی‌ گمان نمیکنم لبّ مطلب را گرفتند چون این تراژدی اسلامی به مذاقشان خوش نیامد. من هم بعد از آن‌ تصمیم گرفتم دیگر نمایشنامه ننویسم و به تماشای آنها غناعت ورزم. همینقدر که قدر و ارزش یک اجرای خوب را بدانم برایم کافیست

من همواره مفتون هنرهای بی‌ نظیر افرادی مانند استراوینسکی، باسک، نیجینسکی، کرسوینا، و دیگلیف کبیر.. و مربی‌ کوریگرافی مشهور رادین بوده‌ام که شاید به این سبب بود که همیشه از حضور من در جلسات رد و بدل ایده‌ها و حرکات رقص‌ها خرسند بودند و حتی در بسیاری از میتینگ‌های خصوصی و کاری آنها حضور داشتم. ولی‌ دیگلیف حرف آخر را میزد و همه به او اعتقاد و اعتماد داشتند. هنوز که به آن‌ دوران میاندیشم و شخصیت دیگلیف را تجسم می‌کنم در حیرتم که چگونه رفتار و وقار او جلوی نبوغش را نگرفت و مانند بسیاری از نوابغ دهر که اغلب افرادی نا مطلوب در معاشرت هستند دیگلف همچنان آن شخصیت مطلوب خود را حفظ نمود. آن افراد راهر وقت که در منت کارلو بودم میدیدم و شبها از اجرای حرفه‌ای آنها کمال لذت را می‌بردم

 چیزی که در مورد دیگلف همیشه من را متعجب می‌ساخت بی‌ پولی‌ او بود. او همیشه به اطرافیانش مقروض بود. با آن حقوق مکفی من نمیتوانم تصور نمایم که چگونه در نیمه ماه او دست از پا دراز تر برای مخارج روزانه ا‌ش مجبور به قرض از این و‌آن میشد. میدانم که مونت کارلو یکی‌ از مراکز کازینو و قمار جهان است. آیا این عادت را داشت؟ من چون به آن اماکن نمی‌رفتم نمی‌توانم بگویم که او را در کازینو دیده‌ام ولی‌ از کسی‌ هم نشنیده ام. ولی‌ آخر چکار میتواند بکند؟ تازه به من چه مربوط است؟ ولی در هر حال او نابغه‌ای بود که شاگردانش تحول هنریش را در اپرا و باله پس از مرگش همچنان ادامه دادند. انقلابی‌ که در ارائه زیبایی متفاوت به روی صحنه آورد در اقسا نقاط دنیای هنری پیش رفت و در پاریس، لندن، و ایالات متحده به اجرا در آمد و ثمره تلاش‌های دیگلف را به جهانیان شناسند. سرجی پاولویچ دیگلیف در سال ۱۸۷۲ در روسیه متولد شد و از ابداع کنندگان عمده و مبتکر باله روس بود. او در ۱۹۲۹ در ونیز چشم از جهان فرو بست و پس از مراسم مفصلی در هتل لیدو به جزیره‌ سن میشل، جائی که اهالی ونیز مرده‌هایشان را به خاک میسپاردند، حمل گردیده در قسمت مسیحیان ارتدکس به خاک سپرده شد

 تا زمان جنگ اول جهانی‌، روزگار من در مسافرت‌های بسیار میگذشت که اغلب مابین اروپا و آسیا می‌بودند. دنیا از نوعی پیشرفت و ثمره گیری از دوران انقلاب صنعتی‌ بر خوردار می‌بود به خصوص در اروپا و آمریکا. تعداد امریکأیان متمول به خصوص به طور تصاعدی بالا میرفت و من آنرا از نزدیک و از ازدیاد مسافرت‌های امریکأیان تازه به ثروت رسیده در جنوب فرانسه شاهد بودم.

در آن‌ دوران مسئله ویزا و پاسپورت مسئاله ای پیش پا افتاده بود یا اصلا مطرح نبود. به خصوص از کشورهای اروپائی و آمریکائی. بعضی‌ اشخاص جنوب فرانسه را منزل دومشان میساختند مانند صاحب روزنامه هرالد نیو یورک، جیمز کوردن، که یک ویلا ی مجلل در بولیو صور داشت. او در آن زمان مرد سالخورده‌ای بود و شکل و شمایلش نیز به سنش میخورد. او به عصبانیت‌های ناگهانی معروف بود که زود از کوره در میرود ولی‌ من متوجه قلب مهربان او نیز شدم. او و همسر نیکو سرشتش از من و همسرم پذیرایی‌های گرمی‌ در ویلایشان به عمل آوردند با سفره‌ رنگین از انواع اغذیه‌های آمریکائی و اروپائی. به یاد میاورم که دوران جنگ جهانی‌ اول جیمز بقدری به اخبار بد حساسیت داشت که حتی روزنامه خودش را نیز مطالعه نمیکرد.

از دیگر ثروتمندان آمریکائی در در آن دوران ملاقات نمودم آقای هارجس بود که صاحب بانک مورگان بود و یک حامی‌ مقتدر سپاه متفقین علیه آلمان. وی همسری بی‌ اندازه زیبا داشت که در محافل همیشه کنارش دیده میشد. همینطور رالف کرتیس، نقاش معروف آمریکائی  و همسرش، خانم و آقای جیمز هاید، فرزند و وارث شرکت بیمه‌ اکویتبل نیو یورک، برنارد برنسن، و والتر بری که قاضی القضات دادگاه مخلوط قاهره نیز می‌بود و دوست نزدیک ایدث وارتن، داستان نویس مشهور نیو یورکی.

رالف کرتیس معتاد به جناس می‌بود و حرف یا بهتر بگویم متلک‌های سنجیده و اغلب با مزه میپراند. انگار به غیر از نقاشی در این فنّ نیز ماهر بود. بیاد دارم روزی که اتفاقاً در بمبئی بود به اتفاق به سفر روزانه‌ای به کشتی‌ تفریحی خانم و آقای وندربیلت دعوت شدیم. آنان از اهالی نیو یورک بودند و لازم به توضیح نیست که متمول بودند. لرد هریس، که آنزمان فرماندار بود نیز دعوت داشت. وی با اینکه میدید کرتیس سوار آن کشتی‌ شده و دعوت صاحب کشتی‌ است میخواست کمی‌ خود شیرینی‌ کند و او را به صاحب میهمانی معرفی‌ کند پس در حالیکه ما بین آنان ایستاده بود رو به کورتیس کرد و پرسید: “شما خانم و آقای وندربیلت را می‌شناسید؟” کورتیس هم پس از کمی‌ تامل پاسخ داد: “بلی هنگامی که در نیو یورک بودم آنها وندربیلدینگ بودند !” البته برای آنانی که معنی فعل بیلدینگ به معنی ساختن را میدانند و بیلت که فعل ماضی آن میباشد متوجه نکته سنجی او میشوند که در عین حالی‌ که ابراز آشنائی با “واندر ساخت” میکرد از گذشته آنها با مزه گفت که آنها در آن موقع “واندر‌در حال ساختن” بودند. در عرشه کشتی‌ به اتفاق خندیدیم.

در منزل جیمز هاید من چندین بار با موسیو هانتو ملاقات کردم. وی که از تاریخ شناسان بنام فرانسه می‌بود عضو هأیت مدیره آکادمی فرانسه و از زمان ۱۸۹۴ تا ۹۸ وزیر امور خارجه فرانسه نیز بود. او اغلب دوست داشت با من در مورد سیاست صحبت کند و من جوان نیز با علاقه به حرف‌هایش گوش فرا میدادم. خوب به خاطر میاورم بحثی‌ را که در مورد مساله الزک – لرین پیش کشید و به من قبولند که اگر در ۱۸۹۸ کابینه ملین که خودش عضو آن می‌بود، بر دلکاسه پیروز می‌گردید هیچوقت میان آلمان و فرانسه آنقدر خراب نمی‌شد و چه بسا جنگ اول جهانی‌ اروپا را به آتش و خون نمیکشید. من بار‌ها در بحثها و ابراز عقاید بسیاری از دولتمردان سابق و سر کار شنیده‌ام که بهانه‌های بسیاری را برای شروع جنگ جهانی‌ میاوردند و اصرار داشتند که هرگاه به میل و اراده ایشان رفتار میشد جنگی صورت نمی‌گرفتض یا اگر هم میگرفت عالمگیر و اینقدر طولانی‌ نمی‌شد.

در منزل والتر بری نیز با افراد جالبی‌ برخورد داشتم از جمله خانم ادیث واهارتن و مارسل پروست. والتر بری مجرد بود و یک خاصیت خطرناک داشت. من این خاصیت وی را پس از مدتی‌ و توسط خانم‌های آن گروه متنفذ کشف کردم و آن این بود که والتر در مواقع مختلف به تک تک آن بانوان زیر گوشی میگفت که آنها به مراتب از شوهرانشان سر هستند و “حیف شما که زن فلانی‌ شدید.” من این نکته را چندین بار به او یاد آور ساختم و حتی او را به زیر دریایی اژدر افکن به ازدواج‌ها متهمش کردم تا بالاخره متوجه این غیبت‌ها و پشت سر حرف زنی‌‌هایش شد یا شاید شد. او زوج‌هایی  را به مرز جدائی و حتی طلاق کشانیده بود و من متوجه نمیشوم چه لذتی از این کار موذیگرانه خود میبرد.

ولی‌ یک خاصیت خوب داشت که هروقت میخواست با پروست شام بخورد او راضی‌ بود و من می‌دانستم که اگر با او بروم پروست را هم خواهم دید. مارسل پروست نویسنده شهیر فرانسوی که هم سنّ و سال ما ها بود و کودکیش را در ایه و اتوویل گذرانده که در داستان‌هایش آنها را در یک نام، کمبری، نامیده. او مدتی‌ از جوانیش را نیز با مادر بزرگ مادریش در ساحل زیبای نورماندی گذراند. که آن ساحل بعد‌ها شد صحنه جنگ پیروزی متفقین بر متحدین. پروست دو سال را نیز در ارتش با لذت تمام گذرانید و در دانشگاه حقوق سیاسی تحصیل کرد. دانایی سیاسی دینی او من را شیفته وی نموده بود. در حین تحصیلاتش افکارش از پسر عمه‌ شهیرش، هنری برگسون متاثر گردید و هوا خواه او بود. می‌گفتند بعضی‌ از شبهایش را در ریتز میگذرانید ولی‌ من هیچوقت پروست را در ریتز ندیدم بلکه فقط هنگام صرف شام با والتر بری ملاقات مینمودم. داستان‌های کوتاه مارسل پروست در مجله‌های کلاس مشهور بودند. او که فرزند پدر مسیحی‌ و مادری یهودی بود همواره به نحو منحصر به فردی به دین می‌نگریست که در داستان‌هایش بازتاب خود را نمایان میساخت. پروست قبل از اتمام قرن نوزدهم نویسنده مشهوری شده بود. این بود سبک زندگی‌ من در اروپا به خصوص فرانسه و انگلستان. ولی‌ نیمی از سال را در سفر آسیا بودم یا در منزلمان در بمبئی و پونه به سر می‌بردم.

دانشگاه اسلامی  علیگڑه

رفرم مورلی‌ – مینتو داشت کم کم به نتیجه می‌رسید و نمایندگان قابلی‌ از جوامع مسلمان در مجلس انتخاب گردیده بودند. از میان آنان به خصوص خوشوقتم که اسامی رحانیون معتمدی را میدیدم نظیر نواب علی‌ چادری از ولایت بنگال، که از بانیان احیای پان اسلامیزم بودند که بعد‌ها با پشتکاری دوست گرامم سید احمد خان شد مجمع همبستگی‌ مسلمانان هند که من اولین پرزیدنت آن بودم، دیگر، سرّ محمد شفیع و سرّ ذوالفقار علی‌ خان از ولایت پنجاب، و من به شخصه که تمام وقت مشغول رسیدگی به دانشگاه علیگڑه و تبدیل آن‌ به یک دانشگاه اسلامی بین المللی بودم. این دانشگاه ابتدا توسط سرّ سید احمد خان در سال ۱۸۷۵ در شهر علیگڑه تأسیس گردید در سال ۱۹۰۰ آن موسسه که تحت نام مدرستلعلوم مسلمین هند اداره میشد و در سطح کالج فعالیت مینمود با سعی‌ و کوشش من و دوستان علما تبدیل به دانشگاه گردید که من در ۱۹۲۰ به آن بال و پر دادم و توسعه آنرا جدّاً به عهده گرفتم. آرمان دانشگاه “عَلَّمَ الاِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَم” بود. هیچ کس دیگر را نیافتم که مانند شخص من به این پروژه دلبستگی و دلسوزی داشته باشد به همین علت به هیچ کس در این مورد بخصوص اطمینان نمیکردم. این دانشگاه را از ابتدای تأسیس آن‌ مراقبش بودم و همچنان مانند بچه‌ام از آن حمایت و نگاه داری کرده‌ به نشو و نمایش پرداختم

البته در این کوشش حمایت فرمانداری و حکومتی باعث تشویق و پیشرفت پروژه علیگڑه میشد به خصوص بعد از تعویض نایب سلطانه و روی کار آمدن لرد هاردینج که دولتمردی حاذق می‌بود و مطالعات و علاقه شخصی‌ به روی اسلام در ایران و خاور میانه داشته. لرد هاردینج  مدتی‌ را نیز در ایران به سر برده و از نزدیک با فرهنگ و رسوم تشیع آشنا گردیده. همینطور عضو ارشد شورای نایب سلطنه برای آموزش و پرورش جوانان سرّ هارکورت باتلر مرا در این امر خیر یاری فراوان رسانیدند و دستورات لازم را در تسهیلات در تماس‌ها و ایجاد شبکه‌ای از علما، معلمان و استادان برای تبدیل آلیگارت به یک موسسه اسلامی پژوهشی در سطح جهانی‌ صادر و کارکنان آن نهاد فرهنگی‌ را در این کار نیک در اختیارم نهادند.

 در کنار فعالیت‌های تحقیقی و تاریخی و علمی‌ وظیفه دیگری نیز در صدر اهداف این دانشگاه به خصوص قرار داشت و آن تبلیغ اسلام در پهنه هندوستان بزرگ می‌بود. این کار خیر که همواره من به توفیق‌هایم در این راه میبالم باعث شده که من علاقه شخصی‌ خود را نیز به اصطلاح چاشنی‌ اقداماتم کرده‌ام و از مسافرت‌ها به اقسا نقاط و استان‌های هندوستان و از ملاقات‌هایم با تمامی اقشار جامعه، چه ارباب، چه رعیت، چه فقیر، و چه شاهزاده، کمال لذت را برم و در نشر اسلام پاک و  صلح جو به نوعی خود اقناعی برسم. ناگفته نماند مبلغی که در این راه ثواب خرج می‌کردم نیز کمر شکن می‌بود. من ماهیانه صدّ هزار روپیه آن زمان را از صندوق اسماعیلیه و از جیب خود صرف این فعالیت گسترده می‌کردم. چه ماه‌ها و روز‌ها که در قطار و ایستگاه‌های راه آهن بسر نبرد‌م و از سکو‌های آن اماکن برای سخنرانی و دعوت به اسلام استفاده نکردم. خسته و کوفته از مسیر طولانی‌ ولی‌ با عشق و شوق به اشاعه دینم که من را فرامرز‌های آن شبه قاره وسیع برد و راضی‌ از این ثواب بزرگ گردانید. خدا در هر قدم با من بود .. من این را میدانم.

اکنون، چهل سال پس از آن دوران پر شور و سازنده وقتی‌ به علیگڑه می‌نگرم به نظرم از عمده‌ترین آثاریست که از خود بجای می‌گذارم. دانشگاهی با بخش‌های متعدد، لآبرتوار‌ها ی مجهز به پیشرفته‌ترین وسائل و کتابخانه‌های مملو از برگزیده‌ترین آثار تاریخی، مذهبی‌، سیاسی، پزشکی‌، علمی‌، و مهندسی‌ میباشد. نمی‌گویم تمام خدماتم به یک طرف و این یک طرف، ولی‌ می‌گویم از بهترین و اغناع کننده‌ترین تأسیساتی بود که من به جرأت میتوانم بگویم مبتکر و بانی‌ آن بودم که زیر نظر مستقیم من با بهترین دانشگاه‌های دنیا برابری میکند. هر ساله با دیدن آن جوانان گشاده روی که روز فارغ التحصیلی‌شان امیدوار و خوشبین به آینده درخشانشان مینگرند شوقی توصیف نشدنی‌ سر تا پایم را فرا می‌گیرد. خدا شاهد است که من آن جوانان را مانند بچه‌هایم دوستشان دارم

درگذشت ادوارد هفتم

در سال ۱۹۱۰ دوست صمیمی‌ و بزرگ من، پادشاه ادوارد هفتم در لندن درگذشت. من بلافاصله ترتیبات مسافرت خود را به انگلستان دادم که در مراسم خاک سپاری او حضور داشته باشم. پادشاه در کلیسای سنت جورج در وینزور به خاک سپرده شد. جای من در حین مراسم نزدیک خاندان سلطنتی بود، نزدیک جانشین وی، جورج پنجم. در طی‌ مراسم امپراطور آلمان پا به پای پادشاه آینده و وارث تاج و تخت بریتانیای کبیر قدم میزد. آن سازمان دهی‌ مراسم مقداری سوال و تعجب بر انگیخت. این سٔوال‌ها و تردید‌ها با اینکه در یک دایره محدود پادشاهان و امپراطوران ابراز گردید ولی‌ از اهمیت سیاسی عمده‌ای بر خوردار بود.

تا آنجا که من همیشه شاهد بودم در مراسم رسمی‌، چه عزا، چه عروسی‌، و چه هر گرد هم آٔیی دیگر مانند تاج گذاری، مکان پادشاهان دعوت شده در مجلس نه‌ به اندازه و اهمیت کشورشان ربط دارد، و نه‌ به ترتیب الف با میباشد بلکه فقط و فقط بر اساس ارشدیت و طول زمان زمام داری است. در آن زمان‌ها به یاد دارم که پادشاه بلغارستان طولانی‌‌ترین حکومت را داشته، البته قبل از انقلاب بلغارستن، و ایشان مقام اول در جلسات پادشاهان را دارا می‌بودند. پادشاهان دیگر به ترتیب خدمت‌شان پشت سر ایشان قرار میگیرند حتی اگر امپراطوران بریتانیا یا ژاپن باشند. آن پادشاهی که تازه به تخت جلوس نموده باشد در آخر قرار میگیرد.

حال در مجلس عزاداری و گرامیداشت پادشاه مفقود ادوارد هفتم امپراطور تازه آلمان بغل دست جورج پنجم، یعنی صاحب عزا دیده میشد و افرادی را در آن مراسم متاثر حتی دلگیر نمود. یک شایعه پراکنی آنی‌ ولی‌ زیر لبی ما بین حضار پیچید به خصوص وقتی‌ که دیدیم پادشاه یونان که سابقه طولانی‌ در پادشاهی داشت جلوتر از پأدشاه اسپانیا قرار گرفته بود در حالیکه پادشاه اسپانیا در سنین کودکی تاج گذاری نموده بود و بر تمامی آن پادشاهان ارجحیت می‌داشت. کم کم داشت اعتراض پادشاه الفونسو و ملازمانش به گوش می‌رسید که چرا نزدیکترین جایگاه به صاحب عزا را به او ندادند در صورتی‌ که او بر قیصر
آلمان الویت داشت. سفیر اسپانیا در این هنگام علناً از رئیس تشریفات مواخذه نمود که چرا به علیحضرت همایون کاتولیک ممالک محروسه اسپانیا چنین اهانتی شده و حضرت والا کنار شاهزاده جرج پنجم قرار نگرفته اند. متعاقب آن اعتراض ملازمان پادشاه یونان نیز که همین انتظار را داشتند به صدا آمدند چون سابقه سلطنت ایشان نیز از سالهای سلطنت قیصر آلمان پیشی‌ دارد و خلاف آداب است. این صحبت‌ها به گوش پرنس جورج رسید که به عقیده من بسیار به موقع و منطقی‌ جواب قانع کننده‌ای دادند که: قیصر آلمان به ترتیب علّوّیت در سلطنت کنار من قرار نگرفته بلکه به علت ‌قوم و خویشی نزدیک و اینکه ایشان پسر عموی من هستند و از صاحبان عزا میباشند

The_Nine_Sovereigns_at_Windsor_for_the_funeral_of_King_Edward_VII

این توهم و اعتراض دامنه دیگری نیز گرفت و آن مربوط به روسای جمهور به خصوص ایالات متحده آمریکا و فرانسه میشد. آندو نیز هرکدام مظهر و نماینده وقت مردمان خویش بودند و صرفاً به دلیل آنکه از اعضای خاندان سلطنتی نیستند در آخر صفت قرار می‌گرفتند. پیامد آن اعتراض سفیر اسپانیا اعتراض امریکأیان و فرانسویان نیز داشت بلند میشد. خیلی‌ زود رئیس تشریفات آن را متوجه شد و اعلام نمود که هیچ فرقی‌ مابین اعضای خاندان‌های سلطنتی و روسای جمهوور قائل نشده همچنان بر اساس مدت زمان حکومت الویت دهی‌ شده. میشود گفت که یک حاضر جوابی منطقی‌ و به موقع بود چون هیچ کدام از روسای جمهور حاضر در مراسم سابقه ریاستشان بیشتر از پادشاهان حاضر در مجلس نبود بدین ترتیب همه راضی‌ و خشنود گشتند و مراسم بحمد الله به خوبی‌ و شایسته پادشاه مرحوم پیش رفت.

آنروز اشک‌های بسیاری برای پادشاه رئوف و خیر اندیش ریخته شد از جمله خود من که شرم و آبای اذعان آن را ندارم.  پس از آن مجلس پر شکوه مدتی‌ در لندن اقامت داشتم و میهمان پادشاه جدید بودم. تاج گذاری برای ژوئن ۱۹۱۱ تعیین گردید که به دستور پادشاه جرج از من و همسرم به طور رسمی‌ برای شرکت در تمامی مراسم تاج گذاری دعوت به عمل آمد که به عنوان عضوی از خاندان امامت اسلام و دوست و آشنای دیرین خانواده سلطنتی حضور داشته باشیم.

مراسم  تاجگذاری جرج پنجم و ملکه مری با شکوه هرچه تمام تر برگزار گردید. روز‌ها و شب‌های جشن و سرور و رنگ‌ها و نور‌ها ورژه‌های قوای سه‌ گانه و موزیک آلات برنجی و موسیقی‌های نواحی مختلف دنیا توسط بهترین نوازندگان آنها همراه زرق و برق‌ها همه و همه شایسته پادشاهی بریتانیای کبیر به نحو احسن اجرا میگردید. نمایش‌ها و رقص‌های ملل مختلف که بهترین رقصنده‌هایشان را ارائه نموده بودند هوش از سر مدعوین میپرانید و آوای تحسین آنان را بر مینگیخت. من به شخصه از تماشای باله لذت وافر بردم به خصوص اجرای تازه باله معروف پاویلیون دارمید که بسیار در خور مجلس بود و من همسرم که کنار  پادشاه و ملکه مری از جایگاه مخصوص پادشاه آنرا نظاره میکردیم کمال کیف را بردیم. این باله ابتدا در سال ۱۹۰۳ و توسط الکساندر بنوا تدوین گردید که از شاهکار‌های او به حساب می‌اید. به خصوص آن شب که توسط بالرین‌های معروفی نظیر نیجینسکی و کارساوینا اجرا می‌گردید که در نوع خود بی‌ نظیر می‌بود.

میبایستی ذکر نمایم که تمامی این شادی‌ها و جشن‌ها و سرور‌ها زیر سایه توهمی از آینده بریتانیای کبیر و اختیارات پادشاه جدید از دید پادشاه و ملکه نظاره می‌گردید و آن دوران تصویب بودجه لوید جورج بود و متعاقب آن اقدامات وی برای کسر قدرت و اختیار شاهزادگان و لرد‌ها مخصوصاً بعد از درگذشت پادشاه و روی کار آمدن پادشاه جدید. تحوّلات سیاسی داخلی‌ و خارجی‌ بریتانیا بود که دولت وقت را در مقابل خاندان سلطنتی و لرد‌ها قرار داده بود و آنان را تا حدودی هراسان کرده بود. مسئله ایرلند از یک طرف و حدود اختیارات جدید ممالک مستعمره از طرفی‌ دیگر و کوشش احزاب برای ملغی نمودن مجلس لرد‌ها جملگی کافی‌ بودند که افکار شاه جوان را مغشوش نموده حواس او را پرت کنند.George V Corronation

یک نکته قابل ذکر نیز توجه مخصوص پادشاه و ملکه به قیصر جدید آلمان بود که او را در بیشتر مراسم نزدیک خود نشانیده بودند به خصوص در کوونت گاردن که ملکه مری پهلویش می‌نشست از بذله گویی‌ها و گفتار‌های در گوشی با قیصر خود داری نمیکرد و قیصر آلمان را کاملا در راحتی‌ قرار داد به نحوی که خود را همواره میان خانواده خود احساس مینمود و این برای آینده روابط لرزان دو کشور آلمان و انگلستان تأثیر به سزأی گذارد.

چند ماه پس از برگزاری مراسم تاجگذاری در لندن شاه و ملکه جدید عازم هندوستان شدند که مراسم رسمی‌ دیگری نیز در هند داشته باشند. در اوائل ۱۹۱۲ مراسم به رسمیت شناختن سلطنت پادشاه جدید در دربار دهلی‌ برگزار گردید و در آن مراسم تغییر پایتخت نایب سلطنه نیز از دهلی‌ به کلکته  اعلام شد.  از همه بالاتر برای من افتتاح رسمی‌ آلیگارت به عنوان دانشگاه شناخته شده در سطح بین المللی توسط پادشاه جورج و ملکه مری بود که برای دانشجویان و اساتید و کارکنان موسسه و شخص من افتخاری بود فراموش نشدنی‌. من این قبول دیدار از دانشگاه الیگارت را اجر بسیار مینهم حتی بیشتر از لقب جدیدی که پادشاه در آن سفرش به هند به من عطا داشت .. فرمانده اعظم، که شخصا ستاره هند را به سینه‌ام نصب کردند.

آن مراسه اعطای عنوان جدید به من در شب برگزار شد و در یک چادر سلطنتی مزین به آویز‌ها و چراغ‌های رنگارنگ که داخل چادر سیم کشی‌ شده بودند. درون آن چادر عظیم تمامی شهزادگان هند و ممالک آسیایی و مهارجه‌های ولایات هند در کنار افسران ارشد و تمامی اعضای کابینه و شخص نایب سلطانه و معاونان و … حضور داشتند شاه و ملکه در تخت سلطنتی و  تاج بسر آن مراسم تمام رسمی‌ را هدایت مینمودند.

چشمتان روز بد نبیند آن‌شب افتضاحی به بار آمد که نگو و نپرس. ابتدا یکی‌ از لامپها روشن و خاموش میشد به طوری که توجه حضار را از اصل مراسم به آن لامپ معطوف داشت و سخنرانی پادشاه گوش شنوائی نداشت چون همه منتظر لحظه ترکیدن آن لامپ بودند همانطوری که در لامپهای اولیه مشاهده میشد و خطر آتش سوزی به همراه می‌داشت. پشت سر محل جلوس پادشاه و ملکه چند گارد مسلح به شمشیر و تفنگ آماده ایستاده بودند. حدس همه درست در آمد و لامپ ترکید. آنچنان بلوأی به پا شد که زبان از گفتنش عاجز است. همه از ترس آتش سوزی به سمتی‌ فرار میکردند و پادشاه و ملکه در تعجب و واهمه بسیار بودند که ناگهان گارد‌ها از پشت سرشان و با استفاده از شمشیر‌هایشان شروع به قطعه کردن آویز‌های تزئینی و دیواره کرباسی چادر نمودند. خوشبختانه آتش سوزی به بار نیامد و جملگی از احتمال یک فاجعه بزرگ نجات یافتیم.

حادثه آن‌شب در دهلی‌ ترس بزرگی در میان افسران و برگزار کنندگان ضیافت افکند و سوال عمده‌ای را مطرح نمود. چه میشد اگر آن چادر در آتش میسوخت کما اینکه قبلا نظیر آن اتفاق افتاده بود. هرگاه آتش ناشی‌ از ترکیدن آن لامپ به خیمه سلطنتی میگرفت آنرا مانند آتش زدن یک توپ پینگ پنگ در یک لحظه میسوزانید و خدای ناکرده تمامی مدعوین داخل آن خیمه را به سختی سوزانیده میکشت. تلفات شخصی‌ به جای خود ولی‌ تکلیف هندوستان چه میشد؟ هرگاه آن خوانین و مهارجه‌ها و روسای جوامع مختلف هندوستان در آن شب از بین می‌رفتند تمامی آن شبه قاره عظیم بدون سرپرست و بدون حکمران می‌ماند چه برسد به اینکه شخص پادشاه و ملکه نیز صدمه می‌دیدند یا خدای نکرده در آن محل کشته می‌شدند. آنوقت تکلیف بریتانیای کبیر و  ممالک تحت حمایه اش چه میشد و هزاران سوال تشویش دهنده دیگر که به مخیله جملگی ما راه میافت. واقعا چه فاجعه‌ای میشد و چه مناطقی که به دست دزدان و غارتگران و قانون شکنان از هم دریده و متلاشی نمی‌گردید. خدا واقعا به ما آن‌شب رحم کرد. آن‌شب پادشاه دستور صادر نمود که دیگر هیچوقت آن عده از افراد حساس مملکتی در یک محل نا مطمئن جمع نشوند به خصوص در شب و در یک خیمه

روسیه تزاری

پاییز سال ۱۹۱۲ شاهد مسافرت من به روسیه بود. در سن پترزبورگ از موزه‌ها و بنا‌های تاریخی بسیاری دیدن کردم. این شهر که پایتخت تابستانی خاندان تزار می‌بود از کتاب خانه ها، و اماکن هنری بسیار بر خوردار است. به چندین تئاتر و اپرای عالی‌ رفتم که هیچوقت آن هنر‌های زیبا را از یاد نمی‌برم

جای تعجب بود که من در آن سفر به روسیه موفق به دیدار شخص تزار نشدم در حالیکه برادرش و دیگر اقوامش از من و همراهانم در پذیرایی سنگ تمام گذاردند. این بدان خاطر نبود که تزار مایل به دیدار نبود بلکه بیشتر از آن جهت بود که وی تحت یک برنامه عجیب تنهایی و تعمق در خود می‌بود که بعدها همین برنامه به قیمت سلطنت او تمام شد چه از اخبار و اوضاع مردمانش نیز به همان ترتیب بی‌ خبر می‌بود. آن تنهایی او هرچه به زمان انقلاب نزدیک تر میشد بیشتر میشد و حلقه ملازمان و اطرافیانش کمتر می‌گردید. جای بس تأسف بود برای من که او این برنامه و سبک زندگی‌ را قبول و برگزیده بود. او را فردی حساس، خجالتی و عصبی و حتی تا حدی مالیخولیایی توصیف مینمودند که از افسردگی بالائی بر خوردار بود. می‌گفتند برای ملاقات با تزار میبایستی درخواست رسمی‌ به وزارت دربار ارائه دهم که بررسی و اخذ اجازه شرفیابی مدتی‌ بطول میانجامد. من نیز از این کار صرف نظر نمودم چه من خود از نجبا و اشراف به حساب میایم و با تعلق به خاندان پیامبر اسلام و امامت بخش عمده‌ای از مسلمین، آنان میبایستی این مهم را در نظر گرفته از من برای حضور در کاخ و ملاقات با تزار دعوت به عمل میاوردند که نیاوردند. با اینکه از وزیر دربار دل چرکین نمیباشم ولی‌ لزومی به این شرف یابی‌ رسمی‌ و مقرراتی ندیدم

از عکسها و تصاویر تزار به خوبی شباهت زیاد وی با پسر عمه‌ ا‌ش، پادشاه انگلستان جرج پنجم پیدا بود. شباهتی مانند دو نیمه یک سیب. آخرین باری که تزار نیکولاس را ماقات نموده بودم در هندوستان بود و او بسیار جوان و سمت تزارویچ را دارا می‌بود به عبارت دیگر ولیعهد روسیه بود. از آن سال تا به این موقع سالها می‌گذشت و من خوشحال بودم که او را دوباره از نزدیک ملاقات مینمایم. اینبار او تزار پرقدرت روسیه میبود و خانواده بزرگی شامل همسر و پنج فرزند را دارا می‌بود. چهار دختر و یک پسر که کوچکترین آنها می‌بود. البته بسیاری از اقوام وی را در جنوب فرانسه میدیدم که منازل قشلاقی خود را در آن ناحیه دارا می‌بودند. از میان آنان به خصوص دوک اعظم بوریس ودوک اعظم میکأیل که برادر تزار می‌بود که اغلب من را به منزلشان دعوت میکردند و با آنان رفاقت نزدیک داشتم.  من آن زندگی‌ اشرافی که در سن پطرزبورگ دیدم در هیچ کجا ندیدم حتی در لندن و یا در پاریس. اکنون که بیش از سی‌ سال از انقلاب بلشویکی می‌گذرد در کمال تأسف شاهد از هم پاشیدگی خانوادگی تزار و اقوامش بودیم. بسیای به قتل رسیدند از جمله خانواده شخص تزار نیکولاس، بسیاری به تبعید رفتند و در شهر‌های اروپایی و حتی چین رحل اقامت افکندند. شهر هایی مانند هاربین، شانگهای، قسطنطنیه، برلین، پاریس و جنوب فرانسه میزبان بسیاری از فامیل بزرگ و پراکنده حکومت سلطنتی روسیه شدند

در میان اقوام تزار که زندگی‌ را دوباره شروع نمود  ژنرال پلوتسف، آتشه نظامی تزار در لندن بود که من با وی دوستی‌ ساده‌ای بر قرار کرده بودم و به خصوص در نیس و مونت کارلو به منازل یکدیگر دعوت می‌داشتیم. او در تبعید نیز همچنان همان آدم خوشبین و پر تحرک بود و خم به ابرو نمیاورد و از روزگار گله گذاری نداشت. شاید همینقدر که مانند تزار و خانواده ا‌ش اعدام نشده بود خوشحال و قدر دان بود. در آن سال ۱۹۱۲ او نیز در سن پطرزبورگ بود و به محض خبر دار  شدن از سفر من به شهرشان من و همراهانم را به منزل خود دعوت نمود. دعوت به یک میهمانی “بعد از نیمه شب!” بنا به اقتضای فصل روز‌ها همینطور کوتاه تر و شب‌ها بلند تر می‌شدند. در حقیقت مردمان سن پترز بورگ نیز خود را به این ساعات روز وفق داده کار اداری و مغازه‌ها نزدیک ظهر باز میشد و تا پاسی از غروب حدود ساعت هفت الی هشت ادامه می‌یافت. از آنجا که وقت‌ها حدود شش ساعت عقب می‌افتاد میهمانی‌ها و گرد همأیی‌های آنان نیز در فصل زمستان و پاییز نیز به گونه عجیبی‌ به عقب می‌افتاد. خوب به یاد دارم که من و همراهانم که تا به حال به چنین گرد هم آٔیی بعد از نیمه شب عادت نداشتیم نزدیکی‌‌های ساعت دوازده شب به منزل که چه عرض کنم به کاخ ژنرال پلوتسف رسیدیم و زنگ درب را به صدا درآوردیم. مدتی‌ گذشت، خبری نشد. دوباره زنگ زدیم که پس از مدتی‌ خدمتکاری با چشمان خواب آلود در را باز کرد. ما تعجب کردیم و عذر خواستیم که این موقع مزاحم شده ایم و در این توهّم بودیم که میهمانی‌ای در کار نیست ولی‌ خدمتکار جواب داد که اشکالی ندارد ولی‌ ما زود آمدیم !! آن میهمانی ساعت دو بعد از نیمه شب شروع میشد. به هر حال ما را به داخل سالن بزرگی هدایت کرد و از ما خواست که راحت باشیم و عذر خواست که برود صاحب خانه را بیدار کند. ما را می‌گویی، کلی‌ خجول شدیم ولی‌ تا به حال چنین میهمانی‌ای نرفته بودیم. درد سرتان ندهم بیش از یک ساعت و نیم بعد صاحب خانه و همسرش با البسه فاخر از درب دیگر سالن وارد شدند و به ما خوشامد گفتند. ساعت دو پس از نیمه شب بود که مدعوین کم کم رسیدند و میهمانی با رقص و آواز‌های دسته جمعی‌ بر پا گردید و تا چهار صبح ادامه یافت. من آن موقع بسیار خسته و خواب آلود بودم و زود به هتل محل اقامت خود باز گشته تا نزدیکی‌‌های ظهر خوابیدم. کاری که هیچوقت نکرده بودم

تئاتر‌ها و اپرا‌ها در حد کمال عالی‌ بودند. ما در سن پترزبورگ به میهمانی‌های زیادی دعوت شدیم که اغلب بعد از تئاتر یا اپرا و بعد از نیمه شب حضور میافتیم. دیگر داشتم از این برنامه و ساعت‌های دیروقت خسته میشدم ولی‌ neva-riverتمام شهر تحت این برنامه عجیب بود و من و همراهانم نیز چاره‌ای به جز قبول این رسم نداشتیم. کالسکه رانی‌ زیر مهتاب و به روی رودخانه‌ یخ زده نیوا نیز خالی‌ از تفرّج نبود. در ساعت اندک روز میهمانی‌های تیراندازی و شکار براه بود که فقط محدود به پرندگان نمی‌شد و ‌خرس و آهو نیز شکار میشد.

تمامی خانه‌ها به نظر من به طرز خفه کننده‌ای گرم بودند چون از تهویه هوا خبری نبود. من که عادت به هوای تازه داشتم این موضوع برایم غیر قابل تحمل می‌بود چه در لندن و پاریس با اینکه زمستان‌های سردی دارند ولی‌ گاه به گاهی‌ دریچه یا پنجره‌ای باز میشد که هوای تازه بدرون آید. در روسیه با اینکه تمامی خانه هایی که دعوت میشودم از پنجره‌های مجهز به شیشه‌های دوجداره بر خوردار بودند خدمه در اوائل نوامبر پنجره‌ها را میخکوب میکردند که تا آخر آوریل بسته می‌ماند و دمای خفقان آوری در اتاق‌ها سکون داشت که البته خودشان به آن عادت داشتند ولی‌ من گاهی‌ مجبور به تجدید تنفس در هوای آزاد میشدم و به بهانه‌ای بیرون میرفتم و نفسی تازه می‌کردم. متوجه شدم این دمای زیاد داخل منازل روس‌ها دلیل پوشیدن البسه سبک و راحت است ولی‌ هنگام خروج از منازل آنها خود را خوب میپوشانند و لایه‌های متعدد از البسه پشمی و نخی به تن کرده رویشان را با پالتو‌ای از پوست میپوشانند. افراد متمول اغلب از پوست خز و افراد معمولی از پوست گوسفند استفاده مینمودند ولی‌ همگی‌ کلاه پوست گوسفند به سر می‌گذاشتند به خصوص از نوع سیاه رنگ. می‌گفتند که هیچوقت از دمای گرم داخل به سرعت بیرون نرویم چون سرما می‌خوریم و حتی ذات الریه می‌کنیم.

من خیلی‌ زود متوجه شدم که موزه هرمیتج سن پترزبورگ از بسیار سطح بالائی برخوردار است که حتی از موزه لوور پاریس و متروپلیتن نیو یورک پیشی‌ می‌گیرد. موز هرمیتج اشیای باستانی و ساخته‌های بشر عهد عتیق بی‌ نظیری را به معرض نمایش گذاشته از نمایش اقلام و اجناس کم اهمیت که اغلب موزه‌ها برای پر کردن ویترین‌های خود استفاده میکنند جدا خودداری نموده. موزه هرمیتج سن پیطرزبورگ تحت مدیریت مستقیم کنت تولستوی قرار داشت. او که از اقوام نویسنده شهیر روسیه می‌بود که شدیدا مخالف نمایش اشیأ کمتر از استاندارد عالی‌ می‌بود. به طور مثال من سری لوازم غذا خوری نقره‌ای را که از انگلستان و زمان چارلز دوم بوده هیچوقت فراموش نمیکنم. آن نقره کاری در زمانی‌ ساخته شده بود که فقط انگلستان از آن هنر والا برخوردار می‌بوده و هنوز رموز آن کار ظریف و زیبا به دیگر نواحی جهان نرسیده بود. آن کلکسیون نقره کاری را پطر کبیر زمانی‌ که در جوانیش در انگلستان می‌زیسته و در کشتی‌ سازی مشغول گذراندن دوره بوده با خود به روسیه میاورد. پطر کبیر که دارای مذاق عالی‌ و سلیقه موثر به فرد خود بوده اشیأ ذیقیمت بیشماری را به آن موزه مجلل اهدا نموده.

در کلیسای معروف سن اسحاق روحم از شنیدن نوای آسمانی خوانندگان کر و ارگ بادی آن کلیسا پر کشید. پیش از آن  در کلیسا‌های متعددی حضور یافته بودم، چه کاتولیک و چه انگلیکن و از همایش انواع اصوات آنان کمال لذت را برده بودم ولی‌ آن کری که در آن کلیسای ارتدکس میشنیدم به غایت بی‌ نظیر می‌بود. نمیدانم آیا طراحی‌ سقف گنبدی و آکوستیک بود یا تعلیم و صدای خوش خوانندگان بود، یا هردو عامل آن نوای آسمانی شده بود. در هر صورت من چنین آهنگ و نوای خالص و غنی‌ای نشنیده بودم. آن پسرکان خوش سیما و خوش صدای خواننده‌ و آن دوشیزگان فرشته روی توأما نوائی تولید مینمودند که من را به هفت آسمان بردند و برگرداندند. توضیح دادند که این گروه مانند گروه کر کلیسا‌های عمده مسکو و سن پترزبورگ از اقسا نقاط روسیه گرد آوری شده تحت تعلیم حرفه‌ای صدا قرار میگیرند.

از سن پترزبورگ عازم مسکو شدم. پیشروت و توسعه مسکو در آن روزگار به سبب روابط بازرگانی و کارخانجات صنعتی می‌بود. همانطور که سن پترزبورگ مرکز دولت و دربار عمده سلطنتی می‌بود، مسکو به جهت داد و ‌ستد و صنایع آن مرکزیت میداشت. ثروت مسکو از چندین مأخذ می‌بود که عمده آنان کارخانجات تولید شکر، پنبه، و صنعت نو بنیاد نفت از حفاری در بستر دریای خزر تشکیل می‌گردید. من به منازل بزرگ برخی‌ از صاحب صنایع به صرف شام و نهار دعوت بودم. ثروت و سطح زندگی‌ آنان هیچ دست کمی‌ از ثروت و زندگی‌ آریستوکر ات اروپا و آمریکا نداشت. همینطور متوجه شدم آنان نیز مانند همتای اروپأی و آمریکاأی خود از جمع آوری هنر‌های زیبا لذت میبرند. کلکسیون‌های ذیقیمتی از تابلو‌های آثار نقاشان شهیر روسی و اروپأی را در آن منازل مجلل مشاهده نمودم.

من متوجه شدم که آثار نقاشان رئالیست، آمپرسیونیست، و حتی مدرن را بیشتر در مسکو ملاحظه مینمودم تا در سن پترزبورگ که اغلب تابع سبک کلاسیک می‌بودند. در ضمن از مشاهده خیابان‌های مسکو و مردم در تردد و کاسبان و خریدارن متوجه فاصله زیاد مابین طبقه ثروتمند و مردم عادی شدم که بسیاری زیر سطح متوسط بودند و از فقر در رنج بودند. من به این عقیده خود راسختر گردیدم هنگامی که از چند کارخانه دیدن کردم. حتی کارخانه تصفیه پنبه که نظیر آنرا در بمبئی دیده بودم توجهم را به شرائط سخت کاری آن کارگران روسی را با همتای هندی خود و تفاوت فاحش آن با کارگران فقیر ولی‌ شاد بمبئی آشکار ساخت. با خود میندیشیدم که این کارگران در روسیه متمدن و صنعتی‌ چرا میبایستی شرأیطی سخت تر از کارگران هندی داشته باشند که یک کشور جهان سومی‌ به حساب می‌اید و فقر در آن دیار نیز بیداد می‌کند. من حتی یک لبخند به صورت آن زنان و مردان کارگر در مسکو ندیدم و از فضای غیر بهداشتی و حتی آلوده کاری آن‌ مردمان پاک و زحمت کش بی اندازه اندوهگین شدم. پنداری همگی‌ از خستگی‌ دیگر مایل به ادامه زندگی‌ نبودند.

من واقعا از مشاهده مردمان فقیر روسیه آزرده خاطر گردیدم به خصوص منی‌ که با مشاهده فقر در کشور زادگاهم آشنأی کامل دارم. من آن اندوه و افسردگی روسیان را ناشی‌ از دو عامل میدانم – یکی‌ سیستم توزیع ثروت کشور و دیگری که شاید مهم تر نیز باشد، شرائط اقلیمی آب و هوای روسیه. میتوانم اذعان نمایم که نزدیک به هشت ماه در سال را مردمان روسیه در داخل اتاق‌ها و در فضای بدون تهویه هوا و بی‌ اندازه گرم و خفقان آور زندگی‌ را به سر میبرند و این در حالیست که در هندوستان هرچه هم فقیر و بی‌ بضاعت باشی‌ لأاقل تمامی سال را از هوای آزاد، آفتاب و تماشای ماه و ستارگان برخوردار هستی‌ که این موهبت بزرگیست در نوع خود. من حتی از حمام‌های عمومی‌ آنان دیدار کردم و فرق زیادی در آنها با حمام ترکی‌ ندیدم به جز یک فرق عمده و آن زنان مسن شاغل در حمام‌ها بودند که چه در قسمت زنانه و چه در حمام‌های مردانه مشغول خدمت شستشوی حمام کنندگان هستند و مردان لخت مادر زد را بدون هیچگونه افکار منحرف شستشو می‌دهند و خشک میکنند. برایم بسیار عجیب به نظر آمد ولی‌ برای روسها این یک رسم دیرینه‌ است که زنان پیر به راحتی‌ و با دلسوزی مادرانه مردمان را اعم از جنسیت آنان میشویند و کسی‌ هیچگونه نظر سوئی به آن مشغله و آن زنان ندارد.

در زمانی‌ که از روسیه دیدن می‌کردم شبی‌ تیتر بزرگ روزنامه‌ها توجهم را جلب نمود ومن را بسیار هراسناک نمود – خبر آغاز جنگ منطقه بالکان. خیلی‌ زود آن جنگها عالمگیر شده تبدیل به جنگ جهانی‌ اول گردید. ابتدا جنگ توسط کشور‌های بالکان تحت سلطه عثمانیان با یکدیگر بود که دامنه جنگ را به جنگ با سلطنت اسلامی عثمانیان بر مسیحیان بالکان کشانید. اینجا دین و مذهب بهانه عمده بروز اختلاف و برپا شدن شورش گردید و به عکس تصور عمومی‌ دولتمردان روسیه و عثمانی که اینها شورش‌های کوچک است و قابل کنترل میباشند از تسلط و کنترل آنان خارج گردید و به اقسا نقاط اروپا، آسیای میانه و روسیه سرایت نمود که بعد‌ آمریکأیان را نیز مجبور به دخات و شرکت در جنگ نمود.

اوضاع ترکیه عثمانی به شدت رو به وخامت مینهاد و نظر به اینکه ترکیه مقر عمده خلیفه اسلام سنی میباشد و اکثریت مسلمین را تحت خلافت خود دارد جای نگرانی‌ برای انهدام خلافت و راهبری دیانت اسلام تسنن میرفت. من هنگام بازگشت به فرانسه نگرانی‌ و هشدار خود را به دولتمردان روسیه تزاری ابراز داشتم. هنوز به پاریس نرسیده بودم که اخبار اوضاع ترکیه و کشور‌های تحت الحمایه‌ ا‌ش در منطقه بالکان از وخامت بیشتر اوضاع خبر میداد و باعث شد زود تر از موعد به هندوستان روم و در باره اوضاع ترکیه مسلمان با سران اسلامی هند و دانشگاه آلیگارت مذاکره نمایم.

با علم به آنکه شکست امپراتوری عثمانی اجتناب ناپذیر می‌بود در الیگرت طی‌ مذاکرات مفصلی با دیگر سران جوامع اسلامی هند همصدا شدیم که نماینده‌ای به دربار بریتانیای کبیر فرستاده از سلطنت درخواست نمائیم که این شکست را برای ترک‌ها و مسلمین اهل تسنن خفت انگیز نکنند و احترام و افتخار آنان را حفظ نمایند و در این مورد به کشور‌های اروپائی درگیر در جنگ هشدار دهند. در این زمینه من به شخصه از هر کمک مالی و خدمتی فروگذاری نکردم و حتی ارسال هیئت پزشکی‌ برای هردو سوی جبهه‌‌های جنگ به سرپرستی دکتر انصاری را ممکن ساختم. دکتر انصاری از پزشکان و جراحان بنام هندوستان آن دوران می‌بود که از شهرت بالایی برخوردار می‌بود. ایشان با متانت شخصی‌ خود این مأموریت مهم و حیاتی‌ را پذیرفتند و به من منت گذاردند.

وام هایی که من به دولت امپراتوری عثمانی میدادم ابتدا از روی نیت نیک و برادری مسلمین می‌بود ولی‌ کم کم سر و صدای دیگر انشعاب‌های اسلامی درآمد که چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است و در این خصوص جامعه برادران مسلمان هند پافشاری نمودند که کمک‌های مالی‌ خود را در درجه اول معطوف مسلمین هند نمایم که بس مستحق ترند. ضمن آنکه می‌دانستم بالاخره آن امپراتوری باستانی مسلمان رو به نابودیست و دولت نیابت سلطنه از این بابت من را مطمئن ساخته بود کمک‌های خود به سلطان را قطع نمودم و گذاردم سیاست جهانی‌ تکلیف مساله ترک و بالکان را روشن نماید. من خسی بودم در این میقات بیکران.

هنوز دامنه جنگ به اقسا نقاط دیگر اروپا کشانیده نشده بود و ائتلاف متققین شامل اعضای عمده انگلستان، فرانسه، روسیه و تا حد کمتری ایتالیا سعی‌ بر کشانیدن آلمان و اتریش به سمت خود میداشتند که موفق نشدند و آنها به ترکیه عثمانی پیوستند. در هندوستان به خصوص در جامعه مسلمان هند و آسیای میانه غرور مذهبی‌ اجازه نمیداد که بر علیه دولت بزرگ اسلامی ترک آن هم در مقابل دول مسیحی‌ دست به هرگونه حرکات حتی در سطح تبلیغاتی بزنند و در نماز‌های جماعت سرتا سر دنیا برای پیروزی امپراتوری عثمانی دعا میشد و سلامت سلطان و پایداری حکومت خلیفه را از خداوند خواستار می‌بودند. این در حالی‌ بود که ترکیه عثمانی در جهان مسیحی‌ به عنوان یک یاغی مزاحم تلقی‌ میشد و مقالات و کاریکاتور‌های بسیاری در این زمینه در مجلات و روزنامه‌های اروپا چاپ می‌گردید. مشهورترین آن کاریکاتور‌ها در مجله مشت (پانچ) چاپ شد که کاریکاتور سلطان عثمانی را تحت عنوان “مرد مریض اروپا” نشان میداد. این‌ها همه احساسات مسلمانان آسیا را جریحه دار میساخت که در هندوستان سر و صدای زیادی کرد و به غرور مسلمانان آن شبه قاره لطمه وارد ساخت.

سیل تلگرام‌ها بود که از هندوستان به ترکیه فرستاده میشد که جملگی استقامت و جنگ تا آخرین قطره خون را به آنان توصیه میکرد. اینها برای من مسلمان بسیار دردناک می‌بود چه در افق بیکران این جنگ خانمان برانداز غروب خورشید سلطنت عثمانی را به چشم میدیدم نمی‌توانستم آن سختی و ظلم را برای برادران و خواهران ترکم تحمل نمایم. ما فارسی زبانان مثلی‌ داریم که می‌گوید بیرون گود نشسته ایم و می‌گوییم لنگش کن! البته منظور گود کشتیگیران باستان است. در مصاحبه‌ای که مجله معتبر تایم هندوستان از من به عمل می‌آ‌ورد این عقیده خود را ابراز نمودم و خوستار قطع این پیام‌های غیرت برانگیز که فقط و فقط منجر به خسارات بیشتر جانی و مالی‌ میشد شدم. ترکیه عثمانی در شرأیطی نبود که در آن جنگ عالم بر انگیز استقامت بیاورد ولو با کمک‌های آلمان و اتریش

 جنگ جهانی‌ اول

اوائل سال ۱۹۱۴ مرا در برمه میافت. در دیداری که طبق برنامه همه ساله از مریدانم به عمل میاورم از دیدن و شنیدن موفقیت‌های قومم به خود میبالم. با اینکه برمه تحت حمایه بریتانیای کبیر میباشد و از دفتر هند اداره میگردد، احساسات ملی‌ و میهنی در آن کشور صلح جو و آرام بمانند جریان زیرآبی در دریا بر قرار میباشد و آن مردمان زحمت کش را در انتظار روز استقلال تام صبور میسازد. بسیاری از آنان به مذهب شیعه نزاری پیوستند و از کمک‌های بی‌ دریغ جامعه اسماعیلیه برخوردار گردیدند. البته کمک‌ها و خدمات پزشکی‌، پرستاری، و آموزشی اتباع من فرقی‌ مابین مسلمان و غیر مسلمان نمیگذارد و انتخاب طریقت رسیدن به حق را به خودشان وا میگذارند و آن اطاعت از پند و اندرز من است که هیچوقت به کسی‌ دین خود را تحمیل نکنید. اگر آنرا بخواهند در هر صورت میخواهند و اگر نخواهند به هیچ وجه نخواهند خواست پس بهتر است که قضاوت را به عهده خودشان بگذاریم و ماهیت خود را فقط و فقط با ارائه خدمات تخصصی خود نشان دهید. این روش بسیار موثر واقع می‌گشت و دیانت اسلام تا اقسی نقاط دور افتاده آن کشور خواب آلود آوای خود را به گوش بومیان رسانید و آنان را رستگار ساخت.

اواخر بهار و اوائل تابستان بود که از برمه راهی‌ اروپا گردیدم  و از آنجا راهی‌ آفریقا شده از اتباع تازه مستقر خود در ساحل شرق قاره سیاه دیدن کردم. البته به من اجازه ورود به قسمت تحت کنترل آلمان نداده شد. در همان زمان بود که خبر سؤ قصد به جان دوک اعظم فرانسیس فردیناند و همسرش در شهر کوچک و مرزی بوسنیأی سارایوو تیتر صفحات اول روزنامه‌های دنیا گردید و سبب شروع جنگ جهانی‌ اول

چه چیزی به آلمان قیصر یا به قولی کایزر ویلهلم این عتماد به نفس را میداد که با ما بقی‌ اروپا و روسیه به جنگ و ستیز برخیزد؟ آن چیزی نبود بجزتکنولوژی و صنعت به نسبت پیشرفته‌ای که از اوان انقلاب صنعتی آلمان را به کشوری مقتدر و نیرومند مبدل ساخته بود. آنان بدون هیچ رودربایستی با کشور‌های همجوار و خاندان‌های سلطنت روسیه و انگلیس که همگی‌ از نوادگان ملکه ویکتوریا می‌بودند با بهانه‌ای که به هیچ یک از کشور‌های نامبرده مربوط نمی‌شد جنگ را آغاز نمودند. قیصر جوان بس مصمم می‌بود که اروپا را به زانو آورد و مطیع خود سازد

شاید به همین دلیل بود که قیصر آلمان انیستیتوی کایزر ویلهلم را احداث نمود. بسیاری از تکنوکرات‌ها و مهندسان وقت آلمان و اروپا از آنجا فارغ التحصیل شده بودند و برخی‌ از برجسته‌ترین علما و مهندسان صنایع مختلف آنجا تدریس مینمودند و دست به تحقیقات علمی‌ می‌زدند. یک دکتر فریتز هابر بود که یهودی و شیمیدان برجسته‌ای می‌بود و دست به آزمایشات و تحقیقات وسیعی در بدست آوردن کشنده‌ترین گاز سمّی زد که در دوران جنگ اول جهانی‌ علیه انگلیس‌ها استفاده کنند. این گاز مهلک که ترکیبی‌ از سیانور می‌بود با واسطگی افسر ارشدی به نام فرانز باوم که یهودی الاصل و تازه مسیحی‌ شده بود انجام پذیر گردید. فرانز باوم که فرزند یک تکنوکرات یهودی ثروتمند آلمانی می‌بود و همسرش دختر یک بانکدار یهودی می‌بود با استفاده از ثروت و مکنت فامیلی و با استفاده از بودجه ارتش که برای این ماده مرگ آور اختصاص داده بود موفق شد دکتر هابر را تا نتیجه نهایی و بدست آوردن گازی که نامش را زیکلن ب نهادند همراهی و حمایت مالی‌ نماید

همسر دکتر هابر، کلارا، نیز که خود دکترای شیمی‌ داشت در همان انیستیتو مشغول به تدریس می‌بود از جهات انسان دوستی‌ با پروژه‌ای که شوهرش مشغول انجامش می‌بود مخالفت می‌ورزید. دکتر کلارا هابر سعی‌ بر آن‌ داشت که شوهرش را از ادامه تحقیقات و دست رسی‌ به این گاز مهلک باز دارد. وی هنگامی که دریافت شوهرش بی‌ اعتنا به خواهش‌های او به اختراع گاز سمّی نائل آمد در ۱۹۱۵ دست به خود کشی زد. فرانسه‌ و انگلیس میخواستند بعد از اتمام جنگ دکتر هابر را به پای محاکمه نظامی بکشند برای جنایات خلاف قانون ۱۸۹۸هیگ ولی‌ نه تنها موفق نشدند بلکه دکتر فریتز هاربر برای تحقیقات گسترده ‌اش در زمینه علم شیمی‌ برنده جایزه نوبل ۱۹۱۹ نیز شد. او بعد‌ها دلیل اختراع گاز زیکلون ب را ضربه نهایی و کوتاه کردن جنگ اعلام مینمود، همان دلیلی‌ که بعد‌ها پرزیدنت ترومن برای انداختن آن دو بمب اتمی‌ در جنگ دوم جهانی‌ میاورد. هیتلر نیز در زمان جنگ دوم از همان گاز برای کشتن میلیون‌ها یهودی استفاده نمود

فرانز باوم که دچار افکار جاه طلبانه حاکمیت قیصر آلمان بر اروپا و نهایتاً بر جهان می‌بود خود فعالانه در جنگ شرکت جست و چندین بار زخمی شد و بالاخره بر اثر از دست دادن قوای دفاعی بدنش در یک عمل معمولی آپاندیس جان باخت. همسرش دست پسر یک ساله‌شان را گرفت و به سویس مهاجرت نمود. آن پسر بچه که بعد‌ها به جامعه مسیحیان آگوستین پیوسته بود به روحانیت روی آورد و کشیش  شد. او روزی به من ابراز میداشت که در ایام کودکی به او آموخته بودند که پدرش یک قهرمان جنگ بود ولی‌ بالاخره پی‌ برده که پدرش در ساختن گاز مهلک زیکلون ب دست داشته و این حقیقت اورا شرمگین ساخته بود

بگذریم. هنوز به زنزبار نرسیده بودم که خبر شروع جنگ مابین روسیه و آلمان را شنیدم که آن اواخر ماه ژوئیه میشد. در همان اوان آلمانی ها بلژیک را به سرعت اشغال کردند و انگلستان در چهارم اوت به آلمان اعلان جنگ داد. احساسات من جوان در آن زمان به شدت معطوف کشور‌های متفق گردید و از قیصر آلمان به قدری از این تجاوز‌های برق آسایش متعجب و دلگیر شدم که خیلی‌ زود تصمیم به عزیمت به انگلستان گرفتم که حسن نیت و آمادگی خود را در ارائه هر گونهٔ کمک به شخص پادشاه اعلام نمایم. در همان زمان بود که نشان اول افتخار پروس را که قیصر به من اعطا نموده بود به او باز گردانیدم که حاوی نامه‌ گله گذار و شکوه آمیز من به او بود که در آن اقدامات جنگ طلبانه او را محکوم نموده بودم.  در ضمن به اتباع خود در آفریقا تلگرام فرستادم که از هرگونه کمک و خدمات به سربازان و غیر نظامیان کشور‌های متفق خود داری ننمایند و با کشتی‌ عازم انگلیس شدم. از منابع موثق گزارش شده بود که آلمانی‌ها تسلط در آن قسمت از اقیانوس هند را در دست می‌دارند و خطر برخورد کشتی‌ با مین بسیار میرفت. از من خواستند که سفر مومباسا را کنسل کنم و با کشتی‌ از طریق آفریقای جنوبی به سمت اروپا و انگلستان مدت بیش از انتظاری را در دریا گذراندم.

اواسط سپتامبر به انگلیس رسیدم. در طی‌ مدتی‌ که روی آب بودم چندین تلگراف با لرد کیچنر رد و بدل کردیم که در آنها من آمادگی خود را برای خدمت به قوای متفق تا حدود اختیاراتم اعلام نمودم. کیچنر که من را از دوران نیابت سلطنه اش در هند به خوبی میشناخت در نیات خیر من کوچکترین شکی‌ نداشت. وی‌ معتقد بود به عنوان واسطه میتوانم خدمات مهمی را ایفا نمایم که از عهده هر کسی‌ بر نمی‌آمد. نظر‌های کیچنر نه تنها از خودش بود بلکه Image result for prince aly khanبسیاری از دولتمردان صاحب نظر نیز با وی هم عقیده می‌بودند از جمله وزیر امور داخلی‌ هند، وزیر امور خارجه سرّ ادوارد گری، حتی نخست وزیر وقت آقای اسکیت و شخص پادشاه. من نیز قبول کردم و بارها به عنوان فرستاده شخصی‌ پادشاه با سران جبهه مخالف مذاکرات مهمی‌ داشتم به خصوص با فرستادگان و شخص سلطان عبدلحمید. دولت ترک به نظر می‌آمد که عمیقا در گرفتاری و خطر نابودی به سر میبرد. کیچنر از من خواست که به عنوان میانجی به سلطان اطلاع دهم که خود از قوای مرکزی بیرون بکشد و اعلام بیطرفی نماید. برای پشتیبانی و تحکیم این پیام قوای انگلیس خیلی‌ زود دست به تسخیر کانال سوئز زده جریان و رفت و آمد کشتی‌‌ها را به دریای مدیترانه از دریای سرخ و اقیانوس هند و بلعکس را تحت کنترل شدید خود قرار داد.

در این راستا دولت بریتانیا با جوانان عضو حزب ناسیونالیستی جدید التأسیس که نام “ترک‌های جوان” را بروی خود گزارده بودند و بسیاری از آنان در انگلستان مشغول به کار و زندگی‌ بودند تماس‌های مکرر بر قرار ساخته بود. جوانان ترقی‌ خواه حزب “ترک‌های جوان” که در سال ۱۹۰۸ انقلابی‌ در ترکیه عثمانی براه انداخته و برنده شده بودند بسیاری از سران لشکری و کشوری دولت عثمانی را تعویض و اخراج نموده بودند و این مطلب سلطان عبدالحمید را از آنان دل‌ چرکین نموده بود. فکر و خیال پیروزی قوای مرکزی بر روسیه و اروپای غربی برایش یک یوتپیای معبود ساخته بود که پاداش آن براندازی حزب ترک‌های جوان نیز می‌بود

کیچنر و همقطارنش به خوبی میدانستند  که روسیه به هیچ وجه از پیوستن ترکیه عثمانی به قوای متفقین طرفداری نخواهد کرد بدین سبب بود که دیگر دولتمردان متفق را قانع ساخته بود که از ترکیه نخواهند به قوای ما بپیوندد فقط بخواهند که اعلام بیطرفی نماید. من نیز چون با وزیر امور خارجه سلطان عبدالحمید، شخصی‌ بنام توفیق پاشا که اغلب اImage resultوقات کاری خود را، بنا به اقتضای شغلش در اروپا بسر میبرد آشنائی نزدیک داشتم در لندن از وی دعوت به عمل آوردم و در چند دیدار در سفارت عثمانی یا منزل خود او را تشویق به متارکه جنگ نمودم و ضمانت دولت بریتانیا و قوای متفق را برای برسمیت شناختن ترکیه عثمانی و ممالک تحت حمایتش به اطلاع وی رسانیدم. توفیق پاشا نیز در حالی‌ که به حرف‌های من معتقد می‌بود دستهایش بسته بود و از حکومت مرکزی دستور میگرفت، حکومتی که به سبب پشتیبانی قیصر پروس و آلمان روز بروز علم مخالفت را با کشور‌های متفق بلندتر میکرد. این تصمیمات و سماجت ترکیه عثمانی بیشتر هم شد مخصوصاً بعد از لنگر اندازی دو رزم ناو بزرگ آلمان، گوبن و برسلو در بندر قسطنطنیه. پافشاری ترکیه عثمانی در خصومت با اروپای غربی و روسیه بخوبی قابل مشاهده بود و حتی مرا که به ادامه مذاکراتم با سران و دست اندر کاران دولت عثمانی و گرفتن موافقت سلطان عبدلحمید خوشبین بودم به نومیدی سوق داد.

من برای توفیق پاشا احترام زیادی قائل بودم. او که در نزد دول اروپایی همواره از محبوبیت بخصوصی برخوردار می‌بود شاید تنها دولتمردی بود که حزب “ترک جوان” او را از سمتش برکنار کرده بود ولی‌ دولت جدید او را دوباره استخدام و به سمت دیرینه‌ اش گماشتند چون به خبرگی و تجربیاتش با دولتمردان اروپایی اطمینان داشتند و این امر مهم را به یک فرد تازه وارد نمیتوانستند بسپرند. توفیق پاشا و من دوستی‌ پایداری ساخته بودیم و هردو به عقاید یکدیگر بس نزدیک می‌بودیم. او معتقد بود هرگاه از ترکیه عثمانی خواسته میشد که به قوای متفق بپیوندد شاید اوضاع فرق میکرد و ترکیه عثمانی که فقط ثبات و پایداری خود و ممالک تحت سلطه خود را میخواست با آن درخواست موافقت میکرد چون اگر بیطرف باشد پیروزی هر کدام از طرفین به سودش نخواهد بود و نه‌ تنها از سلطان قدردانی‌ نمی‌شد بلکه به اضمحلال سلطنت عثمانیان نیز مینجامید ولی‌ این روسیه بود که بشدت با آن پیشنهاد مخالفت میورزید و پیوستگی آن دو قوا از محالات بود چون خود در جنگ بودند.

در هردو جنگ جهانی‌ مصر از اهمیت استراتژیکی عمده‌ای برخوردار بود و انگلیسی‌ها و قوای متفق به طور اعم نمیتوانستند از آن بگذرند زیرا از بنادر اسکندریه، پورت سعید، قنطره و اسماعیلیه میتوانستند کنترل کامل آمد و شد کشتی‌‌ها را در دست داشته باشند. در اوائل ۱۹۱۵ تعداد سربازان انگلیسی، استرالیأی، نیوزلندی و به خصوص هندی دو چندان گردید. کانال سوئز از اهمیت حیاتی‌ برای هر دو قوای رقیب به حساب میامد و تسلط بر آن آبراه می‌توانست به تنهایی سرنوشت جنگ را تعیین کند.
 
در آن‌طرف ساحل سوئز، صحرای سینا قرار دارد که با اینکه اسماً مال مصر بود ولی‌ توسط قوای عثمانی اداره میشد چه آنان نیز از اهمیت این آبراه بخوبی مطلع و سعی‌ در تسلط بر آمد و شد کشتی‌ هایی که آنان قوا و مهمات حمل مینمودند داشتند. تنگه داردنل که مقصد اغلب کشتی‌‌های آن روزگار جنگ می‌بود همواره تحت نظر هردو قوای مخالف قرار داشت چه از برای حراست قسطنطنیه برای آلمان و ترکیه و چه برای ساحل اروپایی آن‌ برای قوای انگلیسی و فرانسوی و روسی.
این شّک و تردید‌ها همه از رده‌های بالای حکومت عثمانی شروع شد. همه کاره امور مصر از طرف دولت عثمانی شخص خدیو می‌بود که کسی‌ نبود بجز عباس حلیمی که بنا به هر اقتضائی همواره در قسطنطنیه بسر می‌برد. در این فاصله زمانی‌ قوای غرب به خصوص انگلستان بیکار ننشست و دست به تبلیغات وسیعی علیه عباس حلیمی زد که او طرفدار آلمان هاست و دشمن به حساب می‌آید. او دیگر به مصر باز نگشت. سالها بعد تقدیر بود که عباس حلیمی را در دوران تبعید در جنوب فرانسه ملاقات کنم. از دوستی‌ و مصاحبت با وی بسیار لذت بردم و به روحیه سلحشور و نیک خواه وی پی‌ بپردم. او که نیمی از صورت خود را بر اثر یک حمله تروریست به قصد قتل او در ترکیه از فرم و شکل معمول در آورده حتی کریه نمایان میساخت و افراد را در در دیدار اول متعجب و حتی بیزار میساخت ولی‌ پس از مصاحبت با خدیو پیشین مصر به دانش و تجربه‌های وی پی‌ برده برایش احترام قائل میشوی.
از ۱۹۲۰ تا هنگامی که از این دنیای فانی رخت بر بست، من عباس حلیمی را بطور مرتب و اینجا و آنجا ملاقات مینمودم و از مصاحبت یکدیگر خوشنود می‌بودیم. چندین بار هم به میهمانی‌های روی کشتی‌ تفریحی وی دعوت میشدم. کشتی‌ زیبایی داشت که نامش را ” نعمت الله” گذارده بود و میشود گفت منزل زمستانی او در ریویرا بود. او معمولا اواخر بهار و ایام تابستان را در پاریس یا سویس به سر میبرد. من چندین ناهار را با وی بر عرشه “نعمت الله” صرف نمودم و در سویس هم با یکدیگر قرار‌های ملاقات میگذاردیم. یک مطلب را مایلم در اینجا ذکر نمایم در مورد عباس حلیمی و آن این است که او بر خلاف تصور بسیاری ابدا ضدّ انگلیسی نبوده. بر عکس از دوران Image result for prince aly khanصدارتش بر مصر به عنوان خدیو و پاشا ی امپراتوری عثمانی با انگلیسی‌ها همیشه در گفتگو و مناظره بوده که نمایانگر تسلط او بر هنر دیپلماسی و گفتگوست . او چندین دوست انگلیسی دارد و از مصاحبت با آنان که اغلب با حضور من نیز انجام میپذیرد مستفیض میشود.
البته با همه واضح و مبرهن بود که لرد کرمر دارای قدرت اصلی‌ در مصر می‌بود. چه قوای نظامی بریتانیای کبیر تحت فرمان او بود که نایب لسلطنه مصر می‌بود که او را با خدیو در روداروی قرار میداد و در تمامی آن دوران عباس حلیمی از موقع یات و از حقایق امر با خبر بوده با احترام متقابل به یکدیگر روادید آن روزگار مصر رای تعیین و مشاهده مینمودند. با اینکه رقیب بودند ولی‌ هیچوقت عباس حلیمی نگذاشت که به وی و دولت متبوعش بی‌ حرمتی شود و او آنرا میداند و همواره از لرد کرمر به عنوان یک جنتلمن واقعی‌ یاد می‌کند.ولی‌ صادقانه اقرار می‌کند که از لرد کیچنر خوشش نمیاید و آن هم به دلیل‌های شخصی‌ میباشد نه‌ به خاطر انگلیسی بودنش. او معتقد بود که کیچنر هیچوقت از لطف وی نسبت به کیچنر که لقب سردار ارتش مصر را به وی عطا نموده بود قدر دانی‌ نکرد و بعد‌ها نیز بر خلاف میل پاشا ی مصر عمل می‌کند. به خصوص که هنگام تعیین سردار جدید او شخصاً در تلگرامی به ملکه ویکتور از کیچنر حمایت نموده انتصاب مجدد او را به‌‌‌ عنوان سردار خواستار گردید که مورد قبول ملکه واقع شد.

عباس حلیمی از ایست قلبی و در حوالی ساعت ۳ صبح در آپرتمانش در ژنو در می‌گذرد. تا نزیکی‌های ظهر کسی‌ متوجه نبو و آنگاه بود که درب اتاقش رای باز و متوجه فوتش شدند. من شخصاً به پسرش اطلاع دادم که زود خود را برساند برای مراسم تدفین و برای رسیدگی به وراثت. متوجه بودم که حلیمی کلکسیون ذیقیمتی از جواهرات داشت که به ادّعای فرزندش آثاری از آنان نبود و هیچ سند مالکیتی نیز یافت نشد. از آن پدر مقتدر و متمول به او فقط مقدار کم پول نقد که در منزل داشته می‌رسد. حال او آن جواهرات رای هنگام اواخر جنگ فروخته بود و پولش رای صرف خریداری کشت تفریحی و آپارتمان نموده بود یا اینکه در آن فاصله بین مرگ و یافتن وی کسی‌ از مجودیات داخل آپارتمان خبر داشته و آن جواهرات کمیاب به سرقت رفته باشند.
البته این‌ها اموال خدیو حلیمی در اروپا را شامل می‌گردید ولی‌ او چند کاخ و مستغلات در مصر داشت که به وکالت من و دوست مشترکمان سرّ عباس علی‌ بگ که آنزمان عضو دائم شورای هندوستان بود و در دفتر لندن مشغول می‌بود و پس از مسافرت‌های متعدد به قاهره از شخص سلطان که آن اموال را در غیاب حلیمی اداره مینمود آنها را برای وارث بر حقش باز پس گرفتم. این کار آسان نبود زیرا من میبایستی ابتدا از نیات خیر خواهانه خدیو مرحوم یاد کرده خاطرات مکدر او را با خاندان سلطنتی از کدورت بدر میاوردم. آنها نیز به من و همراهم با احترام بر خورداری نموده حرف مرا قبول کردند. قصر دست برادرش شاهزاده فوأد بود که وی در آن سکنی گزیده بود. او قصر را به نام وارث نمود و کمی‌ بعد به عنوان پادشاه فوأد اول بر مسند حکومت مصر تکیه داد. او طرفدار آلمانی‌ها و ایتالیأی‌ها بود. پسر سلطان نیز با خواهر خدیو مرحوم ازدواج کرده بود.

 راضی‌ نمودن اقوام و خاندان سلطنتی ‌قوم و خویش شده خدیو حلیمی و مسئله جلب موافقت آنان به یک طرف، جلب رضایت علما و مراجع روحانی به یک طرف. حال چگونه میبایستی این آقایان را خوشنود نمود تصمیم ایشان است و قضاوت خداوند. این آقایان که اغلب از روسای دانشکده‌های الاذهار می‌بودند نیز هر یک تقاضا‌ها و حق و حقوق مالیاتی اسلامی شامل ایشان را خواستار می‌بودند که دین مبین اسلام آنرا به عنوان خمس و ذکات به طور خودکار مطالبه مینماید.
حضور من در مصر در آن موقع فقط منحصر به رسیدگی اموال مرحوم حلیمی نمی‌شد بلکه من حامل پیام هایی از جانب دول انگلستان و فرانسه به دوستان ترکمان نیز می‌بودم. پاشا‌ها ی مصر که اکنون در گیر و دار جدال دول روسی و اروپای به این مجادله بزرگ کشانیده شدند و نهایتا از هم پاشیدند. ترکیه هرگاه خود را در گیر مسائل آن سفید پوستان قدرت طلب نمی‌کرد در فاصله سالهایی که اروپا در آتش جنگ میسوخت می‌توانست دست به اقدامات سازندگی و علمی‌ زند و حتی از اروپاییان و روسیه آن زمان پیش رفته تر باشد ولی‌ این میل به قدرت و قدرت بیشتر پنداری با ساختار بنی‌ بشر آمیخته شده و فرد از تسلط بر آن‌ عاجز است. و بلی یک میل دیگر نیز هست که باعث این مصیبت‌های خانمان سوز میشود و آن میل به قمار است. ریسک همچنان آن‌ جاذبه خود را در طی‌ تاریخ حفظ نموده پنداری بر بسیاری از صاحبان قدرت این میل دو چندان میگراد و بلکه آرزوی دست یابی‌ به قدرت مطلق آنان را به باتلاق نیستی‌ سوق می‌دهد. من از نزدک شاهد این فرو پاشی‌ها و از میان رفتن‌های امپراطوران غرب و شرق بوده‌ام و آنرا لمس کرده ام. قمار قدرت خطرناک‌ترین قمار آدمیست.

مأموریت من در مصر و موقعیت این کشور باستانی بر مهمترین آبراه جهان نتیجه‌ای را که امیدوارش بودم باز پس داد و من راضی‌ از گرفتن پوان هایی برای کشور آبا اجدادیم بودم. این همکاری‌ها تا پیروزی‌های ژنرال آلن بای بر فلسطین و سوریه و آلپو ادامه داشت. هنگامی که به کوه پایه‌های اناتولیا رسید.

از مصر عازم هندوستان شدم. این بار با دید تازه‌ای به هند میامدم. اینبار با تجربه‌ای گرانبها به هند باز می‌گشتم. من که شاهد نقش عمده ارتش هند در حفاظت از کانال سوئز بودم و نقش جوانان هند صرف نظر از باورهای دینی و اختلافات قومی در سرنوشت شمال آفریقا و جنگ جهانی‌ به طور کلّ. با استقبال شایانی از مردم و اعضای دولتی مواجه شدم که شخص نایب سلطانه را نیز شامل می‌گردید. یکی‌ از ثمرات سفر اخیرم به مصر ایجاد دوستی‌ پایداری با سرّ عباس علی‌ بیگ بود که به اتحاد جدیدی از جوامع اسلامی انجامید. دوستی‌ نزدیک من با بیگ تا آخر عمر ادامه داشت و فرزندان من نیز با فرزندان وی همچنان در تماس و آشنا هستند. خوب به یاد دارم که یکی‌ از فرزندان عباس بیگ بعد‌ها شد سفیر پاکستان در مسکو و یکی‌ دیگر کمیسیونر ارشد در اتاوا.
اواخر آن سال به لندن رفتم. پادشاه از من برای خدماتی که در مصر به ثمر رسانیده بودم شخصاً تشکرنمود. من که فقط برای پیشبرد صلح و دوستی‌ و به عنوان امام مسلمین هند فقط و فقط هدفم ایجاد تفاهم از راه گفتمان است مفتخرم که در این حول و حوش جنگ بین ابر قدرت‌ها فرصت مناسبی برای اتحاد دنیای اسلام نیز پیش آمده بود که من آنرا قاپیدم. تمامی هوش و حواس من گرد کاستن از جنگ و افزایش  صلح میگردد همین. بلی پادشاه، اعضای پارلمان و وزرا هر یک به من شادباش گفتند و قدر کارهایم را ابراز داشتند. در آوریل ۱۹۱۶ اعلیحضرت رتبه شایانی به من عطا نمود و آن شناخته شدن من به عنوان پرنس اول و سلطان پرزیدنسی بمبئی که سلام نظامی با یازده شلیک را توام میشد. البته پایان امپراطوری هند و تغیراتی که در صحنه سیاسی و جغرافیأی جهان به وقوع پیوست از اهمیت آن نشان بشدت کاست ولی‌ در آن زمان چشمگیر بود. فقط در یک مورد دیگر پادشاه این رتبه را  به شخص دیگری عطا نموده بود و آن کسی‌ نبود به جز سرّ سالار جونگ. او فرماندار کّل حیدرآباد بود که در ۱۸۵۷ فرماندار کّل هندوستان بود. روزنامه تایمز در این مورد نوشت: میدان کارزار آقا خان و خدمات او به مراتب فراتر از سرّ سردار جونگ است و خدمت آقا خان به قوای متفق همواره پاس گذارده خواهد شد  
بالاخره نوبت غم و غصه نیز رسید و آن هنگام باز گردانیدن کشته شدگان جنگ به میهنشان بود که در هندوستان من آنها را از نزدیک شاهد بودم. شکست سربازان هندی در مقدونیه و فلندرس اسفناک بود. در این میان پسر عمویم، آقا فاروق شاه نیز که به سفارش من و برای رسیدگی به اوضاع قوم اسماعیلیه به کرمان عازم گشته بود به تحریک مأموران آلمانی در دیار آبا اجدادیمان و ترور گردید که بر غم من بسیار افزود. من دچار افسردگی موقتی گشتم که بیشتر ناشی‌ از خستگی‌ و تداوم کار و مأموریت‌ها میشد و ضربان قلبم نامنظم گشتند که به توصیه پزشکان از رژیم غذایی مخصوصی پیروی نموده به استراحت نیاز داشتم.

 با افزایش کاستن‌های وزنم به فرانسه رفتم که پزشکان فورا غدد تیروئید من را متوجه شدند که از نظم خارج است و گواتر سختی در انتظارم است. در سویس نیز نزد متخصص معروف گواتر دکتر کچر در شهر برن مراجعه کردم و تحت مداوای شخصی‌ ایشان قرار گرفتم. امیدوار بودم با عمل جراحی بتوانند آنرا برطرف سازند ولی‌ پس از آزمایش‌ها گفتند که غیر قابل عمل است. از طرف دیگر آژانس‌های آلمانی فکر نمیکردند که من واقعا مریض هستم و برای جاسوسی به سویس بی‌ طرف آمده و تصمیم گرفته بودند همان بلایی را که به سر پسرعمو فاروق شاه در کرمان آوردند به سر من نیز در سویس بیاورند. ناگهان در یک اخطاری توسط دولت انگلیس نسبت به سؤ قصد به جان من تمامی دستگاه مقننه و اجرأیه سوئیس به تکاپو افتادند چه از روی خبرگی آنان و چه از روی شانس از آن مقاصد جان سالم بدر بردم. خلاصه درد سرتان ندهم جان من هم از داخل در معرض خطر بود و هم از خارج. مأمورین آلمانی در دو اقدام به جان من نا کام ماندند که اقدامات آنها علیه من تا مدتها مطلب و موضوع بحث جراید و اخبار روز بود. یک بمب برایم گذارده بودند که کار نکرد و توسط پلیس سویس کشف گردید و خنثی شد، و یک بار هم در قهوه من سّم ریخته بودند که اتفاقاً قهوه را ننوشیدم

بیماری من سه‌ سال به درازا انجامید و من از این متخصص به آن متخصص در فرانسه و در سویس دست بدست میشودم و دارو‌های آنان رای به طور روزانه مصرف مینمودم تایی اینکه از باخت روزگار من را به پروفسور پیر ماری سفارش نمودند. ایشان از لحظه اول متوجه شدند که بیماری من گواتر نیست ! عجب.. پس این همه تلاش و تخصص آقایان بیهوده بوده؟ حتی میتوانسته جان مرا بیشتر به خطر انداخته باشند چه با مداوای غلط و چه با تشخیص ندادن علٔت بیماری. در هر حال پروفسور پیر ماری من را در رژیم مخصوص خود قرار داد که ظرف مدت یک سال خوب خوب شدم و از سلامتی کامل بهره ماند گردیدم. فقط چشمانم موقعیت طبیعی خود را کمی‌ از دست داده بودند که باز خدا را شکر گذارم که توانستم سلامت خود رای باز یافته به کار و وظیفه امامت خود که بر عهده پیران قوم تقسیم گشته بود ادامه انجام دهم.
تابستان ۱۹۱۹ بود که پس از بازگشت به هند و پس از مطالعات و تحقیقاتی‌ که در دوران نقاهت در منزل یا بیمارستان داشتم دست به نوشتن کتابی زدم که نامش را “تبدیل هند” نهادم. این اثر تحقیقی من آینده نزدیک و دور هندوستان و آسیای‌ شرقی‌ را نمایانگر میشود که در مورد عوامل تبدیل نگاشته ام. آخر در دورانی که من بیمار و تحت معالجات بودم سه‌ امپراتوری جهان از میان رفته بود. امپراتوری تزار روسیه با آن عاقبت اسفناک و غم انگیز کشته شدن تمامی اعضای سلطنتی، امپراتوری آلمان اتریش و مجارستان که طی‌ قرارداد بریست – لیتوسک واگذاری تام قدرت از قیصر را شامل میشد و قیصر جاه طلب و خود سر را از مسند حکومت مطلق خلع نمود و بلی امپراتوری عظیم اسلامی عثمانی نیز متلاشی گردید. آن روزهای پیروزی قوای متفق روزهای درخشش روسای ممالک پیروز نیز می‌بود. از میان رهبران ممالک پیروز به خصوص پرزیدنت ویلسون میدرخشید که با سخنوری قاطع و مصمم خود عبارت “خود مختاری” را سکه زد. امپراتوری عثمانی نیز به چندین مملکت و خانات خود مختار تبدیل شدند و دیگر آثاری از خلیفه مسلمین عالم به جای نماند
پایان امپراتوری عثمانی
با پایان یافتن جنگ جهانی‌ اول و در پی‌ مذاکرات پاریس که در آن‌ نمایندگان کشور‌های ذینفع و پیروز که هریک به شدت از اوضاع و احوال مملکت مخروبه خود و مردم فلک زده دیار خود مینالیدند حدود و مقرر خاص هر کشور را تا حدی معلوم و معین شد. البته که همه ناراضی‌ بودند و پنداری هر یک از نمایندگان انتظار معجزه و جفت و جور فوری بودند که بر هیچ یک از طرفین جنگ آن معجزه نشد و ممالک درگیر و مردم بیگناه خود را در گیر جاه طلبی‌ها و قدرت طلبی‌های بیهوده سلاطین و رهبرانشان به مرز نابودی کشانیدند. جنگ برنده ندارد. همه بازنده اند. از همه بیشتر امپراتوری اسلامی عثمانی که آبرو و حیثیت مسلمانان جهان بود و قرن‌ها با نواحی گسترده‌ای از شمال آفریقا گرفته تا تمامی شبه جزیره‌ عربستان و ترکیه و انتلیا و اروپای شرقی‌ را تحت حکومت خود داشت

موقعیت من و زمان لازم و مکان لازم ایجاب نمود که پس از جنگ جهانی‌ اول و پس از متلاشی شدن امپراتوری تاریخی عثمانی دست به فعالیت‌های فوری برای قرار داد صلح بزنم و برای آنکه کشورهای جدا شده که تعداد آنها کم نبودند نیاز به دولت و فرماندار داشتند که اغلب پس از جنگ تحت فرمانروأی افسران ارشد ملل پیروز قرار داشتند. این ممالک نو بنیاد و خود مختار ملل مختلف از غرب تریپولیا گرفته تا کوردستان در شرق و شمال آلپو تا وادی حلفا و قلمرو‌های بسیاری که فرماندهان در اواخر ۱۹۱۸ با آن رو برو بوده‌اند. مردم ترکیه منطقه آبا اجدادی خود آناتلیا را نگاه داشتند. مردمان ساکن نواحی مختلف تحت امپراتوری عثمانی با این که مسلمان می‌بودند ولی‌ از نژاد‌های مختلف و فرهنگ‌های گوناگون تشکیل میشوند و تنها وجه مشترک آنان با یکدیگر دین اسلام می‌بود.

تمامی قول و قرار‌های تقسیم غنیمت ها پس از جنگ ما بین فرانسه و انگلیس مطرح شده بود همانطور که بین آلمان‌ها و روسها نیز معاهده هایی امضأ گردید. اینکه چه کشوری ناظر تقسیم اقلیم‌های گسترده امپراتوری شکست خورده عثمانی میان کشور‌های پیروز باشد نیز مورد بحث بوده که از ۱۹۱۵ و با نامه‌های کمیسیونر عالی‌ مصر مک ماهان شروع گردید که به شریف حسن به مکه بود برای آینده عربستان و دیگر کشور‌های سوریه، اردن، عراق، و دیگر کشور‌های مستقل عرب زبان. این مکالمات بعد‌ها با لایحه پیشنهادی بالفور مغایرت داشت و موجب درد سر آنان شده بود و هردو در عین حال با قرار داد سیکس – پیکت مغایرت و حتی اختلاف داشتند. همان قرار داد دلخوش کننده ما بین فرانسه و انگلیس که سهم عمده از این مملکت تکه تکه شده را داشته باشند. تعدادی از ولایات اروپای شرقی‌ تحت حکومت عثمانیان نیز نسیب روس‌ها وآلمان‌ها گردید در قرار دادی به نام برست – لیتوسک  برای تصاحب و تعیین تکلیف کشور‌های اروپای شرقی‌ مانند بلغارستان، رومانی، یوگسلاوی و غیره.

سرنوشت هند پس از نتیجه جنگ

خوب به یاد دارم لرد کرزن سعی‌ داشت عبارت “خود دولتی” به “مسئول‌دولتی” تبدیل شود و آن عبارت برای آینده هند بزرگ در مجلس تصویب شود. این هم در نوع خود ابتکاری بود از طرف دوست دیرینه‌ و هوشیار انگلیسی‌ام لرد کرزن که چه در مصر و چه در هند با هم بسیار نشست و برخورد داشته ایم و من او را به خاطر ایده ا‌ش نکوهش نمیکنم چه آن آخرین سعی‌ وی برای احتمال بقای حکومت بریتانیای کبیر می‌بود. چه در آنصورت دولت به هندی تبار استلزاما داده نمی‌شد بلکه به شخص مسئول داده می‌شد که میتواند دوباره نایب سلطنه ها و فرمانداران آنان باشد. کسی‌ حدود و مسیر آن “مسئولیت” را تعیین نکرده. این لایحه به “دیارشی” معروف گردید برای کلمه “مسئولیت.” خوب در اینکه تبدیل دولت به دولت محلی یک شبه صورت نمیگیرد که شکی‌ نیست ولی‌ سرعت جا به جا شدن افسران و فرماندهان هندی به جای انگلیسیها و اصولا اروپأییان نیز با مشکل‌ها مواجه است. زیستن در آن دوران سرنوشت ساز برای من موهبتی بود و خالق یکتا را شکر گذارم برای انتخاب زمان که مرا در این دوران حساس خلق نمود
با همه این احوال دولت بریتانیای کبیر با شرط ایجاد کشور‌های مشترک المنافع که هندوستان عضو عمده آن‌ به حساب میامد تن به واگذاری قدرت در هند نهاد و همانطور با تأسیس فدراسیون کشورهای خود مختار که از شبه جزیره‌ مالزی تا مصر را دربر میگرفت انگلیس‌ها به عنوان شریک در سود و در زیان همچنان موجودیت خود را به اثبات میرسانند. ما میتوانیم شریک منافع هم باشیم و آن را منکری نتوان یافت اگر به درستی انجام گیرد. اینجا بود که باز ادعاهای کشور‌های عضو مشترک المنافع در منافع آنان با یکدیگر تناقض داشت و خود سبب درد سر‌های خود گشته بود. مردم کشور‌های در حال توسعه و تازه به استقلال یافته دیگر اعتمادشان را نسبت به اتباع بریتانیا و اروپا به طور اعم سلب ساخته بودند

تاثیر یک قدرت مرکزی حاکم نه‌ تنها برای سیملا و دهلی‌ نوع  مشکل مطرحی بود بلکه برای دفتر هند در لندن نیز آشکار می‌بود. وظیفه جدیدی در لندن به گردن گرفتم که در سازمان دهی‌ پخش یا به اصطلاح دیسننتریسیون اختیارات مرکزی دفتر هند به عنوان مدلی‌ برای دادن قسمی از اختیارات مرکزی حکومت هند را به حکام و خانات نواحی مختلف شبه قاره هند که کار کمی‌ نبود ولی‌ با عشق و علاقه به خصوصی آنرا قبول و به انجام رسانیدم و پیشنهاد‌های ارزنده‌ای با همکاری تیم‌ مجرّبی که در این راستا به خدمت گرفته بودم به دفتر هند ارائه دادم. آن گزارش شامل برنامه ریزی پیشرفته‌ای برای نیل به رسیدن به ممالک صنعتی‌ جهان به صورت راهنمایی‌ استفاده از اختیارات جدید نیز میشد

ایالات متحده آمریکا با ممالک مشترک المنافی و کشور‌های دومینیون جنوب همکاری مستقیم دارد بدون آنکه عضو آن ممالک تحت سلطنت بریتانیای کبیر باشد. یک پیمان نانوشته نظامی که ظرف یک ساعت تهاجم به کشور‌های هم پیمان رای سریعا پاسخ دهند و به پشتیبانی یکدیگر بجنگند و کشته شوند. یک همبستگی‌ قدرت. روز هایی بودند که من تمامی اوقات و انرژی خود رای برای مقاصد صلح جویانه و راه حل‌های دیپلماتیک با گوخاله ادامه میدادم. من و گوخله برای یکدیگر احترام به خصوصی قائلیم. خوب به یاد دارم که در ۱۹۱۴ که حاوی پیام هایی از آفریقای جنوبی به لندن بودم ایشان با وجود بیماری قندی که داشت و به هوای ماه آلود و ابری لندن عادت نشاتند چند روزی دیگر در لندن اقامت نمودند که من برسم و بام یکدیگر دیدار شامی داشته باشیم. من و گوخاله بدون رودر بایستی معمولی که میان سیاستمداران و رهبران آن دوران وجود داشت در مورد مسائل مطرح و لازم هند و دیگر ممالک مشترک ال منافع و آینده آنها با قدرتمندان غرب مطرح مینمودیم.
اوائل سال ۱۹۱۵ گوخاله به رحمت ایزدی پیوست و هنگام وصیت برای من نیز یک سری مدارک و یادشت‌های وی در مورد هندوستان بعد از جنگ، که بعد از دو سال آنها را به معرض دسترسی‌ همگانی قرار دهم که من به سفارش وی پس از دوسال آنها رای در اختیار جرائد و افراد مسئول مربوط قرار دادم. من در آخر آنها یادشت‌ها و نظریات خود را نیز ضمیمه آنها نموده بودم و در آن یاداشت‌ها خواستار خود مختاری هندوستان و پیمان فرهنگی‌ و صنعتی هندوستان با کشور‌های تازه استقلال یافته شرق آفریقا بود که شخصاً ضمانت مالی‌ برخی‌ از برنامه‌های توسعه جوامع نیمه بدوی آن قبائل و ساکنان آن نواحی محروم از خدمات پزشکی‌، فرهنگی‌ و صنعتی بهره ماند گردند همانطور که کم کم بازرگانان و تحصیلکرده‌‌های اسمعیلی در زنزبار، دارسلام، و تانزانیای آینده به سفارش و حمایت شخص خود من راهی‌ شرق آفریقا گشتند. ما آن عتماد و احترام متقابل رای تبدیل به کوشش‌های خیر خواهانه و اعم المنفعه مینماییم و دست به عمل می‌شویم با ذکر معروف “یا علی‌ مدد”.
در ۱۹۱۹هرچه من آرام و ممتد در راه نیل به اهدافمان در آن مملکت محروم داشتم پیش میرفتم دولت هندوستان بسیار مخالف استراتژی من عمل میکرد. جوانانی به روی کار آماده بودند که سیر ترقی‌ و تکامل رای یک شبه میخواستند و این طرز برخورد عجولانه سد راه بسیاری از اهداف بالا و والای دوستان مرحومم فیروز شاه مهتا و شخص گولخالی بود. بدون آن دو شخصیت سیر رسیدن به آرمان‌ها مان برایم مشکلتر گردید ولی‌ از حرکت باز نأیستادم و از طرف و از برای آن دو یار نیک خواه و ترقی‌ طلب فعالیت‌هایم را سه‌ چندان ساختم.
حتی قبل از تصویب لایحه هند از پارلمان اوضاع در هندوستان به سرعت رو به وخامت گذارد. یک کمیته تحت اداره قاضی اعظم لرد رولت تشکیل گردید که قوانین مبارزه با مخالفت‌های اعضای جوان تازه وارد به دستگاه دولتی و مخالف مقامات دولتی میشوند بر رسی‌ نموده از طریق گفتمان و نهایتاً از طریق پی‌ گیری قانونی مخالفین عجول دست به اقدامات لازم زنند. این به اوضاع کمک نکرد بلکه به تشنج میان دو طرف دستگاه حکومتی افزود. افراط گرایی‌ها از هردو طرف مشاهده می‌گردید. لایحه ارائه شده توسط کمیته لرد رولات هنگامی که از مجلس گذشت کنگره اعلان اعتصاب نمود. چندین بار در آن دوران سخت و لجوج من خواهان استقامت و کنترل بودم نه‌ تنها از طرف مریدان اسماعیلیه بلکه از طرف تمامی جامه مسلمانان هند که خیلی‌ زود اولین قربانی این لجاجت‌ها و خود سریهای تازه واردان به گود سیاست هندوستان گردیدند. حوادثی مانند حادثه ارمیستار از خاطره‌ها نمی‌روند.
 تقریبا تمامی افسران بالا رتبه انگلیسی و صاحب نظرانی که در قرارداد‌های صلح شرکت داشتند ضدّ ترک‌ها بودند. لوید جورج، نخست وزیر، بسیار طرفدار ونیزلس، رهبر یونانی می‌بود. او که زاده ولز می‌بود شباهت هایی بین تقلا‌های دولت ولایتی ولز و دولت یونان آنروز مشاهده مینمود. جورج با اینکه عملا ضدّ ترکی خود را به کار نبرد در از همپاشیدگی امپراتوری عثمانی بسیار بی‌تفاوت می‌بود. آرتور بلفرد که امضایش پای نامه خطاب به لرد راثچایلد در تاریخ معاصر خاور میانه ثبت گردیده، تمایل دولت فخیمه انگلستان را به پیدایش یک کشور یهودی در فلسطین به اطلاع او و تمامی ملت انگستان می‌رساند. ضدّ ترک بودن او نسبت مستقیمی‌ دارد با تفکرات صیهونیستی او که پایه اسرائیل را بنا نهاد.

صیهونیزم، میبایستی بگویم هیچوقت مورد تائید شخص من نبوده با اینکه دوست نزدیک قدیمی‌ من پروفسور هافکین، یک روسی بسیار باهوش یهودی می‌بود که با اصول صیهونیستی موافق بود. او که همراه خانواده‌ ا‌ش از دوران خشن و سخت تزاری و رفتار حکام وقت به یهودیان به اروپای غربی مهاجرت نموده بود از همان دوران امیدوار بود که دولت عثمانی اجازه استقرار دولت خود مختار یهودیان را در قسمی از پهنه امپراتوری عثمانی بدهد و یهودیان عاصی‌ از ظلم حکومت‌های محلی و پایتختی پناه دهد. این را تقریبا مطمئن بود که هرگاه دولت عثمانی سقوط نمیکرد کشور یهودی بدون زور و تجاوزاتی که به صیهونیست‌ها نسبت می‌دهند برپا می‌گردید چه دولت مرکزی اسلامی در طی‌ تاریخ چند قرن اخیر همواره به یهودیان انگلستان، فرانسه، و اسپانیا و دیگر کشور‌های اروپایی و روسی پناه میداده و حتی به بسیاری از آنان حقوقی برابر مسلمانان تحت سلطه عثمانی عطا میداشتند. این را حتی در روزنامه‌های اروپایی تبلیغ و از یهودیان دعوت به مهاجرت مینمودند که بسیاری در سالونیکا و در کرانه‌های دریای مدیترانه رحل اقامت افکندند و افراد کاری و مفید به حال جامعه اسلامی و مسیحی‌ نواحی غرب امپراتوری عثمانی واقع گشتند. پروفسور هافکین همواره در آرزوی کشور یهودی در سرزمین مقدس یا همان بیت المقدس بسر می‌برده که بالاخره به آرزویش رسید ولی‌ من را نتوانست به آرمان‌های صیهونیزم قانع کند

من با بسیاری از آرمان‌هایشان موافق می‌بودم ولی‌ هنگامی که از آن آرمانها برای ایجاد نیروی ناسیونالیستی و دولت مقتدر و ظالم بکار رفت از آن به کّل ناامید و حتی خشمناک گشتم. هرگاه دولت عثمانی به روی کار می‌بود من مطمئن می‌بودم که به خواسته یهودیان جهان در ایجاد یک کشور خود مختار تن در میداد کما اینکه با سرکیسیان، که اروپأیان سفید پوست ولی‌ مسلمان هستند کرد و عبدالحمید شخصاً جأ به جائی آنان را از اروپا به دهکده‌های ولایتی که اردن امروزی را تشکیل می‌دهد تحت نظر میداشت. همین‌کار را برای یهودیان نیز انجام میداد و اینهمه جنگ و خون ریزی که بعد‌ها تاریخ شاهد آن می‌بود رخ نمیداد. ولی‌ چه میشود گفت. تاریخ پر است از این اگر‌ها و چه میشد ها

عبدالحمید از ابتدای سلطنتش با یهودی‌ها میانه خوبی میداشت و آنان را اعضای مفید جامعه میدانست چه بسیاری از کارکنان بنادر از بار بران گرفته تا ناظران و مدیران از یهودیان بودند و بسیاری از صاحبان صنایع و تجار عمده از یهودیان می‌بودند همینطور پزشکان حاذقی از این قوم در خدمت امت مسلمان ترکیه عثمانی بودند که تحصیلکرده‌ کشور‌های اروپای غربی می‌بودند. عبدالحمید آنها را برای اقسا نقاط سرزمین اسلامی خواستار بود. این اسرائیل با آن دولت افراطی دست راستی‌ و دیکتاتور هیچگاه آن منزلت را برای اتبأعش در مد نظر نداشت چه اسرائیل یک دولت دست نشانده انگلیس و دوستان دو سوی اقیانوس او می‌بود که مانند بوته خاری در میان گلستان آن کشور متجاوز را به بهانه آزار یهودیان توسط هیتلر مسیحی‌ کاتولیک تأسیس نمایند و تروریست‌ها ی بسیار به اورشلیم ارسال دارد که بعضی‌ از دولتمردان آینده آن کشور نو بنیاد نیز شدند. من با ایده‌ها و آرمان‌های صیهونیزم از جوانی‌ و در سال ۱۸۹۸ که توسط مقالات و نوشته هائی که هافکین در پاریس به من میداد آشنا گردیده بودم

هافکین مرا با دوستان یهودیش در پاریس اشنا نمود از جمله خاخام زادک کاهن که از طریق او من با بارون ادموند راثچیلد آشنا گشتم. بارون راثچیلد از آزمونگر‌های صیهونیزم ابتدائی بود. او که مرد متمولی نیز می‌بود بسیاری از مهاجرین اولیه یهودی را به سرزمین فلسطین شخصاً حمایت نمود و مخارج سفر و اقامت آنان را به عهده گرفت. میشود بگویم من لااقل به خلوص نیت و باور او به یک آرمان احترام می‌گذارم. او مرد کار و عمل بود در راه خود و قومش، درست مانند من که اهل کار و عمل هستم در راه اهداف خود و قومم. من او را درک می‌کردم. در منزلش با دو فرزند بارون ادموند آشنا شدم، جیمز که آن‌موقع دانشجوی کمبریج بود و موریس که جوانتر می‌بود و با Image result for baron edmond de rothschildیونیفورم کادت نیروی دریایی با من دست داد. ما دوستی‌ پایداری را تا آخر عمر حفظ کردیم.  خاخام کاهن سرگرم نوشتن متن پیشنهاد و گرفتن اجازه تأسیس یک ناحیه خود مختار یهودی از سلطان عثمانی می‌بود و عقیده داشت که امپراتوری عثمانی یک امپراتوری چند ملیتی و چند فرهنگی‌ میباشد و سلطان با خواسته یهودیان در این امر موافقت خواهد نمود. وی یک برنامه دقیق و منظم برای مهاجرت یهودیان از اقسا نقاط دنیا در دست تهیه داشت که با یهودیان اروپأیی و روسی شروع میشد. خاخام کاهن و بارون راثچیلد هردو از من درخواست نمودند که  پیشنهاد آنان را به نزد سلطان عبدالحمید ببرم و در حقیقت ضمانت ‌قوم یهود را کرده ارادت و قدردانی‌ قوم یهود را به امپراتور عثمانی گوشزد شوم. کار کوچکی نبود. عجب گیری کرده بودم من. از طرفی‌ با خود میندیشیدم که ما همه از پیروان ادیان ابراهیمی هستیم و کسب احترام و ارادت قوم یهود به امپراتوری اسلامی خود موفقیتی است در نوع خود بینظیر به خصوص که یهودیان و مسلمانان از بدو اسلام با یکدیگر داد و ‌ستد میکردند و به یکدیگر احترام می‌گذاشتند

قبول کردم و کمر همت بستم که درخواست خاخام و بارون را به سلطان عبدالحمید ارائه نمایم. از این رو شخصاً با امیر پاشا، سفیر ترکیه عثمانی در پاریس تماس گرفتم او نیز به “عزت بی”  مشاور مخصوص سلطان عبدالحمید درخواست نامه یهودیان را ارائه کرد و تقاضای تعیین تکلیف نمود. بر خلاف انتظار من و دوستان یهودیم، سلطان با آن طرح کشور خود مختار یهود تحت الحمایه‌ی امپراتوری عثمانی مخالفت ورزید. خوب یا بد، در آنزمان برایم احتمالش برابر بود ولی‌ امروزه با خود میاندیشم آن مخالفت با تقاضای یهودیان از بزرگترین اشتباهات سلطان عبدالحمید بود. همان یک دندگی و لجاجتی که گریبان قیصر آلمان را گرفته بود گریبان سلطان را نیز گرفته بود و چه عاقبت‌های اسفناکی که از این خود خدائی‌ها بر نیامده. همگی‌ در گردباد تاریخ مانند گرد و غبار محو شدند

خوب بیاد دارم وینستون چرچیل جوان خیلی‌ به دنبال این جریان میدوید و بالاخره موفق شد با موافقت بالفور و لوید جورج در سال ۱۹۱۹ لایحه تاره اسرائیل را به لژیون ملل ببرد که من پرزیدنت آن مجمع بودم. لژیون بالاخره در ۱۹۲۲ لایحه را تصویب نمود. چرچیل مدتی‌ هم از سمت خود در مجلس عوام کناره گیری نموده بود که در همان فاصله کوتاه رقیب وی به سرعت علیه لایحه تاسیس اسرائیل تبلیغ میکرد و به جمع آوری استشهاد نامه و گرفتن رأی مجلس لرد‌ها دست زد. مجلس لرد‌ها از ابتدای این مبحث با تأسیس اسرائیل در منطقه فلسطین مخالفت می‌ورزید

ولیکن همانطور که ترکیه شکست خورده ۱۹۱۷ با امپراتوری سابق عثمانی فرق بسیار میداشت، همانطور هم پیشرفت و نفوذ صیهونیست‌ها و ابراز وجود و خواستار سهمی از بقایای پهنه پهناور امپراتوری اسلامی که آن اهداف در آن زمان میتوانم اذعان نمایم که از اهداف و همبستگی‌ اعراب فزونتر انگاشته میشد. حال یهودیان جهان مصرانه خواستر کشور خود مختار و مستقل خود در آن پهنه گیتی‌ می‌بودند. احساسات ناسیونالیستی عرب به سرعت شکل گرفت به خصوص که امپراتوری تحت اشغال افسران و ارتش بریتانیا می‌بود و افسرانی مانند سّر گیلبرت کلیتون، تی‌‌ای لورنس، و دیگر افسران به اصطلاح در دفتر بودند که از تصمیمگیران به سزأی در تعیین سرنوشت ‌قوم اعراب بودند، آنان را به همبستگی‌ و اتحاد عربی‌ تشویق نمودند و سر مشق ناسیونالیست‌های آن دوره بودند. بریتانیا خیلی‌ زود پس از سرنگونی سلطان دست به احداث دفتر نظارت در فلسطین زد. فرانسویان نیز از آن‌طرف به جلو آمده ادعای قیمومت سرزمین مقدس، اورشلیم را داشتند و یونانی‌ها نیز از این آب گل آلود میخواستند بیشترین ماهی‌ را بگیرند و انتقام چند صد ساله خود را با آن دشمن دیرینه‌ گرفته باشند و از این غنیمت سهم بسزأی ببرند. به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی‌، تفو بر تو‌ای چرخ گردون، تفو

سقوط امپراتوری اسلامی

می‌توان گفت تنها حامی‌ و خیر خواه دولت اسلامی عثمانی مسلمانان هند می‌بودند که بسیار از متلاشی گشتن آن امپراتوری عظیم اندوهگین و حتی هراسناک گردیده بودند و آنرا مایه ننگی در جامعه مسلمان جهان می‌دانستند. Image may contain: 1 person, glassesاضافه بر این احساسات مذهبی‌ احساسات ضدّ اروپای به خصوص ضدّ انگلیسی رایج در هند نیز اهرم دیگری برای یک همبستگی‌ اسلامی توام با ناسیونالیستی شد که در شبه قاره هند بشدت رایج گردید. سقوط قسطنطنیه در جهان ساکت نبود. آن امپراتوری چند صد ساله اسلامی با تمامی پیشرفت‌هایش در اروپا و آفریقا همواره از قدرت‌های عمده جهان به حساب می‌آمده. مقر خلیفه مسلمین اهل تسنن و مایه فخر و مباهات مسلمین جهان در دست غیر مسلمان افتاده و آنان برای مسلمین تعیین تکلیف میکنند. این بر بسیاری از مسلمانان هند گران آمد همانطور که بر دیگر مسلمین جهان گران آمد سرزمین مقدس، بیت لمقدس در دست چه کسانی‌ خواهد افتاد اکنون؟ کس چه می‌دانست نقشه اسرائیل آینده را از همان مکان مقدس آغاز میکنند.. از اورشلیم و واگذاری آن به دولت نو بنیاد صیهونیستی اسرائیل. دولتی که خارج از انتظار و توقع بسیاری حتی یهودیان ارتدکس به وجود آمد و نقش آفرین حوادث آینده آن ناحیه غنی‌ گردید

دولت سلطنتی خلیفه اسلامی که با نام امپراتوری عثمانی در جهان مشهور می‌بود با تمام کاستی‌هایش هرچه بود یک دولت اسلامی و مایه تثبیت حکومت اولاد و بازماندگان یاران پیامبر می‌بود و میرفت که با راه زندگی‌ مدرن خود را وفق دهد. اگر اشتباهات عبدالحمید باعث فرو پاشی این سلسله چند قرنه نمیگردید و مسیحیان ترکیه را از آزار و قتل عام نجات میبخشید و هرگاه با آلمان جاه طلب همدست نمیگردید همچنان بر اریکه قدرت بوده با کشف ماده حیاتی‌ نفت در سرزمینهأی که از او جدا گردیدند تبدیل به یک قدرت ثابت و واحد اسلامی در عرصه سیاسی و نظامی جهان می‌گردید. باز به اگر گفتن پرداختم. این اگر گفتن‌ها در زمان حال دردی را دوا نمیکند

 برداشتن خلیفه بر بسیاری از ساختارها و تئوری‌های سازمان‌های اسلامی و غیر اسلامی تأثیر به سزأی می‌توانست داشته باشد. خوب به یاد دارم گاندی که پس از دوست نزدیک و عزیزم گوخاله رهبری حرکت سازمانی و سیاسی کنگره را به عهده داشت آنرا فرصت مناسبی برای تحریک احساسات ضّد انگلیسی یافت و خشم مردم هند را چه مسلمان و چه هندو علیه حکام بریتانیای سلطنتی بر انگیخت. حتی در کنفرانس صلح نمایندگان هندو، مهاراجه بیکانر و لرد سینها یک صحنه تأثیر گذارنده در خاطره‌های شرکت کنندگان در کنفرانس و در دنیا بجای گذاردند و شدیدا به اضمحلال خلیفه اعتراض نمودند. آن صحبت‌های داغ توسط ادوین مونتگ، وزیر کشور هند تائید و بر آن صحّه نهاده بود که جو کنفرانس صلح را در بر گرفته بود

Image may contain: 1 personولی‌ ابتدا تصمیم گرفته شد که به آلمان بپردازند و به تقسیم آن کشور مغلوب بپردازند و تراشیدن امپراتوری ترک‌ها را پس از تعیین تکلیف اروپا آغاز نمایند. قرارداد ورسای در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۹ به امضأ رسید. در آن هنگام من به اتفاق دوست نزدیکم سید امیر علی‌ کمپین پیشرو و پر انرژی‌ حفاظت دولت اسلامی را به عهده گرفته بودیم و پیشنهاد نامه‌های متعدد که به امضای بسیاری از صاحب نظران و مراجع تقلید رسیده بودند به دفتر هند در لندن ارائه نمودیم

مقالات من و سید در روزنامه‌های معتبر به خصوص در تایمزچاپ می‌شدند و تا آن موقع با افراد صاحب نظر و صاحب اختیار بسیاری در اروپا صحبت و مذاکره کرده بودیم. بالاخره لوید جورج در نامه‌ای خطاب به جملگی معترضین از هم پاشیدن امپراتوری عثمانی نوشت که در روزنامه‌ تایمز چاپ گردید و در آن خاطر نشان ساخته بود که: “ما قصد بر انداختن دولت ترکیه را نداشته و منکر پیتتخت آن، قسطنطنیه نیستیم. حکومت دولت ترکیه بر آسیای صغیر و بر ملت ترک به خودشان مربوط است و قوای متفق دخالت در آن نمیکنند اگر چه آبراه ما بین دریای مدیترانه و دریای سیاه بین‌المللی اعلان میشوند و ملل عرب و مسیحیان ارمنی از کشور‌ها و ولایت خود مختار تحت حکومت خود قرار خواهند گرفت و بریتانیای کبیر هرچه در توان دارد برای کمک و حمایت از این ملل نو برخواسته بکار خواهد بست. کشور‌های جدید به نام‌های عربستان، ارمنستان، مسوپتانیا، سوریه، و فلسطین در این زمان به قضاوت قوای مشترک کشور‌هایی مستقل و به رسمیت شناخته میشوند.” اینجا بود که من پیشنهاد نامه خود را با تائید دیگر دوستان و صاحب نظران به رشته تحریر آوردم. هرچه بود ما مسلمین نیز حق صحبت داریم و جامعه جهانی‌ میبایستی حرف ما را نیز بشنود. نامه تدوین شده به شرح زیر میباشد: ه

مسلمین جهان چه میخواهند؟ ما خواستار چه هستیم؟ ما خواستار عدم دخالت در امور مسلمین و واگذاری آن امور به مسلمین میباشیم. ما خواستارآنیم که حکومت اسلامی عثمانی و خلافت اسلام سنی از استقلال کامل برخوردار باشد و تغییری از طرف خارج در آن داده نشود مگر با تائید و تصمیم بزرگان و اهل بیت پیامبر اسلام. ما از نخست وزیر انگلستان نه‌ بریتانیای کبیر، میخواهیم که در رای خود و قوای مشترک تجدید نظر کرده استقلال کامل خلیفه و حکومتش را در آسیای صغیر، از شمال سوریه تا سواحل اژه تا دریای سیاه که منطقه‌ای کاملا ترکی‌ میباشند به رسمیت بشناسند. این بهترین گزینه‌ برای خاور میانه میباشد که امنیت ناحیه را در آینده تضمین خواهد نمود. هرگونه دست کاری در حدود و اندازه کشور‌های جدید میتواند به جنگ‌های آینده و اتلاف جانی و مالی‌ بسیار بینجامد و این ملت ستمدیده را در عذاب بیشتری گرفتار سازد. ما همگی‌ بر این امر واقف هستیم که سلطان عثمانی با رفرم‌های جدید ترک‌های جوان تمایل خود را در رهبری ترکیه به دنیای مدرن نمایان ساخته. هرگونه دخالت در استقلال حکومت اسلامی عثمانی و خلافت اسلام سنی دخالت در امور مسلمین به حساب می‌آید و برای امت اسلامی جهانی‌ امری غیر قابل قبول به شمار خواهد رفت

در هندوستان، پس از گذشت ماه‌ها و نزدیک شدن به تاریخ امضای قرار داد با ترکیه، باز احساسات مذهبی‌ و غیرت اسلامی مسلمین این سرزمین عود کرد به حدی که نایب سلطانه لرد چلمسفرد و وزیر کشور، ادوین مونتگ را دلواپس گرانید و من می‌دانستم که لااقل یکی‌ از آنان، مونتگ، طرفدار حفظ و بقای خلافت در قسطنطنیه می‌بود. نایب سلطنه هند  نیز با مسلمین هند و تقاضا‌هایشان نا آشنا نبود. آندو نگران لایحه خود نیز می‌بودند که مبادا در زمان بدی به مجلس ارائه نموده بودند، رفرم چلمسفرد – مونتگ. احساسات ضدّ انگلیسی داشت به اوج خود می‌رسید

در مقر قوه غذایی نایب سلطانه پیشنهاد شد که من را به سرکردکی مجمعی به لندن گسیل دارند که به عنوان امام و نماینده مسلمین هند و دیگر نقاط آسیا برای ابراز نگرانی‌ و پایداری حکومت اسلامی در دفتر نخست وزیر با وی ملاقات می‌کند حضور داشته باشم به غیر از من که از طرف هندوستان نماینده آن سرزمین بودم سید امیر علی‌، آقای چاتانی، پرزیدنت جامعه حرکت برای خلیفه را نیز به‌‌‌ همراهم به لندن گسیل داشته بودند همینطور یکی‌ از فعالان خستگی‌ ناپذیر جنبش‌های اسلامی حسن امام، و دکتر انصاری عضو ارشد کنگره را. ما به اتفاق در دفتر نخستوزیری بهRelated image حضور لوید جورج رسیدیم که با متانت تمام من و دوستانم را تحویل گرفت و عمیقا به صحبت‌هایمان گوش فرا داد و پیش نهاد نامه جامعه مسلمین هند در مورد نگاهداری خلافت را رسما ارائه دادم اگر چه از همان بدو ورود در اتاق من دانستم که اقدامات ما بی‌ فایده خواهد بود و ترکیه آنطور که پیروزمندان جنگ تصمیم گرفته اند به جمهوری سکولار تبدیل خواهد گردید

بدین ترتیب بود که معاهده معروف سه‌ ورس به امضای صاحب اختیاران آن زمان رسید که تاریخ را عوض کرد و سرنوشت‌ها به گونه‌ای دگر افتاد. سلطان بیچاره تحت کنترل و در قصر خود در قسطنطنیه زندانی بود تا اینکه تصمیم بگیرند با او چه کنند در حالیکه مأموران و صاحاب اختیاران عرب و یونانی بین مدیترانه و لندن در تردد می‌بودند. به برخی‌ از حرف‌ها گوش فرا میداشتند و به بعضی‌ نه‌. معاهده سه‌ ورس یک معاهده تحمیلی بود نه‌ توافقی

قسطنطنیه ابتدا به یونانی‌ها قول داده شد ولی‌ آن قول را پس گرفتند و به یونان ندادند. سهم یونان ترکیه اروپأی شد و بخشی از اسمیرنا در آسیای صغیر. تا میتوانستند میخواستند ترکیه را به مراکز آسیای صغیر محدود نمایند با مقداری ساحل و دست رسی به دریای سیاه. طرح ارمنستان در شمال شرق دور به توافق رسید اگر روس‌ها میتوانستند آنرا تحمل کنند. در هر حال یک توافق نامه و معاهده سر در گمی در اوت ۱۹۲۰ به امضأ همگی‌ رسید از جمله نمایندگان کم بخت ترک

این بر فاز اول کوشش‌های من برای بقای خلافت اسلامی پایان نهاد. قبل از آنکه به اقداماتم در فاز دوم اشاره نمایم بگذارید از فعالیت‌های دست اندر کاران موافق بقای خلافت در آن سال‌های ۲۰ – ۱۹۱۹ نیز گفته باشم. تمامی مسلمین فعال در این امر چه در هند و چه در آسیا و خاور میانه اگر چه مورد سؤٔ تفاهم جامعه اروپأی و در نتیجه جهانی‌ واقع گشته اند، جملگی به اصلی‌ معتقدند که آن وفاداری نام دارد. سرسپردگی و وفاداری به امامت و به قومت. کاستی‌ها را همیشه میتوان ترمیم نمود ولی‌ قدمت و اصالت است که میبایستی پاس گذاشته شوند. ما پیروزی را در تفاهم و صبر برای تازه گشتن میدانیم و در کوشش برای بدست آوردن آرمان‌های خود و اطاعت از پیشرو خود. به قول مولانا جلالادین رومی صبر و انتظار توام با سعی‌ و سازش با محیط از خصوصیات فرد موفقست. ماه برای کامل شدن چندین صورت عوض می‌کند. این آینده نگری و خوشبینی به آینده است که ما را در عرصه گیتی‌ به پیش میراند

مخالفت جوامع مسلمین با از میان بردن خلیفه و خلافت و ترکیه عثمانی به طور کّل قابل درک بود و جامعه جهانی‌ تعجب نمیکرد که مسلمانان با برانداختن خلیفه تضاد داشته باشند. همانطور که واتیکان همچنان مقر پوپ است ولی‌ ایتالیا کشوریست جمهوری، میتوانستند حرمت و آبروی امت اسلام را حفظ نمایند و قسطنطنیه را به خلیفه واگذارند و ترکیه جمهوری را نیز حمایت نمایند. متلاشی شدن حکومت مرکزی عامل دیگری برای ابراز نگرانی‌ جامعه جهانی‌ مسلمان به شمار میرفت. جدا شدن آن کشور‌های عرب، اگر چه در آن زمان و با شعار پر شور آزادی از زیر یوغ ترکیه عثمانی ایده‌آل و خواستنی به نظر میامد ولی‌ پیامد‌های آتی در دنیای همیشه بی‌ ثبات اعراب پس از جدائی خبر از هر چیزی میداد بجز نیکبختی و سعادت مردمان و ساکنان آن دیار تکه تکه شده. این مهم را من شخصاً به خوبی حس می‌کنم از آنجا که همین بلا به سر سرزمین آبا و اجدادیم آمد و پارسیه کبیری که جد بزرگوارم، فتحعلی‌ شاه بر آن‌ حکم فرمایی داشت تحت معاده‌های ننگین و با حیله وبا حمله ابر قدتران زمان، بریتانیا و روسیه تزاری از هم گسست و امروزه زیر پرچم‌های گوناگون و دولت‌های گوناگون که تمامی آنان را دیکتاتور‌ها تشکیل می‌دهند به زندگی پر عذابی از جنگ‌ها و شورش‌ها خو گرفته اند. بلی اعراب نیز درس خود را از دوران به خوبی گرفتند

من به شخصه به هیچ وجه مخالف کشور عرب نیستم. مخالفت من که در حقیقت مخالفت امت اسلام میباشد در ایجاد کشور‌های کوچک و نا توان است. یک کشور که ‌قوم عرب را در بر گیرد و تحت یک حکومت باشد ابدا اشکالی Image may contain: 1 personنداشت. چرا بایستی جدائی و نفاق‌های درون دنیای عرب رخ دهد؟ اگر کشوری مثلا از مصر تا پارسیه و از حدود اسکندریه تا عدن و ساحل اقیانوس هند متعلق به اعراب میشد به طوری که آن مردمان ستمدیده نیز از یک کشور و حکومت مرکزی واحد پیروی مینمودند تا اینکه در جنگ‌های کوچک و بزرگ ‌قوم و خویشی طعمه کینه قدرت طلبان گردند، چه اشکالی میداشت؟ از آن گذشته آن کشور‌ها ما بین فرانسه و بریتانیا تقسیم گردیدند. آنها از زیر یوغ عثمانی رهایی یافتند و به زیر یوغ انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها رفتند فقط با شرائط بد تر

در نظر بیاورید یک فدراسیون متحد از کشورهای اسلامی عربستان و ترکیه که می‌توانست با پارسیه کبیر با یک قوای مرکزی متحد میشدند به جای چندین دولت کوچک و نه‌ چندان بزرگ. پس از جنگ جهانی‌ اول فرصت مناسبی برای اجرای این طرح می‌توانست باشد. در نظر بگیرید معاهده همکاری ما بین این سه‌ ملت شکل و انجام میگرفت حتی نیرو‌ی مشترکی همقطار ناتو بوجود میامد. نیروی متحد اسلام. در آن صورت همه تاریخ معاصر خاور میانه به گونه‌ای دگر نوشته میشد .. به گونه احترام به حقانیت امت اسلام توام با بر حذر بودن از قدرت اجرائی و نظامی آنان که در نتیجه از بسیاری جنگ‌ها کاسته می‌گردید

پیدایش ناسیونالیسم در ترکیه

معاهده سه‌ ورس با تمام مقدرات و تهدیداتش عملا فاقد اعتبار بود به طوری که در بهار ۱۹۲۱ روادید منطقه آنرا لگد مال نمود و اقدام فوری برای تجدید نظر در عهد نامه‌ را ضروری گردانید. یک کنفرانس جدید در لندن در شرف تشکیل شد. نایب سلطنه لرد چملسفرد از من درخواست نمود که صدای مسلمانان باشم و در آن کنفرانس شرکت نمایم. همانطور که حدس میزدم آن کنفرانس نیز فقط حرف بود و قول و قرار‌های عمل نشده چون همگی‌ بر یک امر مهم واقف بودیم و آن حرکت ناسیونالیستی در ترکیه شکست خورده می‌بود که فرق عمده را ایجاد نموده بود. صحبت از رهبر نابغه‌ای بود که تا به حال زیاد شناخته نبود و پنداری از زیر خاکستر ترکیه مخروب بر خواسته پرچم  پان ترکیزم را علم نمود. او که میان ترک‌های غیور ناسیونالیست به محبوبیت بالایی دست یافته بود عملا رئیس جمهور ترکیه مدرن گشت و پایتخت را نیز از قسطنطنیه به آنقورا نقل داد که آنرا باز نام گذاری نمودند و آنکارا نامیدند. شهری با قدمت باستانی خود درصفحه آنتالیا. مصطفی کمال پاشا خیلی‌ زود دست به اقدامات باز سازی ارتش و ساختار جوامع شهر‌های آسیب دیده زد و در سطح کشور نیز دست به اقدامات سازنده زد. او موفق شده بود که سرنوشت ترکیه را یک تنه در دست بگیرد و از خود ترکیه عمل کند نه‌ از یک کنفرانس در شهر لندن. ه

مصطفی کمال پاشا که خود یک افسر و در خدمت امپراطوری عثمانی می‌بود در دوران جنگ جهانی‌ اول تا درجه ژنرالی پیش رفت. پس از شکست امپراتوری عثمانی وی خیلی‌ زود دست به کار تأسیس حزب جمهوری خواه ترکیه شد و موسس و پیشرو جمهوری ترکیه گردید که در سال ۱۹۲۳ اولین رئیس جمهور ترکیه و تا ۱۹۳۸ یعنی تا پایان عمر به این سمت باقی‌ ماند. وی در سال ۱۹۳۴ از مجلس ترکیه لقب آتاتورک، که به معنیً پدر ترک‌ها میباشد را دریافت نمود و آن مجلس قانونی وضع نمود که دیگر آن عنوان بر هیچ کس دیگری الصاق نگردد. ه

آتاتورک که با کمک روس‌ها ارتش ترکیه را از نو ساخته بود عملا در آسیای صغیر قدرت قابل ملاحظه‌ای شده بود که با کشور‌های همسایه رابطه احترام متقابل با حمایت و پشتیبانی نیروی نسبتا قوی نظامی را دارا می‌بود. ترکیه جدید به هیچ وجه مایل نبود که به عنوان یک ملت شکست خورده در جهان معروف باشد. تحت رهبری ناسیونالیستی مصطفی کمال آتاتورک، ترکها استقلال و احترام خود را در صحنه بین المللی باز یافتند. ه

ولی‌ این باز سازیها و قدرت نماییهای ترکیه  برای تمامی کشور‌های همسایه اش قابل قبول نبود. عمده ترید مخالف آن‌ طبیعتاً یونانیان بودند. یونانیان دست به حمله‌های پیاپی و تخریب قابل ملاحظه‌ای زدند و حتی بندر اسمیرنا را نیز تحت فرمان عده‌ای از افسران بریتانیأی خود سر تسخیر نمودند و آن بندر عظیم گرکو – لوانتین را بر ساحل آسیای صغیر غارت کردند و قبل از آنکه ناوگان متفقین به آبراه برسد همه جا را به آتش کشیدند و گریختند. در باز پس گیری بندر عده‌ای کشته و عده‌ای دستگیر و زندانی شدند که چند افسر بریتانیأی نیز در کمال خجالت بازداشت شدند. این هم شد درد سر دیگری در حفظ آبروی پادشاه بریتانیای کبیر. ه

 در تابستان ۱۹۲۲ اوضاع ارتش مصطفی کمال آتاتورک دوباره رو به ضعف نهاد ولی‌ پیروزی‌های عمده‌ای را در ازای آن نسیب جمهوری خواهان ترک نمود. جنگ با یونان متجاوز تحت فرمان تعدادی از افسران انگلیسی و شکست دادن آنان بود که ترک‌ها را تا کاخ‌های قسطنطنیه پیش برد. یونانیان به سر کردگی یک ژنرال انگلیسی به نام سّر چارلز هرینگتن هنگامی که دریافتند هارینگتون اینبار خود سرانه عمل نمیکند گریختند. اودر قسطنطنیه دخالت نکرد و به بهانه‌ منتظر دستور از لندن در چاناک ماند و نیرو‌های ترک قسطنطنیه را باز پس گرفتند. هارینگتون با اینکه در چاناک پادگان خود را نگاه داشته بود و آن ناحیه را تحت تسخیر میداشت از حمله به قسطنطنیه سر باز زد و آن شهر رسما تحت کنترل نیرو‌های ترک در آمد که آتاتورک نامش را به استانبول تغییر داد و بار دگر یک قهرمان شد.ه

پادشاه از من خواستند شخصاً پادرمیانی کنم و مسئله زندانیان انگلیسی را با آتاتورک در میان گذارده آزادی آنان را سبب شوم که من هم روی پادشاه را به زمین نگذاشتم و از آتاتورک و دولت جمهوری ترکیه درخواست آزادی آن افسران متجاوز را نمودم که مورد قبول واقع گشت و آنان به خانه‌های خود باز گشتند. ارتش یونان بهای گزافی را متحمل شد و دیگر به یک قشون‌ شکست خورده بیشتر میمانست تا آن قدرتی‌ که به آن مینازید. در این رویداد بود که مصطفی کمال آتاتورک به اصطلاح میخ خود را برای همیشه در حکومت بر ترکیه جدید کوبید و  موقعیت خود را تثبیت و به‌‌‌ رهبری متنفذ و محبوب برای ملتش تبدیل گشت. ه

ولی‌ عدم دخالت انگلیس درقسطنطنیه را فقط نمیتوان از یک فرد دید. اوضاع انگلستان در آن دوران پسا جنگی اوضاع سر در گمی بود که با اعتصاب معروف کارگران معادن ذغال سنگ در سطح کشور رو به ضعف بیشتری نهاده بود و بیکاری در کشور بیداد میکرد. سربازان نیز از جنگ باز گشته بودند و کار میخواستند. همه اینها یک طرف مسئله ایرلند یک طرف. دولت ایرلند هم موقعیت را مناسب دید و بریتانیا را به امضای معاهده ایرلند واداشت. آن دوران در انگلستان اصولا دوره‌ای توام با بلا تکلیفی و گیجی همراه بود. پیروزی در جنگ جهانی‌ برای دولتها و ملت‌های پیروز نیز گران تمام شده بود و از آنان نیز مردمانی خسته و خسارت دیده ساخته بود. ه

این عدم دخالت که در چاناک اتفاق افتاد و منجر به از دست دادن قسطنطنیه گردید به بحران چاناک معروف گشت که در دولت لوید جورج نقش هایی اساسی‌ ایفا نمود به خصوص لیبرال‌ها خیلی‌ بر او تاختند. هنگامی که این بحران در اوج خود بود من در لندن بودم و گرفتار چندین پا در میانی گشتم که اینبار فقط برای مسلمانان احقاق حق نمیکردم بلکه برای تمامی ممالک مصیبت دیده و مردم انگلستان که با آنان همدردی مینمودم. در این خصوص دوستان ادیتور من در روزنامه تایمز نیز همواره بر من منّت گذارده مقالاتم را چاپ مینمودند که از الطاف دوست قدیم لرد راثرمر که به اتفاق برادرشان ویسکانت نرثکلیف اداره گروهی از روزنامه‌ها را به عهده داشتند و در چاپ مقالاتم سهم بزسأی داشتند میبایستی یاد نمایم. ه

پس از دودستگی‌ها در دولت وقت انگلستان سر جریان چاناک نخست وزیر دولت بریتانیا در سپتامبر همان سال به ناگهان به سرش زد که از حادثه واگذاری قسطنطنیه و اقدام نکردن ژنرال هرینگتن در چاناک به سادگی‌ نگذرد و در یک اقدام عجولانه و حساب نشده از کشور‌های مشترک المنافع خواستار آرایش جدید ارتش‌هایشان گردید و آمادگی آنان برای جنگ دیگری، اینبار با ترکیه آتاتورک. دستورات صادر شده و اقدامات لوید جورج مردم خسته و کم رمق انگلیس را بسیار برآشفته نمود و بر دولت خود تاختند و خواستار ابطال آن احکام شدند. آنان به خصوص این حرکت فوری و حساب نشده را از یونانیان می‌دانستند که سعی‌ داشتند به هر نحو ممکن ممالک متفق به خصوص بریتانیای کبیر را از دوستی‌ با ترکیه مصطفی کمال اتاتورک باز دارند و تا حد زیادی نیز درست می‌گفتند. از همه اینها گذشته نیرو‌های ترکیه جمهوری در همان زمان با نیرو‌های بریتانیا در تنگه قسطنطنیه همکاری داشتند و به سوی آینده‌ای توام با احترام متقابل و همکاری‌ گام بر میداشتند و کسی‌ بیشتر از ژنرال هرینگتن به این مهم واقف نبود. او همچنان در قبول ترکیه و به رسمیت شناختن دولت آتاتورک معتقد می‌بود. ه

با اینکه دوستی‌ با ترکیه به نظر اکثر اعضای دولت مطلوب می‌رسید ولی‌ جملگی بر یک امر متفق القول بودند و آن احتمال کینه ورزی و حمله از طرف ترک‌ها می‌بود که از کنترل آنان خارج بود. یکی‌ از پادر میانی‌های من در این بود که با مصطفی کمال آتاتورک تماس گرفته شخصاً خواستار دوستی‌ دو جانبه شوم و تضمین  آتاتورک را. این کار حساس را دوست دیرینم لرد دربی از من خواست و از بابت آن بسیار ممنون بود در حالیکه من آمادگی‌ خود را به اطلاع رسانیده بودم که در هر شرأیطی از هیچ کوششی برای کاستن و دفع تنش‌ها مضایقه نمیکنم. ه

خوشبختانه عقل حکم‌فرما شد و به خصومت علیه ترک‌ها پایان داده شد. این پادر میانی من باعث قوت قلب فرانسویان نیز گشت و آنان توسط مسیو ریموند پوانکاره دست دوستی‌ به سوی آتاترک دراز کردند و صلح در خاورمیانه را تضمین نمودند. از دیگر شخصیت هایی که پشتیبان من در اقدام به صلح با ترک‌ها می‌بود لرد بیوربروک می‌بود که اغلب اهدافش را با من در میان می‌گذاشت و عقیده‌ام را جویا می‌بود. او نیز با من هم‌عقیده بود که بریتانیا نباید در تله یونانی‌ها بیفتد و علیه ترک‌ها عمل کند. سیاست حمایت از سلطه جویی‌ یونان یک اشتباه بزرگیست که میبایستی به هر نوع ممکن از آن پرهیز نمود

در این راستا بیوربروک از دوست کانادائی خود بونار لا که رهبر حزب محافظه کار انگلیAndrew Bonar Law 02.jpgس می‌بود نیز کمک خواست که جلوی لوید جورج در آید و با گفتن چهار کلمه .. این آقایان جنگ میخواهند .. موافقت وی را نیز علیه نخست وزیر وقت انگلیس جلب نماید. لا که تنها دولتمرد انگلیسی بود که خارج از انگلیس به دنیا آمده بود از اصالت اسکاتلندی برخوردار است و در دوازده سالگی از کانادا به اسکاتلند مهاجرت نموده بود. او در شانزده سالگی ترک تحصیل مینماید و با کارگری در صنعت آهن وارد و در سنّ سی‌ سالگی تبدیل به مرد متمول و متنفذی شده بود که در حزب محافظه کار به سمت رهبری و سپس به نخست وزیری رسید. بونار لا پس از درخواست بیوربروک حزب محافظه کار را علیه لوید جورج کشانید. وی در اکتبر ۱۹۲۲ پس از نوشتن یک نامه ضدّ حرکت چاناک به جرائد توانسته بود لوید جورج را از مسند قدرت پایین کشیده به نخست وزیری برسد. در یک سخنرانی قطعی در کلوپ کارلتن که مقر آن حزب می‌بود نه‌ توسط لا که آن موقع بسیار بیمار بود بلکه توسط یک عضو درجه دوی پارلمان، استنلی بالدوین تمامی حمایت و پشتیبانی آن حزب را از لوید جورج قطع نمود. لا در مه‌ ۱۹۲۳ به علت بیماری حاد از مقام نخست وزیری به نفع بالدوین کناره‌گیری نمود

لوید جورج دیگر هیچوقت به نخست وزیری باز نگشت ولی‌ خوشحالم که اذعان نمایم جدا از مساله ترکیه بین من و او یکدوستی طولانی‌ همواره وجود داشت. حتی در ۱۹۴۰ که در آنتیب نهار را با هم صرف مینمودیم پایداری این رفاقت همچنان بر جأ بود که تا آخر عمر وی ادامه داشت. من لوید جورج را شخصیتی‌ بس موقر و حتی افتاده به خاطر میاورم که مانند الماسی تراشیده شده که هر سطح آن یک درخشش خاصی‌ میداشت، نقش وی در سیاست انگلیس با اینکه طولانی‌ نبود ولی‌ درخشش منحصر به فرد خود را دارا می‌بود. البته نسبت به دیگر سیاستمداران انگلیس کمتر در سیاسات کشورش موثر می‌بود ولی‌ باز هم هرچه بود از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۲۲ همچنان فردی صاحب اختیار و صاحب کلام بود

جورج ثابت نمود که یک مرد مصمم در عقایدش است و در دو سال اولش به عنوان نخست وزیر، سال‌های ۱۹۱۶ تا ۱۸، رهبری توانا و موثر در پیروزی جنگ جهانی‌ اول بود همانطور که چرچیل این افتخار را نسیب ملت و پادشاهش در جنگ جهانی‌ دوم کرد. فقط آن تصمیم اشتباه در مورد ترکیه بود که جامعه بریتانیای کبیر با بی‌ رحمی تمامی نبوغ و شایستگی او را زیر سؤال برد و تاریخ پیروزی او را در جنگ قدر ناشناسی نمود. طرفداران او از جمله شخص من همانطوری که اشتباه او را در تصمیم گیری علیه ترکیه به یاد می‌اوردند درخشش‌های او را در صحنه جهانی‌ نیز ارج نهادند

هرچه باشد لوید جورج یکی‌ از “چهارگنده” ها بود که معاهده ورسای را طراحی‌ نمود و سرنوشت آلمان بعد از جنگ را تعیین نمود که آن درایت را من در جاینشینانش ندیدم. من مطمئن بودم هرگاه در صدر امور انگلستان باقی میماند و با آن طرز فکر دموکراتیکش که به آن معتقدم می‌توانست حامی‌ جمهوری ویمار در آلمان باشد و آلمانی دموکرات بسازد که در آن صورت دیگر آدولف هیتلر فرصت قد اندام کردن نمیافت و دنیا از بلای جنگ جهانی‌ دوم محفوظ می‌ماند

مشغله من در آفریقا و آسیا

سرزمین‌های مرتفع ما بین خط کمربندی ساحلی و دره ریفت و دریاچه‌های بزرگ که عمد‌تاً در کشور کنیا قرار دارند همچنان تحت کنترل و مستعمر سفیدپوستان بود. این نواحی از خاک غنی‌ و آب و هوای مطبوع و مناسب کشاورزی برخوردارست. تمام کنیا توسط فرماندهان انگلیسی و زیر تاج پادشاهی بریتانیا اداره میشد که پس از گذر سالیان سفیدپوستانی که آن سرزمین را وطن خویش قرار داده بودند به فکر دولت خود مختار افتادند که به سر کردگی غیر رسمی‌ رهبری به نام لرد دلمار موفق شدند استقلال‌های قابل توجهی‌ از دولت بریتانیا بدست بیاورند چون آنان کنیا و سرزمین‌های “های لندز” را وطن خود می‌دانستند و آنجا زاد و ولد نموده بودند و بسیاری حتی در سنین بالا اروپا را ندیده بودند و انگلیس نبوده اند

از سال ۱۹۲۰ تصمیماتی در دفتر مستعمرات در مورد کنیا اتخاذ شد. بعضی‌ از این تصمیمات به نظر می‌رسید با تصمیم قبلی‌ تناقض دارند و پنداری که حکام محلی و فرمان دارن منتصب در کنییا زیاد دخالتی در آن تصمیمات ندارند. در اواخر ۱۹۲۲ و اوائل ۲۳  اوضاع در کنیا رو به وخامت میگذارد و اهالی سفید پوست به اقداماتی خودسرانه از قبیل سازمان دهی‌ یک میلیشیا و سازمان اطلاعاتی‌ مخفی‌ خودشان دست زدند که در صورت اقدامات دولت انگلیس علیه آنان اداره کنیا را خود بدست بگیرند. این اوضاع هندیان مقیم کنیا و دولت هندوستان را نگران نمود و احساس بلاتکلیفی مینمودند. خوشبختانه با وساطت‌های نمایندگان کشور‌ها و شخص من، حتی در اوج اختلاف میان اهالی سفید پوست استقلال طلب کنیا و دولت بریتانیای کبیر هیچگونه خشونتی رخ نداد و افراد اروپأیی و آسیأی مقیم آن نواحی همچنان به همزیستی‌ مسالمت آمیز خود ادامه دادند

با تمامی این احوالات من همچنان نگران آینده نه‌ چندان دور روابط هندی‌ها و سفید پوستان کنیا و دیگر مستعمرات بریتانیا بودم.  افکارم را در روزنامه تایمز لندن به رشته تحریر آورده نگرانی‌‌ خود را به اطلاع مردم انگلستان رسانیدم و افکار عمومی‌ را متوجه خطر هایی که در کمین روابط میان آسیأی‌ها و اروپأییان مقیم آفریقا  می‌بود کردم. من هنوز نگران بودم که تعدادی از خود سران سفید پوست آن نواحی دست به اقدامات نا مطلوب و حتی خشن نسبت به افراد ‌قوم اسماعیلی و هندیان به طور کّل بزنند. ما در آن زمان هنوز به طرح کشور‌های مشترک المنافع نرسیده بودیم و حقوق ملل آسیأیی در کشور‌های تحت حکومت بریتانیا ی کبیر زیر سؤال می‌بود. دولت هندوستان در آن زمان به خوبی به این امر واقف می‌بود، حتی نایب سلطنه وقت در هند، لرد ریدینگ، و معاونت وی، لرد پیل، و سرّ تاج بهادر که یکی‌ از نمایندگان هند در کنفرانس سلطنتی ۱۹۲۳ می‌بود خواستار تشکل کنفرانس‌ هایی در راستای احقاق حقوق هندیان در کشور‌های تحت قیمومت بریتانیا می‌بودند به خصوص در کنیا، اوگاندا، و فیجی که جوامع عمده‌ای از آسیأی‌ها درآن نواحی سکنی گزیده بودند

دولت بریتانیا اکنون که خود را با مسئله جدی قیام ساکنین “های لندز” مواجه میدید و احتمال برخورد مسلحانه میان آسیأی‌ها و اروپاییان را درک نموده بود تن‌ به خواسته‌های آنان و دولت هندوستان داد و اقدام به تشکیل کمیته ناظر بر این روابط تیره نمود. در این جو انفجار آمیز دولت هند از من درخواست نمود که سرکردگی هیئت هندوستان را در کمیته ناظر بر روادید ممالک مستعمره به عهده گیرم. این کمیته که ریاست آن‌ در لندن و به عهده لرد زتلند گذاشته شده بود مأموریت داشت راه حلی برای کاهش تنش‌ها میان ساکنان مهاجر ممالک نامبرده بیابد

هنگامی که ما این مأموریت را گرفته بودیم لرد زتلند در دولت کوتاه مدت بالدوین مقام قابل توجهی‌ را دریافت نمود و از من خواسته شد که به جای وی ریاست کمیته ناظر را به عهده گیرم ولی‌ من با خود اندیشیدم که از آنجا که من نماینده دولت هند هستم میتواند یک تناقض قصد توجیه شود و محترمانه آن درخواست را ردّ کردم که آنوقت آقای جی هوپ، عضو پارلمان به جای زتلند انتصاب گردید. دیگر اعضای کمیته سرّ بنیامین رابرتسن، عضو ارشد هیات مشاوره نیابت سلطنه هند بودند که یک بازدید رسمی‌ از کنیا در ۱۹۲۰ به عمل آورده بودند، آقای دیوان بهادر Image result for joan yarde-bullerرنگچریار، و آقای کی‌ سی‌ روی بودند. ما کارمان را در آوریل ۱۹۲۴ شروع ودر ژوییه به پایان رساندیم. در ماه اوت همان سال برای اولین بار دولت حزب کارگر در انگلیس به روی کار آمد و هنگامی که گزارش ما به مجلس عوام ارائه شد وزیری که آنرا ارائه مینمود آقای جی اچ‌ توماس بودند که آن‌موقع وزارت امور استعمارات را به عهده گرفته بودند

جیم توماس یک فرد خود ساخته و افتاده‌ای بود که پدری بالای سرش نداشت بدان معنیً که مادرش با پدرش ازدواج نکرده بود و توسط مادر بزرگش رشد یافته بود. وی که از سنّ پایین دوازده سالگی برای امرار معاش در راه آهن شروع به کار می‌کند همواره از حامیان کارگران می‌بود. وی بعد‌ها در صنعت ساخت ریل آهن و ذوب آهن وارد میشود و تبدیل به یکی‌ از پر قدرت‌ترین صاحبان صنایع انگلستان در اوائل قرن بیستم میشود. او بود که اصناف کارگران راه آهن و ذوب آهن را بنا نهاده بود و با تظاهرات و اعتصاب‌های زیر فرمان او دولت و صاحبان صنایع لجوج را به زانو درآورده بود. او به وزارت و نخست وزیری رسید در صورتی‌ که به حقوق و درامد آن‌ اعتنایی نداشت و صرفاً برای آرمان‌های خود و کارگران محروم به آن مقام‌ها راه یافت و در حزب کارگر تا مدت‌ها از صاحب نظران و مختاران عمده به حساب میامد

من که تا آن موقع جیم توماس را ملاقات نکرده بودم، پس از آشنائی با وی دوستی‌ پایداری را شروع نمودیم که تا پایان عمر وی پای بر جا ماند. آن جریانات نافرجامی و تهمت‌های مالی‌ که تصادفا اتفاق افتاد خیلی‌ هم تصادفی‌ به نظرم نرسید. متوجه لجاجت هایی با وزیر تازه یک حزب کارگری‌در پشت صحنه بودم و متوجه بودم که آن لجاجت‌ها میتواند به ضرر ما Image result for j h thomasتمام شود و طرح پیشنهادی ما ردّ شود. آن را احساس می‌کردم. به نظر میامد که در آن زمان هرچه جلوی آقایان میگذاشتی مردود می‌شد که شد

جیم توماس نیز بدون رو در بایستی‌ و بدون تامل از مقامش استعفا داد. من به شخصه توماس را فردی منصف و پاکدل میدیدم. جیم مرد بی‌نهایت خوش قلبی بود با احساسات صمیمانه و نیک بین.شخصیتی‌ نادر که همواره احترام و حتی ستایش من را به خود اختصاص داده بود

چرا این حرف را میزنم؟ چون پس از ملاقات‌های کمیته در آن تابستان چه در درفتر هند و چه در دفتر استعمارات و پس از چالش‌ها و صحبت‌ها و مناظرات پیاپی، آن تصمیمات و توصیه‌ها به تصویب پارلمان نرسید. معلوم بود که غرض‌های دیگری مانع قبول پیشنهادات ما میشد و آن عامل مهمی‌ در استعفای جیم توماس می‌بود. اینجا بود که من به خلوص نیت و اخلاص وی در انجام وظیفه ا‌ش پی‌ بردم. او خود ارائه دهنده پیشنهادات ما به مجلس بود و  همان روزها نیز به وزارت مستعمارات رسیده بود

در تمامی سالهائی که در خدمت عام بودم به این امر مهم پی‌ بردم. همیشه سعی کن در اختلافات از انتخاب موافقت استفاده کنی‌ چون آنجاست که پلی زده‌ای برای مصالحه. من قادر شده بودم در بسیاری از اختلافات قومی و مذهبی‌ آن پًل را ایجاد نمایم. آنجاست که اعتماد به وجود می‌آید و در بسیاری از مواقع پس از تثبیت اعتماد مشترک همان پل باعث میشود که آنان به سویت باز گردند

به همین دلیل بود که از پافشاری برای آن پیشنهاد‌ها به طور موقتی دست برداشتم و احترام رأی مجلس را به جای آوردم ولی‌ در دیدار‌ها و مأموریت‌های آتی تمامی آن توصیه‌ها را توانستم به اتفاق دست اندرکاران و همکاران هندی و انگلیسی به انجام برسانیم و برای اقوام غیر بومی ساکن ولایات و کشور‌های تحت استعمار بریتانیای کبیر خود اداری و نهیاتا برای اهالی بومی ساکن استقلال  را کسب نماییم

تا آنجا که من پیشبینی‌ می‌کنم مردمان انگلیسی نژاد ساکن افریقای شرق از شروندان آن نواحی میباشند و مورد اعتماد تمامی مردم هستند. این اصل اعتماد است که هم از روی میل و هم از روی نیاز به وجود می‌آید چون کشورشان بدون آن اصل مهم قادر به حفظ استقلال و اداره خود نخواهد بود. مگر آنکه ما بین خود انگلیسیان دو دستگی و اختلاف به وجود آید که میتواند از مملکت آبا و اجدادیشان ناشی‌ گردد و احزاب رقیب در صحنه سیاسی بریتانیا از اختلاف عقیده انگلیسیان سر احزاب استفاده کنند و دامنه آن به هرج و مرج محلی بیانجامد. آن لج‌بازی با حزب کارگر توسط نمایندگان صاحب کرسی احزاب رقیب می‌توانست دوباره جرقه‌ای باشد در ایجاد اختلاف میان اهالی انگلیسی نواحی هایلندز و استعمارات دگر

سال ۱۹۲۴ در زندگی‌ من پایان دوره‌ای را ثبت نمود و آن‌ پایان زندگی‌ سیاسی من در صحنه اروپا و سال تمرکز من به روی ‌قوم خود به عنوان امام اسلام شیعه اسمعیلیه و انجام وظأیفی که در زمان جنگ جهانی‌ اول و سردر گمی‌های اروپا و آسیا که در سرونشت ما اسماعیلیان و مسلمین به طور کّل تأثیر به سزأی میداشت  تقدیر بود که دوران آماتوری سیاسی خود را در عنفوان جوانی‌ از آن مکان شروع کنم. حال که سر و صدای جنگ خوابیده بود ملت هند و به خصوص مسلمین هند که امامت تمامی آنان نیز به عهده من میشد نیاز به هر گونه کمک برای بقا وimg036 پیشرفت میداشتند. من وظیفه خود دانستم که اوقات بیشتری را در هندوستان به سر برم و از نزدیک به روادید سازمان‌های تحت حمایت بنیاد آقا خان باشم و با ریش سفیدان و اعضای شورای امامت در تماس روزانه باشم. شورای امامتی که مسئولیت قومی پراکنده در جهان، از دیوار بزرگ چین تا آسیای مرکزی و خاور میانه تا اروپای شرقی‌ و روسیه تا افریقای جنوبی و دیگر نواحی دنیا را در بر میگرفت

آنان به رهبری و هدایت امامشان نیازمند بودند. چه رهبری روحانی چه رهبری دنیوی. روزی در یک روزنامه اروپایی دیدم از نام من برای یک تبلیغ شکلات استفاده شده. غنی‌ و قهوه ای مثل آقا خان… خیلی‌ به نظرم خنک آمد و هیچ از آن تبلیغ خوشنود نشدم. بلی من غنی‌ هستم و قهوه‌ای هستم. من یک پارسی ایرانی تبارهستم و وظیفه‌ام کمک به خلق محرومست. بلی من مرد متمولی هستم و قادرم از بانکی که احداث نموده ام دست به انجام اینگونه کار‌ها بزنم. تعداد غیر قابل شماری چاه آب برای اهالی پراکنده در نقاط دور افتاده قاره محروم آفریقا و قاره ظلم کشیده آسیا بزنم، قنات‌ها حفر نمایم، پزشک ها به مناطق دور افتاده بفرستم. همه این کارها خرج دارد و من و مریدانم به حق لیاقت خرسندی خداوند متعال را دارا میباشیم. پول من اینجا میرود. ریختن داروی تصفیه آب و میکرب کش در چاه های منطقه‌ای در آسیای شرق که باعث کوری ساکنین آن جا میشد شاید یکی‌ از اغنا کننده ترین خدماتی بود که تحت مدیریت شورا ی امامت من به آن مردم بیچاره ارائه میگردید و من آن پروژه مقدّس را به انجام رسانیدم. این است شغل من

گذاردن مرهم بر زخم‌های خلق ستم کشیده به همان اندازه حائز اهمیت می‌بود که تهیه امکانات بهتر برای زندگی‌ بهتر. این بود وظیفه‌ای که خداوند متعال به من از سنّ هفت سالگی تا کهنسالگی عطا نمود و من از این بخشایش دعا گوی و ممنونم و میبایستی مطیع اوامر و فرامین او باشم و مطابق عهدی که او با من بسته بود عمل کنم. رئیس من خداوند است و او سختگیرترین رئیس است. خداوند متعال رئیس همه ما بندگان او میباشد. آیا او رئیس شما نیست؟ پاسخ به وجدان همان پاسخ به خداست. اگر وجدانت از کارهایت آسوده باشد یعنی خدا از کارت راضیست در غیر این صورت هرگز خودت را نمیتوانی‌ گول بزنی‌ و از آن بالاتر، خدای خود را

نمایش اسب و هنر ایرانی

علاقه شخصی‌ من به اسب، چه در پرورش نسل‌های نایاب و چه در مسابقات اسب دوانی و سوار خوبی همیشه با من در طی‌ طول عمرم بوده‌اند. من آن علاقه را از پدرانم به ارث برده ام. علاقه به اسب در کنار علاقه به هنر‌های زیبای ایرانی. فرش‌های دست باف کرمان و تبریز در جهان همانفقدر معروفند که اشعار خیام و حافظ. همانطور thoroughbred horseنقاشی‌های مینیاتور و هنر جواهر سازی و منبت کاری‌های اصفهان. در نمایشگاه‌های متعددی که در لندن و پاریس براه انداخته بودم سعی‌ بر آن‌ داشتم که هنر‌های زیبای کشور آبا و اجدادیم را به دید اروپاییان بگذارم و آنان را شیفته و مفتون هنر‌های زیبای خاور  سازم. پدر بزرگم در جوانی‌ و در دربار فتحعلی‌ شاه و به عنوان داماد محبوب خاقان بزرگ، با تمامی ورزش‌های سواری آشنا و در آنها متبحر می‌بود. وی به هنگام ترک وطن و هجرت به بمبئی تا حد امکانی که برایش باقی‌ مانده بود دست به پرورش و نمایش اسب‌های نژادی زد و آنان را در مسابقات عمده هندوستان شرکت داد. من نیز وظیفه خود می‌دانستم که از آن میراث حراست به عمل آورده همچنان نام اسب‌های آقا خان را در مسابقات بزرگ آسیائی و اروپائی ثبت نمایم. اسب هایی مانند تولیار و تهران باعث افتخار من و خاندانم بودند و من مانند آنان بسیار داشتم

باز بر می‌گردم به سال‌های قبل از جنگ و به سوابقم در این رشته ورزشی از سالیان آخر قرن نوزدهم یاد مینمایم. هنگامی که پدرم از این دار فانی رخت بر بست میراثی از اسبان اصیل، و تعدادی باز بلند پرواز و سگهای تیزپای  شکاری ازخود به جای گذاشت. تعداد اسب‌ها بین هشتاد تا نود تا بودند. خصلت انصاف و روشنفکری پدرم به خصوص نسبت به حقوق مساوی زن و مرد و احترام خاص ایشان به مادرم باعث شده بود که تمامی قدرت در املاک و احشای خاندان را به همسرش ببخشد و میخواست که مادرم صاحب اول میراث او باشد.  مادر پس از تقسیم اسبان میان دیگر فرزندان و پسر عمو‌ها نزدیک به سی‌ تای آنان را برای من و خودش نگاه داشت. من از کودکی  با اسبهایم بزرگ شدم و آنان را از همان اوان نو جوانی‌ در مسابقات محلی و سپس در مسابقات ملی‌ در هند غربی شرکت دادم. در این زمینه پسر عمو آقا شمس الدین نیز مانند من به اسب‌هایش علاقه مند بود و این اشتراک علاقه دوستی‌ محکمی بین من و آقا شمس الدّین برجا نمود. اسب‌های من و آقا شمس الدّین در مسابقات بسیاری جوائز اول را به خود اختصاص میدادند. آنگاه هردو دست به پرورش و آموزش اسب‌های اصیل دونده زدیم و مردم از اصطبل‌ها و میادین تربیت اسبان ما دیدن میکردند

به غیر از پیروزیها و احساس رضایت از خودی که به من دست میداد شرکت در مسابقات مشهور هندوستان در آن زمان برایم درهائی را باز میکرد که به هیچ وجه دیگری آن امکانات را آن هم در عنفوان جوانی‌ نمیتوانستم بیابم. آن در، در آشنائی با افراد صاحب منصب و صاحب اختیار آن دوران هندوستان می‌بود که علاقه مشترک ما به اسب و ورزش‌های اسبی باعث و بانی‌ این آشنائی‌ها میگشت. به خصوص با فرزندان آنان که بیشتر هم سنّ و هم دوره بودیم. در میان آنان میتوانم از برادرن، لرد ویلیام و لرد مارکس برسفرد  یاد نمایم. آندو پسران جوانتر مارکی‌ واترفرد بودند. لرد ویلیام به خصوص شخصیتی منحصر به خود را دارا می‌بود و خیلی‌ زود به سمت فرماندار نظامی نایب سلطنه هند انتصاب گردید که آن مقام را در حین حکومت سه‌ نایب سلطنه، لرد ریپن، لرد دافین، و لرد لندزدان، حفظ نمود

طول مدت خدمت لرد ویلیام در صحنه آن دوران هندوستان نفوذش را از حیطه نظامی به دیگر دایره‌های سیاسی، اجتماعی، و دیپلماتیک کشانید و او تا سالیان سال از پرقدرت‌ترین صاحب منصبان هند بود. لرد ویلیام یک اسب سوار و اسب دوست دو آتشه بود که در طول عمرش در بسیاری از مسابقات، چوگان، شکار ها، و در پروراندنhttps://i0.wp.com/lepoerpolo.com/wp-content/uploads/2011/01/Irish-polo-team-cropped.jpg اسب‌های مسابقه فعال بوده و به قول خودش استخوان سالم در بدن ندارد چون بسیاری را در آن ورزش‌ها شکسته است. من لرد ویلیام را از عنفوان جوانیش همواره مردی بی‌باک و شجاع میدیدم. در طول چهارده سال خدمتش در هند او دامنه اختیاراتش را در اقسا نقاط آن شبه قاره وسیع به‌‌‌ اجرا گذاشت. وی آن اختیارات را با دوستی‌ با دو پرنس و حکمران هندی مستحکم تر نمود. با مهاراجه دربهنگا، یک زمین دار بزرگ و پر قدرت، و پرنس ‌قوم سیک، مهراجه پاتیالا. او یک دوست خانوادگی می‌بود و در بمبئی اوقات زیادی را با هم گذراندیم

این دوستی‌ با برادران برسفرد مرا تا انگلستان همراهی نمود و در اولین سفرم به انگلستان در کمال تعجب متوجه شدم که همگی‌ افراد دست اندر کار، چه در میادین اسب دوانی و چه در دربار و چه در دفتر هند با نام من آشنا بودند. نمیدانم این لرد ویلیام بود یا برادرش لرد مارکس که حتی رنگ پرچم من را که همان رنگ پرچم اسماعیلیه میباشد، یعنی سرخ و سبز در مسابقات دربی به نام من ثبت نموده بود. آن پرچم دو رنگ از دوران حاکمیت پیشینیانم در مصر و در ایران همچنان رنگ مشخص امامت اسماعیلیه و نتیجتاً رنگ پرچم اسب سواران من بود. خلاصه آنکه برادران برسفرد در معرفی‌ و پذیرش من در انگلستان نقش به سزائی داشتند

من به ناگاه خود را عضو افتخاری جایگاه بزرگان در مسابقات اپسوم دیدم. اسب‌های من که به انگلستان رسیده بودند به نمایش‌های حیرت آوری در صحن آن میادین پرداختند. کسی‌ روی اسب چالاکی که نامش را جدّه نهاده بودم شرط بندی نمیکرد تا اینکه نسبت برد آن را به شصت و شش به یک تنزیل دادند. باز هم کسی‌ رویش شرط نمی‌بست تا اینکه خودم مقداری بلیت خریداری کردم و روی جدّه شرط بستم. کم علاقگی مدعوین باعث شد که برد را به سد به یک برسانند و تعداد افرادی که دست به ریسک بالا می‌زدند رویش مبلغی گذاردند. هنگام شلیک تیر و شروع مسابقه جدّه آنچنان رقبا را پشت سر نهاد که گویی تیری بود که از آن اسلحه داور شلیک شده بود و نتیجتاً مقام اول را کسب نمود. آن پیروزی من را غرق در غرور و حضار شرکت کننده را مبهوت ساخت. درآن هنگام در بالکن  جایگاه سلطنتی پرنس ولز به سویم آمد و دست مرا صمیمانه فشرد در حاکیله فریاد برمیاورد آفرین بر اسبت – هنگامی که اسم جدّه را از بلندگو‌ها شنیدم دانستم آن اسب به هیچ کس تعلق نمیتواند داشته باشد بجز تو

از آن دوران من نه‌ تنها همواره عضویت افتخاری باشگاه‌های اسبدوانی انگلستان را دارا می‌بودم بلکه همیشه میهمان جایگاه سلطنتی نیز می‌بودم و نشان عضویت سلطنتی را از تمامی پادشاهان و ملکه هایی که بر مسند امپراتوری بریتانیا تکیه زدند دریافت نموده بودم – از ملکه ویکتوریا که اولین نشان سلطنتی اسبسواران را به روی سینه‌ام الصاق نمود این رسم شروع و در زمان‌های ادوارد هفتم و سپس جورج پنجم و ششم و بالاخره ملکه الیزابت دوم ادامه یافت و هر یک از امپراتوران بروی سینه‌ام نشان سلطنتی را الصاق نمودند

علاقه من نسبت به این حیوان نجیب باعث شده بود که از همان دوران من در انجمن‌های اسب دوانی و پرورش اسب‌های نژادی در اروپا به خصوص انگلستان شرکت کنم همانطور که در خانه خود هیچوقت گرد هم آیی‌‌های اسب سواران در بمبئی و پونه را از دست نمی‌دادم. در سال ۱۹۰۵ در فرانسه افتخار آشنائی با آقای وندربیلت، صاحب اصطبل‌های فراوان اسب‌های دونده نصیبم شد. ایشان با آنکه از لحاظ سنی‌ با من جوان تفاوت عمده‌ای داشت با اینحال همواره از مصاحبت با من دریغ نمینمود و اجازه داده بود که از تمامی اصطبل‌هایش در هر زمانی‌ که مایل بودم دیدن کنم و با مسئولین آموزش اسب‌های او از نزدیک ملاقات و صحبت نمایم. من نیز از این فرصت کمال استفاده را بردم و به رموز اسب پروری و با تکنیک‌های جدید آموزش اسب آشنا گشتم

او مرا به سر مربی‌ تربیت اسبانش، ویلیام دوک معرفی‌ نمود و به وی خاطرنشان ساخت که از هیچگونه کوششی در نمایش روش‌های مختلف تربیت اسب از من دریغ ننماید. هنگام معرفی‌ روی به من کرد و ابراز داشت که مطمئن است که من از بازدید از اصطبل‌هایش بیشتر لذت میبرم تا از بازدید از منزلش. البته در چندین ضیافت در منزل و ویلای مجلل آقای وندربیلت دعوت و شرکت داشتم

از آن زمان به بعد هروقت من در پاریس بودم ویلیام دوک پیکی برایم میفرستاد و از من دعوت به عمل میاورد که از اصطبل وندربیلت دیدن نمایم. من نیز مشتاقانه صبح زود به دیدن دوک میرفتم و به تماشای اسبان زیبا و نیرومندش میشتافتم و آ‌زمون‌های جدیدش را مشاهده مینمودم. این روال تا آغاز جنگ جهانی‌ اول ادامه داشت. بعضی‌ از اسبان معروف آنان را به خوبی به خاطر دارم همانطور که در انگلیس اسبان نام آور مسابقات اسکات و اپسون را به یاد دارم. به طور مثال و بدون شک میتوانم از اسبانی مانند ترتاک، و پونه یاد کنم که مرا به شدت تحت تأثیر اندام ورزیده و چابک و حرکات موزن و زیبایشان قرار دادند همینطور نرانی مثل اسکپتر و پرتی پالی و اسبان اصیل به نام‌های آرداپتریک و و سانستار در انگلستان آن دوران یا سارداناپال در فرانسه و سد البته پرستیژ که به نظرم در رأس اسبان وندربیلت قرار داشت همواره در خاطره ام نقش بسته‌اند. بسیاری از اسب‌های تند پا و چابک مسابقات آینده از تخم و ترکه آن اسب ها میباشند

آقای وندربیلت یک اسب عالی‌ دیگری نیز داشت به نام متنون که در سوار خوبی به خصوص حرکات یورتمه جوایزی را نسیب صاحبش کرد ولی‌ در یورتمه سنگین نتوانست مانند پرستیژ رقابت کند. با پرستیژ هر سوار کاری نمیتوانست کار کند چون از قدرت دیوانه وارش واهمه داشتند و وندربیلت صلاح ادامه شرکت آن اسب را در مسابقات دربی فرانسه پس از چند سالی‌ دیگر ندانست و آن اسب زود تر از موعدش باز نشست شد. بلی تعجب آورا است که پرستیژ دیگر هیچوقت در مسابقات عمده شرکت نکرد چون سوارکاران میترسیدند آن اسب قوی را به حد اکثر قدرتش بیاورند و آنرا بار‌ها به خود من گفته بودند. بالاخره آقای وندربیلت پس از نژادگیری‌ او را به قیمتی ارزان فروخت. خیلی‌ دلم سوخت. حیف آن اسب قامت کشیده و زیبا

مشغله کاری و وظیفه امامت دوباره مرا فرا خواند و دیگر تا ۱۹۱۹ اوقاتم با قومم می‌گذشت و هندوستان محتاج. به شرح آن بعدا می‌پردازم ولی‌ در ۱۹۱۹ در مسابقات دربی اسبانم را شرکت دادم و باز شاهد پیروزی‌های اسبانم بودم. اینبار با قصدی جدی تر به میدان مسابقات دربی و اسکات وارد شدم. چالش و کوشش برای رسیدن به بهترین و بالاترین مقام در مسابقات  و درامد قابل توجهی‌ که از آن‌ بدست میامد. درآمدی که به سختی مورد نیاز هندوستان فقیر و بلا تکلیف بعد از جنگ جهانی‌ اول و البته درآمدی برای رسانیدن اهداف قومم اهالی مذهب اسماعیلیه به خصوص برای تحصیلات فرزندان آنان و ارسال نسل جوان اسماعیلیان به دانشگاه‌های رده اول آمریکائی و اروپائی. نسل جوانی که پس از فارغ شدن از تحصیل افرادی مفید به حال جامعه و برای قوم اسماعیلیه خواهند شد و جوانان آینده را حامی‌ خواهند بود. همه اینها نیاز به حمایت مالی‌ قوی میداشت و میبایستی با آن چالش‌ها مانند یک مدیر بازرگانی نیز رفتار نمایی. و به قول انگلیسی زبانان، برای حرفت خرج کنی. در غیر اینصورت آن ره که می‌رویم به ترکستان است

تا سال ۱۹۲۱ در گرد همأیی‌های عمده اسبسواران شرکت میجستم سپس یک روز در بهار ۱۹۲۱ سر میز شام منزل آقای ادوین مونتگ خود را کنار خانم اسکیت یافتم که عروس نخست وزیر سابق و خواهر خانم آقای جورج لمبتن میشد. به یاد میاورم که پس از تعارفات معمول، ما فقط از اسب صحبت کردیم. از اندازه معلومات ایشان در نژاد‌های اسبان مسابقه‌ای و سوار خوبی بسیار متعجب شدم. او حتی از من خواست که با شوهر خواهرشان، آقای جورج لمبرت آشنا شوم و در صورت تمایل به خرید اسبان کمیاب ایشان میتوانند رهنما و مشاور مناسبی برآیم باشند. خانم اسکیت پس از شام مرا به وی معرفی‌ نمود.  شب در اطاقم در هتل ریتز نامه‌ای به جورج لمبرت در  مورد خرید اسب نوشتم و شماره تلفن خود را دادم که با هم تماس بگیریم

در ملاقات هائی که با آقای لمبرت پس از آن شب داشتم قول و قرار همکاری گذاشتیم و  او برآیم چند رأس اسب جوان نژادی خریداری نمود و مرا با مربی‌ معروف ایرلندی، ریچارد داسون معرفی‌ نمود. بین ما سه‌ نفر یک دوستی‌ توام با وظیفه ایجاد گردید و آن وظیفه پرورش و تربیت اسبان تیز پا و هدف من، برنده شدن در مسابقات عمده انگلستان. من سپس همین قرارداد را در فرانسه با دوست و مربی‌ مشهور ویلیام دوک بسته خرید و تربیت اسبان اصیل را در فرانسه به او سپردم. وی که آنزمان تازه و پس از فوت کار فرمایش، آقای وندربیلت، بیکار شده بود با اینکه نیاز به کار نداشت ولی‌ از روی عشق و علاقه‌ای که به نژاد‌های مختلف اسب میداشت دعوت مرا با مسّرت پذیرفت. بودند دیگر صاحبات اصطبل‌های عمده در فرانسه که خواهان استخدام و کار با دوک بودند ولی‌ او مرا ترجیح داد و به دوستی‌ ما تحکم جدیدی بخشید

 شرط بندی به روی اسب تنها شرط بندی‌ایست که در اسلام جائز میباشد چون تشویق و حمایت عمده ایست از برای اصلاح نژاد اسبان و به کار گماشتن اسب‌های بهتر و قویتر به خصوص تا دورانی نه‌ چندان دور که این حیوانات نجیب پا به پای آدمیزاد می‌بوده همراه صاحبانشان در خیابان‌ها و بیابان ها و در کوهساران، در شکار و در کار و البته در میادین رزم همواره یار با وفایی برای آدمیان بوده اند. چه بسیار اسبان رزمی چابک که در شکست و پیروزی در صحنه های نبرد هایی که تاریخ را عوض کردند نبودند و با صاحبانشان طعم پیروزی‌ها را نچشیدند و با آنان در رزم‌ها نمردند. بجز نواحی هایی که اسب آنجا زیست نمیکند در تمام فرهنگ‌ها تربیت اسب و مسابقات اسب دوانی و شرط بندی بروی اسبان طرفدار بسیار دارد

اگر چه مردمان بسیاری از تماشای اسب و مسابقات اسب دوانی لذت میبرند ولی‌ اندک افرادی هستند از زحمات تربیت اسب و کوشش هایی که برای آماده ساختن اسب برای رقابت در میدان که در پشت صحنه انجام میگیرد  با خبرند. همان سعی‌ و کوششی که برای تربیت یک بوکسور یا یک کشتی‌ گیر به عمل می‌اید را دو چندان کن تا برای یک اسب بکار بری. از رژیم‌های غذائی تا ورزش‌های مناسب ماهیچه‌های بدن و ظرفیت دریافت تنبیه و تشویق حیوان پس از عمل درست، همه و همه میبایستی که به دقت یک ساعت به کار گمارده شوند تا که یک اسب برنده تربیت کنی

برای پرورش اندام و ماهیچه‌های اسب نیز متد‌های مختلفی‌ با اندازه‌های مختلف راه بردن، دواندن، و جهاندن عرضه شده و هر مربی‌ متد خود را آزمایش می‌کند. حتی روی رشته‌ اعصاب اسب که دستورات لازم از مغز حیوان را به ماهیچه‌ها می‌رساند کار هایی شده و تحت آزمایش است

مربیان خبره و با تجربه مانند دوک و داسون در نقاط دیگر اروپا فعالیت میکردند و هر یک سعی‌ بر تربیت بهترین اسب مسابقImage result for frank buttersات اروپا را داشتند. هریک متد خود را به کار می‌برد و به سبک منحصر به فرد خویش میبالید. در فرانسه میتوانم بگویم که با اسبان ملایم تر رفتار میشد ولی‌ در ایتالیا و انگلستان دیسیپلین بیشتری به کار میرفت و تنبیه اسب بیشتر به نظرم میامد. بالاخره هم نفهمیدم که آیا آن تنبیه‌ها به اندازه تشویق‌ها در راغب کردن حیوان به انجام عملی‌ موثر بودند یا که بیشتر به آزرده خاطری آن حیوان نجیب مینجامید و از رغبت آنان میکاست. به هر حال من نتیجه هردو را یکسان یافتم و تشویق را به تنبیه ترجیح می‌دهم. یک مربی‌ به اسم فرانک باترز از نسبت مناسبی از این دو محرک استفاده میکرد و او ثابت نمود که تشویق بیشتر نتیجه بهتری می‌دهد تا تنبیه بیشتر. عشقی‌ که حیوان نسبت به صاحبش پیدا می‌کند به مراتب از ترسی‌ که او می‌افکند محرکترست

در سال ۱۹۳۱ من فرصت به کار گماری آقای باترز را قاپیدم و او با خلوص نیت و وفاداری کامل به اسبانم آنانرا زیر تربیت گرفت. آقای باترز در مجارستان شغل خود را شروع کرده بود سپس به اتریش رفته بود و از مربیان بنام آن دیار گشته بود و سپس مدتی‌ در ایتالیا مشغول شده بود که باز از بهترین‌ها در تربیت اسبان مسابقه بشمار میرفت تا اینکه آقای دربی از او برای اداره اصطبل‌هایش دعوت به عمل آورد و پیشنهاد حقوقی را داد که باترز را قبول افتاده بود که آنگاه نسیب من شد. قول و قرار همکاری گذاشتیم و آن همکاری تا مدت‌ها ادامه داشت حتی تا همین اواخر بدیدنم می‌آمد و شاید به خواست خدا باز هم قبل از آنکه آفتاب عمر به روی بام نشیند باز هم به دیدار باترز و هم صحبتی‌ با او که مثل همیشه در مورد موضوع مورد علاقه هر دوی ما که همانا پرورش و آموزش اسب میباشد نایل گردم

همیشه با سؤال “کدام اسبت را بیشتر دوست داشتی؟” مواجه بودم. چه از قدیم و چه امروزه. من همیشه از تولیار میگویم که یکی‌ از بهترین و محبوب‌ترین اسب‌های من بود. در کنارش از بهرام زیاد یاد می‌کنم همینطور تهران، و اخیرا محمود که در دربی‌های انگلستان به مقامات نخست دست یافت. تولیار به سببی جایگاه خاImage result for frank buttersصی‌ در دل من دارد و آن کاراکتر منحصر به فرد خودش می‌بود. بهرام به احتمال قوی از بلند قد‌ترین اسبان برنده در دربی‌ها می‌بود با قامتی کشیده و در عین حال زیبا. ولی‌ تویلیار کوتاه تر و جثه‌ای متوسط داشت با قامتی مناسب خود زیبا. بهرام احساس برتری میکرد و پیدا بود که از اینکه اسبی برنده میباشد با خبر است و به خود میبالید. آندو اسب هردو از یک خاصیت مشترک برخوردار بودند که در اسبان دیگر نیافتم. یورتمه با سر و گردن خمیده به پایین. آنها هم میدانند که چگونه با گردن فراز یورتمه بروند هم بلدند که با تواضع و افتادگی نیز آن حرکات زیبا را به جای آورند. عکس محمود در حین تحویل دیده میشود

اسبان متوسط اسبانی بودند که فرانک باترز روی آنها توجه بیشتری داشت. وی معتقد بود که در انگلستان بیشتر توجه به نژاد های که پرورشی به بزرگی و بلندی اسب میشود. اسب هایی با استخوانبندی بزرگتر و ماهیچه‌های قویتری که نتیجتاً اسبی قویتر و تند روتر تحویل بدهند هدفی‌ نبود که باترز دنباله رویش بود. من و باترز حتی به روی اسب کوچک اندامی نیز کار کردیم که نامش را منأ گذارده بودم. آن اسب با آنکه در دربی‌ها مقام نخسست را بدست آورد ولی‌ پیدا بود که جماعت انگلستان به سختی متوجه فرماسیون قامت و رفتار اسب کوچک میشوند و همه توجهات به پرورش اسبان درشت هیکل معطوف می‌بود. کسی‌ را متوجه آن حرکات موزن و ظریف منأ نبود ولی‌ باز او پیروز میشد. ولی‌ اسبم بهرام را همه میپسندیدند و طرفدار بسیار داشت که رویش شرط بندی‌های کلان میکردند. بهرام نیز آنان را ناراضی‌ نمی‌گذاشت. از اشخاصی‌ که نسبت به بهرام بسیار علاقه نشان میداد میتوانم از دوک پرتلند یاد کنم که همواره شیفته و مفتون او می‌گردید و احوالات بهرام را یاداشت و با اسب دلخواهش سیمون مقایسه مینمود. من و دوک  در دربی ۱۹۳۵ از برد‌های عمده‌ای برخوردار شدیم که آن آغاز دوستی‌ ما را رقم زد. من دوک پرتلند را فردی دارای شخصیتی‌ افتاده ولی‌ دقیق به امور کارش یافتم

    یکی‌ از اشکالاتی که من بعد‌ها متوجه شدم غفلت در نگه داری کارنامه‌ای از برد‌های اسبانم بود. من هیچوقت به فکر اینکه آن‌ها را ثبت نمایم و دفتری برایش بگشایم نبودم.‌  تنها منبع تحقیقی که در رفتار و کردار اسب‌های من در دربی‌های انگلیس و گرندپری‌های فرانسه میشود یافت به نظرم مجلات اسب دوانی آن دوران باشد

همینطور از من بسیار سوال میشود که آیا اسب‌های اصلاح شده امروزی را ترجیح می‌دهم یا اسب‌های قرن نوزدهم را و آیا اصولا فرقی‌ میبینم بین نسل قدیم و نسل جدید اسب‌های مسابقه ای؟ جواب من کاملا مثبت است و من به وضوح تفاوت نژاد‌ها را در پنجاه سال گذشته شاهد بوده‌ام. من همواره از کوشش‌های دامپزشکان و محققان در راه اصلاح نژاد اسب از هر گونه و برای هر کاری که تربیت میشوند به نیکی‌ یاد کرده از زحمات آن افراد عالم ممنونم. نژاد‌های اصیل به خصوص از هنگامی که گزیدن ژن مطلوب با جدا سازی دستی‌ ژن دلخواه احتمال کره کشی‌ خوش نژاد را بالا برده‌اندبه مراتب بیشتر به چشم میایند و همین امر رقابت‌ها را مشگلتر و به سطحی ما ورای آنچه در اوائل قرن مشاهده میشدارتقا داد

زمانی‌ نیز شایع شده بود که اسب‌های قدیم مدت بیشتری را  در تاخت و در یورتمه سپری میکنند ولی‌ من متوجه تغییر عمده‌ای نشدم. بخصوص پس از گزارش نه‌ چندان موثقی که در یک مجله ورزشی مربوط به اسب در هند چاپ شد این توهم بوجود آمد که تمامی سرمایه گذاریهأی که روی اصلاح نژاد اسب‌ها میشود بیهوده و غیر لازم میباشد در صورتیکه به نظر من علم اصلاح نژاد بقدری پیش رفته که با این نوع شایعات دامنش لکه دار نمی‌شود

در آن سالها من در جنوب فرانسه زندگی‌ می‌کردم ولی‌ همه ساله اوقات بسیاری را در هند می‌گذراندم. پسرمان علیخان نیز به دنیا آمده بود و در زمستان ۲۴- ۱۹۲۳  به همراهی علی‌ و همسرم به هندوستان آمدیم و فامیل از نزدیک با علی‌ کوچولو آشنا شدند. در سال ۱۹۲۶ همسر دلبندم به بیماری مرموزی گرفتار گردید که با درد‌های مزمن همراه می‌بود. پزشکان پس از معاینه‌ها تشخیص دادند که آپاندیس بیرون آورده شود که عمل شد آنگاه اعلان کردند که از آپاندیس نبوده. او در بیمارستان تحت مداوا و نظر بود. یک روز که از بیمارستان رفتم یک رانندگی‌ اطراف بوا کنم و هوایی بخورم بلکه کمی‌ از خستگی‌ و افسردگی پای بالین همسرم بکاهم هنگام بازگشت مطلع شدم که ترسای عزیزم، عزیز دلم از دستم رفت. تشخیص داده بودند که لخته خونی مجرای رگی اصلی‌  را به قلب مسدود ساخته بود. او که غمخوار و همدم من بود او که در غم از دست رفتن فرزند خردسالمان مهدیخان و در مسرت تولد فرزند دوممان علیخان در کنارم بود  و قدم به قدم در آن لحظات تراژیک و مسرت با من بود. ترسای من فقط ۳۷ سال میداشت و تا مدت‌ها مرا در غم فقدان خود فرو برد. خداوند حافظ روحش باشد

و بدین ترتیب بود که علیخان در پانزده سالگی مادرش را از دست می‌دهد. علیخان به انگلستان نقل مکان کرد و تحت آموزگاری آقای وادینگتن قرار گرفت. من بسیار از زحمات ایشان در مورد علیخان ممنون و سپاسگزارم. او اساس هنر آموختن را به پسرم آموخت که آن چکیده تمامی زحماتش است. علی‌ خان در اغلب مسابقات دربی انگلستان مرا همراهی مینمود و ما از دیدار یکدیگر خرسند میگردیدیم. گاه به روی اسب‌های رقیب شرط میبست که با من شوخی‌ کرده باشد. می‌خندیدیم. اسبم محمود در آن‌ دوران غوغا میکرد

در آن زمان دوباره وظایف و تکالیف رهبری و امامت مرا بسوی میهن زاد گاهم، هندوستان و نزد قومم میخواند. اداره امور اسمعیلیان جهان کار ساده‌ای نیست ولی‌ میبایستی صرف نظر از وظایف پدری به آنها اولویت دهم. همانطور که قبلا نیز گفته بودم، شغل من یک شغل معمولی نیست و تابع هیچ قانون و ساعتی‌ در هفته نمیباشد. رئیس من کسی‌ نیست بجز خداوند متعال که نیست مرا چاره‌ای دگر جزا اطاعت از او

بیش از یک سال از فوت ترسا گذشت تا من به دوشیزه آندری کارون از شامبری علاقمند گردیده پیشنهاد ازدواج دادم. من با مادمازل آندری و خانواده او حدود چهارده سالی‌ میشد که آشنا بودم و آندری را از کودکی می‌دیدم. او  هنگامی که پیشنهاد ازدواج مرا قبول کرد سی‌ سال داشت. در دسامبر ۱۹۲۹ ما گره زناشویی خود را بستیم و در  ای له بین، سرزمین آبا و اجدادی آندری،  ازدواج نمودیم

خوب به یاد میاورم خبرنگاران آن روز‌های فرانسه خبر داده بودند که آقا خان با دوشیزه‌ای که در شکلات فروشی کار میکرده ازدواج می‌کند. آن خبر در اکثر روزنامه‌های آن زمان چاپ گردیده بود و مرا هم عصبانی کرده بود و هم به خنده آورده بود. در پی‌ اعتراض من به خبر اشتباه و رد آن‌ تحقیق کردند و متوجه شده بودند که از روی لیست اسامی ساکنان ولایت‌ ای له بین نام آندره کارون را یافته بودند و آن اتفاقاً نام شخصی‌ بود که یک مغازه شکلات فروشی را دارا میبود. آن خبر نگار در کمال بی‌ خبری به روز نامه اش تلفنی این خبر را از همان محل می‌دهد و دیگران نیز آنرا منتشر نموده بودند. آن خانم هم منکر دیدار من با وی شده از وجود آندری کرون دیگری ابراز بی‌ اطلاعی‌ میکرد. همسر تازه من به اتفاق خواهرگرامیشان طراح مد و لباس زنان هستند که از موفقیت بالایی در میان خانم‌های پاریس برخوردارمیبودند و یک فروشگاه لباس زنان تولید کارگاه خود را آن هم در پاریس دارا میبودند و با صنعت شکلات سازی سر و کاری ندارند. باز خندیدم. همیشه بخند.. چه در خوشهالی و چه در عصبانیت.. هنگامی فرد موفقی‌ در زندگی‌ خواهی بود که به شایعات و مشکلاتت بخندی. اگر بخندی متوجه معجزه خنده خواهی شد .. این را من به شما قول می‌دهم

زندگی مشترک من و آندری بیگوم چندین سال به درازا انجامید که نتیجه آن فرزند دلبندم صدرالدین خان میباشد که در سال ۱۹۳۳ به دنیا آمد. آندری مرا در چند مسابقه دربی در انگلستان همراهی نمود و در ۱۹۳۰ میهمان مخصوص اعلیحضرت پادشاه و ملکه در اسکات بودیم برای صرف نهار

بسوی خود دولتی در هندوستان

در هندوستان دوران پس از جنگ جهانی‌ اول احساسات ناسیونالیستی رو به رشد میداشت. موج ضدّ انگلیسی و خود مختاری داشت تمامی شبه قاره هند را فرا میگرفت. رهبرانی مثل مهاتما گاندی که در کنگره عملا داشتند ابتکار عمل را بدست می‌گرفتند در صحنه سیاست هند ظاهر شدند. پس از او میتوانم از نهرو‌ها نام برم، هم پدر و هم پسر، و شخصیت منحصر بفرد دیگری با نام والاب‌های پاتل که جملگی پرچم هند مستقل را بر افراشتند. جمعیت مسلمان ساکن شبه جزیره‌ هندوستان نیز به نوبه خود خواستار کشور خود مختار اسلامی شدند ولی‌ تمامی رهبران حرکت ناسیونالیستی هند، اعم از هندو یا مسلمان خوستار راه حل مسالمت آمیزی بر اساس احترام متقابل می‌بودند

دوران ماقبل استقلال در هندوستان را میتوان به دو نوع توصیف نمود. دوران احساسات ناسیونالیستی و دوران  احساسات مذهبی‌. هرکدام آن‌ها را نیز میتوان به دو نوع دیگر قسمت کرد، نوع صلح آمیز با مذاکرات و مناظرات، و نوع جنگ طلب و خشونت آمیز. من دعا می‌کردم که هرچه زود تر به خصومتها پایان داده شود و مذاکرات پشت میز را بر مجادلات در میدان نبرد ترجیح میدهم. آیا با من موافق نیستید؟ دنیا از جنگ و ستیز خسته بود و کسی‌ را یارای پشتیبانی و حمایت نظامی از کسی‌ نبود. دوران انزجار از جنگ بود و پنداری اروپاییان درسشان را گرفته بودند ولی‌ عکس آن ثابت شد و جنگ در آسیا و دوباره در اروپا خانمان برانداز شّد

در بازگشت دوباره به هندوستان لرد ایروین نایب سلطنه از من خواست که به او در تفهیم واژه جدیدی به مردم هند  کمک نمایم و آن کلمه دمینیون می‌بود که از دید انگلستان توجیه میشد در مقابه کلمه استقلال. برایشان مهم بود که هند همچنان متعهد با کشور‌های تحت حمایت پادشاهی بریتانیای کبیر باقی‌ بماند. در این راستا لرد ایروین بیانه‌ای به مجلس داد یا بهتر بگویم فرمانیه‌ای صادر کرد که بر اساس قوانین وضع شده ۱۹۱۷ و تبصره‌های اضافه شده در ۱۹۱۹ هند میبایستی پای تعهداتش بایستد و به آن لوایح عمل کند و آن سوای نوع حکومت می‌باشد. خلاصه آنکه آنچه را که سالیان پیش از آن‌ به خورد ما داده بودند همچنان خواستار پایداری قول و قرار هندیان در سرسپردگی و اطاعت از امپراطوری بریتانیای کبیر می‌بودند

محافظه کاران صبر را پیشه کردند و با کلمه دومینین و تعهد هند به کشور‌های دومینین سر و کلّه زدند تا در ۱۹۲۸ کنگره کلکته شرح و طرح کامل دولت خود مختار را در حیطه کشور‌های دومینین به تصویب اکثریت رسانید فقط به شرطی که هندوستان جمهوری باشد.  یک کمیسیون سلطنتی به شبه قاره هند از لندن اعزام شدند که گزارش کاملی از اقسا نقاط شبه جزیره‌ هند به عمل بیاورند و یک نظر سنجی تا حد امکان دقیقی‌ از مردمان ایالات مختلف و حکام آنان بدست آورند . ریاست این گروه اعزامی را سرّ جان سیمون به عهده میداشت که وکیل و سیاست مدار پر آوازه آن دوران شده بود

پس از پایان وظیفه کمیسیون سیمون از لندن از نایب سلطنه خواسته شد که اقداماتی جهت ایجاد تفاهم ملی‌ و همبستگی‌ میان ولایات به عمل آورد. لرد ایروین خیلی‌ زود دست به برپا نمودن کنفرانس ولایتی هند زد و از سران قبائل و دولتمردان محلی خواست در یک نشست چند روزه در کلکته حضور به هم رسانند و خود دستورات لازم برای رفت و آمد ایشان را داده بود. این کنفرانس از سران دولت هند، دولت هند بریتانیا و حکمرانان که اغلب از زمین داران مهاراجه می‌بودند تشکیل گردید

من نیز خواستار کنفرانس دیگر در آن زمان شدم و آن کنفرانس مسلمانان هند بود. همان سال، ۱۹۲۸، یک کنفرانس مسلمانان هند در دهلی‌ براه انداختیم که موضع و مکان جمعیت مسلمان در مقابل هند خود مختار و گرفتن قدرت به دست هندویان را مطرح مینمود و از آن جهت کمی‌ بعد خواستار کشور و دولت جمهوری اسلامی شد. با این ترتیب بسیاری از مباحثات مطرح در سطح کشوردر هردو کنفرانس مطرح و در نشست‌ها موضوع مهمی برای تصمیم در سرنوشت مسلمانان هند و اینکه آیا آنان نیز صاحب خود مختاری در ولایات خود هستند یا خیرانجام گرفت  که اگر آنطوری که من دلم میخواست به انجام می‌رسید می‌توانست از خون ریزی‌های بیشمار آینده جلوگیری به عمل آورد

بعد از دیدار‌ها و نشست و برخواست‌های طولانی‌ و رمقکش و پس از مناظرات و مجادلات فراوان میان نمایندگان ولایات و مسلمانان، لایه‌ای به تصویب همگان رسیدکه خلاصه آن‌ در چند جمله میشود به شرح زیر :ا

  • با در بنظر داشتن وسعت و کثرت اقوام مختلف در هندوستان جمهوری فدرال تنها نوع دولت داری تشخیص داده و عمل میشود.ا

جوامع مختلف مسلمانان میتوانند نمایندگان خود را مستقل انتخاب نموده به مجلسین ارسال دارند و هیچ غیر مسلمانی اجازه دخالت در آن رأی‌ها را دارا نمیباشد. ا

 در محل هایی که مسلمانان در اقلیت هستند حقوق آنان برای تعیین یک نماینده حفظ میشود و این امر در مورد هندو‌های ساکن نقاط مسلمان نشین نیز صدق می‌کند و آنان نیز حق انتخاب نماینده خود را دارا مباشند. ا

سعی‌ من بر آن‌ بود که افراد بیشتری از مسلمانان در امور دولتی چه محلی و چه در سطح فدرال مشغول شده در راستای حفاظت از حقوق مسلمانان بکوشند. همینطور سعی‌ بران داشتم که آموزش حقوق اسلامی در دانشگاه‌های معتبر هند به مورد اجرا قرار گیرد همانطور زبان‌های فارسی‌ و عربی‌ و فقه در آنجا تدریس شود. سعی‌ عمده من همواره در پیشرفت اسلام زیبا و امروزی می‌بوده از آداب و اعمال نا پسندی که از احادیث نا موثق آموخته ‌اند بکاهم. قتل و غارت اموال مردم غیر مسلمان صرفاً به خاطر آنکه مسلمان نیستند به هیچ وجه منلوجوه قابل قبول جامعه جهانی‌ قرن حاضر نمیباشد و به کنیزی بردن زنان و دختران آنها بهانه‌اش اسلام نیست. هیچ دینی اجازه تجاوز به حقوق و اموال و ناموس دگر اندیشان را ندارد

ما بیشتر تداخل هندویان در جوامع مسلمان نشین را در ولایت سند مشاهده مینمودیم و در کشمیر. هماطور که مسکن اقوام سیک هستند که از بسیاری نظرات میتوان گفت مخلوطی از هندو و اسلام است. دل‌ این مردم از ظلم‌های پادشاه  مغول به اصطلاح مسلمان ، اورنگ زییب پر است تا حدی که در ادبیات پنجابی و هندی نیز آن غارت گری‌ها و برده گرفتن‌های زنان آنان بدست سربازان او در اشعار و نثر‌های سیک و هندو رخنه کرده

بلی آن دوران دوران مذاکرات و تعیین تکلیف قبائل و مردمان ولایات پراکنده درهندوستان جمهوری فدرال می‌بود. دوران یافتن وجوه مشترک میان همه و اختلافات موجود. دوران سر و کلّه زدن‌ها در مجلس ها، کنگره، با نمایندگان بریتانیا و بالاخره توفیق دست یافتن به یک شناخت اصلی‌ و عمومی‌. قوانین جدید و استاندارد‌های رفتار سازمانی همه در یک کتاب جمع آوری شدند. ما اکنون به ثبت قوانینی‌ دست زده ایم که خروج و تخطی از آنها غیر ممکن است

بدین ترتیب بود که جماعت مسلمان هندوستان صاحب قدرت تازه‌ای گردید و خیلی‌ زود این موافقت نامه‌ها راه را برای رهبر آینده کشور جمهوری اسلامی پاکستان هموار میکرد. آقای میم الف جناح. انتخاب یا انتصاب آقای جناح به عنوان تئوریسین و رهبر کشور مستقل ابتدا به صورت خصوصی و ما بین تعداد عقیلی از نمایندگان و فعالان سیاسی مذهبی‌ اسلامی بود از جمله شخص من. حزب کنگره در کلکته بدین منظور یک نشستی برگزار نمود و از آن‌ به بعد ابعاد فعالیت او وسیع تر گردید. جناح از آنجا که مرد مبتکر و قاطعی می‌بود هنگامی که دریافته بود در کنگره تمام هندو نقش موثری ندارد از کنگره خارج شد و خود را کاملا در خدمت مسلمین آورد و آن وحدت اسلامی را که در آن روز‌ها سخت نیازمندش بودیم احیا نمود

اگر میشد اوضاع سیاسی مذهبی‌ هند را به یک بازی شطرنج تشبیه کرد، گو اینکه تشبیه تکمیلی نیست چون سه‌ بازیکن در آن صفحه به رقابت مشغول می‌بودند، میشد اذعان داشت که در آن زمان آن شطرنج در نهایت چالش‌ها و نبرد‌های حساس خود بود بطوری که کسی‌ از حرکت بعدی‌ خود خبر نداشت و بازی رقیب را نمی‌توانست حدس بزند. این حوادث درست هنگامی رخ میداد که در انگلستان دولت بالدوین سقوط کرده او استعفا داده بود و حزب کارگر به رهبری رمزی مکدونالد به روی کار آمده بود و با اینکه حزب برنده در انتخابات انگلیس شناخته شده بود ولی‌ از قدرت کافی‌ در دو مجلس برخوردار نبود و کرسی‌های بسیاری را نمایندگان احزاب لیبرال و محافظه کار اشغال نموده بودند و مانند پنج سال قبل از آن‌ به حمایت لیبرال‌ها متکی‌ بود

در صحنه جهانی‌ سال ۱۹۲۹ سال آغاز بدبختی‌های اقتصادی دنیای غرب گردید که از سقوط سهام بازار بورس وال استریت شروع شد و به قول وینستون چرچیل دهه بیست‌ها را پایان دادیم و دهه سی‌‌های هولناک را آغاز نمودیم. بیکاری در آمریکا در آن سال و تا چندین سال به بالاترین شاخص خود رسیده بود و کمبود غذا موجب آشپزی‌های خیابانی توسط دولت شده بود که به صف سوپ معروف بود

خود امریکأیان مثلی‌ دارند که زیاد حاکی‌ از شکسته نفسی‌ آنان نمیباشد، آنها می‌گویند اگر آمریکا مریض شود بقیه‌ دنیا می‌میرد. حال ببینید سقوط وال استریت چه تأثیری بر اقتصاد دنیا داشته؟ دامنه آن افتضاح اقتصادی خیلی‌ زود اروپا را فرا گرفت و آنان را نیز به مرز ورشکستگی کشانیده بود،در یک چنین اوضاعی مردم هند در تقلّای استقلال از انگلستان بودند که آن موقع بدی برای جدا شدن بود. آنها به ما احتیاج داشتند

من همین تقلّای استقلال را در مصر نیز شاهدش بودم و سه‌ ماه اول ۱۹۲۹ را در مصر گذراندم. در این سفر پروفسور نوبری، مصر شناس مشهور نیز مرا همراهی نمود و مرا به اقسا نقاط تاریخی آن کشور باستانی از دره نیل گرفته تا ابو سیمبال راهنما گردید. در آن زمان کمیسیونر عالی‌ بریتانیا در مصر لرد جورج  للوید می‌بود که وی را از هند و از زمانی‌ که فرماندار بمبئی بود می‌شناختم. یک فرد مستحکم در عقاید امپریالیستی اش و پیرو مکتب کرومر – کرزن. جورج  للوید با دولتش در انگلیس اختلاف عقیده پیدا کرد که بیشتر از مخالفت سرسخت وی با استقلال هند و کم شدن از هیبت و عظمت امپراطوری بریتانیای کبیر سر چشمه میگرفت. او مردی در نوع خود مستبد و سر سخت بر عقایدش می‌بود و از روشنفکران سیاسی – اجتماعی دوران خود می‌بود که در هر صورت به تیم‌ ما تعلق نداشت. این غیرت ناسوینالیستی – امپریالیستی  بریتانیأی او بر همه واضح و مبرهن می‌بود. للوید https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/0/09/Edmund_Allenby.jpgجورج در اوائل جنگ جهانی‌ دوم و در حالی‌ که در خدمت پادشاهش بوده دار فانی را وداع می‌گوید. او دیگر شاهد پایین کشیدن پرچم امپراطوری بریتانیا در هندوستان نبود و خجالت افول امپراطوری بریتانیا نصیبش نشد و شاهد تبدیل دولت هندوستان به جمهوری بهارات و کمی‌ بعد تولد جمهوری اسلامی پاکستان نشد. اگر زنده می‌بود تعجب نمیکردم که به دست خود به زندگیش خاتمه میداد شاید سرنوشت اینطور حکم میکرد و قسمتش این بودکه محترمانه از این دنیا برود. اشتباه نشود من با جورج  للوید دوست بودم و او را مردی صاحب کمالات و افکاری والا میدیدم که با خلوص نیت نسبت به کشورش و پادشاهش به سوگندی که خورده بود وفادار می‌بود

فواد پاشای بی‌ قدرت

با تمامی این احوال للوید جورج در مصر حکومت مطلقه‌ای را بر پادشاه فواد تحمیل کرده بود Image result for mohamed ali club egyptو من این چسبیدگی به تمامی امور دولتی را از هند نیز بیشتر یافتم. من با شاه فواد سابقه دوستی‌ طولانی‌‌ای داشتیم که از سی‌ سال فرا تر میرود. از همان اوائل جنگ  اول جهانی‌ که از طرف دولت بریتانیا حاوی سفارش‌ها و تبادل نظر ها بودم با پادشاه جوان، شاه فواد دوستی‌ صمیمانه‌ای را ادامه دادیم تا آنروز که فرستاده خود را فرستاد و از من برای صرف نهار به کاخ عآبدین دعوت به عمل آورد

به دیدار فواد رفتم و در کمال تأسف او را فرتوت و بیمار یافتم. مرا به گرمی‌ در آغوش گرفت و مدتی‌ گریست. از رفتار کمیسیونرجورج  للوید گله گذار بود و اینکه دیگر آبرو و  هیثیت خاندان سلطنتی مصر را نزد مردم بکلی برده و او عملا هیچ کاره است و بدون آگاهی جورج آب هم نمیتواند بنوشد. از من خواست با او این مسائل را در میان بگذارم و یاد آور شوم که هرچه باشد “او یک انگلیسی در مصر است و من یک مصری در مصر هستم” کمی‌ رعایت صاحب خانگی را به جای آورد

در آن ملاقات نسبتا طولانی‌ در کاخ عابدین پادشاه فواد ابراز میداشت که  للوید در دستگاه دولت عروسک‌های ماریونت خود را داراست و افرادی مانند عباس حیلمی دوران کرومر در دوران جورج  للوید چندین برابر شده. میگفت که فیلد مارشال لرد النبی که سهم بیشتری در اداره امور دولت را به مصریان قول داده بود و در ازای آن‌ حقوقی را برای کمیسیونر رزرو کرده بود نه‌ تنها به قولش عمل نکرد بلکه با آن‌ تعهدات آزادی عمل کمیسیونر را تثبیت نمود به قول خودش مردم را از بند رهانید و با زنجیر بست

آن حرف را از دهان وزیر داخلی‌ مصر نیز شنیدم. آن در یک شب در کلوپ محمد علی‌ بود. آنجا محل اجتماع افسران و کارکنان بالا رتبه کشور می‌بود و یادش به خیر بسیار محل زیبا و با صفایی می‌بود. در کلوپ محمد علی‌ می‌شنیدم که چگونه لرد النبی با قول‌های تو خالی‌ عملا مردم مصر را فریفت و قدرت کمیسیونر عالی‌ مصر را بیشتر کرد. من در تعجب بودم که این آن جورج  للویدی که من در هندوستان می‌شناختم نیست. پنداری شخصیت او به کّل از این رو به آن‌ رو شده بود. در هند با اینکه مخالف سر سخت استقلال هند از بریتانیا می‌بود ولی‌ حدود قدرت خودImage result for mohamed ali club egypt را می‌دانست و کنترل دولت را ما بین دست اندر کاران اعم از هندی یا انگلیسی تقسیم کرده بود. آن فرماندار خوش روای که من در بمبئی با وی دوستی‌ نزدیک داشتم اکنون در مصر دست به کنترل شدید روادید کشور میزند و افرادش در لایه‌های مختلف اجتماع به خصوص در قاهره و اسکندریه همه را تحت نظر میدارند

در تابستان ۱۹۳۰ گزارش کامل سیمون ارائه گردید و نتیجه مطالعات و تحقیقات و مصاحبه‌های تیم‌ سیمون با افراد مختلف هندوستان به تفصیل به روی میز آمد. یک نظر سنجی عمومی‌ و گسترده در مورد حکومت بریتانیا و ادراکی مستقیم از احساسات ملی‌ گرایانه و استقلال طلب. این گزارش به مذاق رهبران حزب کنگره خوش نیامد و لرد اروین که نیمه اول ۱۹۳۰ را در انگلستان به سر می‌برد هنگام بازگشت با خود حامل درخواست دربار پادشاهی بریتانیا می‌بود که لزوم یک کنفرانس میز گردی را در لندن شامل میشد و از سران استان‌ها و فرماندارن هند خواسته شد که در لندن حضور بهم رسانند و با اعضای دولت حاضر انگلستان و کارکنان بالا رتبه وزارت‌های دفاع و امور خارجه دست به یک نشست و تبادل نظر زنند.  از من بپرسید می‌گویم آخرین تلاش مذبوحانه امپراطوری بریتانیا برای حفظ هندوستان یا به قول خودشان جواهر کشور‌های تحت حمایه بریتانیا

نمایندگان هندی در کنفرانس لندن یک درخواست ضمنی‌ نیز داشتند و آن آزادی زندانیان شورش خیابانی در کلکته و بمبئی نیز بود.  نایب سلطنه همچنان در کنفرانس تظاهر به خوشبینی و ادامه تسلط بریتانیا در برخی‌ از سطوح دولتی و لشگری مینمود و حزب کنگره نیز با وی هم عقیده می‌بود و از طرف دیگر مردان و زنانی که از طرف اقوام گوناگون بومی شبه جزیره‌ هند در کنفرانس شرکت نموده بودند همگی‌ خواهان یک پایان آبرومند حکومت بریتانیای کبیر بر هندوستان می‌بودند و رابطه نزدیک با یکدیگر بر پایه احترام متقابل و دوستی‌

نمایندگان انگلیس در کنفرانس میز گرد لندن عبارت بودند از نخست وزیر، آقای رمزی مک دونالد، لرد چنسلر، لرد سنکی؛ وزیر امور هند، آقای وج وود بن که بعد‌ها شد لرد استنسگیت، و از حزب رقیب محافظه کار، سرّ سمویل هوار که بعد‌ها شد لرد تمپلتن. لرد تمپلتن حتی به وزارت امور هند نیز رسید. همینطور رهبر حزب لیبرال لرد ریدینگ شرکت داشت که قبلا نایب سلطنه هند نیز بوده. از اشخاصی‌ که از هندوستان شرکت داشتند نمایندگان مسلمانان، نمایندگان هندویان، سیک ها، و پارسی‌‌های زرتشتی همگی‌ حضور یافته بودند. از پارسی‌ها سرّ فیروز ستنا، سرّ گواسجی جهانگیر و آقای امبدکار که به خصوص تأکید میکرد که نماینده قشر مظلوم و فقیر هندوستان میباشد.  در میان نمایندگان مسلمان آقای محمد علی‌ جناح، سرّ محمد شفیعی، سرّ ظفرلله خان، و مولانا محمد علی‌ حضور داشتند و دو فرستاده زن، خانم‌ها بگوم نواز شاه، و صبار یان تشریف آورده بودند. از هندویان سرّ تاج بهادر سپرو، عالیجناب سرینیواسا سستری، سرّ رمسوانی عیار، سرّ چیمنلال ستلواد، آقای جیکار، و دیوان بهادر راما. جالب توجه بود که ماهاتما گندی که آن موقع عضو حزب کنگره در کلکته می‌بود به خاطر تضاد و مخالفتش با موضع کنگره مبنی بر حفظ قدرت بریتانیا در هند، از شرکت در کنفرانس خود داری نمود

حتی جامعه هندی‌انگلیسی که خود تعدادشان کم نیست نیز نماینده خود را فرستاده بودند و آن کسی‌ نبود به جز سرّ هنری جیدنی. نمایندگان حکام و زمینداران عمده هند که از مهاراجه‌ها و شاهزاده‌های ولایاتشان می‌بودند نیز در کنفرانس میز گرد لندن حضور به هم رسانیده که از میان آنان مهاراجه گاکوار از بیکانر ریاست هیئت شاهزادگان را به عهده میداشت. آنها همانطور که در بازی کریکت از بریتانیا بردند استقلال هند را مشروط به رسمیت شناختن خاندان آنان و اقوامشان خواستار بودند

همراه شهزادگان اغلب نخست  وزیرشان نیز می‌بودند که آنان را دیوان میخوانند که افراد مجرب و کار کشته‌ای مانند سرّ اکبر حیدری و سرّ میرزا اسماعیل در میان آنان به چشم میخوردند. ما در پائیز ۱۹۳۰ گرد هم آمدیم. من افتخار رهبری نمایندگان مسلمان را داشتم و محل اقامت موقتی من، هتل ریتز را به مقر نمایندگان مسلمان انتخاب کردم. هنگامی که میگویم این افتخار نصیبم شّد واقع و از ته دلم می‌گویم چون تا به آن روز یک مجمعی از افراد و شخصیت‌های برجسته از جوامع مسلمان دور هم ملاقات نکرده بودم که شامل افرادی بمراتب سالخورده تر از من نیز می‌گردید

دیدار با جناح در لندن

در آن کنفرانس من با جناح از نزدیک گفتگو بسیار کردیم و او که پدر پاکستان شناخته شد از مریدان دوست مرحومم گپال کریشنا گوخاله می‌بود. میدانم که او در ۱۸۸۴ به یک باره از شغلش دست کشیده و به دانشکده حقوق لینکلن وارد شده بود که پس از دوسال وکالتش را می‌گیرد و وارد سیاست میشود. از الگو‌های شخصیتی‌ وی فیروزشاه مهتا و ددبهأی نأروجی بودند. او وکیل مجربی نیز شد و فکر می‌کنم اولین کار عمده آ‌ش را از رهبر معروف هندی بالگان گادبار گرفت. او در سال ۱۹۰۶ عضو کنگره ملی‌ هند شده بود و چهار سال بعد یکی‌ از شصت عضو مشاوران سلطنتی قضائی می‌بود. در ۱۹۱۸ مهندس گاندی رهبری حزب کنگره را به عهده داشت. گاندی روش صلح آمیز دست یابی‌ به هند مستقل را میداشت. موضع جناح با گاندی فرق میکرد. جناح به خصوص با نظریه حمایت از “خلافت” گاندی در اسلام مخالفت می‌ورزید. او در ۱۹۲۰ کنگره را ترک نمود و پرزیدنت لژیون مسلمان گشت. او به تلاش‌های بسیاری جهت کم کردن فاصله قدرتی‌ بین اعضای کنگره و اعضای لژیون مسلمان دست زد و تا حد زیادی نیز در این کار موفق شده بود. او را مردی مصمم با برش کافی‌ برای پیش برد مقاصدش میدیدم

خوشوقتی از ریاست هیئت مسلمانان در آن دوران با خوشوقتی در زندگی‌ زناشویی که یک سال پس از ازدواج به‌جا و مبارک با مدمازل آندری کرون را سپری مینمود ادغام شده بود و برنده شدن اسبم بهرام که داشت دمار از اسب‌های رقیب در مسابقات دربی بلنهایم بدر میاورد نیز نور علا نور شده بود. میتوانم به جرأت ادعا کنم که در آن سالیان من از همه طرف خوش شانسی‌ و موفقیت را آزمودم

گشایش کنفرانس میز گرد توسط پادشاه جرج پنجم

پس از ملاقات‌های پیا پی‌ پیش از نشست رسمی‌ و تبادل نظر‌ها و کاستن اختلافات شخصی‌ مابین رهبران اسلامی صرفاً به خاطر دین مشترکمان و پس از سر و کلّه زدن‌ها با دیگر نمایندگان بالاخره دور اول کنفرانس رسمی‌ میز گرد لندن با حضور اعلیحضرت پادشاه جورج پنجم در مجلس لرد‌ها افتتاح گردید. باز مفتخر کرسی داری تمامی هند بریتانیا شدم که به جز شاهزادگان و مهاراجه‌ها تمامی قشر‌های جوامع شبه قاره هند را در بر میگرفت. پادشاه جورج که تا چندی پیش از آن‌ با بیماری هولناکی دست و پنجه نرم میکرده سخنان خود را اینطورآغاز نمود

من پی‌ روی پیشاهنگی شما هستم. او با کمی‌ اضطراب ولی‌ مصمم در کلامش ادامه داد: من خالصانه و با علاقه هرچه تمام‌تر خواهان آنچه هستم که شما نمایندگان محترم که از اقسا نقاط مملکت تحت حمایت من آمده اید و نمایندگان شهروندان من هستید صلاح میدانید. تمامی مواردی که به روی زندگی‌ و سلامت شهروندان من چه در شهر‌ها و چه در نقاط دوردست روستائی تأثیر دارد بر تمامی احساسات شخصی‌ من غلبه دارد. مردم هند، اعم از قوی و ضعیف، جدا از فقیر و غنی‌، و صرف نظر از محل زندگی‌ و دین و مذهب، همه و همه تحت مسئولیت و ضمانت امپراطوری بریتانیا هستید و من شک ندارم که یک هندوستان مستقل و خود مختار آنچه را که شما میخواهید برای من قابل درک و قبول است. من به خواسته‌های شما احترام می‌گذارم و به رأی شما اطمینان دارم. به امید روزی که دولت آینده هندوستان طبق خواسته مردم هندوستان عمل کرده به تمامی آرمان‌های خود برسد

پس از پادشاه سخنگوی مجلس و دیگر سران ولایات هر یک سخنان مقدماتی خود را در نهایت ادب و رعایت احترام به پادشاه  بریتانیا ادا نموده و مجادلات را گذاشتند برای جلسه مباحث رسمی‌. آن در کاخ سینت جیمز تشکیل میشد. آنجا بود که به یک توافق عمومی‌ دست یافتیم ولی‌ در زیر آن پوشش تلاش‌ها و تقلا‌های شرکت کنندگان در میز گرد جهت پیشبرد مقاصد خود و قوم خود می‌بود و لحظات دشواری را تحمل کردیم. برای درک آن اختلافات محلی خواننده میبایستی با احوال و روادید هند بریتانیأی ۱۹۳۰ آشنا باشد

گزارش سیمون بیشتر متمایل به تقسیم قدرت میان رئیس های ولایات می‌بوده طرح فدراسیون هند را توصیه میکرد و از دولت مرکزی و هند واحد طرفداری نمینمود. این خلاف سلیقه بسیاری از نمایندگان می‌بود و فقط مهاراجه‌ها و شاهزاده‌ها با آن موافق می‌بودند. هیئت مسلمان نیز تا حدی آنرا در نظر گرفته بود ولی‌ بیشتر به خاطر اختلاف مذهبی بود بلکه بدین ترتیب ولایات مسلمان نشین را از زیر تسلط هندوستان بدر آرد یا به حد اقل برساند ولی‌ سر یک اصل جملگی موافق بودیم و آن ردّ نظریه فدراسیون هندوستان می‌بود

اولین هدف من در کنفرانس سینت جیمز کاستن از شکاف در توقعات و تقاضا‌های اعضای مسلمان و هندو در هیئت خودم بودم. به حمداله موفق هم شدم که به خاطر میهن مشترکمان هم که شده در این مجمع دست از آن اختلاف‌های قومی مذهبی‌ برداریم و فقط به هندوستان مستقل از بریتانیا بیاندیشیم. آن هنگام بود که ما توانستیم طرح خود را برای هندوستان جدید ارائه دهیم و قوانین اساسی‌ جمهوری فدرال هند را توصیه نمأییم

  لطفا بقیه‌ را در جلد سوم خاطرات آقا خان در لینک زیر بیابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/01/21/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%b3%d9%88%d9%85/

Image

Maman Pari

What a beautiful gathering .. all for Maman Pari, as my boys say and Maman as we her children call her. Maman Pari was loved not just by her husband of 62 years, and her four children, she was loved by many many folks. Pretty much anyone who had the slightest contact with her would have become a lifetime friend.

Love of life in every way was her energy. Her unconditional love of her grandchildren was undeniable.

She was born as Pari Niketeghad in Tehran in 1933. Daughter of a high ranking officer of Military Police. She married my Dad Mehdi Shojania at the age of 20. Both school teachers. They forsake the better life of Tehran for teaching the kids in remote areas namely the northern province of Gorgan by the Caspian sea. My childhood memories are colored by memories of the privileged and the poor.Adar-Vic

They both decided to further their studies in Education and that’s when they moved back to Tehran and were accepted in Teachers’ University where they both received their grduate degrees in Councelling and Youth Psychology.

Mother used to practice her material on us, the three.. Math and English were the subject of interest by both our parents. When teaching the name of vegetables in English, once Mother pronounced cucumber as co com ber.. and that was how i learned it.. years later when in the US I learned of the correct pronunciation, that was the first thing I said after I landed in  Tehran airport for the first summer holiday.. “IT is cucumber Mom, not co co mber !!> and we all laughed.

Yes Maman was first in her class, almost every term of every year in the university till I saw her receiving a PhD scholarship from University of Michigan on National Iranian Television. The family decided, for a brief few moths to move to the US but it was a big move with then three kids of 10, 12, 1nd 14. She had to decline the offer. Bummer.

She love swimming and never missed her chance when at the beach. I remember her swimming 50 laps at Delbrook pool.

درست ۲۴ ساعت از فوت مادر می‌گذرد. سیل تلفن‌ها از ادمونتون، ونکوور، ایران، آمریکا، و اروپا جاریست. چقدر همه من Modarjoon va momرا خجالت دادید یا محبوبیت مامان است که همه را اینقدر متاثر کرده. سیزده بدر را امروز که شنبه بود ایرانیان ادمونتون در پارک نزدیک دانشگاه جشن گرفتند. دوستان گفتند که خانه نمانم و به آنها بپیوندم. بابک من را برد. گریه امانم نمیداد. کنار مرداب در پارک ایستادم و خود را کلی‌ خالی‌ کردم سپس به عده‌ای پیوستم و یک فوتبال گل کوچیک بازی کردم، دوباره‌ برگشتم لب مرداب و حسابی‌ به یاد مادر شناگرم جایشان را خالی‌ کردم و گریستم. بعد با دونفر دیگه سه‌ نفر شدیم مقداری شوت آزاد زدیم، بعد رفتم در میان درختان دوباره‌ و سه‌ باره به یاد مامان که همیشه فعال بودند گریه کردم. در زمین چمن یک نوجوانی بادبادکش در باد کله کرده بود به زمین خورد، براش گرفتم الا دادم هواش کردیم، بعد خانواده دوستان آش رشته خوشمزه‌ای درست کرده بودند که دو کاسه خوردم و از مامان تعریف می‌کردم و همه تحت تأثیر مادر قرار گرفتند. یک خانم نیز که در حال جنگ با سرطان بود با چشمان اشکبار برآیم چای ریخت که با شیرینی برنجی صرف شد. بحث‌های فلسفی‌ به میان کشیده شد که آخرش همینه، این شتریست که در همه خانه‌ها میخوابه، مادرت اکنون جاودانه شد و به خدا پیوست، روحش الان در یک لحظه عالمگیر شده، و از این حرف‌های دل خوش کننده. نه میخواهم روح مادرم در یک آن‌ از کهکشان شیری خارج و تمامی عالم را بگیرد، نه میخواهم به خدا بچسبد، نه Mom-Dad-Buchardمیخواهم از آن بالا من را نگاه کند. میخواهم در همین دنیای خاکی کثیف و پر از ظلم و ستم و بی‌ عدالتی، پیش خودم باشه. این هم از نحسی سیزده امسال.

خاطرات بچگی همیشه بیاد میمانندو جزو خاطرات زیبا و دوست داشتنی بچگی من اوقاتیست که با ما مانم پیش پری خانم بودیم یا پری خانم پیش ما.تو عالم بچگی همیشه از دیدنشان ذوق میکردم..محو تماشایشان میشدم..خیلی خیلی دوست داشتنی و زیبا.وفوقالعاده مهربان و خنده رو.برای پری خانم شادی و آرامش روح وبرای بازماندگان صبر آرزو میکنم.

ژاله جان خیلی‌ ممنون از این گفته زیبا و قشنگ در مورد مادرم.. امروز هم همه از خنده‌های او یاد میکردند.. هر کس برای تسلیت زنگ میزند اول یک فصل حسابی‌ گریه میکنه و میگه برای دل‌ خودم بود.. عجیب این زن دوست داشتنیست.
محسن عزيزم خيلى خيلى متاسفم و بهت تسليت ميگم ، من اصلا نبودن پرى عزيزم را نميتونم باور كنم ، در توانم نيست اين غم زيادى بزرگ است و همش فكر ميكنم براى شما چقدر سخت تره ، از اينكه اصلا نميدونستم خواهر عزيزم مدت هاست كه مريضه از خودم لجم ميگيره ، بميرم براى اون روح و صورت زيبا ، چه وقت و براى چى شور زندگى را از دست داد ، چرا ما همه انقدر از هم دوريم ، و چرا نميتونم هيچ كمكى بكنم ، شنيدم دوشنبه با نسترن به ونكوور ميرويد ، تا با مادر خوشگلتان خدOLYMPUS DIGITAL CAMERAاحافظى كنيد ، من هم تمام مدت به يادتان هستم از طرف من هم خداحافظى كنيد ، حيف شد خيلى حيف شد . مى بوسمت.
مثل یک پرنده از دستمان پرید.

محسن میرزای عزیز دلتنگی های شما قطعا بی پایان است و جای خالی مادرتان هرگز پرنخواهد شد اما خوشحال باشید که مادرتان چه زیبا زیستند و بانویی فعال و سرآمد بودند و دوران بیماری شدیدشان آنچنان طولانی نشد که افسرده و دلتنگ سالها در بستر بیماری ناتوان در انتظار فرا رسیدن مرگ باشند. روحشان شاد و قرین رحمت الهی. شکیبایی و سلامتی شما عزیزان آرزوی ماست.

ممنون از پیام دلنشینت جهانپور عزیز. من طبق وصیت مادر عمل می‌کنم.. که همیشه زندگی‌ را ارج نهیم و فعالیت کنیم.. او میخواست که مانند خودش پیشرو و موفق باشیم.

تسلیت واژه کوچکیست در برابر غم بزرگ شما از خداوند صبر برای شما و خانواده محترم خواهانم امیدوارم که غم آخر زندگیتان باشد.

مطمئنم روح مادر گرامی شاد است و از داشتن عزیزانی که چنین مجلس آبرومند و زیبایی برگزار کرده اند به خود می بالند.
با تاثر بسیار, خدمت یکایک شما عزیزان تسلیت عرض می نمایم و در این غم بزرگ با شما همراه و همدردم. روان پاک مادر بزرگوار در بهشت آسمانی قرین شادی باد. یادشان در دلها همواره گرامی و باقی ست.
واقعا متأسف شدم، به شما و خانواده تسليت گفته و بقاى عمر شما وديگر عزيزانتان را آرزومندم.روحشون شادPari-WEM
مرسی‌ ساقی عزیز.. لطف داری.. با شیرین و مادر بزرگت، عمه‌ منیر خودم هم حرف زدم.. یعنی آنها لطف کردند و زنگ زدند .. نمیدانم این به خاطر من است یا محبوبیت مامان پیش آنان.. شاید هر دو.
محسن جون عزيزم خيلي تسليت ميگويم. عاشقانه دوستشان داشتم. چرا ما رو تنها گذاشتند.
مریم عزیز می‌دونم که چقدر در فکر مامان بودی و غصه خوردی.. مرتب با من تماس داشتی.. گریه‌ها کردی.. میدونی‌ که مامان چقدر دوستت داشت و داره.. تا آخرین لحظات لبخند به لب داشتند و شجاعانه با سرنوشت خود روبرو شدند .. قربانت.. زی‌زی رو دلداری بده.

 محسن عزیزم

Since there was no recording device during the ceremony, I will write what I can remember from the speeches But I know much of mine.

Masoud thanked three very special persons being and helping with our Mother, 1- Fariba, 2- Sharareh, and 3-Ashkan who devoted many hours and nights tending Maman, especially Fariba who has been at it for God know how long, he then recitaled a poem from Fereydoon Moshiri. Mina said some better moments of her life and how she remembers her beloved mother, Amou Nasser also was invited and he recitaled some from Molana J. Rumi.

Momo-MommyI spoke about how difficult is bearing the loss of our mother, our Maman. A beautiful person on the inside and on the outside, and at the same time hardworking, smart and knowledgeable lady she was. I then continued:

Aristotle famously said man is in continuous need for knowledge. That cannot be more true with our mother, my Maman, or Maman Pari as my boys called her. She was always reading.. she used to grab a book, or magazine and read it. She was a fast reader too.

Fast and at the same time with through comprehension. I believe that was the key factor behind her being number one student in every term of every year that landed her a PhD scholarship in Youth Psychology with University of Michigan. But unfortunately for her and fortunately for us, she chose not to go to the USA even though My father and Mother talked about selling everything and move to the USA. Together with my Dad they started as school teachers. Believing in true service to the people, they forsake the good life in Tehran and settled in remote town of Gorgan, by Caspian sea while Father also operated a cotton farm.

Maman-2x3My early childhood memories are colored with memories of both – the privileged and the poor. They then decided to move back to Tehran in order to continue their studies at Teachers’ University where they received their Bachelor and Masters degree in Education and Youth Counseling. Maman was always such delight to be with. her ever present smile and her approach to people of all ages and gender. She always told my friends not to call her Mrs. Shojania, call her Maman.. and that was the reason that I am in contact with many of them to this day.

Then I ended with: As you all have noticed there in no casket here.. that is because she decided it that way.. She decided, before she meet the great creator she meet the great cremator. Rest in Peace Mother.. I will always love you.
Audience applaud

به ادمونتون برگشتیم. مراسم آبرومند و خوب بود. با اینکه در روزنامه اعلان نکرده بودیم ولی‌ بیش از دویست نفر حضور داشتند. می‌دانستم که هیچکس برای رفع تکلیف نیامده بود، همه برای دل‌ خودشون آمده بودند. مقدار زیادی عکس‌های مامان رو همراه با دست نوشته‌های کوتاه خود به همراه آوردم. از میان آنان وصیت نامه کوتاه کورس اذرتاش بود که پشت فتوکپی Us-old timesعکسی‌ از می‌می به دست خود باز نویسی کرده بودند. بریده‌های روزنامه و عکس هایی که فقط صورت شخص محبوبی را نگه داشته بقیه را دور انداخته بودند. عکس هایی از ادرجون در تمامی سنین، بابا نیک اعتقاد، خواهر‌ها و برادر هایشان، چندین عکس از دختر دایی محبوبشان سوسن و البته روشن عزیزشان، از بچه ها، از مرمر و مریم در روپوش مدرسه، از پرهام، از بهاره، و خشی و ماندانا و خواهر زاده استسنأیشان رکسانا، از گربه‌های خانه ادرجون، از رامی خانم ها، از عمه‌ ها، پسر عمه‌ ها، دختر عمه‌ ها، از تهران شهر محبوبشان، از شمال، از مسافرت‌ها به سان دیه گو، با علی‌، لاله شجاع نیا، با پریوش، فری و دیگر خانم‌های فامیل در کالیفرنیا، از دوران دانشجویی ما در میامی، از بابک، اشکان، ناتالی، و البته فرزندان خودشان، از همه و همه در یک چمدان و یک جعبه بودند که همه را آوردم روزی از روز‌ها آنها را اسکن کنم بذارم روی اینترنت برای همه. مقاله هایی از استاد محبوبشان دکتر آریان پور، عکس‌هایی‌ از جلسات شاهنامه خوانی همراه دوستان از جمله دکتر صدر، مهندس سیحون که همیشه از دایی عباس یاد میکردند، و از اشخاصی‌ که نمیشناختم در ایران، آمریکا، و کانادا. هنوز نمیدانم بدون مادرم بقیه زندگی‌ رو چگونه بگذرونم. سخت است

Happy Holidays news

From: mohsen shojania <moshojania@yahoo.com>

Subject: Happy Holidays news

Dear family:

Please accept our warmest wishes for the holiday season and the upcoming year.
2016 was the year of loss of my mother, but 2017 will be the year of an addition to the Shojania family…
Yalda and Bobak are expecting… she is 8 weeks..
From: Shirin Khalvati
To: mohsen shojania
Sent: Thursday, December 29, 2016 10:48 PM
Subject: Re: Happy Holidays news
سلام محسن جون
از دیدن ایمیلت خیلی خوشحال شدم و از اینکه دارید نوه دار می شوید هم بیشتر. آخه نوه خیلی شیرین است و زندگی آدم را شادتر می کند.
امیدوارم که بچه سلامت بدنیا بیاید و شما هم برای من عکس بفرستید.
منهم خوبم و مادرم هم خوب هستند یک مقداری نان گذاشته ام جلوشون که برای پرنده ها خورد بکنند. وقتی این نان ها را می گذاریم جلوی پنجره اتاقشون کلی پرنده می اید و منظره قشنگی درست می کند.
به نسترن سلام برسون
بوس
شیرین
From: mohsen shojania
To:Shirin Khalvati

ممنون شیرین عزیز از جوابت خوشحال شدم بله من هم دارم پدر بزرگ میشم. جای مامانم خالی‌ که ببینه. ولی‌ کاریش نمیشه کرد. از اینکه عمه‌ منیر عزیزمان با نان دادن به پرنده‌ها خود را سرگرم میکنند خوشحال هستم. نسترن این کار را خیلی‌ دوست داره. خودش کیسه کیشه دانه پرندگان میگیره میپاشه برای این گنجشک‌ها و سار‌ها که شش ماه از سال را جز برف چیز دیگری نمی‌بینند اینجا خیلی‌ رسمه که مردم برای آنها دانه میپاشند. بابا پس از مامان خیلی‌ افسرده شده مراتب گریه میکنن ولی‌ جلوی من مردی خودشو ثابت میکنه و سفت و محکم رفتار می‌کنن. خدا پدر فریبا را بیامرزه که به پدرمون میرسه. مسعود هم او را به رستوران و قهوه فروشی میبره. با پسر‌های من و نسترن خیلی‌ خوب شده یعنی‌ اونها خوبند که بالاخره از کم اعتنایی بیرونش آوردن . ما هم از خانه به اپرتمات نقل مکان کردیم هم گرم تره هم جمع و جور تره و دیگه برف پارو نمی‌کنم. به اصطلاح بعد از رفتن پسر‌ها ما شدیم آشیانه خالی‌ و داون سایز کردیم. عکس حدید فقط از شب کریسمس هست که ضمیمه می‌کنم.. عکس نوزاد در تابستان انشا‌الله

—————————————————————————
زیزی جون باورم نمیشه سوسن عزیزمان از دنیا پر کشید. به تو که عاشقش بودی صمیمانه تسلیت میگم.
واى محسن چقدر همش اخبار بد ، به خصوص در ايران كه هر روز با يك شوك از خواب بيدار ميشيم ولى سوسن غمش شخصى است ، مامانت هم خيلى دوستش داشت از او ادم هايى بود كه هر كارى از دستش بر ميامد ميكرد ، اخرين بارى كه پرى به ايران امده بود و گلى ميخواست بر گرده امريكا ، سوسن پذيراى مامانت شد ، ما همه با هم علاوه بر فاميلى رفيق بوديم ، من هم به تو تسليت ميگم ، از طرف من نسترن زيبا ونوه خوشگلت و پسر هاى عزيزت را ببوس ، اميدوارم همه خوب باشيد و مواظب خودت باش .
———————————————————————–

Image

خاطرات آقاخان محلاتی

خاطرات آقاخان محلاتی

دنیا، و زمانه

نوشته  آقاخان سوم سلطان محمد شاه

ترجمه  محسن شجاع نیا

  تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

مقدمه کتاب توسط سامرست موهام

من آقا خان را سالیان سال است که می‌شناسم. او دوستی‌ مهربان است که برای دوستانش از هیچ کوششی فروگذار نیست و هر کاری که از او بر آید برای کمک به آدمیزاد می‌کند. البته میبایستی اقرار نمود که او حدود اختیارات قابل ملاحظه‌ای نیز در دست میدارد. آشنائی من با آقا خان از آن زمستانی که در هند گذراندم آغاز گردید. آن زمستان و آن اقامت موقت در آن کشور رنگارنگ و پر از عجایب دیدنی‌. بلی آن زمستان تجربه‌ای بود برایم بس گرانقدر که شاید بهترین آن‌ آشنائی با آقا خان بودNPG x135967; Somerset Maugham - Portrait - National Portrait Gallery.

آقا خان یا به قول طرفدارانش، سلطان محمد شاه، مردی وارسته و در عین حال در خور احترام و حتی پرستش از سوی مریدانش میباشد. بلی دوستی‌ من با آقا خان از آن زمان شروع و تا به امروز ادامه دارد و مطٔمئنم که ادامه خواهد داشت هنگامی که آقا خان از من خواست که مقدمه کتاب خاطراتش را برایش بنویسم با خوشحالی قبول کردم. خوشحال و در عین حال مفتخر از این تقاضای ساده و خالصانه. او به من احتیاج ندارد که معرف او باشم زیرا شهرت وی جهانی‌ و مطٔمئنا قدیمی‌تر از من است.

بعد از خواندن کتاب خاطراتش بود که پی‌ بردم چقدر از او کم می‌دانستم در حالیکه همواره در این باور بودم که آقا خان را خوب می‌شناسم. تا قبل از خواندن کتابش می‌‌انگاشتم که او فقط رهبری گروه کوچکی از مسلمین را به عهده دارد و به عنوان امام شیعه اسماعیلیه جهان از نوادگان مستقیم پیامبر اسلام میباشد. می‌دانستم که اسمعیلیان از اقسا نقاط جهان برای دیدار او به خانه او میایند و او در آن مقر گسترده یا هر کدام از منازلش و آشپزخانه هایی که شبانه روز برای صدها نفر فقیر و غنی، مسافر و محلی، مسلمان و غیر مسلمان می‌پزد به رایگان پذیرایی می‌کند.

می‌دانستم که قوم اسماعیلیه کشور به خصوصی ندارند و در اقصا نقاط جهان پراکنده میباشند ولی‌ رهبری آنانرا یک خاندان ایرانی‌ به عهده دارد – آقا خان. آنها از اصلمندزادگان آن دیار بوده اندکه وارث مذهب شیعه اسمعیلیه که در تاریخ ایرانزمین توسط شخصی‌ به نام حسن صباح به دنیا معرفی‌ گردید. می‌گویند شاعر و ریاضی دان معروف، عمر خیّام نیز از دوستان وی بوده که به اتفاق یک شخصیت معروف دیگری به نام خواجه نضاململک، به سه‌ یار معروف بودند که از کودکی با یکدیگر عهد وفا بسته بودند. آن سه‌ مبتکر و معرف شاخه‌ای از اسلام شدند که با خلیفه بغداد سر ناسازگاری نهاد و از دادن باج و خراج تحت عنوان خمس و ذکات به بغداد سر باز زد و در قلعه‌ای که روی کوهی بس مرتفع و صعب العبور ساخته بودند دست به اشأعه مذهب نو بنیاد خود زدند. قلعه‌ای که نام قلعه عقابها را به خود اختصاص داد. آن قلعه ترس بزرگی‌ در دلً خلیفه پر قدرت مسلمین افکنده بود. چون گروه حسن صباح با سیاست‌ ترور و قتل مخالفانش توسط گروه سر سپرده و از جان گذشته اسمعیلیه دامنه وسیعی را از شمال آفریقا تا آسیای میانه تا آسیای مرکزی حتی چین در بر میگرفت.

مذهب شیعه اسماعیلیه که در ایران زمین به هفت امامی‌ها معروف بودنددر مقابل شیعه دوازده امامی، دیگر آن‌ پیشینه هراس انگیز ترور و قتل رجال و امیران مخالف را پشت سر گذارده و زیر رهبری مدرن آقا خان اول و دوم سیاست پیشرو و بر پایه علم و دانش و کار و ابتکار را پیش گرفتند. امروزه اعضای فرقه اسماعیلیه در هر کجا ی دنیا که هستند، از زندگی‌ نسبتا مرفه و شاد برخوردار هستند که به شدت مراقب رفاه و آسایش هم فرقه‌ ای خود میباشند و به یکدیگر کمک میکنند.

همانند بسیاری از شهزادگان و خان‌های پارسیه، آقا خان نیز خوی اسب پروری و عشق به اسب سواری دارد که از پدرانش به ارث گرفته. اسب‌های شکاری و مسابقه آقا خان در مسابقات بزرگ آسیایی و اروپایی مدال‌های بسیاری کسب کرده اند و باعث افتخار بیشتر او شده اند. اطلاعات من در مورد اسب سواری و مسابقات اسب دوانی بسیار اندک است و آقا خان هم این را خوب میداند. حتی میداند که من علاقه چندانی به ورزش‌های اسبی ندارم. روزی که در میدان مسابقه با آقا خان مشغول صرف نهار بودم و من از هندوستان حرف میزدم، آقا خان موضوع صحبت را عوض نکرد حتی هنگامی که اسب محبوبش “تولیار” مسابقه را برد. پنداری او بقدری به “برنده شدن” عادت داشت که برنده شدن اسبش را حتمی می‌دانست و از بابت آن‌ شگفتزده نشد.Soraya-begum Aga

دانش و آگاهی‌ من در سیاست نیز مانند اسب دوانی اندک است در حالیکه آقا خان آنرا با شور و حرارت هرچه تمامتر دنبال می‌کند. اطلاعات سیاسی من فراتر از اطلاعات یک خواننده روزنامه نمی‌رود ولی‌ آقا خان در بسیاری از محافل سیاسی داخلی‌ و خارجی‌ شرکت می‌کند و عقایدش را ابراز مینماید. از همه مهمتر اینکه بسیاری به حرف‌هایش گوش فرا می‌دهند. او نمونه یک مرد صلح طلب است و معتقد است که “سازشکاری” بهترین اسلحه است که بجای تخریب، مانند پلی عمل می‌کند که دو طرف مخالف را به هم مربوط می‌کند.آنجاست که تو میتوانی‌ خود را به او بقبولانی. او معتقد است که هرگاه بعد از سازش و جلب اطمینان دشمنت به خودت دل آنانرا بدست آوردی آنگاه میتوانی‌ همان نظریه اولت را به آنان ارائه دهی‌ با فرق اینکه اینک آن ضدیت ومخالفت اولیّه دیگر وجود ندارد.

تنها موردی که آقا خان از جملات سرزنش آمیز استفاده کرده در رفتار انگلیسیان و به طور کل سفیدپوستان با مردم محلی و بومیان در هندوستان و دیگر ممالک مستئعمر آسیائی و افریقأیست. وی از رفتار افسران و صاحب منصبان انگلیسی که به خصوص در هندوستان سالیان سال حکومت کردند به شدت انتقاد می‌کند. آقا خان به خصوص اوج خشونت افسران انگلیسی را هنگام وقوع انقلاب و آزادی هندوستان از زیر یوغ بریتینیای کبیر می‌بیند و از آن دوران بسیار دلگیر است. در این زمینه آقا خان  روزی به من ابراز می‌داشت : ” آنچه من از انگلیس و مردمش پی بردم این است که آنان همواره باعث تحسین و در عین حال تعجبم شدند. در حالیکه پشت کار و دسیپلین انگلیسیان را تحسین می‌کنم از اینکه به خود این حق را می‌دهند که با مردم ساکن هندوستان و اصولا بومیان کشور‌ها ی تحت حکومت آنان با خفت رفتار کنند و آن مردم ساده دل را به تحقیر نگاه کنند تعجب می‌کنم.

آقا خان که خود از دوران کودکی اغلب میهمان ملکه ویکتوریا و نوه های هم سنّ و سالش میبوده و دوران جوانی‌ خود را در محافل اشرافی و سیستمدارن عمده کشور‌های اروپایی و آمریکائی گذرانده باز گله مندی خود را در جای دیگری به من و در کتابش در مورد زنان افسران و صاحب منصبان انگلیسی ابراز می‌دارد که هرگاه در کشور خودشان میماندند از یک زندگی‌ ساده بی‌ تجمل و حتی شاید پائینی برخوردار می‌بودند ولی‌ حال که به اتفاق شوهرانشان به هندوستان آمده و خود را در منازل بزرگ با خدمه بسیار می‌بینند به اصطلاح خود را گم میکنند و احساس برتری زیادی به آنان دست می‌دهد.

این را براستی راست میگوید. خود من شاهد یک موردی از طرز فکر خانم‌های انگلیسی بوده‌ام چون در ضیافت میهمانی که در منزل یکی‌ از افسران نه‌ چندان بالارتبه حضور داشتم، خانم صاحبخانه در مورد بومیان و مردم محلی هندوستان ابراز می‌داشت که “میبایستی فاصله خود را با آنان حفظ کنیم” که با تائید و حرکات مثبت سر مدعوین همراه شد. اینها همه ناشی‌ از عدم اطلاعاتِ کافی‌ اروپاییان و این روز‌ها امریکائی‌ها ‌ست. حتی ورود افراد هندی به تمامی کلوپ‌های انگلیسی ممنوع میبود حال میخواست در هر مقامی که میخواهند باشند. فقط به خدمه اجازه مخصوص صادر میشد به به داخل محوطه و ساختمان بروند. در این مورد من با آقا خان کاملا موافق هستم.

در این راستا خاطره‌ای به ذهنم رسید که به قبل از ورود لرد ویلینگدن که ورود هندیان را به باشگاه‌ها آزاد کرد می‌رسد. روزی در حیدر آباد با ولیعهد به صرف ناهار دعوت داشتم . سر میز ولیعهد انگلستان از من پرسید که آیاعضو کلوپ انگلیسی‌ها هستم؟ پاسخ دادم که برایم کارت عضویت افتخاری فرستاده اند. وی گفت که دستور می‌دهد کلوپ کلکته نیز برایم کارت صادر کند. ولیعهد آنگاه با شوخ طبعی رو به من کرد و گفت که آیا می‌دانم که چه فرقی‌ بین کلوپ بمبئی و کلوپ کلکته وجود دارد؟ و هنگامی که سر خود را به علامت نفی‌ تکان دادم گفت : در کلوپ بمبئی ورود هندی‌ها و سگ‌ها ممنوع است ولی‌ در کلکته ورود سگ‌ها آزاد است.. و متعاقب آن‌ قاه قاه خندید که هنوز در خاطرم هست.

این تبعیض‌های نژادی باعث خجالت بود و همچنان در دنیای مستعمره به وضوح دیده میشد. رفتار انگلیسی‌ها در چین، به عنوان مثال، از رفتارشان با هندیان دست کمی‌ نداشت. افسران و کارمندان اداری انگلیسی یا کلا سفید پوست اروپایی از هیچ گونه تحقیر و بی‌ اعتنایی نسبت به یک فرد چینی‌ آبائی ندارند. هتل‌های درجه یک و دو به هیچ وجه چینی‌‌ها را نمیپذیرفتند و چینی‌‌ها از بسیاری از حقوق اجتماعی در کشور خودشان محروم می‌بودند. حتی در فروشگاه‌ها و مغازه‌ها خدمت به یک سفیدپوست در درجه اول میبود حتی اگر یک چینی‌ محلی زودتر آنجا آمده بود. آنها حتی در رستوران‌ها ی به سبک اروپایی حق ورود نداشتند و اگر هم داشتند میبایستی صبر میکردند تا به میهمانان سفید پوست رسیدگی شود و غذا ی آنها آمده و سرو شود آنگاه اگر فرصتی بود به محلیان منتظر و گرسنه برسند.

هنگامی که آقا خان به مصر میرفت لرد کروزن حاکم مصر بود. وی شاهد از دست رفتن تدریجی‌ قدرت حکام انگلیسی در منطقه و در دست گرفتن آن توسط افراد ساکن کشور‌های تحت استعمار بوده چونAgaKhan-Ghandi حرکت‌های استقلال طلبی را پیشبینی‌ میکرده و در این بابت روزی به من اظهار می‌داشت که استعمارگر کبیر، پادشاهی بریتانیا مانند مه‌ صبحگاهی با طلوع آفتاب از میان میرود. هر ملتی تا حدی طاقت تحقیر و خفت را دارد ولی‌ در نهایت مانند آفتاب سوزان ظهرکه غلیظترین مه‌ را نیز از میان میبرد استعمار را محو می‌کند.

متأسفانه انگلیسیان خاطره خوشی‌ از خود به جای نگذاردند. مردم بومی از اروپاییان عموما با نوعی تنفر و انزجار یاد میکنند. فقط میبایستی از آن‌ دوران سیاه پند بگیریم  و برای روابط آینده حقوق فردی و انسانی‌ را صرف نظر از نژاد و مذهب با احترام رعایت کنیم. این تنها نکته از آن‌ دوران ننگاور است.. پند گرفتن. حتی نقل قول معروف لرد اکتن که گفته بود؛ “قدرت فساد میاورد و قدرت مطلق، فساد مطلق” نیز نمیتواند عذر و بهانه‌ای مناسب برای توجیه آن‌ رفتار‌ها دانست. ولی‌ به قول آقا خان که به فارسی‌ نیز تکلم می‌کند، “آب رفته به جوی باز نمیگردد.” یا به قول انگلیسیها: “گریه برای شیر ریخته فایده‌ای ندارد.

 این پند به خصوص میتواند برای امریکأیان که دارند ردّ پای انگلیسیان مغلوب را دنبال میکنند مفید باشد. امریکأینانی که به سرعت دارند جای خالی‌ اروپاییان را در آفریقا و آسیا پر میکنند. ولی‌ ظواهر امر این‌گونه نشان می‌دهد که آنها نیز هنوز پند نگرفته‌اند. امروزه یک مرد رنگینپوست میتواند به همان دقت مرد سفیدپوست ماشه را بکشد. مرد زرد پوست اکنون به بمب اتمی‌ دست یافته و به همان اندازه که مرد سفیدپوست میتواند مخرب باشد مخرب باشد. همانطور که انگلیسیان تصور میکردند که به راحتی‌ میتوانند مورد قبول حتی ستایش مردم محلی باشند اکنون امریکأیان به این توهم دچار شده‌اند. زمان آن فرا رسیده که ما دروس اخلاقی‌ خود را مرور کنیم و دوباره آنها را سرآمد رفتارها و کردارها یمان قرار دهیم. پیشرفت در علم و صنعت به ما هیچ حق و اختیار غارت و چپاول منابع دیگران را نمیدهد. زمان آن فرا رسیده که با احترام متقابل به مثل با دیگر اهالی این کره خاکی رفتار کنیم.

اگر منابع زمینی‌ و زیرزمینی ممالک آسیایی و آفریقایئ در اختیار ملل اروپای غرب و آمریکا نبود هیچ پیروزی در دو جنگ جهانی‌ برایمان میسر نبود. این پول و ثروت این مردمان بخت برگشته ممالک تحت استعمار بود که قوای متفق را حمایت کرد و پس از جنگ‌ها ما را از ورشکستگی مطلق نجات داد. حال کوچکترین کاری که از ما “غربیان” بر می‌اید این است که منصفانه حق آن مردم تیره بخت و عریان را به ایشان باز گردانیم و سرمایه‌شان را که از آنان به تاراج برده ایم به صاحبان بر حقشان باز گردانیم تا خود آن‌طور که صلاح میدانند برای خود و فرزندانشان خرج کنند. به قول معروف، آنکه پول مطرب را می‌دهد آهنگ را تعیین می‌کند و اگر مطرب از نواختن آن عاجز بود لااقل میبایستی سعی‌ خود را به کار بندد و بهترین آهنگی که شبیه خواسته آن مردمان است ارائه دهد. با علم و صنعت پیشرفته غرب میتواند از خجالت آزار و اذیت چند قرن خود به این ملت سر خورده بر آید و تا حدی دین خود را به آنان ادا نماید. شاید در این مورد دارم زیاده گویی می‌کنم و از موضوع اصلی‌ دور شدم ولی‌ خواستم مقدمه کتاب سرنوشت آقا خان  بهانه‌ای باشد که گله مندی خود را نیز عنوان کنم و با آقا خان در محکوم کردن تبعیض نژادی، به هر گونه آن‌، همدردی کرده باشم.

خاندان آقا خان از شاخه حضرت فاطمه زهرأ (س) میباشند که در مصر سلسله فاطمیان را بنیاد گذاشتند. فاطمیان به مرور زمان دامنه حکومتشان را به خاور میانه و به پارسیه بزرگ کشانیدند. پدربزرگ آقاخان، آقا خان اول دختر پادشاه مقتدر پارسیه بزرگ، فتحعلی‌ شاه قاجار را به همسری‌ گرفت که شاه از پی‌ آشتی‌ و نیت صلح با قوم اسماعیلیه محلات دختر محبوبش را به رئیس آن‌ قوم داد ولی‌ پس از آن‌، و در زمان جانشینش، دشمنی قومی دوباره عود کرد و آقا خان دوباره علیه حکومت مرکزی شورید و دست به شمشیر برد تا جائی که آنها مجبور به جلای وطن گشتند و در هند اقامت گزیدند.AgaKhan-horsejocky

لازم به تذکر نیز هست که آقا خان و سپاهیانش و مریدان و اهل منزلش نه تنها با حکومت وقت تهران سر ناسازگاری داشتند، بلکه به هنگام بروز سیتزه و جنگ کوتاهی وی خود را در مقابل لشگری از کمپانی هند شرقی‌ که منحصر به امپراطوری بریتانیای کبیر بود، و همچنین با لشگری از قزاقان روس که به کمک پادشاه جوان تهران شتافته بودند دید و مجبور به عقب نشینی و نهایتاً فرار از کشور آبا و اجدادیش شّد. به عقیده مترجم این واقعه میتواند اولین‌ دخالت مستقیم دول ابر قدرت زمان خود، روسیه و انگلستان در ایران به حساب آید.

مهاجرت آقا خان و نیمی از قومش به کراچی‌ در زمان حکومت محمد شاه قاجار رخ داد که پس از مدتی‌ اقامت در آرک معروف بم، به هندوستان آنزمان و پاکستان امروزه انجامید و بعد از مدتی‌ بمبئی را برای زندگی‌ بر گزیدند. آقا محمد خان، که به آقا خان سوم معروف و نزد مریدانش به سلطان محمد شاه معروف است، در شهر کراچی متولد شدند.

مهاجرت آقا خان و نیمی از قومش به کراچی‌ در زمان حکومت محمد شاه قاجار رخ داد وی پس از مدتی‌ اقامت در آرک معروف بم، به هندوستان آنزمان و پاکستان امروزه انجامید و بعد از مدتی‌ بمبئی را برای زندگی‌ بر گزیدند. در بمبئی آقا خان زمین وسیعی ابتیأع نمود و کاخی برای خود و اهل منزل خود و منازل متعددی برای قوم راهی‌ شده به دنبال رئیسش ساخت و در اختیار اتباعش گزارد. وی همینطور اصطبل بزرگ و مجهزی برای اسبانش ساخت. آقا خان و خاندان آقا خان از اسب هأیشان جدا ناپذیرند. آقا خان دوم پس از مدت کوتاهی‌ در یک تابستان، هنگام فصل شکارتابستانی، بر اثر آنفلونزا در می‌گذرد و امامت را به فرزند خرد سالش، آقا محمد وا میگذارد. بله آقا خان ما، در هشت سالگی وظیفه سنگین امامت مسلمین اسماعیلیه را بر دوش گرفت. وراثتی مادام‌العمر که برایش همواره مسئولیت‌های بسیار ببار آورد. چه مسئولیت‌های خدادادی و روحانی، چه مسئولیت‌های رهبری و شهروندی.

تحصیلات آقا خان از ابتدا بروی نقش وی در جهان مسلمین به خصوص شاخه شیعه اسماعیلیه متمرکز بود. او از کودکی تحت تعلیم معلمان، و استادان ادبیات، فقه، و تعلیم قرآن قرار گرفت. آقا خان به چهار زبان عربی‌، فارسی، انگلیسی و فرانسه تسلط کامل دارد و به هر چهار زبان در حد استاد ادبیات آنها تسلط داشته می‌نویسد، میخواند و حتی شعر می‌سراید و با اسلوب دستوری زبانهای مذکور عمیقا آشنائی دارد. مشوق بزرگ آقا خان در فرا گیری زبان فارسی، زبان اجدادیش، مادر گرامی‌ او  بودند که ضمناً نقش مدرس و معلم این زبان شیرین و غنی به فرزندشان را نیز ایفا مینمودند در لابلای خاطراتش در خواهید یافت که مادر آقا خان که خود یک شاهزاده ایرانی می‌بودند به ادبیات و اشعار فارسی علاقه خاصی‌ داشتند.

برنامه آقا خان از ابتدای کودکی همواره پر بود از ساعات تعلیم و آموزش و ساعات ملاقات با دستیاران و پیران قوم و دیگر پیروانش که شنبه‌ها را به آن اختصاص داده بود. بقیه روزهای هفته تقویم آقا خان پر بود از مشغله‌های اجتماعی، خیریه، بازگشأیی مدارس و موسساتی که توسط سازمان آقا خان ساخته و اداره میشوند، و در دنیای سیاست‌ و اجتماعی اروپا به خصوص انگلستان و فرانسه.

اشاره به مادر آقا خان آمد اجازه دهید کمی‌ از این بزرگ زاده اصیل ایرانی بنویسم. ایشان که نوه پادشاه پارسیه بزرگ، فتحعلی شاه، می‌بودند همانگونه بار آمدند که از فرزند خویش انتظار میداشتند. نام وی عالیه میباشد که همواره با پیشوند شاهزاده خانم به زبانها میاید. این بانوی بزرگوار همیشه در مجالس به سخنگویی بدیع و فردی مطلع از اوضاع جهان پیرامونش شناخته شده به طوری که مدعوین به حرف‌های ایشان با دل‌ و جان گوش فرا می‌دهند. شاهزاده خانم عالیه اشعار شعرای ایرانی را اغلب از حفظ میدانند و به خصوص به شاعر شهیر پارسی‌ گوی، حافظ، تعلق خاطر  خاصی‌ دارند. اطرافیان و ندیمه‌های شاهزاده خانم را نیز بانوان روشنفکر و مسلط به ادبیات فارسی و عربی‌ متشکل بودند که اغلب مجالس شب‌های شعر و ادبیات بر پا میداشتند و برای قرائت و تفسیر قران و کتاب مولانا رومی  نیز جلسات مخصوص بر پا میداشتند.

آرزوی نهایی او بازگشت به میهن زادگاهش، به پارسیه بزرگ، میبود که در زمان پدر بزرگش در اوج قدرت و وسعت قرار داشت. در حالیکه فرانسه و آمریکا در آتش انقلاب میسوختند، و اروپا در جهل و خرافات و جنگهای خانمان سوز بی‌ حاصل میسوخت، پارسیه بزرگ در صلح و آرامش نسبی‌ به سر می‌برد. تا اینکه بعد از وفات پدربزرگ ابر قدرتین زمان روسیه تزاری و امپراطوری انگلیس آن دیار را با حمله و با حیله از هم گسستند و به چند کشور کوچکتر تبدیل کردند که ایران امروزی بخشی از آن‌ است.

  باز سخن به درازا کشید و این در حالیست که همینطور می‌توانم راجع به آقا خان و خاندانش بنویسم که خود مثنوی صد من کاغذ میشود. ولی‌ مایلم این نوشته را اینطور پایان دهم که نظر من به آقا خان توام با احترام متقابل و حتی ستایش بوده. ستایش از این بابت که مسئولیتی که سرنوشت بر عهده او گذارده او را یکی‌ از منحصربه فرد‌ترین افراد این دوران ساخته که نقش بارزی را در شکل گرفتن دنیا ی امروزه به عهده داشته و میدارد.

قدر دانی‌

بدین وسیله مایلم عمیق‌ترین احساسات و تشکرات خود را نسبت به دوست قدیمی‌ آقای سامرست موهام ابراز نمایم به خصوص که قبول زحمت نموده مقدمه‌ای بس جالب و مطلع برای این کتاب مرقوم داشتند همینطور از بابت مشاهدات دقیق و قابل قبولی که در مورد من و خانواده‌ام دارند. از زحمات بی‌ دریغ و کمک‌های واجب دوشیزه مریونت ویتیکر در ویرایش نوشتار‌هایم کمال خرسندی و قدردانی‌ خود را بیان مینمایم. بدون وجود خانم ویتیکر وظیفه نوشتن خاطراتم بمراتب سنگینتر میبود. از صبر و حوصله‌‌ و مهارت و دانش ایشان سپاسگزارم.

فصل نخست

پلی بروی سالیان

دست روزگار یا به قول ما مسلمانان قسمت و اراده الهی که به هریک از بندگان خویش فردیت بخصوص و وظیفه او را در دنیا و اجتماعش محول میسازد به من نیز فردیتی بافته شده از ملّیت و دینم عطا فرمود و وظیفه‌ام را نسبت به دنیا و اجتماعم محول نمود. از سالیان دور تا به امروز زندگی‌ من بر اساس وظیفه بزرگی که بر دوش من گذارده شده هر روزش گفتنیست و به قول معروف هر ورقش دفتریست که مملو از خاطرات به یاد ماندنی میباشد. خاطرات تلخ و شیرین، خاطرات جشن‌ها و عزاها، خاطرات جنگهای بزرگ و کوچک، خاطرات تقلای انسان برای کسب آزادی، خاطرات تولد ممالک مستقل  از استعمار، خاطرات زندگی‌ و همنشینی با همسر دلبند و خانواده عزیزتر از جانم. و بالاخره خاطرات معاشرت و مصاحبت با مردان و زنانی که تاریخ قرن حاضر را رقم میزنند.

حال که گذر عمر را سریعا شاهدم به مانند زورقی که در رودی خروشان، در دست بیرحم زمانه و با شتاب بسوی مقطع رود و رفتن به دامان بیکران دریا روان است و در حالیکه برف پیری سپیدی موی‌هایم را به ارمغان آورده و درد‌های مفصلی در وجودم ریشه دوانده، تصمیم گرفتم به سفارش آشنایان و دوستان گوش فرا داده دست به نوشتن خاطراتم زده آنرا در کتابی به قومم، و به جامعه دنیا تقدیم کنم و از آنچه در طی‌ سالیان آموخته و تجربه نموده‌ام به قلم بیاورم. مطمئن هستم که نسل‌های آینده از آن به نحوی استفاده خواهند نمود و به دنیای اطرافشان به چشم بهتری خواهند نگریست. امیدوارم این خاطرات باعث شود جوانان و کودکانمان از ثمر بیشتری برخوردار شوند و اشتباهات کمتر. دورانی که این خاطرات را شامل میشود متعلق به نیمه اول قرن بیستم میلادیست که من را شاهد بخشی از تاریخ بشر نمود. شاهد رفتارها و کردارهای بنی‌ بشر برای حفظ بقای خود و برای حرص و شاهد طمع و دست درازی به مال و منال دیگران.

و بالاخره شاهد طوفانها و زلزله‌ها و تأثیر صنعت و ماشین بروی مردمی که برای اولین بار طعم مدرنیزه شدن زندگی‌ را میچشیدند. و در عین حال تأثیر منفی‌ آن‌ بروی آب و هوا و اتمسفر و کلا کره زمین. همان زمین یکی‌ یک دانه و بی‌ همتأ. کره‌ای که نظیرش در هیچ یک از کهکشان‌های بی‌ شمار مخلوق خداوند یافت نمی‌شود. بلی من از اینکه شخصا ناظر و در برخی‌ موارد مجری وظأیفی که تاریخ قرن حاضر را رقم زد بودم افتخار می‌کنم و خدای یگانه را منت گذارده شکرگذارم که چنین مشغله‌ای را به من محول نمود.

دلیل دیگری که مرا واداشت که این خطرت را نوشته منتشر نمایم پایان دادن به شایعات بسیاریست که در مورد خانواده من و قوم اسماعیلیه بطور عام پراکنده شده و بی‌رحمانه بروی ما قضاوت میشود. امیدوارم با درج این حقایق بتوانم برای همیشه به موهومات و شایعات بی‌ اساس پایان دهم. به عنوان مثال شایعاتی که در مورد ثروت من و خانواده ام در مجالس و محافل پراکنده است.

بسیاری تخمینهای ارقام نجومی بر آن‌ میزنند که مرا به حیرت و حتی خنده میندازد. متعجب مانده‌ام که چطور این حدسیات نادرست در مخیله برخی‌ جای میگیرد و انگیزه این شایعه پراکنیها در چیست؟! و بالاخره دلیل دیگری نیز برای درج این نوشته جات موجود است و آن تصحیح بسیاری از اخبار دور از حقیقت میباشدکه در کتابی بنام من و بدون اجازه من، در مورد زند‌گیم چاپ و منتشر گردیده. من در هیچ کتابی به این اندازه اطلاعات نادرست و دور از امکان ندیده‌ام.

زندگی‌ من از بسیاری جهات بمانند پلی‌ بوده بر پهنای وسیع جهان که میان دورانها زده شده. اکنون که نظر به گذشته می‌کنم و با آن از دید یک شهروند اروپایی می‌نگرم، قسمت عمده اش در دوران “ویکتوریأیی” و بقیه آن در دوران جدید “الیزابتی” طی‌ شده. خوب به یاد میاورم زمانی‌ که مرد جوانی‌ بودم در کنار ملکه ویکتوریا، سر میز شام مینشستم و با وی و خانواده اش از هر دری صحبت میکردیم. حال همین ارتباط با ملکه الیزابت، ملکه جدید بر قرار است چه در گرد همأیی‌های رسمی‌ و چه در یک عصرانه و صرف چای.

بیاد می‌آورم عنفوان جوانیم که اختراع موتور تحریقی تحول عظیمی‌ را در زندگی‌ بشر باعث گردید و حمل و نقل بتدریج از گرده حیوانات برداشته و به آهن و آتش واگذار گردید که هنوز راه درازی در پیش داریم که حیوانات را از این وظیفه چندین هزار ساله‌شان معاف کنیم. حیوانات بسیاری همواره در زندگی‌ آدمی‌ خدمتها کرده‌اند. تمدن هنگامی به حد اعلای خود می‌رسد که این وابستگی‌ به حیوانات به حد اقل برسد.

موتور‌های اولیّه را خوب به یاد دارم که چقدر باعث تمسخر همگان بودند تا به امروز که مسافرت ما بین قاره‌ها را با هواپیما‌های جت امری عادی میدانیم. بلی من شاهد آن تلاش خستگی‌ ناپذیر بشر برای پیروز شدن و دست یافتن به مقاصد دور دست بوده‌ام و امروز میبینم که دیگر مسافرت به کرات آسمانی از کتابهای تخیلی‌ و داستان بدر آمده و به طور جدی مورد بحث و تحقیقات عالمان و صنعتگران این دوران شده. من خود هنوز با اینکه افتخار آشنائی و همنشینی با لرد کلوین فیزیکدان مشهور را داشتم این جمله او را در مورد بشر و مساله پرواز به خاطر می‌آورم که روزی به من گفت که بشر میبایستی خیال پرواز را به کّل از سر بیرون کند و وقت خود را روی این موضوع غیر ممکن به هدر ندهد. چندی نگذاشت که در کمال حیرت و در عین حال خرسندی شاهد اولین پرواز بشر توسط برادرن رایت بودیم. حتی اچ‌ جی ولز در کتاب خود، پیشبینیها، از امکان ناپذیری آن‌ تا دو الی سه‌ قرن دیگر نگاشته بود. وی حتی شکافتن اتم را از اعمال غیر ممکن توسط بشر امروزی می‌دانست که خوشبختانه عکس آن‌ ثابت گردید.

در این دوران طلایی من نه تنها یک مشاهده کننده بودم، بلکه همانطور که جلوتر به تحریر آمد، به خاطر وظیفه موروثی که از دوران کودکی به من متحول گردید یک عضو فعال در جوامع مختلف آن زمان نیز بودم. به جرأت میتوانم بگویم که تحولاتی که من در زندگی‌ بشر در نیمه اول قرن بیستم میلادی شاهد بودم، بزرگترین و انقلابی‌ترین تحولات در نوع زندگی‌ بشر بودند که همچنان با سرعتی با شتاب ادامه دارد. چه راحت فراموش می‌کنیم آن شبهای تاریک و نیمه روشن از نور آتش و شمع‌ها و فانوس‌های دستی‌ فتیله دار که ناگهان با اختراع و توسعه شبکه برقی‌ در اقصی نقاط دنیا شبهایمان نورانی شد و از برکت آن زندگی‌ و مجامع شبانه از گروهی اندک به تعداد بیشماری در شهر‌ها افزایش یافت. جر و بحث‌های روشنفکران و فلاسفه و عالمان بیشتر در مجامع شبانه و گرد هم آیی در باشگاه‌ها به میان کشانده میشد تا در مجالس رسمی‌ روزانه. چه یک صنعتکار و مهندس به ندرت هنگام روز و وقت کاری در کنار یک فیلسوف یا یک شاعر و یا داستان پرداز می‌نشست در صورتی‌ که امروزه این امکان در محافل و گرد همأیی‌های شبانه در باشگاه‌ها و کافه‌ها به وفور ممکن میباشد.

ما اکنون در دورانی هستیم که عمر متوسط بشر بیست سال بالا رفته و دیگر امراضی مانند مخملک و سرخک و دیفتری آن کشتار سابق را نمیکنند و واکسن‌های این میکرب‌های خانمان بر انداز کشف شده در دسترس مردمان تهی دست جهان همانند مردم کشورهای اروپایی و آمریکائی تا حد امکان قرار گرفته. امروزه افراد سالخورده به مراتب بیشتر از دوران قدیم به چشم میخورند و این را من در سنّ و سالی‌ هستم که به خوبی‌ میتوانم تشخیص دهم. به خصوص هنگام قدم زدن در پیکادلی یا شانزلیزه به خوبی این امر مشهود است. همینطور ازدیاد به نسبه طبقه متوسط و بالا که از طبقات محروم بیشتر شده‌اند که به روشنی قابل تشخیص است. این تحول در زندگی‌ شبانه و ازدیاد ثروت با خود مقداری نکات منفی‌ نیز به ارمغان آورده که تقصیر تکنولوژی نمیتوان گذارد بلکه کم ظرفیتی برخی‌ افراد تازه به دوران رسیده را نمایان می‌کند که یکی‌ از بارزترین آنها طلاق است.

متأسفانه طلاق در میان زن و شوهر‌های جوان که تحصیل‌کرده‌ و دست اندر کار حرفه‌ای هستند به میزان چشمگیری افزایش یافته. اصولا طلاق دیگر به صورت سنتی‌ قابل قبول در زندگی‌ مدرن جلوه‌گر شده و به اصطلاح حرمت آن شکسته شده و قبحش از میان رفته. زمان جوانی‌ من اشخاصی‌ با موقعیت بالای اجتماعی چون چارلز دیلکس و چارلز استوارت پارل از چشم اجتماع خود افتادند چون از همسرانشان متارکه کرده بودند و “پرونده طلاق” بنامشان ثبت شده بود. امروزه بسیاری از مردان و زنان فعال در اجتماع از میان “مطللقان” میباشند که بدون خجالت از این سابقه خود به کار خود مشغولند. از قرار تنها مؤسسه سلطنتی در “اسکات” هنوز از قبول افراد مطلّقه خود داری می‌کند. فکر نمیکنم هیچکس از آن اشخاص به این ممنوعیت اعتنا داشته باشند.

زن امروزه بخصوص در اروپا و آمریکا ی شمالی از اعتماد به نفس بسیار بالأیی بر خوردار است و مشاغل رده بالای اجتماع را داراست و دیگر به هیچ وجه آن زن وابسته به شوهر یا مرد خود نیست. به همین نسبت به همجنسگرایان نیز به چشم دیگری نگریسته میشود. دیگر مانند جذامیان آنانرا از اجتماع نمیرانند و بیشتر آنان را به چشم افراد مورد قبول اجتماع نگاه میکنند حتی با اینکه بسیاری به آنان به چشم بیمار آن‌طور که در مکتب فروید آورده شده مینگرند ولی‌ آنان را ترد نمیکنند.

در محافل سیاسی اروپای دهه بیست و سی‌ قرن حاضر (میلادی) انگلیس که خود را اغلب از دیگر دول اروپایی به کنار می‌کشد همواره به چشم خصومت به فرانسه می‌نگریست. و آلمان را تنها ناجی اروپا می‌دانست شاید برای اینکه خاندان سلطنتی انگلیس یک ریشه آلمانی نیز داشت. حتی نزدیک بود که نظر امریکأیان را نیز نسبت به فرانسه عوض کند. نظری که برخی‌ از امرأ لشگری و ناوگانی انگلیس با آن مخالف بودند به خصوص سرّ چارلز دیلک و ناخدا مکسس. بلی من در دورانی زندگی‌ کرده ام که امپراطوری انگلیس نواحی دوردست و وسیعی از جهان را تحت سلطه خویش می‌داشت و شبه قارّه هند از جواهرات مستعمرات آن به حساب میامد. شخصیتی مانند لرد کرزن که سالیان سال در هند و مصر فرمنروأیی میکرد هیچوقت به مخیله اش نیز خطور نکرد که روزی را ببیند که هندوستان از زیر سلطه امپراتوری بریتانیا به در آید و به بزرگترین دموکراسی جهان تبدیل شود که سرنوشت خود را فقط با رأی آرای اکثریت توده مردمی تعیین کند. به خصوص هنگامی که رأی نیمه دیگر اجتماع، یعنی‌ زنان، نیز سازگار و سرنوشت‌ساز باشد. لرد کرزن به هیچ وجه تصور آزادی کشورهای نو بنیاد مستقل از یوغ استعمار را نمیکرد و به فکرش نیز خطور نکرد که روزی خورشید به روی پرچم امپراطوری بریتانیا غروب کند. او هیچوقت تولد پاکستان را پیشبینی‌ نکرد در حالیکه ما شاهد به وجود آمدن این کشورهای نو بنیاد شده‌ایم و شاهد ترقی و شکوفایی مللی که روزی نه چندان دور تحت استعمار و از املاک ملکه ویکتوریا به حساب میامدند.

اسلام، دین نیاکان من

آغاز تمامی ادیان بشر از انگیزه ذاتی و مقدّس انسان برای تلاش بقا ریشه می‌گیرد که امروزه نام “علوم” را به خود گرفته. آنانی‌ که در رشته تاریخ ادیان و روانشناسی‌ اجتماعی انسانهای اولیّه تخصص دارند بر این امر اذعان دارند که جدال روز به روز آدمیان با گرسنگی و تلاش برای یافتن سقفی روی سر و کوشش دائمی برای فهمیدن محیط خود و ارضای احتیاجات اولیّه مثل امنیت همواره شکلی‌ تازه به خود میگرفت و با طی‌ زمان و پیشرفت انسان ابزار ساز، نسل بنی‌ بشر همواره به نقطه امیدی احتیاج داشته و به آن نوری که نمایانگر راه سعادت وی میباشد نیازمند بوده.

ادیان جهان به مرور زمان و با پیشرفت اندیشه آدمیان شکل و فرم عوض میکنند. و باعث و بانی‌ دستیابی به علوم امروزه میباشند. آن چیزی که در دوران بستن به جادو شهرت داشت کم کم نام فیزیک به خود گرفت و کیمیاگران معجون پز پدران شیمیدانان امروز شدند. تنها یک امر در میان تمامی ادیان قدیم و جدید همچنان حکمفرماست و آن “احترام” است. احترام به هم نوع خود و عقاید همنویش و احترام به طبیعت و محیط زیستمان که همگی‌ به احترام به خالق یگانه منجر میشود. پیشرفت بنی‌ بشر فقط و فقط به بر اساس احترام و احترام متقابل تضمین شده.

تعجب و تحیر بشر از ابتدای خلقتش از محیط اطرافش و در نظمی که در آن ٔبر قرار است وی را به اندیشیدن برانگیخت. این  نظم بدون استثنأ طلوع و غروب خورشید، دوران ماه و ستارگان، و آمدن و رفتن فصل‌های چهار گانه و روئیدن گیاهان و به گل رسیدن و به میوه رسیدن آنان همگی‌ و همگی‌ باعث حیرت و در عین حال باعث تحسین وی گردید تا جأیی‌که آنها را از قدرت‌های ماورای بشری بدانند و با ساختن بت‌ها و پرستیدن آنها به نوعی دین خود را به آن قدرتهای بزرگ ادا کرده باشند. نیاز ذاتی بشر برای بقا و برآورده ساختن احتیاج‌های روزمره برای ادامه به زندگی‌  از طرفی‌ باعث تحسین و پرستش نیروی مافوق طبیعت شد و در عین حال ترس از خشم و غضب طبیعت نسبت به آنان و خانواده شأن همه به صورت آداب و رسوم پرستش و اهدای قربانی و محصولات به بتخانه‌ها و معابد در آمد. حوادث و فجایعی مانند زلزله و آتشفشان و طوفانها همه نشانه خشم طبیعت و خدایان آن میبوده آنها را از ناشکری آدمیان می‌دانستند . به این ترتیب دین‌های اولیّه توام با ترس و احترام جای خود را در اجتماعات اولیّه انسانها باز نمود.

هنگامی که زرتشت، پیامبر پارسی‌ اولین پیامبر خدا بود که پا به عرصه زمین نهاد، پرستش بت‌ها تنها راه عرضه خلوص نیت و احترام انسانها به قدرت ما فوق بشر میبود که حتی قرن‌ها بعد از ظهور زرتشت ادامه داشت و هیچ زرتشتی خدا پرستی‌ با زور شمشیر آنان را از مرامشان باز نداشت و هیچکس برای گرویدن به دین خدای یگانه به زیر آزار و زور نرفت.  بعد‌ها پیامبران کتاب آور دیگری نیز در طی‌ زمان به بنی‌ بشر عرضه گردید. موسی‌ علیه سلام که تورات را آورد، عیسی علیه سلام که انجیل را فرود آورد و بالاخره محمد صل الله علیه که قرآن را به ساکنین این کره خاکی نائل آورد و بت خانه مکه را به خانه خدا تبدیل نمود بدون آنکه آزاری به بت پرستان وارد آورد. محمد مکه را همچنان به عنوان مرکز داد و ‌ستد نگاه داشت که مردم همه ساله از اقصا نقاط جهان بدنجا روی می‌آورند و تا به امروز تردد و آمد و شد‌های مسلمین به آن شهر مقدس ادامه دارد.

سالیان سال گذشت تا اینکه یکتاپرسی جایگزین بت پرستی‌ شد. با توسعه و پیشرفت بشر و دست یابی‌ به راه حل‌های مشکلات بتدریج به یک قدرت واحد لایتناهی پی‌ برد که همانا خالق متعال می‌باشد گرچه هر دینی نام مخصوص خود را بر آن نهاد. علم و دین رفته رفته به یکدیگر نزدیکتر شدند. ولو اینکه در گذشته جدالهای عمیق با یکدیگر داشتند و برخی از ادیان ابتدا با اکراه و سپس بلاجبار قوانین علوم را پذیرفتند. من در اینجا به احترام ادیان مختلف در جهان از آوردن نام و مثال بخصوصی خودداری مینمایم.

همانطور که نمی‌توان پیشرفت علم را حرکتی‌ جهت خلاف دین دانست، من از اینکه بسیاری از روشنفکران امروزه به بی‌ مذهبی‌ و بی‌ خدائی خود میبالند دلگیرم. پنداری که آنان هرچه بیشتر کتاب میخوانند از اعتقادات خود نسبت به خالق عالم میکاهند. من همیشه معتقد بوده و هستم که علم مدیون دینها ی بشر میبوده و تفکرات و تخیلات آدمی‌ اصولا از قرائت کتب آسمانی شروع شدند. خواندن اندیشیدن میاورد و اندیشیدن خلاقیت به ثمر می‌رساند. من معتقدم هرگاه افراد روشنفکر به جای تحقیر گذشتگان و تمسخر آدابشان احترام به نیاکان راا شعار خود قرار دهند و افتخار به زندگی‌ پیشینیانمان را جایگزین ننگ‌ قرار دهند رستگارتر خواهند بود. اعتقاد به نیکی‌‌ها و زیبأیها همواره از انکارها و شرم‌ها بهتر است و انسان خوشبین همیشه از انسان بدبین خوشبخت تر است.

با آنکه نمی‌توان خشونت بسیاری از رهبران دینی و مذهبی‌ را در تاریخ بشرانکار نمود، و خونریزی‌ها و در بند کشی‌‌هایimg028 مردمان ساده و بیگناه توسط عمال حاکمان وقت به بهانه دین را نادیده گرفت، میبایستی اقرار نمود که مذاهب اغلب بهانه شدند برای حاکمان و افراد تشنه به قدرت در ایجاد فتنه و جنگ. در حالیکه هیچیک از پیامبران بجز عشق و دوستی‌ به هم نوع و احترام متقابل به یکدیگر پیام دیگری ندارند. اگر در مقاطع مختلف زمانی‌ و به بهانه دین آدمیان مجبور به از دست دادن جان و مال خویش شدند و با تعبیرهای غلط از آیات الهی بر گرده رنجبران سوار شدند، آنرا نمی‌توان تقصیر این پیامبر و آن دین دانست. در دنیا ی بی‌ قانون و بی‌ ثبات گذشته تنها نام خدا می‌توانست مظلومی را از دست ضالمی نجات دهد و همان ترس از آخرت است که تبهکار را به اندیشیدن و انصراف از تبه کاری وا میدارد و نیکوکارن را به نیکوکاری ترغیب مینماید. هیچ قدرتی‌ مانند وجدان آدمی‌، وی را از کار خلاف باز نمیدارد و آن وجدان خداست.

در پهنه گیتی‌، روزگاری که کره جغرافیایی محصلین در مدارس  اکثرا از دو رنگ آبی‌ و صورتی‌ بود، آبی‌ برای دریاها و اقیانوس‌ها و صورتی‌ برای کشورهای تحت امپراطوری بریتانیا، آفتاب سلطه انگلیس رو به افول مینهاد. رستاخیز هایی که کشورهای تحت فرمانروأی آنان به پا داشتند در ابتدا به خاطر یک قطعه نا‌ن بود به پا شد. آن حرکات مردمی به تدریج جای خود را به انقلاب‌ها و تظاهرات وسیع تری دادند و آتش خشم آن مردم رنجدیده دانه دانه حکومت‌های دست نشانده را بر انداخت و حکومت‌های مردمی بر پا داشتند. بزرگترین آنها انقلاب چین و روسیه میبود که هردو پادشاهی چندین هزار ساله را برنداختند و شبه قاره هند که به دو کشور هدوستان و پاکستان تقسیم شد که هرکدام از فرهنگ و اصالت دیرینه‌‌ای برخوردارند.

حتی در اواخر دهه ۱۹۳۰ و هنگامی که همپیمانان جاویدان بر سر زبان‌ها بود و عهدنامه آن نوشته شده بود، آن دلار فخیمه همچنان دچار توهمات پوچ، حفظ منافع و قدرتش در شبه غره هند میبود و این دیار وسیع و پر شکوه باستانی را مال و ملک خود میپنداشت و خود را وارث به حق حکومت بر هند می‌دانست. حتی در دهه ۱۹۴۰ نیز افرادی مانند لرد واول  هنوز در فکر و خیال تثبیت قدرت در هندوستان بصورت ارتشی مستقل بودند و به هیچ وجه خواستار قبول حقیقت دول مستقل  نو بنیاد آسیایی نبودند. فرانسویان نیز در این مورد دست کمی‌ از رقبای انگلیسی خود نداشتند و تا همین ده سال پیش نقشه‌ها برای هند و چین در سر میپروراندند و در فکر چاره علیه اتحاد سه‌ کشور تحت استعمار ایشان در آسیا ی جنوب شرقی‌ می‌بودند.

بسیار خرسندم که قسمت شد نقشی‌ در تسهیلات این دگرگونیها و تعویض قدرت در این قسمت دنیا داشته باشم و در گرد هم آیی‌ها و جلسات حل و فصل مسائل استعمار در دنیا به خصوص در مورد هندوستان و پاکستان، همینطور در آفریقا و کشور‌های تازه استقلال یافته آن قاره رنجور و ستم دیده شرکت کرده از هرگونه کمک، دریغ نکردم. در این رفت و آمدها و گرد همأیی‌ها با سران بسیاری نیز اشناشده از پادشاهان تزاری روسیه گرفته  تا امپراطوری عثمانی تا رؤسای جمهوری‌های مختلف با همه و همه دست دوستی‌ داده و میانجی طرفین قدرتمند بودم که تا حد امکاناتم از خصومت‌ها کاهیدم و راه را برای دستیابی به راه حل صلح آمیز هموار کردم.

ولی‌ تمامی این مسئولیت‌ها در صحنه جهانی‌ نیمه اول قرن بیستم میلادی مسئولیت دوم من میبود. وظیفه اول من وظیفه امامت قوم مسلمان شیعه اسماعیلیه بوده و هست که وظیفه‌ای بس سنگین میباشد که بحمدالله و با دستیاری پیران قوم و مردان و زنان سازنده و پرکار اهل اسماعیلیه از عهده آن برآمده و ملتی را که همگی‌ با خانواده‌هایشان در اقصا نقاط دنیا پراکنده اند رهبری کنم. ملتی که با عشق و علاقه به کمک به هم نوع در کشورهای آسیایی و آفریقایئ به مردم خدمتها کردند و به عنوان پزشک، معلم، و دیگر خدمه اجتماعی همواره  اعضای مفیدی به حال جامعه خود و جامعه جهانی‌ بودند.

Image result for sultan muhammad shah and prince ali khanاز دیگر افتخارتم شاید راغب نمودن قریب به چهل هزار هندوی کاست (طبقه بندی هندویان مابین خودشان.) به دیانت اسلام باشد. بسیاری از هندو‌های طبقه مرفه و تحصیل‌کرده‌ نیز به این دین یکتا پرست و صلح دوست پیوستند و به من دست دوستی‌ و همکاری دادند. حتی پدر و پدر بزرگم توأما به چنین موفقیتی دست نیافتند. هرچه اورنگ زیب پادشاه مغول اسلام را به زور شمشیر و با غارت اموال و به برده گرفتن مردان و زنان و دختران و پسران پیش برد، من با عشق و محبت و با دلیل و برهان این وظیفه واجب را به انجام رسانیدم. هندویان همچنان خاطره پادشاهان مغول را که از اسلام برای تخریب و کشتن و غارت سؤ استفاده جوییدند از یادها نبرده‌اند به خصوص در ناحیه کشمیر و ساکنان “سیک” آن دیار حاصلخیز که هنوز از آن فجایع که حتی در ادبیات آنان رخنه کرده دل‌ چرکینند.

کارهایی که به انجام رسانیدم و کارهایی که سعی‌ در انجام آن داشته‌ام، چه در زندگی‌ خصوصی، چه درزندگی عمومی‌، همواره توام با لذت و اشتیاق بوده. البته لحظات سخت و فرسایش آور را نیز با خود میاورد که مرا به چالش‌های بسیار دعوت نمود. آنچه در توان داشتم برای غلبه بر مشکلات عرضه داشتم. قضاوت اصلی‌ با اوست و نسل‌های آینده. فقط می‌دانم که من با افسوس از دنیا نخواهم رفت.

 هنگامی که اروپا در جهل و خرافات میزیست و عمال کلیسا به بهانه دین و “از میان بردن شیطان” مردان جوان را زیر دستگاه‌های مخوف شکنجه میکردند و می‌کشتند، تا جائی که در بسیاری از نواحی دیگر مرد پیدا نمی‌شد، و هنگامی که به بهانه لکه ای  به روی پوست زنی‌ وی را از شیاطین می‌دانستند و زنده در آتش میسوزانیدند، آفتابی در خاور میانه طلوع نمود که نظم و رستگاری را در اجتماعات بی‌ خبر به ارمغان آورد. آن آفتاب کسی‌ نبود به جز محمد رسول الله  که دیانت اسلام را به جهانیان عرضه نمود. دیری نگذاشت که دین محمد همانند آتشی که بر مرغزار خشک و بیحاصل افتد، سر تا سر آسیا ی غرب و شمال آفریقا و اروپای شرق را فرا گرفت. بلی جدّ مقدّس من همانا محمد که رحمت خدا بر او باد میباشد. من نیز مانند بسیاری از ساکنین این کره خاکی از آن شخصیت منحصر به فرد میباشم و به آن‌ افتخار می‌کنم. دین محمد هرکجا که رفت با خود ثبات و صلح و آسایش آورد و مسلمین  با مخالفین و مستکبرین تا حد امکان با دلیل و برهان برخورد نمودند مگر آنکه آنان دست به شمشیر برده ستیزه جوی بودند که آنگاه آنان نیز  به زور شمشیر متوسل شدند.

اسلام از روی ضعف هیچوقت مدارا نکرد بلکه همواره  با قدرت و تسلط رئوف و بخشنده بوده. اگر معروف است که اسلام دین شمشیر است، آن شمشیر برای دفاع از مظلومین و ضعفا ‌ست و از برای ایستادن و استقامت در مقابل بیدادگری و بی‌ عدالتی. بلی این درست است که اسلام بر خلاف مسیحیت که می‌گوید:”اگر کسی‌ به تو سیلی‌ زد صورتت را بر گردان و داوطلب دریافت سیلی‌ دیگری باش،” اسلام به پیروش می‌گوید اگر کسی‌ به تو یک سیلی‌ زد جوابش را همانطور بده. اسلام می‌گوید آدم  خوبی‌ باش ولی‌ قوی باش.

مغز آدمی‌ مانند بقیه بدن چیزی جز ماده نیست. مغز متفکر ما مانند جهان اطرافمان از ماده تشکیل شده. بزرگترین فرق مغز انسان با مغز دگر موجودات که فقط از روی غریزه و یک برنامه از پیش داده شده از طرف خدای عالم است، میتواند به ما ورای افکار غریزی که صرفاً برای زنده ماندن و تولید به مثل میباشند بیاندیشد. افکاری که به‌‌‌ ماورای افکار مایحتاج روزانه میروند و از دنیای مادی مبرا میباشند. بلی این است تفاوت مغز آدمی‌ از حیوانات. این آن پردازنده شگفت انگیز مغز آدمیست که قادر است اطلاعات را در سلولهایش ذخیره کند و از آنها اطلاعات دیگری بسازد. بتواند نتیجه برداری کند و برهان و منطق را درک کند. و بلی این همان مغز است که خدای یگانه ، خالق جهان را درک نمود و شکر گذار آن قدرت والا شّد که بدن آدمی‌ را با همان نظم اداره می‌کند که دنیا و کهکشان‌ها را. همان خدایی که قلوب را به تپش دارد و دستگاه گوارش و تنفس را با نظمی دقیق به حرکت می‌آورد به طوری که آن حرکات از اراده شخص خارج است. چه کسی‌ میتواند به قلبش بگوید که بایست یا به ریه‌هایش امر کند که دست از انبساط و انقباض بر دارد یا معده هضم غذا را دیرتر انجام دهد ؟ خیر تک تک اعضای بدن ما از جای دیگری فرمان می‌گیرند، آنها به حرف من و شما گوش فرا نمیدهند. پس با چه محرّکی کار میکنند؟ آیا تا بحال به اعمال خدایی اینطور اندیشیده ایم؟

ابن رشد، فیلسوف بزرگ مسلمان تجربه آدامیان را با محیط اطرافشان به دو نوع تقسیم کرده – تجارب ماده ای، ‌ای که توسط حواس پنج گانه، یعنی دیدن، بوییدن ، شنیدن، و چشیدن، و لمس کردن به آدمی‌ دست می‌دهد، و تجربه‌ای که توسط افکار و تخیل  مغز آدمی‌ و جدا از تجربیات ماده‌ای انجام می‌پذیرد. اغلب شعرا و فلاسفه فارسی زبان و هندو زبان و یونانی زبان نیز به به آن تجارب غیر مادهای زیاد اشاره کرده‌اند. شاعران پارسی‌ زبانی‌ مانند حافظ و مولانا رومی از آن جمله اند. فلاسفه و روشنفکران از دیار باستان به این باور بوده اند که عده قلیلی در تاریخ بشریت این قوه تفکر ماورای انسانی‌ را طبیعتا دریافت کرده اند و با عشق باه آن حقایق مافوق بشری دست یافته به اصطلاح به حق وصلند. به خصوص حافظ که معتقد بود افرادی مانند عیسی مسیح علیه سلام، و شخصیت‌های دیگری چون منصور و بایزید از این امتیاز استثنائی برخوردار می‌بودند – امتیازی که دادنیست نه گرفتنی.img036

این احساسست سرشار از عشق خالص که با راستای حق یکیست. آنطوری که من متقاعد شده‌ام. اسلام از طریق الله  راه را برای مردمانش هموار ساخته که رستگاری جاودانه را بیابند. با اینکه با مقامات دگر دینها در اینباره صحبت نکرده‌ام ولی‌ متوجه هستم که ادیانی مانند بودائی و زرتشتی نیز این طی طریق را به رسم و رسوم خود برگزار میکنند. همینطور برهمانیان نیز رسیدن به حق یکتا را از طریق خود میپیمایند. از دید اسلام تمامی خدایان ادیان دیگر نهایتا به الله بیمانند میرسند.

 قوم شیعه اسماعیلی، در طول تاریخ با فراز و نشیب‌‌های بسیار روبرو شده و شاهد جزر و مد‌های بیشمار در تاریخش بوده. همینطور در طی دوران با رهبران متفاوت از نظر فردیت و شخصیت مواجه بود. این شاخه اسلامی توسط سه‌ فرد تحکیم یافت که از کودکی با یکدیگر دوست بوده به سه‌ یار دبستانی معروف هستند. نام آن سه‌ دوست که سوگند وفاداری به یکدیگر و به دینشان  را به اتفاق خورده بودند، حسن صباح، خواجه نظاململک، و حکیم عمر خیّام میبوده که آخری شاعر معروفی نیز میباشد که در اروپا ی امروزه نیز بسیار شناخته شده است. سبک رهبری و اداره این مذهب جدید نیز بسیار موثر به فرد بوده که داستانها در مورد ریاست و اشاعه این مذهب در دیار فارسیه و عربستان و دگر کشورهای اسلامی به مانند رعد صدا کرد و پشت خلیفه سنّی اسلام را به لرزه در آورد به طوری که تصمیم گرفت از قلعه اسماعیلیه که در ارتفأعت صعب الا عبور کوه الموت ساخته بودند دیدن نماید. قلعه‌ای که به قلعه عقابها معروف شده بود. آنجا بود که خلیفه شاهد فرمانبرداری بی‌ چون و چرای مریدان صباح شد و دریافت که ایرانزمین حساب خود را از بغداد و خلیفه مسلمین اهل سنت جدا کرده. این فرمنبرداری به قدری مو به مو اجرا میشد و هوادارن جان نثار امام اسماعیلیه به قدری سرسپردگی از خود نشان دادند که ترسی‌ عظیم بر دگر فرمانروایان کشورهای بیگانه افکنده بود تا جائی که به فکر تسخیر ایران زمین تا سالیان سال نبودند. ولی‌ اجازه دهید که ا زتاریخ کهن سال قوم اسماعیلیه به تاریخ معاصر این قوم بپردازیم.

تا آنجا که به پدران من مربوط میشود آنان از منطقه‌ای به نام محللات که در قالب ایرانزمین یا همان پارسیه میباشد بر خواسته اند. جد من، آقاخان اول داماد پادشاه بزرگ پارسیه، فتحعلی شاه قاجار بود که به رسم آشتی‌ با قوم اسماعیلیه شاه دختر محبوبش را به همسری پدر بزرگم در آورد که این وصلت با میمنت و مبارکی جشن گرفته شد. طبق روایات گفته شده توسط مادر گرامی‌ و ارجمندم، بانو عالیه که به تاریخ و ادبیات فارسی عشق می‌ورزید، بعد از فوت فتحعلی شاه روابط مابین دو قوم دوباره رو به سردی نهاد. خوشبینی‌ها جای خود را به کدورت‌ها دادند که سرانجامش به تبعید یا به قولی‌ به فرار آقا خان اول به هندوستان ختم شد. در مورد مادرم که شخصیتی کم نظیر در ادبیات فارسی و عربی‌ بودند در بخش‌های پستر بیشتر خواهم نوشت.

بسیاری از تاریخدانان بر این امر اذعان دارند که شیعه اسماعیلیه راه را برای شیعه اثنا عشری باز نمود که تمامی ایالات و ولایات ایران زمین را از زیر فرمان خلیفه بغداد سپس استانبول به در آورد. در حقیقت اگر ایران شیعه نبود قلمرو سلطه خلیفه عثمانی تمامی اروپا را فرا میگرفت و چه بسا قتل عامهأیی بس فجیع تر از قتل عام ارامنه در طی چند صده گذشته در مورد مسیحیان توسط بنیاد گرایان سنّی مذهب تحت حکومت خلیفه انجام می‌گردید.

فکر میکنم اولین جد ثبت شده من الحاکم مصر میباشد که روش یا به قول امروزی‌ها دکترین خود را در تشکیل تشیع اسماعیلیه به رشته تحریر آورد و به مورد اجرا گذارد. این شعبه از اسلام سنت خیلی‌ سریع جای خود را در قریه هایی در مصر، سوریه، و عراق امروزی که همگی‌ تحت خلیفه بزرگ می‌بودند باز نمود و سپس به ایران یا پارسیه آن زمان رسوخ پیدا نمود به طوری که طوایفی از ولایات مرکزی آن طریق ستایش علی‌ ع  را با دل و جان پذیرفتند و آن طریق  خیلی‌ زود به عنوان وسیله‌ای سیاسی علیه غیر ایرانیان حاکم بر آن سرزمین شد.

فرقه اسماعیلیه به تدریج و با سیاست منظمی از قلعه معروف الموت ترویج یافت به طوری که نه‌ تنها نواحی کرمان و همدان و محلات را در بر گرفت بلکه در خراسان نیز جایگزین مذهب اسلام سنت شد و به بخارا و سمرقند و بلخ و کابل رسید و بسیاری از هندویان به این مذهب از اسلام روی آوردند. جملات “یا علی‌ مدد” و “یا علی‌” از آن هنگام ورد زبان ملت پارسی‌ زبان گردید همانطور که تا به امروز رواج دارد و گویش پایدار ما اسماعیلیه‌ها میباشد و آذین بخش بسیاری از نامه‌ها.

اتباع من در زمان حال در اقصا نقاط دنیا به زندگی‌ پر بار و مفیدی مشغولند که نه تنها شامل طوایفی در مصر و یمن و عراق میباشد که هنوز در ایران، به خصوص نواحی محلات و کرمان که پدر بزرگم زمانی‌ حاکمیت آن شهر مهم را به عهده می‌داشت و در اشاعه مذهب شیعه اسماعیلیه همت گذ ارد، در خراسان امروز نیز قریه هایی همچنان تحت حمایت مستقیم من هستند. در تاجیکستان و ترکمنستان و افغانستان نیز مردمانی هستند که به کیش آبأ و اجدادی خود و به امام وقت اسماعیلیه وفادارند که حتی به ولایات ترکستان و چین غرب نیز می‌رسد که به شیعه هفت امامی معروف هستند. سیل مهاجران افراد کارکشته و متخصص قوم ما به کشورهای آفریقایئ همانطور ادامه دارد که در آمریکای شمالی و ممالک اروپایی.

فعالیت عمده پدرم و من در هندوستان هنگامی که پاکستان ایجاد شد در آن کشور نو بنیاد صورت گرفت جأیی‌که از طرفداران و مریدان بسیاری برخوردأر هستم. مذهب اسماعیلیه خیلی‌ سریع جای خود را میان خانواده‌ها در افغانستان امروزی، تاجیکستان و دیگر کشورهای آسیای مرکزی باز نمود به خصوص در یارکند، کاشگر و ایالات ترکستان شرقی‌ در چین امروزه که به زینجیانگ معروف است. بسیاری از اسمأعیلیان نیز در نواحی مختلف روسیه زندگی‌ میکنند که با من و پیران قوم در ارتباطند.

در هندوستان عده بسیاری از هندوها توسط یکی‌ از اجدادم، شاه اسلام شاه، به اسلام و مذهب شیعه گرویدند که به “خجایان” معروفند. گروش مشابهی به اسلام نیز توسط اجدادم در برمه و نواحی آسیای شرقی‌ انجام گردید که تا قرن نوزدهم ادامه یافت. در اینجا فرصت را مناسب میدانم که کمی‌ مسیر صحبت را به رهبر اسماعیلیان قرن نوزدهم میلادی ، یعنی پدربزShahzadeganرگم سوق دهم. وی اولین شخصی‌ بود که لقب “آقا خان” را داشت. آقا خان اول که در پرتو تاریخ اوائل قرن نوزدهم درخشید، زندگی‌ کاملی داشت که به قول یکی‌ از دوستان انگلیسی وی، آقای “جاستیس آرنولد” مملو از ماجرا و عشق بود. وی که وارث حاکمیت ولایت کرمان بود دختر پادشاه مقتدر پارسیه، فتحعلی‌ شاه را به همسری داشت. مسئولیت آقا خان اول نه تنها امامت قوم اسماعیلیه میبود، بلکه حاکمیت تمامی نواحی مرکزی کرمان و خانات اطراف را نیز شامل میشد.

همانطور که جلوتر اشاره شد اختلافات میان دو قوم قاجار و اسماعیلی از پادشاهی محمد شاه جوان شروع شد. وی که نوه و جای نشین خاقان بزرگ، فتحعلی‌ شاه، میبود امیری زیرک و خرافاتی و ظاهرا درویش مسلکی داشت به نام میرزا آقاسی که گوش شاه جوان را صاحب میبود. حاجی میرزا آقاسی که عقده‌های خود را از هنگام خدمتگذاری در منزل آقا خان به دربار شاه در تهران برده بود از هیچ حیله‌ای برای فرو آوردن آقا خان از حکومت کرمان دریغ نکرد. زمانی‌ که میرزا آقاسی فرصت را مناسب یافت که برای پسرش دختر آقا خان را که همزمان نوه  فتحعلی‌ شاه و دختر عمه شاه جوان نیز میشد از محمد شاه خواستگاری کند به آقا خان بس گران آمد و از این گستاخی میرزا رنجیده خاطر گشت چه می‌دانست همه اینها حیله برای براندازی وی از حکومت کرمان است و گرفتن آن برای پسر خود. آقا خان که تاب مقاومت در برابر سپاه عظیم پادشاه را نداشت پس از جنگ کوتاهی در سال‌های ۳۹ – ۱۸۳۸ به بلوچستان گریخت و از آنجا راه سپار سند و سپس هندوستان شد.

پریشان و حیران از سرنوشتی که خداوند برایش مقدّر ساخته بود پدر بزرگ، در هندوستان در تشکیل سپاهی اندک و ایجاد پایگاهی برای قوم اسماعیلیه برآمد. اتباعش در ولایت پنجاب به وی پیوستند بطوری که خیلی‌ زود احترام قوای نظامی انگلیسی کمپانی هند شرقی‌ را به خود جلب نمود و در حل و فصل اختلافات محلی با امرا و افسران انگلیسی مهره ثابت و مورد اعتماد گشت. ژنرال نوت در قندهار و ژنرال انگلند در سند از وجود آقا خان اول در میان حل و فصل‌ها بسیار خرسند بوده از اینکه پدر بزرگ جلوی چندین جنگ محلی و خونریزی را گرفت به او مدیون ‌بودند. همکاری و میانجیگری‌های آقا خان در سند و هنگام فرمانروائی سرّ چارلز نپیر در سالهای ۴۴ – ۱۸۴۳ بود که او را به عنوان شخصیتی مهم در منطقه به پادشاه انگلیس شناسانید و دوستی‌ و احترام کمپانی هند شرقی‌ نسبت به وی را سبب گردید. در حالیکه آقا خان پشتیبانی خود را در دربار ایران از دست میداد در عوض پشتیبانی امپراطوری انگلستان را به دست آورد. او در بمبئی رحل اقامت افکند و قوم خود را در آن شهر رنگارنگ پذیرا شد.

در سال ۱۸۴۸ سلطنت محمد شاه قاجار در تهران به پایان رسید و پدر بزرگ ارتباطش را با موطن خود باز یافت. او فرستادگانی را مابین بمبئی، تهران، و محلات گماشت در حالیکه اقامتگاه خود در بمبئی را که به درّ خانه مشهور بود همچنان مقر و دفتر مرکز نگاه داشته بود. درّ خانه به منزله قطبی برای مسلمین به خصوص اقوام اسماعیلیه در جهان در آمده بود که سبب سازمان یافتن منظمی برای اهل این فرقه شده بود و سفیران بسیاری از شهرها و کشورهای دور و نزدیک ارتباط خود را با مقر آقا خان که همان درّ خانه میبود بر قرار کرده بودند. این سفیران از نواحی مختلف و دور دستی‌ مانند کاشغر، بخارا و تمامی نواحی ایران زمین تا سوریه و یمن تا سواحل شرقی‌ آفریقا در آمد و شد می‌بودند.

آقا خان اول متقاعد شده بود که اتباعش در نواحی مختلف روسیه تزاری در امان بودند با اینکه نماینده‌ای برایشان نداشت ولی‌ با مکاتبات و درخواست‌های رسمی‌ از شخص امپراطور آزادی اسماعیلیان روسیه را تضمین کرده بود که در جماعت خانه‌های خود دست به نیایش خداوند یکتا بزنند و از حال و احوال یکدیگر باخبر شوند. این همانImage may contain: 1 person, hat, beard and close-up کاریست که من امروزه انجام می‌دهم و از فرمانروایان و حکام، از پادشاهان و رؤسای جمهور و امرا در اقصا نقاط جهان خواستار تساوی مریدان خود هستم که با آزادی به اعمال و وظایف دینی و سنتی‌ خود مانند دگر همکیشانشان در هر قلمروی که زندگی‌ میکنند موافقت به عمل آورند. حال میتواند در کیپ تان باشند یا در سمرقند یا در سوریه یا سنگاپور. چه در آسیا چه در اروپا و چه در آمریکا، در همه جای این دنیای پهناور که متعلق به هیچ کس نیست جز خدای خالق آن، اتباع و قوم من تحت ضمانت شخصی‌ من با احترام متقابل به زندگی‌ مشغولند و افراد مفیدی به حال مردم سرزمینشان میباشند.

زندگی‌ مسلمین شیعه اسماعیلیه در جهان یکسان نیست. بلکه بنا به مقررات و قوانین کشور محل سکونت خود از دیگران متمایز است. برخی‌ تحت قوانین دولت بریتانیا هستند و برخی‌ از قوانین فرانسه پیروی میکنند یا اسپانیا یا پرتقال. بسیاری از افراد اسماعیلیه در آفریقای شرقی‌ و جنوبی به کار و زندگی‌ مشغولند و برخی‌ در جزیره‌ ماداگاسگار و ناتال یا کیپ کلونی خانواده خود را پرورش می‌دهند. شکر خدا که تمامی اتباع من در هر کجای دنیا که باشند توسط آیین و دین مشترکمان با یکدیگر مرتبط و به هنگام مناسب به امداد و کمک یکدیگر میشتابند و یک جامعه توحیدی را تحت امامت من و پیران قوم اسماعیلیه تشکیل می‌دهند.

طبقه تحصیل‌کرده‌ و مرفه قوم اسماعیلی قسمت عمده‌ای از اجتماع پراکنده ما را تشکیل می‌دهند که همواره تحت نضارت مستقیم شخص من به یاری کشور‌های نوبنیاد بعد از استعمار شتافته از کمک‌های گسترده از پزشکی‌ و پرستاری گرفته تا آموزشی و عمرانی مناطق دوردست دریغ ننموده ایم. اهالی دهکده کوچک شملان در کوهستانهای هونزا و نواحی صعب العبور کوهستانی مابین افغانستان و پاکستان امروزی که به جبهه شمال غرب معروف است بر این ادعا کاملا صحه میگذارند همانطور اهالی دهکده‌های ترکمن صحرا و دیگر مردمان فراموش شده از سوی دنیای متمدن. اگر آب نداشتند برایشان چاه و قناعت حفر نمودیم و اگر مدرسه نداشتند برایشان دبستان و دبیرستان ساختیم و در فرستادن معلم‌ها و دبیران و تهیه حقوق ایشان دریغ نورزیدیم. حتی در آب چاه‌هایشان مواد میکرب کش اضافه کردیم.

پزشک‌ها و جراح‌ها در بیمارستانهای سیار ارسال داشتیم و کتابخانه‌های دائم و سیار برای کودکان محروم آن مناطق عرضه داشتیم. خدا میداند که هر چه از دستمان برآمد برایشان انجام دادیم و خدای را از این بابت خوشنود ساختیم همه و همه برای رضای خدای یگانه بود و هست. هیچ اجر و مزدی در قبال این خدمات نخواستیم فقط دعا‌ی خیر آنان برایمان کافیست.

در تشکیلات و سازمان اسماعیلیه اشخاص کاردان و موثری همواره در تلاشند که بار سنگینی‌ را که بر دوش من است سبکتر سازند. آنان از اقصی نقاط گیتی‌ با معلومات و تجربه منحصر به فرد خود چرخ‌های این سازمان را به گردش در آو‌رند. در میا‌‌ن این افراد خبره متخصصین فراوانی در امور آموزش و پرورش، حقوق دانان و قضات والامقام و مدیران لایق مؤسسات وابسته به بنیاد آقا خان در کنار مشاوران و مهندسان شانه به شانه در تلاش مقدس و خیر خواهانه راه یابی‌ برای به زیستی‌ و سلامت بنی بشر آعم از اسماعیلی و غیر اسماعیلی بوده گزارش فعالیت خود را به دفتر من ارسال می‌نمایند. این افراد جوان و سالخورده حرفه‌ای که با خلوص نیت در تلاش خستگی‌ ناپذیرند همواره  تحسین مرا بر انگیخته اند.

با اینکه تلاش و هدف تمامی گروه‌های وابسته به فرقه اسماعیلیه در جهان یکیست ولی‌ طبیعتاً هر یک از فردیت و خصوصیات مخصوص خود برخوردار است که بیشتر از فرهنگ و موقعیت جغرافیایی خاص جامعه میزبانشان منشأٔ میگردد. به عنوان مثل سازمان‌های من در هند و پاکستان از آزادی عمل بیشتری برخوردارند تا گروه‌های واقع در آسیای مرکزی. انتقال فرمان از مقام‌های بالاتر به پائینتر در برمه و مالزی راحت تر انجام میگردد تا در سوریه و عراق. همینطور سازمنهای من در آفریقا از طرز عمل و الگوی خاص خود که بیشتر متوجه افراد بومی آن مناطق است پیرووی میکنند که با اداره امور در اروپا متمایز است. این تفاوتها ی قومی و ناحیه‌ای همچنین در سوریه، ایران، و نواحی کوهستانی افغانستان که هرکدام از قدمت و فرهنگ خاص خود برخوردارند به وضوح مشاهده میگردد.

این ارتباط زنجیره‌ای بین من و رهبران ناحیه‌ای صرف نظر از شغل و مقام نمایندگان من در جامعه خود میباشد. رهبران جوامع اسماعیلی چه آنان که این مقام را به طور موروثی دریافت کردند و چه آنانی که توسط پیران قوم و شورا برگزیده شده اند خود اغلب شغال و مسئولیت غیر مذهبی‌ خود را دارا میباشند. آنان پست‌های والأیی در ممالک خود اشغال نموده اند که در مورد کشور هنزا بالاترین مقام آن کشور یعنی شخص پادشاه که یک فرد اسماعیلی میباشد عهده دار رهبری دیانت مردم کشور خود را دارا میباشد. من از دوستی‌ با ایشان بسیار خرسندم.

نماینده من در بغداد از روادید اتباع من در ممالک عربی‌ خبر می‌فرستد که اسمأعیلیان مقیم مصر، سوریه، یمن و عربستان را در ٔبر می‌گیرد و در ایران، سرزمین اجدادی من نمایندگان متعددی در استانهای مختلف این رابطه را ما بین من و اتباعم حفظ میکنند. این افراد اغلب نسل به نسل رهبری منطقه‌ای قوم ما را به عهده دارند که برخی‌ از مواقع به طور پنهانی‌ که در زمان خصومت‌های دولت مرکزی با این مذهب همراه بوده به مورد اجرا قرار می‌گرفته این افراد به مراتب سر سپردگی و خلوص نیت خود را به من چه در زمان جنگ و چه در صلح اثبات کرده اند.

علاقه و توجه  من نسبت به اتباع ایرانی از کسی‌ پوشیده نمیباشد چه آن سرزمین باستانی را موطن خویش میدانم. این علاقه به خصوص توسط مادر گرامی‌ و والا ی من، بانو عالیه شاه به من منتقل گردیده که از کودکی در دل من کاشت و زبان و فرهنگ پارسی را خود به من آموخت و سپس با آوردن معلم خصوصی ادبیات پارسی زبان مادریم را همراه با دستور زبان فارسی و عربی‌ به من آموخت. هنوز به یاد میاورم شب‌های شعر در منزل و خواندن رباعیات خیّام و نثر‌های بوستان و گلستان سعدی را. برخی‌ شب‌ها را نیز فقط به غزلیات حافظ اختصاص میداد. شبهای رومی و قرائت از کتاب مولانا نیز در برنامه هفتگی جایگاه خودش را داشت.  گاه سر سفره نهار نیز به نوبت همگی‌ اشعار این شعرای مشهور فارسی زبان را قرائت میکردیم.

اسماعیلیزم در طی‌ تاریخ پایدار ماند بخاطر خاصیت صیّال بودنش. بر خلاف بسیاری از دولت‌ها و سازمانهای دیگر که با قوانین خشک و انعطاف ناپذیر سعی‌ ٔبر نرم کردن مردمانشان دارند یک فرد اسماعیلی با احترام به جامعه میزبانش می‌نگرد و با انعطاف پذیری مخصوص این قوم افراد پیرامونش را تحت تأثیر رفتار نیک‌ و گفتار نیک‌ و کردار نیک‌ خود قرار می‌دهد درست مانند شعار زرتشت پیامبر بزرگ پارسی. به این جهت کسی‌ از اسمأعیلیان واهمه ندارد و بر عکس دگر اقوام ستیزه جوی، همواره مورد احترام و قبول افراد دیگر جامعه خود میباشد. دیانت ما به جای ترساندن مردمان از آتش دوزخ همواره مهر بی‌ کران خداوند متعال را در مد نظر داشته هوش و حواس خود را متوجه عشق به خالق یکتا و مخلوقانش مینماید و خوشبینی و پویایی بشر به سوی آینده‌ای درخشان را در افکارش میپندارد.

یک فرد اسماعیلی به نرمی با مخلوق رنج دیده رفتار می‌کند. به فرهنگ و گذشته وی احترام میگزاردو در عین حال راه و روش خود را نیز به او می‌آموزد. کسی‌ از اسمعیلی‌ها واهمه ندارد بر عکس همه ما را دوست میدارند چون به طریقی به آنان و به جامعه‌‌شان کمک کرده ایم. به جای ترساندن مردمن از آتش دوزخ همواره به یاد داریم که خدا بخشنده و مهربان است و اسلام دین صلح و عشق است دین خوش بینی‌ و پویایی بشر.

با همه این احوال نمیتوانم پیش آمد‌های قانونی و رسمی‌ کشور‌های میزبان افراد اسماعیلی را همواره موافق و موازی رسوم و قوانین گروه مان تلقی‌ نمایم. بوده مواردی که با آداب ما تناقض مستقیم داشته و آن از عهده رهبر محلی فرقه خارج است. در آن صورت من مستقیماً جواب و تصمیم برایش مهیا میسازم. یکی‌ از امثال این تناقض‌ها تعدد زوجه میباشد که در فرقه ما چنین رسمی‌ وجود ندارد. یک مرد اسماعیلی فقط یک همسر اختیار می‌کند و نمیتواند همسر دومی‌ اختیار کند مگر اینکه همسر اول خود را طلاق دهد که آن هم در رسوم ما از مراحل پیچیده میبایستی بگذرد. این مراحل تحکیم خانواده و آینده زن و فرزندان را در مد نظر دارد به طوری که هرگاه طلاق فقط از روی هوا و هوس باشد فرد از آن می‌گذرد و به خانواده آاش پایبند میشود. عتماد من به رای کنسول یا شورای اسماعیلیان در هر منطقه سبب سعی‌ بیشتر و دقیقتر اعضای کنسول در دفع و حل مشکلات میشود و سبب خرسندی ریش سفیدان از توزیع قدرت تصمیم گیری میشود. این اعتماد به رهبری منطقه‌ای از طرف من، همواره بهترین عملکرد و راه حل را به ارمغان می‌آ‌ورد.

در هفتاد سال گذشته من شاهد ترقی‌ و  پیشرفت دائمی و منظم فرقه اسماعیلیه بوده‌ام و بسیاری از جوامع را از زمان بنیادشان و از زمان مهاجرت اتباع من به نواحی دور دست در مد نظر داشته‌ام و شکر خدا از این پیشرفت‌ها راضی‌ هستم. این پیشرفت‌ها در طی تاریخ کهن شیعه اسماعیلیه بی‌ نظیر است و سابقه نداشته و خداوند عزوجل را شاهد میاورم که هر آنچه از دست و زبانم بر آمد در راهش بذل کردم و از هیچ کوششی دریغ نکردم و از کژ رویها پرهیز کردم تا اینکه قوم خود را در سراسر دنیا با احترام و عزت اهالی جهان مواجه ساختم.

اسماعیلیان تقریبا در تمامی ایالات و ولایات و کشورهای کهنسال و جدید از آزادی فرائض دینی خود برخوردارند و جماعتخانه‌های بسیاری برای تشکل و نماز جماعت و جشن‌ها و مراسم خود ساخته و به ترویج دیانت مبین اسلام پرداخته اند. البته استثنأ نیز وجود دارد که در ترکیه امروزی و در زمان عثمانیان اتباع من را به زندان افکندند و به بیگاری کشیدند همانطور که با ارامنه رفتار کردند نا آن قوم بی‌ آزار و سخت کوش را به مرز نابودی کشانیدند. این شقاوتها و کشتار‌ها با دیدار شخص من از امپراطور عبدالحمید پایان داده شد. البته من مایل نیستم در مورد این شقاوت‌ها زیاد سخن بگویم و اصولا کسی‌ هستم که این رفتار‌های از روی نادانی‌ مردمان گوناگون را به روی افراد می‌بخشم ولی‌ هرگز فراموش نمیکنم. دست قضا و خواست خدا نیز باعث شد که آن امپراطوری چند صد ساله در همین قرن حاضر از میان برداشته شود و از آن امپراطوری عظیم هیچ آثاری باقی نباشد و نواحی گسترده تحت حکومت عثمانیان به چندین کشور مستقل تبدیل شود و ترکیه جدید تحت به رهبری مدبرانه کمال آتاتورک بوجود آید.

رمز موفقیت من و قومم، اگر مایلید بدانید، در یک کلمه خلاصه شده.. باور.. باور به خالق یکتا و یافتن رستگاری از طریق او. شما یا یک باور کننده هستید یا نیستید. چالش زندگی‌ در باورهاست این باور است که آدمی‌ را به تلاش و حرکت وا میدارد. من ناباوری را نوعی‌ شانه خالی‌ کردن از زیر وظایف زندگی‌ میدانم. شخصی‌ که سعی‌ خود را در نفی باور میگذراند در حقیقت خود را نفی می‌کند. یعنی‌ او آدمیست منفی‌. دیدن نواقص دلیل بر ناباوری نمیباشد. وظیفه بیننده نواقص آن است که آنها را با استدلال و ابتکار منحصر به فرد خود اصلاح نماید و به باور خود و هم نوعانش تحکیم ببخشد. اگر نظر شخصی‌ خودم را بخواهید میتوانم بگویم که کسی‌ که خدا را باور ندارد با خودش مشگل دارد. همانطور که عده بسیاری به دیانت ما در آمدند عده‌ای نیز از ما کناره گرفتند. به آنان نمیتوان خرده گرفت. تصمیم نهایی با خود شخص است و بس. تعدادی در کراچی و بمبئی نیز تحت نام “اصلاح طلب” به جامعه ما پیوستند که برخی‌ از مفاد دیانت ما را نفی میکنند و میخواهند آنها را به اصطلاح خود “اصلاح” نمایند با اینکه با اصلاح طلبی کاملا موافق هستم میبایستی یادآوری نمایم که اصلاح طلبی اگر با خوشبینی توام نباشد به ضرر شخص مصلح میشود و باعث ناباوری مردمان به ایشان. با بدبینی نمی‌توان دست به اصلاحات زدّ.

اصلاح طلبی هرگاه با خوشبینی و ردّ و بدل منصفانه اطلاعات صورت نگیرد دیگر “اصلاح” نمی‌شود. تا آنجا که به اصلاحات اجتماعی مربوط میشود من تمامی سعی‌ خود را در تشویق مریدانم به دانش و کسب اطلاعات در سطح حرفه‌ای و متخصص داشته‌ام و همواره از اختیارات خود به عنوان رهبر شیعیان اسماعیلیه جهان در هموار ساختن طرق دستیابی به دانش و معلومات برای تک تک اعضای جامعه اسماعیلی بکار برده ام. به خصوص در آزادی آموزش و عمل زنان بسیار ساعی بوده‌ام و هستم. این حجابی که امروزه در کشور‌های اسلامی به طرزی مفرط سر و روی زنان سلحشور و نیککردار  را میپوشاند هیچوقت در جامعه ما اجباری ببوده و اگر بانوانی به میل خود از روسری و آستین بلند استفاده کرده اند آنرا میتوان به عنوان تنوع در البسه ایشان به حساب آورد که از میل باطنی آنان است. حتی در زمان پدر و پدر بزرگم زنان اسماعیلی اجبار به پوشانیدن صورت خود نبوده اند.

اصولا میتوانم ادعا کنم که اسلام از طریق تشیع اسماعیلیه از پیشرو‌ترین مذاهب دیانت مبین اسلام است و اسلام زیبا و پویا را به جهانیان عرضه میدارد. سازماندهی منظم و خدمت خالصانه و خاضعانه افراد معتقد جامعه پراکنده ما همواره و با نهایت سعی‌ و کوشش در راه ایجاد رفاه، ایجاد مدارس برای پسران و دختران، ایجاد بیمارستان‌ها و تأسیس جماعت خانه‌ها فعال بوده اند و من به فرد فرد آنان میبالم.

بر اثر تأکید‌های مصرانه من در آموزش مامایی در هند و پاکستان، برمه و کشور‌های نو بنیاد آفریقایئ، میزان تولد نوزادان سالم افزایش یافته سعی‌ وافر بر آن‌ بوده که به خصوص زنان ساکن نواحی دور افتاده و کوهستانی تحت نظر پرستاران و پزشکان بوده دوران بارداری و زایمان را با بهداشت امروزی به سر برند و از جادوگران و به اصطلاح کاهنان خرافی در امان باشند. مرگ و میر مادران و نوزادن کاهش چشمگیری یافته که در اینجا میبایستی از دست اندر کاران و کار کنان مؤسسه پرستاری “لیدی دافرین” نیز برای همکاری‌های بی‌ شائبه‌شان کمال تشکر را به جای آورم. من همچنان در بقای این مؤسسه خیر خواه ساعی خواهم بود و از هر گونه کمک به خصوص مالی‌ به مؤسسه “لیدی دافرین” خود داری نخواهم کرد.

کمک‌های مالی‌ بنیاد آقا خان به مؤسسات آموزشی و بیمارستان‌ها از محل و بودجه “صندوق اعتبار” پرداخت میشوند که توسط اعضای متموّل و موفق جامعه ما و جامعه بین‌المللی تامین میشود. هر فرد متخصص و موفق که بحمدلله اکثریت افراد جامعه امروز ما را تشکیل می‌دهند به میل و وسع خود به این صندوق خیریه کمک می‌کند و برای مخارج آموزشی و پزشکی‌ در مناطق محروم به هیات مدیره این سازمان غیر انتفاعی سپرده میشود که با مشاورت و همکاری چندین حسابدار خبره و وکلای ماهر که اغلب از جوانان و افراد جامعه خودمان میباشد صرف امور خیریه در اقصی نقاط این گیتی‌ پهناور میشود. به زوج‌های جوان کم بضاعت کمک میکنند که زندگی‌ مشترک خود را تشکیل دهند، و حتی صاحب خانه خود شوند. همین جوانان پر شور جامعه اسمعیلی تحت نظارت مستقیم من دست به احداث یک مؤسسه بیمه‌ زدند و نامش را “بیمه‌ سروش” گذاشتیم.

در مورد دارائی شخصی‌ من شایعات بسیاری بزبانها آمده که از ارقام نجومی و خنده آور حکایت میکنند. ابدا اینطور نیست. به جرأت میتوانم ادعا کنم که هزاران از من متمولتر هستند به خصوص در اروپا و آمریکا. شاید بتوان گفت که تنها ارجحیت من کنترل صد در صد درامدم میباشد که در دیگر صاحبان صنایع و معادن و سازندگان میبایستی به دولت خود مالیات پرداخت نمایند ولی‌ من به هیچ دولتی وابستگی‌ ندارم و به عنوان رهبر دیانت شیعه اسماعیلیان موظفم که در حراست و رفاه اتباع‌ام بکوشم . بخش بزرگی از درامد من در خیریه و ایجاد خوراک و مسکن و پوشاک برای نیازمندان است. این مالیات من است. مالیات من به تمامی ملل جهان. زیرا شغل من نیکوکاری است و به جز آن‌ شغل دیگری ندارم.

چه درست گفت آقای اندرو کاگرنگی – مردی که ثروتمند بمیرد با بیحرمتی مرده است. ولی‌ من مایلم یک جمله دیگر به آن‌ اضافه کنم – مردی که ثروتمند زندگی‌ کند و تمامی دارائی خود را صرف افراط و خوشگذرانی کند و دست مستمندان را نگیرد، با بی‌ حرمتی زندگی‌ کرده. اشتباه نکنید من کمونیست نیستم و اصولا به هیچ ایدئولوژی خاصی‌ بستگی ندارم و داشتن ثروت را ننگ‌ نمیدانم. من به هیچ وجه مخالف پیشرفت مالی‌ یک خانواده نیستم. من ابدا احساس شرم نمیکنم که چهار اتومبیل در هندوستان دارم. آن وسائل از روی هوا و هوس ابتیأع نشده اند. من برای رفت و آمد میهمانانم از آنها استفاده می‌کنم. چهار اتومبیلی که همواره در تردد هستند.

همینطور از داشتن اصطبلها و اسبهای اصیل مسابقه‌ای خود احساس ننگ‌ نمیکنم. اسب همیشه جزو عمده‌ای در خاندان من بوده که از پدرانم به من رسیده خود آنها نیز در اسب‌سواری و اسب پروری سرآمد و زبانزد عام بوده اند. چه مردان و چه زنان خاندان آقا خان همواره از فنون اسب سواری و سوار خوبی‌ آگاه بوده و هستیم و به این رسم زیبای خانوادگی میبالیم. خاندان آقا خان در بسیاری از مسابقات و نمایش‌های اسب شرکت کرده. اسب‌های اصطبل من اغلب برندگان جوایز گوناگون بوده اند. من هیچوقت به فکر برچیدن اصطبل‌های خود نبوده و نخواهم بود. اسبهای من جزو لاینکف خانواده من هستند. با اینکه با فروش اسبهایم میتوانم به ثروت قابل توجه‌ای دست یابم وای مایل نیستم حتی یکی‌ از آنها را بفروشم. حتی میتوانم اصطبل خود را به مرکزی تفریحی و نمایش اسب تبدیل کرده از فروش و درامد بلیت ورودی جماعت دست به این مشغله بزنم و یقین دارم که هفت روز هفته مردم به تماشای این اسبهای اصیل و زیبا و حرکات و خبرگی آنها بیایند ولی‌ من هدفی‌ جز تربیت اسب و شرکت در مسابقات و برنده شدن ندارم.

اغلب اسامی اسبهایم از شهر‌های دلخوهم هستند به خصوص شهر‌های متن و زادگاه پدرانم پارسیه بزرگ. اسب مطلوبی دارم به نام تهران که برنده جوایز بسیاری شده. شیراز و اصفهان و کراچی نیز از اسبهاتی بسیار نجیب و اصیل و تیز پا میباشند که آنها نیز برنده مسابقات بسیار بوده جوایز ارزنده‌ای را نسیب من ساختند. چه در مسابقات هندوستان، چه در برمه، و چه در دربی‌های انگلستان و دیگر شهر‌های اروپایی. من به حق به اسب‌های خود مباهات می‌کنم.

هنگامی که در جرائد میخوانم که درامد من را میلیونها پوند” در سال رقم میزنند احساسی‌ توام با تعجب به من دست می‌دهد. تعجب از زودندیشی و ساده اندیشی‌ دیگران به خصوص ناشران جرأدی که فقط در فکر پر کردن صندوق و جیب‌های خود هستند و از برای سود از هیچ دروغی فروگذار نیستند. با خود میاندیشم هرگاه این ارقام نجومی واقعی واگر ثروت من می‌بودند چه ننگی را با خود به دوش میکشیدم. هنوز مسلمانانی هستند که در دیار خود آب آشامیدنی ندارند. چه بومیان صحرا‌های آفریقایئ که از ابتدائی‌ترین مواهب زندگی‌ محرومند. آنها حتی از عهده مخارج حفر یک چاه بر نمیایند. ننگ‌ بر من اگر یک چنین ثروتی داشتم و به کمک این مسکینان نمیشتافتم. هرگاه ثروت من به اندازه نیمی از این تخمین‌های اغراق آمیز میبود به همان اندازه کار و پروژه را به مورد اجرا قرار میدادم.‌ای کاش که آن‌طور بوددر مورد تهمت‌های افترا آمیز “ولخرجی” و “اسراف” به خصوص در بر گذاری مجالس و میهمانی‌های “مجلل” مایلم همان آقایان شایعه پرداز را به منزل خود دعوت کنم تا از نزدیک به چشم خود ببینند آن مجالس بزرگ چه گونه بر گذار میشوند. دادن شام به صدها نیازمند در روز کاریست که همواره در خاندان من رسم بوده نه تنها از بر گذاری این مجالس نیکوکاری شرم ندارم بلکه به آنها افتخار نیز می‌کنم. به سختی میتوان نام این میهمانی‌ها را “ولخرجی” گذارد.

در منزل آقا خان به روی هر مسلمان و غیر مسلمان باز است که دلی‌ از عزا به در آورده غذای گرمی‌ تناول کند. همینطور تخت خواب و اتاق هایی جهت استراحت افراد مسافر و کم بضاعت در اختیار آنان گذارده میشود. آشپزخانه منزل من شبانه روز در فعالیت است و از مدعوین و بازدید کنندگان به رایگان پذیرایی میشود. در هنگام مهاجرت پدر بزرگم به هندوستان قریب دو هزار نفر همه روزه بر سر خوان آقا خان حضور یافته رفع گرسنگی میکردند. دو هزار نفر از آزادگان و آزاد اندیشان و دگر اندیشانی که همراه پدر بزرگ از دیار آبا اجدادی خود رخت بر بستند و به اعتماد وی راهی‌ منزلگاه نو‌ای شدند. این قوم را چگونه می‌توان گرسنه نگاه داشت؟ خدا هیچ کودکی را گرسنه به رخت خواب نبرد چه  افراد کم بضاعتی که شبها گرسنه سر به بالین میگذارند. اگر این میهمانی‌ها “اسراف” است پس بگذار باشد. ثروت تا اندازه‌ای برای شخص خوب است ولی‌ بعد از حدی میتواند به سلامت جسمی‌ و روحی‌ فرد ضرر برساند. آنانی‌ که در جمع آوری مال و منوال حرص میزنند میتواند به قیمت جانشان تمام شود اگر ندانند که با ثروتشان چه کار کنند. من با یک کفن از دنیا خواهم رفت. من این را خوب میدانم.

 بخش ۲

  خاطرات آقاخان محلاتی

نوشته آقاخان سوم سلطان محمد شاه

ایام کودکی در هندوستان

اولین خاطره کودکی‌ام که به خاطر می‌آورم به زمانی‌ بر میگردد که من طفلی ۳ الی ۳/۵ ساله بودم. به یاد میاورم پیرمردی را با ریش سفید ولی‌ محکم و مستحکم بروی اسب عرب خاکستری رنگی‌ می‌نشسته. او تقریبا کور است ولی‌ با قامتی راست به روی اسب می‌نشیند. هرگز پشت او را خم ندیده ام. من کودک بروی اسب پاکوتاه زین و آذین شده‌ای آرام نشسته در حالی‌ که دو نفر از دو طرف مراقبم می‌بودند. آن پیرمرد پدر بزرگم آقا خان اول بود که نام و مقامش را به پدرم و او نیز به من به میراث گذاردند.

آن روز اولین روز آموزش اسب سواری من بود. آموزشی که زیر نظر مستقیم پدر بزرگ شروع گردید و عشق به این ورزش مفرح و این حیوان با وقار را به من آموخت. عشقی‌ که نسل به نسل به تمامی اعضای خاندان آقا خان رسیده و گویی در خون ماست. بلی آنروز اولین درس اسب سواری را شرون کردم که به تدریج و با مرور زمان به مهارت‌های سواری و سوار خوبی رسید و نهایتا به شرکت در مسابقات و پرورش اسبان تیز پای و تند رو.

پدر بزرگ همواره از تربیت اسب و اسب سوار لذت می‌برد. آنجا بمبئی بود شهری که پدر بزرگ برای اقامت دائم بعد از جلای موطن بر گزید. ولی‌ من در کراچی متولد شدم. روز دوم نوامبر ۱۸۷۷. دوران کودکی را در بمبئی گذرانیدم همینطور در پونه که منزلی ییلاقی آنجا داشتیم. یادش به خیر. بمبئی زمان کودکی من با بمبئی امروزه فرق بسیار دارد. آن بمبئی ساکت و صلح آمیز و مملو از هوای دلپذیر و پاک جایش را به یک شهر بزرگ و صنعتی‌ و شلوغ و در هم داده.

بمبئی، شهر منتخب پدر بزرگ برای اقامت دائمی او و خانوارش حتی در هند دهه هشتاد (۱۸۸۰) که خردسالی من را شاهد بود از وسعت قابل ملاحظه‌ای برخوردار بود. این بندر مهم و در عین حال پایتخت هندوستان همواره در طی‌ تاریخ از اهمیت فوق العادهٔ‌ای بر خوردار بوده و هست. بمبئی از دو قسمت عمده تشکیل میشود. – مازاگوان و بیسولا که دومی‌ مدفن پدر بزرگ میباشد.آرامگاه پدربزرگ من، آقا خان اول، در محله حسن آباد بمبئی واقع گشته که از طریق جاده نسیبی به آن راه دارد. وسعت بمبئی از وسعت اند لندن و منهتن نیو یورک تواما بیشتر است یا میتوانی‌ قسمت بزرگی از پاریس را، مثلا از مدلین تا ماورای اپرا و با عرضی برابر مدلین تا پون دینا. در این شهر زیبا و پر اهمیت حتی در آن‌ سالیان دور کاخ‌های مجلل و منازل کوچکتر ولی‌ زیبا در میان باغستان‌ها و گلستانها بنا بودند. درختها و سرو‌های سر به فلک کشیده آذین خیابانها و میادین این شهر استثنائی بودند که شبها تفرّجگاه ساکنین و گردشگران بود.

جمعیت بمبئی نیز همیشه با جمعیت شهر‌های عمده دنیا برابری میکرده. جمعیتی که متشکل از افراد از اصل و نسب‌های متفاوت است و با باورها و رسوم مختلف. بمبئی را می‌توان به راحتی‌ دموکرات‌ ترین شهر دنیا دانست که بیشترین ظرفیت همزیستی‌ و همکاری مردمان مختلف، اعم از هندو و مسلمان یا اروپایی و آسیائی برخوردار است و بالاترین درجات قبول و احترام متقابل اقوام مختلف به یکدیگر را داراست. ساکنان این شهر مانند ساکنان بقیه شبه قاره هندوستان در انجام فرائض دینی و مذهبی‌ خود و انتخاب روش زندگی‌ آزاد میباشند. این از خصوصیات عمده هندوستان به خصوص بمبئی بود که پدر بزرگ را راغب به اقامت در این ناحیه از دنیا کرد.

اقامت آقا خان در بمبئی باعث مهاجرت دیگر افراد قوم اسماعیلیه در طی‌ زمان شد. برخی‌ از همراهان و پیوستگان به آقا خان را شاهزاده‌های ایرانی‌ و خانواده‌شان تشکیل میداد که از رقابت‌های خانواده‌های پادشاه مجبور به جلای وطن گشته اند از جمله یکی‌ از آنان از خاندان افشاریه میبود و از نوادگان مستقیم نادر شاه که در مخالفت‌های آقا خان با دولت تهران جانب آقا خان را گرفت و با دسته اش در جنگ هایی همراه آقا خان جنگید. شاید او نیز به فکر آینده بهتری برای خود می بود و میخواست از این آب گل آلود ماهی‌ بگیرد. بدین ترتیب بود که بمبئی شد قطب مسلمین شیعه به خصوص اسمعیلیه و دگر اندیشان عصر خود و عاصیان و فراریان مخالف حکومت محمد شاه. محمد شاه جوانی‌ بود درویش صفت و پرهیز کار که تحت تسلط وزیر زیرکش، حاج میرزا آقاسی از بسیاری از آداب و رسوم سیاست‌ خود را به کنار کشانیده بود طوری که اطرافیانش گفته بودند “پادشاهی را سیاسات و آداب آید به کار نه ترک عادات. ” او به خاطر کم تجربگی و جوانیش دست به اعمال افراط گرانه میزد که از جمله دستور کور کردن عمویش بود که در هرات و خانات دلاوری‌ها از خود نشان داده از پدر پادشاهش لقب “شجاع سلطنه” گرفته بود. گاه با خود میاندیشم که این ترک و جلای وطن ایرانیان و ترس از محکمه و حکومت مرکزی از چه زمانی‌ رایج شده و تا کی‌ میخواهد ادامه یابد. اولین‌ تاریخ ثبت شده مهاجرین اقوام و افراد زرتشتی بودند که بعد از حمله اعراب به ایران فرار را بر قرار ترجیح داده اغلب به طرف هندوستان موطن آبا و اجدادی خود را ترک کردند که امروزه به نام “پارسی” مشهور هستند.

با گذشت سالیان بمبئی دیگر مقر تبعید  برای پدر بزرگ به حساب نمی‌آمد بلکه کاملا محرز بود که پدر بزرگ از اقامت در آن‌ شهر فعال و به مراتب مهمتر از زادگاهش، محلات، کاملا راضی‌ و خوشنود است. هرچه حکومت تهران با او سر ناسازگاری گذاشت، در بمبئی او را با آغوش باز پذیرفتند و قوم ما را به رسمیت شناختند. این رسمیت قانوناً در روز دوازدهم نوامبر ۱۸۶۶ توسط قاضی قضات آقای “جاستیس آرنولد” از تصویب نمایندگان و وکلای رسمی‌ هندوستان برخوردار شد و به پدر بزرگ ارج و احترام در خود یک شاهزاده داده شد. ایشان لقب شهزادگی پدر بزرگ را به رسمیت شناختند و حتی لقب “راج” را نیز به پدر بزرگ اعطا نمودند. سازمان راج آقا خان سپس دست به احداث اولین مقر آقا خان را زد که آن محل تجمع پیروان و ریش سفیدان قوم شد و نامش شد تالار آقا.

پدر بزرگ در پونه نیز کاخی ساخته بود که خانواده و خانواده‌های همراهان به دلخواه در آنجا سکنی میگزینند و از زندگی‌ در بمبئی شلوغ به آن‌ محل ییلاقی رفته چند صباحی را در آرامش بسر میبرند. وی همچنین کاخ‌های متعدد و منازل بسیاری برای اتباع و ریش سفیدان و سران و کارمندان بنیاد آقا خان و خانواده‌هایشان بنا کرد که همه در اختیار اتباعش بود. آن کاخ‌ها با کاخ‌های راج‌ها و مهارجه‌های هندوستان برابری میکردند.

بلی میبایستی اذعان نمایم که زندگی‌ پدرانم به مانند پدرانشان با ملازمه مریدان بسیار توام بوده بنا به رسم و اقتضای زمان و قوم اسماعیلیه یک زندگی‌ فئودالیتی بوده. همآنند تمامی اصلمند زادگان دیگر پارسی، هندی، و دیگر نقاط آسیا و اروپا که هرکدام از ملاکین و امرا و شاه زادگان و حکام تشکیل گردیده اند. زندگی‌ پدر بزرگ من و پدرش نیز از این قاعده مستثنی نبوده. شاید فرق اصلی‌ زندگی‌ پدران من با دیگر امرا و حکام در این بوده که قوم ما پدران من و من را از صمیم قلب میخواهد و حتی می‌پرستد چون من و پدرانم از نوادگان مستقیم پیامبر اسلام، و از رهبران شیعه اسماعیلیه اسلام هستیم. به همین ترتیب من و پدرانم همواره موظف بودیم که پاسخ گوی این الطاف و محبت‌های مردمانمان باشیم و آن‌ها را به رستگاری و خوشبختی هدایت کنیم. به حمدالله تا کنون موفق نیز بوده ایم. سرسپردگی یعنی‌ قبول مسئولیت چه از مرید چه از مراد.. هردو دست اندر کارند که با هم دنیای بهتری بسازند.

البته آن زندگی‌ پدر برزرگ دیگر در زندگی‌ مدرن و قوانین جدید و بعد از اصلاحاتی که در آموزش و پرورش مردمان مدرن باعث بالا رفتن سطح عموم زندگی‌ شده بالطبع با زندگی‌ شهری و مدرن امروزی سازگار نمیباشد. در دنیای امروزی دیگر رهبران محلی آن‌ نفوذ سابق را ندارند چون اجتماع دیگر لازم نمی‌بیند. حکومت‌های مرکزی معتبر تری جایگزین به اصطلاح خرده ملاکین و فئودال‌ها شده که در بسیاری مواقع جای شکرش باقئست که بنی‌ بشر و ضعفا را در امان دارد. امان از از غارت گران و دزدان سر گردنه و تاراج گران که قدیم ها  به وفور دیده می‌شدند. ولی‌ فرق رهبری من و پدرانم در وابستگی‌ مستقیم ما به فرهنگ و دین یک ملت میباشد. هر کسی‌ در دنیای مدرن امروزه مسئول آموزش و حتی تغذیه هزاران نفر نیست. من روی زندگی‌ پدرانم قضاوت نمیکنم فقط تاریخ شاهد است که پدران من از لحاظ محبوبیت خاصی‌ که از پرتو الهی و نبوّت به میراث برده اند هیچگاه محتاج به تحکیم دستوراتشان از طریق اهمال زور نبوده اند. هرچه گفتند و خواستند، پیروانشان با دل و جان انجام دادند چون صواب نیکوکاری را در سعادت، رستگاری و خوش بختی خاندانشان و خانوار اتباع‌شان دیده و پذیرفته بودند. از آن مهمتر همگی‌ چه ازطرف پدرانم و چه از طرف قومشان طعم موفقیت‌ها و پیروزی‌های متعددی را چشیده و آزموده بودند. خاندان من با سرافکندگی و یأس سر و کاری ندارد.

به جرأت می‌تونم اذعان نمایم که قوم اسماعیلیه در هر نقطه از دنیا که باشند از یک نوع بیمه‌ نوشته نشده برخوردارند. بیمه‌ آرامش و تامین از طرف خود و یاران مثبت و خوشبین. از افتخارت من و خاندانم ضمنا نداشتن زندان است خاندان من و پدرانم بدون ریختن یک قطره خون از حمایت و پشتیبانی بی‌ چون و چرا ی افراد قوممان برخوردار بوده ایم و با نوعی اطمینان و تعلق خاطر دو طرفه بر مشکلات فائق میأییم. این رابطه مستقیم و پویا همواره مورد حسد و غضب برخی‌ از حکام و سرداران بوده. من به این ارتباط مستقیم و اعتماد مریدانم میبالم. خداوند این قوم و همه بندگانش را از گزند روزگار حفظ کند. ما همگی‌ بنده و پیرو او هستیم و بس. خدایا بندگانت را از لطف بی‌ انتهایت دریغ مکن.

از همان روزهای نخستین کودکی به یاد دارم که وظیفه‌ای که مشیعت الهی نصیب من کرده و وظیفه‌ام به عنوان امام شیئعیان اسمعیلی به مردمم همواره در گوشم خوانده شده و تربیت دینی و فرا گیری قرآن مجید از اولین تکالیفم بود. به مرور زمان به حجم و اندازه این وظیفه پی‌ بردم. شرح اینکه چرا در هشت سالگی بنا به اقتضای زمانه و مرگ زود رس پدرم به کرسی امامت نشستم در صفحات و بخش‌های جلوتر به تفسیر خواهد آمد ولی‌ در اینجا بدان اکتفا می‌کنم که وظیفه امامت دلبخواهی نبود و من بعد از فوت پدر میبایستی این وظیفه را به عهده می‌گرفتم که با کمک ریش سفیدان و معلمان و اساتید فنون مختلف به حمدالله با موفقیت از پس آن‌ برامدم و مدیون زحمات و  افکار افراد بیشماری در این راه مقدس میباشم.

از همان دوران کودکی و حتی در دوران حیات پدرم پزشکان جملگی رأی داده بودند که من دچار یک بیماری مرموزی هستم و بیست و پنج سالگی را نخواهم دید. این رأی که امروز عکس آن ثابت گشته باعث مراقبت و مواظبت بیش از حد معمول از طرف مادر و ندیمه‌هایشان شد و گاه باعث شرمساری حتی اکراه من میشد. ناز و نوازش‌های بی‌ پایان دایه‌ها و اطرافیان مادر را در خاطر دارم که مرا در دامان خود پرورداندند. عبارت طنز آمیز `شاهزاده گیلاس کوچولو`هنوز در گوشم طنین دارد. یک ناز پرورده به تمام معنی که به آن‌ نه میبالم و نه از آن‌ خجولم.

شاید علت دیگر این افراط و دقت در پرورش من مادرم باشد. فقدان پدری بالای سرم آن‌ مراقبت‌ها و محبت‌ها صد چندان گردید. دل تمامی اقوام از خاله‌ها و عمه‌‌ها گرفته تا دیگر خویشان و بستگان همگی‌ به حال آن‌ پرنس یتیم میسوخت. هنوز که هنوز است با خود میاندیشم که هیچ یک از مواهب و میراثی که بعد از وفات پدر بزرگوارم نصیبم گشت، ارزش از دست دادن پدرم را نداشت. بلی غم بی‌ پدری در عنفوان کودکی در من کاشته شد. خداوند این غم بزرگ را نسیب هیچ کودکی نکند. خداوند متعال پدرم را از من گرفت و در اززایش به من مسئولیت او را عطا نمود. به من قدرت و مکنت داد بلی به من همه چیز داد که شاید به مراتب فرا تر از داده‌هایش به دیگر بندگانش بوده باشد ولی‌ در ازای آن‌ فیمت هنگفتی از من ستانید. پدرم از سینه پهلو از این دنیا رفت آنهم در فصل شکار. ولی‌ نه در آن‌ شکار‌های طولانی زمستانیش، بلکه در حین فصل تابستان. او در ماه مرداد درگذشت به هنگام فصل شکار مرغابی. او در موسم بارانهای شرجی مبتلا به انفلوانزا و متعاقب آن‌ به سینه پهلو شد. بله پدر خوش سیما و خوش قامت و قوی بنیه من مغلوب آن بیماری شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. درست چهار سال بعد از وفات پدرش. او با رفتنش غمی جان گداز بر دل مادرم و فرزندانش نشانید.

پدرم، آقا خان دوم اصطبلهای بزرگ و متعددی در بمبئی و پونه داشت که از پدرش، آقا خان اول به وی به وراثت رسیده بود. او تحت تربیت مستقیم پدرش اسب سواری ماهر و شکار چی‌ قابلی‌ شده بود. آنها هردو از این ورزش سالم و مفرح لذتی وافر می‌بردند. پدر به هیچ وجه مانند دیگر خانزاده‌ها و شاهزاده‌ها اهل قمار و میخوارگی نبودند و هیچگاه اجازه ندادند که ثروت و مکنت آنها را اسیر هوس‌ها و لذت‌های آنی‌ کند. پدر نیز مانند پدر بزرگوارش اوقات تفریحی را به تربیت و پرورش اسب‌های اصیل و اسب دوانی و سوارخوبی یا شکار میگذرانید. او در مسابقات زیادی شرکت نمود و برنده جوایز بی‌ شماریست. گویی فقط دو چیز پدر را ارضا می‌نمود. .  شکار بزرگ، و جایزه بزرگ.  مهارت پدرم در شکار توام بود با شجاعتی وصف ناپذیر. شجأعتی که دست به دست مهارت لازمه شکار ببر میبود. برای شکار ببر دو شیوه به کار میرود یکی‌ تیراندازی از روی فیل‌های تربیت شده برای این کار، و یکی‌ تیراندازی از روی تخت هایی که بر فراز درختان کهنسال تعبیه نموده اند. در هردو حالت شکارچی از بالا می‌نگرد و مسلط بر زمین شکار است. ولی‌ پدر متد سومی‌ نیز داشت که به آن‌ میبالید.

  از مادر شنیده ام روزی شاهزاده ولز که بعد‌ها شدند پادشاه ادوارد ششم هنگامی که از هندوستان دیدار میکردند در یک ضیافت شا م به دعوت پدر منزل ما تشریف آورده بودند.  در حین دیدن از جوایز و کاپ‌ها و سر‌های ببر و گوزن و دیگر حیوانات شکار شده توسط پدر که در تالاری به همین مناسبت آنها را نصب کرده و به معرض نمایش برای میهمانانش در آورده بود، شاهزاده با ابراز شگفتی و هنگام لمس کردن پوست زیبای یک پلنگ از پدر پرسیدند که کدامین شیوه را برای شکار ببر و پلنگ به کار میبرند – از روی فیل یا از بالای درخت و ایوان مخصوص شکار؟ جواب پدر به شاهزاده این بود: قربان من فرد تنومند و حتی فربهی میباشم، صعود از ارتفاعات برایم مشگل است ، همینطور ایستاده روی زمین با حیوان رو به رو میشوم. این جواب پرنس ادوارد و همراهانش را بسیار شگفت زده کرده بود. به هر حال مرگ زود رس و بیوقت پدر اوقات شیرین کودکی وآن بی‌ غل و غشی کودکی را نیز از من گرفت و حجم بزرگی از وظایف و مسئولیت‌ها را به گردنم نهاد. پیکر پدر بعد از غسل و انجام فرائض دینی از پونه به بمبئی و بعد از مراسم بدرود به نجف، در کرانه رود فرات و مقر جد بزرگوارش، علی‌ ابن ابی طالب به خاک سپرده شد.

بعد از انجام مراسم تدفین پدر خانواده‌ به خصوص مادر سعی‌ در کاهیدن غم از دست دادن پدرم داشته همراه با ارائه تدریجی‌ وظایف به ارث رسیده من را با سرگرمی‌های مختلف و دروس مناسب سنّ مشغول نگاه میداشتند. مدتی‌ بود که خواندن و نوشتن را فرا گرفته بودم و قرآن و احادیث را نزد فقها آموخته بودم که همواره جزو جدا ناپذیر دروس من بود. شاید به نظر خسته کننده و تکراری بیاید ولی‌ هربار به مفاهیم تازه‌ای می‌رسیدم و برایم تازگی داشت.

بلی میراث پدر و مسئولیت‌های متعاقب آن چه در خانواده و خاندانم و چه در جامعه بین‌المللی مرا از ابتدا ی کودکی تحت آموزش و پرورش مخصوص قرار داد. اکنون که به آن دوران دور میاندیشم از خود می‌پرسم که چگونه آن کودک در طی‌ سالیان نوجوانی و جوانی توانست از آن اتشگه سیاوش جان سالم بدر برد و دیوانه نشود! آموزش‌ها به خصوص تعلیم‌های دینی بطور منظم و مطابق برنامه روزانه دقیقا به مورد اجرا گذارده می‌گردید. این برنامه طبق فصول سال همواره مرا از منزل ییلاقی در پونه تا منزل قشلاقی در بمبئی  همراهی میکرد. خانواده در ماه‌های فروردین و اردیبهشت در مهاباشوار و تمامی‌ تابستان را در پونه و زمستان را در بمبئی به سر می‌برد و ده سال، از سال ۱۸۸۵ تا ۱۸۹۵ اوضاع بدین منوال میبود. تقویم و برنامه هفتگی من تا چندین و چند سال وقتی‌ برای تعطیلات و استراحت نداشت. معلمان و مربیان به همراه خانوار با من کوچ میکردند و یک لحظه من را تنها نمی‌گذاشتند. براستی که گاه ترجیح میدادم در قل و زنجیر باشم تا در دست آنان.

روز من از ساعت ۶/۵ بامداد آغاز میشد. صرف صبحانه که اغلب شامل چای کمرنگ، نا‌ن، پنیر، کره و مربا یا یکی‌ از انواع شیرینی‌ ایرانی میشد. صبحانه سر ساعت ۷ میبایستی تمام شده باشد چون در راس ساعت هفت یک اسب زین شده پا کوتاه منتظرم بود که به من به مدت یک ساعت سواری بدهد. همان سواری به روز من نشاط و قوت میبخشید. در سال‌های بعد اسب پا کوتاه جای خود را به اسبان مسابقه‌ای و چوگان داد. در پونه در میدان مشق تمرین می‌کردم و در بمبئی تاخت و چهار نعل  به روی شنهای ساحلی نیز به آن اضافه می‌گردید که من و اسبم را برای مسابقات محلی و سپس کشوری و قارّه‌ای آماده سازد. ساعت ۸ تحت تعلیم معلمان انگلیسی و فرانسوی می‌بودم و آن تا ۱۱/۵ به طول مینجامید. آنگاه وقت نهار و مقداری وقت آزاد داشتم. راس ساعت دو تعلیم عربی‌ و قرآن شروع میشد که با دیگر کتب اسلامی همراه میبود و مجموعاً سه‌ ساعت به طول مینجامید. از ساعت پنج تا وقت شام ورزشی برایم در نظر گرفته می‌شده که اغلب من تنیس را ترجیح میدادم.

بعد از ورزش عصر حمام کرده تا وقت شام نیز به فراگیری زبان مادریم، فارسی می‌گذشت که توسط اساتید ادبیات فارسی و تحت نظر مستقیم مادرم انجام میگرفت. این وقت را مادر مخصوصاً انتخاب کرده بودند که بهانه‌ای باشد برای ادامه شعر خوانی بر سر شام. اشعار حافظ مورد علاقه خاص مادر بود که آنرا با تعصب خاص خودش به من در طی‌ ایام آموخت. همینطور شعرای نامدار پارسی‌ زبان دیگر مانند سعدی، فردوسی، و عمر خیام. مادر برای قرائت اشعار و روایات مولانا رومی شب‌های به خصوص داشتند که با شرکت دیگر مدعوین تشکیل میشد. ایشان خود چقدر زیبا و رسا اشعار پارسی‌ را به زبان میاوردند و دکلمه میکردند به طوری که تلفظ صحیح آن‌ در گوش من و دیگر فرزندان و حضار طنین میافکند و به خاطر سپرده میشد. مادر از تک تک ما و در حین صرف شام میخواست که برایش شعر بخوانیم و از شنیدن آنها لذت وافری می‌بردند که از حرکات سر و بدنشان پیدا میبود.

جلسات شعر خوانی همراه با صرف شام تا پاسی از شب ادامه داشت و با اینکه در ابتدا برای من سخت بود ولی‌ به خاطر عشق مادری و رضای خاطر آن بانو ی بزرگوار به تدریج عادت کردم و بعد‌ها حتی لذت میبردم. مشاعره‌ها ی بیشمار میکردیم که با خنده‌ها و شوق‌ها ی فراوان همراه بود. ولی‌ این پایان برنامه روزانه من نبود!! پس از شام بد‌ترین ساعت انتظارم را می‌کشید!! ساعت خوش نویسی! خدا میداند چقدر از انجام این کار اکراه داشتم. آیا به خاطر معلم سختگیری بود که میداشتم؟؟ خطاطی با قلم درشت و ریز. به فارسی می‌نوشتم، به عربی‌ می‌نوشتم، همینطور لاتین. تمامی اشعار دیوان حافظ و سعدی را چندین بار نوشتم، شاهنامه فردوسی‌ را نوشتم، ربأعیات خیام را نوشتم و تا چندین سال از آن کار زیبا و هنری اکراه داشتم ولی‌ بمرور زمان به آن‌ فن علاقه ماند شدم. شاید خط خودم به آن زیبائی که مادر آرزو می‌داشت نشد ولی‌ از دیدن خطوط زیبا و از هنر خطاطی در نمایشگاه‌ها لذت می‌بردم چون می‌توانستم خود را جایگزین آن هنرمند انگاشته قدر زحماتش را بدانم. من به هنر خطاطی احترام و ارج بالایی دارم.

بلی مادر تحت تأثیر آن خوی ایراندوستی و عشق به زادگاهش و متاثر از شاهکار‌های اساتید ادبیات فارسی و عربی‌ این “شکنجه” آخر شب را به من روا می‌داشت که بعد‌ها متوجه علت اصلی‌ آن اکراه شدید شدیم. معلم بیچاره حق داشت که سخت گیری کند چون میدید که من با چه وضع اسفناکی به نوشتن میپرداختم ولی‌ او هیچ گاه متوجه علت آن‌ نگردید. با اینکه از فرم نشستن و نزدیک کردن صورتم به کاغذ می‌توانست حدس بزند که درد من از ضعف بینایی بود. بلی کم سویی چشم‌هایم بود که برایم درد سری شده بود میبایستی چشمانم را به چند سانتیمتری کاغذ نزدیک می‌کردم تا بتوانم حروف را ببینم آنهم به صورتی‌ کم و بیش تار. چقدر حیف که سال‌های ابتدائی سنینم دنیا به چشمم تار میامد و من متوجه این حالت غیر عادی خود نبودام. افراد و اشیأ جلوی چشمانم تار ظاهر می‌شدند و من نمیدانستم که عیب از چشم‌هایم است.

چه شبها و روز‌ها که مادر و دائی‌ها از اکراه من و از خط من ابراز نارضأیی میکردند و دو نا برادری هایم را که به خوشنویسی مشهور بودند به من یادآوری میکردند و به اصطلاح به رخم می‌کشیدند که از آنها یاد بگیرم و خط و طریق نوشتنم را صحیح نمایم. خدا بیامرزد آن دو نا برادری‌هایم را. چقدر افراد متین و خوش طینتی بودند با هنر‌های بسیار. این روال متأسفانه تا سالیان سال ادامه داشت و کسی‌ متوجه این نقص در بینایی من نشد که نشد. درختان و آدمها همه و همه برایم انبوهی از رنگهای داخل در هم بود تا اینکه روز نجات به طور اتفاقی فرا رسید.

اتفاقی که منجر به شناسایی درد من شد بعد از یک مجلس میهمانی در منزلمان رخ داد. بعد از خدا حافظی و خارج شدن مدعوین متوجه شدم یکی‌ از مدعوین چیزی روی صندلیش به جای گذارده. به آن صندلی‌ نزدیک شدم و آن شئی را برداشتم. یک عینک بود. من به تقلید از صاحبش و محض خنده به چشم زدم که ناگاه دنیا برایم به نوعی جدید و باور نکردنی تبدیل شد. ناگهان متوجه تک تک برگ‌های درختان شدم. به پایین نظر افکندم، گل‌های قالی به وضوح جلو ی چشمانم نمایان گشتند، وه چه دنیای زیبائی را از پشت آن دو عدسی‌ ذره بینی‌ میدیدم. ناگهان به گریه افتادم از شوق میگریستم. بعد به یاد دارم که از ذوق به هوا جست میزدم که عینک از چشمم افتاد. زود آنرا برداشتم و دوباره بر چشم زدم. خدای من .. من میتوانم خوب ببینم. لذت آن لحظات حساس زندگی‌‌ام را هیچ وقت از یاد نبرد‌م ولی‌ در اینجا فقط می‌گویم که بعد از تصحیح بینایی و به کار بردن عینک ذره بینی‌ به فن خوش نویسی بقدری علاقمند شدم که آن هنر والا را مشتاقانه پی گیری کردم و از دیدن خطوط زیبای خطاطان کمال مسرت را می‌برم.

آنهمه نظم و دقت در آموزش و پرورش من که بیشترین اوقات روزانه‌ام را اشغال میکرد برایم اوقات اندکی‌ جهت استراحت و بازی می‌گذاشت. در کنار درس و مشق و تمرین‌ها اوقاتی نیز میبایستی وقف پذیرائی از میهمانان و بازدید کنندگان می‌کردم که از اقصا نقاط دنیا برای دیدار با امامشان به منزلمان هجوم میاوردند. حتی در آن سنّ پأیین. هرچه بود میهمان بودند و نمی‌شد آنانرا نپذیرفت و اوقاتی را با آنان صرف نکرد.

پذیرایی‌ها از اقوام مختلف اسماعیلیه گرفته تا دیگر مسلمانان و حتی غیر مسلمانان در باغ بزرگ منزل را خوب به یاد دارم. با تک تک میهمانان و بازدید کنندگان (یا به عبارت خودشان  زائرین که من از گفتن آن آبا دارم) سلام و احوالپرسی می‌کردم، به راز و نیازشان به دقت گوش فرا میدادم همانطور که هنوز می‌دهم، به تحسینات و نیایش آنان و ابراز AgaKhan-Gadiالطافشان گوش فرا می‌دهم، هدایایشان را گرفته قبول می‌کردم و از خداوند متعال طلب آمرزش و موفقیتشان را می‌کردم همانطور که هنوز هم نیک‌ بختی اقوام خود و کّل مخلوقات خداوند را خواستارم. بله روز‌های شنبه به این کار مهم اختصاص داشت که جدا از روزهای مذهبی‌ و طبق برنامه از پیش تدوین شده پذیرایی‌ها انجام میگرفت.

نکته دیگری که در اینجا مایلم بدن اشاره کنم این است که با اینکه بطور اصولی موازین و عقاید زندگی‌ من کلا و همواره از کودکی تا به کنون ثابت مانده، دنیای اطراف من طبیعتاً ثابت نمانده. طبیعتاً تغییرات عمده و اساسی‌ در زندگی‌ شخصی‌ من مطابق زمانه رخ داده ولی‌ نقش من در دنیا و برای مریدانم تغییری نکرده. تغییرات زمان و زندگی‌ جزو قانون اصلی‌ تبیت است و به قول معروف تا بوده همین بوده. آن کودکی که زمانی‌ در دربار انگستان با ملکه ویکتوریا شام صرف میکرده سالیان بعد نیز با ملکه الیزابت دمخور بوده به صرف چای و دیگر مراسم دعوت می‌شده. یک چنین گردش زمانی‌ را نمی‌توانم نادیده بگیرم. دیگر عادات ثابت من خواندن روزنامه جات و مجلات و کتب روز بوده و عشق به اشعار زیبا و ظریف شعرا ی نامی‌ دنیا که با کلامی‌ دنیا را متحول میساختند و میسازند. بدین سان گذشت هفتاد سال از زندگی‌ من و صد البته ورزش که اوقات بسیاری را به آن اختصاص دادم.

ورزش‌های مورد علاقه من در عنفوان جوانی‌ کشتی‌ و مشت زنی‌ بود. این دو ورزش تا مدتها در برنامه هفتگی من درج شده بود. راه پیمأیی و دوچرخه سواری نیز از همان ابتدای کودکی جزو لاینکف زندگی‌ من شد که همواره ادامه داشت به خصوص راه پیمأیی های طولانی که تا به امروز ادامه دارد. تمرین‌های مفصل در دوچرخه سواری لازمه شرکت در مسابقات و تور‌های فرانسه، آلمان و ایتالیا میبود. مثل معروف فارسی، “عقل سالم در بدن سالم است” مرا همچنان به ورزش‌ها و تربیت بدن وامی‌داشت. این روند تا پنجاه سالگی ادامه داشت که پس از آن به مرور ورزش‌های سبکتر جایگزین آنها شد به طوری که در دوران سالمندی اوقات بیشتری را به تنیس و گلف دادم. بعد از شصت سالگی همچنان گلف و راه پیمأیی را در برنامه داشتم.

زندگی‌ اجتماعی من مانند هر کسی‌ بر اثر مرور زمان دستخوش تغیرات می‌گردید. با گذشت زمان، به خصوص در نیمه اول قرن میلادی و وقوع دو جنگ جهانی‌ تقیارت عمده‌ای در معاشرتها، محیط خانواده و گرد همأیی‌ها ایجاد نموده بود که خیلی‌ خلاصه و با جمع بندی کلی‌ میتوانم ابراز نمایم که زندگی‌ من از آوان کودکی تا شروع جنگ جهانی‌ اول به گونه‌ای افسانه وار در خاطرم است. یاد آن دوران زیبا و مملو از عشق و خلوص نیت‌های افراد خانواده و ملتزمین همواره آرامبخش افکارم هستند به خصوص هنگام تلاش‌ها و تکاپو‌های ملزم و هنگام تصمیم گیری‌های حساس و عمده. نمیدانم شاید هم به خاطر شور و شوق و انرژی جوانی‌ بوده باشد. هرچه بود تا سال ۱۹۱۴ میلادی همه چیز بر وفق مراد و به نظرم جذاب و گیرا بود که با خوشبینی و عشق و علاقه وافری توام بود که مختص آن سنین هم میبود. به هر صورت من اینطور برداشت می‌کنم.

خطرت قبل از جنگ جهانی‌ و آمد و شّد‌های من با تمامی‌ خاندانان سلطنتی اروپا و اشراف و اعیان، چه در لندن چه در نیس یا موناکو، و چه در کان و پاریس یا روم و برلین و دیگر شاهزاده نشینان پراکنده در آن قاره مترقی همواره ادامه داشت. چه خاطرات زیبائی از گفتگو‌ها و مباحث با سران مملکتی و همسرانشان در ذهنم نقش بسته. من خود را بسیار خوشبخت میدانم که این مقام والا را خداوند به من عطا نمود. یک مقام و عنوانی استثنائی که باعث میشد پادشاهان و ملکه‌ها ، حکام و رؤسای جمهوری و دیگر دست اندر کاران سیاسی و اقتصادی نظراتشان را با من بدون قید و بندی ابراز میداشتند و راحت با من صحبت میکردند. حتی از من درخواست وساطت با دشمنان خود میکردند. از من صلاح جویی‌ میخواستند و اغلب به نظراتم گوش فرا میدادند چون می‌دانستند که هدفی‌ جز صلح و صفا و تفاهم و احترام متقابل ندارم.

در حد امکان سعی‌ بر تمدید و تجدید روابط میان سردمداران داشتم. چه شخصیت‌های بالا مقامی که درد دلشان را تسکین دادم. چه افراد مغرور و قدرتمندی که با من به مانند یک دوست بچگی‌ صاف و ساده از دلشکستگی‌هایشان می‌گفتند، از آرزوهایشان و از مشکلاتشان می‌گفتند و از من صلاح جویی میخواستند. بارها و بارها سبب آشتی‌ کنان و برقراری دوستی‌‌ها شدم و روابط متشنج میان پادشاهان و قیصر و تزار و سلاطین و رؤسای جمهور را فراهم ساختم. به دربار تزار روسیه بارها سفر کردم و پیام‌ها برایش بردم و آوردم.

ما بین امپراطوری‌های اروپای مرکزی و سلطان عثمانی وساطات‌ها کردم که همه با اعتماد و اطمینان خاص و احترام ویژه‌ای که به شخص من داشتند انجام می‌گردید. از بروز کینه جویی‌ها و دشمنی‌ها به حد زیادی کاستم. جای بسی‌ تأسف است شاهد از میان رفتن آن امپراطوری‌ها و سلسله‌های باستانی و اصیل پس از دو جنگ خانمانسوز جهانی‌. همینطور روسیه و آسیای شرقی‌ شاهد تغییرات و تحولات عمده شدند و در آتشی که خشک و تر را باهم میسوزانید، سوختند. تأکیدی دیگر بر قانون همیشگی‌ تاریخ آدمیان. آمدیم، خواستیم، گرفتیم، و رفتیم.

پیدایش تلویزیون و استفاده عموم از برنامه‌های رادیو‌ای در جهان دلیل عمده دیگری در تغیرات زندگی‌ بشرشد و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم روابط عمومی‌ من با اطرافیان و مریدانم به نوعی شگفت انگیز بالا رفت همینطور در صحنه بین المللی و نقش من در آن. با مساله پراکندگی مردمم در نواحی مختلف دنیا این پدیده جدید یعنی‌ تلویزیون و فیلم و سینما در کار من داخل شد و نتأیج شگفت اگیزی حاصل شد. چه گونه من می‌توانستم پیام قومم را و پیام خود را به آنان و به جهانیان به این سرعت و در این اندازه زیاد در دنیا پخش کنم؟ این امکانات جدید و وسائط ارتباطات جمعی‌ موجب خرسندی من است.

تا خاطرت بزرگسالی خود را شروع نکرده بگذارید یک بار دیگر برگردم به دوران کودکی و مدرسه ابتدائی و دبیرستان. به یاد دارم مدرسه جسویتس که یک مدرسه کاتولیک در بمبئی بود. من و دیگر فرزندان خانوار آقا خان و صاحب منصبان شهر تحت تعلیم سه‌ معلم انگلیسی زبان بودم یکی‌ بنام آقای گالاگر که ایرلندی بودند، یک آقای لورنس که انگلیسی و یک آقای ایرلندی دیگر به نام کنی.  من به شخصه از این سه‌ معلم استثنائی بسیاری از دروس علوم، زبان و ادبیات انگلیسی را فرا گرفتم به طوری که آخری را تا حد بالالی آموختم و شروع آنرا مدیون این سه‌ شخص میدانم. از محاسن این مدرسه کاتولیک این بود که علاوه در بمبئی، در پونه نیز شعبه داشتند و با شرائط برنامه و زندگی‌ من که نیمی از سال را در این شهر و نیم دیگر را در آن‌ شهر بودم، وفق میکرد.

شاید این سوال پیش بیاید که چگونه خانواده من و بسیاری دیگر از خانواده‌های مسلمان فرزندان خود را به یک مدرسه کاتولیک میفرستادند. آیا احتمال این را نمیدیدند که فرزندان کودک و خوش باورشان به سادگی‌ تحت تأثیر تبلیغات و تدریسات دین مسیحی‌ قرار گرفته مسیحی‌ شوند؟ جواب منفیست. آن معلمان شریف و کاردان به تنها چیزی که فکر نمی‌کردند، تغییر دین ما کودکان مسلمان بود. آنها در طی‌ تمامی آن سالیان در فکر هیچگونه تلاشی برای تغییر عقاید و مذهب ما شاگردان آن مؤسسه نبودند. آنها به عکس همواره به دین ما به چشم احترام مینگریستند و برایمان کلاس‌های دینی مطابق با اصول دین مبین اسلام تشکیل میدادند. ناگفته نماند که من از دورانی می‌گویم که اوج فعالیتهای تبلیغی دیانت‌های مختلف را شاهد بود به خصوص کلیسا‌ها که از بودجه زیادی برای جذب هرچه بیشتر مردمان بر خوردار بودند.

در آن مدارس کاتولیک جسویتس ضمنا یک احترام متقابلی از طرف “پدر”‌های کلیسا ی مدرسه ما نسبت به ما شاگردان مسلمان وجود داشته.روزی بعد از سالها “پدر” مدرسه بمبئی را به طور اتفاقی در یک مناسبتی ملاقات کردم. از او پرسیدم که چه حکمتی در آن نهفته بود که شما هیچوقت به فکر ترغیب ما شاگردان مسلمان به مسیحیت نبودید و نخواستید که ما را به تغییر دین دعوت کنید. خندید و گفت: واقعا نمیدانی؟ گفتم نه نمیدانم. گفت خودت فکرش را بکن که ما از شهریه گزافی که از شما غیر مسیحی‌‌ها دریافت میکردیم بسیاری از کودکان فقیر کاتولیک را مجانا نام نویسی میکردیم. ما به وجود شما مسلمانان احتیاج داشتیم. جوابش منطقی به نظر می‌رسید.

در تمامی دوران دبستانی از آن سه‌ معلم خبره بسیار آموختم. آن آقایان افق ذهن مرا وسعت بخشیدند و منطق را بجای زور به من آموختند. در من عشق به آموختن را کاشتند و اشتیاق در کنجکاوی و یادگیری را. از آن آقایان هرچه بگویم کم گفتم. ولی‌ در عوض میبایستی اقرار کنم که در مورد معلم عربی‌ و فقه درست بر عکس بود. آموزش جدی که همواره توام با ترس و در نتیجه اکراه شاگرد از یادگیری میبود. بلی میبایستی اذعان نمایم که هیچ خاطره‌ خوبی‌ از این آقایان ندارم به خصوص آن ملای سخت گیر ایرانی در فقه و تعلیمات دینی. ترس از آتش جهنم متداولترین موضوع کلاس و تهدید که به راحتی‌ میتوانیم به آن سرنوشت دچار شویم. تنفر بی‌ چون و چرای آن شخص از سه‌ خلیفه اول اسلام موضوع دیگری بود که به کرات گفته میشد و وادار کردن ما به لعنت فرستادن به آنان. هنوز نمیدانم که چرا باید در مذهبی‌ جای برای لعنت و نفرین باشد.

این آقای مدرس ایرانی‌ با تمام معلوماتی که در زبان فارسی و عربی‌ داشت همچنان به دنیای اطراف اسلام به چشم شک و بد بینی‌ می‌نگریست. هیچوقت او را خوشحال ندیدم و لبخندی بروی صورتش به یاد ندارم. وی که از بردن نامش مخصوصاً خودداری می‌کنم بعد از سالیان تدریس به من به ایران بازگشت و از قرار یکی‌ از بالاترین فقهای اسلامی در ایران شد ولی‌ مطمئنم که تا آخر عمر همان ملّای متعصب و بد بین باقی‌ ماند. وی بعد‌ها به عراق رفت و در آنجا به تدریس پرداخت. گاه با خود میاندیشم که‌ای کاش مناسبتی پیش میامد و این آقای فقیه را به کلیسأیی می‌بردند و به بیمارستان هایی که توسط راهبه‌ها اداره و خدمت میشد می‌بردند تا به چشم خود ببیند که غیر مسلمین آدم‌های جهنمی و بد خویی نیستند. آنها نیز میتوانند آدم‌های خوبی باشند.‌ای کاش فرصتی به وی دست میداد که از یک کلیسای کوچک در فرانسه یا در ایتالیا دیدن میکرد. آنگاه میدید که چگونه مردمان پاکدل با عشق به خدای یکتا به نیایش میپردازند. چه میشد اگر از یک کنیسه یهودیان دیدنی‌ میکرد و خلوص نیت آن مردمان پاک و وارسته را از نزدیک میدید که به‌ خدای خود عشق می‌ورزند، خدایی که به آنان خشم نمیگیرد، خدائی که آنانرا با آتش جهنم تهدید نمیکند. ما نیامدیم که از غیر خودی متنفر باشیم. هر کس طریق خود را دارد و خدای خودش را. قضاوت اصلی‌ با اوست و نه من و نه تو.

برای من که در یک خانوار مسلمان روشنبین و ترقی‌ خواه رشد یافته درک این مطلب مشکل می‌نمود که چگونه می‌توان در یک کودک آنقدر ترس و تنفر بکاری. از آن بذر نفرت و وحشت که کاشته شّد درختی تنومند حاصل میگردد که سایه نحس و اکراه را بر جهانیان می‌افکند. خاندان اسماعیلیه از بدو وجود همواره از دید وسیع و احترام نسبت به سایر ادیان جهان بر خوردار بوده. تا آنجا که به خاطر می‌آورم خانواده من به خصوص بعد از مهاجرت در هند با هندوها و دیگر پیروان ادیان مختلف روابط کاملا حسنه و دو جانبه داشته. بسیاری از ملازمین و مستخدمان منزل و آشپز‌ها هندو بودند همینطور مباشرین و حسابدارن که اجاره املاک را جمع آوری میکردند.

خانواده‌ای که من درش به دنیا آمدم خیلی‌ زود از نعمت پدر محروم شد و ما را به دست مادر داد. از بخت روزگار ایشان بانویی با سواد و با شعور زیاد بودند. یک خانم مدیر و مدبرکامل که هیچوقت نگذاشت خانواده‌ اش از هم پاشیده شود. بانو شمس الملوک بگم یا بانو علی‌ شاه که مریدان ایشان را به نام همسر شان، علی‌ خطاب مینمودند، مانند ریسمانی آهنین تمامی افراد خانواده را مرتبط و پایدار نگه داشت. آزاده اندیشی‌ مادر و عشق و احترام به مردمان دنیا و شوق به فرا گیری و یافتن رمز کائنات با نیایش و اعتقادش و خدایش هیچ تناقض نداشت. ایشان با اینکه از لقب علیاحضرت برخوردار می‌بودند ولی‌ مایل نبودند در رفت و آمد‌های روزانه ایشان را با آن عنوان خطاب کنند. بانو علی‌ شاه با درک و فهم دنیای مدرن قرن بیستم و پیشرفت علم و صنعت نسبت به آینده بنی‌ بشر خوشبین بودند و رفاه و آسایش مردمان را همواره از خداوند متعال خواستار بودند.

علیاحضرت مادر هیچوقت نمازشان قطع نشد و آداب و مراسم و فرائض دینی را کاملا اجرا میکردند. جانماز و مهر و سجاده ایشان همیشه کنار اتاق خواب آماده بود که آن الگویی برای اتاق من شد کما اینکه تا به امروز به همان ترتیب است. خواندن آیات قرآن با صدای رسا و دلنشین وی همچنان در گوشم طنین آور است که مانند اشعار حافظ و رومی بطور روزانه بلند بلند قرائت میکردند. مادر قرآن و حافظ را از بحر می‌دانستند و اکثر نوشته‌های دیگر شعرای پارسی‌ را. تسلط مادر به زبان عربی‌ نیز کم نبود. ایشان قرآن و حوادیث را ترجمه و تفسیر مینمودند که بسیار به دل می‌نشست. در جلسات ادبی‌ و مشاعره بسیاری از ادبای دهر حضور داشتند و محیطی‌ پر شور و آموزنده تشکیل میگرفت. حتی ندیمه‌ها و بانوان همراه ایشان زنانی بس آزاده اندیش و با سواد و ادیب می‌بودند. در ضمن ناگفته نماند که خود مادر نیز به طور محرمانه و از برای دل خویش اشعاری سروده اند که توصیف زیبا از بهار و طبیعت ایران زمین و گلهای موسمی و وحشی دشت‌های سرزمینش را به نحوی ظریف و در عین حال متبحرانه به رشته تحریر در آورده‌ند. همینطور طلوع با شکوه آفتاب را بر فراز دشت‌ها و بجای آوردن شکر و ارادت ویژه خود از خالق یگانه برای خلق یک چنین چشم اندازی.

مادرم به فکر چاپ و نشر اشعار‌شان نبودند و متاسفم که من نیز در دوران جوانی‌ به این فکر نیفتادم. حتی نمیدانم بر آن دست نوشته‌ها ی غنی و بلیغ چه آمد. افسوس میخورم از اینکه هیچ جهد و کوششی برای نگاه داری و بایگانی آنها به عمل نیاوردم و این موضوع شاید تنها افسوس من در زندگی‌ باشد. بانو بیگم سلطان علی‌ شاه حتی در سنّ نود سالگی هم از حضور ذهنی‌ بی‌ نظیر و توانائی گفتگوهای هوشمندانهٔ توام با اشعار و حکایات مناسب بحث بر خوردار بودند. خوب به یاد میاورم شبی از شبهای اواخر عمر مادر و سر سفره شام مادر از برادر زاده خود که به دیدن آمده بود خواستند شعری برایمان بخواند. وی نیز شعری خواند که به ندرت کسی‌ آن‌ شعر را می‌دانست. مادر پس از تشویق و دست زدن‌ها ی ما پرسیدند که آیا میداند شعر از چه شاعری‌ست؟ اوبا افسوس پاسخ داد که نام شاعر را به خاطر ندارد. من که تحت تأثیر زیبائی کلام و وزن و قافیه آن شعر رفته بودم گمان کردم که شعر از حافظ بود و حدسم را بیان کردم که مادر حرفم را قطع و نفی کردند و نام صحیح شاعر را گفتند و ما را در تعجب گذاشتند که در آن سنّ بالا همچنان خاطره‌ای کامل و دانشی بس وسیع در زبان و ادبیات پارسی داشتند. حال هرچه فکر می‌کنم نام آن شاعر را به یاد نمیاورم. مادر چگونه آن حافظه را داشتی؟

سرّ سفره مادر جای بحث و تبادل دانش و شعر و ادب بود و مادر پنداری مواظب بودند که این اوقات از دست رفتنی و گرانبهای با هم بودن را غنیمت بشمارد و با فرزندان و میهمانانش به تبادل شعر و نثر بپردازد. بلی سفره مادر هر دو نوع غذا را با بهترین طعم به تو عرضه میکرد – غذای جسمانی‌ و غذای روحانی. گاهی‌ نیز یکی‌ از خانم‌های مسن و همسن و سال مادر که از سفر تهران بازمیگشت از اوضاع و احوال شهر و فامیل و دربار شاه میگفت.

مانند هر فرد دیگری دوران کودکی من نیز شامل روزهای شاد و روز ‌های نه‌ چندان شاد بود. شاد از لحاظی که تمام امکانات ورزشی و تحصیلی‌ و گاه جشن و سرور موجود بود و از طرف دیگر دشوار برای وظایفی که بر شانه‌‌های کوچک آن کودک سنگینی‌ میکرد. بعد از غم فقدان پدر در زند‌گیم تنهایی مقام دوم اهمیت در ساعت‌های غم انگیزم را داشت. غم تنهایی برای من غمی آشنا و دائم بود. وقت و برنامه من طوری تعیین شده بود وقت زیادی برای استراحت و تفریح نداشتم و در نتیجه مانند دیگر کودکان هم سنّ و سالم دوست و رفیق نداشتم. تنها همدم‌های من پسر عمویم آقا شمس الدین و پسر خاله‌ام عباس بودند که آندو عزیزترین همدم‌های دوران کودکی و نو جوانی من بحساب میایند.

یک حقیقت مسلم در مورد کودکی من است و آن این است که من از کودکان هم سنّ و سالم بیشتر کار کردم. همینطور با حجم دروس بیشتری مواجه بودم. در سیزده سالگی من زبان انگلیسی را براحتی میخواندم و می‌نوشتم و فرانسه را تا حد نسبتا بالاییی می‌دانستم. به فارسی‌ کاملا مسلط بودم و آشنائی متوسطی با عربی‌ داشتم. اطلاعات جامع از تاریخ روم داشتم که به همان اندازه از تاریخ اسلام و خاور میانه آگاه بودم. در علوم فیزیک، شیمی‌، ریاضی و زیست شناسی‌ و گیاه شناسی‌ پایه محکمی گذارده بودم چه در تئوری و چه در عمل و آزمایش‌های گوناگون. در هر دو منزل من برای خود کتابخانه کوچک و لابراتوار نسبتا مجهزی داشتم که تقریبا هر روز از آن دو مکان استفاده می‌کردم.

علاقه وافر من به خواندن قبل از ده سالگی بروز نمود که از خواندن کتاب‌های موجود در کتابخانه خانوادگی شروع شد که ساعت‌ها اوقات مرا به خود اختصاص میداد. همین عشق به خواندن بود که روزی موجب اتفاق خنده آوری شد که هنوز در خاطره‌ام تازه مانده. قضیه از این قرار بود که من میخواستم کتاب بخرم ولی‌ مادر اجازه پول تو جیبی‌ به من نمیدادند و عقیده داشتند که بچه‌ای همه چیز در اختیاراش است به پول چه نیازی دارد؟ روزی من و پسر خاله‌ام دست به ابتکار زده نقشه دست یابی‌ بدون پول به کتاب‌های کتابفروشی محله را کشیدیم و دست بکار شدیم. هر کدام یک عبا به تن‌ کرده به کتابفروشی رفتیم و یکی‌ از ما با با صحبتی‌ سر مغئزه دار را گرم میکردو دیگری چند کتاب زیر عبایش پنهان میکرد و سپس به اتفاق به منزل باز گشتیم. پیدا بود که از این راه حل و حیله دست یابی‌ به کتب آن مغازه خرسند بود‌یم و چند بار به این عمل دست زدیم تا اینکه روزی در کتابفروشی باز وعمو جان با قیافه‌ای سخت عبوس و خشمگین وارد شد و به ما بانگ زد : “عبا‌ها یتان را بردارید .. ما نیز از ترس دستور ایشان را اجرا نموده عبا را کنار زدیم که در نتیجه دو سه‌ کتاب از زیر عباها به زمین افتاد و باعث خجالت بسیار من و پسر خاله شد. طبیعتاً طی‌ باز جویی کوتاهی‌ ما به جرم مکرر خود اعتراف و حساب تمامی کتاب‌های ربوده شده را با صاحب آنجا تسویه کردند و من و پسر خاله‌ها تا مدت‌های مدید از این خجالت در خانه نتوانستیم سر بلند کنیم. به خصوص که با سکوت کشنده‌ای از طرف مادر رو برو بودم. از آن تاریخ تا به اکنون دیگر نشده گلی‌ از باغچه‌ای کنده باشم بدون اینکه از صاحبش اجازه بگیرم. من همچنان به خواندن ادامه دادم ولی‌ نه‌ با کتاب‌های دزدیده شده!.

لذت خواندن و آموختن به دشواری خواندن میچربید و آن دشواری و مشقت را هنگام مطالعه به عنوان یک اصل قبول داشتم. تا اینکه معجزه بوقوع پیوست. روزی یکی‌ از معلمانم که بسیار به ایشان مدیونم این حقیقت را دریافت که من با چشم‌هایم مشکل دارم. او مرا به نزد یک چشم پزشک برد. به یاد آنروز افتادم که در منزل به طور اتفاقی عینک یک میهمان را زده دنیا برایم واضح گشته بود ولی‌ نمیدانم چرا آنرا با مادر یا نزدیکان در میان نگذاشته بودم و آنرا به خواندن ربط نداده بودم. دریغ که خانواده‌ام زود تر به این موضوع پی‌ نبرده بودند ولی‌ باز خدای را منت گزارده شکر می‌کنم که پی‌ بردند و‌ زود یک عینک طبی مخصوص برایم سفارش دادند. از آن به بعد صورت مادرم، خواهران، و پسر‌های عمو و خاله و افراد ساکن منزل برایم به وضوح مشخص گردید و من هیچوقت آن احساس شعف انگیز را دیگر در خود نیافتم. لذت دیدن واضح. ساخت عینک طبی نیز از روی بخت بود چه اگر آقای کنی معلم جدید من برای یک شرکت چشم پزشکی‌ و عینک سازی کار نکرده بود فورا تشخیص لزوم عینک طبی مخصوص نمیداد. وی در همان روز‌های اول از طرز نشستن و نگاه کردن به صفحات کتاب به این حقیقت پی‌ برد و خیلی‌ زود اقدام به آزمایش چشم‌های من نمود.

از آن دوره و در عنفوان نوجوانی در دهه نود (۱۸۹۰) به عنوان رهبر مسلمانان اسماعیلیه نزاری  اولین فتوای خود را مبنی بر اوضاع و احوال سیاسی وقت در هند به پیروان خویش صادر نمودم که از ایشان خواستم به هیچ وجه در آمور سیاسی میان هندوینو غیر هندوین مداخله ننمایند و از دعوا‌های قومی آنان بپرهیزند به خصوص میان مسلمین و هندویان. اثرات این دستور باعث عدم دخالت قوم شیعه اسماعیلیه در دعوا‌ها و مشاجرات لفظی و خیابانی شد. بحمدالله قوم من همچنان قومی محترم در منطقه شناخته شده چه از سوی مسلمین اهل سنت چه از طرف هندویان که باعث نوعی اعتماد ما بین طرفین دعوا‌ها شده و با میانجی گری افراد معتمد کیش اسماعیلی از بسیاری تشنجات کاسته و از درگیری‌ها جلوگیری شد. همین امر باعث قدردانی‌ فرمان روا ی بمبئی و دولت وی گشت که برای پسرکی در سنّ و سال من موجب بسی‌ مباهات گردید و مرا مصمم تر و کمر بسته این مقام بی‌ نظیر نمود.

صحبت از فرمانروا و دولت ناحیه شد مایلم کمی‌ از سوابق خانواده‌ام در این مورد بنویسم که از دوران پدر بزرگ در مجلس مقننه بمبئی و هنگام فرمنروایی سرّ جان فرگوسن شروع شد که یک کرسی به پدر بزرگ اختصاص داده بودند. این فقط به خاطر احترام به قوم ما و سر شناسی‌ پدر بزرگ نبود بلکه آن مجلس از وجود و تجربیات آقا خان اول در دولتمردی و اداره مجلس و دیگر جوانب رهبری استفاده بسیار نمود زیرا پدر بزرگ تجربیات گرنبهأیی از پارسیه با خود به ارمغان آورده بود. وی همواره یک دولتمرد و فرمانروا بوده چه در سطح لشگری و چه کشوری بخصوص در نواحی کرمان، فارس، و محلات. با اینکه پدر بزرگ با خود عهد کرده بود که بعد از تبعید دیگر وارد سیاست نشود ولی‌ نخواست خواهش کشور میزبانش را و فرمانروای محترم بمبئی را ردّ کرده باشد. آقا خان با گشاده رویی دعوت پیوستن به مجلس مقننه را قبول کردند و از همان ابتدا شروع به دفاع از حق و حقوق مردمان مسکین و محتاج هندو و مسلمان نمود همینطور هندوهای کاست و دیگر اقوام ساکن بمبئی. حرف‌های آقا خان همیشه توسط دولت و فرماندار جدی تلقی‌ میشد و تا حد امکان به پیشنهادات ایشان عمل میشد.

پدر بزرگ اگر چه اواخر عمرشان را خلوت و گوشه نشینی گزیدند و به نماز و دعا‌ و نیایش میگذراندند ولی‌ یک عادت خود را ترک نکردند و آن بودن با اسب‌ها بود. وی اوقات زیادی را در اصطبل‌های خود و به پرورش اسب و اسب سوار گذرانید حتی با وجود کم سویی چشمهایشان که به مرور زمان تا حد کوری نیز رسید.اسب‌های نژاد عرب، ترکمن و انگلیسی را تربیت و تکثیر میکردند. پدر بزرگ من برای اشخاص مورد علاقه‌شان اسب هدیه میدادند و هدایا ی دوستان اسب سوار و شکارچی خود را میپذیرفتند که اکثر آنها را سگهای شکاری اصیل و قوش‌های تربیت شده تشکیل میداد که از ایران و عراق برایشان میفرستادند.

حرف توی حرف می‌آید و من داشتم از دوران کودکی خود می‌گفتم ولی‌ چون پدر بزرگ هم بخشی از دوران کودکی من بود و چه بسا که بخش مهمی‌ نیزبود خود را مقید دیدم که از ایشان نیز تا حدودی اطلاعات بدهم. من خاطرات خوبی‌ از ایشان دارم از جمله برنامی‌ روزانه ایشان را به یاد می‌آورم که مایلم به این مطالب اضافه کنم. پدر بزرگ اصولا آدم شب کاری بودند. ایشان به خاطر مقام و موقعیت خویش در قوم اسماعیلیه و دنیای خارج اغلب دیدار‌ها ی پیروان و سران اقوام مختلف را عصر‌ها و برای شام میپذیرفتند و این ضیافات تا پاسی از شب ادامه داشت و هنگام نیمه شب ایشان به کار می‌پرداختند و دستور‌هایشان را صادر مینمودند و به حساب‌های دخل و خرج و پرداخت حقوق‌ها می‌رسیدند.

با طلوع خورشید روز ایشان شروع میشد. بعد از نماز صبحگاهی، هرگاه در شکار گاه‌ها بودند با ملازمان خویش به زین کردن اسب‌ها پرداخته به داشت و کوه می‌زدند و به شکار می‌رفتند. اغلب شکار‌ها آهو و پرندگان بودند. و هرگاه در شهر و مشغول کارهای اجتماعی خود بودند باز صبح‌ها سعی‌ بر تاختن اسب‌ها در میادین مشق میداشتند تا حدود ساعت نه‌ که به منزل باز می‌گشتند یا به مقر خود هرگاه در بیرون از شهر بودند. پس از صرف صبحانه مفصلی به ریخت خواب می‌رفتند و تا کمی‌ بعد از ظهر میخوابیدند. پدر بزرگ مطمئن می‌شدند که در فصل مسابقه‌ها در شهر باشند. هرگاه مسابقه عمده‌ای در شهر‌های دیگر اتفاق می‌فتاد ایشان خبر داشتند و تقریبا میشود گفت هیچ مسابقه‌ای را از دست ندادند. .. ضمنا از شرط بندی به روی اسب‌های اصیلی که در اختیار داشتند سود قابل توجه‌ای نیز می‌بردند. بعد از ظهر‌ها و بعد از اقامه نماز و مناجات باز به شکار ادامه و اگر در شهر می‌بودند به یکی‌ از اصطبل‌هایشان سرکشی میکردند.

اسب‌های پدر بزرگ جوائز بزرگی را در مسابقات بزرگ آسیائی به خصوص در شبه قارّه هندوستان به خود اختصاص دادند. دهه‌های پنجاه و شصت (۶۰ – ۱۸۵۰ ) و حتی نیمی از دهه هفتاد قرن پیش دوران شکوفایی و اقتدار او و اسبانش بود. وی همان عشق به اسب را به پدرم و به من منتقل نمود همانطور که خود از پدرانش به میراث برده بود. اسب‌های من نیز در مسابقات آسیائی و اروپای دهه‌های بیست تا پنجاه (۵۰-۱۹۲۰) جوایز بزرگی را ربودند و باعث افتخار من شدند. من نیز به نوبه خود از این که این راسم دیرین خانوادگی را حفظ مینمایم به خود میبالم.از برنامه پدر بزرگ می‌گفتم هنگام غروب و شام دیدار‌ها ی پدر بزرگ  شروع میشد و مدعوین در سالن اجتماعات با ایشان ملاقات مینمودند و شام صرف میکردند. چه در منزل شهری و چه در خیمه و مقر اردو گاهی‌ در دامن طبییعت. پدر بزرگ هیچ گاه آن خوی سرکش و آزاد خود را در دشت و کوهساران از دست ندادند. این بود خلاصه برنامه روزانه پدر بزرگ، آقا خان اول یا امام شیعیان اسماعیلیه.

پدر نیز مانند پدرشان بار آمده بودند و اسبهای پدر را به میراث داشتند همینطور سگ‌های شکاری و قوش‌های تربیت شده و بلند پرواز پدر بزرگ را که ایشان را زبانزد همه مشتاقان ورزش اسب سواری و شکار کرده بود. چه از دولتمندان هند و چه فرمانروایان و افسران انگلیسی و فرانسوی همه از موفقیت‌های پیاپی پدر در مسابقات مطلع بودند و رقیبان به او رشک میورزیدند ولی‌ همه او را دوست داشتند. افسوس که زود رفت تمامی آن حیوانات و پرندگان به من رسیدند و به نام من شدند.

بطور حتم تربیت و تعلیم دوران کودکی من زیر نظر معلمان اروپایی رفتار و کردار مرا در عنفوان ایام زندگی‌ شکل داده بود و من کودک ناگریز از برنامه‌های روزانه‌ام کماکان با آداب و رسوم و زبان و ادبیات اروپایی به خصوص انگلیسی و فرانسوی عمیقا آشنا و وارد شدم. آن دوران دوران طلایی امپراطوری انگلیسی نیز به شمار میرفت و نماینده راج بریتانیا در بمبئی شخصاً تعلیم و تربیت مرا بعد از فوت پدر تحت نظر داشتند و به پرورش و آموزش من علاقه‌ای شخصی‌ داشتند. این علاقه از ارادت و دوستی‌‌ای که با پدر داشتند سر چشمه میگرفت. راج شخصی‌ بود که با قدرت و اعتماد به نفس مستحکمی که البته از طرف بریتنیای کبیر حمایت میشد در بمبئی حکومت میکرد و میتوان اذعان نمود که قدرتمند‌ترین فرد در هندوستان ویکتوریا یی میبود. قدرتی که پس از موج ملی‌ گرایی در هندوستان به تدریج از دست دادند.

اولین کنگره در اوائل ۱۸۸۰ توسط شخصی به نام آقای هیوم تأسیس شّد. آقای هیوم از اعضای عالیرتبه انگلیسی در سازمان خدمات مدنی هندی بودند. چندی بعد از گشایش اولین کنگره در بمبئی اولین مؤسسه اسلامی نیز دائر گردید که بانی‌ آن برادرم بودند که نقش عمده‌ای در حمایت از حقوق مسلمین هندوستان، آن هم در آن دوران تشنج و رو در رویی مستقیم با هندویان میبود و در تخفیف‌ها و عصیان‌ها ی مسلمین و هندویان بسیار موثر واقع گشت.

روابط مردم و حکومت در دوران کودکیم من بسیار گرم و نزدیک بود و با تفاهم و احترام متقابل نسبت به حاکمان وقت توام بود. فرمانروأی بمبئی زمانی‌ به عهده لرد رأی میبود که شخص بسیار متعهد و با نظم میبود و از لیبرال‌های سرسخت دوران گلد ستون، نخست وزیر شهیر ملکه ویکتوریا به شمار میرود که با خوشرویی و وقار مخصوص خود وظیفه خود را ادا میکرد. ناگفته نماند که همسر نمونه و فرهیخته وی نیز همواره یار و یاور او میبود بطوری که لرد رأی موفق به دریافت نشان‌های متعدد از ولینعمت خود ملکه ویکتوریا میگردد. لرد رأی و خانم رأی  مورد توجه و قدر دانی‌ خاص ملکه می‌بودند. در اینجا بجا میبینم که از یک زوج شهیر انگلیسی در بمبئی آن زمان‌ها یاد کنم که در تربیت من و در ایام کودکی‌ام به نوأعی احساس مسئولیت مینمودند و ایشان کسی‌ نبودند بجز والاحضرت دوک کنوت که جوانترین فرزند ملکه ویکتوریا می‌بودند که با همسرشان در نهایت مهربانی و با ذوق و تعمد فراوان مراقب آموزش و پرورش من می‌بودند و همواره بر این سعی‌ بودند که به اصطلاح کم و کسری نداسته باشم. آن زوج والا مقام به دعوت مادر در سال چندین مرتبه به منزل ما تشریف میاوردند به صرف چای و گاهی‌ شام. آندو من و مادر و دیگر نزدیکان را متقابلا به منزل خویش دعوت مینمودند. توجه مخصوص والاحضرت دوک کنوت و همسر‌شان به من به قدری بود که مادر فکر میکردند که من را لوس میکنند.

طعم آن شکلات‌ها و تافی‌های عالی‌ هنوز زیر زبانم است و من آن فرصت‌های کم یاب را دوست میداشتم. دیدار‌های دوک و دوچس کنوت را. ایشان در پونه نیز منزل داشتند که نزدیک منزل ما میبود. در پونه ما با هم تقریبا بطور روزانه سر و کار داشتیم و میهمان یکدیگر بودیم. روابط آن روز‌های انگلستان با مردمان کشور هند بسیار نیکو و پسندیده میبود. روابطی‌ توام با تواضع و احترام متقابل همراه با فروتنی خالص که فقط مختص طبقه اشراف نبود. یک چنین دوستی‌‌ای ما بین خانواده من و خانواده فرماندار رأی نیزوجود می‌داشت. آنان گاهی‌ اوقات من را به تنهایی به منزل خود می‌بردند و آن‌طور که اروپاییان میدانند چگونه یک پسر بچه را خوشحال کنند با من دو چندان میکردند.

بله آن دوران زیبا و دوران خوش بینی‌ کامل ما بین طبقه حاکم و عوام دیری نپآئید که افکار شخصی‌ به نام کیپلین و تئوری وی ما بین طبقه حاکم اروپایی و مردم‌ام منطقه فاصله افکند. افکار مسمومی مانند غرب غرب است و شرق شرق  ایندو هیچوقت به هم نمی‌رسند   همچنان در حافظه‌ام طنین می‌افکند. افکاری که پایه گذار امپریالیزم گردید و آن صمیمیت و احترام را بمرور زمان از میان برداشت و تلخی‌ و کینه‌ توزی را جایگزین آن نمود. من بسیار شک دارم که روابط میان هند و انگلستان به این شدت وخیم می‌گردید اگر آن طرز فکر ماکیاولی آقای کیپلین نهال بد بینی‌ را در دل‌ مردمان هند نمیکاشت.

ملکه ویکتوریا که شخصاً با توجه خاصی‌ به اوضاع هندوستان واقف بودند و به عنوان امپراتریس هند بر آن شبه جزیره‌ غنی و ثروتمند فرمانروایی داشتند همواره به صاحب منصبان و سرداران انگلیسی در هند تأکید میکردند که با اشراف و خانواده‌های اصیل آن سرزمین کهنسال مانند اشراف اروپایی رفتار نمایند و به القاب ایشان توجه شود و احترام یکسان با القاب مشابه در انگلستان را رعایت کنند. اگر مردم به افکار منفی‌ کپلین اهمیت نمیدادند روابط بین دو حکومت شاید به این وخامت نمیرسید و هند تجزیه نمی‌شد.

من به خوبی به خاطر دارم که چگونه دوک و دوچس کنوت خاضعانه القاب طبقه اشراف هند را رعایت مینمودند و اشخاص را با القابشان خطاب مینمودند همینطور لرد رأی و همسر گرامی‌ ایشان و خانم و لرد دافرین که با احترامی هرچه تمام‌تر نسبت به مهاراجه‌ها و رهبران سیاسی و مذهبی‌ رفتار مینمودند و این امر موجب خرسندی ساکنین محل می‌گردید. به یاد دارم در آن میهمانی شام که عالی‌ جناب جمست جیب بهوی که از اشخاص متنفذ هندی بودند بازوی خود را به خانم دافرین ارائه داده متقابلا لرد دافرین بازو به بازوی همسر ایشان وارد تالار شدند که آنگاه دیگر مدعوین آنان را پیروی کردند. آن نمونه بارزی از از تعارفات و مراسم احترام بزرگان انگلیسی بود که بدون استثنأ در هند با بزرگان و صاحب منصبان هندی و مسلمان این کشور به مورد اجرا قرار میگرفت. حتی از اینکه هندویان را به باشگاه‌های اروپایی نمیپذیرفتند کسی‌ گله مند نبود چه همه می‌دانستند که اروپأیان نیز به محلی احتیاج دارند که با هم باشند و کمی‌ از درد غربت بکاهند. بعد‌ها مردم به این اصل معترض شدند بعد از اشاعه بد بینی‌‌ها و مدعیان برتری نژادی سفید پوست.

نکته قابل توجه آن ایام یعنی‌ دوران دهه هشتاد ۱۸۸۰آنکه زنان هندی مسلمان به میل خود نقاب و چادر یا به قولی‌ پرده را از سر بر داشتند و با البسه زیبای محلی یا البسه به اصطلاح فرنگی‌ در میان عام حضور میافتند و شوهرانشان حتی اروپایی‌های “کافر” را در منازل خویش پذیرا  میشدند. کشف حجاب در ایام کودکی من به وضوح مشهود بود که خاطره به یاد نرفتنی من است.

در ۱۸۹۰دوک و دوچس کنوت هند را ترک کردند و به موطن خویش باز گشتند. جای دوک را ژنرال جرج گریوز پر کرد که با همسرش به جامعه ما پیوستند ولی‌ میبایستی اقرار نمایم که اخلاق این شخص با دوک بسیار فرق میکرد و منظورم آن نیست که بهتر میبود. ژنرال گریوز حتی در چشم من نو جوان مردی جدی، مستبد، و تا حد زیادی خود خواه بود که تمامی آن آداب و رسوم محترمانه و دوستانه افسران و اتباع انگلیسی را با اشراف هند نادیده گرفت. دیگر از آن ضیافت‌های صمیمی‌ و پر مهر و شاد خبری نبود و دیدار‌ها منحصر به چند گاردن پارتی رسمی‌ و جدی گردید. جو اجتماعی و سیاسی نیز دست خوش تغییرات شد و آن ارتباط و احترام لازم از طرف اروپاییان به خصوص انگلیسیها به نمایش گذاشته نمی‌شد. دیگر میبایستی از آن میهمانی‌های با شکوه و ضیافت‌های شام در قصر‌ها ی فرماندار و اشراف هند خداحافظی می‌کردم و این برای من غم انگیز بود.

گاه با خود می‌ندیشیدم چه به سر مرد انگلیسی آمد؟؟ از اینکه به ناگاه دچار توهمات برتری نژادی از ساکنین رنگین پوست سرزمینی که به آن حکم رانی‌ می‌کند شد و برابری با بومیان را خطری برای امپراطوری تلقی‌ نمود و آنرا در شأن دربار انگلیس ندانست که از سران و اشراف هند صلاح نظر کند.  به تدریج تعداد ضیافت‌های مخلوط از انگلیسی‌ها و هندی‌ها رو به نزول گذاشت. همین طرز فکر غلط بود که با گذشت زمان به تلخی‌ روابط افزود که به کینه توزی و دشمنی و بالاخره تجزیه هند انجامید. سالها بعد ژنرال گریوز را در کشتی‌ بخاری دوور کلأیس که به فرانسه میرفت ملاقات نمودم. باز نشسته شده بود و تنها به روی عرشه قدم میزد. به رسم ادب با وی سلام و احوالپرسی کردم و سراغ خانم گریوز را گرفتم وی با خنده جواب داد وقتی‌ به یک رستوران عالی‌ میروی ساندویچ گوشت خوک خود را با خود نمیاوری.

شاید بتوان گفت اولین گروهی از مردمان ساکن هند که از تغییر رفتار انگلیسی‌ها مستقیماً متاثر شدند پارسیان بودند. پارسیان مردمانی پاک دل و با هوش و زحمت کش با هنر ذاتی مردمداری و میل به پیشرفت. پارسیان در حقیقت نقش میانجی را ما بین انگلیسین و هندویان ایفا مینمودند و در نهایت خود از این خدمت حیاتی‌ و در این آتش کینه ورزی سوختند و مورد غضب اهالی قرار گرفتند. آنان که از مهاجران ایرانی‌ تبار زرتشتی هستند بعد از حمله اعراب به ایران به هندوستان کوچ کردند و در این دیار سکنی گزیدند درست مانند خانواده من که از ایران کوچ کردند. پارسیان به راستی‌ مردمانی پاک طینت و نیک‌ رفتاری هستند که بعد از ترک انگلیسی‌ها از هند دیگر وجودشان به عنوان میانجی مورد نیاز نبود. برخی‌ از هندویان  به پاریسان لقب “نوکر انگلیسی ها” را میدادند و از طرف دیگر انگلیسیان نیز به آنان به چشم حقارت مینگریستند. حتی دیگر اروپاییان نیز از پارسیان روی بر گردانیدند و آنان را جزو گروه رنگین پوست آسیایی دانسته از داد و ‌ستد با آنان خود داری مینمودند. به طور عم برخورد غیر قابل قبول با این قوم نیک‌ سرشت رسم شده بود که برای من بسی‌ جای تأسف بود.

حتی یک تغییر رفتاری شوربختانه رتر که در طی‌ زمان اثر عمیقی در روابط انگلیسیان و اهالی شبه قاره هندوستان گذارد سیاست نوین دوری اتبأع کشور‌های اروپایی به خصوص انگلیسی از تمامی طبقات هندیان بود اعم از طبقه اشراف و مهرجه تا دهقانان و زحمتکشان کاست‌های مختلف تا روحانیون احزاب مختلف این مملکت چند صد فرهنگی‌ و حتی طبقه تحصیل کرده و شاغل. هر چقدر کنگره و مجلس در دهه هشتاد  ۱۸۸۰  احترام متقابل را در حد کمال رعایت مینمودند و نیکوخاهانه در پی‌ کار‌های روزانه بودند در دهه نود این عتماد و نیکوخواهی شکسته شد و از میان رفت. حال این سیاست جدید بود یا نه‌ کسی‌ به خوبی نمیداند. منشأ این شکاف که با سرعت هرچه تمام‌تر میان تبعه‌های اروپای و ساکنین هند افکنده شد هنوز مورد بحث روشنفکران و اندیشمندان است.

هنوز که هنوز است در این معما سر در گم هستم که چرا مرد انگلیسی که زمانی‌ مورد ستایش و حیرت من بود ناگهان تغییر رویه داد و بر آن شد که خود را عضو نژاد برتری بداند. نژاد حکمفرمای سلطنتی که دون از شأن خود دانست که با بومیان و مردم تیره پوست در ارتباط دوستانه باشد. رنگ پوست مسئله‌ روز شّد. سفید از تیره دیگر فقط یک فرق رنگ نبود بلکه فرق ما بین هوشمندی و نفهمی شود این طرز فکر بسیار خطر ناک بود که به یک فاجعه انجامید. آنها تنها به خدمتکارنشان روی خوش نشان میدادند. این دیگر از حالت ارباب و رعیتی نیز به مراتب بد تر میبود. اینجا بود که من خطر یک واقعه ناگوار بزرگی را احساس کردم. این طرز فکر بیمار و خود خواهانه سفید پوست حتی به روحانیون مسیحی‌ نیز سرایت کرد و دین مسیحی‌ را برتر به خصوص نسبت به مسلمین می‌دانستند.

برایم بسیار تعجب انگیز بود که میدیدم حتی با مسلمانان سفید پوست اروپای اغلب سلاو نیز مانند فرد رنگین پوست رفتار میکردند و در باشگاه‌های خود آنان را نمیپذیرفتند صرفاً به خاطر آنکه مسلمانند. چند سفیر ولایت‌های سلاو  تحت حکومت امپراطوری عثمانی که همگی‌ سفید پوست می‌بودند حق ورود به باشگاه‌های انگلیسی و فرانسوی را نداشتند و به خاطر دارم که یک بار یکی‌ از روشنفکران انگلیسی که با سر کنسول عثمانی که مردی سفید پوست میبود  به باشگاه رفته بود مورد اعتراض شدید اعضا و مدیریت آن باشگاه قرار گرفت و از او با تأکید خواسته شد که دیگر دست به چنین کاری نزند و یک مسلمان را با خود به باشگاه نیاورد سپس از آنها خواستند که باشگاه را ترک کنند. این موضوع باعث کدورت  عثمانیان گشت به طوری که روابط هند و امپراطوری عثمانی را تا مدتها به حد اقل و چند مقام رسمی‌ تقلیل داد.

همینطور سر کنسول پادشاهی ایران و اعضای سفارت و کنسولگری نیز اجازه ورود به باشگاه اروپأیان مسیحی‌ را نداشتند. ژاپنی‌ها که همواره در طول تاریخ خود را از بقیه ملل جدا میکردند و به گوشه نشینی معروف بودند البته خود را سنگین نگاه داشته با قاطی نشدن با دیگر نژادها اعم از سفید پوست یا رنگین پوست برای خودشان باشگاه مخصوص خود را داشتند و به جز ژاپنی هیچ کس را راه نمیدادند.

شاید جالب توجه باشد که یکی‌ دیگر از موارد اختلافات طبقاتی میان افسران و صاحب منصبان اروپأیی به خصوص انگلیسی خانم‌ها یشان بودند. همسران این مقامات عالی‌ رتبه در یک نوع چشم و هم چشمی شدیدی گرفتار بودند که گاهی‌ با حسادت نیز مخلوط می‌گردید و زمینه تبعیضی شدیدی را فراهم می‌نمود. آنان نه‌ تنها تبعیض میان نژاد سفید پوست علیه رنگین پوست را دامن می‌زدند بلکه در میان خود افسران و مقامات سفید پوست به خصوص غیر انگلیسی نیز حساسیت تبعیضی نشان میدادند. و جالب اینجاست که این بانوان پر افاده که اغلب از خانواده‌های معمولی و اعم انگلیسی بودند با ورود به هندوستان و مشاهده خانه بزرگ پر از خدمتگزار به اصطلاح امر به ایشان مشتبه میشدو احساس برتری نژادی به آنان غلبه می‌نمود.

این رفتار به اصطلاح تازه به دوران رسیده افسران و همسرانشان بسیار متفاوت بود با عهد افرادی مثل سرّ جان ملکم، سرّ مانت اسوارت الفین استون یا لرد ریپون و لرد رأی. آنان به این امر واقف بودند که وظیفه انگلیس در قبال هند به وجود آوردن تفاهم دو جانبه در مسیر صلح و پیشرفت که از طریق آموزش فنون مختلف از جمله دولتمندی میباشد که به تدریج کشور را توسط افراد هندوستان اداره کنند و استقلالی توام با حفظ حرمت دوستی‌ ما بین دو ملت برای هند به میسر سازند درست مانند کاری که در استرالیا، نیوز لند و کانادا به ثمر رساندند. دریغ از آن روزگاران خوب.

خوب به خاطر میاورم آن میهمانی صبحانه را که به افتخار یک انگلیسی بالا مقام ترتیب داده بودم. در آن میهمانی پسر عمویم را که به تازگی از انگلیس آمده و یک طرفدار تمام و کمال انگلیسیان میبود دعوت کرده بودم. او تاریخ آسیا و اروپا را به خوبی می‌دانست و آنروز به جهتی‌ سرّ صحبت را به حکمرانی مسلمانان در اروپا گشود که از شمال آفریقا و از آنجا به اسپانیا نفوذ کرده پنج قرن تمام در نواحی جنوبی اسپانیا حکومت اسلامی خود را بر پا کردند و از خود فرهنگ و رسوم خاص خود را به جای گذاشتند. پسر عمو سپس از امپراطوری معظم و وسیع عثمانی سخن راند که تا قلب اروپا پیش رفته تا به آنروز کنترل کامل خود را حفظ نموده بودند و فرهنگ و رسوم اسلامی را در اروپا اشاعه می‌دهند. در اینجا بود که یکی‌ از افسران سالخورده انگلیسی طاقتش طاق شد و بر آشفت و به رگ انگلیسی اش بر خورد و به تندی جواب داد: “ما اینطور مقایسه نمی‌کنیم!” و سپس ادامه داد: “حکومت ما جاودانه است و فقط محدود به چند قرن نیست!” حال که دهه پنجاه قرن بیستم را میگذرانیم آن طرز تفکرات جاه طلبانه دیگر رنگ و بویش را از دست داده و غرور و برتری انگلیسی مانند مه‌ صبح گاهی‌ در زیر آفتاب درخشان و گرم استقلال از میان رفته و محو شده ولی‌ همچنان در خاطر من مانده.

یک خاطره جاودان دیگر از آن دوران در ذهنم نقش بسته و آن ملاقات من نوجوان با نویسنده معروف امریکائی مارک تواین بود که یک بعد از ظهر کامل را با او به سر بردم که با صرف شام در هتل واتسون با او ادامه یافت. آن هتل محل اقامت مارک تواین در بمبئی بود. من وی را شخصی‌ متین و موقر یافتم با رفتاری آرام و دوستانه که من نوجوان را تحت تأثیر زیاد قرار داد. آقای تواین که در طول عمرش ثروت قابل ملاحظه‌ای اندوخته بود همه را در یک سری معاملات بورسی غلط از دست می‌دهد و در کهنسالی مجبور شد از نو شروع به کار کند. او بعد از آن شکست مالی‌ مسافرت به دور دنیا را شروع کرد و با مقامات مهم محلی مصاحبه هایی را به عمل آورد. حتی از ملاقات با من در کتابش “به دنبال خط استوا” نام برد. او هیچوقت تأسف و تلخی‌ از بباد دادن ثروت انباشته شده خود بروز نداد وهیچ به زبان نیاورد. او همواره مورد احترام همگی‌ مردم بوده و من نیز از این قاعده مستثنی نیستم. من از او همیشه به عنوان یک نابغه غمگین یاد می‌کنم.

  بخش ۳

من به دنیای غرب میروم

با ترک دوران کودکی و نوجوانی و در بدو ورود به دنیا ی بزرگسالان زندگی‌ من در قالب جدیدی شکل گرفت. مسئولیت‌های من در مقام رهبر اسماعیلیان جهان بطور روزافزون زیاد میشد. به اصرار مادر عزیز و دقیقم بخش بزرگی از تصمیم ها را شخصاً می‌گرفتم تصمیم هایی که در دوران نوبالغی من توسط ریش سفیدان و دیگر مسئولین گرفته میشد به تدریج و بر شانه‌هایم افزوده میشد. مادرم که در کودکی سعی‌ و کوشش خود را در آموزش و پرورش من در حد کمال به کار برد همچنان در صحنه زندگی‌ من حاضر و حاکم بود و من آن ارادت و سرسپردگی کامل به مادرم را با آغوش باز و عشق فرزندی همیشگی‌ خود میپذیرفتم. من و مادرم تا آخرین روز عمر بلندشان از نزدیکترین روابط بر خوردار بودیم. چه نماز‌های خالصانه که با هم ادا نکردیم  و چه صبحگاهانی که با نیایش‌های عاشقانه پروردگار یکتا در کنار هم بسر نکردیم و چه شامگاهانی را که با ایشان با اشعار شعرای پارسی‌ زبان بسر نکردم. یکا یک آن روزها و شب‌های نایاب و گرانبها در خاطرم است. مادرم همیشه در ذهن من حاضر و مثل همیشه هشیار است. روحشان شاد.

ولی‌ تشویق مادر در آموختن و ستایش پروردگار فقط منحصر به مطالعه کتب مقدس و نیایش نمینجامید. ایشان همیشه من را به حرکت و انجام اهداف زندگی‌‌ام تشویق مینمودند و به قول خودشان از تو حرکت از خدا برکت. با نماز و نیایش Mojtaba-Mirzaبه تنهایی نمیتوان از مسکینان و یتیمان دلجویی کرد و به احتیاجاتشان رسید. میبایستی از جایت بلند شوی و دست به کار شوی. میگفت در دعا‌ و نیایش تو اهداف خود را تعیین میکنی‌ و از خداوند خواستار توانائی به رسیدن و به انجام اهدافت میشوی. همان تشخیص کارها و هدف‌ها ‌ست که صبحگاهان در دعا‌‌هایت برای خداوند به زبان میاوری همان افکار صبح گاهی‌ هستند که تو و سرنوشت تو را میسازند. خدا را شکر که همواره نصایح مادر را به خاطر سپرده به دل‌ نشانده‌ام و همواره در طول زند‌گیم به کار بستم.

هنگام پایان دبیرستان در هجده سالگی آقای کنی بالاخره از نفوذ خود استفاده کرد و از مدیر مدرسه خواست که دیگر مشق خط به من ندهند چون وقت بیشتری برای خواندن لازم دارم. خدا ایشان را عمر بدهد مرا از یک تکلیف اجباری معاف نمود آنهم در سال آخر دبیرستان. با اینکه از دیدن و خواندن یک خط زیبا حظّ می‌کردم ولی‌ با علم به اینکه خط من همین است که هست و من یک خطاط نخواهم شد البته خطم بد نیست ولی‌ همینقدر که زحمات خطاطان فارسی و لاتین را بتوانم درک کنم و ارج نهم برایم کافیست. ولی‌ ترجیح میدادم به جای نوشتن بخوانم چون تعداد کتب خوب و آموزنده و رمان‌های معروف کم نبودند و من علاقه وافری به مطالعه آنها داشتم و دارم. حال میخواهد به انگلیسی باشد یا به فارسی و یا به فرانسه و یا عربی‌. خوشبختانه در این چهار زبان کتاب‌های بسیاری را مطالعه کرده‌ام و از تک تک آنها لذت وافر بردم.

در اشعار و ادبیات تبحری نسبی‌ یافته بودم و برخی‌ مکاتب فلسفی‌ را می‌پسندیدم. مطالعه و شرکت در مباحث علمی‌ و ادبی‌ جزو لاینکف زندگی‌ من شد که تا به امروز ادامه دارد. البته لازم به تذکر این نیز هست که مطالعه و آزاد و سرأیدن شعر و نوشتن تفننی‌ فقط نیمی از اوقات من را اشغال میکردند. نیم دیگر ورزش و شرکت در مسابقات بود چه شخصی‌ چه در تیم‌‌های مختلفی‌ که در طی‌ زمان تشکیل داده بودم. برخی‌ از آن فعالیت‌ها را نیز همراه پسر عمویم آقا شمس الدین انجام می‌دادیم که خیلی‌ با لطف و هیجان مخصوص به خود توام بود و آن دوران را دقیقه به دقیقه خاطره انگیز میکرد. حال بپردازم به شرح آن‌ خاطرات شیرین و گاه با افتخار و گاه توام با شکست دوران جوانی‌ و شادابی.

هنگامی که نام اسبان “عالیجناب آقا خان”  در میادین مسابقات و سکوی قهرمانی‌های چوگان و اسب دوانی از بلند گو‌ها شنیده میشد به یاد پدر و پدر بزرگ می‌بودم و میبالیدم که موجب مباهات و افتخار خانوار آقا خان به خصوص مادر می‌گردید. مدت‌ها من اصرار داشتم اسب‌های برنده ما به نام پدر خوانده شوند. تک تک آن روز‌ها Lady Alishahرا به یاد دارم. حتی مسابقات کودکانه مابین من و آقا شمس الدین و دیگر هم کلاسی‌ها با اسب‌های پا کوتاه دوران کودکی را. بچه‌ها رسم کرده بودند که برندگان آن مسابقات به نام فرد آرچر، قهرمان اسبدوانی روز در انگلیس خوانده شوند. این نام یا عنوان اغلب نسیب من و آقا شمس الدین میشد. به یاد دارم روزی که مرگ نا بهنگام فرد آرچر تمامی اسب سوارن را در غم بزرگی گذاشت همینطور در خانواده ما. پنداری که یک عضو خانواده از دست رفته بود.

بلی موفقیت‌های درخشان اسبان من و آقا شمس الدین که برخی‌ از اصطبل‌ها را با من شریک بودند خاطرات درخشانی را در ذهن من اشغال کرده. به جرأت میتوانم ادعا کنم که در مسابقات غرب هند کمتر اسبی بود که می‌توانست با اسبان ما رقابت کند و آنان را مغلوب سازد و ما از یکایک آن پیروزی‌ها لذت وافر می‌بردیم. هرچه باشد چهار سال پشت سرّ هم جایزه بزرگ “نظام” بردن را نمی‌توان دست کم گرفت. مسابقات “نظام” از مهمترین مسابقات اسبدوانی به شمار میرفت. یکی‌ از اسبانم به نام “ییلدیز” نیز مرا برنده کاپ مسابقات فرما نروأیی پونه نمود آنهم سه‌ سال متوالی. این مرام تا سالیان ادامه داشت. برنده شدن به انسان احساس اتّکائ به نفس خارق الادهٔ‌ای می‌دهد و این را برندگان مسابقات  به خوبی میدانند.

بعضی‌ از اسبانم برای شکار تربیت یافته بودند. نه‌ از امثال اسبان شکار روباه در انگلیس بلکه بیشتر برای شکار شغال و گرگ تربیت شده بودند. این حیوانات خسارات زیادی به دامداران و مرغداران محل میرساندند و جمعیت این حیوانات میبایستی به نحوی تحت کنترل آید. به عبارتی شکار ما دو هدف داشت یکی‌ لذت شکار و دیگری که از اولی‌ مهمتر میبود بر قراری یک نوع توازن در طبعیت و ایجاد مصونیت برای زارعان و ساکنان محل. چه کودکانی که در راه مدرسه مورد حمله این حیوانات درنده قرار نمی‌گرفتند. هیچ شکاری را لذت بخش تر از شکار شغال در سحر گاهان روزهای زمستان نیافته ام. درست هنگام تابیدن اولین اشعه خورشید هنگامیست که بوی شکار به خوبی به مشام سگهای شکاری می‌رسد و به تعقیب شکار میدواند.

در ضمن من و آقا شمس الدین از پیش آهنگان ورزش هاکی روی چمن بودیم و تیم‌‌های خوبی تربیت کردیم که از ورزش‌های عمده و پر طرفدار هند و پاکستان امروزی گشت. به یاد میاورم در اوائل دهه نود  ۱۸۹۰  به این ورزش بسیار علاقه مند شدم و به اتفاق پسر عمو تیمی تشکیل دادیم. سپس تیم‌‌های دیگری در نواحی مختلف ایجاد نمودیم و مسابقه به راه انداختیم به یاد میاورم آن روز‌ها را من یا پسر عمو جوایز را به تیم‌‌های برنده اهدا مینمودیم. ما حتی ارتش را وادار به ایجاد یک تیم‌ هاکی‌ کردیم. هاکی‌ چمن و کریکت تقریبا در یک زمان به هندوستان معرفی‌ شد. کریکت توسط فرماندار وقت بمبئی لرد هریس رواج یافت که اولین تیم‌‌ها متشکل از جوانانی بود که سالیانی را در انگلیس به تحصیل مشغول بودند. امروزه کریکت در هند و پاکستان از محبوب‌ترین اگر نه‌ محبوب‌ترین ورزش تیمی به حساب می‌اید که بازیکنانی در سطح جهانی‌ ارائه می‌دهد.

در سنین هجده نوزده سالگی به ورزش مشت زنی‌ علاقه‌مند شدم و به طور جدی روش “فرهنگ بدنی” یوجین سندو را دنبال می‌کردم ولی‌ باز همچنان حواس و اشتیاقم بیشتر متوجه اسبدوانی و سوار خوبی میبود. اسب نیمی از افکار مرا به خود اختصاص داده بود. در تمام ایام عمرم همواره ورزش مناسب سنّ خود را دنبال می‌کردم که اسبدوانی سالیان سال آن ایام را در بر می‌گیرد. در جوانی‌ ورزش‌های سنگین تر و مهیج تر، ودر بزرگ سالی‌ به تدریج به ورزش‌های سبکتر روی آوردم مانند گلف و تنیس. در میانسالی و با افزایش سنّ ورزش گلف و پیاده روی اوقات تفریحی و ورزشی من را اشغال میکند. اوقاتی که در اثر مسئولیت‌های کاری و جهانی‌ کمتر و کمتر میشد.

در پنجاه سالگی گلف بیشتر مورد توجه من قرار گرفت ادامه این ورزش روزنامه‌ای را وا داشت که بنویسد “آقا خان جاه طلبی‌های خود را از اسب دوانی به صحنه گلف آورده” در مورد اول درست نوشته بود  ولی‌ در مورد گلف جاه طلبی جایش را به شاگردی و آموزش میداد. آن نمره ۱۲ سالیان سال مرا طلسم کرده بود.

من همیشه معتقد به ورزش اندازه ولی‌ مداوم بوده ام. به طور مثال هیچگاه نتوانستم خود را به ورزش‌های طولانی و پر تکاپو در دو روز تعطیلات آخر هفته مانند اکثر اروپاییان وفق دهم و بقیه هفته را بدون تلاش و تمرین به سر کنم. من همیشه ورزش را هر روز خواسته‌ام ولی‌ به اندازه معمول خود طوری که با برنامه روزانه‌ام جور در بیاید. خوب دیگر بس است از ورزش نوشتن. لااقل در این مقاله. قرار بود از جوانی‌ شروع کنم. برویم سراغ موضوع دیگری که بر میگردد به آن دوران.

بلی در سال ۱۸۹۵  من به مرز مردانگی رسیده بودم. معلمان و مربیان تعظیم کنان از زند‌گیم خارج می‌شدند و مرا به حال خود میگذاردند. تمامی تصمیم‌های زندگی‌ دیگر با خودم بود و دست هیچ کس دیگری مستقیم در امور من نبود مگر با خواست خودم. به جز یک مورد. ازدواج. ازدواج میبایستی از پیش توسط بزرگ تر‌های فامیل تعیین میشد. رسمی‌ که من بعد‌ها از میان بردم. مانند هر مرد جوانی‌ در آن سنّ و در یک کشور شرقی‌ من نیز به فکر ازدواج افتادم. در حلقه محدود فامیلی که همواره مرا احاطه کرده بود همبازی کودکی که همیشه او را شاهزاده خانم صدا میزدیم نظرم را گرفته بود و ایشان نیز بی‌ میلی نشان ندادند. شاهزاده بیگم دختر عموی من آقا جونگی شاه میبود که من به ایشان ارادت و سر سپردگی خاصی‌ پیدا کرده بودم و ایشان را از بسیاری لحاظ در زندگی‌ سر مشق قرار داده بودم. زیر نظر مستقیم مادر و والدین شاهزاده خانم و تشویق‌های آنان این وصلت شد. در تعجب هستم که چطور در دوران کودکی و بازی‌های قایم باشک و دیگر بازی‌های آن زمان هیچوقت به مخیله‌ام خطور نکرده بود که یک روز این دختر بچه همسرم خواهد شد تا اینکه با ‌نمکی کودکی به مرور زمان به زیبائی کامل یک زن شرقی‌ تبدیل شد که تحسین برانگیز و خواستنی بود. من از مادر تمنا کردم پیش عمو و زن عمو رفته به خواستگاری شاهزاده خانم بروند. همینطور هم شد و آنها با خوشحالی‌ قبول کردند. چقدر خودم را خوشبخت یافتم وقتی‌ که حلقه ازدواج را به دست زیبایش و در انگشت باریک و بلندش کردم. اولین عشق من شاهزاده خانم بیگم.

در این زمان عمو جنگی شاه، همراه با عمه‌ جان با دختر و پسرشان عزم به زیارت خانه خدا کرده به مکه سفر کردند. پس از نائل شدن به زیارت کعبه و انجام فرائض دینی به رسم همیشگی‌ فامیل مدتی‌ را در جدّه به سر بردند بندری در کرانه دریای سرخ که اکثر زائرین از اقصی نقاط دنیا از آن طریق به مکه میروند و بازمیگردند. در حین اقامت در جدّه بود که بزرگترین فاجعه به سر خاندان ما وارد شد و آن قتل فجیع عمو جنگی شاه و پسر عمو شاه عباس میبود در محل اقامتشان. همسر و دخترشان نیز در آن خانه بودند ولی‌ شکر خدا به آنان آسیبی نرسیده بود. تحقیقات پلیسی‌ به گونه کشور‌های غربی در آن کرانه دریای سرخ و در آن زمان‌ها وجود نداشت و ارتباطات منحصر به تلگراف بود که قابل اطمینان نبود. پلیس هند فقط از زائرین هندی به هنگام باز گشت سؤالاتی کرد. از رپورتی که پلیس بمبئی در مورد قتل عمو و پسر عموی من که پدر و برادر همسرم شاهزاده خانم نیز می‌بودند به مقامات دولتی و قانونی ارائه شد نیز اطلاعات مبهمی به دست می‌آمد چه برخی‌ عاملین قتل را افراطی‌های مذهبی‌ دانستند و برخی‌ مدعی بودند که آنان پس از ارتکاب به قتل‌ها با نوشیدن سّم دست به خود کشی زدند و بعضی اظهار داشتند که قاتلان توسط ملازمه و نوکر‌های خانه کشته شدند.

این تراژدی عمیق روی سلامت من و همسرم تأثیر به سزأیی گذاشت. اغلب آن تابستان را هردو بیمار بودیم چه جسمی‌ و چه روحی‌. درد بزرگ و نا به هنگامی بود که به سختی با آن توانستیم کنار بیاییم. من در یک سری تب‌های سوزناک قرار گرفته بودم که در موسم بارانهای شرجی با درد مفاصل توام شده بود و اوقات را به من جهنم میکرد. به طوری که به سفارش پزشک تشویق به یافتن محل زندگی‌ جدیدی شدم با آب و هوای خنک‌تر و خشک تر.

در اولین‌ فرصت بعد از نقاهت سفری به شمال هندوستان کردم. این اولین سفر من خارج از نواحی جنوب و غرب هند بود. نمی‌شود گفت اولین مسافرت خارجی‌ من بود چون قبلا به بوشهر و مسقط و بغداد رفته بودم. ولی‌ این حالات روحی‌ بعد از فاجعه‌ای که به سر فامیل آمد به من ناگهان یک روحیه سرکش داد و هوای مسافرت‌های دور دست را. در آن سفر به شمال من از معابد و زیارتکده‌های مسلمین در اقرا، لاهور و دهلی‌ دیدن نمودم. آن شاهکار معماری و یکی‌ از عجائب جهان تاج محل را دیدم و روزی تمام را در آنجا گذراندیدم. از قلعه سرخ دیدن کردم و در مسجد‌های جواهر، و مروارید نماز گذاردم. در حین مسافرت از شمال فرصت دیداری از کالج انگلیسی اسلامی در آلیگره را داشتم که آنجا با سرّ سید احمد و نواب محسن الملک افتخار آشنائی را داشتم که به یکی‌ از آرزوهای دیرینه‌ من صحه گذاشته بودند .. ایجاد یک کالج اسلامی به زبان انگلیسی یا فرانسه برای بهتر شناختن اسلام به شاگردان اروپایی و در عین حال بالا بردن سطح معلومات عمومی‌ دانشجویان محلی فقه و معارف. هدیهٔ نقدی از دارائی شخصی‌ به حساب‌شان داده شد که توانائی استخدام معلمین بیشتری داشته باشند.  ولی‌ به من گفته شد که آن مؤسسه دچار کمبود مالی‌ بسیار بزرگتر ایست و به سختی کار می‌کند. من پیشنهاد دادم که اوضاع کالج اسلامی را به بزرگان انساندوست و نیکوکار جهان اطلاع دهند. اشخاصی مانند آقای راکفلر یا کارنگی میتوانند کمک‌های عمده‌ای به این مؤسسه برسانند.

همراه بالا رفتن تدریجی‌ سنّ به خوبی در مییابی که با افراد مناسب آن سنّ خود برخورد خواهی کرد. طرف‌های معاملات و مسابقات و همه کار در زندگیت بنا به سنت بالا میرود. اینطور فکر نمی‌کنید؟ من در عین حالی‌ که هنوز تازه داماد بودم و هنوز در عشق به شاهزاده و در عین حال متشنج از فاجعه قتل پدر و برادر شاهزاده خانم سعی‌ بر آن‌ داشتم که از انجام وظائفم به عنوان رهبری برای هند اسلامی و جامعه اسماعیلی کوتاهی‌ نکنم. در سمینار‌ها و کنفرانس‌ها نقش‌های محکمتری ایفا کردم. آنجا بود که متوجه یک اصل برای ۷۰ – ۶۰ میلیون مسلمین هند شدم و آن با رأی اکثر مراجع تقلید میبود و آن اینکه منتظر کمک خارجی‌ نباشیم. متوجه شدم دنیا بیش از اینها سرش شلوغ است که به خواسته ما وقعی نهد. این ما هستیم که بایستی خود را اداره کنیم. این است راز بقای ما در طویل مدت.

این نتایج را من با سران اسلامی هندوستان هنگامی میگرفتیم که هنوز دنیا شاهد دو جنگ جهانی‌ نشده بود و از فور پوینت خبری نداشت. با این احوال من راه سخت کوشی را پیشبینی‌ می‌کردم و فرا گرفتن هرچه فراتر علم در میان قوم مسلمین. خود کفأیی از خود گذشتگی‌ها لازم دارد، سخت کاری نیاز دارد و امید. امید به پیشرفت. امید به بهسازی اوضاع بشر و موجودات اطرافش. امید به ایجاد یک نظم جهانی‌ عاری از عقده‌ها و قدرت ها. جنگ علیه بی‌ تفاوتی‌ و بی‌ احساسی‌ داشت شروع میشد. یک بیداری بزرگ. هیچ کس قدرتش را به تو نمیدهد. این را از همان اول وارد شدن به این میدان بایستی بدانی‌. سخت است توازنی میان انسانیت و بقا تعیین کردن ولی‌ میبایستی تعیین شود. این زمین مال همه است و همه بنده یک خدا. با ماست که هرکجای این کره خاکی که باشیم عضو سازنده و موفق جامعه خود باشیم. این است سر آمد دعای صبح گاهی‌ من.

در تاریخ معاصر ثبت شده که اغلب اوقات این دانشگاه‌ها هستند که در کشور‌های نو بنیاد و تازه به استقلال رسیده نقش “سکوی پرتاب” افکار و دولتمندی رهبران آنان را ایفا میکنند. در آن زمان‌ها به یاد دارم که گفته میشد کالج میسیونری امریکائی در قسطنطنیه نقشی‌ اساسی‌ در روی کار آمدن بلغارستان جدید به عنوان یک کشور مستقل ایفا نمود. چه کسی‌ میتواند تاثیر دانشگاه امریکائی بیروت را در بیداری ناسیونالیزم عربی‌ به‌‌‌ درستی‌ تخمین بزند؟ الیگارته هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی‌ یک فرق اساسی‌ میان دانشگاه الیگارته با دانشگاه‌های نامبرده موجود بود و آن این که آن دانشگاه که اساس پایه گذاری پاکستان جدید را گذارد از داخل و از خودمان حمایت گردید و دست هیچ مؤسسه خیریه یا دانشگاهی خارجی‌ نبود و من به شخصه متوجه این اصل اساسی‌ بودم. بلی کشور مستقل پاکستان ثمره مستقیم دانشکده‌های این دانشگاه اسلامی بود.

برگردیم به خاطرات بیشتر شخصی‌، من بعد از کسب نسبی‌ سلامتی در سفر به شمال هند به منزل بازگشتم. همان منزلی که شاهزاده خانم غمگین من خود را از دنیا پنهان کرده و گوشه نشینی اختیار کرده بود و من به او بسیار حق میدادم. چه زود اوقات خوش با هم بودن از ما گرفته شد. به یاد میاورم روز ازدواج مضاعف ما را. بلی ازدواج من با دختر عمو و پسر عمویم آقا شمس الدین بادختر خاله مان را. آن شب میهمانان بسیاری از طبقات مختلف و از ملیت‌های مختلف حضور داشتند. دو مراسم ازدواج کاملا مطابق آداب و رسوم اسلامی و پارسی‌ انجام گردید و من و آقا شمس الدین همبازی و همکار و شریک بسیاری از مسابقات ورزشی بار دگر به اتفاق دست به یک تصمیم اساسی‌ در زندگی‌ زدیم.

متأسفانه میبایستی اقرار نمایم که این بار و در آن تصمیم اساسی‌ موفق نبودم. چه رفتار و کردار‌های من و شاهزاده به مرور زمان سرد تر و سرد تر می‌گشت و از سوی دگر مسئولیت‌های اجتماعی و دینی من در بیرون از منزل فرصت بازیابی یکدیگر را نمیداد. به هیچ وجه منلاوجوه انتظار اتفاق آن فاجعه مضاف را در خانواده نداشتیم. قضا و قدر دست به دست هم داده من و همبازی کودکیم را، که اکنون همسرم بود از هم جدا نمود. من بعد از آن جدائی از شاهزاده به سرعت جذب مسئولیت‌ها و فعالیت‌های اجتماعی شدم و همان قضا و قدر حکم کرد که دیگر من هیچگاه شاهزاده را نبینم. ایشان زندگی‌ آرام و خلوتی بر گزیده بودند و اوقات بسیاری را در نیایش و به نماز میگذرانیدند.

 اگر ازدواجم ناموفق از آب در آمد، به عکس زندگی‌ اجتماعی من با موفقیت‌های پیاپی رو به رو بود و همه اینها از سال ۱۸۹۷ به بعد به وقوع پیوست. به این دلیل این سال را به خاطر دارم چون سال وحشتناکی بود. سال حمله طاعون. این فاجعه عظیم از مشرق قاره آسیا و حتی گفته شده از هنگ کنگ شروع و مانند سیل خروشانی به طرف غرب روان گشت و میلیون‌ها قربانی گرفت. اواخر تابستان ۱۸۹۷ بود که موج طأعون به بمبئی رسید. ابتدا مسئولین امر و فرمانداری وقت آن را جدی نگرفته امیدوار بودند که زود از میان برود ولی‌ متأسفانه عکس آن‌ ثابت گردید و بمبئی شاهد فاجعه آمیز‌ترین سال بقای خود شد. جامعه پزشکی‌ با مشاهده تعداد قربانیان در بهت و حیرت فرو رفته بود. آن دوره که مبارزه با این بیماری وحشتناک به تکامل امروزه خود نرسیده بود جامعه پزشکان هندوستان را به حد اعقل اعتماد به نفس رسانیده بود و آثار عجز در میان سردمداران و دولتمردان هویدا میبود.

تنها کاری که از مقامات بر میامد اقدامات به اصطلاح پیش گیرانه بود که برای صد‌ها هزار هندوی کاست ساکن کلبه‌ها و محلات فقیر نشین زیاد کارگر نبود. فقط می‌گفتند پنجره‌ها را باز کنید و بگذارید نور خورشید و هوای تازه وارد اتاق شود. هزاران نفر بر اثر مواد شیمیأیی ضدّ عفونت بیمار گشتند و آن نیز شد مزید بر علت. بلی شیوع طاعون نمای زشتی از خود به جای گذاشت. نه تنها اخلاق عموم به سرعت روی به فساد می‌گذاشت سر برگرداندن از قوانین اجتماعی و غارت و دزدی به سرعت افزایش یافت. احترام‌ها از میان رفت و اعتماد‌ها جای خود را به شک و تردید و بد بینی‌ واگذار کرد. سیل اعتراضات و اهانت‌ها به مقامات دولتی به خصوص فرماندار وقت سرازیر گردید که اوج خود را با قتل یک مقام دولتی انگلیسی نشان داد. مردم وی را مقصر در اغماض و سستی در کنترل طأعون می‌دانستند.

همه این فجایع هنگامی رخ میداد که فرمانداری وقت بمبئی یک پزشک متخصص وبا به استخدام در آورده بود. این پزشک حاذق که نامش پرفسور هافکین بود یهودی و از روسیه بود. او هنگامی که به دولت گزارش خود و توصیه خود را مبنی بر تلقیح عمومی‌ علیه وبا ارائه میداد ناگهان با یورش طأعون رو به رو شده بود. دکتر هافکین یک متخصص میکرب شناس بود. او نیز دیر متوجه شیوع طاعون شده بود ولی‌ از آنجا که یک فرد مصمم و پایدار در استاندارد‌های انسانی‌ و پزشکی‌ بود نا امید نبود و با پشتکار بسیار بیماران را می‌پذیرفت و به واکسیناسیون علیه طاعون در نواحی دست نخورده امر نمود. گاه با خود میندیشام امری که او صادر میکرد از اوامر دولتمردان بی‌ دست و پا و عاجز بس‌ والا تر و مهمتر بود.

دکتر هافکین دستور داده بود که از بیماران طأعون در اتاق‌های مخصوص پذیرایی شود که تحت درمان قرار گیرند ولی‌ این تقاضای بزرگ و غیر ممکنی بود از کثرت بیماران در حال مرگ. ناقوس مرگ همه جای بمبئی به صدا در آمده بود و قربانیان مطابق مراسم دینی خودشان دفن می‌شدند که در میان آنان از افراد قوم من نیز بودند. من مصمم شدم من با پرفسور هافکین شخصاً تماس بگیرم و همکاری و حمایت خود را از او و تلاش مقدسش به وی اطلاع دهم. هرچه بود من نیز در مورد پاستور و میکرب شناسی‌ مطالعاتی داشته‌ام و به اهم مقابله با امراض عفونی‌ از طریق واکسیناسیون واقف بودم. اولین اقدامی که به نظرم رسید جواب به درخواست دکتر هافکین بود در مورد ایجاد اتاق‌ها و محل مناسب برای پذیرش بیمارانی‌ که امید به زنده ماندن رویشان بود. فورا تصمیم گرفتم بزرگترین منزلم را که قصری بود نزدیک تالار آقا در اختیار کامل دکتر هافکین و بیمارانش بگذارم. این کوچک‌ترین کاری بود که می‌توانستم در همکاری با این مرد مقدس بکنم. پرفسور هافکین پیشنهاد من را با کمال میل پذیرفت و دفتر کار و لابراتوار و بیماران خود را به آنجا نقل مکان داد.

برای دو سال تمام آن قصر مقر تحقیقات و مداوای بیماران پروفسور هافکین شد تا این که دولت هند با مشاهدات کار‌های موفق آمیز ایشان از پروژه حمایت کامل کرده با بودجه‌ای وسیع تر و امکاناتی بیشتر وی و بیمارانش را از منزل ما خارج نمود. من نیز آن قصر و تالار را وقف دانش و پژوهش نمودم که امروزه آن ساختمان‌ها قسمتی‌ از کالج سنّ مری در مازاگوان میباشد. در تمامی این مدت من نقشهای مختلف در کلاه‌های مختلف ایفا می‌کردم، گاه در نقش رهبر دینی، گاه در نقش یک شهروند علاقمند و گاه رابطی بین برخی‌ از نهاد‌های دولتی که کارهای لازم انجام گیرد و به بهترین و با صرفه‌ترین نحو این پروژه عظیم مبارزه با بیماری‌های عفونی‌ که در هندوستان آن زمان بیداد میکرد از زمین کنده شود و به پرواز در آید. شکر خدا موفق شدم نظر دولت و دست اندر کاران را روی این پروژه مهم متمرکز و آنان را وادار به تصمیمات بزرگ نمایم.

نتیجه فاجعه آمیز طأعون همانطور که به اختصار ذکر کردم، به روی قوم مسلمانان و اسماعیلی‌ها نیز بی‌ تاثیر نبود و آن مرض خانمان بر انگیز از ما نیز سهم خود را گرفت.  در این احوال و اوضاع میبایستی فورا عمل می‌کردم و تصمیمات عمده‌ای می‌گرفتم. این اقدامات انسان دوستانه در آن سطح وسیع چالشی بود که یا از طرف دولت میبایستی حمایت میشد یا افرادی مثل من که شکر خدا توانایی لازم در این چالش را در خود و خاندانم میافتم. بلی بار سنگینی‌ بود جدال با آبله و طأعون ولی‌ میبایستی انجام میگرفت آن هم برای آدمیزاد. میبایستی برای ترغیب دیگر متمولین هندوستان که تعداد‌شان کم نیز نبود، خود را مدل کار قرار میدادم که این کار با اقدامات وسیع و فوری من شروع گردید.

ومیبایستی برای ترغیب پیروانم نیز اقدامات فوری انجام گیرد. آن اقدامات از وکسن زدن خودم شروع شد که در ملأ عام برای آموزش مردم انجام گرفت، و فرستادن آن تصویر به تمامی جماعت خانه‌های اسماعیلی در آسیای مرکزی و جنوبی، و اقداماتی بس بزرگتر به دنبال آن برای بر اندازی بیماری‌های عفونی‌ در هند و آسیا به طور کّل. با دیدن آن تصویر پیروان من که برخی‌ هنوز گرفتار آدب و رسوم طب قدیمی‌ قوم خود در نواحی مختلف بودند، با خیال راحت و داوطلبانه خود را در اختیار مأموران تلقیح گذاردند. این وقایع همه هنگامی اتفاق می‌فتاد که از سنّ من بیست سال بیشتر نمیگذاشت. بلی آن روز‌ها نه تنها من و پرفسور هافکین به عنوان پیش آهنگان مبارزه سیستماتیک با امراض کشنده معروف شده بودیم، در عین حال به خاطر مبارزه با طب خرافاتی به اصطلاح سنتی در قاره آسیا نیز زبانزد خواص و عام بودیم که دامنه این همکاری به اروپا نیز کشانیده شد و روزنامه‌ها از ما دو نفر مقاله‌ها نوشتند. راجع به  .. تیم‌ هافکین – آقا خان.

میتوانم اذعان نمایم که به عنوان امام شیعیان اسماعیلیه در آسیا آن تصویر نمودار اولین رهبری من میتواند باشد. چه هنگامی که افراد آن نواحی خشن و دور از دسترس به دنیای امروزه دید‌ند که امامشان خود را واکسینه کرد پس بر آنان نیز روا و حتی واجب است که خود و خانواده خود را در مقابل آن امراض ایمن سازند. به حق که قوم اسماعیلیه در اقصی نقاط دور افتاده آسیای مرکزی و جنوبی از شیوع و کشتار طاعون و وبا کمترین تلفات را داشت و من ایزد تعالی را از این بابت شکر گذارم.

از قضای روزگار سال ۱۸۹۷ سال جشن برلیان ملکه ویکتوریا نیز بود که نشانگر پایان شصتمین سال ملکه‌ای ایشان بر انگلستان و کشور‌های مشترک الا منافع میبود. مانند دگر راج‌ها و فرمانداران محلی و رهبران دینی هندوستان من نیز به عنوان امام شیعه اسمیلیه برای تبریک به نزد نایب السلطنه هند، لرد الجین رفتم. حضور من شامل نمایندگی از طرف مسلمین غرب هندوستان و مردم پونه و بمبئی نیز میشد. لرد الجین من را با گشاده رویی پذیریفتند و به اتفاق به ضیافت نهاری که به دعوت  فیلد مارشال‌، سرّ جرج وایت فرماندار کّل هندوستان بود رفتیم. او به سرّ جرج معروف بود و به او لقب اژدها کش داده بودند. واقعا که آن لقب مناسبش بود. سرّ جرج در عین حالی‌ که فردی قده بلند، قوی هیکل و جنگ آزموده میباشد در صورت خشن و جذاب او رگ “رمانس” را میتوانی‌ ببینی‌. او میتواند یک عاشق کلاسیک باشد و از عهده نقش “دونژوانی” به خوبی‌ بر آید. آنجا بود که من به عنوان جوانترین نماینده‌ای که از طرف سه‌ نهاد آنجا حضور داشت مراتب تبریکات خود را توام با سه‌ درخواست به جناب نایب الا سلطنه ارائه دادم.

من به بمبئی باز گشتم که خود را برای سفر بزرگی آماده سازم. مهمترین قسمت زندگی‌ من بعد از سفر به اروپا آغاز گشت و من به آنجا میرفتم. میرفتم آن قاره کهن سال و مهد انقلاب صنعتی را با هنر‌های بی‌ نظیرش در نقاشی، مجسمه سازی، و موسیقی‌ از نزدیک ببینم و بشنوم.

هنگامی که اوج فاجعه و پسامد‌های آن کشتار طاعون و وبا را گذراندیم قرن جدید شروع شده بود.. قرن بیستم میلادی. در آن هنگام من به واسطه تجربیاتی که آموخته بودم به مردی واقع بین و آزموده تبدیل شده بودم. به مرد جوانی‌ که به معنی تمام کلمه سرد و گرم چشیده روزگار شده بود آن هم به احد خود. با دیدن و شنیدن از دست رفتن گروه گروه از مردمان بی‌ گناه.. زنان، مردان، و کودکانی که مانند گل نو رسیده در گزند روزگار پژمردند و به خاک رفتند. همه آنها من را مبدل به فردی مصمم در خدمت و سر سپرده نسل بنی‌ بشر نمود. من آن عتماد به نفس درونی‌ را کسب کرده بودم که هیچ یک از بازی‌های روزگار قادر به شکستنش نبود. مشاهده جامعه بین المللی در آن ایام سخت و تقلای پایدار من نه تنها به اعتماد پیروانم در قوم اسماعیلیه تحکم بخشید بلکه بسیاری از ساکنان کشور پهناور هندوستان و آسیای مرکزی را نسبت به رهبری من خوشبین ساخت.

روزگاری بود که اروپا فارغ از هر گونه تشویش و نگرانی‌ از بروز جنگ و بی‌ قانونی در صلح و آرامش بسر می‌برد و پیشرو دانش و صنعت بود. این ترقیات به خصوص در دهه آخر قرن نوزدهم بیش از پیش نمایانگر بود. من جوان به چشم خود تغییرات عمده‌ای در دنیای قدیم میدیدم و شاهد تحولات عمده‌ای در علم و صنعت بودم. هنگامی که برای اولین بار قدم به خاک اروپا گذاردم پنجاه سال از تشنج‌های ۱۸۴۸ می‌گذشت. به جز استثنأ جنگ کوتاه فرانسه و پروس در ۱۸۷۰ صلح و پیشرفت به نظر می‌رسید که در دنیا حکم فرمایی می‌کند و مردم به خصوص اروپا از نوعی آسودگی خاطر و اعتماد به خود بر خوردار بودند.

نمیتوان گفت که صلح عمومی‌ در جهان را قبل از شروع قرن را جدید مدیون چه هستیم؟ ملکه بریتانیا مایل است قسمت عمده اعتبار آن را به خود اختصاص دهد. البته نمیتوان منکر حضور نیروی عظیم دریایی انگلستان در اقصا نقاط دنیا بود. بلی به خاطر میاورم آن کره جغرافیایی دوران دبستان را که بیشتر آن‌ از دو رنگ تشکیل شده بود .. آبی‌  و صورتی‌. آبی‌ برای دریا‌ها و اقیانوس‌ها و صورتی‌ برای کشور‌های تحت حمایه پادشاهی بریتانیا ی کبیر. در این که نیروی دریایی انگلستان سالیان سال قوی‌ترین نیروی دریایی دنیا بود شاکی‌ نیست. شاید به همان دلیل بود که در جهان قرن نوزدهم باعث نوعی ثبات بوده. انگلستان در حقیقت از ۱۸۱۵ در هیچ گونه جنگ و درگیری عمده‌ای در سطح جهان نبوده تا میشود گفت ۱۹۱۴، شروع جنگ جهانی‌ اول.

مسافرت من با یک کشتی‌ مساگریس مریتایم که از خطوط جدید کشتیرانی لوکس مسافری بود به همراه دو منشی‌ بسمت مارسی آغاز گردید. من مخصوصاً نام لوکس را اینجا از قول خودشان به کار می‌برم که بگویم هیچ تحت تأثیر این کشتی‌ به اصطلاح لوکس و آخرین مدل نرفتم. چه به جرأت میتوانم ادعا کنم که همان کشتی‌ قراضه‌های مسافری قدیم بسی‌ راحت تر و جای دار تر می‌بودند. چه در مهندسی‌ کشتی‌‌های مسافری جدید در ابعاد کابین‌ها صرفه جویی بسیاری شده که به راستی‌ از مسافر سلب آزادی حرکت می‌کند. با رنگ و دکوراسیون کروم نمیتوان آن راحتی‌ را تعویض نمود. به هر صورت، به مارسی رسیدیم و از مارسی به نیس رفتیم. در آن فصل زمستان اوج مسافران به جنوب فرانسه و ساحل کوت دا زور بود. ما به زحمت توانستیم اتاقی در یک هتل پیدا کنیم.

ساحل ریویرا میتواند نمودار مناسبی برای خاندان‌های پادشاهی اروپا و روسیه باشد. تجمع این همه دوک و دوچس انگلیسی و گرند دوک‌های اتریشی‌ و آرک دوک‌های روسی و میلیونر‌های صنایع راه آهن و کشتی‌ سازی و پارچه و تاجران عمده همه در آن خط باریکه ساحل کوت دازور دیده میشوند که اغلب ویلا‌ها و کاخ‌های خود را دارا هستند. دیگر شاهزادگان و امپراتو ر‌های اتریشی‌-مجارستانی، و خوانین و فئودال‌های کشور‌های بالکان که از سلطه عثمانیان و روس‌ها به در آمده اند. ملکه ویکتوریا در هتل سیمیز آپارتمان مخصوص خود رای داشت که نصیب من و همراهانم شد. سوئیت مخصوص ملکه با اجازه و توصیه خودشان تحت اختیار من قرار گرفت.

من، پسری از بمبئی،  آنجا کسی‌ را نمیشناختم. فکر می‌کنم آنجا بیشتر با خدمه هتل صحبت می‌کردم تا با این اشخاص بالا رتبه اروپایی. ولی‌ تا آنجا که می‌توانستم به حرف‌ها گوش میدادم و اطرافم را خوب می‌نگریستم. کالسکه سواری‌های بلند مدت از سیمیز تا منت کارلو در امتداد ساحل را دوست میداشتم. رستوران‌های لوکس و فروش گاه‌ها و مغازه‌های اجناس گرانبها، جواهر فروشی هایی که زیباترین و درشت‌ترین الماس‌ها و برلیان‌ها و مروارید‌ها رای برای ثروتمند‌ترین اروپا در آنجا تهیه دیده بودند. چه در مونت کارلو چه در کن و یا نیس همه ملبّس به آخرین مد و در کالسکه‌های مزین و اسب‌های کشیده و بلند با سورچی‌ها و خدمه خوش پوش در آمد و رفت بودند.

بلی من در سواحل ریویرا خیابان هایی میدیدم تمیز و گلکاری شده با مردمانی با وقار و متموّل. با این که تمامی شهر‌های ساحل کوت دازور از درامد نسبی‌ بالائی برخوردار هستند ولی‌ متوجه بودم که در سایر شهر‌های فرانسه مردمان به خوبی البسه مناسب فصل به تان میکنند و از ژنده پوش، آن طوری که در هندوستان به دیدنش عادت کرده بودیم خبری نبود. خانواده‌ها حتما یک غذای گوشتی در روز مصرف میکردند در حالیکه به خوبی میدانم گوشت برای نیمی از جمعیت هند یک آرزوی کمیاب است. من به طور کّل متوجه شدم که در اروپا مردمان از سطح زندگی‌ بالا تر از حد متوسط زندگی‌ میکنند و با این که از طبقه شاهزادگان و فئودال‌ها نیز برخوردارند ولی‌ اکثر مردم به رفاه نسبی‌ روزگار را میگذرانند.

ولی‌ میبایستی اقرار نمایم که هتل محل اقامتم در ریویرا از گرانترین هتل های اروپا میبود به طوری که کرایه هتل برای من و دو نفر همراه، بدون هیچ گونه مخارج اضافی یا تفریحی دیگر دویست فرانک طلا در روز میشد که برای شخصی‌ مانند من نیز از حدود مناسبش خارج میبود. به معیار امروزه آن حدود چهل هزار فرانک میشود. البته یک فاکتور دیگری را میبایستی در نظر گرفت و آن فاکتور سطح زندگی‌ میباشد. همانطور که سطح زندگی‌ متوسط از دوران سخت به دوران راحت تر رسیده قیمت زندگی‌ لوکس نیز پایین آمده به طوری که امروزه آن اقامت در همان هتل حدود شش تا هفت هزار فرانک در روز میشود که هنوز رقم چشم گیریست.

من ده روز فراموش نشدنی‌ در ریویرا گذراندم و سپس عازم پاریس شدم. با قطار. واگن‌های مسافری قطار‌های دوران ماشین بخار کوچک و پر صدا بودند. آنچه در مورد کمی‌ فضا و راحتی‌ کشتی مسافری گفته بودم حال در نظرم به مانند اتاقی اشرافی و راحت میامد. بالاخره به پاریس رسیدیم. همان پاریسی که از بلووار‌هایش و سالن‌های تئاترش خوانده بودم. همان پاریسی که از دو ناپلئون و بالزاک و بره خوانده بودم. در هتل معروف بریستول اقامت کردم. روز بعد از سفارت انگلیس دیدن کردم. در غیاب سفیر معاونش به من و همراهانم خوشامد گفته یک معرفی‌ کلی‌ پاریس را برایمان شرح داده آدرس محل‌های دیدنی‌ را در اختیارم نهاد.

از موزه کرناوالت به موزه لوور رفتم سپس به بیبلیوتک ناسیونال رفتم. آنجا من را یکی‌ از اساتید زبان‌های شرقی‌ به نام سولمون رینوک تحویل گرفت و راهنمایی میکرد. هنگام مرور کتب دست نوشته فارسی و عربی‌ او از من خواست که برایش از آن کتب کمی‌ قرائت کنم و من با کمال میل پذیرفتم و صفحه‌ای از فارسی و مقداری از یک کتاب عربی‌ برایش خواندم و او پیدا بود که از شنیدن از زبان‌ها لذت می‌برد. وی سپس به من تبریک گفت برای صراحتم در خواندن آن مطالب به فارسی و عربی‌ و شگفتی خود را ابراز نمود از این که من نه تنها به فرانسه و انگلیسی کاملا مسلط هستم بلکه این دو زبان مشکل شرقی‌ رای نیز‌ به خوبی میدانم. من نیز از او برای اداره یک چنین مؤسسه و اداره مرکزی برای زبان‌های فارسی و عربی‌ تشکر کردم و ضمنا تعجب کردم (البته این را به او نگفتم) که چرا از اینکه می‌بیند من به این دو زبان مادری و آبا اجدادیم مسلط هستم تعجب می‌کند! او میبایستی از تسلطم به انگلیسی و یا فرانسه تعجب میکرد.

دوست من دکتر هافکین در بمبئی معرفی‌ نامه ای از من برای دکتر رو مسئول وقت انیستیتو پاستور مرقوم کرده بودند. من ایشان را در دفترشان ملاقات کردم و ایشان من را با خوشرویی پذیرا شدند. از دکتر رو برای Louis Pasteurتشکیلات مفصلی که در هندوستان اداره میکردند تشکر نموده خواستار ادامه و افزایش کمک یای واکسنی علیه بیماری های عفونی‌ و نسل بر انداز شدم که ایشان با خرسندی گوش فرا دادند و قبول زحمت نموده پزشک ها ی بیشتری به نواحی گسترده تری ارسال داشتند.

غروب بعد از دیدار از انیستیتو پاستور و دکتر رو به تئاتر رفتم برای شنیدن و دیدن یک نمایش اپرا. هنوز فصل جدید اجراها در پاریس شروع نشده بود و شاید به این دلیل بود که من آن صحنه پردازی با شکوهی را که در ریویرا دیده بودم در پاریس نیافتم. با تمام این احوال در یکی‌ از دیدن هایم موفق به دیدن و شنیدن صدای معروف مادام بارتت در آمفی تئاتر کمدی فرانسه شدم. آن زمان فکر می‌کنم مادام بارتت از موفقترین و خوش صدا ترین های خونندگان اپرای زمان خود بود. حال نیز پس از سالیان دیدن تئاتر و اپرا هنوز فکر می‌کنم مادام بارتت از برجسته ترین هنرمندانی است که تا به حال دیده ام و رأی من در مورد ایشان تغییر نکرده. البته به تماشای خواننده معروف سارا برنهاردت نیز رفته ام ولی‌ میبایستی اقرار کنم که من رای مأیوس کرد. او هیچ به خوبی مادام بارتت نبود. در آن دیدارم از پاریس به چندین اپرا و تئاتر رفتم که همگی به جز فوست کار میربیر بودند. هنوز که هنوزه اجرایی به زیبائی و خوبی‌ کار های میربیر ندیده ام و افسوس میخورم که از او هیچگاه آن‌طور که شایسته او بود تجلیل نشد. شهرت وی ناگهان افتاد و من از ناروای ای که در تجلیل از آن آهنگ ساز پر استعداد شد افسوس میخورم. البته نمی‌گویم او مثل واگنر است یا با موتزارت و وردی برابری می‌کند ولی‌ معتقدم باز سازی آهنگهای مییر بیر هم اکنون نیز میتواند از موفقیت بالایی بر خوردار باشد.

از پاریس عازم لندن شدم. در انگلستان دیگر من آن مسافر معمولی در فرانسه نبودام بلکه میهمان رسمی‌ ملکه ویکتوریا بودم. در ایستگاه مرکزی قطار لندن هیئتی از اشراف و ملازمینی از کاخ بکینگهم از طرف ملکه به استقبالم آمده بودند. من به پایتخت و مرکز امپراطوری بریتانیای کبیر رسیده بودم. از طرف دفتر فرماندهی هندوستان نیز سرّ جرالد فیتزجرالد به استقبالم آماده بودند. ایشان سمت معاون سیاسی فرماندار هندوستان را دارا می‌بودند. من را به هتل البمرال در پیکادلی بردند که محل اقامتم در تمامی مدت اقامتم در انگلستان بود. تمام بهار و تمام تابستان آن سال.

به محض ورودم به هتل دوک کنوت که در دوران کودکی با خانوأده من درهندوستان بسیار نزدیک بود به دیدارم آمد و مدت طولانی‌ نزدم ماند. پیدا بود که مراقبتت و مواظبت خاندان سلطنتی بریتانیا از من هیچ کم نشده بود. لندن دهه نود همانطوری بود که در کتاب ها و جرائد میخواندم. مرکز تجاری دنیای متمدن آنروز و غرق در جلا و شکوه و اعتماد به نفس. سمبل قدرت دوران ویکتریایی دورانی که در آن از امنیت کامل و نفوذ کامل برخوردار میبودی. هرچقدر متد حکومت و تسلط همچنان از اصول و روش قدیم و خشک پیروی میکرد و دفتر هندوستان توسط افرادی با استبداد و با انضباط سالیان پیشین اداره میشد باز با همه این احوال فرد‌ دسیپلین و انضباط قوی و قدرت را در آن چند هکتار زمین احساس میکرد.

از ظاهر لندن به نظر میامد که قدرت و اختیار به طرزی با شکوه حکمفرما بود. قدرت خرید پوند استرلینگ تقریبا هشت برابر پوند کاغذی امروز بود. با اینکه تفاوت ما بین فقیر و غنی محسوس بود ولی‌ راه پیشرفت و رسیدن به آرزو های شهروندان باز بود. دولت به خانواده های نیازمند آن‌طور که در دیگر ممالک اروپایی شنیده بودم کمک نمیکرد ولی‌ امکانات پیشرفت برای همه اعضای اجتماع انگلستان موجود بود. هر کسی‌ با لیاقت و کار و ابتکار می‌توانست خود را به درجات بالا برساند. قدرت اقتصادی و سیاسی در دست عده ای محدود بود که عمد‌تاً خاندان سلطنتی را شامل نمی‌شد چه آنان جزوی از آن حلقه تسلط و قدرت می‌بودند. تعداد سرمایه دارن عمده صنعتی‌ به سرعت رو به افزایش بود و حلقه قدرت و مکنت را گسترده تر میکرد. من جوان که در میهن خود شاهد فقر مطلق بودم و از حکومت دیکتاتوری و سلطه طلب این افراد در آن بخش از دنیا آگاهی‌ داشتم به خوبی به این امر واقف بودم که ملکه بریتانیا فقط حکم سمبل قدرتمندی را داشت که بسیاری از سر سپردگانش در قدرت مطلق و ثروت های افسانه ای تسلط داشتند. من نیز به خاطر مقام و موقعیتم در جهان اسلامی و کشور هندوستان به نوعی در این حلقه پذیرفته شده بودم و مورد اعتماد دست اندر کاران سیاسی و سرمایه داران شده بودم.

از روز اول ورودم به لندن مقدمات و تشرفات خاصی‌ برای دیدار‌هایم با دست اندر کاران کشور تهیه و هماهنگ شده بود. من بسیار زود خود را میان با نفوذترین افراد امپراطوری بریتانیای کبیر یافتم. تمامی درهای اجتماع برویم باز بود و من هم به هر دری سری زدم. از اپسون گرفته تا اسکات تا بازار جدید، و دیگر نقاط دیدنی‌ لندن سر زدم. ضیافت شامی در خانه لنسدان،  در منزل که چه عرض کنم منشن لرد ریپن و لرد ری به صرف شام و گفتگو دعوت شدم، میهمنی شبی‌ در منشن بزرگ دوکال، به اپرا، گاردن پارتی ها، و تعطیلات آخر هفته در خانه ییلاقی مشرف به دریاچه و کوهستان سر سبز و خرم، همه و همه به طرزی‌ مطلوب و مقبول اداره میشد و کمال سعی‌ بر آن میرفت که سفر من به انگلستان سفری آموزنده توام با تفریح و ملاقات و آشنائی با دست اندر کاران و طراحان وقایع دنیای ویکتوریا انجام پذیرد.

لباس رسمی مناسب وقت و تشریفات همواره در اجتماع آن زمان انگلستان بر تن اشخاص دیده میشد. من نیز بنا به اقتضای شرائط از این آداب بی‌ تأثیر نبودام و به مصداق معروف؛ خواهی‌ نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو، با البسه رسمی‌  واجد شراط در مجالس حضور میافتم. کت فراک و یخه آهاری، کت صبگاهی، دستکش و کلاه ابریشمی که همواره رعایت میشد صرف نظر از دمای هوا. رژه یکشنبه‌‌ها در هاید پارک که از طرف کلیسای انگلیکن اجرا میشد مراسمی دیدنی‌ برای عموم بود که با تجمل و انضباط و رنگ‌های گوناگون توام بود.

دیدار‌هایم با تمامی طبقات مردم انگلستان به طرزی کامل هماهنگ شده بود. از دیدار با شخص اول، ملکه، تا دیدار با نخست وزیر و وزرا. از همه  دیدن کردم. اکنون که به یاد میاورم آن دوران را آن دنیای پر قدرت، رنگارنگ، و در عین حال فانی را به خاطر میاورم. دنیایی که هیچ آثاری امروزه از آن دیده نمی‌شود. دنیای محو شده.

ملاقات من با ملکه ویکتوریا در کاخ وستمینستر انجام گردید. ملکه مرا با گشاده رویی هرچه تمام تر پذیرفتند. آن اولین ملاقات من با ملکه میبود. تنها شخص حاضر در تالار، معلم و مشوق کودکی من دوک کنوت بود. با حضور دوک من اعتماد به نفس بیشتری در مقابل ملکه ممالک هم پیمان احساس می‌کردم.

ملکه پیچیده شده در پوشاک پر پارچه مشکی‌ به روی کانپه‌ای نشسته بود. آیا او بلند قد بود یا کوتاه قد، چاق بود یا لاغر، در آن شرائط قادر به تشخیص آن نبودام. آن شال بلند و لباس سیاه رنگ امکان چنین حدسی را از شما میگرفت. من دستی‌ را که به سمتم دراز کرد بوسیدم. او از سابقه آشنائی دوک کنوت با من و خانواده من ابراز اطلاع کرد. لهجه غریبی داشت .. مخلوطی از اسکاتلندی و آلمانی. لهجه آلمانی ملکه ویکتوریا به خوبی احساس میشد و جای تعجبی هم نبود. او از مادری آلمانی به دنیا آمده و رشد یافته بود. مادری که از شاهزادگان آلمان بود و صاحب اختیار و فرماندار زمان خود به نام بارونت لهزن. بلی لهجه آلمانی ملکه بدون هیچ رودر بایستی‌ در مکالمات وی شنیده میشد به خصوص هنگامی که کلمه “سو‌” را تزو تلفظ میکرد.

ایشان لطف کرده من را از انجام وظایف زانوزدن و ابراز بندگی کردن معاف نمودند و لزومی در گذاردن نوک شمشیر به روی شانه‌‌هایم ندید‌ند آن هم صرفا برای اینکه من نیز یک شاهزاده هستم که جدم زمانی‌ نه‌ چندان دور امپراتور پارسیه بزگ میبود و آن کشور همچنان توسط اعقاب وی پادشاهی میشود. ملکه بدون آن تشریفات حکم خود را مستقیماً به من عطا نمود بخصوص که چندی قبل از آن با پادشاه پارسیه، ناصرالدین شاه در کاخ بوکینگهام دیدار داشته و از وی پذیرایی نموده بود. ملکه از شکل و حمایل امپراطور پارسیه تعریف مینمود و از هوش و درایت وی به من باز میگفت و با تعجب و لحنی شوخ آمیز ملکه به یاد میاورد که سر شام ناصرلدین شاه مارچوبه‌هایش را با کارد و چنگال به دو نیم کرده و طرف تحتانی آنرا مصرف نموده بود. ” شاه جوانه‌ های مارچوبه‌ را نپسندید”. من ناصرالدین شاه را ملاقات نکرده‌ام ولی‌ میدانم ناصرالدین شاه مشاور مخصوصی در خلوت و در جمع در کنار خود داشتند که به وی لقب صدیق خلوت را عطا نموده بودند و بسیار مورد اعتماد و علاقه شاه بودند. ایشان که نویسنده، شاعر و شطرنج باز ماهری می‌بودند با من نیز به نوعی خویشی داشتند. مرحوم میرزا ابراهیم خان صدیق خلوت که اعقاب وی بعد‌ها نام خلوتی را برگزیدند شعری پرداخته اند که خیلی‌ به دلم مینشیند. او در مدح خالق یکتا و آرزوی به او رسیدن اینطور می‌گوید
صد شکر که جان دادم و دیدار تو دیدم              هیهات که دیدار تو را مفت خریدم

من اولین لقب خود را از ملک ویکتوریا تحویل گرفتم. شوالیه آقا خان. به یاد ندارم که از دریافت آن لقب بالای دربار بریتانیا چه احساسی‌ داشتم. آن شب را من به دعوت ملکه برای شام ماندم. شبی‌ فراموش نشدنی‌ با ملکه ویکتوریا و دخترش پرنسس بیتریس، پرنسس هنری از باتنبرگ، و مادر ملکه انا ی اسپانیا. ملکه همچنان آن البسه تمام مشکی‌ را به تن داشت. البسه مشکی‌ به صورت روزانه انتخاب شخصی‌ وی بود بعد از فوت شوهرش. یک دستبند پهن مزین به برلیان‌ها که تصویر مینیاتور پرنس کنسورت را احاطه کرده بود. آن تصویر در ابعأدی حدود سه‌ اینچ در دو اینچ به نظر میامد. ملکه آن موقع هفتاد و نه‌ سال داشت. وی صحبت هایی بر سر شام ایراد میکرد که همه از قدرت و عتماد به نفس بالایی‌ حکایت میکرد که در عین حال با خلوص نیت و احترام متقابل و آدابی خوشاینده‌ا توام بود.

آنشب در حضور ملکه ویکتوریا بر سر میز بلند شام شخصیت‌های دیگری نیز حضور داشتند از جمله لرد چنسلر که ارل منطقه هلسبری هستند، شخصی‌ کوچک اندام با ظاهری افتاده. ملکه که متوجه مکث من به روی لرد چنسلر شده بود با نزدیک کردن دهانش به گوش من من را متعجب کرد و در عین حال خشنود از اطلاع کوتاه در مورد آن میهمان که  او یک وکیل حاذق  و یک دولتمرد است.

ملکه سپس از من در مورد اوضاع هندوستان پرسید. که آیا حکمرانان منتصب از طرف وی افراد مثبتی بوده یا اینکه مورد بی‌ علاقگی مردم هستند. من پاسخ دادم که اتباع انگلیس و فرمندارانی که من و خانواده‌ام با آنان سر و کار داشتیم بسیار افراد محترم و مهربانی بودند و من کودک را از همه گونه لطف و خوش رفتاری بی‌ بهره نمی‌گذاشتند. به خصوص هنگامی که به شکلات و شیرینی‌‌های خوشمزه اروپایی می‌رسید! این باعث خنده حضار گردید. تمامی خدمه در سالن افراد هندی بودند که اغلب خدمه درجه دو ملکه را تشکیل می‌دهند.

شام مفصل و در مراحل مختلف غذاهای مختلف ارائه می‌گردید. پرس بعد از پرس، سه‌ چهار نوع گوشت، پودینگ داغ و پودینگ سرد، همراه با میوجات مختلف گلخانه قصر که همه به موقع رسیده و آفتاب دیده بودند و بسیار شیرین و آبدار. کل میهمانی سر میز شام حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید. حدود نه‌ و ربع شروع و یک ربع به یازده مانده به اتمام رسید. ملکه بر خلاف رعایت سنش میبایستی اقرار کنم که خوب خورد و نوشید. هر گونه شرابی که آورده شد و تمامی پرس‌ها و هردو پودینگ‌ها را از ته دل بلعید. بعد از شام میهمانان در اتاق نقاشی نزد ملکه بودند و وقت می‌گرفتند برای صحبت‌های بیشتر شخصی‌ و خصوصی با ملکه. ملکه ویکتوریا آنشب به من پرتره جواهر نشانی‌ از خودش اهدا نمود که با گًل سرخ انگلستان، شاخه برگ اسکاتلند، و چنگ ایرلند که سمبل اتحاد و هم آهنگی میباشد طراحی شده بود. چنگ از زمرّد بود، گلها ی سرخ از یاقوت و شاخه ها از برلیان‌های زرد و سفید.

ملکه – امپرس ویکتوریا به خوبی از وظایف خود مبنی بر اداره مستعمرات  به خصوص هندوستان آگاه میبود. وی به من میگفت که امیدوار است که اتباعش هنگام ورود به مسجد مسلمانان همان احترام را که برای کلیسا‌های شهرشان قائل میشوند حفظ کنند و رستگاری هندیان را صادقانه از خداوند خواستار شد. احترام به آداب و رسوم مردمان مختلف تحت حمایه پادشاهی بریتانیا برایش در درجه اول اهمیت میبود به خصوص هنگامی که دین و مذاهب مطرح میبود. ملکه به تمامی القاب و مدارج اجتماعی هندوستان توجه خاصی‌ داشتند و همواره تأکید بر تساوی آن مدارج با عناوین اروپایی میکردند. من از این طرز تفکر ایشان خرسندم.

اقامت در انگلستان به مدت چند هفته به من فرصت آشنائی با دیگر شاهزادگان آن خاندان را داد به خصوص شاهزاده ولز که بعد‌ها پادشاه ادوارد هفتم گردید. ایشان از ابتدای دیدارمان با لطف و خلوص نیت خاصی‌ با من روبه رو گردیدند و من آن خوش نیتی را در وی میخواندم. پرنس ولز مرا عضو افتخاری کلوپ مالبرو نامید که از قرار از والاترین کلوپ‌های انگلستان است اگر از همه بالا تر نباشد. عضویت درکلوپ مالبرو آسان نیست و صد البته، ارزان نیست! کمی‌ بعد، یعنی‌ اوائل سال ۱۸۹۹ او مرا عضو دائم کلوپ اعلام داشت.

حتی تا به امروز که حدود پنجاه سال از آن سال می‌گذرد من هنوز عضو کلوپ مالبرو – ویندهم هستم و هر موقع که در لندن باشم حتما سری به آنجا میزنم و روزنامه‌ها را نگاه می‌کنم. در آخرین دیدارم سرایدار پیر کلوپ به من اظهار می‌داشت که ما دو نفر، منظورش من و او بود، از قدیمی‌ترین اعضای این کلوپ هستیم. کاملا راست میگفت، او در سال ۱۸۹۶ یا ۹۷ به کلوپ مالبرو پیوست و با هم خاطرات بسیاری را به شراکت داریم. شخصیت‌های مختلف و با نفوذ پنجاه سال از تاریخ معاصر انگلستان. بلی من و سرایدار پیر کلوپ مالبرو میتوانیم ساعتها بنشینیم و از آن دوران صحبت‌ها کنیم.

در دهه آخر زندگی‌ پادشاه ادوارد هفتم من افتخار دوستی‌ نزدیکی‌ با وی داشتم که از تشریفات و مراسم رسمی‌ فراتر میرفت. با آنکه تفاوت سنّ ما زیاد بود، او پیرمردی و من جوان، با این حال از مصاحبت یکدیگر مفرح میشدیم. بلی من و پادشاه در شب نشینی هایی چند غروب را به سر کردیم. من در نگاهش همیشه آن نیکبینی را میدیدم اگر بخواهم در یک کلمه پادشاه ادوارد هفتم رای توصیف کنم، می‌گویم نیک‌ خواه. بلی میدانم که او به داشتن علاقه داشت و زندگی‌ خوبی میخواست و کرد ولی‌ آن زندگی‌ خوب را برای همه افراد مملکت‌های تحت پادشاهیش، از پایینترین تا بالاترین میخواست. او نیکی‌ را سرمد کارها می‌دانست.

پادشاه همیشه به راه حل‌های ریشه کنی درد و رنج می‌اندیشید. می‌دانم که علاقه او به ساختن بیمارستان‌های متعدد از روی انجام وظیفه پادشاهی او نبود. همینطور برای ارضا نمودن حس کامیابی و نمایش توانایی او نبود. پادشاه ادورد هفتم به زندگی‌ علاقه و احترام خاصی‌ می‌داشت که آنرا برای همه بندگان خداوند میخواست. شاید برای این که خودش در درد و رنج میبود. دو قول از او به یاد دارم. اولی‌ در مورد کشف درمان سرطان بود که میگفت: “آن کسی‌ که درمان این مرض کشنده را کشف نماید شایسته بالاترین ارج و قدر نهی بانی‌ بشر میباشد و مجسمه او در تمامی پایتخت‌های اروپا میبایستی بنا شود. من خلوص نیت او را در صدایش می‌شنیدم. و دیگری در مورد بیماری‌های قابل پیشگیری. “اگر قابل پیشگیریست چرا نشود؟” به این طریق برنامه‌های واکسیناسیون کشورهای تحت حمایت پادشاهی ادوارد هفتم به مرز‌های نو رسید.

سال ۱۹۰۴ هنگامی که صحبت از یک دیدار رسمی‌ از هندوستان توسط ولیعهد که بعد‌ها شد جرج پنجم در میان بود من در انگلستان بودم و پادشاه ملازمش را به دعوت از من فرستاد که در کاخ بوکینهام برای یک دیدار خصوصی به حضور وی برسم. آنشب پادشاه از من سؤالات بسیاری در مورد اوضاع و شرائط بیمارستان‌ها در هندوستان پرسید. از صحبت‌هایش پیدا بود که دانائی قابل توجهی‌ در زمینه بهداشت و تندرستی داشت. پادشاه ادوارد به خصوص نگران شرائط و ارائه خدمات پزشکی‌ و پرستاری در شهر‌های بزرگ مانند کلکته بود که به خاطر جمعیت بالا به بیماران آن‌طور که باید و شاید نمی‌رسند. او به من اظهار داشت که به فرزندش تکلیف نموده که در سفرش به هندوستان در این زمینه گزارشی برایش تهیه نماید. وی مبّلغ ترک شهر‌های پر جمعیت و نقل مکان کردن افراد به نواحی مرتفع و کوهستانی بود که ساکنان را از امراض واگیر به دور نگاه میدارد به خصوص سلّ.

نزدیک به دو سال بعد، در تابستان ۱۹۰۶ پادشاه در یک نشست نسبتا طولانی به من ابراز تمایل از احداث مراکز درمانی بیماری سلّ و حمایت از برنامه‌ای که خود من شخصاً آنرا به عهده گرفته بودم نمود. تمامی‌ این صحبتها برای من نمایانگر علاقه شخصی‌ پادشاه ادوارد به انسانیت میبود. آن بیماری مهلکی که جان سالم از آن بدر آورد آنهم درست قبل از تاجگذاری او وی را همواره به تندرستی مردمان علاقمند ساخته بود. پادشاه متعاقب گزارش مشروح ولیعهد خود و دیگر گزارشات مسئولین دست اندر کار به من قول همکاری نزدیک و سخاوتمندانه داد که من را تحت تأثیر بسیار قرار داد.

 آن زمان شایع بود که پادشاه ادوارد احساسات ضدّ آلمانی میداشت که کم کم داشت علنی میشد. به خصوص از هنگامی که با قیصر آلمان، ویلهلم دوم که ادوارد عمویش نیز میشد اختلافات خانوادگی عمیقی پیدا کرد که آن را نیز با احساسات ناسیونالیستی خود آمیخت. من این را هم از زبان خود پادشاه می‌شنیدم هم از سفرای کبرا و با نفوذی مانند بارون فون اکردستین و کنت ولف مترنیچ که هرکدام در سفارت لندن از صاحب اختیاران کّل دوران خود بودند. خوشبختانه اختلافات خانوادگی ما بین خاندان‌های سلطنتی امپراطوری بریتانیا ی کبیر و آلمان بزرگ رو به بهبودی نهاد که دو شخص نامبرده در حل اختلافات در سطح کشوری نیز از افراد موًثر و با نفوذی بودند. هیچ کس جنگ با آلمان را نمیخواست. هنگامی که به من به طور خصوصی اظهار میداشتند که پادشاه مایل به برقراری دوستی‌ و ارتباطات مجدد با آلمان میباشند به اتفاق نفسی از راحتی‌ کشیدیم به خصوص که پادشاه برادر زاده خود را قلبا دوست میداشت با اینکه اختلافات شخصی‌ و مشکلی را با او دارا می‌بود.

روابط آلمان و انگلیس در حقیقت هیچوقت قطع نشد فقط به اصطلاح به کارکنان اسکلت رسید ولی‌ چند صباحی بود که بیم از قطع به کّل و فرا خواندن تمامی اعضای سفارت خانه‌ها میرفت که به شکر خدا به وقوع نپیوست. قیصر مرد جوانی‌ بود که بیش از یک دهه بر آلمان حکم فرمایی میکرد و بر تمامی امور مملکتی دخالت مستقیم میداشت بر عکس عمووی سالخورده ا‌ش که در انگلستان از این نعمت محروم شده حتی روادید خارجه را نیز به حضورش دیگر نمیبرند.

قیصر جوان از رفتاری تند برخوردار میبود و به قضاوت‌های عجولانه و به تحکیم خود در جمع معروف بود. تلاش‌های عموی سالخورده و مسبوق در پادشاهی وی در نصیحت‌ها و پندار‌ها به قیصر ویلهلم به جائی نرسید. هرچه پادشاه ادوارد در رفتار و ادب خود رعایت احترام متقابل را مینمود و آمرانه با اطرافیان صحبت مینمود قیصر ویلهلم از این خواص ناب مبرا مینمود. پادشاه ادوارد به خوبی از رفتار و آداب شاهانه مطلع بود و آنان را دقیقا به مورد اجرا می‌آورد و همانگونه نیز از رفتار و آداب دیگران نسبت به پادشاهشان آگاه می‌بود و انتظار احترام در خور پادشاهی بریتانیا ی کبیر را از ملازمین و باز دید کنندگان میداشت. او به سختی رنجور می‌گردید هرگاه کسی‌ به خود اجازه میداد از مهربانی و رفتار مبادی آداب وی سؤ استفاده نماید.

ولی‌ از طرف دیگر هرگاه شخص خاطی از رفتار و گفتار خود در حضور پادشاه توسط یکی‌ از ملازمان دربار عذرخواهی مینمود و نامه تقاضای بخشش از پادشاه مینمود نه تنها پادشاه متقاضی متخلف را میبخشید بلکه آنرا زود فراموش میکرد و هرگز به دل نمی‌گرفت. پادشاه ادوارد از نظر من شخصیتی‌ بس والا و قلبی بس رئوف میداشت. او ضمنا از هوش و ذکاوت به خصوصی بر خوردار می‌بود که بارها در مراحل سلطنتش اثبات گردیده که با حضور ذهن و تسلط کامل بر مسأله‌ اقدام به حل و یافتن راه حل مناسب نموده. او از اینکه از متخصصین فنون سؤال و کسب دانش نماید آبائی نداشتKing Edward VII

پادشاه ادوارد هفتم همیشه مداد و کاغذ همراهش بود که در موقع مناسب یاد داشتی بر میداشت و روادید را برای استفاده شخص خود درج مینمود. صحبت قلم و کاغذ پادشاه را به میان کشیدم به یاد خاطره‌ای افتادم . یک روز خانم مور که از دوستان پادشاه و شخص من میبود در لندن به سر می‌برد. خانم مور از روزنامه نگاران متموّل و مشهور آمریکائی میبود که در پاریس و لندن نیز منزل داشت. هرگاه که در لندن به سر می‌برد حتما از پادشاه دعوت به عمل میاورد چه در منزل خود و چه در کلوپ بییاریتز برای صرف شام

در آن روز ابری من به اتفاق پادشاه در غروب سرد و یخبندان به منزل خانم مور به صرف چای رفتیم. وی که در اتاق نقاشی خود از ما پذیرایی نمود برای پادشاه در کنار بخاری دیواری که با آتش مطبوعی میسوخت جای راحتی‌ ترتیب داده بود. پس از اتمام دیدار و هنگام خروج از درب منزل و خداحافظی ملازم پادشاه بر در منزل کوبید. خانم مور با تعجب درب را باز نمود. فرستاده یادداشتی که در یک پاکت کوچک نهاده شده بود از طرف پادشاه به صاحب خانه می‌دهد و با احترام باز میگردد. در آن نامه پادشاه به خانم مور سفارش نموده بود که هنگام خروج از درب نهایت دقت را به کار برند که زمین نخورند چون بر اثر یخبندان پلکان و راه خروجی از لایه‌ای از یخ پوشیده شده.

خاطره دیگری که از تیز بینی‌ پادشاه ادوارد هفتم و پس از چهل و چهار سال دقیقا آن زمان و مکان را به یاد دارم در مورد خودم بود. آن سال ۱۹۰۹ بود و یک جمعه در هفته مسابقات اسب دوانی اسکات میهمان پادشاه برای صرف نهار در جایگاه سلطنتی بودم. من سر میز اعلیحضرت نشسته بودم. هنگام سرو غذای اصلی‌ خدمتکار بشقاب‌های حاوی نهار را جلوی مدعوین می‌گذاشت. متوجه شدم که آن غذا را برای من نگذاشت و از من ردّ شد. آنگاه خدمتکار دیگری برای من بشقاب حاوی کتلت مخصوص آورد. هنگامی که پادشاه تعجب من را دریافت با لبخند همیشگی‌ خود به من توضیح داد که چون می‌دانست من مسلمان هستم و گوشت خوک مصرف نمیکنم برای من غذائی مناسب ادب و رسوم دینی من سفارش داده بودند. میبایستی اذعان نمایم که نکته سنجی پادشاه در مورد رژیم غذائی و محدودیت‌های آن که مذهب من حکم میکرد من را بسیار تحت تأثیر قرار داد.

حال که به آن میاندیشم در خاطرم مورد مشابهی نمودار میگردد که به عکس صاحب خانه آن تدارکات و احتیاطات لازم را برای میهمان مسلمان خود به جای نیاورد و باعث خجالت وی و شخص من شد. آن خاطره مربوط میشود به دوران نیابت سلطنت لرد کرزن در هندوستان. آن‌روز بخصوص من و دیگر افراد با نفوذ محلی و کشوری به مناسبت دیدار شاهزاده افغانستان از هندوستان دعوت داشتیم. لرد کرزن در منزل مجلل خود در محله معروف هکوود ضیافت نهاری برپا نمود و من سر میز درست روبه روی شهزاده افغان نشسته بودم و تمامی وقایع را از نزدیک شاهد بودم. به هنگام سرو اردور سوپی آوردند که در آن از مشروب شری استفاده شده بود. شهزاده با میل تمام قاشق را برداشت که از آن سوپ خوش بو تناول نماید که با هشدار ملازمش که به وی توضیح داد در سوپ شری ریخته اند با تأسف قاشق را به کناری نهاد و منتظر غذا ی اصلی‌ ماند. خوشبختانه غذا ی اصلی‌ ماهی‌بود  که شاهزاده گرسنه با میل تمام آنرا بلعید. من و شاهزاده افغان همچنان شاهد رد شدن غذا ی خوش آب و رنگ دیگری بودیم که از ژامبون تهیه شده بود. هنگام آوردن سالاد که از سبزیجات مختلف و با آراستگی خاص سر آشپز درست شده بود متوجه شدم که تکه هایی از چربی‌ خوک، بیکن، به روی آن پاشیده اند. شهزاده به من نگاهی‌ کرد و دید من هم آن سالاد را ردّ کردم. توضیح دادم و او نیز چنگالش را به کناری نهاد و منتظر دسر شدیم. دسر نیز چیزی نبود به جز بستنی مخصوص سر آشپز که در آن‌ نیز از مشروبی‌ شیرین استفاده شده بود. خلاصه اینکه من و شهزاده افغان و دیگر میهمانان مسلمان از سر آن سفره نیمه گرسنه بر خواستیم و من این نکته مهم را برای سر آشپز در پیغامی یادآور شدم. از لرد کرزن که هم در مصر و هم در هند سالیان سال به عنوان نایب ملکه خدمت میکرد این کار باعث تعجب و خجالت بود.‌ای کاش او نیز رعایت آداب و رسوم و محدودیت‌های مذهبی‌ میهمانانش را مانند پادشاه ادوارد در مد نظر میداشت.

میبایستی اعتراف نمایم که خود من نیز بر حسب حادثه از میهمانانم از بابت غذای مخالف رسم و اجازه دینی خجالت زده شده ام، ولی‌ همان یکبار. خوب به یاد دارم که در بمبئی – در کلوپ ویلینگتن میزبان تعدادی از مهارجه‌های متنفذ در امور هندوستان بودم و میدانستم که هندویان گوشت گاو مصرف نمیکنند. من این مهم را با سر آشپز در میان گذاردم که مبادا در تمامی مراحل سرو اغذیه گوشت گاو به کار رفته باشد. سر آشپز کلوپ که یک فرد پارسی می‌بود به من اطمینان خاطر داد که مراعات این لازمه را در پذیرایی از میهمانان هندی به عمل آورد و با کلمات مطمن این را به من قول داد که: “خاطر عالیجناب آسوده باشد از گوشت گاو به هیچ وجه من الوجوه استفاده نخواهم نمود.” هنگام پذیرایی رسید و غذای اصل سرو شد و هنگامی که سر پوش‌ها را از روی پشقاب‌ها بر میداشتند در نهایت تعجب و وحشت من و دیگر مدعوین متوجه شد‌یم که خوراک زبان گاو میباشد. غذا را پس فرستادم و با عذر خواهی فراوان به میهمانان توضیح دادم که آشپز بر خلاف توصیه‌های من این غذا را آماده کرده. هنگامی که آشپز را خواستم و دلیل آن نافرمانی را جویا شدم در پاسخ اظهار داشت که همچنان به عهدش وفادار مانده و “گوشت” گاو سرو نکرده!! آنها “زبان” گاو بودند !! خوب این سو تفاهم بسیار مرا نزد میهمانان شرمنده نمود. آن آشپز را من همچنان در خدمت منزل نگاه داشتم با اینکه مصرانه همچنان به ادعایش معتقد بود که زبان گاو گوشت نیست!! او که از پارسیان زرتشتی زاده هند می‌بود از نیاکان ایرانیتبار می‌بود که قرن هاست به هندوستان مهاجرت نموده اند به این سبب من این پافشاری او را نادیده می‌گرفتم.

اصولا هرنوع احتضار در مورد تغذیه که از کودکی به فرد تحمیل میشود  پشت بندش عقاید محکم مذهبیست که طی‌ قرن‌ها به ما رسیده و از نیاکان ما سینه به سینه و از کتاب آسمانی نقل و توصیه شده. بسیاری نافرمانی از قواعد مذهبی‌ خود را با غضب و خشم الهی توام مینمایند ولی‌ من احترام به بزرگان و اجداد را عامل عمده میدانم. خداوند بخشنده و مهربان است.

به خاطر میاورم شبی‌ در اروپا به یک ضیافت شام دعوت داشتم که به افتخار صاحب اختیاران هندو که برای بازدید رسمی‌ آنجا بودند بر پا شده بود. صاحب میهمانی و سر آشپز غافل از این عقیده محکم هندویان به روی گاو و تقدّس آن حیوان دست به عملی‌ بس تنفر آمیز زدند بدون آنکه از این کار خود آگاه بوده باشند. من هم تا آن روز ندیده بودم کله ی گوساله‌ای را درسته پخته به همان شکل به روی میز بیاورند. مدعوین هندو ابتدا با ناباوری و سپس با وحشت به حال تشنج و تاثر عمیقی دچار گردیده یک نفر حتی تعادلش را از دست داد و تقریبا از حال رفت. چند روز بعد آن شخص را در محفل دیگری دیدم و ضمن ابراز تأسف از واقعه آن‌شب پرسیدم چرا آنگونه متاثر شدی که داشتی از حال می‌رفتی؟ پاسخ داد دیدن آن سر گوساله برای من مانند دیدن سر یک بچه آدمیزاد بود که بر سر میز آوردند. وی سپس مرا با سوالی غافلگیر ساخت: “به شما چه احساسی‌ دست خواهد داد هرگاه سر کودکی را از آشپزخانه بیاورند و با سبزیجات و دکورهای رنگارنگ به سر میز شام شما بیاورند؟” هیچ جوابی آماده این سوال نداشتم. روزی از یک دوست براهما‌یی که مدرس کمبریج می‌بود و طبق قواعد خانوادگی از محصولات حیوانی‌ فقط از شیر استفاده مینمود پرسیدم که آیا تا به حال به فکر ترک عادت و شکستن عهدش شده؟ او پس از یک مکث طولانی‌ای ابراز جواب داد “هرگاه تو هم در خانوار معتقد به گیاهخواری و بر حذر از گوشت حیوانات و ماهی‌ و تخم مرغ‌ بوده باشی‌ حتی از دیدن و استنشاق بوی آن اغذیه تو را بد حال می‌کند چه رسد به آنکه از آنها تناول نمایی.” ا.

سخن به درازا کشید در صورتیکه داشتم از لندن و زندگی‌ در این شهر رنگارنگ و پر از شوق و تجمل می‌گفتم. بلی از کلوپ‌های پر هیاهو و نورانی تا میادین اسب دوانی سر سبز و خرم تا کلوپ‌های مجلل شبانه پر شوراحیانا شبی‌ در اپرا و پس از آن‌ سری به مارلبرو زدن و با پرنس ولز گپ زدن‌ها همه و همه در ذهن من نقش بسته اند.

پرنس ولز عادت داشت اغلب آخر شب سری به کلوپ بزند و یک جین و آب داغ با لیمو ی دیگر بنوشد. این مشروب مورد علاقه پرنس بود. گاه این گپ زدن‌ها تاه دمدمه صبحگاهی به درازا مینجامید به خصوص اگر میهمانی نیز به ما میپیوست. میهمانانی از جامعه روشنفکر و علوم. از پزشکان متخصص و معروف. میهمانانی نظیر لرد لیستر که از پزشکان جراح به نام می‌بود و من از طریق دوست دیرینم پروفسور هافکین که در بمبئی تدریس مینمودند آشنا گردیدم. همینطور شخصیت‌های علم فیزیک نظیر لرد کلوین که به من ابراز میداشت پرواز آدمیزاد در ماشینی سنگین تر از هوا غیر ممکن است ولی‌ دیدیم که عکس آن‌ ثابت گردید و لرد کلوین را تعجب‌زده نمود. به وی گفتم غیر ممکن غیر ممکن است. آهٔ بلی داشت یادم میرفت، منزل بارونت بوردت کوت و شب‌های اسطوره‌ای که بر پا میداشت و جمعی‌ از متفکرین و برگزیده گان مذهبی‌ اغلب در آن مجالس شرکت مینمودند.

خانم فلورانس نایتینگل را خو ب به خاطر دارم. آن نرس فداکار که با پرستاری‌هایش در جنگ کریمه زبانزد خاص و عام شد. از او به عنوان بنیانگذار حرفه پرستاری یاد میشود. فکر می‌کنم فلورانس نایتینگل و بارونت بوردت کوت و البته ملکه ویکتوریا در آن زمان برجسته‌ترین سه‌ زن جهان می‌بودند. من در حین ملاقات‌هایم با ایشان توانستم علاقه شخصی‌ آن بانوی نیکوکار را به سمت دیار زادگاهم و فقر عموم سکنه‌ آن شبه قاره بزرگ راهنما شوم.  ما اغلب در تهیه عرض حال‌های امدادی پزشکی‌ و حتی اداره انگلیس‌ها در هند نوشته به مقامات لازم فرستادیم. بسیاری از تقاضاهای ایشان در هند پذیرفته شد. هیچ نایب سلطانه جدیدی جرأت نداشت قبل از دیدار از خانم نایتینگل از خاک انگلستان خارج شود و عازم مأموریتش در هند شود. این بود حد و اندازه تسلط آن بانو در امور هند.

خانم یا درست تر بگویم دوشیزه نایتینگل (چون از قرار هیچوقت شوهری اختیار نکرده بودند) تا آنجا که به یاد میاورم همچنان در همان محله پارک لین منزل داشتند و من اغلب اوقات که در لندن بودم به منزل ایشان و بنا به اقتضای کاری میرفتم به خصوص هنگامی که نقش وی در امور اداری انگلستان در هند از برنامه‌های گسترده پزشکی‌ و بهداشتی فراتر رفته به دخالت در امور فرماندهی و لشگری نیز به سر انجامید. حتی کار به جائی کشید که محل‌های پادگان‌های جدید را  توصیه میکرد که در کنار آن پادگان‌ها به خدمات بهداشتی مردم بومی با تأثیر بیشتری رسیدگی شود. من جوان و فلورانس نایتینگل سالخورده تا مدتهای مدید دوست و هم کار بودیم. به یاد دارم بعد از اولین دیدار من با فلورانس نایتینگل نویسنده شوخ طبع ولی‌ نا آگاه از تاریخ، لیتون سترکی در کتاب معروفش، ” برجستگان دوران ویکتریایی” چند سطری با کم لطفی‌ در مورد اولین دیدار من از فلورانس نایتینگل نوشت او کاریکاتوری هم از دیدار آقا خان جوان و دوشیزه فلورانس نایتینگل به چاپ رسانیده بود. سترکی دیگر در مورد دوستی‌ پایداری که پس از آن ملاقات بین من و و فلورانس نایتینگل بوجود آمد ننوشت. او هیچوقت فکر نمیکرد که من و بانو فلورانس نایتینگل تا چه اندازه دوستی‌ پایداری خواهیم داشت. ا

حتی به یاد میاورم در آن ملاقات نخست و در حضور آقای سترکی ازفلورانس نایتینگل و حضار نظرشان را در مورد بشر دوران صنعتی و ارتباطش با خدایش خواستم. سوال نمودم که آیا حال که در عصر انقلاب صنعتی هستیم و ماشین بخار تحولی‌ عمده در زندگی‌ بشر به وجود آورده و موتور‌های تحریقی که صنعت نو بنیادیست و شناخت اتم و دیگر پدیده‌های این دوران آیا ما را به خدا نزدیکتر می‌کند یا از او دور میسازد؟ سترسکی با جوابی کوتاه و بی‌مزه خواست حضار را بخنداند، دلقکی که اوست، ولی‌ خانم فلورانس جوابی بس منطقی‌ و وسیع دادند که حضار را به خصوص من جوان را متقاعد نمود. سترکی هم ساکت گوش فرا میداد.

چه درس‌ها که از آن بانوی نیکوکار و در عین حال قدرتمند نیاموختم من همواره تحت تأثیر صدای نرم ولی‌ مصمم آن بانو قرار می‌گرفتم. صحبت‌های او می‌توانست به درازا بکشد بی‌ آنکه لغزشی در تلفظ الفاظ داشته باشد. فلورانس نایتینگل از فنّ سخنوری به خوبی‌ آگاه می‌بود. روانش شاد.

آن تابستان من با شخصیت دیگری نیز آشنا شدم که از صاحب اختیاران عمده و افسران مدبّر ارتش بریتاتیا می‌بود به نام کامل فیلد مارشال لرد ولسلی. خوب به یاد دارم در ضیافت صبحانه سرّ آلفرد لایل با ایشان آشنا گردیدم همینطور با نویسنده لیبرال لنرد کورتنی که بعد‌ها به لقب لرد نیز مفتخر گردید. و آقای پال، تاریخدان و روزنامه نویس، نیز حضور داشتند. شخصی‌ نام گلدستن را آورد و همان کافی‌ بود که مارشال‌ وولسلی مانند یک مسلسل رگبار کلمات نا زیبا و حتی‌ در بعضی‌ مواقع  صفات زشت در توصیف وی ابراز داشته تنفرش را نسبت به نخست وزیر معروف ملکه ویکتوریا نثارش کرد که البته در اینکه در زمان گلدستن از آبرو و حیثیت امپراطوری بریتانیا ی کبیر در اروپا کاست و درد سر‌های سودان را باعث شد شکی‌ نیست ولی‌ حضار گرد میز صبحانه انتظار چنین سخنان تندی را در آن صبحگاه زیبا نداشتند.

1271754717 william-e.-gladstone.jpgهنگامی که نخست وزیر شهیر، گلدستن در گذشت نیمی از جمعیت انگلستان با احترام از او یاد کردند و نیم دیگر، که اغلب از جامه محافظه کاران و کارگری و اصناف بودند،  بدون هیچگونه قدر شناسی‌ و حتی با انزجار از او سخن می‌گفتند. به همین دلیل من از کوره در رفتن مارشال‌ وولسلی را سر میز صبحانه غیر عادی نیافتم. وی حتی مرگ ژنرال گوردن را باعث شده بود که در میان ارتشیان از احترام بالایی بر خوردار می‌بود. گلدستن نه تنها محبوبیتش را در قوای نظامی از دست داده بود بلکه احزاب کارگر و محافظه کار به خصوص در ولز نیز از او روی گردان شده بودند و رقیب سیاسی وی، لوید جرج را حمایت مینمودند. در باره لوید جرج بعدا صحبت خواهم کرد.

البته در حلقه لیبرال‌ها به گلدستن طور دیگری مینگریستند. با احترام فراوان به نخست وزیر فقیدشان. منزل لرد سپنسر میهمان بودم که از دوستان نزدیک گلدستن می‌بود و عضو کابینه او. وی مرا به خانه‌ای که آن را برای نمایش محصولاتً کشاورزی و گل بر پا کرده بود برد و گیاهانش را با مباهات نشانم داد و از آنها به درازا صحبت نمود. از دیگر موضوعی‌ که لرد سپنسر با من به درازا و با جدیت تمام صحبت نمود سیاست نا درست انگلستان در مقابل ایرلند بود. او معتقد می‌بود که ایرلند باید در امور دولت خود اختیار کّل داشته باشد و از اینکه فرصت مناسب آشتی‌ و دوستی‌ با آن جزیره‌ همسایه را در ۱۸۸۶ از دست داده بودند به شدت افسوس میخورد. لرد سپنسر پیشبینی‌ مقاومت خشن مردم ایرلند و تظاهرات خونین آنان را کرده بود که بالاخره به جدائی ایرلند خواهد انجامید و سر خوردگی امپراطوری بریتانیا را باعث خواهد گردید.

 در هندوستان این برخورد با ایرلند با دقت هرچه تمام‌تر دنبال میشد. همه مشتاق بودند بدانند که آیا برای آن کشور اروپای ممکن است که از زیر یوغ بریتانیا به در آیند؟ این اوضاع می‌توانست نه تنها هندوستان را بلکه دیگر ممالک تحت قیمومه بریتانیا را شامل شود و هرگونه لغزش انگلستان در بحران ایرلند میتوانست به از دست دادن اقلیم‌های دیگری بیانجامد. خلاصه آن تابستان ۱۸۹۸ در انگلستان برای من یک تجربه گرانبها بود که هر روز آنرا به یاد دارم.

آن تابستان من به اسکاتلند نیز سفر کردم و سپس بقیه تور اروپا را ادامه دادم. بار دگر به پاریس، و بعد به ژنو و لوزان، سپس به ایتالیا و اتریش. در وین که همچنان پایتخت یک امپراطوری عظیم می‌بود به اپرا‌ها و تئاتر‌ها و به تماشای ارکستر سمفونی رفتم که از هر دقیقه آن دیدار‌ها لذت بردم. بلی تابستان ۱۸۹۸ می‌توانست از هر لحاظ تکمیل بوده باشد اگر خبر جانگدازی از دیارم نمیرسید. خبر کشته شدن هاشم شاه که پدرش نیم برادر من می‌بود به دست خدمتکارش. این قتل بر خلاف قتل دو عزیزی که دو سال پیش از آن‌ در جدده اتفاق افتاد تحریک مذهبی‌ نبود و صرفاً یک تصفیه حساب شخصی‌ و احساسات آن خدمتکار نمک نشناس می‌بود. خبر مرگ هاشم شاه من را بسیار غمگین ساخت. یک بار دیگر فامیل من با بی‌ قانونی مخصوص آن دیار دست به گریبان بود.

پایان بخش سه

بخش چهار

پا به مردانگی گذاردن

پادشاهان، دیپلمات‌ها و سیاست مداران

تجربه من در اروپا به خصوص لندن افق‌های وسیع‌تری را برآیم نماینگر شد و پای من را در دنیای سیاست باز نمود. دیری نپأیده بود از ورود من به انگلستان که با سرّ ویلیام وارنر اشنا شدم. او رئیس بخش سیاسی دفتر هند می‌بود. بخش سیاسی دفتر هند ساختار اداری امور هندوستان را تشکیل میداد به خصوص امور محرمانه را. همینطور از طریق آشنائی با صاحب اصطبلها و میادین اسب دوانی عمده در انگلستان، سر جی بی‌ میپل که صاحب اسباب و مبلمان سازی به همان نام نیز می‌بود با دامادش بارون فون اکردستین آشنا گردیدم. بارون در غیاب سفیر آلمان که از بیماری رنج می‌برد به جای او در سفارت لندن انجام وظیفه میکرد و در حقیقت سفیر مجازی آلمان شناخته شده بود.

‌روابط نزدیک و مداوم با این افراد باعث شدند به اهمیت دیپلماسی پی‌ ببرم. مهار کردن بحران‌ها به چه قیمتی؟ دیپلماسی همیشه بر جنگ ترجیح دارد به خصوص آن دوران که انگلستان از یک ضعف در اداره امور آفریقای جنوبی بر خوردار می‌بود و تنفر نسبت به اتبأ ی انگلیس و سیاست استعماری بریتانیا ی کبیر انگلستان که مردمش را مانند جزیره اش منزوی از بقیه جامعه دنیا ساخته بود. حتی در اروپا احساسات ضدّ استعماری با ضدّ انگلیسی هم گام شده بود. در کابینه لرد سلیزبوری سخنگو و منتقد عمده در سیاسات استعماری بریتانیا شخصی‌ نبود به جز ژوزف چمبرلین، که تجربه‌های ارزشمند در استعمارات میداشت. یک شخص واقع بین که اگر از بعضی‌ از ایده‌های امپریالیستی او بگذریم آینده مبهمی را در سیاسات خارجه بریتانیا پیشبینی‌ می‌کند و خواهان راه حل دیپلماتیک میباشد. به خصوص آن روز‌ها با امپراطوری آلمان که رقیبی برای انگلستان در آفریقا شده و از قدرت کافی‌ برای حفظ منافعش در آفریقا برخوردار میبود. در بیوگرافی رسمی‌ چمبرلین به سعی‌ و کوشش‌هایش برای بر قراری یک نهاد آنگلو‌ژرمن به کرات اشاره و در بخش‌های مختلف نوشته شده.

من این را به چشم خود در محافل لندن میدیدم و به گوش خویش می‌شنیدم که انگلستان از هیچ کوششی برای بر قراری راه حل مصالحه آمیز و دیپلماتیک اختلاف‌ها با آلمان فرو گذاری نکرد. اگر این سرسختی و یک دندگی نمایندگان آلمان نبود بسیاری از مسائل حل شده بود. پرنس فون بللو و ‌هر فون هلستین را من اشخاصی‌ بس یک دنده یافتم و این نظر را به دوست جدیدم بارون اکردستین یاد آور شدم که به آنها ابلاغ دارد. سرنوشت دو کشور به دست دو نفر لجوج و یک دنده که از  برای ملّتشان تصمیم میگیرند.

حتی بارون فون اکردستین از این مذاکرات و یک دندگی دو فرستاده قیصر آلمان غمگین و خجالت زده بود. من شاهد تقاضای خاضعانه انگلستان در بر قراری دوستی‌ و تفهیم منافع مشترک با آلمان در آفریقا و جهان بودم. به جرأت میتوانم ادعا نمایم هرگاه هر دو کشور به نصایح و اندرز‌های درج شده در کتاب چمبرلین توجه و علاقه‌ای نشان میدادند وضعیت دنیای قرن بیستم به کّل طور دیگری می‌بود. هرگاه به حرف‌های چمبرلین گوش فرا میدادند دنیا می‌توانست از دو جنگ مخرب جهانی‌ در امان بوده باشد. این یک دندگی و سماجت و تحکیم خود از خصأص آلمانی هاست که برایشان و برای دنیا گران تمام شده.

سالیان بعد سرنوشت آن دو فرستاده لجوج را بهتر شناسانید. چه پرنس فون بللو و ‌ چه  هر فون هلستین به مقام‌های شامخ در دوران خدمتشان نرسیدند.  آندو که به شدت سعی‌ بر تقلید از دولتمردی مرشدشان بیزمارک کبیر که اتفاقا در همان تابستان ۱۸۹۸ فوت نمود داشتند هیچگاه نتوانستند به تیز هوشی و سیاستمداری آن رهبر آلمانی که در سه‌ دهه آخر قرن نوزدهم یک تنه آلمان و ولایاتش را متحد کرد برسانند.  سالها بعد من دیداری با لرد رنل که بعد‌ها شد سر رنل، که مدتها سفیر انگلستان در رم می‌بود،  داشتم. سر رنل به من اظهار داشت که هلستین را در رم ملاقات نموده بود که دوران بازنشستگیش را میگذرانید. از او پرسیده بود که آیا اکنون در مورد پیشنهادات و مذاکرات ۱۸۹۸ چه فکر می‌کند؟ “او پس از مدتی‌ مکث اذعان داشت که اشتباه بزرگی را مرتکب شده و از آن برخوردها با نمایندگان انگلیس تاسف خورد.” سر رنل سخنش را با من با این جمله پایان داد: “ولی‌ چه فایده، دنیا در جنگ جهانی‌ گرفتار گردید.”. ا

 من در اینجا به ذکر خاطرات در سفر اروپا خاتمه می‌دهم و به ادامه سفر می‌پردازم که در آفریقا بود. بلی من از اروپا به آفریقا عزیمت نمودم که قصد از این سفر به زحمت در کلمه “تعطیلات” خلاصه میشد. چه بیشتر رسیدگی به امور اسماعیلیان ساکن آفریقا به خصوص ساحل شرقی‌ آن قاره سیاه می‌بود و حتی حل اختلافاتی میان جوامع اسماعیلی پراکنده در شرق آفریقا. البته میبایستی به اینکه جوامع اسماعیلی در آفریقا از پیشرفت و رشد سالم و با احترامی بر خوردار بودند تأکید و حتی مباهات نمایم ولی‌ همواره با اینکه سعی‌ بر آن‌ میرود که از اختلافات اقوام مختلف اسماعیلی که همگی‌ برای یک آرمان به اینجا آمده‌اند – کار، و خدمت به کشور میزبانشان، باز هم شرأیطی وجود شخصیت رهبری را ایجاب مینمود و رفع اختلافات به احترام آقا خان همیشه آخرین کلید صلح بوده. بلی برای این بود که من عازم آفریقا شدم.

ساحل شرق آفریقا به سرعت از توجه جهانی‌ رو به گسترش نهاده بود به خصوص سالهای بعد از دوران استعماری آن ناحیه از جهان به شدت به پر کردن خلأ به وجود آمده توسط مستشاران و صاحب اختیاران اروپأیی که به مملکتشان باز گشته بودند نیازمند شد. چندین کشور اروپأیی در نوار ساحلی جنب دریای سرخ که هزاران میل میشد به استعمار آن منطقه زر خیز مشغول می‌بودند که پس از سالها مجبور به ترک و به رسمیت شناختن دول نو بنیاد محلی شدند. این تقلا‌های بومیان و تشنج‌هایشان با صاحبان عمده اروپایی گاه منجر به جنگ‌های کوتاه و بلند کشیده میشد. در همان سالها جنگی میان ابیسینیا، تنها دولت شناخته شده بومی آفریقایئ در آن منطقه، با ایتالیائی ها به وقوع پیوست که اخبار ۱۸۹۶ را تحت الشعاع قرار داده بود. آن جنگ خونین بالاخره به پیروزی بومیان انجامید.

بلی در آن سال حاکم ابیسینیا شخصی‌ به نام رئیس مکنن می‌بود که جانشین نهایی امپراطور منلیک شد. به سرکردگی او بومیان جنگجو سربازان ارتش ایتالیا را شکست داده و به سی‌ سال حاکمیت مطلق ایتالیایان پایان دادند. در آن سال حاکم ابیسینیا شخصی‌ به نام رئیس مکنن می‌بود که جانشین نهایی امپراطور منلیک شد. به سرکردگی او در منطقه “ادعوا” بومیان جنگجو سربازان ارتش ایتالیا را شکست داده و به سی‌ سال حاکمیت مطلق ایتالیایان پایان دادند. انگلیسی‌ها سیاست مصالحه آمیز را در پیش گرفتند و با سلطان زنزبار قرداد دو جانبه‌ای به امضأ رسانیدند که به پروتکل آفریقای شرقی‌ معروف گشت. این قرارداد شامل حضور صلح جویانه سفید پوستانی که به اختیار یا با تولد در آن دیار و با حسن نیت مایل به کار و زندگی‌ می‌بودند میشد که به سرزمین سفید معروف شد. افرادی مانند لرد دلامر باعث و بانی‌ این اقدام بودند که سفید پوستان حق اقامت در آفریقا را داشته باشند و جوامع خود را دارا باشند.

به طرف جنوب که می‌رفتی به قلمرو آلمانی‌ها می‌رسیدی که از دارلسلام شروع میشد و تمامی ایالتی را به نام تانزنیا در بر میگرفت. بیشترکه به طرف جنوب می‌رفتی به قلمرو پرتغالی‌ها می‌رسیدی که آنها هم پرچم خود را در آن منطقه به ا‌هتزاز در آورده بودند. البته از حق نگذریم پرتغالی‌ها اولین پیشگامانی بودند که جنوب شرقی‌ آفریقا را تحت حمایه دولت خود نامیدند که بر میگردد به دوران اکتشافات قرن پیش. همچنین جمیسن و پیروانش در آن سرزمین کشور رودزیا را بنیان نهادند.بیشتر به جنوب می‌رفتی انگلیسی‌ها و قبیله عمده بور در جنگ و مصاف بلند مدتی‌ می‌بودند که به جنگ آفریقای جنوبی معروف گشت. در هر حال اولین مسافرت من به آفریقا در سال ۱۸۹۹ با خوشبینی اقتصادی آینده فرا استعماری هم گام بود. زمان ثابت نمود که اتبأع اسماعیلی من از نمونه‌های بارز کار، کوشش، و بهسازی دیار خود بوده زبانزد و الگوی دیگر مهاجرین بودند

زنزباری که من برای اولین بار میدیدم سرزمینی بود با فرهنگ عرب و سلطانی که دیگر قدرت مطلق را در اختیار نداشت و با مشاورت افسران و کارکنان انگلیسی به اداره امور مملکتی می‌پرداخت. در آن سال، ۱۸۹۹، من نه تنها اولین دیدارم را از آن سرزمین به انجام میرسانیدم بلکه در راه حل اختلافی‌ میان جامعه اسماعیلی و سرکردگان حکومتی نیز میبایستی نقش میانجی را بازی می‌کردم. اختلاف بر سر زمین ساحلی وسیعی می‌بود که قیمت آن‌ در بازار بورس زمین و املاک بسیار بالا رفته و دولت زنزبار میخواست آن را از دست اسماعیلیان به در آرد در حالیکه سالیانی بود که آن زمین مقبره اسماعیلیان بوده و سخت بود دست بر داشتن از بقایای عزیزان و بزرگان ‌قومی که در آن گورستان دفن گردیده بودند. خوشبختانه وجود من مثمر ثمر قرار گرفت و توافقی میان حاکمین زنزبار و جامعه اسماعیلی به انجام رسید که تا به امروز محترم شناخته میشود. کارکنان انگلیسی نیز همواره پس از آن میانجیگری  از حقوق به حق مردم من در آفریقا حمایت و آنان را محترم میشمارند.

در دارلسّلام نیز دچار مشکلی‌ شبیه همان مشکل زمین بودم ولی‌ اینبار میان پیروانم و افسران و کارکنان آلمانی.باز با همان رفتار و اخلاق تند و سر سخت آلمانی‌ها رو برو می‌شدم. باز هم با سماجت آلمانی‌ها روبه رو میشدم که بر سر انحصارات تجاری می‌بود. آلمانی‌ها نیز تا حدی زرنگی کرده اتهامات بی‌مورد دیگری را نیز به اتباع من می‌زدند مانند قاچاق اسلحه و کمک‌های مخفی‌ به نیرو‌های آزادیخواه. البته بر همه واضح و مبرهن بود که این اتهامات جانبی همگی‌ به قصد پیش بردن مقاصد اصلی‌ آلمانی‌ها می‌بود که به حمد الله توانستم از عهده ا‌ش برآیم و بار دیگر ملاحظه مقام و احترام رهبری قوم اسماعیلی را به جای آورده به توافق برسند. هنگام ترک من از دارلسّلام مانند زنزبار اطمینان خاطر از به رسمیت شناختن مفاد عهد نامه‌ها و اتباع من تا سالیان سال به من داده شد و من با خاطری مطمن آن دیار را ترک نمودم.

از آفریقای شرقی‌ من دوباره‌ای عازم اروپا شدم ولی‌ برای مدت کوتاهی که از آنجا با کشتی‌ به طرف خانه‌ام در هند بروم. در راه به هند من از مصر دیداری داشتم که برای اولین بار آن کشور باستانی و با اهمیت را از نزدیک میدیدم. آنهائی که از مصر دیدن نکرده اند شاید نتوانند احساس من راا هنگام دیدن آثار باستانی و عجائب مصر را کاملا درک نمایند. بلی آن طلسم مصر و رود نیل من را نیز در بر گرفته بود. مسر در آن روز‌های زیبای اوأیل زمستان در کنج قالب من جای خودش راا گرفت و تار آخر عمر همواره با علاقه و اشتیاق آن کشور عجایب را به یاد داشتم و از آن دیار بار‌ها دیدن کردم..

یک اصالت و خاصیت به خصوصی در مصر وجود دارد که آدمی‌ را خیلی‌ زود مفتون و مبهوت خویش میسازد. آن آسمان تا بی‌نهایت باز، عظمت غروبش، و ستارگان درخشانش و آن سابقه چندین هزار ساله تمدن و توانایی و زندگی‌ کنار رود پر عظمت نیل، همه و همه فرد بازدید کننده را مبهوت و شیفته آن دیار میسازد.

البته واضح است که مسافرت‌های من به مصر فقط جنبه به اصطلاح توریستی نداشته و من به امور اسماعیلیان ساکن مصر که از بزرگترین جوامع اسماعیلی در دنیا میباشد نیز میبایستی رسیدگی نموده به برنامه‌ها و احیانا اختلافات محلی پرداخته و با سران محلی و پیران قومم نیز دیدار داشته باشم. آنها به دیدار من به هند میامدند و من خود راموظف میدانم که دیدار‌ها را پس بده ام. از سوریه و مصر من میهمانان بسیاری را پذیرفته پذیرایی مینمودم. دیدار هایی که سرنوشت ‌قوم اسماعیلیه در در اقسا نقاط این کره خاکی تعیین مینمود و به شکر خدا عملکرد‌های مثبت، چه در خدمات و چه در بازرگانی و صنعت به همراه داشتند. من مردمم را دوست دارم. من تمامی بنی‌ بشر را دوست میدارم. هیچ خوشی ای بالا تر از گرفتن دست کودک نیازمندی نیست. مادر و فرزندان گرسنه که اغلب شوهر‌هایشان رادر جنگ‌های احمقانه محلی از دست داده اند. حال میخواهند مسلمان باشند یا خیر. فرقی‌ نمیکند. گرسنه ایمان ندارد.

در اولین سفرم به مصر من از مرکز اسلام شناسی‌ دانشگاه الزهرا نیز دیدن کردم. این مرکز شد مرکز روشن فکری اسلامی و بیداری علیه استعمار گران ‌اروپایی به خصوص انگلیسی که در مصر از مرکزیت عمده بر خوردار می‌بودند. متوجه بودم که جنگ‌های جنوب به خصوص در سودان توسط لرد کیچنر و بر علیه خلیفه و مریدانش که همه را قتل عام کرده به کلّ آبرو و حیثیت امپراتوری بریتانیای کبیر را از ذهن ساکنین آن دیار استعمار زده برده بود که البته بر میگردد به هنگامی که مهدی سودان بر نیرو‌های ملکه ویکتوریا فائق آمد و ژنرال فرمانده با نیزه یکی‌ از پیروان شورشی مهدی کشته شد که شرح مشروح آن‌ و متاثر شدن ملکه پس از دریافت تلگرام کمک و نرسیدن به موقع کمک خود مثنوی صد من کاغذ میشود.آن دوران دوران خوبی‌ برای انگلیسیان به نظرم نمی‌آمد.

رقابت میان فرانسویان و انگلیسیان در مصر از دیر باز وجود میداشته و فرانسویان از اینکه بار دگر قادر به باز پس گرفتن قدرت خود در آن منطقه بسیار مهم به خصوص از لحاظ سوق الجیشی شوند خوشبین بودند. آنها خدیو اسماعیلی را نیز حمایت مینمودند و حامی‌ مردم خواهان باز گشت خدیو می‌بودند. اصولا دو نوع جامعه در مصر به وجود آمده بود. یک جامعه متعلق به اسلام خالص و حتی واپس گرا که توسط امام و خلیفه به خصوص در آن‌ زمان توسط مهدی سودان راهبری میشد و دیگر جامعه مدرن مصر که اغلب یا به سمت فرانسویان و یا انگلیسیان گرایش میداشتند و در هر دو حالت با آوردن صنعت قرن جدید و استفاده از دانش اروپاییان را از لازمه‌های عمده مردم می‌دانستند. چه گونه میتوان تمدن مدرن اروپا را ندیده گرفت. این بزرگترین خود فریبی ایست که برخی‌ از مردم دیار‌های دوردست به شهر‌های عمده به آن مبتلا هستند و راه و روش نیاکان را به سختی چسبیده اند. اسلام هیچوقت مخالف پیشرفت علم نبوده و نخواهد بود.

من در آن دیدار به دیدن لرد کرومر رفتم. ایشان نیابت سلطانه و بالا‌ترین مقام دولتی و لشگری در مصر بودند. او بسیار نگران قدرتش می‌بود. از من چاره میخواست. او شخصی‌ مانند سر سید احمد خان را پیشنهاد داد که اسلام را به قرن بیستم هدایت نماید. من با سر سید احمد خان و دوست و همکارش نواب محسن الملک در اواخر سال ۱۸۹۶ در دیداری از دانشگاه عالیگره آشنا شده بودم و توانسته بودم با حمایت آنان با حرکت‌های اسلامی هند همگام شوم و نماینده مسلمانان نواحی بمبئی و پونه شوم. من سر سید احمد خان را شخصیتی‌ آزاده و پویا یافتم که صرف نظر از انشعابات اسلام قادر به متحد نمودن تمامی مسلمین هند می‌بود. در این مورد با لرد کرومر کاملا موافق بودم.

  در این راستا به او خاطر نشان ساختم که زمان آن فرا رسیده که انگلیسیان و فرنسویان ساکن مصر به این حقیقت انکار ناشدنی پی‌ ببرند. زمان زمان ارائه استقلال به ملل تحت تسلط اروپاییان است و این انتقال قدرت میبایستی تا حد امکان صلح آمیز باشد. با توسل به زور نمیتوان بر ملتی عاصی و خسته حکومت نمود

در این که مصر و اصولا آفریقا به اقتصاد و تمدن اروپایی همچنان نیازمند بود شکی‌ نیست. یک فرد مشاهده کننده نمیتواند یک طرفه قضاوت کند که هرچه زود تر اروپاییان قاره سیاه و آسیا را ترک کنند. این تعویض قدرت میبایستی با در نظر گرفتن برخورداری از سرمایه و تکنولوژی اروپأیی باشد. آنانی که امروزه به مصر میروند هیچ تصور آن هتل‌های پر تجمل آن دوران مصر و گردشگر‌های متموّل اروپایی به آن سرزمین عجایب باستانی را نمیتوانند به مخیله خود راه دهند. آن شکوه و تجملی که در هتل‌ها و کلوپ‌های قاهره و اسکندریه به چشم میخورد هیچ گاه دیگر به آنجا نیامد. به خصوص بعد از پیدایش گروهی به نام اخوان مسلمین که مانند طأعون بر دنیای سیاست و اقتصاد مصر پنجه افکنده بودند.

در این راستا دیگر خاطره‌ای که از زمان اولین دیدار من مصر به یاد دارم دیدار من از یکی‌ از مفتی‌های مسلمان که از پیروان من نبود می‌بود که از من توسط مستخدمش پذیرایی نمود و یک لیوان شربت در یک سینی به حضورم آورد. هنگام برداشتن لیوان شربت متوجه شدم دست‌های آن خدمتکار بسیار غیر عادی و حتی به نظر وحشتناک می‌بود. او از چند انگشت محروم می‌بود. متوجه شدم مستخدم یک جزامیست که مفتی از برای پذیرایی از من بر گزیده بود. نمیدانستم قصد وی چه بود و از گرفتن لیوان شربت پرهیز نمودم و عذر آوردم که تشنه‌ نیستم ولی‌ با اصرار صاحب خانه و با تردید بسیار شربت را نوشیدم

من در آن سفر به تماشای آثار باستانی، اهرام مصر، و دیگر عجایب معظم موجود در آن کشور باستانی پرداخته از موزه معروف قاهره دیدن نمودم.هرگاه از موزه قاهره دیدن کرده باشی‌ شگفتی من و بهت مرا درک میکنی‌. از آثار و اشیأ ذیقیمت باستانی که به چندین هزار سال میرسند. از زیورجات جواهر نشان و طلا‌های عهد عتیق زبان از ستودن آن آثار ناب در عجز است. با اینکه در آن سال هنوز مقبره و آثار توتانخامون توسط لرد کرنرون کشف نشده بود آن موزه وسیع از ارائه اشیا و صنایع دستی‌ باستانی هیچ کم نداشت. تابوت‌های حاوی اجساد مومیأیی شده رامسس دوم با آن صورت باز مانندش که پس از هزاران سال هنوز ترکیب خود را حفظ کرده و دیگر فرّاعنه و تسخیر کنندگان عمده همه و همه میتوانند تمامی دو روز دیدار شما را اشغال نمایند.

من در آن روزها به دعوت صاحب منصبان انگلیسی به کلوپ ورزشی آنان دعوت می‌شدم. متوجه شدم که در کلوپ ورزشی جزیرا، مانند کلوپ‌های کلکته و پونه که اغلب اعضا انگلیسی و از کارکنان شرکت‌های انگلیسی یا افسران هستند به جز تعداد اندکی‌ از دیگر اروپاییان صاحب اختیار افراد محلی را نمی‌پذیرند و به جز خدمه، مصری‌ها اکیداً حق ورود به آن باشگاه گلف و اسب دوانی را نداشتند. فقط تعداد اندکی‌ از ثروتمند‌ترین اشخاص مصری‌ که از اتباع کشورهای اروپای به خصوص انگلستان می‌بودند استثناً اجازه ورود و شرکت در فعالیت‌های باشگاه را دارا می‌بودند. آن یک کلوپ انگلیسی تمام عیار قاهره به حساب میامد.

من دوباره‌ در سال ۱۹۰۰ به اروپا رفتم. آنسال سال نمایشگاه بزرگ پاریس بود و من در آنجا پادشاه پارسیه ، مظفرالدین شاه را ملاقات نمودم. هر دو می‌دانستیم که قوم و خویشیم و از یک آبا و اجدادیم. چه از طرف پدری و چه مادری. البته میبایستی اعتراف نمایم که بر خلاف پدرش که شخصیتی بود مظفرالدین شاه پیر و فرتوت به نظرم آمد و بیمار گونه. البته همیشه از بیماری کلیه در رنج بوده. هرچه پدرش پادشاهی مقتدر و خوشرو می‌بود و در چهل سال فرمان فرمایی خود در ایران ساخت، او با رهبری غلط و تعصبی نا آگاهانه به هدر داد. او که ولایتعهدی را تا سنین بالا میداشت هنگامی به آرزوی خود رسید که پدر تاج دارش را ترور کردند. او خزانه پدرش را با سلیقه تا حدی کودکانه خرج وسائل و بازیچه‌های گوناگون و گران قیمت نمود. از تخم مرغ‌های فبرژه گرفته تا جعبه‌های موزیک مزین به طلا و جواهرات کمیاب تا دیگر وسائل زینتی و شخصی‌ جواهر نشان خلاصه به همه نوع تجملات علاقه‌ای وافر دارد. مظفرالدین شاه با اینکه نشان عالی‌ امپراطوری پارسیه مزین شده با برلیان‌های درشت و و بالا‌ترین القاب پادشاهی پارسیه را به من اعطا نمود ولی‌ من از رفتار‌های کودکانه و خنده آور او به تنگ آمده بودم که مایه خجالت من در پاریس شد. نه‌ یک بار، بلکه دو بار.   ميلادى   1900 غرفه ايران در نمايشگاه جهانى پاريس سال

  خوب به یاد دارم که روزی که از من خواسته شد به خاطر قوم و خویشی پادشاه پارسیه را به تماشای برج ایفل ببرم. هنگامی که با آسانسور از برج بالا میرفتیم چشمتان روز بد نبیند در نیمه‌های راه ناگهان شاه بنا به داد و فریاد کرد که آسانسور را خاموش کرده به زمین برگردیم. و در این کار مانند کودکان بی‌تابی از خود نشان میداد. بار دیگر هنگامی بود به به اتفاق مظفرالدین شاه در  هتل محل اقامتش مادام کوری و شوهرش مایل به نمایش کشف جدیدشان که به نام رادیوم خوانده بودندش میببودند. اتاقی تاریک برای نمایش اشعه و نور آن عنصر لازم می‌بود. از انبار شراب خانه استفاده نمودند و پنجره‌های کوچک آنرا نیز با پرده سیاه پوشانیدند.  خانم و آقای کوری قطعه ای از عنصر رادیوم آورده بودند که در تاریکی اتاق درخشید.  باز هم دیری نگذشت که پادشاه به شدت به اضطراب وحشتناکی دچار شد و در حالیکه از صندلی‌ خود بیرون جسته بود فریاد زنان به دور اتاق تاریک میدوید که میخواهند او را بکشند و این را مرتب تکرار میکرد تا اینکه پرده‌ها را برداشتند و نور به داخل آمد و نمایش متوقف گردید. روزبعد شاه دستور ارائه نشان عالی‌ امپراطوری پارسیه را به هر دوی‌ آن زوج نابغه و دانشمند صادر نمود که برای ایشان فرستاده شد. مادام کوری و همسرش آن دو نشان را پس فرستادند. جای تعجب نیز نیست.

البته برای حفظ انصاف جای ذکر موردی نیز میباشد که آن حمله و تیر اندازی یک آنارشیست به مظفرالدین شاه در ماه اوت همان سال هنگام عبور با کالسکه سر باز در خیابانی در پاریس بود که تیر البته به خطا رفت و شاه جان سالم به در آورد. پس شاید رفتاری که در آن دو محل ذکر شده به نمایش گذارد ناشی‌ از آن نا امنی‌‌ای بود که در پاریس احساس میکرد. به خصوص که پدر خویش را نیز به آنگونه از دست داده بود. شاه هم در اینجا حقی‌ به گردن پاریس و دولت فرانسه دارد برای این سهل انگاری در حفاظت امپراطور پارسیه.

تاریخ شاهد پادشاهان بسیاری بوده که به واسطه میراثی که از پدرانشان  رسیده به قدرترسیده اند که صرفاً دلیل بر تیز هوشی و تبحر آنان نمیباشد و این در مورد خود من نیز صدق می‌کند. این مقام از پدر من به من به میراث رسیده و من نیز مانند بسیاری پادشاهان این مقام را داده خداوندی میدانیم. بلی ولی‌ میبایستی انصافاً از معلومات و هوش و درایت بهتر از متوسط بر خوردار باشی‌. به قول ما فارسی‌ زبانان، از تو حرکت، از خدا برکت. خداومند متعال به تمامی بندگانش هستی‌ و زندگی‌ و هوش و درایت بخشیده. در مورد این پادشاه میبایستی اقرار نمایم نه‌ تنها از معلومات کافی‌ برخوردار نبود بلکه از هوش و درایت متوسط نیز بی‌ بهره می‌بود. همان وجه و تلقین “نیمه خدائی” که در پادشان شرقی‌ وجود دارد در او و رفتار او هویدا می‌بود. نظیر امپراطوران ژاپن که خود را موجودی نیمه خدائی میدانند به طوری که رعایای آنان نیز امپراطورشان را آنطور می‌بینند و حتی میپرستند، به نوعی تنهایی حتی اسارت و در خلوت روز‌های خود را میگذرانند بدون اینکه از دنیای بیرون آگاهی‌ داشته باشند. مظفرالدین شاه بیمار نیز دچار همین توهمات می‌بود ولی‌ رفتارش نشان میداد که مانند پدرش لیاقت سلطنت امپراطوری پارسیه را ندارد.

از پاریس به برلین رفتم. آنجا سر ضیافت نهاری با فون هلستین رو به رو شدم. یکی‌ از دو نفر فرستاده قیصر به انگلستان که قرارداد تفاهمی آنگلو ژرمن را امضائ نکرد و سرسختانه خصومت می‌ورزید. با موهای خاکستری و قامتی مفلوک سر میز نهار از ته دل‌ تناول میکرد و کم سخن گفت. من با قیصر نیز دیداری در پتسدام داشتم. ویلهلم دوم در آن زمان گمان می‌کنم در اوج قدرتش می‌بود. قدرتی‌ که به نحو عجیبی‌ همچنان بر آلمان و کشور‌های تحت حمایه آلمان حکم فرمایی میکرد. به‌‌‌ نظرم شخص مودب و مطلوبی آمد. از قبل به من خاطر نشان شده بود که قیصر از نقصی‌ که در دست و بازوی چپ خود دارد رنجور و به نشان دادن آن‌ در ملأ عام حساس میباشد. مواظب بودم که به بازوی چپ او نگاه نکنم. شنیده بودم که افرادی که برای اولین بار به ملاقات قیصر آلمان میروند به طور ناخود آگاه به سمت چپ او خیره میشوند و من قبل از رسیدن به حضور قیصر بار‌ها با خودم تکرار می‌کردم: “به بازوی چپ قیصر نگاه نکن !” . قیصر وارد سالن شد و با صدای بلند معرفی‌ و خوشامد گفتند. بدون اختیار اولین نقطه از هیکل قیصر که من نگاه کردم، بازوی چپش بود !!! .ا

هنگام رو به رویی با من دست راستش را پیش آورد و دستم را فشرد. آن خورد کننده‌ترین دست فشردنی بود که در زندگی‌ تجربه کرده بودم. به تلافی نقص بازوی چپش قیصر با ورزش‌های متعدد دست راستش را بسیار قوی نموده بود. هنگامی که به شوخی‌ با دیگر حضار در مجلس از آن دست فشردن می‌گفتم به من گفتند که نه تنها با آقایان اینقدر محکم دست می‌دهد بلکه با بانوان نیز همین روش را دارد. شخصی‌ از زبان دوچس تک که بعد‌ها شد مارکینز کمبریج ابراز میداشت که دوچس هنگام دست دادن با قیصر نتوانست از کشیدن آهٔ خود داری کند.

شنیده بودم که در برنامه روزانه اش قیصر ویلهلم روزی بیست دقیقه شمشیر زنی‌ تمرین می‌کند، و بیشتر روز‌ها دو ساعت را به ورزش تنیس روی چمن می‌گذراند. او حتی با یک دست تفنگ را در دست گرفته هدف را میزد. او به شکار علاقمند بود و کمتر شکاری از تیر‌رس او در امان می‌بود. ویلهلم دوم مصمم بود که نقص عضو خود در دست چپ را جبران کرده توان دست راستش را دو چندان سازد. قیصر در بدو تولد و به خاطر بد قرار گرفتن نوزاد هنگام تولد به طوری که اول دست و بازوی چپ او بیرون می‌اید توسط پزشک حاضر که نمیخواست ریسک کرده نوزاد را بدون اکسیژن بگذارد وارث تاج و تخت آلمان را از دست چپ او گرفته به شدت بیرون می‌کشد. بدین ترتیب دست چپ نوزاد از داخل صدمه یافته از رشد موزون محروم میماند.

حال که به ان دوران میاندیشم متوجه میشوم تا آن موقع با پادشاهان، و امپراطوران متعددی دیدار داشته آشنا شدم . در همان سال من دیداری از امپراطوری عثمانی و ملاقات شخصی‌ با سلطان عبدالحمید داشتم. هم در هتل پارا پالاس و هم در کاخ شخصی‌ سلطان، یلدیز. در آن زمان سلطان خلیفه مسلمین اهل تسنن نیز بود و به آن سبب کلّ دنیای سنی اسلام را که اکثریت مسلمانان را تشکیل می‌دهد  تحت رهبری میداشت. سلطان بشدت نگران سؤ قصد به جانش می‌بود به خصوص که دشمنان بسیاری نیز میداشت. او یک سیگاری متداوم بود و اطرافیان من به خوبی بر این امر واقف هستند که من به دود سیگار حساسیت داشته از آن دوری می‌جویم. دیدار من به عنوان امامت شیعه اسماعیلیه و سلطان عبدالحمید، خلیفه مسلمین سنی با Portrait_of_Abdul_Hamid_II_of_the_Ottoman_Empireشک و تردید او همراه بود. چه به محض ورود من به اتاق پذیرایی سلطان و رو به رو شدن با وی درب‌های سالن را بستند و من ماندم و سلطان و یک مترجم. لایه ضخیمی از دود سیگار میان فضای اتاق شناور بود. می‌دانستم که سلطان به زبان‌ عربی‌ و تا حدی به فارسی تسلط دارد و نیازی به رابط نبود. هنگامی که رو به رویش نشستم متوجه جلیقه ضخیم وی زیر کتش شدم که حدس میزنم جلیقه ضدّ گلوله می‌بود به خصوص که متوجه اسلحه کمری وی نیز شدم که از زیر البسه او پیدا بود. نمیدانم آیا سلطان در این اندیشه بود که من به قصد جان وی آنجا رفته بودم؟

سلطان عبدالحمید نیز مانند امپراطوران ژاپنی “نیمخدا” که جلوتر اشاره نمودم در دنیای منزوی خویش به سر می‌برد. او را مردی ضعیف جثه و نحیف یافتم که گونه‌هایش را با سرخاب سرخ نموده ریش و مویهایش را رنگ مشکی‌ خالص کرده بود و با ابرو‌های برداشته شده بیشتر به نظرم شکل و شمایل مسخره‌ای داشت. او دارای فرزندان بسیاری می‌بود و همسران بسیاری در حرم میداشت. مکالمات ما بین من و سلطان عبدالحمید دیری نگذشت که گرم و دوستانه شد به خصوص که به اطلأعش رسانیدم که از کاشغر و سند و ترکستان دیدار کرده‌ام و از حال و احوال مسلمانان غرب چین برایش گفتم. او از غذای هتل اقامت من راضی‌ نبود و دستور داده بود که در حین اقامت من در قسطنطنیه از قصر شخصی‌ خود برآیم غذا‌های مطبوع و لذیذ آشپز خود را بفرستند که همه روزه برآیم به روی میز غذا خوری مهیا میشد. سلطان با من در کاخش غذا صرف نکرد چون شامل مدارج طولانی‌ چشیدن و امتحان غذا توسط آشپز و ملازمان میشد که مبادا به سّم آغشته شده باشند.

از قسطنطنیه به قصد منزل با کشتی‌ به هند عزیمت نمودم. در منزل مشکل عمده‌ای انتظارم را می‌کشید و آن غم و غصه از دست دادن عزیزان نزدیدکی بود که در میان اهالی منزل و اطرافیان تأثیر بسزایی گذارده بود. به خصوص مادر و خاله‌ها را بس متاثر کرده بود. سخت بود باز گردانیدن آرامش به منزل.

پایان بخش چهار

بخش پنج

دوران ادواردی شروع میشود

این عنوان را به این علت انتخاب کردم چون بر همه واضح و مبرهن است که دوران طولانی‌ ملکه ویکتوریا به دوران ویکتوریأی معروف است. در این روزها که از آن می‌گویم دوران فرزند جانشینش ادوارد شروع میشود و پایان دوران پر فراز و نشیب‌ ویکتوریأی را ثبت مینماید.

بلی بگذریم سانحهٔ درد ناکی که مادر و اقوام و دیگر مریدان را به شدت متاثر و حتی متوحش ساخته بود قتل فجیع یکی‌ از اقوام در پونه بود. غم از دست دادن فامیل نزدیک یک طرف و پذیرایی از هزاران نفر میهمان غمخوار و عزادار در جلسات مختلف نیز یک طرف.

با اینکه آشپزخانه‌ها ی منازل آقا خان همواره مشغول پذیرایی از صدها میهمان در روز میباشند در غیاب من در مخارج خانوار سهولت شده برای من و مادرم داشت بسیار گران تمام میشد. ما همیشه مسئول حدود دو هزار نفر بودیم. چه از لحاظ تغذیه، چه تدارک البسه، و دیگر مایحتاج زندگی‌ آن مریدان پیر و از کار افتاده و همینطور بچه‌های خانوار‌های کم بضاعت.

آن زمان بیمه‌ بیکاری و مقرری باز نشستگی که وجود نداشت. اینها همه بسته به میل و رغبت و رأوفت صاحب کار و یا در مورد قوم من رئیس قوم بود که از سربازان پیر و از سر سپردگانی که همواره در سختی با ما بودند حمایت و نگهداری نماید. در مرام من سر سپردگی دو طرفه میباشد.

ولی‌ میبایستی اقرار نمایم که برخی‌ از دریافت کنندگان مقرری دست به اعمال خلاف زده حتی شایع بود که در قتل آن ‌قوم و خویش دست داشته اند. گروهی در داخل مستمری گیران مانند یک لانه زنبور به رسانیدن خسارات و تهدید کردن افراد متعدد می‌بود از جمله خود من. میبایستی با احتیاط عمل می‌کردم. هرگونه عجله در قضاوت و هر عمل حساب نشده می‌توانست برای من و قوم من گران تمام شود.ولی‌ من مصمم بودم که به این اوضاع و نا امنی‌‌ها خاتمه دهم.

پلیس در بمبئی انتظار ورودم را می‌کشید. آنها نگران عکس‌العمل شتاب زده از طرف من و افرادم بودند. مقامات شهری نیز نگران متوقف نمودن تمامی مقرری‌ها بودند که در آن صورت آن افراد و سرنوشتشان به گردن دولت می‌افتادند و وای به آن روز چون نه‌ کسی‌ به آنها می‌رسید و نه به صرف دولت بود که زیر بار مخارج جدیدی برود. در غیر این صورت دسته‌های یاغی و رهزن ایجاد می‌گردید به خصوص که اغلب افراد مستمری گیر من از اقسا نقاط دیگر مانند آفریقا، آسیای مرکزی و افغانستان بودند که ریشه قومی و دلبستگی به هندوستان را نداشتند. از یک عده گرسنه یاغی همه چیز بر می‌اید.

به همین علت بود که هم دولت محلی و هم دفتر هند و هم پلیس همگی‌ با من در رد و بدل اطلاعات و نقشه روی در رویی با آن مسئله اعلام همکاری تام نمودند. حضور فرمانده سر ویلیام لی‌ وارنر در دفتر هند برآیم عتماد به نفس عمده‌ای بود که از پشتیبانی بی‌ دریغ خود من را مطمئن و به من دلگرمی‌ میداد. فرماندار بمبئی، لرد نرثکوت که به تازگی ٔبر کرسی فرماندهی لرد سندهرست جلوس کرده بود نیز برآیم اطمینان بخش می‌بود. بدون حامیانی در این سطح و مقام پیشبرد کار‌های لازم بس دشوارتر مینمود.

من از ابتدا به قدرتمندان و دولتمردان بمبئی خاطر نشان ساختم که مصمم به حل و از میان بردن این گروه یاغیان هستم و ابتدا از راه مسالمه آمیز و حتی با دادن مبالغ یک جای برای افراد یاغی به شرط آنکه به ممالک خود بازگردند. اگر نمیخواهند به دیارشان بر گردند میتوانند به کشور‌های در حال تشکیل و توسعه اطراف خلیج فارس عزیمت نموده همسر و فرزندان خود را به علت بی‌ اطمینانی از سفر یک طرفه مردانشان من شخصاً تحت حمایه خود نگاه میدارم و آموزش و تحصیلات  آنان را تا دانشگاه فراهم میسازم. بسیار مقبول افتاد و افراد یاغی با آن تصمیم من رام شدند و قبول به ترک بمبئی نمودند. البته آن دور شدن ابدی پدر و فرزندان را شامل نمی‌شد چه دیدار و پیوستن آنان در هر محلی خارج از هند و با اجازه مسئولان در داخل هند ولی‌ خارج از محدوده بمبئی و پونه میسّر بود همینطور برای دیدار همسران خویش.

بعد‌ها ثابت گردید که چقدر آن پیشنهاد من موثر واقع گشت نه تنها برای مردانی که اخراج شده بودند و در خارج از هند به کار مشغول بودند بلکه برای فرزندانشان که همگی‌ از تحصیلات مناسب و در صورت تمایل به ادامهٔ آن به دانشگاه‌های خوب به خرج شخص من راه یافتند. چه افراد متخصص در علوم پزشکی‌ و صنایع که من تربیت نکردم. دعای خیر من همواره به همراه آنان بوده. چه استادان و معلمین و دولتمردان آینده که تحت نظر شخص من و ریاست دفتر من به هنودستان و دیگر ممالک نو بنیاد و در حال ترویج کمک نکردند. شعار من، همانطور که در کنفرانس سان فرانسیسکو گفتم فقط سه‌ کلمه است .. علم، علم، و علم.

از میان بردن یاغیان به بهترین وجه ممکنه، یعنی به گونه مسالمت آمیز چندین ماه به طول انجامید و از نتیجه آن بس خوشوقت شدم. کمی‌ پس از فارغ شدن از آن مسأله‌ و در ژانویه ۱۹۰۱ خبر بزرگی دنیا را تکان داد و آن درگذشت ملکه ویکتوریا بود. آن پایان دورانی را در تاریخ ثبت میکرد و برای افرادی که در زمان وی و در دوران حکمفرمأی وی به دنیا آمده و رشد یافته بودند حکم پایان د وره ویکتوریأی بود.

دوست من شاهزاده ولز حال به جاینشینی مادر، به تاج و تخت امپراطوری بریتانیا ی کبیر می‌رسید. تحت عنوان پادشاه ادوارد هفتم وی در ۱۹۰۲ وی تاجگذاری نمود. ادوارد هفتم خالصانه و خاضعانه بر من منت گذارده از من دعوت به عمل آورده بود که در مراسم با شکوه تاجگذاری وی شرکت نمایم. به این سبب من در تابستان ۱۹۰۲ در لندن بودم. در سفر دوم من به لندن من افتخار دیدار مجدد از اشخاصی‌ که با آنان در مسافرت سال ۱۸۹۸ آشنا شده بودم را داشتم و به گرمی‌ مورد استقبال آنان قرار گرفتم. در محافل لندن در آن موقع صحبت از انتقال قدرت از مادر به پسر و آغاز دوران رهبری باز و علنی تحت نخست وزیر و وزرایش و مجلس ها. همراه با شروع قرن بیستم انگلستان نیز دوران جدیدی را شروع کرد.

همه چیز به خوبی برای برگزاری مراسم و جشن‌های تاج گذاری ادوارد هفتم به پیش میرفت که ناگهان اتفاق بدی در شب قبل از مراسم برای پادشاه جدید افتاد. ترکیدن آپاندیس او و لزوم فوری تحت عمل قرار گرفتن او که تمامی برنامه تاجگذاری را به تعویق افکند. چند روزی همه صبر کردند ولی‌ روئسای دولت‌ها و دولتمردانی که مجبور به بازگشت سر موقع تعیین شده خود می‌بودند به دیار خویش باز گشتند. پرنس ولز خوشبختانه دوران نقاهت خود را سریع به اتمام رسانید و در ماه اوت همان سال در مراسم تاجگذاری با شکوهی تاج امپراطوری بریتانیای کبیر را به سر گذاشت. او که تا آن موقع پا به سنین بالا گذارده بود پس از آن عمل آپاندیس همواره روزها را با درد غیر قابل علاجی به سر برد. قابل ذکر است که در آن زمان عمل آپاندیس از ریسک بس بزرگتری بر خوردار می‌بود و مانند امروزه به یک عمل عادی تبدیل نشده بود.

برای من نیز آن سفر پیامد خوبی داشت چون پادشاه ادوارد به مناسبت تجگزاریش درجه افتخاری من را از شوالیه فرمانده که نشان فرماندهان والا مقام هند می‌بود به شوالیه فرمانده اعزام هند ارتقا داد. این نشان‌های امپراطوری هند توسط ملکه ویکتوریا در سال ۱۸۷۸ ابداع شد. در همان روز‌ها پادشاه ادوارد من را نیز همراه چندی از اعضای برجسته کشوری و لشگری به بازدید از رژه نوگان دریایی به اسپیتهد‌ دعوت نمود که من افتخار همراهی پادشاه را در کشتی‌ خصوصی وی داشتم.

در آن جشنواره من با شخصیتی‌ کوچک اندام و سیاهپوست آفرئقایی آشنا شدم که فرزند رئیس ملنیک از ابیسیه می‌بود. او که بعد‌ها جاینشین پدر گردید به شخصیتی‌ نیمه خدائی و پادشاه اتیوپی که نام جدید ابیسیه شد تبدیل گردید. او کسی‌ نبود جز امپراطور آینده، هیلس لاسی که از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۴ میلادی بر آن ناحیه با اهمیت استرتیژیکی در ساحل شرق آفریقا حکومت کرد. هیلس لاسی شخصیتی‌ شد که یاد امپراطور عمده ابیسیه در قرن پیش، ملنیک را در سایه خود قرار داده بود. او بود که در ۱۹۳۵ بر علیه اشغال ایتالیائی‌ها استقامت کرد و در اخراج آنان کوشید ولی‌ موفق نشد. او را دستگیر و به تابید فرستادند که با تقاضای رسیدگی به اوضاع خود و کشورش به سازمان ملل توانست توجه جهانیان را جلب کرده به تاج و تخت خویش باز گردد. او با کمک موثر سربازان محلی و هندی بالاخره توانست ایتالیایی‌ها را در سال ۱۹۴۱ از اتیوپی برای همیشه بیرون کند.  به یاد میاورم سفیر انگلیس در آدیس آبابا را که با هردو امپراطور همکاری داشته. او به من میگفت که همیشه افکار امپراطور ملنیک را میتوانسته بخواند ولی‌ هیچوقت نتوانست بفهمد در سر امپراطور جوان چه میگذرد.

در نوامبر همان سال، یعنی ۱۹۰۲، من به هند بازگشتم. در بدو ورودم از نامه‌ای که منتظرم و به روی میز کارم بود متعجب شدم. آن نامه از نایب السلطنه وقت هند، لرد کرزون بود که در آن از من خواسته بود که به عضویت شورای مقننه او بپیوندم. این افتخاری بود که نصیب من جوان میشد. من عضویت در شورای مقننه لرد کرزون را با کمال میل پذیرفتم. من با فاصله زیادی جوانترین عضو آن شورا بودم. شورای مقننه از اعضای اندکی‌ تشکیل میشد که از متنفذ‌ترین و با قدرت‌ترین شخصیت‌های حکومت امپراتوری هند می‌بودند. عضویت من در آن شورا سبب مسافرت‌های پیاپی من به کلکته میشد که در آن زمان پایتخت امپراطوری نایب السلطنه هند می‌بود.

دو سال در عضویت شورای مقننه هند بودم که دوره آن تمام شد. از من خواسته شد که باز درخواست نامه عضویت برای دوره دوم را نیز به دفتر نیابت سلطنت ارائه دهم ولی‌ دیگر قبول نکردم. کاری بود پر دغدغه و وقت گیر که برای من که وظایف عمده تر رسیدگی به قوم اسماعیلیه را بر دوش میکشیدم بس طاقت فارسا می‌بود. ولی‌ در آن دو سال من منزلی از خودم در کلکته داشتم که بدور از تشریفات مخصوص و آمد و شد‌های رسمی‌ و غیر رسمی‌ که در منزل مادر و مقر خانوادگی در بمبئی و پونه داشتم می‌بود. برای اولین بار در عمرم من دارای یک خانه واقعی‌ و بدون سر و صدا و ملازمین بیشمار بودم که برای خود تنوعی مطلوب بشمار میرفت.

ولی‌ میبایستی اقرار نمایم که تأثیر آن دو سال در زندگی‌ من نقش من را در دنیای سیاست ثبت نمود. پس از آن دوران من بارها و بار‌ها نقش میانجی را میان پادشاهان و روئسای جمهوری ایفا نمودم و مصالحه ما بین آنان را پیام آور بودم. در آن دو سال من با شخصیت‌های پر قدرتی که نیمه اول قرن بیستم را رقم زدند آشنا و کار کردم. به جز لرد کروزن که از سرنوشت سازان عمده هند و مصر بود با شخصیت هایی عمده دیگری نیز از نزدیک همکاری داشته ام. یکی‌ از آنها مارشال کیچنر حاکم بلا عوض سودان و طراح مشهور خارطوم بود. آنان که از خارطوم دیدن داشته‌اند بر این امر باور دارند که طراحی‌ مارشال کیچنر که بعد‌ها به لقب لردی رسید در ساختن خارطوم برای قرن بیستم الگوی دیگر شهر‌های در دست تحول بود. خیابان‌های عریض و بلووارد‌هایی‌ که در مخیله بسیاری از آینده نگران آن زمان  نمیگنجیید. او خدمت خود به امپراتوری بریتانیا را در هند و با تحویل قدرت به خانواده‌ گاندی و جواهر لعل نهرو به پایان رسانید. مانند بسیاری از شخصیت‌های دولتی و لشگری، لرد کیچنر نیز دارای کارنامه سیاه و سفید است. از بزرگترین سیاهی‌های خدمتش در افتادن با رهبران و علمای اسلام در منطقه می‌بود که عمده‌ترین آن را واقعه اسفناک مهدی سودان می‌توان دانست.

در میان همکاران هندی من در شورای مقننه لرد کروزن، آقای گ. ک. گوخال می‌بود که از ناسیونالیست‌های عمده دوران تلاش برای استقلال می‌بود که با همه این احوال پس از به قدرت رسیدن نهرو به خدمت وی انفصال داده شد. من و آقای گوخالی دوستی‌ پایداری داشتیم که به اندازه عمر او عمر داشت. او یک هندوی کاست می‌بود و من یک مسلمان ولی‌ با تمامی اوضاع و احوالی که میان این دو جماعت بروز نمود من و گوخالی از تفاهمی بی‌ نظیر برخوردار بودیم. هردو از یکدیگر بسیار آموختیم. تاثیر افکار وی به روی افکار من غیر قابل انکار است. هردو در کاهش تنش میان دو قوم در تلاش بودیم. وی مردی بود با بینش و فرا نگری مخصوص به خود. روحش شاد باد.

رفتار و منش گوخالی من را بسیار به یاد شخصیتی‌ دیگر می‌اندازد که چند سال قبل از آن در بمبئی ملاقات نموده بودم. شخصی‌ به نام ناورجی دوماسیا که یک شخصیت منحصر به فرد پارسی‌ می‌بود و سر دبیر و روزنامه نگار تایم هندوستان. بینش او به زندگی‌ اطرافش و مشاهدات وی از وقایع روز و نگارش مطلوب دوماسیا عاری از هرگونه تعصّب و گرایش می‌بود که در آن زمان کمتر یافت میشد. میدانم که از دوستان او فرانک براون، روزنامه نگار بنام که از برای گازت بمبئی و سپس تایم قلم میزد بود که بعد‌ها به لقب سّر مفتخر گردید. من به دوستی‌ هردوی آنان افتخار می‌کنم.

خود داری از عضویت در دوره دوم مجلس مقننه بمبئی سوای حجم وظایف شخصی‌ خود به عنوان امامت شیعه اسماعیلیه علت دیگری نیز داشت. مایل نبودم به آن اشاره نمایم ولی‌ حقیقت است و چاره‌ای ندارم. باز نگشتن من به شورای مقننه لرد کروزن میتواند مستقیما به انکار‌ها و پشت گوش انداختن تقاضا‌های واجب و واجد شرائط جامعه مربوط باشد. در حالی‌ که تنش میان هندویان و مسلمین در خارج از مجلس در توسعه بود نمایندگان نیز هر یک از گرایش شخصی‌ و مخفی‌ خود برخوردار می‌بودند که من و گوخالی را عمیقا متأثر میسأخت. سخن‌های من در مجلس به دقت گوش فرا داده میشد ولی کمتر به مرحله اجرا می‌رسید. به خصوص در مورد تأکید من بر آموزش نسل خردسال و جوانان. من همچنان معتقد بودم و هستم که در کنار کمک‌ها ی تغذیه و پزشکی‌، آموزش نیز از اهمیت والائی برخوردار است و میبایستی در تأسیس مدارس بیشتر و تربیت معلمین بیشتر اقدام فوری شود. خالصانه برایشان می‌گفتم و متذکر می‌شدم که این آموزش است که از جهالت و تبعیض علیه دگران میکاهد. بدون آموزش‌های لازم این مردم تا ابد در جهالت بسر خواهند برد و با تعلیم و تربیت مناسب خصومت‌های دامن گیری که داشت به شکاف عمیقی تبدیل میشد از میان میرفت ولی‌ کجا بود گوش شنوا ؟؟

لابی هندو‌ها بسیار مستحکم و قوی بود و بر مسلمین چیره داشت. نمیدانم این چه خصومتیست که از مرزهای کرامت انسانی‌ خارج و پیوسته خواهان راندن ‌قوم مسلمان از هند است. استان هایی مانند بنگال، پنجاب، و ناحیه‌ای که امروز به استان فرامرزی شمال شرقی‌ معروف است همه از اکثریت مسلمان برخوردارند. همینطور در نواحی گسترده دهلی‌، اقرا و علیگره که از مساجد و آثار باستانی اسلامی با ارزش برخوردارند. چگونه میشود حقوق این عده کثیر نادیده گرفته شود و حتی پایمال گردد؟ مسلمانان چندین قرن است که در شبه قاره هند سکنی دارند و حق آب و گل دارند. آیا تقدیر اینطور بوده؟ من که باور ندارم مردمی به این صلح دوستی‌ به ناگهان به دو دشمن دیرین تبدیل شوند. خدا با ایشان باشد.

قدم اول این بود که شورای مقننه ولایت سلطنت لرد کروزن نمایندگان مسلمان از بنگال و پنجاب انتخاب کند. در این مورد رأی گیری شد و برنده نشدیم مطمئن بودم که جناب گوخالی نیز صمیمانه سعی‌ بر این امر میداشت ولی‌ به قول معروف تک افتاد و زورش به بقیه اعضای هندوی با نفوذ نرسید. در عوض نمایندگانی از میان رحانیون درجه دو یالت‌های هندو نشین مدرس و بمبئی انتخاب شدند

من به شخص چندین بار اقدامات جدی و پیگیر در راستای معرفی‌ نمایندگان لایق و شایسته جماعت مسلمین در کنگره دولت بریتانیا کردم که تا حد قابل ملاحظه‌ای موثر واقع شده بود. ولی‌ همواره با قدرت اکثریت هندو برنامه‌های عمده نقش بر آب می‌گشت. بالاخره به فکر دوستی‌ که در دانشگاه عالیگره ملاقات نموده بودم افتادم. همان همکار جوانتر سرّ احمد خان، محسن الملک که حال جایشین کرسی احمد خان شده بود. او از رهبران مصمم و معقول اسلامی بود که هیچگونه خصومت و کینه ورزی در او علیه هندوها و کنگره نمیتوانستی بیابی

سال ۱۹۰۶ بود که من و محسن الملک همراه تنی چند از دیگر رهبران محلی مسلمین هند دست به دست یکدیگر داده اقدام به تأسیس سازمانی نمودیم که مستقل از دولت بریتانیا و هندوستان هدفش پیگیری و دفاع از حقوق مسلمانان هند می‌بود. به یاد دارم همان سال در مملکت آبا و اجدادیم ایران نیز تحولات عمده‌ای رخ داد و آن پیروزی مشروطه خواهان بود که مظفرالدین شاه را مجبور به امضای تائید مشروطیت و تأسیس مجلس‌ نمود. بلی دور دور بیداری خلق تحت ستم مسلمان بود و آگاهی‌. دور دور انتخابات نمایندگان بود و فرستادن آنان به مجلس شورای ملی‌. ما نیز در هند موفق به تأسیس این سازمان گردیدیم که در سیاسات هند پس از آن‌ صدای با نفوذی یافت. پنداری ملتی درون ملتی زاده شد. خوشحالی من در آن موقع توصیف ناپذیر است

زمانی‌ که در کلکته زندگی‌ می‌کردم با شخصیتی‌ بس والا در جامعه اسلامی هند آشنا شدم و آن کسی‌ نبود به جز عالیجناب سید امیر علی‌ که بعد‌ها عضو دائم مجلس مقننه گردید و حتی قاضی القضات دادگاه عالی‌ کلکته شد. البته کتاب‌های سید امیر علی‌ در مورد اسلام شناسی‌ را مطالعه نموده بودم و از ملاقات و آشنایی نزدیک با این شخصیت کم نظیر مباهات می‌کنم. از نوشته‌های او متوجه بودم که درک و دیدی منحصر به فرد به روی دین مبین اسلام دارد به همین علت بود که به وی در گرفتن پند و اندرز اعتماد داشتم و توصیه‌های او را با دقت گوش فرا داشته تا حد امکان به اجرا میگذاردم. شاید یک دلیل عمده اعتماد من به سید امیر علی‌ آن بود که او هیچوقت داخل سیاست نشد و هیچ جناحی او را نتوانست در خدمت خود گیرد

بلی هرگاه حمایت معنوی و ارشاد سید امیر علی‌ نمیبود ایجاد سازمان اسلامی هند توسط من و نواب محسن الملک بس دشوارتر یا غیر ممکن می‌بود. من معتقد بودم که تنها راه جلب توجه مقامات دولتی هند، به خصوص انگلیس‌ها به شکاف عمیقی ما بین دو جامعه هندو و مسلمان ایجاد این سازمان جماعت اسلامیست که از عهده کارشکنی‌های حزب کنگره لرد کرزون درآید و جواب ملایان بله گوی مدرس و بمبئی با استحکام هرچه تمام‌تر بدهد. این سال‌ها بسیار سال‌های حساسی بودند، نه تنها برای من جوان و تجربه در دنیای سیاست، بلکه برای شبه قاره هندوستان که ظرف چهار دهه از آن سالها تبدیل به دو کشور پاکستان و بهارات گردید.یک واقعه دیگر در دوران عضویتم در کنگره نیابت سلطنه به خاطرم رسید که بر میگردد به تاجگذاری دربار دهلی‌ و رژه عظیم چهل هزار نفره قوای ارتش بریتانیا به سرکردگی لرد کیچنر که از مقابل نماینده پادشاه – امپراطور عبور نمود. آن نماینده کسی‌ نبود به جز برادر پادشاه که از دوستان نزدیک کودکی من هستند، دوک کونوت. بلافاصله بعد از مراسم یک کنفرانس اسلامی را رهبری نموده که در آن از پروژه‌های آموزشی موفق تحت نظارتم نام بردم که مهمترین آنان دانشگاه الیگرته می‌بود

در آن کنفرانس از سران محلی و کشوری جوامع اسلامی خواستم حتی التماس کردم که جهت ایجاد یک دانشگاه معتبر اسلامی دست به دست یکدگر داده اقدام نمائیم. دانشگاهی که تاریخ و ادبیات اقوام مسلمان جهان را صرف نظر از هرگونه تأثیر قومی و مذهبی‌ که سرآمد دانشگاه‌های آسیا و دیگر نقاط جهان باشد و در علم و صنعت با دانشگاه هایی نظیر آکسفورد و لیپزیگ و پاریس همطراز باشد. دانشگاهی که جوان در آن بتواند به بالاترین سطوح تحصیلی‌ و پژوهشی دست یابد و در صنعت مدرن وارد شده روزی خود صاحب نظر شود

آن سخنان بعد از پنجاه سال ثمره خوبی داشت. به غیر از الیگره دانشگاه‌های دیگر، دبیرستان‌های بسیار و مدارس ابتدائی در سطح کشوری احداث گردید. خلاصه کلام از آن دو سالی‌ که در مجمع قانون گزاران بودم صدای من رساتر و در جهان بیشتر شناخته شد. در تابستان ۱۹۰۴ سفری به اروپا داشتم و با دوستان و آشنایان آن دیار دیدارها تازه نمودم. این بار از عتماد به نفس بیشتری نیز برخوردار می‌بودم. در سیاسات محلی انگستان نیز تغییراتی رخ داده بود از جمله ارتور بلفور جای عمویش لرد سلیزبری، نخست وزیر و رهبر حزب محافظه کار نشسته بود. مدتها بود که حزب محافظه کار داشت به یکه تازی خود ادامهٔ میداد تا اینکه تحت رهبری “عموجان” کوس خداحافظی خود را به صدا در آورد. کسی‌ که ضربه نهایی را زد شخصی‌ بود به نام ژوزف چمبرلین که کک “حفاظت خواهی” را در تنبان آنان انداخت و منجر به دو شاخه شدن حزب گردید

لیبرال‌ها به طور مداوم ٔبر قدرت خود میافزودند. سوال ایرلند دوباره‌ توسط این حزب مطرح شد و سیاستمداران را قلقلک داد، و به وجود آمدن حزب کارگر که با عده اندکی‌ موجودیت خود را به ثبت رسانید از روادید عمده آن دوران سفر من بودند. علاقه شخصی‌ من به اسب و اسبدوانی من را بر آن میداشت که در گرد هم آٔیی‌های کلوپ‌های مختلف اسب دوانی شرکت نمایم ولی‌ عملاً دست به اقدامی جهت پرورش اسب در انگلستان نبودم تا سال‌های بعد. آن علاقه در من موقعی به وجود آامد که من با کلنل حال واکر آشنا شدم. او که بعد‌ها شد لرد ویورتری از معدود کسانی می‌بود که از اسب و پرورش اسب همه چیز می‌دانست و خود را کاملا در وقف اسب‌های دونده نموده بود

  1. متد‌های کلنل واکر و نظریاتش توسط برخی‌ ستوده میشد و در عین حال برخی‌ آن را قبول نداشتند و به وی لقب “واکر غد” نام نهاده بودند. ولی‌ انصافاً فرد با معلوماتی بود و میبایستی بدون غرض قضاوت نمود. من که به دانش او ایمان داشتم. او کسی‌ بود که خبرگی خود را شاید در اعتراض به آنانی‌ که او را به تمسخر می‌گرفتند به ایرلند برد و اقدام به تشکیل کلوپ خود نهاد به نام “اسبهای دونده تولی” که بعد‌ها به اسب‌های دونده ملی‌ ایرلند تبدیل گردید که تا به امروز همچنان پا برجاست و بسیاری از علاقه مندان به این حیوان نجیب و دوست داشتنی از اقسا نقاط دنیا به آن کلوپ سفر کرده از باغ و فضای سر سبز و خًرم آن مرکز پرورش اسب‌های مسابقاتی لذت میبرند

زمستان ۱۹۰۵ به بمبئی بازگشتم. در بحبوحه اشاعه بیماری سل در مناطق مختلف شبه قاره هند و با راهنمایی‌ها و پشتیبانی سازمان بانو فلورانس نایتینگل کوشش بسیار در تحت کنترل آوردن این بیماری مهلک کردم که خبر از زنزبار رسید که سکنه‌ آن ناحیه نیز از شیوع سل در زحمتند. بلافاصله عزم آفریقا نمودم و از ساحل شرقی‌ دیدن نمودم.  پزشکان جوان تربیت شده در دانشگاه ‌های پزشکی‌ بنیاد آقا خان و دیگر دست اندر کاران قوم اسمعیلی در این تلاش مقدس حکم دست و پای من را داشتند. به تک تک آن جوانان آزموده و پرکار مباهات می‌کنم

خیلی‌ زود متوجه شدیم که فقدان ورزش در برنامه روزانه جوانان این نواحی باعث سستی بدن و صدمه پذیری از میکرب هاست. دستور دادم کاخ شخصی‌ خود را به مرکز ورزشی تبدیل نمودند با تمامی وسائل لازم. از حیاط وسیع آن زمین فوتبال و بسکتبال درآوردم و دور آن باند دوندگی که جوانان بسیاری را به خود جلب نمود. جوائز ارزنده‌ای برای مسابقات محلی و استانی میان جوانان زنزبار و شرق آفریقا در اختیار گردانندگان و مسئولین گذاردم. تمامی این تلاش‌های خستگی‌ ناپذیر ظرف چند سال کوتاه نشان داد که مثمر ثمر واقع گردیده از بیماری‌های عفونی‌ به اندازه زیادی کاست.

درحین دیدار از زنزبار در غیاب من از هند به اطلاعم رسید که از طرف اقوام دور پدرم مورد اتهاماتی قرار گرفتهم و دعوی عمده‌ای علیه من و املاکم در دادگاه عالی‌ بمبئی ارجاع شده. این محاکمه باعث شد که به بمبئی بازگردم و از خود و ملکم دفاع نمایم. شکر خدا وکیل مجربی را استخدام کردم به نام آقای اینورریتی که با تبحری کم مانند در دفاع از من می‌کوشید و این درخواست خسارت را از جانب آن اقوام نا شکر که از پدر و پدر بزرگ من سالیان سال کمک و حقوق دریافت مینمودند خنثی نمود و پرونده شکایت پس از تحمل مخارج قابل توجهی‌ جهت احضار شاهد از اقسا نقاط اسیا و آفریقا و رسیدگی به حساب‌های دهه ۶۰ (۱۸۶۰) به نفع من تمام شد و از آن موقع به بعد هیچ دعوی‌ای علیه من از طرف خویشان و مریدان خواندن من مطرح نشد.

من در زمستان به هند بازگشتم. سال  ۰۶ – ۱۹۰۵بود که خیلی‌ به موقع برای دیدار شاهزاده ولز (که بعدا شد جورج پنجم) به کلکته رسیدم. شاهزاده جورج در ۱۹۰۴ عازم اسیا و هند شد و آن موقع من در لندن بودم و در میهمانی خداحافظی ایشان شرکت داشتم. آشنائی من با جورج پنجم از دوران ملکه مری آغاز میگردد. من ملکه مری را اولین بار در سال ۱۸۹۸ ملاقات نمودم زمانی‌ که ایشان دوچس یورک می‌بودند. به یاد میاورم که با سه‌ فرزند خود، پادشاه ادوارد هشتم، پادشاه جرج ششم، و شاهزاده خانم رویال. شوهر ملکه در حین مأموریت در نیروی دریایی می‌بودند.

من همیشه به دوستی‌ طولانیم با جورج پنجم مباهات می‌کردم نه‌ فقط چون پادشاه دولت مقتدر بریتانیای کبیر می‌بود ولی‌ از دوران جوانی‌ وی به خلق و خوی نیک وی پی‌ برده بودم و می‌دانستم چقدر انسان خیر خواهی است. او به من همان اعتماد را گسیل میداشت که پدرش برآیم قائل می‌بود. او با من در نهایت خلوص نیت و از ته قلب صحبت میکرد و آن اعتماد به نفسی‌ که در گفتارش نمایان می‌بود در تمامی گفته‌های گوناگون او چه در سیاست، و چه در ورزش و در بحث‌های اجتماعی مشهود بود. گاه به گاهی‌ در سالیان پیشین میهمان او که آن موقع پرنس ولز می‌بود در کلوپ مارلبرو می‌بودم و بعد‌ها نیز زمان پادشاهی وی در کاخ بوکینگهام. اغلب این دیدار‌ها هنگام نهار می‌بود که خودمانی تر و غیر رسمی‌ تر باشند و اغلب با حضور ملکه مری و یک یا دو فرزند دیگرشان توام می‌بود. لازم است که از پادشاه جورج پنجم به عنوان شخصی‌ یاد کنم که از اوان جوانی‌ در یونیفرم نیروی دریایی بریتانیای کبیر کمر به خدمت به میهنش بسته همواره در تمرین‌ها و آموزش‌ها ی دشوار شرکت نموده. آن هیکل ورزیده و قامت بلند و بالای او همواره در خاطرم است. وی در دوران فرمان دهی‌ خود در نیروی دریایی به صراحت و سخنوری مخصوص به خود مشهور بود.

به یاد دارم در آن دیدار کلکته وی که به عنوان پادشاه – امپراطور بریتانیای کبیر و کشور‌های مشترک المنافع حکام و مهاراجه‌های هند‌ را برای تبریک تاجگذاری به حضور می‌پذیرفت یکی‌ از مهاجره ها، مهرجه باردا، از قواعد رسمی‌ ارائه ادب و ارادت سر پیچی‌ نمود و حتی در مقابل تذکر ملازمین با حرکات تند و زننده‌ای از قبول تعظیم سر باز زد. این نه تنها باعث دلخوری شاه گردید بلکه اطرافیان را نیز متاثر ساخت. او بعدا به طور کتبی‌ و از طریق نیابت سلطنه عذر خواهی نمود ولی‌ آن لحظات کار خودش را کرده بود و جورج را در ملع عام خیط کرده بود. سالیان گذشت و ما متوجه میشدیم که فرزندان آن مهارجه یکی‌ پس از دیگری در سنین مردانگی و جوانی‌ از دنیا میروند و آخری در بستر مرگ بود. پادشاه جورج با شنیدن این خبر به شدت متاثر گردید و او را خالصانه بخشید. او از مهرجه باردا به عنوان “آن مرد بد بخت” یاد می‌برد.

مانند پدرش پادشاه جورج پنجم حساسیت به خصوصی در رعایت ادب و رسوم دربار را دارا می‌بود. چه در رفتار و چه در البسه در ضیافت‌ها و مجالس رسمی‌. او از کوچک‌ترین خللی در رعایت قواعد به شدت رنجیده خاطر می‌گردید. روزی به من در این مورد ابراز میداشت: این مانند این است که در جامعه شهری مردمان از رعایت ادب لازم در برخورد با یکدیگر خود داری ورزند و حرمت اجتماع را در حفظ رسوم شکل و شمایل ظاهری افراد رعایت نکنند. او حتی برایم مثل میزد که: تصور کن مردم عادی در خیابان به جای آنکه پیراهنشان داخل شلوارشان باشد بیرون باشد و دگمه‌های کت و جلیقه به ترتیب نباشند و از این قبیل امثال که نتیجه میگرفت پادشاهی و حفظ رسوم دربار با هم آمیخته و اگر این آداب به موقع خود و در حضور رسمی‌ پادشاه رعایت نشود شاه خود را مسئول میداند.

روزی در حضور پادشاه و ملکه مری در یک مجلس رسمی‌ حضور به هم رسانیده بودیم که متوجه رنجوری خاطر شاه گشتم. ملکه که نگاه کنجکاو من را ملاحظه کرد آهسته در گوشم گفت آن مهارجه از زدن یقه مناسب پیرا‌هن شامل مدال‌هایش خود داری ورزیده. ملکه سپس اضافه کرد.. نگران نباش زود یادش میره. و خنده ملایمی کرد. ولی‌ هنگامی که متوجه شد همان مهارجه رسوم لازم در مراسمی را رعایت نکرده از او دو چندان دلگیر گردید و از من خواست به او تذکر دهم. قضیه از این قرار بود که اسب مهاراجه که نماش را “پسر ویندزور” گذارده بود در مسابقات دربی ۱۹۳۴ برنده میشود و مدال‌ها و افتخارات زیادی را به صاحبش می‌رساند از جمله جایزه نقدی. ولی‌ آن مهاراجه از دادن هدیه به مربی‌ اسبش سر باز میزند و این خلاف اصول نوشته نشده اصطبل پادشاهی میباشد. مطابق رسوم همه ساله صاحب اسب برنده به مربی‌ اسبش هدیه می‌دهد. چند هفته گذشت و روزی آن مربی‌ که نامش مارکوس مارش می‌بود و فرزند مربی‌ اسبان پدر جرج پنجم میشد نزد یکی‌ از افسران گله کرده بود که از هدیه خبری نشد. آن افسر هم در یک نشست با ژنرال‌ها آن موضوع را به یکی‌ از نزدیکان پادشاه بازگو مینماید که از آن طریق به گوش  شاه می‌رسد. من نیز خواسته شاه را انجام دادم و در میهمانی اسکوت که او را ملاقات می‌کردم به وی خاطر نشان ساختم که فراموش کرده هدیه مربی‌ اسبش را بدهد. او نیز هدیه دیر موعد را فراهم ساخته به مربی‌ اسب داد و رسم جاری را اجرا نمود.

در تمامی‌ سی و چهار سالی‌ که با جورج پنجم معاشرت داشتم او را در نقش‌های مختلف دیده‌ا‌م. در منزلش در نقش پدر و شوهر، و فرزند، در میادین اسب دوانی و مسابقات، در هندوستان دو بار، اول به عنوان پرنس ولز و سپس به عنوان پادشاه بریتانیا و امپراطور هندوستان. در دیدار آخری وی که همچنان تحت تأثیر توجه بخصوص پدرش در بهداشت و سلامتی مردمان هند می‌بود قصد داشت توسعه هایی در بیمارستان‌ها و مراکز درمانی به عمل آورد و مانند دفعه‌های پیش به کمک و همکاری من نیازمند بود و من از آنچه در قدرت داشتم برای رسیدن به آن هدف مقدّس دریغ نکردم.

در دیداری که به افتخار پادشاه جدید انگلستان توسط نایب السلطنه هند در مقر وی در کلکته صورت گرفته بود پادشاه من را به اتاق خصوصی خود برد و با هم مدتی‌ صحبت کردیم. وی از من مصرانه میخواست یک هندی تبار عضو کابینه مشاوران نایب سلطانه بشود. او از اینکه هنوز پای هندی‌ها به سطوح بالای اداری مملکت باز نشده ابراز تأسف نمود و ابراز داشت که: به لرد مرلی و لرد مینتو در این مورد سفارش کرده و آنگاه از من خواست که به آنان در یافتن کاندید مناسب یاری دهم. بعد از این سفارش وی به تفصیل از توسعه مراکز درمانی و بهداشتی در اقصی نقاط این شبه قاره بزرگ برایم میگفت و باز هم کمک‌های من و بنیادم را در اجرای این طرح عظیم خواستار شد. همانطور که در جمع و چند دقیقه پیش از آن‌ در اتاق دیگر وی را خاطر نشان ساخته بودم دوباره‌ به او اطمینان خاطر دادم به خصوص که این طرح و تمام همت‌های پزشکی‌ و درمانی از فعالیت‌های مورد علاقه و توجه شخصی‌ من است.

لرد مرلی و لرد مینتو اصلاحاتی را در هند پیشنهاد داده بودند که به اصلاحات مرلی – مینتو معروف شد و من بعد به آن به تفضیل خواهم پرداخت. پادشاه جدید مانند پدر و مادر بزرگ تاجدارش ملکه ویکتوریا نسبت به هند و اتبأ هندی تبارش توجه به خصوصی نشان میداد. آنها در اجرای تاره‌های آموزشی و بهداشتی در هندوستان بزرگ به سهم خود کوشیدند و همان علاقه اکنون در جورج پنجم مشهود است. فقر و بیسوادی همچنان غوغا می‌کند و مساله تازه‌ای نیست دست و پنجه نرم کردن با این دو دشمن اصلی‌ هند. تمامی تفرقه‌ها و دشمنی‌های موجود حاصل این دو دشمنند ..  نادانی و فقر.. این نادانی بود که منجر به شکاف عمیقی میان مسلمانان و هندویان گردید و فجایع حاصل از آن کینه ورزی‌ها و انتقام ها. تمامی آنها با مشکل بیماری‌های مهلک همطراز می‌بود.

در کنفرانس میز گردی که به همین مناسبت در حضور پادشاه انگلستان در کلکته بر پا گردید پادشاه چندین یاد داشت توسط پادوان برآیم فرستاد. او از من مصرانه میخواست که در مسائل میان مسلمانان و هندویان شخصاً مداخله نمایم و در آشتی‌ دادن روحانیون از کمک دریغ ننمایم. او که میبایستی بهتر می‌دانست. من تمامی قدرت و سعی‌ خود را برای این بحران جدی به کار میبرم. من نیز به خوبی به این امر خطیر واقف می‌بودم که بدون صلح و آشتی‌ میان دو ‌قوم ساکن هندوستان پرداختن به برنامه‌های بهداشتی و آموزشی ممکن نمیباشد. خوب به یاد میاورم که زمان جنگ اول جهانی‌ خبر هایی از برلین به خارج نشر کرده بود که آلمان برنامه‌ی‌ای برای تحکیم و تدریس آنارشیست‌های هندی تدارک دیده و دست به اقداماتی جدی زده که از هندویان اتباع عاصی‌ و گستاخ در مقابل دولتشان بسازد. این اطلاعات پادشاه بریتانیا را بسیار آشفته خاطر ساخت چه این تاکتیک قیصر آلمان به تمام معنی با استاندارد‌های دولتمردی و بقای صلح و امنیت در تضّاد می‌بود.

این تنها مشغله فکری میان اقوام پادشاه نبود. دشمنی قیصر یک طرف، کشته شدن ناجونمردانه پسرعم او تزار روسیه و ملکه تزارینا و فرزندانشان در اکاترینبورگ در ۱۹۱۸ نیز بسیار خاطر پادشاه را مکدر نمود و با اینکه هیچوقت در ملأ عام از آن احساسات جریحه دار شده اش سخنی بر زبان نیاورد ولی‌ با من در خلوت مکرر از غم از دست دادن خانواده سلطنتی رمانف درد دل میکرد و حتی اشک می‌ریخت. گاه با خود میاندیشم که چگونه این فامیل گسترده پادشاهان، فامیلی که Tsar-Nicholas-George-307821حکومتشان نیمی از جهان متمدن آن زمان را در بر میگرفت، از هم گسستند؟ به پادشاه می‌گفتم که از این بابت در تعجب هستم. او نیز ابراز تأسف میکرد. اگر این پسر عمو‌ها با هم میساختند و همکاری و همیاری مینمودند دنیا امروزه از دو جنگ جهانی‌ در امان می‌بود. خدا بندگانش را از حرص و طمع و قدرت طلبی مفرط دور نگاه دارد.

من جواب این سوال خود را در کتاب بیوگرافی جورج پنجم یافتم که سرّ هارولد نیکلسون آن را به رشته تحریر در آورده. در میان عموزادگان حاکم بر روسیه، آلمان و بریتانیای کبیر، پادشاه جورج کمترین دخالت را در امور کشوری خود میداشت. وی که تحت قوانین مشروطه سلطنتی از دخالت مستقیم در سیاسات داخلی‌ و خارجی‌ محروم میباشد فقط در مجالس و محافل نظر خود را ابراز میدارد و آن نظر همواره به گونه احترام دریافت می‌گردیده و دست اندر کاران آنها را در مد نظر می‌گرفتند. من در چندین مورد پادشاه را به یاد میاورم که با قامت افراشته هنگام ابراز عقیده خود دست راست را به روی سینه میگذارد.

جورج همچنان دارای درک و به خاطر سپردن جزئیات به خصوصی در افراد مورد علاقه اش می‌بود و گاه به گاهی‌ با آن لبخند همیشگیش از آنها یاد میکرد یا به صلاحی به کار می‌برد. او حتی از زندگی‌ خصوصی برخی‌ از دوستانش مطلع می‌بود و اغلب در مشاجرات میان یک زوج از خاندان سلطنتی مداخله میکرد و تا حد امکانش آنها را مصالحه میداد. وی حتی از زندگی‌ خصوصی اتباعش نیز بی‌ خبر نبود. خوب به یاد دارم دو سه‌ سال قبل از جنگ جهانی‌ اول مهاراجه گوالیور را برای دختر مهاراجه بارودا نامزد کرده بودند. در حین مراسم دربار دهلی‌ ۱۹۱۲ دختر پیمان نامزدی را شکست. مهاراجه جوان این تصمیم ناگهانی را شجاعانه قبول کرد ولی‌ در داخل وجودش بسیار دلشکسته شد. این جریان از نظر پادشاه جورج با بی‌ تفاوتی نگذشت چه آنکه روزی در یکی‌ از ضیافت‌های دولتی از من خواست که میانجیگری نمایم و اگر میتوانم از دل آن مرد جوان عاشق بدر آورم غم از دست دان نامزدش را. او می‌دانست که ما بین من و مهاراجه گوالیور دوستی‌ چندین ساله وجود دارد.

آشنائی و دوستی‌ من با ملکه مری از آشنائی با شوهرش نیز فراتر میرود. مفتخرم که اعلام نمایم دوستی‌ بین من و ملکه مری بیش از پنجاه سال قدمت دارد. در سال ۱۹۵۲، یک سال قبل از فوت ایشان، تلگرام تبریکی از ملکه مری دریافت کردم به بهانه برنده شدن اسبم تولیار در دربی و جویا گشتن احوالم که می‌دانست مانند خودش در سالهای آخر عمر به سر می‌بریم و من در بستر بیماری بودم. یک تلگرام دیگر نیز از ملکه مری دریافت کردم که آخرین مراسلات ما بین ما بود و آن هم به خاطر برنده شدن کاپ کینگ جورج و ملکه مری توسط همان اسب، تولیار، در اسکات.

مری یک حامی‌ و پشتوانه گرنبهأی برای شوهر تاج دارش می‌بود. یک بانوی انگلیسی اصیل و خالص. معقول و مقید به اصول امپراطوری و در عین حال خاکی و متواضع. من همواره در وی رفتار و کردار با وقار و در عین حال خودمانی میدیدم و از بودن با این بانوی تاریخی هیچوقت احساس غریبگی نداشتم، بلکه به عکس از مصاحبات با یکدیگر لذت می‌بردیم. حتی یک صحبت هایی را که خصوصی در اتاق نقاشی وی با هم در میان میگذاشتیم به یاد میاورم که بر میگردد به کمی‌ قبل از واگذاری سلطنت پادشاه ادوارد هشتم. آن موقع در لندن ملاقاتی با ادوارد داشتم که بعد از بازگشتش از ژنو و کفرانس ملل هم پیمان می‌بود. به مری گفتم که چقدر برای پادشاه ادوارد احترام قائل هستم و درک و فهم وی از محیط اطراف خود و کشورش را میستایم. به خصوص که اوضاع و احوال دنیا را به سمتی‌ میدید که جنگ بزرگ دیگری را با خود به ارمغان میاورد و پادشاه این را به خوبی میدید و در سخنانش از آن فاجه جهانی‌ هشدار میداد و ابراز نگرانی‌ میکرد. میدیدم که مری به فرزندش شدیدا افتخار میکرد و همزمان میدیدم که سعی‌ بر نگاه داشتن اشک‌هایش میداشت. اشکی که می‌توانست به راحتی‌ برای غمی که نسیب خاندانش شده بود بریزد. او هیچوقت اظهار نظر آشکاری به آن نکرد و فقط در باطن از آن رنج می‌برد. ما حتی با یکدیگر سکوت‌های طولانی‌ داشتیم با علم به علت آن سکوت. آن اتاق نقاشی مری کاملا احوالات درونی‌ ملکه را نشان میداد. ابر هایی که در شرف پیوستن و تشکیل توفان بزرگی بودند. آن روز‌ها ملکه به راستی‌ و به حق در اضطراب و التهاب بسر می‌برد. من همواره برد باری و استقامت ملکه مری را ستوده ام.

قبل از جنگ دوم جهانی‌ بود که خاطرم هست پادشاه ادوارد هشتم کمتراز یک سال پس از تاجگذاریش استعفأ داد و ازدواج با زن محبوبش را بر سلطنت ترجیح داد. شاید هم این را بهانه‌ای کرده بود که انگلستان و بریتانیای کبیر را در بحرانی‌ که رو به رویش میدید پادشاه نباشد. او نمیتوانست شاهد آن خسارات جانی و مالی‌ باشد و خود را مسئول نداند. شاید هم نه‌ واقعا عشق به آن خانم آمریکائی که مطلقه بودن او نیز بر طردش نزد مردم انگلستان میافزاید باعث برکناری وی از تاج و تخت سلطنت شده و میخواهد بقیه عمر را در کنار همسرش به سر کند.

در تابستان ۱۹۰۶ من دوباره‌ به انگلستان سفر نمودم. در فاصله بین دو سفرم رأی گیری عمومی‌ تشکیل شده بود. محافظه کاران به شدت کوبیده شده بودند و لیبرال‌ها بر مسند قدرت تکیه می‌زدند. با داشتن اکثریت نمایندگان و رهبری نخست وزیر سرّ هنری کمپبل – بنرمن. چه در اتاق کابینه و چه روی نیمکت جلو افراد کار آزموده و پر انرژی از جمله نوابغی همچون اسکویت، گری، هلدین، لوید جورج، جان مورلی، هربرت سامول، و وینستون چرچیل حضور داشتند این اسامی البته نام افرادی بودند که به خاطر میاورم. بودند اشخاص با تدبیر و هوشمند دیگری که در صحنه کابینه آرمان‌های حزب لیبرال را پیش می‌بردند. دوستی‌ مورلی و گلدستون چه در کابینه و چه به عنوان نویسنده کتاب بیوگرافی او بر همه واضح و مبرن می‌بود. مورلی صاحب هوش و درایت و صراحت قلم بود. بسیار خوشحال شدم هنگامی که مورلی صاحب کرسی پر قدرت وزارت ولایت هندوستان شد. او زود نامش با نایب سلطانه و ارل مینتو شنیده میشد. معاهده معروف مورلی – مینتو، همانطور که انتظارش را داشتم، نقطه عطفی بود در آزادی سیاسی در شبه قاره هند

مورلی براستی ثابت نمود که یک اصیل زاده اسکاتلند است که‌ به حقوق مردمان، تساوی بین مردمان و به حکومت عقلانی اعتقاد راسخ داشت که تمامی آنها در معاهده وی با مینتو درج گردیده. اینها در دورانی به مورد اجرا در میامدند که آقای اسقیت مشاور، لوید جورج پرزیدنت هیات داد و ‌ستد می‌بود و وینستون چرچیل که اوأل دهه سی‌ سالگی خود را میگذراند به تازگی از آن‌طرف به این طرف آمده بود. این شخص ابتدا یک پست پایین در دفتر نخست وزیری داشت که خیلی‌ زود به مقامات بالا خود را از جای کند.

مفتخرم که یک دوستی‌ طولانی با وینستون چرچیل دارا هستم. یک دوستی‌ توام با احترام متقابل و در عین حال خودمانی با لحظات شاد و شوخ.  قدمت این دوستی‌ بیش از نیم قرن میشود. تا آنجا که به خاطر می‌آورم اواخر سال ۱۸۹۶ بود که گذارمان در پونه بهم افتاد.  در پادگان ارتش انگلیس در پونه. یک هنگ سواره انگلیسی که ابتدا در پونه سپس در بنگلور مستقر شدند. مطابق رسوم هروقت که یک هنگ سواره نظام یا پیاده نظام به پادگان ارتشی انگلیسیها در پونه وارد میشد از من دعوت به عمل میاوردند و افسران ارشد را معرفی‌ میکردند. آنها همیشه مایل به بازدید از اصطبل ‌های آقا خان نیز بودند که اسب‌های معروف برنده را از نزدیک دیدن کنند.  متأسفانه به علت بیماری در آن موقع من موفق به دیدن هنگ و افسر ارشد آنان در پادگان نشدم و از آقا شمس الدین خواهش کردم که از جانب من ایشان را بپذیرد و ترتیبات نمایش اسبها را سازماندهی نماید. در پایان آنروز و هنگام دیدار پسر عمو وی اظهار میداشت: “در تمامی آن افسران جوان و کار آزموده یک افسر بود که من را متوجه و حتی مبهوت خود کرده بود. او چشمانی با نفوذ و کلامی‌ گیرا داشت و با اطلاعات کامل از اسب پروری از اسبان ما تعریف میکرد و بسیار از نژاد‌های مختلف مطلع می‌بود. او نامش وینستون چرچیل است که که بیست و خورده‌ای بیش سنّ ندارد و به چوگان نیز علاقه وافر دارد.” ه

غیر ممکن است که من از وینستون چرچیل جوان یاد نکنم و به یاد مادر وی نیفتم. آن زن تیز هوش و متین که همه او را صمیمانه دوست میداشتند. زیبایی و وقار منحصر به فرداش علاوه بر خانواده‌اش به عنوان همسر یک مرد مشهور و مادر دیگری بانو رندلف چرچیل را در جایگاه بخصوصی در اجتماع اشراف زادگان قرار داده بود. من سعادت همنشینی و معاشرت با این بانوی استثنائی را داشتم و از ابراز عقاید ایشان آنهم به شیوه مخصوص خودشان خوشنود شده ام. زیبایی‌ کلام توام با نکته سنجی و و حاضر جوابی گاه رک و راست که از برای شنونده می‌توانست غافلگیر کننده بوده باشد. خوب به یاد دارم که روزی در ایل بنس سرّ روفوس (که بعد‌ها شد مارکیس ریدینگ) حرکتی‌ از یک خانم دید که به وی بر خورد و در حضور خانم چرچیل  ابراز داشت: “هیچ مردی به این کردار احترام نمی‌گذارد.” و بانو رندلف به آرامی پاسخ داد: “هیچ زنی‌ محتاج احترام نیست.” ه

در تابستان ۱۹۰۲ من و بانو رندلف چرچیل در کاخ وارویک به مناسبت سالگرد  تاجگذاری ادوارد هفتم حضور داشتیم. این ضیافت توسط لرد و بانوی وارویک ترتیب داده شده بود که سه‌ شب و روز در مدت تعطیلات بلند آخر هفته بر گذار گردید. وینستون چرچیل نیز حضور داشت. او که آنزمان در بیست و هشتمین سال سنش می‌بود با من بیست و پنج ساله همچنان خواهان بحث در مورد اسب‌ها و ورزش‌های اسبی می‌بود و ضمن اینکه هنوز از اسب‌هایم تعریف مینمود با یکدیگر در مورد چوگان و شکار با اسب صحبت‌ها کردیم که دومی ورزش مورد علاقه من بود ولی‌ او چوگان را ترجیح میداد.

در همان میهمانی به یاد دارم صحبت هایی که با وینستون چرچیل و دیگر مدعوین داشتیم از جمله در مورد ایرلند. چرچیل که همواره حامی‌ آرتور بلفرد بوده ابراز می‌داشت که تا زمانی‌ که مردم ایرلند خوشحال نباشند حکومت نمیتواند دوام چندانی بیاورد. وی در آن زمان نماینده مجلس می‌بود. او دارای حافظه عمیق و حضور ذهن به جأ می‌بود و اظهاراتش را اغلب با یک ضرب المثل یا شعر مربوط به موضوع شروع میکرد یا خاتمه میداد. او شعر‌های شعرای بسیاری را از بهر می‌دانست از جمله از حکیم عمر خیام اشعار بسیار می‌دانست. او از من میخواست که مصرع اول بیتی از خیام را بخوانم و وی مصرع دوم را میگفت. من از این بابت هم تعجب می‌کردم و هم خرسند می‌بودم که این شاعر پارسی زبان اینقدر مورد توجه و علاقه بسیاری از دوستاران شعر و ادبیات انگلیسی زبان شده. میبایستی اذعان داشت که ترجمه روان و زیبای فیتز جرالد در شهرت اشعار خیام بی‌ تأثیر نبوده.  به او می‌گفتم که ما در زبان پارسی‌ شعرای سخنورتری از خیام نیز داریم که از نظر پارسیان خیام شاید رتبه چهارم را داشته باشد. میدانم بسیار سخت است اشعار حافظ را به انگلیسی برگرداندن ولی‌ خیام فیلسوف و ریاضی‌ دان به نامی‌ نیز می‌بود.  وینستون میگفت که خیام را بیشتر برای اشعارش میستاید تا فلسفه ا‌ش. او اشعار خیام را “زمان ناپذیر” توصیف میکرد: “صد سال دگر هم اگر آنها را بخوانی باز به دل می‌نشیند و قابل درک است. ” بلی یادم است این جمله را از وینستون چرچیل. به نظرم از آنجا که خیام با ریاضی‌ نیز سر و کار داشت اشعارش از دید کمّی نوشته شده و شاید این بزرگترین دلیل شهرت او در دنیای بیرون از پارسیه شده. همه به نحوی با “مقدار” سر و کار دارند

پس از گذشت سالیان حال که به آن دوران می‌نگرم و آن سخنان گفته شده در کاخ وارویک را به یاد میاورم، متوجه هستم که هردو بر این امر واقف بودیم که کلمات خیام همیشگیست و من بیشتر به فلسفه وی علاقه مند شده ام. تأثیر قضا و قدر در زندگی‌ بنی‌ بشر. این عقل و هوش آدمی‌ به تنهایی نیست که آینده ا‌ش را میسازد بلکه تقدیر و سرنوشت نیز بر آن تأثیر مستقیم دارد. همانی که‌ محققین امروزی به آن‌ اعمال غیر قابل کنترل میگویند که آنها را از اعمال روزانه آدمیزاد که تحت کنترل خودش است مجزا میسازد. اینطور فکر نمی‌کنید؟ حتی آن‌شب نزد لیدی چرچیل و وینستون در دفاع از فلسفه خیام و از تقدیر و خواست خداوند می‌گفتم: “در نظر بگیرید هرگاه پیامبر اسلام در نبرد اول کشته میشد اسلام به اقسی نقاط دنیا سرایت نمیکرد. عربستان و دولت پر قدرت عثمانی به احتمال قوی مسیحی‌ می‌بودند و در شرق قسم اعظمی از شبه قاره هندوستان را در بر نمی‌گرفت و آنان نیز همچنان به ادیان باستانی خود روزگار میگذرانیدند یا تحت تأثیر دوران استعمار اروپا به مسیحیت روی میاوردند. قضا و قدر بود که حاضرت محمد (ص) را زنده نگاه داشت و آن چیزی نبود به جز خواست خداوند متعال که از کنترل بنی‌ بشر خارج است.

اگر طایفه قریش تحت رهبری پیامبر اسلام به داد و ‌ستد با دیگر نقاط دنیا نمیپرداختند و آن روحیه مجراجویانه را نداشتند اسلام به آسیا و اروپا نفوذ نمیکرد. این ریسک پذیری و روحیه سلحشوری این ‌قوم بود که با بی‌ باکی به جستجوی حقانیت رفت و قسمت خود را از زندگی‌ خود گرفت.. قسمتی‌ که بنا به حکم خالق مختار تعیین شده و او میبایستی برای بدست آوردنش تکاپو کند. اگر کسی‌ فکر می‌کند که بدون حرکت الطاف الهی نصیبش میشود و روزی او را کف دستش میندازد سخت در اشتباه است. هر عملی‌ را عکس العملیست و می‌بایست دست به زانو نهاد و از جای برخاست. آنجاست که الطاف خداوندی به سراغت میایند

ما فارسی زبانان مثلی‌ داریم که می‌گوید: “از تو حرکت، از خدا برکت” خوب حرکت عملیست قابل کنترل بشر ولی‌ برکت از تسلط آدمی‌ خارج است و این است مبنی فلسفه اسلام. ما پارسیان بازی تخته نرد را خلق کردیم که جواب پادشاه پارسی بود به پادشاه هند که شطرنج را برای او فرستاده بود. پادشاه پارسی ضمن تشکر از این بازی پیچیده که تمام با نقشه و عقل آدمیزاد کار می‌کند گفته بود: ” ما پارسیان چون به تقدیر نیز معتقد هستیم طاس را نیز به کار گرفتیم که بازی از عامل احتمالات نیز استفاده می‌کند و این بازی زندگی‌ آدمیزاد است ..  مخلوطی از هوش آدمیزاد و  تقدیر وی در صحنه زندگی‌.”ه

 در ۱۹۰۶، چهار سال پس از آن دیدار به یاد ماندنی در کاخ وارویک چرچیل یک وزیر صغیر در دولت لیبرال کمپبل – بنرزمن شده بود. به یاد دارم که جان مورلی، وزیر با سابقه در همان کابینه روزی به من میگفت: ” چرچیل جوان مانند جوزف چمبرلین از بالاترین موهبّت ذاتی سیاست برخوردار است و درست مثل جو از همان ذکاوت و حضور ذهن بر خوردار است. سرّ وینستون چرچیل دو حس قوی و متضاد را همواره دارا می‌بوده – حس لطیف و طبع شعر و ستاینده هنر در مقابل حس قبول مسئولیت و دیسیپلین لازم و رهبری قوی در از پیش بردن آرمان‌های حزبش و مملکتش. او در عین حالی‌ که میتواند بس عاطفی و نازک سنج باشد به اصول بیرحم دولتی و نظامی نیز پایبند است و از برای به ا‌هتزاز درآوردن پرچم اتحاد جًک از هیچ وظیفه‌ای که به وی محول شده فرو گذاری نکرده.. چه در بیابان‌های سوزان آفریقا و چه در گردنه خیبر و چه در دریا‌های دور و  سرزمین‌های دور همه جأ با صداقت به پادشاهش خدمت کرده

وی همواره به مساله هندوستان همانطور می‌نگریست که به ایرلند می‌نگریست. میخواست که آن شبه قاره عظیم که گوهر تاج ممالک تحت الحمایه‌ی بریتانیای کبیر می‌بود تا آنجا که امکانش است در رفاه و سلامت مردمانش کوشش شود. او معتقد بود که دیر یا زود استقلال کامل به هندوستان میبایستی داده شود و هند جمهوری شود. فقط بر بقای عضویت هند در ممالک Winston Churchill_1مشترک المنافع تأکید مینمود و مایل به همکاری و همیاری دو ملت غربی و شرقی‌ می‌بود. به من به شوخی‌ گفت: ” نصف نان بهتر از هیچی‌ است” و متعاقب آن ضرب المثل خنده بلندی سر داد. افسوس میخورم که وینستین چرچیل مجال زیادی در عرصه سیاسی هندوستان نیافت و به جز آن دوران اولیه خدمتش در سواره نظام که در پونه و کلکته انجام گرفت دیگر به هندوستان به عنوان صاحب منصب بالا رتبه فرستاده نشد. وی بیشتر در اروپای شرقی‌ و امپراتوری عثمانی و آفریقا مشغول انجام وظیفه بود. اگر در هند می‌ماند به احتمال قوی نایب سلطانه میشد ولی‌ شاید خودش آن نقطه از جهان را که آغاز جنگ جهانی‌ اول را باعث گردید ترجیح میداد

هرگاه چرچیل تجربه هند را دارا میشد کنفرانس‌های استقلال هند که از سال ۱۹۳۰ شروع گردیدند شکل دیگری به خود میگرفت و زود تر از ۱۹۳۵ به نتیجه می‌رسید. و بالاتر از آن از اتفاقات و اصطکاک‌های هندو و مسلمان پس از استقلال میکاست و اصولا تمامی چشم انداز رابطه هند و انگلیس پس از جمهوری شدن هندوستان مطلوبتر جلوه‌گر میشد. هربار که و سرّ وینستون در دوران‌های مختلف  بحث‌های سیاسی می‌داشتیم من غالبا مفتون دانش و تجربه عمیق او در این امر میشدم. چرچیل هیچوقت اسیر عقاید گذشته، آرزو‌های گذشته، و خواسته‌های گذشته نشد. او ارباب افکارش بود

حال که به چرچیل میاندیشم متوجه سماجت او در کار و لذت او در غذاهای خوشمزه و عشق او به برندی و سیگار خوب میشوم که همواره بر خلاف سفارشات اطبأ ‌یش انجام میداد. در رخت خواب کار میکرد و در پادگان نظامی از همه بیشتر میخواست به بازرسی‌ ادامه دهد. همه کار را بیش از اندازه معمول انجام میداد. دو سه‌ باری هم سکته‌های کوچک داشت ولی‌ او را نترسانید و از ادامه روش همیشگی‌ زندگی‌اش باز نداشت. همان سربازی که زمانی‌ در پونه میهمان آقا شمس الدین و من بود حال به سیاستمدار و رهبر نظامی بزرگی تبدیل شده که مورد احترام تمامی سکنه‌ دنیای پیشرفته میباشد. من از سرّ وینستون چرچیل میتوانم روزها و ماه‌ها بگویم ولی‌ از این قسمت فعلا میگذریم.

سال ۱۹۰۶ سال تغییر عمده سیاست انگلستان در قبال هندوستان بود. بدین طریق که دولت جدید بریتانیا ی کبیر مسئله مسلمانان هند را جدی گرفت و از مسلمانان به عنوان ملتی در ملتی دیگر یاد نمود. دیگر زمان آن فرا رسیده بود که نمایندگان مسلمانان را چه در کابینه نایب سلطانه بلکه در مجلس و دیگر هیئت‌های سازمان یافته پذیرفته به رسمیت بشناسند. از سال ۱۸۵۷ که قدرت از کمپانی هند شرقی‌ به دولت سلطنتی وا گذار گردید نمایندگان پادشاه کما بیش از سیاست جاری پیروی میکردند و تغییرات عمده‌ای در آنها به عمل نیاورده بودند. نایب سلطانه وقت لرد مینتو بودند که ایشان از من خواستند در این مهم آنان را یاری دهم و رهبری به رسمیت شناخت مسلمانان را در صحنه سیاسی هندوستان به عهده بگیرم و من با کمال میل قبول کردم

سالیان سال بود که در مجمع نایب سلطانه نمایندگان هندو از افراد تحصیل کرده و بالا رتبه بودند ولی‌ مسلمانان را عده‌ای کم سواد و “بله” گوی تشکیل میدادند که توسط هندوها به اصطلاح دست چین شده بودند. حال نوبت دورانی رسیده که مسلمانان شبه قاره هند از صدائی رساتر برخوردار شود. در واقع به نظر من از مسلمانان تحصیل‌کرده‌ و معتمدان جوامع مسلمان تا حدی واهمه داشتند چون به روی مساله استقلال هندوستان از بریتانیای کبیر پافشاری مینمودند. حتی در لایحه اصلاحاتی ۱۹۰۷ مرلی – مینتو هچگونه اشاره‌ای به پروسه انتقال قدرت از انگلیسیان به هندی‌ها نشده بود. البته ایشان نکته‌ای در مورد مثال من از کانادا و استقلالش ابراز داشت : ” دلیلی‌ ندارد که کت خز که به درد کانادأی‌ها میخورد به درد هندی‌ها هم بخورد.” من از این ابراز عقیده تعجب خود را نشان دادم و فکر می‌کنم متوجه شد که از این جمله ا‌ش زیاد محظوظ نشدم

نایب سلطنه جدید به خوبی بر لایحه اصلاحاتی کراس – لندز داون ۱۸۹۲ واقف می‌بود اکنون برای فراهم ساختن مقدمات استقلال ناآرام می‌بود و به اصطلاح لب صندلی نشسته بود. هرچه قبلا محرمانه و با خواهش و تمنا میبایستی امور مسلمین را پیش برند اکنون در ۱۹۰۶ رک و راست مطرح میشود و نگاه‌های مستقیم نمایندگان با کفایت مسلمین در چشم‌های نمایندگان اکثریت و شخص نایب سلطنه از مدّ نظر انگلیسی‌ها پنهان نبود. من با افتخار تمام این نهضت را سازماندهی نمودم و حق مسلمین را به اتفاق شخصیت‌های والائی نظیر نواب محسن الملک وعالیجناب سید امیر علی گرفتیم

در اواخر همان سال و به اتفاق آقایان نامبرده لژیون مسلمانان هند را بنیان نهادیم و در داکا اولین گرد هم آیی‌ آن تشکیل گردید که به خاطر بیماری موفق به حضور در آن نشدم ولی‌ غیابا به عنوان پرزیدنت انتخاب شدم که تا سال ۱۹۱۲ باقی‌ ماندم. تمامی آن دوران که در لژیون مسلمانان هند فعالیت داشتم و مسئولیت نقش و مقام من در دیدار‌ها و گرد همأیی‌ها با اینکه برآیم بسیار ارزنده بود ولی‌ فشار‌های روحی‌ و جسمی‌ زیادی را نیز نصیبم میساخت کما اینکه هنگام ضیافت نایب سلطانه در سیلما من غش کردم و از حال رفتم

پزشکان برآیم یک دوره استراحت و مرخصی را واجب دانستند و خواستند که مدتی‌ از محل زندگی‌ و کارم دور شوم. من نیز سفر به شرق را ترجیح دادم و عزم دیدار از چین را نمودم. دیداری که بسیار برایم آموزنده، اسفناک، و واقعا واجب می‌بود. وضعیت چین بسیار غم انگیز بود. در پکن قصر امپراتوریس دوگر پیر و فرتوت در حصاری بلند از دنیای بیرون مجزا می‌بود. هرچه دنیای داخل مقر سلطنتی از باغ‌ها و چشمه سار‌های افسانه‌ای و کاخ‌های بزرگ و کوچک تشکیل شده بود بیرون آن دیوارها دنیای فقر و پوسیدگی و فلاکت چشم را میازرد.

شهر‌های عمده مانند شنگ‌های و هانکو تحت تسلط کامل اروپأیان می‌بودند و کنسول گری‌های آنان امور را در دست داشت که در راس آنان کنسولگری بریتانیای کبیر می‌بود. به جز اندکی‌ محل‌های متمولین چینی‌ که اربابان و خوانین نواحی مختلف می‌بودند و با اروپاییان در تجارت و داد و ‌ستد می‌بودند دیگر نقاط آن کشور باستانی و پهناور در فقر و فلاکت بسر میبرد. آنها به اتفاق و با حمایت دول و مستشاران غربی خون ملت استعمار زده چین را در شیشه کرده بودند و سرمایه‌شان را در بانک‌های اروپایی می‌‌انباشتند درست مانند زمان حال که بسیاری از اروپأیان دارائی خود را به بانک‌های آمریکائی و کانادائی میسپارند

آتمسفر استعمار همه جا و به هر گونه به چشم میخورد. از اوضاع و احوال مردمان عادی و بومی تا طرز برخورد مأموران دولتی با اهالی. بد تر از آن‌ طرز برخورد سربازان و گارد‌های اروپایی با ساکنین و مسافرین چینی‌. خوب به یاد دارم در کشتی‌ از هنگ کنگ به شنگ‌های میرفتم که با یکی‌ از سران دولتی امپراتوری آشنا شدم. او که نیابت امپراطور را در ولایت یونان به عهده داشت و مدال‌های مختلفی‌ مزین البسه چینی‌ مندرین او بود هنگام بازرسی مأموران گمرک هنگ کنگ با خفت و بی‌ احترامی زیادی رو برو شددر حالیکه با تمامی اتباع بریتانیا و شخص من و همراهانم کمال احترام رعایت گردید و به شنگ‌های خیر مقدم گفتند ولی‌ در مورد نایب امپراطور یونان کمال بی‌ حرمتی و حتی تحقیر را روا داشتند که بسیار باعث تعجب من گردید. آنها تمامی چمدان‌های فرمانده یونان را باز کردند و با تحقیر مدال‌هایش را برداشتند و به جست و جوی بدنی وی پرداختند. البته بر همگی‌ نیز واضح و مبرهن می‌بود که نوعی رقابت، حتی خصومت قومی مابین میان مردم کانتون هنگ هنگ و مردم مندرین چین وجود دارد

تمامی اهالی بومی از حقوق متعددی در مقابل اروپأیان محروم می‌بودند. از جمله ورود به کلوپ‌های ورزشی و اجتماعی اتباع خارجی‌ و حتی نداشتن حق تقدم در رستوران‌ها و فروشگاه ها. اروپأیان و آمریکائی‌ها به نوعی میشود گفت که در چین “خدایی” میکردند و آن در مورد اتباع بریتانیا دو چندان می‌بود!! در شنگ‌های ما میهمان یک شخص متمول چینی‌ بودیم که توسط دوست مشترکی از هم ولایتیهایش که من در سنگاپور ملاقات کرده بودم از من و همراهانم پذیرایی شایانی به عمل آوردند و شام مفصلی از پرس‌های مختلف غذاهای چینی‌ تدارک دیده بودند خوراک جوجه رای باب میل یافتم و گوشت‌های کبابی “تارتار” که بسیار شبیه کباب‌های پارسیه، ترکیه و دیگر نقاط آسیا می‌بود را. هرچه قابل تشخیص بود من از آن تناول نمودم ولی‌ وقتی‌ نوبت بهترین پرس رسید ابتدا فکر می‌کردم سوپ مار ماهیست با تخم مرغ‌های دفن شده و جوانه‌‌های بامبو که اصلا باب طبع ما اهالی غربی آسیا نمیباشد همینطور دوستان همراه نیز از این پرس صرف نظر نمودند. هنگامی که صاحب مجلس ابراز داشت که آن سوپ مار است از آن تصمیم بیشتر خرسند شدیم. خوشبختانه از نیمه تاریکی اتاق زیر نور شمع ها  سؤ‌ استفاده کرده محترمانه ظروف سرپوش دار را زیر دستمال پنهان نمودیم

دانشجویانی‌ که در آن‌ دوران از اروپا و امیریکا میامدند چه در شنگ‌های و چه در هنگ کنگ شاید به خاطر بیاورند آن پانسیون‌ها و خواب گاه‌های “خانه‌های استقبال” که توسط تعدادی از بانوان خیر خواه و متمول آمریکائی راه اندازی می‌شدند. این خانم‌ها که از اصل و نسب اسکندیناوی می‌بودند از ایالت مینه سوتا بودند. من این بانوان را از مسابقات اسب دوانی شنگ‌های می‌شناسم چون آنها از صاحبان و مربیان اسب پروری نیز می‌بودند و صاحب اصطبل‌های اسب‌های نژادی و کم یاب بودند. نمیدانم مبتکر این “خانه‌های استقبال” چه کسی‌ بوده ولی‌ باعث بهبود روابط غرب و شرق شد که دانشجویان آمریکائی و اروپایی را از حمایت و اعتماد به نفس لازم در فرهنگی‌ کاملا بیگانه بر خوردار می‌داشت و آنان را پذیرا میشد. این خانم‌ها با این کارشان ثواب بسیار کردند و خداوند را خوشنود

از چین با یک کشتی‌ از بندر شنگ‌های به قصد جزیره‌ ژاپن حرکت کردیم. آنسال، ۱۹۰۶ مناظر ژاپن برآیم بسیار با ژاپن قبل از شروع قرن جدید فرق میکرد. ژاپن دیگر از انزوای همیشگی‌ خود بدر آمده بودو در خیابان‌های پایتخت افراد با البسه غربی زیاد یافت میشود. به غیر از چشم انداز اجتماعی از لحاظ سیاسی نیز موضع ژاپن در قبال اروپا به خصوص با انگلستان عوض شده و پس از قرار داد ما بین این دو کشور در اوائل قرن جدید شاخص‌های روابط دیپلماتیکی و فرهنگی‌ و بازرگانی به طور مطلوبی و بالا رفته بود. ژاپن آن موقع از جنگ با روسیه پیروز فارغ شده بود که در نوع خود اولین بار در تاریخ ثبت گردید که یک کشور آسیایی یک کشور اروپای را شکست بدهد آن هم با اسلحه مدرن و تاکتیک‌های جنگی روز. وزیر امور خارجه، کنت هایاشی که هنگام امضای قرار داد در لندن و سفیر ژاپن بود به مناسبت ورودم میهمانی شام مفصلی ترتیب داد که در آن‌ تعدادی از افسران بالا رتبه و صاحبان صنایع و اشراف زادگان نیز دعوت به عمل آورده بود

   آن‌شب در آن میهمانی که صاحب خانه به افتخار من و همراهانم گرفته بود با تعدادی از اشراف زادگان ژاپنی آشنا شدم حتی این افتخار نصیبم شد که امپراطور سالخورده را از نزدیک آن میهمانی ملاقات نمایم. میکادو ی کبیر که در زمان حکومتش بر ژاپن آن جزیره‌ منزوی را در سطح جهانی‌ مطرح نمود و زندگی‌ مردمانش را از آداب و رسوم قرون وسطایی بیرون آورد. با آنها توسط مترجم سخنها گفتیم و شنیدیم. امپراطور به خصوص بر خلاف ظاهر سالخورده ا‌ش از صدائی رسا و بلند‌ بر خوردار می‌بود و تعمدا بسیار بلند‌ صحبت مینمود یا سؤالات را جواب میداد حتی در فاصله کم به طوری که تا مدتی‌ گوش‌هایم زنگ میزدند

با امپراطور سالخورده و افسران پیر صحبت دور جنگ با روسیه و امتنای سرداران سپه امپراطور از بستن قرار دادی با انگلستان و علاقه ادامه روابط با روسیه تزاری می‌بود که از قراری که نقل میشد به خاطر کندی روابط و مراسلات و به اصطلاح خودمان کاغذ بازی‌های وقت گیر با سن پیرزبورگ بود که امید به دوستی‌ با روسها را از دست دادند و با انگلیسی‌ها طرح روابط همه گانه را امضا نمودند در غیر این صورت و با طرح دوستی‌ میان تزار و امپراطور ژاپن حکومت رمانف‌ها تضعییف نمیگردید و گرفتار تند باد انقلاب بلشویکی نمی‌شد. حتی تخیل آن تحوّلات تاریخی برآیم نا ممکن و نا باورانه می‌بود. چقدر سرنوشت دنیا عوض میشد هرگاه آن پیک دوستی‌ میان ژاپن و روسیه کمی‌ زود تر می‌رسید. انگلیسی‌ها در حد اقل رسانیدن فواصل زمانی‌ و مکانی در این نوع تاکتیک دیپلماسی از دیگر ابر قدرتان پیشی‌ گرفتند

در میان افسران بالا رتبه ژاپنی من به فیلد مارشال اویاما علاقه خاصی‌ پیدا کردم. به خاطر میاورم آن گفتار و رفتار اصیل و محجوبش را. با تمام اقتداری که در ارتش امپراطور می‌داشت بسیار شخص فروتن و متواظعی بود. بر خلاف برخی‌ صاحب منصبان به خصوص در ارتش که قدرت و نفوذ خود را به نحوی نماین میسازند و حتی به رخ زیر دستان میکشند من در مارشال اویاما هیچ چنین چیزی ندیدم و بلعکس وی را خالی‌ از هرگونه خود پرستی‌ و جاه طلبی یافتم. تمامی این صفات دراو به خصوص پس از پیروزی ژاپن بر روسها تحت نظر و هدایت مستقیم مارشال اویاما در دیدم شگفت انگیز می‌بود.

 در تعجبم از رسوم ژاپنی‌ها به خصوص در قبال میکادو شان. امپراطور از کودکی در انزوا و تحت شرائط سخت و زیر نظر شوگان‌ها رشد یافته و جیره همیشگی‌ او کاسه ای برنج می‌بود. او تحت نظر افرادی که در حقیقت خادم‌های او می‌بودند  و او را مانند خدا میپرستیدند با دیسیپلین شوگان‌ها پا به عرصه حکومت نهاد. امپراطور از قامتی افراشته برخوردار می‌بود که آثار ورزیدگی عضلاتش حتی در سنین کهولت به چشم میخورد

ما از ژاپن یک کشتی‌ گرفتیم به مقصد هنلولو. آنهائی که آن شهر مرکزی جزایر هاوایی را در قدیم دیده بودند با حرف من موافق خواهند بود که آن شهر زیبا و ساکت و آرامش بخش به ناگهان مورد توجه توریست‌ها از اقسا نقاط دنیا قرار گرفته تبدیل به یک مرکز بازرگانی و سود جویانه شده. هتل‌ها و متل‌های دریا منظر برای پذیرایی از  گردش گران ساخته و کلوپ‌های شبانه مملو از مردم در حال گذراندن تعطیلات هستند

 دختران جوان و زیبای بومی در این صنعت نو بنیاد سهم به سزأی دارند. آنها با حلقه‌های گل و گلبند‌هایشان به استقبال مدعوین میروند. آن لبخند‌های معصوم و زیبا سبب بازگشت توریست‌ها به آن جزایر بهشتی‌ میشوند. آن حرکات موذن و زیبای بدن و دستان ظریفشان که گلبند خود را از گردن خود برداشته به گردن شما میارایند خود رسمی‌ زیبا و عاری از هر گونه قصد سو میباشد. یک خوشامد ساده به هر زن، مرد و کودکی. چه خوب می‌بود که جوامع دیگر نیز همواره از رسوم زیبا و دلنشین بر خوردار می‌بودند. برای من جوان که از آسیا میامد این رسم بسیار مطلوب و دلنواز بود

از هاوایی و از طریق کشتی‌ عازم ایالات متحده گشته در بندر سن فرانسیسکو قدم به سرزمین اصلی‌ نهادیم. دسامبر ۱۹۰۶ بود درست پس از زلزله‌ معروف آن منطقه. تمامی ساحل غرب آثار به وضوح زلزله‌ را نمایانگر بود. دیدن آن ساختمان‌های نیمه خراب و تمام ضایع حتی برای من که اکنون خرابه‌های شهر‌های اروپایی در دو جنگ جهانی‌ را به یاد دارم هنوز از خراب‌ترین آنها به نظرم آمد. با اینحال توانستیم یک داروخانه بیابیم که باز بود و نوشابه وبستنی نیز می‌فروخت. رستوران‌ها تا آنجا که ما گشتیم همه تخریب یآ بسته بودند. خوب باز هم خدا را شکر توانستیم چیزی بخوریم. هنوز باورم نمی‌شد که در خاک دنیای اول، در کشور آمریکا هستم

از سان فرنسیسکو با قطار تمامی عرض آن قاره را طی‌ کردیم و در ایالات سر راه توقف‌های کوتاه مدت ولی‌ با ارزش داشتم. در شیکاگو بود که توقف من طولانی‌ تر شد و از چندین مرکز صنعتی و بازرگانی دیدن نمودم. اماکن دیگر نیز می‌بودند در آن شهر قدیمی‌ و معروف ولی‌ وقت اجازه نداد. فقط نمیدانم دیدار از کشتارگاه شهر را به چه منظوری در برنامه بازدید من گنجانیده بودند که نیمی از روز پر ارزشی را به خود اختصاص داد. نمیدانم چه فکر میکردند.. در حالیکه یکی‌ دو موزه و تئاتر اپرا بود که می‌توانست جای آنرا پر کند. به هر حال از آنجا به اتفاق همراهی به نیویورک رفتم و در هتل مجلل و دیدنی‌ سنت رجیس اقامت کردیم. من آن هتل را می‌پسندیدم و بعد‌ها به پسرم آقا صدرالدّین نیز سفارش کردم که او نیز هنگام دیدار‌هایش از نیو یورک به خصوص هنگام تحصیلش در هاروارد در آن هتل رحل اقامت میافکند

آنطوری که از دوستان میشنیدم نیو یورک صده جدید بسیار با نیو یورک قدیم فرق می‌کند. به خصوص از لحاظ زندگی‌ اجتماعی و تأثیر آن بر زندگی‌ فامیلی. می‌گفتند قدیم‌ها خانواده‌ها نزدیکتر می‌بودند و قرن ماشین به سرعت دارد آنرا عوض می‌کند. حال که به آن حرفها در آن سالها میاندیشم از خود می‌پرسم که آیا گله همیشگی‌ آدم‌ها بوده؟ اینطور نیست؟ همیشه قدیم بهتر از جدید می‌بوده. آن اشخاص اگر امروزه زندگی‌ در نیو یورک را ببینند چه خواهند گفت؟؟ دوستان آمریکائی من در اروپا چندین محل و مجمع را سفارش و حتی سازمان دهی‌ نموده بودند. من که از اقامت چند روزه‌ام در نیوو یورک بس لذت بردم و با جامعه هنرمندان و به خصوص تئاتر‌های برادوی آشنا و محظوظ گشتم. من امریکأیان را مردمی بس فرهیخته و میهمان نواز یافتم که افراد خارجی‌ را استقبال و با لبخند همیشگیشان پذیرا میشوند

در نیو یورک هر روز و هر شب میهمان شخصی‌ بودم و نهار و شام را با شخصیت‌های منحصر به فردی گذراندم که طیفی از بازرگانان و مدیران وال استریت تا هنرمندان برادوی و خوانندگان اپرای متروپلیتن را شامل گردید. با سابقه صرف وقت و علاقه به اپرا در لندن و پاریس، آنچه که در متروپلیتن نیو یورک دیدم و شنیدم در سطحی دیگر قرار می‌داشت. البته با شروع قرن جدید متد‌های جدیدی برای سلفژ و بیان با نوت‌های سوپرانو این امر را سبب می‌گردید که احتمالا در شهر‌های اروپا نیز به کار خواهد رفت.

از شخصیت هایی که از من دعوت به عمل آورده بودند آقای جروم، بازپرس نیو یورک می‌بود که پسر عمه‌ لیدی رندلف چرچیل میشد. او ترتیبی داد که من در محاکمه جنجالی در شهرشان و جلسه نهایی اخذ تصمیم که بعد از ماه‌ها دادرسی و دادخواهی همان روز‌ها بود دعوت داشته باشم و از نزدیک شاهد تصمیم هیات ژوری در مجازات هری ثاو، قاتل Image result for stanford whiteآرشیتکت معروف ساختمان هایی نظیر موزه متروپلیتن، و چند ساختمان بلند بالای مراکز تجاری و مالی‌ در نیئو یورک، استنفورد وایت باشم. من نیز با خوشحالی قبول کردم که این محاکمه پر سر و صدا ی عشقی‌ – جنأئی را از نزدیک مشاهده نمایم. من قاتل را تا حدودی می‌شناختم که بعد خواهم گفت. ماجرا از این قرار بود که همسر ثاو طبق شهاداتش در دادگاه به او فاش میسازد که قبل از ازدواجشان استنفورد وایت او را به آپارتمانش دعوت می‌کند و در شامپاین داروی خواب آور میریزد و او را اغفال می‌کند و مورد تجاوز قرار می‌دهد و در شانزده سالگی بکارتش را بر داشت که این به شدت خلاف عرف خانوادگی او می بود. با شنیدن این داستان هری ثاو به حد جنون به غیرتش بر میخورد و تصمیم به انتقام می‌گیرد. او پس از اینکه به نزدیک شدن وایت به همسرش مشکوک میشود آرشیتکت را در یک پارتی پشت بام یکی‌ از آسمان خراش‌های طرح او در میدان مدیسون (البته نسبت به آن دوره. آن یک ساختمان قامت افراشته ۳۲ طبقه می‌بود که در آن زمان بی‌ نظیر می‌بود.)..در گاردن پارتی ای که ثاو و اوللین نسبیت هم شرکت داشتند ناگهان چشم هری ثاو به استنفورد وایت می‌خورد که سر میز همیشگیش کنار صحنه رقص موزیکال با زن جوانی‌ نشسته. او را از پشت هدف شش گلوله قرار داده به زندگی‌ وایت خاتمه می‌دهد. پیدا بود که متهم متمول و پر قدرت از بهترین وکلای دفاعی بر خوردار می‌بود که پس از چندین و چند احضار‌های شهدا و دوباره پرسی‌‌ها توانستند هری ثاو را از اعدام نجات دهند. قاتل به خاطر جنون حسادت از مجازات اعدام برهید و به حبس طولانی‌ مدت محکوم گردید

وایت که به صنعت نو بنیاد فیلم علاقه وافر می‌داشت در کشف اوللین سهم بسزأی می‌داشت. در حقیقت این استنفورد وایت بود که اوللین نسبیت را در سنّ شانزده سالگی به استودیوی تئاتر آورد و یک هنرپیشه از او ساخت. وایت که به مراتب از قاتلش مسن تر می‌بود از آرشیتکت‌های بنام بود که هنوز که هنوز است جوایز آرشیتکتی به نامش صادر میشود.

Evelyn_Nesbit_12056uو اما جریان آشنائی اندک من و هری ثاو بر می‌گشت به دو سه‌ سال قبل از آن اقامت در نیو یورک به پاریس که به اتفاق جمعی‌ از دوستان با وی و همراه زیبایش خانم اوللین نسبیت، مدل و بازیگر معروف آمریکا، در ضیافت شامی حضور داشتیم. آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودند و از قرار Image result for stanford whiteمعلوم چندین بار خانم اوللین پیشنهاد ازدواج وی را ردّ کرده بود که آن‌شب در پاریس نیز یکی‌ از آن مواقع بود. ثاو حرکاتی گ‌یج و نا موزن داشت. ثاو از مدیران مدبر و وارث راه آهن می‌بود. از قرار نقل شده او در سنین جوانی‌ دارای قدرت و اختیارات فراوان گشت که برای جاه طلبی و رقابت برای رسیدن به اهدافش می‌توانست دست به هر عملی‌ بزند. دوستانش او را مردی بس نکته سنج و کینه جوو توصیف میکردند. آن‌شب در پاریس با من بسیار موقر و محترم رفتار کرد و خانم اوللین نس بیت را معرفی‌ نمود. او حتی من و خانم اوللین را مدتی‌ تنها گذاشت و رفت نوشیدنی یا اردووری ییاورد. ولی‌ پنداری که بهانه‌ای بود که تفکراتی را که در سر می‌داشت با خود حل و فصل کند چون قیافه ا‌ش از دور بسیار متفکر و عبوس به نظرم رسید. دوستی‌ در آن هنگام متوجه نگاه من به او شد و زیر لب گفت که یک رگ جنون در او پیدا میشود. من آنرا جدی نگرفتم. ولی بانو اوللین را شخصی مطلع برای سخن از هنر‌ یافتم.  بسیار از این سرانجام افسوس میخورم. او میبایستی شوهر خود را بهتر میشناخت

در دادگاه عالی‌ فدرال در آمریکا متوجه فرق عمده‌ای در سیستم قضایی آمریکایی‌ با سیستم انگلستان شدم. با این که هردو از یک اصول پیروی میکنند و بسیار بهم نزدیکند ولی‌ مانند اپرای متروپلیتن تکنیک ارائه آن با تکنیک انگلیسی متفاوت بود. تکنیک سؤال و جواب و دوباره پرسی‌ به مراتب بهسازی شده بود. من در دادگاه‌های عمده‌ای در انگلستان حضور یافته‌ام و این تفاوت را به وضوح در یافتم. بگذریم.. اینهم از یک ماجرای جنجالی آن روز‌ها که من شاهد نزدیک آن بودم

در سال ۱۹۰۷ موتور تحریقی به مرحله ساخت مصرفی رسید واتومبیل ها در خیابان‌ها کم کم ظاهر شدند. اتومبیل دیگر آن اسباب بازی بدبو‌ و پر صدا نبود که در دهه گذشته در نوسان ردی یا قبولی جامعه قرار داشت. با اینهمه در نیو یورک تا سالیان سال آن کالسکه‌های فاخر و و زیبای مزین شده که با اسب‌های اصیل سنگین و سبکپا، و سورچیهای مفتخرش در خیابان‌ها در تردد می‌بودند همچنان باقی‌ ماندند. در خیابان‌های نیو یورک مردمان مودب و خوش پوش میدیدی که با روی باز و گشاده بر این کالسکه‌ها سوار و پیاده میشوند. پلیس با روی گشاده به سٔوالت پاسخ می‌دهد که من را به یاد ژاندرم های اخموی فرانسه مینداخت که در این توهم هستند که هرچه عبوستر نمایان گردند تأثیر آنان به روی مردم بیشتر است.. همینطور پلیس خشک و بی‌ احساس انگلیسی که اصلا به مردم رو نمیدهد

در آن سفر نیو یورک من افتخار آشنائی با اشخاص برجسته‌ای را داشتم و میهمان آنان بودم. در این خصوص مایلم از این اشخاص محترم یاد کنم که در منازل بزرگشان من را پذیرا گشتند و باعث آشنائی من با دیگر شخصیت‌های هنری، پزشکی‌، و علمی‌ آن دیار شدند. من از خانم ها و آقایان‌ وندربیلت، جاکب استر، رید، فیپس، و آگدن ممنونم که در آن شهر دنیای جدید میزبان و راهنمای من بودند. در نیو یورک من ساعت‌های بسیاری را نیز در موزه‌های مشهور آن شهر بزرگ گذراندم و آثار باستانی و مجسمه‌های عهد عتیق و نقاشی‌های مشهور توسط آرتیست‌های بنام دنیا را از نزدیک دیدم و کمال لذت را از دیدن آن اشیأ نایاب و کمیاب بردم. میبایستی در اینجا متذکر شوم که آثار باستانی گرانبها و نقاشی‌های معروف و مجسمه‌های نادری را نیز در منازل افراد نامبرده مشاهده نمودم و از کلکسیون‌های ذیقیمت آنان حظّ بردم

با دیدن نقاشی‌های معروف کلاسیک به رو دیوار‌های آن منازل مجلل به یاد میاورم این گفته‌ام را: در حالیکه سبک امپرسیونیزم در اروپا طلوع نموده و فرانسه راهنمای نقاشان جدید در این سبک نو شده، در آمریکا متوجه هستم که علاقه‌ها همچنان به روی کار‌های کلاسیک است. البته تک و توک اینجا و آنجا کارهایی از ترنر، یا مونه و یا رنوار میدیدم ولی‌ هنوز نقاشی کلاسیک بر دیوار‌ها حکمفرمأی میکرد. و چه کارهایی که من ندیدم و دهان از تحسین و تعجب باز نکردم. رنگ و روغن به روی بوم‌های وسیع از نقاشان بنام فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیائی و دیگر نقاط دنیا چشم‌های بیننده را به خود خیره و تا مدتی‌ او رای مسخ میسازد. عضویت افتخاری چند کلوپ هنری، حرفه ای،  و کارگری به من ارائه شد که کلوپ اتحادیه از عمده‌ترین آنان بود که به خاطر می‌آورم. من فرصت چشیدن و تناول غذای بومی سرخپوستان ناحیه را نیز بدست آوردم. از اردک تنوری و کباب لاکپشت لذت بردم با اینکه در منوی غذا‌های روزانه من یافت نمی‌شود. این لاکپشت‌ها از نوع تراپین هستند و در اقیانوس زندگی‌ میکنند و بومیان برای خوردن استفاده میکنند و تنوعی از غذاهای دریایی میباشند

نیو یورک مظهر تجدد و پیشرو علم و صنعت و بازرگانی شده بود که دیگر مراکز عمده شهری دنیا را تحت الشعاع قرار داده بود. آن شهر نماینده آمریکای پیشرو و عاری از هرگونه احساسات کینه توزی که در میان کشورهای اسیأی و اروپأی به وفور یافت میشود بود. آمریکا الگوی جهان جدید شد. من فقط در زندگی‌ یک افسوس بزرگ در دل دارم و آن نداشتن فرصت دیگر باز دید از آن شهر رنگارنگ چند ملیتیست. من دیگر هیچوقت به نیو یورک نرفتم

لطفا بقیه خاطرات آقا خان محلاتی را در جلد دوم مطالعه فرمائید. روی لینک زیر کلیک نمایید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2016/12/11/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85/

Image

رپ ایرونی‌

Mo-40-T

رپ ایرونی

Iranian Rappers

A Hitchhiker’s Adventures in the new Iran

By: Jamie Maslin – printed in London, UK.

ترجمه از محسن شجاع نیا ‌

 

 

ترجمه قسمت هایی از کتاب نامبرده که توسط یک جوان انگلیسی نوشته شده که به قصد جهانگردی و از طریق زمینی‌ و با دست تکان دادن‌ها در مقابل اتومبیلها و باری‌های ره گذر به فکر پیمودن راه درازی میا‌فتاد که از اروپا به آسیا و جاده معروف ابریشم وبه خاور دور میرود. او به همین ترتیب به ایران می‌رسد و در شهرها و جاده‌های ایران مدت زیادی را میگذراند و با جوانان ایران در شهرها و روستاها ملاقات می‌کند، از مهمان نوازی ایرانیها به شگفتی یاد می‌کند و با بعضی دوستی‌ طولانی بر قرار می‌کند. در پارتی‌های بالای شهر تهران شرکت می‌کند و با بچه‌های تهرانی میزند و می‌رقصد و مشروب می‌خورد و همین کار‌ها را در شهرستان‌ها نیز با جوانان محلی انجام میدهد و بسیار به او خوش می‌گذرد. در هتل‌های خوب و یا درجه پایین شب‌ها را به سر می‌کند و با کوله‌ پشتی‌ خود با استقبال مردم کوچه و بازار روبرو میشود

او با خاطراتی خوب به انگلیس باز میگردد و خاطراتش را منتشر می‌کند. وی که خیال داشته مسیر جاده ابریشم را طی‌ کند دل‌ به دریا زده تصمیم گرفت شروع به رفتن کند و نقشه‌ها را بگذارد برای بعد چون در حین مسافرتش با دنیای نامطمنی روبرو می‌بود و هنگامی که از جاده‌های ترکیه به ایران رسید با معمای مجهولی روبرو بود که آیا ایرانیان چگونه او را تحویل خواهند گرفت؟ او آنطوری که در اخبار تلویزیونی میدیده و می‌شنیده حتی مطمئن نبود که از ایران زنده بیرون بیاید. “جیمی” هنگامی که در حین سفرش در ایران با ایرانیان روبرو میشددر کمال تعجب با مردمی مهربان و میهمان نواز رو به رو شد که همواره سعی‌ در کمک به وی‌ را داشتند و فرهنگ واقعی‌ ایرانیان را از نزدیک مشاهده نمود. فرهنگی‌ که با فرهنگ ظاهری تحمیل شده از طرف دولت ایران بسیار متفاوت بود. مردم او را به خانه‌هایشان بردند و با اتومبیل‌هایشان و موتورسیکلت‌هایشان او را به هر کجا که میخواست بردند و بسیاری از قبول پول از او خود داری ورزیدند یا اگر مسافت زیاد بود کمترین مبلغ را از او میستودند. کتاب او در عین طنز و بامزگی حاوی اطلاعات دقیقی‌ در سطح کشور و مردمی میباشد که به هیچ وجه برای خواننده خسته کننده نمیباشد. او کتاب خود را با این مقدمه اغاز می‌کند

وقتی‌ به دوستانم گفتم که من خیال سفر در مسیر جاده ابریشم را دارم آنها من را تشویق کردند ولی‌ هنگامی که متوجه شدند از ایران نیز گذر خواهم کرد با تعجب گفتند: ایران؟ دست وردار . چرا ایران؟ یکی‌ میگفت من نمیخواهم یکمرتبه تصویر تو را در تلویزیون ببینم که در لباس نارنجی زندانیها و دست بسته تو را به عنوان زندانی القأعده نشان دهند که قریبا سرش را بر باد خواهد داد. آنها نمیدانستند که القأعده ربطی‌ به ایران ندارد در ثانی من ریسک کردم چون لازمه سفر با پای پیاده در آن‌ دیار و آسیا ی مرکزی میباشد. ولی‌ به دوستانم قول دادم که در ایران حد اقل زمان را بگذرانم و در اسرع زمان از آن‌ کشور خارج شوم. چون در مسیر زمینی‌ از اروپا به چین میبایستی از ایران عبور می‌کردم. به همین دلیل تقاضای ویزا از سفارت جمهوری اسلامی ایران را کردم

سفر “جیمی” از اروپا به ترکیه و کوه‌های آرارات می‌گذرد و به مرز ایران می‌رسد. از ورودش به شهرستان ماکو می‌نویسد که پرسان پرسان به دنبال مهمانخانه یا هتل ارزانی‌ میگردد که به سفارش کسی‌ که کمی‌ انگلیسی بلد بود به هتل الوند میرود و اولین شب خود را در ایران را در آن مهمانخانه به سر می‌کند. میگوید: ” بعد از مدتی چانه زدن بر سر قیمت مدیر مهمانخانه قبول کرد که اطاقی را به قیمت ۳۰۰۰ تومن بدهد. او پاسپورت من را خواست و آنرا به من پس نداد و در عوض در صندوق ایمنی گذشت و درش را قفل کرد. و در جواب خواستن پاسپورتم گفت که مطابق قانون عمل کرده و موظف میباشد که از مسافرین خارجی‌ پاسپورت بخواهد چون دلیل قانونی اقامت آنان است. من نیز چاره‌ای نداشتم جز قبول. چه کار می‌توانستم بکنم؟ پوستر دولتمردانه آیت‌الله خمینی بالای سرش روی دیوار نیز گویی میگفت – مسجد جای گوزیدن نیست. کلید را گرفتم و به سویی که نشانم داد رفتم

اطاقم خیلی‌ ساده ولی‌ تمیز بود و نسبتا راحت که پنجره اش رو به منظره کوه عظیمی‌ باز میشد. تخته سنگ عظیمی‌ مشرف به شهر بر دامنه آن‌ کوه خود نمایی‌ میکرد. فکر کردم اگر روزی این سنگ بغلتد و از کوه جدا شود میتواند قسمت بزرگی‌ از شهر را با زمین هموار کند و سکنه‌ سر راهش را له‌ و لورده کند. دم در یک جفت دمپایی گذاشته بودند که به هیچ وجه نمی‌شد آنرا در استاندارد بهداشتی گنجاند. معلوم بود که تعداد بیشماری پا‌ها ی کثیف از آن‌ دمپایی که به نظر می‌آمد روزگاری سفید رنگ بوده استفاده کرده‌اند. نگاه دیگری به بیرون از پنجره و به آن‌ کوه انداختم و با خود میاندیشیدم که میتوانم از پس آن‌ صخره بر آیم و از آن بالا بروم. کمی‌ آنطرفتر تنی چند از جوانان محل مشغول بازی والیبال بودند. آنها از طنابی به جای تور استفاده کرده بودند و هر بار که توپ به زمین میخورد بدون استثنا جر و بحث عظیمی‌ به راه میفتاد که تقصیر که بوده و پوئن نسیب کدام تیم است. گاهی‌ کار به زد و خورد کوتاهی‌ نیز می‌کشید که با وساطت دیگر بازیکنان خاتمه میافت. ولی‌ لابد تفریحی بود

تبریز

از ماکو به تبریز رفتم. یکی‌ از مشخصات تبریز تئوری باغ عدن میباشد که به نقلی در نزدیکی‌‌های آنجا قرار دارد و باستانشناس معروفی شرح آنرا داده و مدعی است که در غرب تبریز نزدیک کوه زیبای سهند واقع گشته. خیلی‌ جالبه ، میتونی‌ تور بگیری و محلی رو که آدم و حوا اولین‌ گاز رو به سیب آبدار و خوشمزه زدند رو از نزدیک ببینی‌

Garden of Eden in “Legend: The Genesis of Civilization” by David Roehl

همینقدر که قیافه غربی داشته باشی‌ با یک کوله‌ پشتی‌ کافیست که اهالی با نگاه‌های مداوم و کنجکاوی تو را همه جا دنبال کنند. به محض اینکه جائی ایستادم که به نقشه‌ام نگاه کنم تعدادی از اهالی فورا دورم جمع شدند که هیچکدام انگلیسی نمیدانستند به جز اندکی‌ افراد که به من میگفتند

Hello what is your country? و David Beckham !!

ولی‌ عوضش تا دلت میخواست به زبان خودشان با من صحبت میکردند ولی‌ من حواسم را به نقشه متمرکز می‌کردم. در این موقع یک نفر جلو آمد و با انگلیسی خوب از من پرسید “میتوانم کمکتان کنم؟” سپس خود را معرفی‌ کرد و گفت من شهرام هستم. من بلا فاصله جواب دادم “بله ممنون میشم اگر کمکم کنی‌” من به دنبال هتل آذربایجان می‌گردم. او بدون آنکه حرفی‌ بزند دست من را گرفت و از جمعیت بیرون کشید و یک تاکسی صدا زد. با هم سوار تاکسی شدیم و او پول تاکسی را جلو پرداخت کرد و من از تعجب از این رفتار دوستانه نمی‌دانستم چه بگویم

در راه او از من دعوت کرد که برای شام به منزلش بروم و اینکه همسرش غذا ی خوبی‌ درست کرده. و بعد من را به گردش میبرند. من که باورم نمی‌شد با چنین پیشنهای کمی‌ بعد از ورودم به ایران رو برو میشوم، از خدا خواسته قبول کردم. جلو ی هتل آذربایجان شهرام اصرار داشت که کوله‌ پشتی‌ من را حمل کند. در لابی هتل دوباره با پوستر‌ای از تصویر مقتدر آیت‌الله خمینی رو برو شدم. شهرام کارتش رو داد و خواست ساعت ۴ به او تلفن کنم. اتاقم همانطور که خانوم هتل دار از پشت چادرش به من میگفت خیلی‌ تمیز بود با یخچال و تلویزیون و حمام خصوصی داشت که بسیار خوشحال شدم

تا عصر هنوز دو سه‌ ساعتی‌ وقت داشتم تصمیم گرفتم بیرون رفته کمی‌ دور و بر را بررسی کرده گردشی کنم. یکی‌ از بزرگترین چالش‌های من در ایران و ترکیه عبور از خیابان هاست که همواره با محاسبات دقیق سرعت اتومبیلها و موقعیت آنهاست چون اینجا کسی‌ برای عابر پیاده نمیایستد. به هر طریق بود خود را به آنطرف خیابان رسانیدم و از جلوی چند مغازه شیرینی فروشی و آبمیوه فروشی گذر کردم که بسیار دعوت کننده بودند. یکی‌ را انتخاب کردم و یک نان خامه‌ای بزرگ خریدم بسیار ارزان و خوشمزه. چه کیک هایی گذاشته بودند زیبا با کیفیت خوب با قیمت‌های مناسب . سپس به یک کیوسک آبمیوه گیری سری زدم که داشت همینطور آب هویج می‌گرفت ولی‌ من ازش آب پرتقال گرفتم با مخلوطی از یخ خورد شده که بسیار چسبید

به هتل برگشتم و به شهرام زنگ زدم او خیلی‌ معذرت خواست که موردی پیش آمده و ملاقات ما را یک ساعت به تأخیر انداخت. من هم با خوشحالی قبول کردم چون واقعا به یک استراحت روی تخت خوابم احتیاج داشتم. راهنمای شهر را در دست گرفتم و در حالی‌ که روی تختم دراز کشیده بودم آنرا مرور کردم. هم به فارسی نوشته شده بود هم به انگلیسی. دو چیز توجه‌ام را جلب کرد، یکی‌ توصیف “تعارف” بود که در ایران و اغلب کشور‌های خاور میانه رسم است که مخصوصا در هنگام خرید جنسی‌ از مغازه زیاد به کار میرود و صاحب جنس “تعارف” می‌کند و می‌گوید قابلی‌ ندارد و ابتدا از گرفتن پول خود داری می‌کند. و شاید باز هم تکرار شود. این به آن‌ معنی نمیباشد که صاحب جنس پولش را نمیخواهد. بلکه میبایستی تا سه‌ مرتبه این تکرار شود تا پول گرفته شود. همینطور در موارد دیگر “تعارف” بسیار به مورد اجرا گذارده میشود. در میهمانیها و تعارف شیرینیجات و امثال دیگر

دومین چیزی که در بروشور رهنمای شهر توجهم را جلب کرد آگهی‌های ازدواج موقت بود که ایرانیان به آن‌ “صیغه” می‌گویند و آن‌ عبارت است از زنانی که در ازای مبلغی پول با شما به طور موقت ازدواج میکنند حال میخواهد دو سه‌ ساعت باشد یا چند روز یآ حتی چند ماه.شما میتوانید در مدت زمان تعیین شده با آن‌ زن معاشقه نمائید. ولی‌ ناگهان چشمم به یک تبصره افتاد که این کار فقط منحصر به مسلمانان است.‌ای دل غافل، کجاست یک ملّا که من را مسلمان کند؟ حتی برای یک هفته هم که باشه خدا بده برکت. من با دیدن این عکس‌ها حاضرم در هر شرأیطی بگم قبول

شهرام آمد و مرتب عذر خواهی میکرد من سعی‌ کردم ساعتی‌ را که به من قرض داده بود به او پس دهم ولی‌ او نمی‌گرفت و بلاخره قرار شد تا مدت اقامتم در تبریز همراهم بماند. اولین جائی که مرا برد آرک تبریز بود که در قرن چهاردهم ساخته شده بود و نیمه خرابه بود که از طرف اداره حفظ آثار باستانی تحت ترمیم و بازسازی بود. او سپس مرا به بازار معروف تبریز برد. جائی بسیار شلوغ و وسیع که شامل ۷۳۵۰ دهانه مغازه میشود و ۲۴ کاروانسرای مجزا. طول آن‌ بازار ۲/۱ میل میشود یعنی‌ نزدیک به چهار کیلومتر.مردم در هم میلولیدند و فروشندگان سعی‌ میکردند جنسشان را به تو بفروشند. بوی شیرینیجات و ساندویچ‌ها و آش در فضا انباشته بود و مرتب “تعارف” میکردند که از آن بخری

بازار کلا از پنج قسمت اصلی‌ تشکیل شده که شامل بازار طلا فرشان، کفاشها، ادویه جات ، لوازم منزل و بازار فرش میباشد. آنطرف رود بازار مسگرها و خشکبار فروشان بود که عسل ، خرما، آجیل و خشکبار‌های مختلف، پنیر و حلوا میفروختند. دیگر از آن‌ همه شلوغی داشت سرم سوت می‌کشید که شهرام من را به داخل یک قهوه خانه هل دادکه مردان مشغول نوشیدن چای و کشیدن قلیان بودند . جای تمیز و نسبتا ساکتی بود. او چای سفارش داد که در استکان‌های بلوری کمر باریک و قند زیاد می‌اوردند. فکر می‌کنم شهرام یک صد تائی‌ قند با سه‌ استکانش خورد. باشه صد تا نه ولی‌ ماشالا خوب قند‌ها رو در داخل چای و سپس به دهان می‌گذاشت

سپس به مقبره شاعر نسبتا معاصر اهل آن‌ دیار رفتیم بنام شهریار. ایرانیان به شعر و شاعر‌هایشان اهمیت بسیار میدهند. مقبره شهریار و ساختمان یادبود آن‌ شامل طرح عجیبی‌ از قوس‌ها و طاق‌ها بود که جملگی یک طرح نسبتا مدرن را تشکیل میدادند. دور تا دور آن‌ محل نیز مجسّمه‌های شعرای معروف ایران بود که شامل حافظ، سعدی، خیام، و فردوسی‌ نیز می‌بود. این آخری، یعنی‌ فردوسی‌ کتاب شعر قطوری دارد به نام شاهنامه که در سنّ ۴۰ سالگی شروع به نوشتن آن‌ کرد و در در ۷۰ سالگی آن‌ را به پایان رسانید. سی‌ سال آزگار قلم زد و شعر گفت. فکر کنم میشود گفت کمی‌ کارش به درازا کشید. وی سپس شاهنامه را به پادشاه ترک افغان اهدا نمودکه پادشاه هیچ تحت تاثیر آن‌ شاهکار قرار نگرفت. فردوسی‌ بیچاره مانند بسیاری از نوابغ دهر در فقر مرد در حالی‌ که هیچ کس از کارش تجلیل به عمل نیاورد. کوقدردون؟ پس از مرگش همه شاهنامه او را خواندند و تحسینش کردند و سینه به سینه آنرا نقل کردند و در قهوه خانه‌ها نقالان حماسه‌های پر هیجان شاهنامه را برای مردم کوچه و بازار نقالی کردند. ایرانیان فردوسی‌ را ناجی زبان فارسی یا به قولی‌ پارسی‌ میدانند. شاهنامه فردوسی‌ طبق گفتار دوست ایرانیم، شامل ۵۰۰۰ بیت شعر میشود. شکسپیر کجائی که این را ببینی‌؟

طرف‌های غروب شهرام من را به دفتر کار همسرش برد و با او آشنا شدم. نامش کیمیاست و هنگامی که دست دراز کردم که دستش را بفشارم او با دودلی از جلو آوردن دستش خودداری کرد و متردد بودو نگاهی‌ به شهرام کرد و او سرش را به علامت تائید تکان داد. آنگاه بود که کیمیا دست بلاتکلیف من را که میا‌ن ما بود گرفت و فشرد و ابراز خشوقتی نمود. انگلیسی کیمیا به مراتب از شهرام بهتر بود و من دیگر آنقدر زور نمی‌زدم که حرفم را بفهمانم. کیمیا بلا فاصله بعد از آشنائی تمام سؤالاتی را که یک ایرانی معمولأ در بدو آشنائی میکند از من پرسید. او واقعا از اینکه هنوز ازدواج نکرده‌ام برایم تأسّف خورد و گفت که امیدوار است هرچه زودتر زند‌گیم سر و سامان بگیرد و همسری اختیار کنم

شهرام و کیمیا تصمیم گرفتند من را بجای منزل برای شام به یک رستوران ببرند و یکی‌ دو جای دیدنی‌ تبریز را به من نشان دهند. من نیز با کمال میل این تغییر برنامه را قبول کردم. از دفتر کار کیمیا خارج شده یک تاکسی گرفتیم که ما را به یک رستوران تمیز و شیک برد که نامش را به خاطر نمی‌آورم. داخل رستوران دکوراسیون زیبا و دلچسبی‌ داشت که فضای نیمه تاریک آن‌ محیط رمانتیکی را به وجود می‌آورد.در لیست منیو از آبجو و شراب هیچ خبری نبود چه برسد به مشروب‌های دیگر. همانطور که از قبل خبر داشتم فروش مشروبات الکلی در ایران به کلی‌ ممنوع میباشد. سر میز صحبت از هر دری شد و زن و شوهر جوان ایرانی از من سؤال‌های بسیار کردند. برایشان از چتر بازی تفریحی گفتم که بسیار برایشان جالب بود و مرتب سرشان را به علامت شگفتی به چپ و راست می‌بردند. به آنان قول دادم وقتی‌ به انگلیس بازگشتم یک عکس از چتربازی خود را برایشان‌ ایمیل کنم. هنگام پرداخت همانطور که نگذاشته بودند پول تاکسی را بدهم و به من اخطار کرده بودند که میهمان آنان هستم دیگر دست از جدال برداشتم و گذاشتم آنها میهمان نوازیشان را کاملا انجام دهند. از آن زوج جوان تشکر کردم و از رستوران خارج شدیم و در غروب تبریز به قدم زدن پرداختیم

پس از مدتی‌ راه رفتن به یک جای رویایی رسیدیم به نام قصر مردم که شهرام میگفت قبل از انقلاب به قصر شاه معروف بوده که شامل یک دریاچه مصنوعی میشد با فواره‌ها و چراغ‌های زیر آبی‌ رنگی‌ که جملگی تصویری خیال انگیز به وجود آورده بود. یک رستوران بزرگ هم در وسط آب ساخته شده بود که شهرام توضیح داد که قبل از انقلاب آنجا دیسکوتک بوده که جوانان آنجا به رقص و پایکوبی میپرداخته اند. هنگام بازگشت به خانه فرا رسیده بود و آنها از من برای شام به منزلشان برای فردای آنشب دعوت به عمل آوردند. من نیز با خوشحالی قبول کردم و به هتل باز گشتم. شب در رخت خواب به آنهمه صفا و صمیمیت آن زن و شوهر جوان ایرانی میاندیشیدم و از فرط خستگی‌ زود به خواب رفتم

روز بعد شهرام آمد به دنبالم و به طرف منزل آنان به راه افتادیم. پشت درب ورودی آپارتمان شهرام و کیمیا محلی برای کندن کفش‌ها وجود داشت و تمامی ساکنان آن‌ ساختمان میبایستی پاپوش‌های خود را آنجا از پا در می‌اوردند و سپس به سمت آپارتمان خود بروند. ما سه‌ طبقه با جورابهایمان رفتیم تا به درب آپارتمان آنها رسیدیم. کیمیا با خوشرویی در را باز کرد و من که درسم را روز قبل گرفته بودم اینبار دیگر از جلو آوردن دست خودداری نموده فقط دستم را روی قلبم گذاشته نیمچه تعظیمی کردم. او دیگر آن‌ لباس اسلامی را که در دفتر کارش پوشیده بود به تن‌ نداشت بلکه به سبک معمول بسیاری و به قول خودشان به سبک غربی‌ها شلوار جین و تی‌ شرت به تن‌ داشت. بوی اشتها انگیز یک غذای ایرانی فضا را پر کرده بود. نام آن‌ غذا “قورمه سبزی” بودکه از گوشت گوسفند و سبزیجات معطر گوناگون تشکیل شده بود. بسیار شام لذیذی بود و من چنین طعمی را تا آن زمان نچشیده بودم. آن‌ به صورت خورش به روی بشقابی از برنج یا به قول خودشان “پلو” سرو میشد. این یکی‌ از غذاهای معروف ایرانی میباشد که با دوغ پشت بندش سر کشیدیم. دوغ نوشابه ایست از آب گاز دار و ماست ترش و مقداری نعناع خشک که طعم نا آشنایی برای اروپأیان دارد ولی‌ پس از عادت کردن به آن‌ طعم آنرا بسیار گوارا و خوش طعم خواهید یافت

سر شام شهرام خیلی‌ بی‌ مقدمه پرسید که راجع به اعراب چه فکر می‌کنم؟ من بیطرفانه اظهار داشتم نمیدانم و اضافه کردم که بسیاری از اروپأیان اعراب و ایرانیان را از یک قماش میپندارند. رنگ از رخسار هر دوی آنان پرید و با تعجب گفتند مگر میشود؟ توضیح دادم به علت ناآگاهی‌های مردمان از اقوام دیگر در خاور میانه و کشور‌های مختلف این دیار آنها اغلب همه را به یک چشم مینگرند. کیمیا ناگهان پرسید: واقعا؟ چرا اینطور فکر میکنند؟ پاسخ دادم اصولا مردم نواحی دیگر دنیا نسبت به فرق‌های قومی بسیاری از کشورهای دور دست بی‌ اطلاع هستند. سپس مثالی زدم در مورد فرق بین مردم آسیا ی شرقی‌ که بین خودشان بسیار مهم است ولی‌ برای اغلب مردمان جهان از جمله خود شما ایرانیان آنها را به یک چشم می‌بینند. مثلا چینی‌‌ها خود را بسیار متفاوت از اهالی کره می‌بینند، ژاپنیها و ویتنامی‌ها و غیره هرکدام نسبت به اصالت خود دارای تعصب خاصی‌ هستند و بلکه بسیار ناراحت شوند که آنان را با دیگر ملل آسیا ی شرقی‌ اشتباه بگیریم و من خود به شخصه این مطلب را در انگلیس تجربه کرده ام. به نظر می‌رسید که تا حدی قانع شده بودند و من از خودم که خیلی‌ زود چنین توصیفی از بی‌ اطلاعی‌ مردمان دیگر نسبت به دیگر مردمان کرده بودم در دلم از خودم تعجب کردم و خرسند شدم

شهرام پرسید نظر اروپأییان در مورد ایرانیان چیست؟ پاسخ دادم که همانطور که میدانید مردم غرب مانند مردم شما بسیاری از اطلاعاتشان را از وسائط ارتباطات جمعی‌ میگیرند، رادیو، تلویزیون، و روزنامه‌ها که این روز‌ها اینتر ینت هم به آن‌ اضافه گردیده مردم هر آنچه از رسانه‌های جمعی‌ ببینند و بشنوند را باور میکنند. حال آن‌ اطلاعات راست باشد یآ دروغ باشد اکثراً آن را باور میکنند به جز عده‌ معدودی که رشته تخصصی آنان باشد یا مثل من راه بیفتند و آن‌ دیار را از نزدیک ببینند. عقل مردم به چشمشان است

آنگاه قبل از این که صحبت به جاهای باریک کشیده شود خود موضوع را عوض کردم و صحبت را به موسیقی‌ کشانیدم. پرسیدم از چه نوع موسیقی‌ بیشتر لذت میبرند غربی یا ایرانی‌ یا محلی؟ جواب آن دو بسیار جالب بود. نه تنها از موسیقی‌ ملی‌ خودشان لذت فراوان میبرند بلکه از خواننده‌های اروپایی و آمریکایی نیز لذت میبرند. پرسیدم مثلا چه کسانی‌ را دوست دارند؟ گفتند به مایکل جکسون علاقه زیاد دارند همینطور گروه پت شاپ بویز! ایس آو بیس و گروهی که تا بحال نامش را نشنیده بودم، مدرن تکینگ. البته با لهجه آنان به سختی فهمیدم مدرن تاکینگ است و یک گروه آلمانی‌ میباشد. که از قرار در میان جوانان ایرانی از محبوبیت بالایی‌ برخوردار هستند. شهرام پرید و یک نوار از آن گروه در استریو گذشت و ما گوش دادیم

Think of something freaky in a crazy form

As long as I don’t have to put my pants back on

She’s the girl I never had she’s the girl of my dreams

A body like a Lamborghini covered in jeans

من تعجب می‌کنم آنها چطور نتوانستند قسمتی‌ از بازار انگلیس یا آمریکا را به خود اختصاص دهند. لابد علتی داشته

بعد از شام آن‌ زوج مرا به موزه‌ تبریز بردند در خیابان امام خمینی. در داخل ساختمان موزه‌ ما با یک تخته سنگ عجیبی‌ رو به رو شدیم که نوعی شیشه آتشفشانی بود. از آنجا که من در مورد این سنگ قبلا اندک اطلاعاتی داشتم دیگر به نامش که به فارسی نوشته شده بود احتیاجی نداشتم زیرا میدانستم که نام این سنگ آتشفشانی، ابسیدین میباشد

Obsidian

اینجا بود که حس کردم میتوانم مقداری اطلاعات خود را با آنان در میان بگذارم – یا به رخشون بکشم !! و شروع کردم به سخنوری. درد سرتون ندم، با یک لحن پرفسوری صحبت را آغاز کردم واینطور شروع کردم .. پولک ابسیدین ، همان تکه نازکی که بر اثر ضربه سنگی یا چکشی به لبه این سنگ زده میشود، تیز‌ترین تیغه میباشد که به هیچ وجه لبه آن‌ کنگره دار نیست. این تیغه در جراحی‌های دقیق مورد استفاده قرار می‌گیرد. حتی تیزترین تیغ فلزی جراحی، زیر میکروسکوپ کنگره دار دیده میشود. ابسیدین حتی میتواند به قدری تیز باشد که از میا‌ن سلول‌ها بتواند عبور کند بر خلاف چاقوی جراحی که آنها را از هم میدرد. من خیلی‌ احساس هوشمندی می‌کردم هنگامی که معلومات محدود خود را در مورد آن‌ سنگ به شهرام و کیمیا ارائه می‌دادم و آنان نیز پیدا بود که از اطلاعات کسب شده در حیران بودند و با نگاهشان من را تحسین میکردند که چنین اطلاعات گرانبهأی را در اختیارشان می‌گذاشتم

سپس آن زوج جوان برایم از دیگر اشیا دیدنی‌ باستانی موزه‌ توضیحاتی‌ دادند که بسیار برایم جالب بود. از جمله وسائل غذا خوری و آب خوری دوران هخامنشی، قاشق چنگالهای دوران ساسانیان و دیگر وسائل ساخته شده از برنز که از لرستان کشف شده بودند. آنها حرفهای راهنما را برایم ترجمه میکردند که حاوی اطلاعات جالبی‌ بود. بعد از موزه‌ شهرام کلاس کاراته داشت که من باهاش رفتم و کیمیا با یک تاکسی اشتراکی به منزل رفت که شام تهیه کند. شهرام کلاس را به خاطر من زودتر از وقتش تمام کرد و با تعظیمی به رسم رزمیان به معلمش اجازه رخصت خواست که با تعظیم مشابهی‌ اجازه صادر شدو به من نیز یک تعظیم غیر رسمی‌ نمود که من نیز با گذاردن دستم روی قلبم همان کار را تکرار کردم و از کلاس خارج شدیم

کیمیا اسپاگتی خوشمزه‌ای پخته بود که من به اصرار شهرام دو بشقاب خوردم که باز هم میخواست بریزد که دیگر جدا و با احترام رد کردم. او نیز بعد از مدتی‌ اصرار کردن کوتاه اومد و دست ورداشت. بوی مخصوص اسپاگتی ایرانی منحصر به فرد است. چون با رب گوجه فرنگی‌ و گوشت چرخ کرده درست میشود و میگذارند دم بکشد. شهرام نیز با غذا خوردنش من را به خنده می‌انداخت. با اینکه پسر خوبیست ولی‌ در غذا خوردن زیاد آداب غربی‌ها را مراعات نمیکند و از اینکه رشته‌ها ی ماکارونی را با صدای بلند و از قصد به داخل دهانش هورت می‌کشید لذت فراوان می‌برد و من را به خیال خود سرگرم می‌ساخت و انتظار داشت بخندم. البته من هم او را نا امید نگذاشتم و به هنرهایش می‌خندیدم. نان خوردنش هم همینطور. مانند بسیاری از ایرانیانی که تا به حال دیده بودم دو لپی نان را در دهان میگذاشت و با انگشت حسابی‌ حفره‌های دهانش را از نان پرمیکرد و به من صورت خود را که شبیه ماهیهای توی اکواریوم شده بود نشان میداد. این دیگر واقعا خنده دار بود. دسر با شهرام بود که او با مهارت یک هندوانه را در یک دست گرفت و با دست دیگر چاقوی تیزی را برداشت و پوست آنرا مانند پرتقال برید و سپس بصورت مکعب‌های اندازه هندوانه را قطعه قطعه کرده در بشقاب‌های دسر ما گذاشت و ما شاهد نمایش جالبی‌ بودیم. بسیار هندوانه آبدار و شیرینی‌ بود و بعد از آن‌ غذای مغذی چسبید

آخرین شب را در تبریز همچنان در هتل تبریز گذراندم و قرار شد شهرام روز بعد به دنبالم بیاید و من را به مرکز اطلاعات توریستی و یک صرافی ببرد که مقداری دلار با ریال عوض کنم. از کیمیا شب قبلش خداحافظی کرده بودم و از پذیرایی‌های شایانش تشکر فراوان کرده بودم. تلویزیون را روشن کردم. اخبار بود که به زبان انگلیسی و توسط یک خانم جوان با لهجه نسبتا خوب گفته میشد. البته لهجه او بیشتر آمریکایی بود تا انگلیسی. جنگ نیروهای ناتو در عراق را نشان میدادند با انبوه کشته شدگان غیر نظامی مردم عراق که لا به لای آن تکه هایی از جنگ ایران و عراق را نیز گذارده بودند با پرچم جمهوری اسلامی ایران که با افتخار در ا‌هتزاز میبود

روز بعد طبق قرار شهرام آمد به دنبالم و مرا به یک صرافی برد که که مقداری ریال خریداری کنم. آنزمان دلار را ۹۴۰۰ ریال می‌گرفتند و من چون دیگر نمیخواستم جای دیگری این معامله را انجام دهم، چند اسکناس صد دلاری را از توی قوطی کهنه قلعی که در کوله‌ پشتی‌‌ام گذارده بودم بدر آورده تعویض نمودم. دلیل دیگر یکجا خرید کردن نیز توصیه شهرام بود که معتقد می‌بود قیمت دلار رو به افزایش است. دیدم ۶۰۰ دلار برای مدت اقامتم در ایران، که حال با دیدن این مهربانیها و میهمان نوازی‌های ایرانیان مدت اقامت خود راا بالا بردم کفایت می‌کند. دیگر از شهرام دم در مرکز خدمات توریستی خدا حافظی کردم که عبارت بود از چندین بار دست فشردن و یک در آغوش گرفتن طولانی و مردانه

او به سر کارش رفت و من به داخل اتاق بزرگ مرکز رهنمای توریست‌ها شدم. بوی مطبوع قهوه نسکافه در فضا به مشام میرسیدو آقایی که دیگران او را “ناصر خان” صدا می‌زدند بعد از فراغ شدن از صحبتش با شخصی‌ و دستور‌های کوچک به یکی‌ دو تا از کارمندان به سوی من آمد و خوشامد گفت. دستش را به جلو آورده با من دست داد و پرسید که چه کاری از دستش برایم بر میاید؟ با خوشوقتی دستش را فشردم و زود رفتم سر اصل مطلب و آن‌ نقشه‌ای بود که در سر داشتم برای دیدن حد اکثر ایران در حد اقل وقت و خرج! خیلی‌ انگلیسی. ناصر خان به من پیشنادات تازه‌ای داد که به کًل نقشه اصلی‌ من را تکذیب کرد. او به خاطر آشنایی با راه‌ها و مراکز توریستی به من پیشنهادتی داد که به سرعت عقیده من را عوض کرد از جمله دیدن “قصر بابک” را که بهتر دید در هنگام بازگشت انجام دهم چون دوباره از آذربایجان به سمت غرب میبایستی عبور می‌کردم

مطابق نقشه جدید مقصد اولم شهرستان “رشت” می‌بود که با آدرسی که ناصر خان داد به محل ایستگاه اتوبوس‌های خارج از شهر رفته بلیطی ابتیاع نمودم. اتوبوس رشت حدود ساعت ۵ بعد از ظهر به راه میفتاد و هنوز ظهر هم نشده بود. به ناچار بقیه وقت را با گردشی در خیابان‌های تبریز و دیدن از یکی‌ دو محل تاریخی‌ از جمله مسجدی با کاشی‌های آبی‌ رنگ که میگفتند در قرن پانزدهم ساخته شده و نام با مسما‌یی داشت .. مسجد آبی‌. بخشی از گنبد و دیوارها ریخته شده بود و به نظر نمی‌آمد که تحت تعمیر بوده باشد. در هر حال از آفتاب سوزان در امان بودم و وقت بیشتری را در مسجد آبی‌ به سر بردم و از حجره‌هایش و سالن‌های متعدد آن‌ بنای تاریخی‌ در حال تخریب دیدن کردم

آفتاب بعد از ظهر تبریز هنوز به شدت میتابید و هنگامی که از مسجد آبی‌ خارج شدم دوباره به مرکز رهنما ی توریست پناه بردم که آنجا با یک زوج جوان توریست هیپی مانند سوئدی اشنا شدم. زوج جالبی‌ به نظر می‌رسیدند، دخترک باز معتدلتر لباس پوشیده بود و شاید هم به خاطر قوانین استاندارد پوشش برای زنان از طرف دولت جمهوری اسلامی اینطور به نظر می‌آمد ولی‌ آن مردک حسابی‌ زده بود به سیم آخر. قیافه‌ای کاملا هیپی وار که تی‌ شرتی به تن‌ داشت به رنگ و طرح استفراغ و شلوار جین پاره پاره و ریشی که با آن قد بلندش مانند بوته خاری در میا‌ن لاله زار جلب توجه میکرد و گله میکرد که ایرانیان به او “ذل” میزنند ! البته ایرانیان اغلب نگاه کردن مستقیم را بد نمیدانند و از ذل زدن آبأی ندارند حتی برای من که طرز لباس پوشیدنم عادی و مورد قبول جامعه می‌بود چه برسد به آن‌ فیلم تمام رنگی‌ با آن‌ قیافه اجغ وجغی

در ایران پیراهنها میبایستی آستین بلند باشد با رنگها ی تیره یا سفید. آن دختر خانوم سوئدی از اینکه میبایستی موهایش را بپوشاند و روسری به سر کند گله‌مند بود و اینکه چرا بایستی دامن بلند تا مچ پا به تن داشته باشد. به شوخی‌ گفتم خوب خودت رو راحت کن حجاب به تن‌ کن! از صورتش پیدا بوداز شوخیم زیاد خرسند نشد! نامش مله و نام دوست پسرش هنس بود و آنها نیز طبق سفارش ناصر خان منتظر بلیت رشت بودند. تصمیم گرفتیم بقیه وقت را به یک کافه یا رستوران مناسبی رفته دلی‌ نیز از عزا در آوریم. آندو گیاه خوار بودند و ناصر خان محل مورد نیاز آنان را به ما توصیه نمود. داخل آن رستوران شدیم و دستور چلو خورش دادیم با آش و تاکید که آش سبزی باشد و دو تا از خوراک‌ها گوشت نداشته باشد ولی‌ هنگامی که پسرک گارسون غذا‌ها را آورد متوجه شدند که گوشت رویش هست. او را صدا زدیم و گفتیم که این خوراک‌ها گوشت درشان دیده میشوند. آن پسر نیز خیلی‌ خونسرد انگشتان بلند و لاغرش را داخل خوراک برد و گوشت‌هایش را با احتیاط تمام برداشت و گفت بفرمائید!! بدون گوشت ! ما آن خوراک را نخوردیم و آندو فقط پلو صرف نمودند

بعد از خروج ازان محل چون وقت زیاد داشتیم در پیاده رو شروع به قدم زدن پرداختیم که ناگهان از یک سلمانی سه‌ نفر با قیچی و شانه‌ و ماشین مو زن بیرون ریختند و دور دوست‌هی پی‌ ما را گرفتند. و او را دعوت به داخل سلمانی میکردند که موهایش را برایش اصلاح کنند. حتی مو‌های بلند و بافته شده او را با دستهایشان لمس کردند که هانس زیاد از این کارشان محظوظ نشد ولی‌ محترمانه دعوتشان را رد کرد. آنها از رو نرفتند و با ایما و اشاره فهماندند و اصرار که لا اقل بیا تو بشوریمش برات و حتی پول هم نمیخواهیم. باز هم او پیشنهاد خوبی‌ را که به او شده بود رد کرد و ما به راه خود ادامه دادیم

در این هنگام به یک توریست کوله‌ پشتی‌ دیگری برخوردیم و با او آشنا شدیم. پسر جوانی‌ بود هم سنّ و سال‌های من به نام ریکاردو که اهل پرتقال ‌بود و خیال داشت زمینی‌ خود را به نپال برسو نه که اونجا حسّابی حال کنه! من خیلی‌ زود با او جور شدم و دیدم پسر آرام سخن و مودبیست و با هم عیاق شدیم.او نیز با ما به ایستگاه آمد و یک بلیت رشت خریداری نمود و همگی‌ سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم

ما چهار نفر افتخار داشتن چهار صندلی‌ پشت راننده را داشتیم و شاهد یک فیلم پر هیجان و ترسناک بودیم یعنی رانندگی‌ جناب راننده در راه‌های پر پیچ و ‌خم کوهستانی در جاده باریک و ترافیک از رو به رو. درد سرتان ندهم آقای راننده مانند یک روانی‌ از جان گذشته که احساس رانندگی‌ اتومبیل‌های مسابقه‌ای به او دست داده داده باشد آنچنان آن اتوبوس قراضه را اینطرف و آنطرف جاده می‌انداخت که ما جملگی جفت کرده بودیم البته به جز آن‌ خانوم همسفر که از این خاصیت مردانه محروم می‌بود ولی‌ پیدا بود که رنگ از رخسارش پریده و به مانند گچ روی دیوار، سفید شده بود. فکر کنم راننده چیزی زده بود تو رگ. بدون اینکه بغل رو بپاد میزد آنطرف جلوی اتوبوس‌ها و کامیون‌ها و سر پیچ‌های خطرناک کوهستانی بدون نرده محافظ آنچنان خرکی می‌پیچید که مسیح و خدا و بهشت موعود را جلوی خود میدیدی. نزدیک بود خودمو خراب کنم راستش

تازه اوضاع به وخامت بیشتری کشید هنگامی که جناب راننده دست در جیب کرد و تلفن همراهش را هم در آورد و یک چشم به جاده و یک چشم به تلفن شروع به شماره گیری کرد. ما رو میگی‌؟ نگاهی‌ به یکدیگر انداخته وحشت را در چشم‌هایمان به وضوح می‌‌دیدیم به طوری که فک پایین من و ریکاردو از سنگینی‌ افتاد و هاج و واج اوضاع راننده رو دنبال میکردیم. به یاد پدر بزرگم افتادم که میگفت “بیست دقیقه دیرتر رسیدن بهتر از بیست سال زودتر رسیدن به آن‌ دنیاست!” فکر کردم که عنقریب پدر بزرگ مرحومم را ملاقات خواهم کرد و هر دست اندازی که راننده در آن‌ میفتاد نیز به این فکر مرا بیشتر معتقد می‌ساخت

ماسوله

این سفر پر ماجرا در شهرستان ماسوله موقتاً به پایان گرفت و ما در قهوه خانه‌ای که حیاطش پشت بام خانه دیگری بود چای و نیمرو خوردیم.ماسوله شهر کوچکیست که در دل کوهساران بنا شده و به شکل جالبی‌ خانه‌ها در دامنه پر شیب کوه به شکل نسبتا منظمی ساخته شده به طوری که حیاط هر خانه‌ای پشت بام خانه پائینتر میشود. آنجا مرا به یاد دهکده‌های کوهستانی سوییس می‌انداخت. دوستان سوئدی، هانس و ماله تصمیم گرفتند که یکی‌ دو روز آنجا اقامت گزینند چون بسیار تحت تاثیر اتمسفر آرام و زیبای کوهستانی ماسوله قرار گرفته بودند. ضمنا ترجیح میدادند با اتوبوس دیگری به راه خود ادامه دهند. هنگام خداحافظی پرسیدم مطمئنید که نمیخوهید با ما بیایید؟ ماله پاسخ داد: “من . . بخورم با آن راننده دیگر سفر کنم. ” و جملگی خندیدیم. ریکاردو و من با آنان خداحافظی کرده برای یکدیگر سفر خوش و سلامتی را آرزو کردیم. سوار آن‌ اتوبوس لعنتی شدیم و دوباره به راه افتادیم

رامسر

مرکز استان مازندران رشت می‌باشد که شهر بزرگیست ولی‌  از آن‌ شهر می‌گذاریم چون به سفارش ناصر خان میخواستیم از رامسر دیدن کنیم که از قرار یکی‌ از زیباترین شهر‌های ساحلی ایران است. البته این توضیحات شامل محلی که مینی‌بوس ما را در آخرین ایستگاهش پیاده کرد نمی‌شود. یک جای پر جمعیت سر میدان خمینی و بلوار خمینی. مردم طبق روال هرروز دورمان حلقهٔ زدند و بسیار رفتار دوستانه داشتند و پیدا بود دوست دارند افراد اروپایی یا به قول خودشان “غربی” ببینند. یکی‌ از آنان میگفت آنها را به یاد قبل از انقلاب میاندازد. رامسر شهر کوچک ساحلی میباشد که میگفتند قبل از انقلاب زنها با بیکینی در تابستانها به وفور دیده می‌شدند و از مغازه‌ها خرید میکردند و به پلاژ‌های خود در شهرک‌های ویلأی اطراف رامسر می‌بردند و تعطیلات را در آنجا با خانواده‌های خود میگذراندند. حتی‌ فکر اینکه زنی‌ با بیکینی در آن‌ نواحی دیده شده باشد، در هر مقطع زمانی‌، برایم دشوار است

اولین کاری که میبایستی انجام می‌گرفت پیدا کردن اتاق بود که کوله‌ پشتی‌‌هایمان را زمین بگذاریم و حمامی بگیریم و سپس غذایی بخوریم. در این فکر بودیم که یکی‌ از افراد محلی جلو آمد و دست داد و به فارسی حرفهائی زد که ما نفهمیدیم. او سپس به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای به ما حالی‌ کرد که اتاقی‌ مناسب برای اجاره‌ به ما دارد. او موتورسیکلتش را نشان داد و گفت حاضر است یکی‌ از ما‌ها را ترکش سوار کند و به منزلش برده آنجا را نشان دهد. ریکاردو که هنوز رانندگی‌ آن‌ راننده اتوبوس در ذهنش زنده بود از سوار شدن ترک موتورسیکلت او خودداری کرد ولی‌ من بعد از مشاورت کوتاه و مشکلی با او حاضر شدم بروم و اتاق را ببینم. کوله‌ پشتی‌ خود را نزد ریکاردو گذاردم و سوار ترک موتور آن‌ شخص رامسری شدم و به راه افتادیم. چه غلطی کردم خدا. او دست آن راننده اتوبوس را از پشت بسته بود

با چنان سرعت سرسام آوری در خیابانهای شلوغ و پر از چاله چوله آن موتور را می‌راند که من دو دستی‌ کمر او را گرفته بودم و هنگامی که از میان اتومبیل‌ها و باری‌ها و الاغ‌ها ویراژ میداد چشم‌هایم بسته بود. هزار بار مرگ را جلوی چشمم دیدم و خود را لعنت می‌کردم که پسر این چه کاری بود؟ مگر تو تجربه نکردی طرز رانندگی‌ ایرانیان را؟ چرا سوار موتور این کله خر شدی؟ درد سرتان ندهم بعد از حدود یک ربع ساعت بین مرگ و زندگی‌ بودن جلوی درب یک آپارتمان توقف کرد و من با احتیاط چشمهایم را باز کردم. او من را به طبقه دوم برد و اتاق را نشانم داد. مبلغ را پرسیدم گفت سی‌ هزار تومن که میشد تقریما سی‌ دلار. خیلی‌ گرون میگفت. چونه زدم، هیچ زیر بار نرفت. گوئی بوی دلار توریستی به مشامش خورده بود. گفتم میبایستی با دوستم در میان بگذارم و با این سیاست لا اقل بازگشتم را به میدان خمینی تضمین کردم چون امکان این را دیدم که اگر همانجا رد کرده بودم به احتمال زیاد من را به مبدأ باز نمیگردانید. او من را دوباره پشت خود روی موتور نشانید و با همان سرعت سرسام آور نزد ریکاردو باز گشتیم. در آنجا بود که به طور معجزه آسأیی قیمت اجاره اتاق را به ۷۰۰۰ تومان کاهش داد! حتی پیشنهاد داد که پول تاکسی ما را نیز تا آنجا او پرداخت کند. باور نکردنی بود ولی‌ به گوش خود شنیدیم و با خوشحالی قبول کردیم و با او به علامت موافقت دست دادیم

او یک تاکسی صدا زد و من و ریکاردو را سوار کرد به راننده گفت که به دنبال موتورش براه بیفتد. راه که افتادیم کم کم متوجه شدم که این همان راهی‌ نیست که ساعتی‌ پیش مرا می‌برد. به ریکاردو گفتم که این آن راه نیست و ریکاردو مشکوکانه گفت که احساس خوبی‌ ندارد. ولی‌ صبر کردیم ببینیم شاید هم همانجا برود. ولی‌ نه‌. رفت از شهر بیرون و در محله فقیر نشینی جلوی یک ساختمان نیمه تمام نگاه داشت. من به آن ایرانی‌ موتور سوار گفتم . که اینجا آنجایی نیست که مرا یک ساعت پیش بردی. او نگاه احمقانه‌ای به من کرد و گفت که شاید در گفتن مطلب به انگلیسی دچار اشتباه شده و یآ ما متوجه نشدیم. من با حرکات سر حرفش را نفی می‌کردم و حتی کار داشت به مشاجره لفظی می‌کشید که ریکاردو پا در میانی کرد و در این جنگ ایران و انگلیس رل سوییس را بازی کرد و پیشنهاد داد که جدال بی‌فایده است و برویم داخل و اتاق را از نزدیک ببینیم

داخل شدیم و اتاقی با در و دیوار رنگ رفته و کهنه با بوی نمناک نا . یک تخت خواب دونفره درب و داغون زنگ زده با لحاف دشک کهنه و کثیف. از قبول اتاق سر باز زدیم و از او خواستیم که ما را به محل اولمان باز گرداند. سوار تاکسی شدیم، به موتور سوار گفتم مسئولیت پرداخت تاکسی برگشت همانطور که قول داده بودی با تست ولی‌ زیر بار نرفت و شانه بالا برد. راننده دست دراز کرد و مبلغ زیادی را طلب کرد تا به شهر برود. صاحبخانه موتور سوار نیز با عصبانیت سوار موتورش شد و بدون اعتننا گاز داد و رفت. ریکاردو دوباره چاره اندیشی‌ سریعی کرد و قبول کرد و پولش را کف دستش گذشت و به من آهسته میگفت که بهتر است قبول کنیم و از یک حادثه احتمالی‌ بدتر جلوگیری کنیم. حقا‌ که سویسی می‌توانست باشد. موقع بازگشت مرد موتور سوار در جاده خود را به کنار ما رسانید و ناسزأیی گفت که نفهمیدیم چی‌ گفت و گرد و خاکی با گاز دادن بیشتر موتورش تولید کرد و دور شد. تاکسی ما را جلوی مهمانخانه کوچکی پیاده کرد و ما داخل شدیم. اتاقی نشان دادند که خیلی‌ تمیز و مرتب بود با دو تخت خواب جدا با حمّامی زیبا و تمیز و از همه چیز مهمتر، توالت فرنگی‌! که در مهمانخانه‌های ایران کالای کمیابیست. کمی‌ استراحت کردیم و به طرف دریا که پنج دقیقه بیشتر راه نبود رفتیم

دریای خزر یا دریای مازندران که نام این استان نیز هست در حقیقت یک دریاچه است ولی‌ چون بزرگترین دریاچه جهان نیز میباشد به آن‌ دریا می‌گویند. واقعا نیز به دریا میمانست چون ساحل مقابل نه تنها در چشم نمی‌آمد بلکه صدها کیلومتر فاصله دارد. قایق‌های بزرگ ماهیگیران کنار اسکله‌های بزرگی‌ که در دریا‌های اروپا دیده بودم لنگر انداخته بودند و بعضی آماده حرکت بودند. ما در کافه‌ای لب ساحل نشستیم و کافه گلاسه نوشیدیم. آنجا بود که متوجه یک دختر و پسر جوان ایرانی شدیم که کمی‌ آنطرفتر سر میزی نشسته بودند. آنها داشتند پاهایشان را زیر میز به هم میمالیدند ولی‌ دخترک متوجه نگاه ما شد و زود پایش را کشید و آن‌ حرکات متوقف شد. من و ریکاردو از اینکه این تفریح سالم را از آنان گرفته بودیم شرمنده بودیم. ریکاردو داشت در مورد دریا ی خزر مطالبی‌ را در دفترچه راهنما میخواند و بعضی جاهایش را بلند میخواند که من نیز بدانم. از جمله اینکه دریا ی مازندران بزرگترین دریاچه جهان است و ۱۴۰۰۰ میل مربع مساحت دارد یعنی‌ از آلمان بزرگتر است! طولش از شمال به جنوب حدود ۷۵۲ میل و تقریبا ۲۷۱ میل عرض دارد. این دریا پنج برابر دریاچه سوپریر بین کانادا و آمریکاست. پنج کشور با دریای خزر همجوار و هم ساحل هستند – ایران، ترکمنستان، آذربایجان، روسیه، و قزاقستان

البته میبایستی قبول کرد که از لحاظ محیط زیستی‌ دریای خزر در استاندارد پائینی قرار دارد. و تفاله‌ها و مازاد مواد صنعتی مخصوصا استخراج نفت در آلوده ساختن این دریاچه عظیم نقش بسزایی دارند که به صنعت خاویار که از مهمترین محصولات دریای خزر است ضرر بسیار می‌رساند. خوشبختانه برای ایران، ماهیهای خاویار ترجیح میدهند در نواحی جنوبی این دریا که گرمتر است زندگی‌ کنند و بیشتر آلودگیها در شمال و غرب توسط روسیه و کشورهای هم پیمانش تولید میشود. متأسفانه کشف منابع عظیم نفت و گاز زیر بستر دریای خزر آینده تمیزتری را نوید نمیدهد

در رامسر ما وقت زیادی نداشتیم فقط روز بعد موزه‌‌ای را دیدیم که ساختمان آن‌ کاخی بود متعلق به پدر شاه آخری که نامش رضا شاه می‌بود. او بود که در سال ۱۹۳۴ نام ایران را بجای “پرژیا” به روی نقشه‌های جهان گذارد و آنرا مورد قبول جامعه بین‌الملل قرار داد. اطاق خواب رضا شاه را نیز دیدیم با رخت خوابی روی زمین چون عادت داشت روی زمین بخوابد. شاید هم احساس ایمنی بیشتری میکرد. از فروشگاه آنجا سه پوستر امام خمینی خریداری نمودم و در شهر آنها را با پست درجه دو به انگلیس پست کردم که دو ماه طول کشید ولی‌ رسید

من و ریکاردو، روز بعد سوار یک اتوبوس قدیمی‌ و زهوار در رفته شدیم که به علت شلوغی نتوانستیم کنار یکدیگر صندلی بگیریم. در نتیجه هرکدام یک جای جدا نشستیم. ریکاردو کنار یک پسر جوان که انگلیسی را تا حد قابل فهمی‌ صحبت میکرد نشست که از دور میدیدم برای فهمیدن حرفهایش و فهماندن خود هردو تقلّا میکنند. کنار من هم پسر جوانی‌ نشسته بود که هیچ صحبت نمیکرد ولی‌ مدام به من خیره شده بود و مثل اینکه کتابی را دارد مطالعه می‌کند من را نگاه میکرد. بلاخره به رشت رسیدیم و من از اینکه از آن اتوبوس شلوغ و گرم و پر از بوی عرق مردمان خارج میشدم بسیار خوشحال و شکر گذار بودم

مقصد بعدی ما قزوین و سپس تهران بود. در ترمینال پر رفت و آمد رشت راننده‌ای که جلوی یک اتوبوس لوکس و نو ایستاده بود کار ما را راحت کرد چون مرتب داد میزد: “تهران، تهران” ما که میخواستیم دو سه‌ روزی در قزوین بمانیم و کوه صعب‌ العبور تاریخی‌ قلعّه اسماعیلیه را پیموده از آن‌ ناحیه معروف دیدن کرده باشیم با راننده در میان گذاردیم که زیاد به جائی نرسید و او مبلغ کًل بلیط تا تهران را خواستار می‌بود که ما نیز ناچارأ پرداخت کردیم چون نمیخوستیم از آن‌ اتوبوس تمیز و کولر دار صرف نظر کنیم

مناظر اطراف تا وقتی‌ که در استان مازندران بودیم مناظر سبز و شالیزار‌های برنج و جنگل‌های انبوه بود. ولی‌ به محض ردّ شدن از تونل طویلی که شمال و جنوب دامنه البرز را بهم متصل میکرد.با منظره ایرانی رو به رو شدیم که در کتاب‌های راهنمای توریست و در عکس‌هاش دیده بودم. آن‌ دنیای سر سبز و خرم به ناگهان تبدیل به بیابانی خشک و بی‌ علف گردید که تا چشم کار میکرد کوهستان خشک و بیابانی بود. این چشم انداز تا حوالی قزوین با ما بود تا اینکه کم کم تاکستانهای انگور که در اطراف جاده دیده میشد به ما نوید نزدیک شدن به قزوین را میداد. در این هنگام راننده جلوی یک شاهراهی زد رو ترمز و به ما گفت که پیاده شویم. ما که می‌‌دیدیم اینجا آثاری از شهر نیست با تعجب پرسیدیم پس قزوین کجاست؟ او گفت که میبایستی یک وسیله گرفته از این راه به قزوین خود را برسانیم و چون مقصد اصلی‌ او تهران است از داخل شدن به شهر قزوین معذور است. خلاصه بدون توجه به اعتراض ما که چرا این را از اول به ما نگفتی، بار و بندیل ما را به زمین گذارد و راهش را کشید و ما را در گرد و غبار جاده تنها گذشت

قزوین

من و ریکاردو در حین کنفی و بلا تکلیفی در فکر چاره بودیم که ناگهان خدایی شد و یکی تاکسی از جاده گذشت. ما را میگی‌، مثل دیوانه‌ها برایش دست تکان دادیم و او ایستاد و ما فورا به داخلش پریدیم و به قزوین آمدیم. یک تابلوی بزرگ کنار جاده به ما خوشامد گفت و ما از خیابانی به نام امام خمینی گذر کردیم و به بازار قزوین رسیدیم و از بلووار آیت‌الّله خمینی(برای تنوع نامش را خمینی گذارده بودند!) نیز گذشتیم که از آدمها و وسائل نقلیه غوطه ور بود. ما از راننده خواستیم که به هتل ایران برود ولی‌ به جای آنجا او ما را جلوی هتل بزرگتر و گرانتری به نام هتل البرز پیاده کرد. ولی‌ من و ریکاردو مصمم بودیم که پولمان را صرف هتل گران قیمت نکنیم، پیاده راهمان را کشیدیم و طبق نقشه در کتاب راهنما، خود را به هتل ایران رسانیدیم. در خیابانها مردم به ما نگاه میکردند و گاه گاهی “هلو” یا” بون ژور” میگفتند

هتل ایران پشت خیابان اصلی‌ بود و کمی‌ از سر و صدا‌ها دور و نسبتا جای آرامی بود ولی‌ متأسفانه پر بود. آنجا من و ریکاردو با زن فرانسوی جوانی‌ آشنا شدیم به نام “سابین” که زیر سی‌ سال می‌نمود. پرسیدیم که مسافرت زنی‌ جوان و زیبائی مانند او آن‌هم در خاور میانه و ایران چگونه گذشته؟ او خیلی‌ راضی‌ بود از میهماننوازی ایرانیان و میگفت که تا آن‌ موقع هیچ مشکلی با افراد محلی نداشته و همه با او با احترام و به خوبی‌ رفتار کرده‌اند و احترام خانوم بودنش را دارند. سه‌ نفری به یک میهمانخانه دیگری به نام هتل خاکسار رفتیم و اتاق گرفتیم و عازم رستورانی شدیم که دلی‌ از عزا به در آوریم. آنجا را مدیر میهمانخانه سفارش کرده بود و الحق که محل خوب و تمیزی بود با غذا‌های عالی‌ و خوشمزه. من سفارش ماست و خیار دادم با پلو خورش و همه را در چند لحظه بلعیدم

در حین صرف غذا “سابین” میگفت که خیال دارد از کوه تاریخی‌ معروفی دیدن کند. ما نیز همان قصد را می‌داشتیم و قرار گذشتیم که با هم به “آشیانهٔ عقابها” که زمانی‌ مقر حسن صبّاح و یارانش بوده دیدن به عمل آوریم. آنجا در تاریخ مذهب شیعه اسماعیلی محل عمده و مهمی‌ به شمار میرود. همان غله “قاتلان” معروف که به امر صبّاح دست به ترور و آدمکشی مخالفان می‌زدند و با حشیش آنانرا هیپنوتیز میکرد که به آعمال خطرناک تا پای جانشان دست بزنند

رستوران “اقبالی” غذاهای خوبی‌ داشت ولی‌ از لحاظ دسر زیاد متنوع نبود و فقط هندوانه داشت که ما از خیرش گذشتیم و در خیابان به گردش پرداختیم. آنجا عده‌ای از جوانان محل گرد ما را گرفتند و به انگلیسی و فرانسوی سلام و احوالپرسی میکردند و دست من و ریکاردو را چندین بار فشردند ولی‌ از گرفتن دست سابین خودداری ورزیدند. از من پرسیدند که آیا او همسر من است؟ وقتی‌ جواب منفی‌ دادم یکی‌ از آن جوانان گفت که به سابین بگویم که چشمانی بی‌ اندازه زیبا دارد که خود سابین شنید و وقتی‌ من نیز آن پیام جوان قزوینی را به او دادام با خنده تشکر کرد و اضافه نمود که “من جای مادر تو هستم” و همگی‌ خندیدیم

سپس بحث بر سر خوانندگان آمریکایی و اروپایی کشیده شد و فوتبالیست معروف دوید بکهام که می‌دانستند در تیم لوس آنجلس استخدام شده و برای آنان توپ میزند. از من و ریکاردو نظر مان را در مورد “جنیفر لوپز” و “کریستینا اگیلاری” پرسیدند که کدام یک را ترجیح میدهیم چون از قرار بین آنان اختلاف نظر شدیدی در این مورد پیدا شده بود. من فورا به طرفداران “کریستینا اگیلاری” پیوستم. یکی‌ ازجوانان ناگهان گفت که او حتی آقای “جرج بوش” را نیز دوست میدارد. من نیز متقابلا سوال ناشیانه و خطرناکی در مورد دولت و رهبران ایران پرسیدم که با ابراز تنفر شدید همگی‌ آنان نسبت به آنان رو برو شدم و سپس پرسیدم که پدر مادرهایشان چه فکر میکنند؟ یکی‌ از آنان که انگلیسی نسبتا خوبی‌ را حرف میزد در پاسخم گفت

my father fucking hates them

و همگی‌ خندیدند. از آن جوانان پر شور خداحافظی کرده به راه خود ادامه دادیم

دیدن از قلعّه عقابها

ساعت هشت روز بعد من و ریکاردو و سابین یک تاکسی در بست گرفتیم و به طرف قلعّه عقاب‌ها که با آن نام مشهور است به راه افتادیم. منظره چشمگیر و نفس‌گیری در پیش رو داشتیم که البته دود اگزست آن تاکسی قدیمی‌ به نفسگیریمان کمک میکرد. در شیب سر بالا موتور داشت هوار می‌کشید. وسطهای راه راننده کمی‌ نگاه داشت که ما استراحتی کنیم و بیشتر از آن‌ به خاطر ماشین بیچاره بود که دود از ترمز‌هایش هم بلند شده بود. به هر ترتیب بود ما را به پای کوه الموت رسانید و ما شروع به کوه پیمایی کردیم.هرچه بالاتر می‌رفتیم منظره داشت پایین دلگیرتر و زیباتر میشد و در عین حال خرابه‌های دژ الموت نمایانتر میگردید

دژ الموت که زمانی‌ پایگاه قوم اسماعیلیه بوده به دژ حشیشیون نیز معروف است که توسط رهبر آن‌ قوم، شخصی‌ به نام حسن صباح در قرن یازدهم به وجود آمده و به خاطر صعب‌العبور بودن آن‌ مکانی مناسب برای اشاعه این مذهب که شاخه‌ای از شیعه اسلام است شناخته شده و مریدان وی را از گزند دشمنان به دور نگاه میداشته.حسن طرفدارانش را در قلعّه سر سبز و خرم و باغات پر میوه و سرشار از چشمه سار‌ها امان میداد و به مردانش زنان زیباروی آن محل را به همسری میداد و همین کار را هم برای مردان جوان تازه وارد به ایلش انجام میداد و آنان را پایبند خود می‌ساخت. حسن صباح متد منحصر به فردی را برای نفوذ خود به مریدانش بر گزیده بود و آن حشیش می‌بود که به مریدانش میداد که در مراسم سوگند و وفاداری بکشند و دود کنند و از آن‌ برای تلقین مقاصدش به آن‌ جوانان نشئه استفاده یا سؤ استفاده میکرد و آنان را به ماموریت‌های خطرناک کشتن مخالفین خود میفرستاد. به ریکاردو گفتم اگر این بساط هنوز به راه می‌بود دیگر زحمت راه نپال را به خود نمیدادی! خندید و گفت نه‌ چون آدم کش نیستم ولی‌ از قبول همسری زیبا در آن محل نمیتوان گذشت

مریدان حسن صباح به اقصی نقاط ایران پهناور آن‌ زمان فرستاده می‌شدند و دست به قتل و ترور رهبر‌های سیاسی، مذهبی‌، و نظامی می‌زدند و در این راه از کشته شدن ترسی‌ نداشتند چون عقیده داشتند که به بهشت برین خواهند رفت و جای بهتری در صورت شهید شدن انتظارشان را می‌کشد. میشود آنرا تا حدی با سیاست دولت کنونی ایران هنگام جنگ با عراق مقایسه نمود که به جوانان وعده بهشت و همخوابگی با دختران باکره را میدادند. مریدان حسن صباح حتی در نقاط دور دست جهان، یعنی‌ اروپا و اسیای خاور دور دست به آعمال تروریستی می‌زدند و خلیفه سنی مذهب مسلمین در بغداد نیز از آنان واهمه میداشت

Dane Freya Stark

این فرقه با انتشار کتابی بنام “دره قاتلان” در اروپا و اوائل قرن بیستم دوباره بر سر زبان‌ها افتاد. کتاب مزبور توسط خانومی بنام “دین فریا استارک” نوشته شد که خود سیاحی بود که به اقصی نقاط آسیا به تنهایی سفر کرده بود و بخصوص از ایران بسیار دیدن کرده و خاطرات خود را منتشر کرده. او از مازندران، لرستان، و شهرستان قم دیدن کرده قلعّه الموت را به دقت مورد مطالعه قرار داده بود و حتی در حوالی شوش دست به نبش قبرهای باستانی زده بود که اشیای قیمتی برنزی مردگان تاریخی‌ را به سرقت میبرد که توسط ژاندارمری ایران دستگیر میشود. رئیس پلیس آنجا به خانوم استارک گفته بود: “بیخود نیست که مملکت شما اینقدر پیشرفته است، چون کاری را که زنان شما انجام میدهند مردان ما جرأت انجام آنرا ندارند.” خانم استارک در سال ۱۸۹۳ به دنیا آمد و در سال ۱۹۹۳ از دنیا رفت یعنی‌ درست صد سال عمر کرد

به بالای کوه که رسیدیم متوجه شدیم که از دژ الموت اثر عمده‌ای به جای نمانده. فقط دیواره پایه که به اصطلاح زیر بنای دژ را تامین میکرد باقی‌ مانده که بیشتر آن‌هم تخریب شده بود. ولی‌ برای من مهم نبود بیشتر از چشم انداز دل‌انگیز دشت زیر پایمان بود که مرا محظوظ می‌ساخت. واقعا توصیف ناپذیر می‌بود. فقط میدانم نفسم را در سینه حبس کرده بود. از آن‌ بالا تا چشم کار میکرد داشت پهناوری بود که از دامنه کوهساران شروع و تا ابدیت ادامه داشت. از سبزی و گیاه البته زیاد خبری نبود ولی‌ زمین از بوته‌های کوچک به سبزی میزد. دو سه‌ تا عکس با سابین و ریکاردو گرفتیم و آنجا استراحت میکردیم تا اینکه دو توریست دیگر خود را به آن‌ بالا رسانیدند. اهل جمهوری چک بودند و به نظر می‌آمد که هم سنّ و سال ما می‌بودند

یکی‌ از آنان به نام مایکل انگلیسی خوب صحبت میکرد. دیگری نامش را نگفت. با هم از کوه به پأیین آمدیم و آنها از من و سابین و ریکاردو خداحافظی کردند و رفتند. زیاد با هم قاطی‌ نشدیم نمیدانم چرا؟ شاید چون آن آخرین شب ما سه‌ تا هم بود. می‌دانستیم که فردایش ریکاردو به تهران میرود سابین نیز به طرف جنوب خواهد رفت و به سوی اصفهان، شیراز و تخت جمشید عازم بود و من به همدان میرفتم

همدان

اتوبوس من در ایستگاه مرکزی همدان توقف کرد. از روی نقشه به طرف هتل مورد نظرم رفته اطلاعاتی‌ در مورد همدان نیز در همان صفحه‌های راهنمای توریست توجهم را جلب کرد. همدان شهر بسیار تاریخی است که با نام اکباتان در تاریخ معروف است. امروزه جمعیتی حدود ۴۰،۰۰۰ نفر را ساکن دارد. در پیاده روی نزدیک میهمانخنه دو نفر از اهالی محلی مشغول معامله یک درل برقی‌ ‌بودند و تا چشمشان به من افتاد به من نزدیک شدند و خریدار نظرم را در مورد آن درل پرسید. او از من خواست که نوشته کنار آن‌ را برایش بخوانم و پرسید “جرمنی؟” ساخت آلمان است؟ نگاه کردم دیدم نوشته ساخت جمهوری خلق چین. گفتم “چاینا” چین. که به یکباره خریدار به سوی فروشنده برگشت و چیزی گفت که مشخص بود اعتراض به ادعای او که از قرار گفته بود ساخت آلمان میباشد

به هتل رسیدم. هتل که چه عرض کنم میهمانخانه قدیمی‌ و فکسنی واقع در میدان، حدس بزن چی‌؟ میدان خمینی. به ناچار اتاقی گرفتم و زود زدم بیرون برای صرف غذا چون دلم از گرسنگی داشت ضعف میرفت. یک ساندویچ در آن‌ حوالی خوردم و در یک کافه تریا یک فنجان قهوه نسکافه که حالم جا اومد. داشتم می‌گفتم از همدان قدیم. این شهر باستانی قدمتی حدود ۴۰۰۰ سال دارد که از امپراطوری پارسی نیز کهنسال تر است. در سالهای ۵۵۰ – ۷۵۰ قبل از میلاد پایتخت مادها بوده و مادها در زمان حکومت هخامنشی پایتخت تابستانی کورش، داریوش و خشایار شاه بوده که چیزی حدود ۵۵۰-۵۵۳۰ ق م میباشد. در آنزمان نامش هگمتانه بوده که به زبان باستانی پهلوی میشود محل ملاقات. در قرن دوازدهم میلادی همدان به مدت ۶۰ سال پایتخت پادشاهان سلجوقی بود و در قرن هفدهم توسط اعراب ویران گردید و کاخ‌هایش غارت شد. تا همین اواخر همدان جمعیت بالایی از یهودیان را داشت که از پانصد سال قبل از مسیح آنجا اقامت داشتند. ولی‌ امروز فقط ۳۵ خانوار یهودی ساکن همدانند.‌ همدان همچنان به عنوان یکی‌ از مراکز مقدس برای یهودیان به حساب میاید و هر سال عده‌ زیادی برای زیارت مقبره “استر” همسر یهودی خشایار شاه به همدان میایند. یهودیان برای “استر” احترام زیادی قائلند و در کتبشان از او به نیکی‌ یاد کرده اند

بهشت پنهان

اگر به همدان بروی حتما از غار “علی‌ صدر” دیدن خواهی کرد چون یکی‌ از مهمترین شگفتی‌های زمین است. این غار عظیم که تا بحال هفت میل آنرا رفته اند به تازگی یعنی‌ فقط ۴۰ سال پیش کشف شده. آن‌هم خیلی‌ اتفاقی بود. به این طریق یک چوپان که به دنبال بزش میگشته از دهانه کوچکی در سینه کوه، به ناگهان غار عظیمی‌ را مشاهده مینماید و از روی کنجکاوی به داخلش میرود که می‌بیند چه محشری رو به رویش است. غاری به وسعت چندین استادیوم ورزشی با دریاچه و رودهای زیر زمینی‌ که نیمه تحتانی غار را فرا گرفته. اینطور میشود که یکی‌ از عظیمترین غارهای کره زمین کشف میشود آن‌هم در همین چند دهه گذشته

نمیتوانستم بیش از این صبر کنم. فردای آنروز با اولین مینی‌بوس راهی‌ غار “علی‌ صدر” شدم. دم در غار یک پسر جوان ایرانی با من آشنا شد و مرا به آب پرتقال دعوت کرد که پذیرفتم و او از مغازه‌ای در آنجا دو قوطی مقوایی محتوی آب پرتقال خریداری کرده یکی‌ را به من داد و یکی‌ را خودش برداشت و قبل از اینکه نی‌‌ نوک تیز را در دایره از پیش کار گذاشته وارد قوطی کنم جلویم را گرفت و قوطی خود را وارونه کرد و نی‌‌ را به جدار زیر قوطی زد و شروع کرد به مکیدن مایع داخل قوطی. من نیز همین کار را تکرار کردم و علت را پرسیدم، با دست نشان داد که اینطوری “چکه نمیکند” خوب این را هم قبل از ورود به غار علی‌ صدر یاد گرفتیم! دیگه چی‌ میخوای؟

دم در ورودی غار بلیط خریداری کردم و داخل شدم. از پله‌های زیادی پایین رفته هوای داخل غار هرچه پائینتر میرفتم خنکتر میشد. من با گروهی بودم که شامل آن دوست ایرانی نیز میشد و یک راهنما برایمان توضیحاتی‌ میداد که خوشبختانه به انگلیسی هم توضیح میداد. پله ها که تمام شد فضای نیمه تاریکی‌ از غار عظیم جلوی مان بود که یک دریاچه آرام و تمیز را نیز شامل میشد با قایق‌های منتظر. خوشبختانه بجز من و آن‌ دوست جدید و یک خانواده کس دیگری نبود. می‌گویند ایام تعطیل اینجا غلغله میشود.به ما همه ژاکت ایمنی دادند که به تن کردیم و راهنما ما را سوار یک قایق کرد و یکی‌ دیگر پارو زنان ما را داخل فضای تاریک و روشن دریاچه زیرزمینی برد. ناگفته نماند که با چراغ‌های رنگی‌ نیز نور پردازی چشمگیری را خلق کرده بودند که به ابوهت فضا میفزأیید. راهنما به سقف غار اشاره کرد که قندیل‌های عظیمی‌ از ترکیب‌های آهکی از آن مکان وسیع به صورت وژگون مانند اجسام قول آسای معلق بر محیط غلبه داشتند. عظمت این منظره با ورود به غار بعدی که به مراتب وسیعتر می‌بود دو چندان گردید

به گفته آقای راهنما ارتفاع این غار دومی‌ ۱۳۱ فوت میشد که چیزی حدود پنجاه متر میشد که آخرش در تاریکی و نا پیدا بود. سنگ‌های عظیم و رسوبات آهکی طّی هزاران سال اضافه شدن به جرم سنگین آنان اینجا و آنجا افتاده بودند. هنگام بازگشت آن‌ خانواده ایرانی از من خواستند که با آنان عکس بگیرم. هنگام اتمام تور از آقای راهنما و آن پاروزن جوان تشکر کردیم و من یک اسکناس هزار تومانی کف دست پارو زن گذاردم که انتظارش را نداشت و تشکر کرد. سپس با آن دوست ایرانی که نامش را هم نمیدانم بیرون رفته هوای داغ بیرون از غار را استشمام کرده از آن‌ حالت رویأی بدر آمدم. هردو رفتیم به یک قهوه خانه در آن‌ نزدیکی‌ و دستور نوشابه خنک و قلیان دادیم. من قلیان ایرانی رو خیلی‌ دوست میدارم

روز آخر در همدان را می‌گذراندم. یک حمام حسابی‌ کردم رفتم بیرون غذایی بخورم. یک همبرگر فروشی دیدم هوس کردم بعد از مدتها یک همبگر و سیب‌زمینی سرخ شده به سبک “تقریبا” غربی بخورم. وارد شدم و همان سفارش را دادم. از پسرک پشت دخل پرسیدم کارت تلفن راه دور میفروشند یا نه، پرسید به اروپا یا آمریکا؟ گفتم هیچکدام، به تهران. گفت این که چیزی نیست کارت میخواهی چه کار. رفت و یک دختر خانومی را آورد که این حاجت مرا برآورده نماید. تو دلم گفتم کاش همان پیشنهاد ازدواج موقت باشه! شوخی‌ می‌کنم نه! با ایشون که انگلیسی بهتری را نیز صحبت میکرد مساله بغرنج خویش را به میا‌ن گذاردم و او نیز به سادگی‌ از من خواست که اگر ممکنه برایم بدهد به اتاقم وصل کنند! جواب آسان بود، حتما حتما.. نمی‌دانستم به این سادگی‌ مساله حل میشیود. داشت میرفت که زن مسنی که میآمد مادرش باشد با حالتی‌ غضبناک مانند سگ بول داگ زنبور جویده به طرف ما آمد ولی‌ قبل از اینکه به ما برسد آن‌ دخترک سریعا ایمیلش را روی کاغذی نوشت و روی میز من نهاد و گفت که مامانش نفهمه. آن مادر فولاد زره وقتی‌ به من رسید و دید که من “خارجی‌” هستم ناگهان رفتارش به نرمی گرأید و لبخند ترسناکی زد. آن دختر خانوم سپس سفارش دسر برایم کرد که خودش آورد. بستنی، با بیسکویت و ژله

هنگام مراجعت به اتاقم آنها تلفن مرا به تهران وصل کردند و من شماره لیلا را گرفتم. (لیلا با او و ریکاردو در شمال آشنا شده بود و شماره تهرانش را به آنها داده بود که در تهران انانرا به جاهای دیدنی‌ ببرد و دعوت کند. من از ترجمه آن‌ قسمت کتاب گذشتم.) خود لیلا گوشی را برداشت و بسیار خوشحالی خود را ابراز نمود. بر خلاف انتظارم از ریکاردو خبری نداشت ولی‌ سفارش کرد که در تهران حتما به او زنگ بزنم و با هم دیگر قرار بگزاریم. شاید ریکاردو هم تا آن موقع پیدایش شود. به لیلا گفتم یک شب دیگر در همدان می‌مانم و سپس به طرف تهران براه خواهم افتاد. خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم. به قصد خریدن خمیر دندان که تمام شده بود از اتاقم بیرون رفتم و به داروخانه آنطرف خیابان رفتم. پسرک آنطرف پیشخوان منظور من را متوجه نشد و برایم شربت سینه آورد که من نگرفتم. در حین ایما و اشاره مجدد بودم که رفیقش از بیرون سر رسید و با انگلیسی کمی‌ که می‌دانست فهمید که خمیر دندان میخواهم. و پولش را برایم پرداخت کرد و در مقابل اعتراض‌های مدام من هیچ کوتاه نیومد در عوض دستش را جلو آورد و دست مرا فشرد و خود را معرفی‌ نمود. “من پدرام هستم و از ملاقات شما بسیار خوشوقتم .” پدرام گفت که دانشجو میباشد و اهل تهران است. او مرا به صرف چای در قهوه خانه پارک شهر دعوت کرد که قبول کردم و داخل اتومبیل لوکس گران قیمتش شدم که با دوست دیگرش آشنا شدم نام او بهزاد بود. به قهوه خانه رفتیم و پس از صرف چندین استکان چای و کشیدن قلیان با آنها به آپارتمانشان رفتم که دمی به خمره بزنیم و فیلم خارجی‌ تماشا کنیم. من هم که کار دیگری نداشتم فکر کردم آخرین شب اقامتم در همدان را با آن دوستان جدید بگذرانم و خوش حال شدم. آنها اصرار داشتند که شب را نیز با آنان به سر کنم. به هتل رفتیم و من کوله‌ پشتی‌‌ام را برداشتم، پول هتل را پرداخت کردم و پاسپورتم را پس گرفتم. آن‌ دختر بیست ساله که دید من دارم میروم کمی‌ غمگین شد و دور و برش را نگاه کرد دید کسی‌ نمی‌بیند، سپس زود دستش را پیش آورده با من دست داد و خدا حافظی کرد. دیگر او را ندیدمhttps://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTL8dEUW836Y9OIawlNuLnwGwGs-Vywj0qF5g0UJ5p4Y4Fd-IIu

در آپارتمان پدرام و بهزاد دو سه‌ نفر دیگر از دوستانشان نیز بودند که مشغول ورق بازی با پول بودند. یک بسته هشت تائی‌ قوطی آوردند که ابتدا فکر کردم ابجوست ولی‌ معلوم شد که ویسکی‌ میباشد. من تا آن موقع ویسکی‌ در قوطی المینیومی ندیده بودم. باز کردند و لیوان آوردند. دو سه‌ گیلاس با پدرام و دوستانش به سلامتی حاضرین و غایبین انداختیم بالا و کله‌ها که گرم شد پدرام جست زد و یک دیسک گذاشت و ما هم جست زدیم رو کاناپه و فیلم

Basic Instinct

غریزه اول را که با شرکت مایکل داگلاس و شارون استون می‌بود تماشا میکردیم یک ربع بیشتر از تماشای فیلم نگذاشته بود که ناگهان فیلم قطع شد. دوستانش تعجب نکردند چون همانطور که به من توضیح میدادند دیسک کپی‌ از روی کپی‌‌های بیشمار می‌بود و جای تعجب نبود که از کیفیت لازم برخوردار نباشد. این اتفاق زیاد میا‌فتاد. بهانه‌ای بود که دو سه‌ گیلاس دیگه ویسکی‌ بندازیم بالا. من هم مثل بقیه تو خماری مونده بودیم چون منتظر اون صحنه معروف شارون استون بودیم که پاهایش را از روی هم بر میدارد و کاراگاهان را که روبه رویش نشسته بودند از هیجان مفرط به مرز ایست قلبی میکشانید. ولی‌ پدرام که موقعیت را درک کرده بود رفت یک دیسک گذاشت که شارون استون توش نبود ولی‌ دیگر بدون تعارف و خجالت اعمالی انجام شد و به نمایش گذارده شد که کار مایکل دوگلاس و شارون استون نبود! خلاصه همگی‌ کله پا از مشروب و هوش‌ها پریده از آن‌ فیلم سکسی‌ به خواب رفتیم. هرکس رفت جای خودش و من روی همان کاناپه به خواب عمیقی فرو رفتم

فردای آنروز با سر درد مفصلی بیدار شدم به طوری که به مرگ راضی‌ بودم. نه فقط من، بلکه پسرها نیز همینطور. همه با اخم و تخم زیاد بیدار شده بودند. بیدار از خواب و بیدار از واقعیات تلخ زندگی‌ بعد از ویسکی‌ مفصل. دستی‌ به آب زدم و کلی‌ آب نوشیدم. تازه از رو هم نرفتم و همچنان میخواستم قبل از عزیمت به تهران از آرامگاه خانوم یهودی “استر” دیدن کرده باشم و مراتب احترام خود را به ایشان ابلاغ نموده‌ باشم. پدرام که تازه خبر داشت که نقشه و برنامه من چیست گفت که برو “استر خانم” رو در خواب ببین. اتوبوس تهران تا نیم ساعت دیگه راه می‌افته. من از طرفت به استر خانوم سلام خواهم رسانید!! و بدین ترتیب رای من را زد و من از اینکه موفق به دیدن این محل تاریخی‌ و مهم میبایستی دست بکشم، از خودم خجالت کشیدم، لعنت به دوستان ناباب ، ولی‌ نه خیلی‌ خوش گذشت و با آن پسرها قرار در تهران گذشتیم و پدرام مرا به ایستگاه رسانید

بلیطی به مقصد تهران از شرکت سیر و سفر ابتیاع نموده‌ با پدرام قرار مدار‌ها ی دیدار در تهران را گذاشتم و از محبت‌ها و پذیرایی شایانش تشکر کردم و داخل آن اتوبوس لوکس و نو شدم و به راه افتادیم

باغات و مزارع دوطرف راه را گرفته بودند و گاه به گاهی‌ شعاری یا تصویری به روی بعضی از دیوارها به چشم میخورد که تماماً سیاسی و ایدئولژکی بودند. از جمله تصویری شبیه زندان ابو قریب نمایان بود که زندانیها را با زنجیر بسته بودند و عکس معروف خانومی که سگ گٔرگی وحشی به زنجیر داشت و آماده انداختن آن حیوان تربیت شده برای درندگی به جان آن زندانی ها. یادم است آن‌ عکس معروفی‌ شد در رسانه‌های آمریکا و اروپا. حتی به علت واضحی نام خانوادگی آن‌ زن را که اونیفرم ارتش آمریکا را به تن‌ داشت نیز به خاطر می‌آورم. ستوان انگلیش. حالا فهمیدید که چرا به خاطرم مونده بود؟ تصویر آن‌ زندانی که سطلی وارونه به سرش بود و با سیم به برق وصل می‌بود نیز کنار آن‌ خانوم دیده میشد و نوشته‌ای زینت بخش آن‌ تصویر بود که از بغل دستیم که انگلیسی می‌دانست پرسیدم چه نوشته، پاسخ داد “نوشته دیروز در فلسطین شکنجه میکردید، امروز در عراق”. جالب توجه اینجا بود که راننده فیلم سینمایی نسبتا جدیدی را به روی صفحه تلویزیون پخش میکرد. فیلم آمریکایی ” ۱۱. ۹ اثر مایکل مور ! ” که به زبان اصلی‌ بود. دوتا صندلی‌ آنطرفتر دو دختر جوان نشسته بودند که هردو روی بینی‌‌شان نوار چسب چسبانده بودند. علامت واضح عمل پلاستیک بینی‌ که در ایران بسیار رایج میباشد. می‌گویند در تهران تعداد عمل بینی‌ و زیبائی از لوس آنجلس نیز بیشتر است. بعد از دو ساعت جلوی کافه رستوران “آپاچی” توقف کردیم که راننده پرید پایین و با چند نفر سینی به دست پر از همبرگر و نوشابه بر گشت و مسافران دلی‌ از عزا در آوردند

تهران

به تهران رسیدیم. پایتخت ایران. چه در قبل و چه در بعد از انقلاب. شهری به وسعت نیویورک، و از لندن بزرگتر. شهری با خیابنهای پر ازدحام و پیاده رو‌های شلوغ و پر از آدم. پنداری تمامی ۱۵ میلیون جمعیت تهران به خیابانها و پیاده رو‌ها آمده بودند. در میهمانخانه درجه سه‌‌ای نزدیک ترانزیت اتوبوسها در مرکز تهران اتاقی گرفتم که قیمتش هم بد نبود. بلا فاصله شماره لیلا را گرفتم و بروی پیامگیرش شماره تلفن و اسم هتل و شماره اتاقم را گذاردم و زود به خواب رفتم. فردایش زنگ تلفن مرا از خواب عمیق پراند. به جز لیلا کس دیگری نمنیتوانست باشد. اومده بود همانجا. از لابی زنگ میزد. به من خوش آمد گفت و از من خواست که بار و بندیلم را جمع کنم و پایین او را ملاقات نمایم. همین کار را کردم. اولین چیزی که گفت این بود که آنجا جای مناسبی برای من نیست و محل خوبی‌ نمیباشد. به همین علت از من خواست که حساب خود را با هتلدار تصفیه کنم و پاسپورتم را بگیرم و او من را به جای بهتری میبرد. با او از هتل خارج شدیم و به اتوموبیلش من را راهنمایی کرد. یک دختر و پسر نیز داخل اتومبیل بودند. آنها همگی‌ بسیار جوان بودند و بیست و خرده‌ای بیشتر سن نداشتند. پسرک انگلیسی حرف نمی‌زد ولی‌ دختر‌ها تا حدی منظور خود را میرساندند و تی‌ چرت و جین به تن‌ داشتند. و آرایش مفصلی داشتند ولی‌ روسری به سر داشتند و استاندارد حکومت اسلامی را تا حدودی مراعات میکردند

هردو دختر جوان به من گفتند که دوست نزدیک هستند و هردو کودکی را در اروپا به سر بردند و در یک مدرسه خصوصی کاتولیک دخترانه به صورت پانسیون چند سال کودکی را به سر بردند. پرسیدم که فقط دخترانه ؟ گفتند پدرانمان با اینکه از اسلام دل خوشی ندارند ولی‌ مایل هم نبودند ما با پسرها در یک دبستان باشیم. به اتفاق به یک رستوران رفتیم و طبق معمول لیلا و دوستانش نگذاشتند که من دست تو جیبم کنم و اقلا سهم خودم را پرداخت کنم. گفتند که میهمان آنها هستم. آنها مرا به هتل بهتری در شمال غربی تهران بردند. در خیابان چند گشتی پلیس بودند که وجودشان باعث شد دخترها سر و وضع خود را زود درست کنند و رو سری‌هایشان را جلو بکشند و لیلا سریع گفت اینجا جای خوبی‌ برای همراه بودن با پسری نیست چون پلیس‌های گشتی هستند و معذرت خواست و زود من را جلوی در هتل پیاده کردند در حالیکه لیلا میگفت عجله کن پیاده شو. من هم زود خداحافظی کردم و قرار شد تلفنی قراربگذاریم

هتل شیک و نسبتا مدرنی‌ بود ولی‌ نه خیلی‌ بزرگ مانند هیلتون یا کنتیننتال و شرایتون و‌هایت که تمام در تهران وجود دارند ولی‌ بعد از انقلاب به نامهای ایرانی یا عربی‌ نام گذاری شده بودند یک هتلی بود سه‌ چهار طبقه تمیز. اتاقم هم تمیز و مرتب بود و با سلیقه آراسته شده بود. اولی‌ کاری که کردم تلفن به پدرام بود که از همدان به تهران بر می‌گشت و خواسته بود که فردا با هم باشیم. از شنیدن صدایم خیلی‌ خوشحال شد و میگفت که در راه است و به نزدیکی‌ تهران رسیده قرار شد روز بعد بیاید من را از هتل بر دارد

فردایش مطابق قرار پدرام آمد دنبالم با دوست همیشه خندانش بهزاد. گفتند پپر بالا. در صندلی‌ پشت دو نفر از دوستان دیگرشان هم بودند و با یک “هلو ها آّر یو” با هم آشنا شدیم و عازم یک بلیارد کافه شدیم. دوباره رانندگی‌ ایرانی در ترافیک سنگین خیابان ایرانی آن‌هم تهران، و همان سناریو ی ویراژ دادن و راه گرفتن‌ها ی پر هییجان تکرار شد و من هرچه با خود عهد کرده بودم که دیگر از این جور رانندگی‌ ترسی‌ به دل راه ندهم، باز هم حسابی چهار چشمی خیابان و راننده را میپأییدم. در آن‌ مراحل مهیج دوستان جدید را به من معرفی‌ کردند. یکی‌ نامش علی‌ بود و دیگری را به خاطر نمیاورم

در داخل سالن میز‌های بیلیارد و اسنوکر بود که شروع به بازی کردیم. ابتدا تیمی بازی کردیم. من و پدرام با علی‌ و بهزاد. شانسی یک بازی تقریبا مساوی را ما بردیم و من و پدرام دستهایمان را بالا برده به علامت پیروزی کفّ دستهایمان را به هم زدیم که سر و کله یک بازی کن ظاهرا حرفه‌ای پیدا شد که با کیف مخصوص بیلیاردش به ما نزدیک شد. پدرام و بهزاد او را میشناختند و مرا به او معرفی‌ کردند. او بدون اینکه لبخندی بزند من را به یک دور بازی دعوت کرد. پدرام و بهزاد کنار رفتند و من را تشویق کردند که جدال را بپذیرم و با او بازی کنم

چالش را ناچارأ پذیرفتم و پدرام توپها را چید و بهزاد چوب بهتری برای من آورد. آن جوان حرفه‌ای با ژست تمام کیفش را روی میز نهاد و با دو شصت دستهایش چفتهای آنرا زد بالا و با خونسردی و ژست کامل دو قطعه چوب بیلیارد را که در کیف جایگذاری شده بودند بیرون آورده بهم پیچانید و وصل کرد و این در حالی‌ بود که هر چند گاهی چپ چپ به من نگاه میکرد و معلوم بود که هیچ شوخی‌ ندارد. یک گچ حسابی‌ هم به سر چوبش مالید و از روی جوانمردی به من اشاره کرد که من توپها را بشکنم و بازی را شروع کنم

به علامت موافقت سر پایین آورده توپ‌ها را با یک ضربه محکم چوبم به توپ سفید، شکستم. پسر‌ها دور میز ما جمع شدند و یک بازی مهیج را نگاه میکردند و شاهد گًل زدن‌ها و گًل خوردن‌های ما بودند. این نبرد حدود ده دوازده دقیقه به طول انجامید که بازی به برد من تمام شد. باز شانسی‌! و همه برای من کف زدند که خجالت زده شدم . آن‌ پسرک حرفه‌ای با من مردانه دست داد و چوبش را از هم باز کرد و داخل جعبه گذارد و فلنگ رو بست و از سالن خارج شد بدون اینکه با دیگر دوستانش خدا حافظی کند. بعد از آن‌ من مرتب دعوت به بازی میشدم یکی‌ هم برایم قهوه آورد

یک دو ساعتی‌ آنجا بودیم و بیرون آمدیم. در ماشین پسرها تند تند فارسی حرف می‌زدند و محل بعدی را تعیین میکردند که بعد از دقایقی پر سر و صدا به یک نتیجه قطعی رسیدند. من که تصور موزه‌‌ای یا نمایشگاهی‌ را در سر میپروراندم ناگهان خود را در یک “مال ” بزرگ لوازم الکترونیکی و کامپیوتر یافتم. آنها من را از این فروشگاه به آن‌ فروشگاه می‌بردند و کامپیوترها و لپ تاپ‌های آخرین مدل را به من نشان میدادند و معلومات کامپیوتری خود را به من ارائه می‌دادند. فکر می‌کنم بیشتر به این دلیل بود که به من اروپایی بگویند که ایرانیان در صنعت کامپیوتر دست کمی‌ از بقیه دنیای متمدن ندارند. بهترین لحظات آن‌ هنگامی بود که همگی به یک آبمیوه فروشی رفته آب طالبی جانانه‌ای زدیم

دوباره به راه افتادیم و اینبار علی‌ پیشنهاد کرد که به استخر زیر آپارتمان او برویم و شام را هم آنجا باشیم. من که افسارم دست میهمانداران بود گفتم هرچه خود دانید. قرار شد که برویم و پیشنهاد علی‌ مورد قبول همگی‌ واقع شد. به سوی شمال شهر به راه افتادیم. در راه شلوغ و درهم از این خیابان به آن‌ خیابان رفتیم و شعار‌های سیاسی و مذهبی‌ روی دیوارها را خواندم، البته آنهایی که به انگلیسی نوشته شده بودند را. از کنار یک آخوند عمامه به سر نیز رد شدیم که پسرها شیشه ماشین را پایین کشیدند و هرچه فحش بلد بودند نثار آن‌ ملای خجول نمودند تا اینکه اتومبیل پدرام جلوی یک مجموعه ساختمانی لوکس و شیک ایستاد. آنجا از محله‌های اعیانی تهران به حساب میامد

منزل پدرام هم جای خوبی‌ بود ولی‌ اینجا چیز دیگری بود. اتومبیل لوکس پدرام جلوی درب ورودی آهنین ایستاد که دو طرفش دو تا پست نگهبانی بود و با کنترل از راه دور باز شد و ما به داخل رفتیم. راهی‌ که به پارکینگ میرفت از سنگ‌های مرمر و گرانیت بود با کاشیکاری‌های زیبا بر دیوارهای پارکینگ. دور و بر مسیر تا درب ساختمان و ورودی پارکینگ با فواره‌ها و نورافکن‌های رنگین زیرآبی مزین شده بود که هنگامی که ما رسیدیم غروب شده بود و نور‌ها جلوه خاصی را داشتند

داخل لابی آپارتمان مانند هتل‌های پنج ستاره با تابلو‌ها و آینه کاری زیبا و ستون‌های مرمر و گرانیت و مجسمه‌های طلایی رنگ منظره هزار و یک شب را به وجود آورده بود. در زیر زمین مجموعه بزرگی‌ از وسائل ورزشی، جیم، زمین راکت بال ، استخر ، سونای خشک و بخار بود که بسیار شیک و مدرن بودند

پسرها در رخت کن خیلی‌ شیطونی کردند و بهزاد فربه را نشان میدادند و مسخره اش میکردند. علی‌ نیز با پنهان کردن فلانش لای پایش نمایش خنده آوری را اجرا کرد و مانند زن‌ها عشوه می‌آمد و ما را به خنده انداخته بود. در استخر نیز همینطور. تمام وقت به شیطنت و کشتی‌ در آب و یک دیگر را به داخل آب هل دادن گذشت و فرصت نداد یک شنای درست و حسابی‌ بکنم

من نیز مطابق سلیقه پسر‌ها رفتار کردم و با آنان کشتی‌ گرفتم ولی‌ یکی‌ دو مسابقه شنا نیز به پیشنهاد من انجام شد که با جر زنی‌ و شوخی‌ همراه بود. کمی‌ از سر و صدا خودم را بیرون کشیدم و به سونا رفتم و از گرما و سکوت آن‌ داشتم لذت میبردم که ناگهان در باز شد و پسرها ریختند تو و شیر آب سرد را باز کردند و من و خودشان را با آب کاملا سرد به لرزه آوردند

ناگهان به یاد قرار شام با لیلا افتادم و به پدرام که می‌دانست گفتم که بهتره کم کم خود را خشک کرده لباس بپوشیم و برویم. او نیز به ساعتش نگاهی‌ کرد و گفت با حساب ترافیک بهتره زود آماده شوم چون راه از شمال تا جنوب بسیار طولانی‌ و با راه بندان‌های احتمالی‌ توام خواهد بود. لیلا ریکاردو را هم پیدا کرده بود و قرار داشتیم با مادرش به یک رستوران سنتی‌ برویم که آنطوری که پدرام میگفت و از محلش پیدا بود سابقه طولانی دارد و غذاخوری معروفیست. با عجله همگی‌ لباس پوشیدیم و از علی‌ تشکر برای اوقات خوب ولی‌ او متاسف بود که شام را آنجا نمیمانیم. سوار ماشین پدرام شدیم و به راه افتادیم

خیابانها چراغانی شده بودند و آن به مناسبت تولد امام دوازدهم شیعیان ، امام مهدی می‌بود که بدین باورند که او نیز مانند عیسی مسیح غایب است و روزی باز خواهد گشت و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد. این فرق اصلی‌ مابین شیعیان و سنی هاست. سنیها فقط محمد را قبول دارند و با اینکه به اولاد محمد احترام میگذارند، آنان را جانشینان بالحق محمد نمیدانند و می‌گویند شورا تصمیم می‌گیرد که رهبر مسلمین که باشد. یعنی‌ لزومی ندارد که خون پیامبردر رگشان جاری باشد. لقب “امام” را نیز که به خمینی دادند لقبیست تشریفاتی که مجلس اسلامی ایران آنرا تصویب کرده بود. بسیاری از ایرانیان از آن انتقاد میکنند و لقب امام را منحصر به اولاد پیغمبر میدانند. آنها حتی سه‌ خلیفه اول اسلام را که بعد از پیغمبر به رهبری مسلمین بر گزیده شدند قبول ندارند زیرا که خون محمد در رگهایشان جاری نیست

به اصرار پدرام از هتل چک آوت کردم چون قرار شد بقیه روزهای اقامتم در تهران را منزل او باشم و من هم با خوشحالی قبول کردم. سپس آنها من را به محل موعود بردند و پدرام با من آمد داخل رستوران که آدرسش را به لیلا بدهد که آخر شب من را برساند منزلش. مادر لیلا به پدرام تعارف کرد که به ما ملحق شود ولی‌ او تشکر کرد و عذر خواست چون دوستانش بیرون در اتوموبیل منتظرش بودند. ریکاردو هم آنجا بود و از دیدار مجدد همدیگر خیلی‌ خوشحال شدیم و صحبتها را گذاردیم برای بعد. او خلق و خوی دون ژوانی پرتغالی خود را با پوشیدن لباس تر و تمیز و آوردن یک دسته گل سرخ برای مادر لیلا به همه ثابت کرد و من انگلیسی را که حتی لباس مناسب به تن نداشتم یک احمق جلوه داد. ولی‌ از گناهش میگذارم

آنجا محله بسیار قدیمی‌ تهران بود و از اصالت خاصی برخوردار می‌بود. آن آشپزخانه قدیمی‌ بازسازی شده بود و اکنون به صورت رستوران تمیز و زیبائی از مراکز توریستی نیز به شمار میرفت. وسط آنجا حوضچه‌ای بود که کنارش سه‌ نوازنده سازهای سنتی، تار، تنبک‌، و کمانچه، یک خواننده اشعار محلی را همراهی میکردند

دود قلیان و سر و صدای بهم خوردن استکان‌ها و نعلبکی‌ها فضا را اشغال کرده بود. پسر‌های خدمتکار تند و تیز به اینطرف و آنطرف میرفتند و چای، قلیان و سینی‌های غذا را به میان مشتریان می‌بردند. نوبت ما هم رسید و پسرک نوجوانی سینی بزرگی‌ را در کنار ما نهاد. ما روی زمین مفرش به سبک سنتی نشسته و به مخدّه‌های بزرگ تکیه داده بودیم و سفره‌ای جلویمان پهن کرده بودند. پسرک ابتدا کاسه‌ای برای هر کدام از ما‌ گذاشت و سپس ظرفهای آلمینیمی مانند کوزه‌های کوچک برای هرکس کنار کاسه‌ها گذارد با قاشق و آلتی مانند چکش فلزی با دسته‌ای فلزی که لیلا به من هنگام توضیح گفت نامش “گوشت کوب” میباشد. سپس برایم شرح مفصلی از این غذای اصیل ایرانی داده گفت که نام آن‌ کوزه‌های آلومینیومی “دیزی” میباشد و میبایستی آب آنرا جدا از ما باقی‌ غذا کرده در کاسه بریزی و آنگه خود این کار را کرد و من متقابلاً به همان کار دست زدم سپس نان سنگک برشته‌ای را که آورده بودند را تکه تکه کرد و در سوپ ریخت و گفت به این می‌گویند “تیلیت” و با قاشق شروع کرد برداشتن آن قطعات نان خیس شده در سوپ آبگوشت واقعاً خوشمزه بود به خصوص که با پیاز کنار هر دیزی طعم آن دو چندان میگردید.آنگه نوبت گوشت و نخود و سیب‌زمینی و گوجه فرنگی‌ پخته باقیمانده داخل دیزی‌ها شد

در این هنگام مادر لیلا گوشت کوب را برداشت و به من اشاره کرد که همین کار را بکنم سپس آنرا داخل دیزی نموده با ضربات ممتد محتوی داخل دیزی را له‌ کرد. من نیز همین کار را با اشتیاق فراوان انجام دادم و از روغن زیتونی که روی سفره بود نیز به تقلید از آنان کمی‌ به آن‌ اضافه کرده آبلیمو نیز چند چکه ریختیم و با قاشق محتوی کوبیده شده را درون کاسه آوردیم و با نان سنکک و پیاز لقمه گرفتیم و به دهان گذردیم. وه چه خوشمزه بود. آخرش نزدیک بود انگشتهای خود را نیز بخورم. ریکاردو هم بسیار کیفور شده بود

هنگام پرداخت مطابق روال همیشگی‌ من و ریکاردو حق دست در جیب کردن را نداشتیم. مدیر رستوران با من و ریکاردو دست داد و سفر خوبی‌ را برایمان آرزو کرد. سوار اتومبیل لیلا شدیم و ریکاردو را به هتلش در میدان .. حدست درست است .. خمینی پیاده کردیم و به طرف منزل پدرام که لیلا میگفت از منزل آنها زیاد فاصله ندارد به راه افتادیم. با ریکاردو قرار فردای آن شب را گذشتیم که با لیلا به بازار معروف تهران برویم که از مکان‌های دیدنی‌ تهران است. پاسی از نیمه شب گذشته بود که به منزل پدرام رسیدیم. من با استفاده از تلفن همراه لیلا او را بیدار کردم و شرمنده از اینکه دیر رسیدم و آنانرا بیدار کردم ولی‌ او گفت که بیدار بوده و یک فیلم سینمایی را از ماهواره تماشا می‌کرده و منتظر من بوده. او مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند راهنمایی کرد که تخت خوابم را برایم آماده کرده بودند. پدر و مادرش در اتاق خود خواب بودند و ما آهسته صحبت میکردیم

فردای آنشب لیلا با تاکسی آمد به دنبالم چون میگفت بازار دور است و به علت ازدحام مردم و قدیمی‌ بودن خیابانها جای پارک گیر نمیاد. به اتفاق به دنبال ریکاردو رفتیم و او جلو و من و لیلا در صندلی‌ عقب نشستیم و سفر طول و درازی را آغاز کردیم که با همان متد رانندگی‌ تاکسی رانهای ایران که به اضطراب و هیجان ما میفزأیید. از کنار یک ملای عمامه به سر گذشتیم که در این هنگام راننده شیشه خود را پایین کشید و جمله بلندی را توام با تشر به آن‌ مرد روحانی ریش سفید نثار کرد که لیلا از خنده روده بر شده بود و دل خود را گرفته قاه قاه میخندید. وقتی‌ کمی‌ آرام گرفت پرسیدم چه گفت به آن‌ ملای بیچاره که آنها او را به عنوان نماینده دولت اسلامی می‌دیدند، او پاسخ داد که چیزی شبیه “امیدوارم . . سر تا پاتو بگیره و از این دنیا ببره.” ملاها در این دیار به سختی تاکسی گیرشون میاد

بازار تهران محل عظیمی‌ بود تقریبا به بزرگی‌ بازار تبریز. مردم شانه‌ به شانه‌ یکدیگر راه میرفتند و خرید میکردند. مغازه‌ها که به آنها حجره می‌گویند، از خریداران پر بود و پاساژ‌های متعدد به کوچه سر پوشیده بازار قدیم راه داشتند. بر عکس آن‌ تاکسی ران، بازاریها از طرفداران پرّ و پاا قرص حکومت اسلامی هستند و آیت‌الله خمینی هنگام انقلاب از پشتیبانی‌ مالی بازارین بر خوردار می‌بود. بازاری‌ها افرادی کسب کار و اغلب کم سواد هستاند با ثروت زیاد، حتی برخی‌ از آنان ثروتهای نجومی دارند . برخی‌ از صاحب نظران موجودی نقدی بازار تهران را حدود یک سوم دارائی بقیه ایران تخمین میزنند!

بازاری‌ها از حکومت قبلی‌، حکومت شاه دل خوشی نداشتند چون از قدرت و مکنت آنان کاست و از طریق کمک به صاحبان صنایع و سرمایه داران کوچک، که فروشگاههای بزرگ و سوپر مارکت‌های متعدد به سبک آمریکا و اروپا تاسیس نمودند که آن فروشگاهها و مراکز خرید عمده در سراسر کشور وجود داشت و رقیب بزرگی‌ برای بازاریان بحساب می‌آمد. هنگام انقلاب این فروشگاه‌ها بودند که هدف غارت و چپاول “انقلابیون” قرار گرفتند و به اسم اینکه فلان یهودی یا بهایی صاحبش است اموال آنانرا “حلال” می‌دانستند. بهانه‌ای برای دزدیدن اموالی که به آنها تعلق نداشت. به همین جهت هنگامی که بازاریها در یک اعتصاب بزرگ و واحد در سطح کشور دست به اعتصاب زدند آخرین پایه حکومت شاه پهلوی را نیز از زیر پایش کشیدند که نهایتا به شکست وی و خروج شاه از ایران منجر گردید. این اطلاعات را از لیلا در راه به بازار گرفتیم. باریکلا لیلا که چقدر از تاریخ معاصر کشورش با اطلاع است ولی‌ نه فقط لیلا، بلکه اغلب نسل جوان بسیار باهوش و تحصیل کرده هستند و از پدر مادر‌هایشان به خاطر انقلاب گله گذارند

در بازار همه به من و ریکاردو و لیلا که با دو “خارجی‌” همراه شده بود خیره شده بودند و باز همان ذل زدنهای همیشگی‌ از افرادی که ما را احاطه کرده بودند محسوس بود. لیلا میگفت که اهمیت ندهیم و اضافه کرد که ذل زدن یک بیماری اجتماعی در ایران و دیگر کشور‌های خاور میانه میباشد و مردم از این کار زشت شرم ندارند و آنرا عیب نمیدانند. چه بوی متبوع غذایی در بازار به مشام می‌رسید. بوی نان تازه و شیرینی‌، کمی‌ آنطرفتر آش وخورشت‌های گوناگون مرا داشت دیوانه میکرد. گرسنه ام شد. لیلا قول یک آشپزخانه سنتی‌ دیگری را در آن نواحی به ما داده بود. میبایستی صبور باشم. می‌گویند ایرانیها بعد از فرانسویها متنوع‌ترین سفره غذا را دارند ولی‌ من فکر می‌کنم بر عکس باشه ایرانیها هنر بسیاری در پختن به خرج میدهند. هندی‌ها را هم شنیدم غذایشان از عطر و بوی بسیار برخوردار است ولی‌ مثل اینکه هرچه به غرب میروی این هنر کمتر میشود تا جایی که در آمریکا استیک و همبرگر می‌خوری و بس. یک تیکه گوشت رو بر میداری و میندازیش رو آتیش. زیاد از متد انسان اولیه پیشی‌ نگرفته!! اینو به آمریکایی‌ها نگین که دیگه خیلی‌ کنف میشن

از بازار پر سر و صدای مسگرهها نیز عبور کردیم و کارها ی دستی‌ آنان را دیدیم که عبارت بودند از دیگ‌ها و قابلمه‌ها ی مسی و آفتابه، وسیله‌ای منحصر به خاور میانه، که ظرف آبی‌ است که در توالت استفاده میشود برای شستن پأیین بدن. بعد میگن ما مشگل کم‌ آبی‌ داریم. هفتاد میلیون آفتابه آب تصفیه شده در روز به چاههای فاضلاب ایران ریخته میشود تازه‌ اگر دوباره پر نکنند! گلاب به روتون. اصلا یکی‌ نیست به من بگه بچه به تو چه؟ تو را چه به اظهار نظر در مورد کم آبی‌ ایرانیان. این مربوط به خودشان است. مساله خودشونه و . . . خودشون

در نزدیکی‌ آنجا بعضی استادان نقاشی و نقره‌کاری نیز مشغول ضربه‌های ریز تر زدن به مصنوعات منقوش نقره‌ای می‌بودند و طرحها و نقش‌های اصیل ایرانی را به روی سینی‌ها و حافظه‌های استکان با حوصله‌ چکش می‌زدند. این طرحها مانند طرحها ی فرش‌های ایرانی اغلب از حیوانات شکاری و شکارچیان ‌اسب سوار با تیر و کمان و گًل و گلستان است. هنری که به منبت کاری معروف است

از بازار طلا کاران و طلا فروشان نیز عبور کردیم و کارهایشان را تحسین کردیم ولی‌ چیزی نخریدیم! فقط آه کشیدیم. بعد پارچه فروشان را نیز گذر کردیم که دیگر لیلا کوتاه اومد و ما را برد به کافه برای صرف نهار. نام آن کافه کافه نادری بود که از قرار معلوم محل روشن فکران قدیم تهران به حساب می‌آمد و پاتوق افراد معروفی بوده که هنوز هم پاتوق هنرمندان ، نویسندگان و نقاشان آنجا جامعه میشود. محل تمیزی‌ بود و به سادگی‌ تزئین شده بود

روبروی کافه نادری سفارت انگلیس واقع گشته بود. هوس کردم یک سری به آن‌ لانه “روباه پیر” بزنم و به آن‌ سیاستمداران مکاره بگم چطورین آقایان؟ خوش می‌گذره ؟ کار و بار چطوره؟؟ ولی‌ گرسنگی از دخالت به کار سیاستمداران ممانعت کرد و سر میزی بین لیلا و ریکاردو نشستم

سفارت انگلیس معلوم بود که ساختمانی قدیمی‌ ولی‌ محکم و با استوار ساخته شده بود که دیوار بلندی محوطه آنرا با باغ پشتش از ازدحام خیابان جدا می‌ساخت و آنطوری که لیلا میگفت محل پناه دادن به ناراضیان سیاسی ایران در طعی سالیان گذشته بوده که به آنجا رفته به اصطلاح تحصن میکردند. از جمله مشروطه خواهان اول قرن پیش و دیگر اصلاح طلبانی که حکومت وقت تشنه به خونشان میشده. هنگام نگاه به منیو هوس یک استیک نیمه پخته خونی کردم که با سٔس قارچ مخصوص کافه نادری بسیار خوب تهیه شده بود. ریکاردو چلو کباب خورد و لیلا شیشلیک سفارش داد که بسیار خوش منظره می‌بود

سر میز ریکاردو بلیت هواپیمایش را نشان داد. مقصدش جنوب بود و میخواست از اصفهان و سپس شیراز دیدن کند و به کرمان و بم نیز برود. این شهر آخری هنوز از وقوع یک زلزله عظیم که بالای ۴۰،۰۰۰ نفر قربانی گرفت دارد به سختی رنج میبرد و مردمش اغلب در چادر‌های اهدا شده شب را به سر میبرند

هنگام پرداخت صورت حساب من و ریکاردو زورمان به لیلا چربید و او قبول کرد که ما میهمانش کنیم. ده در صد نیز به مبلغ برای انعام اضافه کردیم و به پسرک گارسون دادیم. کمی‌ بعد یکی‌ دیگه اومد و گفت که انعام کم دادیم و ما تعجب کردیم. او در جواب اعتراض لیلا گفته بود که چون در انتخاب و سفارش غذا برایشان مشگل تولید کردیم میبایستی انعام بیشتری بدهیم. دوباره ریکاردو احساس قاضی بی‌ طرفه بودن بهش دست داد و قال قضیه را با مبلغی بیشتر اسکناس که از جیب در آورد کند و جملگی با تاکسی عازم فرودگاه شدیم

ریکاردو با من و لیلا خدا حافظی کرد و رفت. لیلا از این جدایی ابراز ناراحتی‌ کرد ولی‌ قبول کرد که هر آشنایی بلاخره منجر به جدایی میگردد چه زود یا چه دیر. چه فلسفی‌ شدم ها! من و ریکاردو دوباره همدیگر را ملاقات میکردیم چون من هم همان مقاصد را در سر داشتم ولی‌ میخواستم کمی‌ بیشتر در تهران بمانم. بعد از رساندن ریکاردو من و لیلا به یک کافه در شمال شهر رفته نوشیدنی نوشیدیم و از آنجا من به پدرام تلفن کردم که گفت نزدیک آنجاست و بزودی میاید که من را از لیلا تحویل بگیرد. قرار بود با هم به یک پارتی جوانان برویم. از لیلا خواستم به ما ملحق شود ولی‌ رد کرد و رک و راست گفت که از پدرام خوشش نیامده بخصوص بعد از اینکه متوجه شده که منزلشان به منزل آنان نزدیک است. قبل از اینکه پدرام برسد لیلا به من متذکر شد که مواظب اینگونه میهمانیهای جوانان باشم چون هدف گشتی‌های پلیس و کمیته قرار میگیرند و شاید به بازداشت و جریمه حتی زندان منجر شود

پدرام رسید و با لیلا سلام و احوال‌پرسی کرد و من از لیلا تشکر فراوان کردم و برایش آرزوی موفقیت در دانشگاه در نیوزلند کردم. به مادرش هم سلام رسانیدم و ابراز خوشوقتی از آشنایی با او را کردم و خداحافظی کردم. پیدا بود که از این جدایی ناراحت است ولی‌ جلوی پدرام خود را کنترل کرد. فقط به تندی دست داد و برایم سفر خوبی‌ را ارزوکرد و به سرعت از آنجا خارج شد و پیاده به سوی منزلش رفت. واقعا که دختر‌های ایرانی‌ خیلی‌ دل نازکند و زود تحت تاثیر احساسات واقع میشوند. ولی‌ با اینکه احساساتی‌ شده بود، لیلا خوب خودش را کنترل میکرد

به منزل پدرام رفتیم که آماده رفتن به پارتی شویم. پدرام در اتاقش برای من یک دست لباس مناسب آن‌ پارتی گذارده بود. خودش یک کت و شلوار چسبناک با کراوات ابریشمی با رنگ‌های تند و آتشین به تن داشت و به من امر کرد که لباسی را که برای من انتخاب کرده بود بپوشم. او اضافه کرد که این یک پارتی “بالای زانوست” و من هم میبایستی مطابق دیگر جوانان پوشیده باشم (یا پوشیده نباشم!) هنگام پوشیدن آن لباس متوجه شدیم که شلوارش به قد من نمیخورد چون او قدش از من کوتاه تر بود. زود به دوستش علی‌ زنگ زد که برایم یک دست از لباس‌های خودش را بیاورد همینطور کفشی که به من اندازه میشد. علی‌ تقریبا هم قد و هیکل من بود. آمد و برایم یک شلوار مشکی‌ چسبان آورد با پاچه‌های ریش شده و یک پیراهن آبی‌ با طراحی تند و چشمگیر و یک جفت کفش دراز و نوک تیز که نوکشان فلزی و به طرف بالا ‌خم بودند. یک چنین البسه‌ای را هر کجای دنیا بودم و در هر شرائط دیگری بودم هرگز به تن نمیکردم ولی‌ ضمن اینکه در آن محل و آن زمان چاره‌ای نداشتم به خود گفتم عیب نداره حالا یک شب هم مثل بچه . . . . ها لباس بپوش چی‌ میشه مگه؟؟ و بزور آن‌ها را به تن کرده پوشیدم و به راه افتادیم

جلوی در اپارتمانشان توقف کردیم و زنگ زدیم. اولین دختر بی‌ حجابی که تا آنزمان در ایران دیده بودم همان لحظه بود. او از ما با لبخندی فریبا استقبال نمود و به طرف اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. ایرانیها هرچقدر منزلشان کوچک باشد، باز اتاقی‌ مخصوص پذیرایی از میهمنانشان را دارند. صندلی‌‌ها بطور منظم دور تا دور آن اتاق که به آن‌ سالن میگفتندچیده شده بود و چنددختر و پسر جوان در سنین بیست سالگی نشسته بودند. بعضی بشقاب‌های میوه روی پایشان گذشته بودند و آرام یک خیاری پوست میکردند و هندوانه میخوردند. به من نیز یک بشقاب برای برداشتن میوه داده شد. صاحبخانه با من دست داد و بعد از اینکه پدرام مرا معرفی‌ کرد به انگلیسی با من صحبت میکرد و یک لیوان لیموناد برایم آورد. علی‌ یواشکی زیر گوشم میگفت این میهمانی به آن‌ ترتیبی که انتظارش را داشتند نمیباشد و خیلی‌ آرام است. یکی‌ از پسرها یک سی‌ دی گذشت که آهنگ شاد یک خواننده ایرانی‌ مقیم لوس آنجلس را پخش میکرد و صدا را بالا برد که از همه دعوت کرد که رقص را شروع کنند. خودش نیز با آن آهنگ بلند رقص عجیبی‌ کرد که فقط در فیلم “بورات در قزاقستان” دیده بودم که ادای رقص قزاقان را می‌گرفت. به زحمت جلوی خنده خود را گرفتم. تازه خنده در داخلم به مرز انفجار رسید که دیدم آقایان کمرشان را مانند رقاصه‌های شکم تکان میدهند و میگردانند. پدرام متوجه من شد و خندید. گفت که ایرانیان خیلی‌ این کار را در رقص دوست دارند. گفت که نام مخصوصی هم دارد و به آن “قر” می‌گویند. او به من اجازه داد که تا می‌تونم بخندم ولی‌ از این کار خودداری کردم

پدرام نزدیک بود که من را وادار به قر کمر کند که معجزه‌ای شد و آهنگ تمام شد. ما از رقص دسته جمعی‌ سر باز زدیم و هنگامی که جوانان تحت تاثیر لیموناد و هندوانه کنترل خود را از دست داده وحشیانه می‌رقصیدند من در دلم آرزوی یک جرعه شرابی یا نوشابه الکلی می‌کردم که پدرام آمد در گوشم داد زد که در آشپزخانه بساط مشروب به راه افتاده و از من خواست با او بروم. دعایم مستجاب شده بود. زود بلند شده به دنبالش روان گردیدم. آنجا صاحب میهمانی یک بطری ویسکی‌ باز کرد و از پشت پیشخون ریخت تو چند گیلاس و یک بفرما زد به آقایان منتظر. دستها بود که بروی پیشخون لغزید و یکی‌ یک گیلاس برداشتند از جمله خود من و علی‌ و پدرام

این بساط تا دو سه گیلاس دیگر ادامه یافت و من مقداری گرم شدم و کمی‌ بعد دیدم خوب پاتیل شدم به طوری که تقاضای رقص از دو دختر جوان را قبول کردم و به میانشان رفته مثل دیوانه‌ها خود را تکان داده یک رقص قاطی‌ پاطی‌از ایرانی‌ و فرنگی‌ براشون کردم که همه با ریتم شروع به دست زدن کردند و پدرام آن‌ عمل شرم آور را، همان “قر” را جلویم انجام داد و از من خواست از او تقلید کنم، ای بابا. دخترها هم با خنده من را تشویق به قر دادن میکردند که بلاخره طوری از پسش بر آمدم ولی‌ می‌دانستم که فردا، پس از پریدن مستی خود را نخواهم بخشید. یکی‌ دیگر از کارهای منحصر به ایرانیان در حین رقص بشکن زدن میباشد که آنرا هرچه سعی‌ کردم از عهده اش بر نیامدم. ما غربی‌ها فقط یک نوع ساده آنرا میدانیم یعنی‌ زدن انگشت وسط به شست که صدایی تولید می‌کند. ولی‌ بیا ببین اینها چه میکنند! ایرانیان یک نوع بشکن بلدند که با هردو دست انجام می‌گیرد طوری که آنها را مانند دعا بر هم گرفته دو انگشت سبابه را آنچنان به هم میزنند که صدایی بس بلند از اصطکاک آنها تولید میشود. و این کار هر کس نیست به خصوص یک انگلیسی مثل من

شمیران

روز بعد آخرین روز من با پدرام و علی‌ و دوستانشان می‌بود و آنها تصمیم گرفتند مرا به یکی پیک نیک‌ ببرند در شمال شمیران که نام آن منطقه فشم می‌بود. پدرام میگفت که در آن نزدیکی‌ یک پیست اسکی مدرن و مجهز وجود دارد بنام شمشک. احیاناً اگر شما نیز مانند اکثر مردم دنیا نمیدانستید در ایران برف هم میاید، پس بدانید که نه تنها برف در شمال کشور به وفور می‌بارد، بلکه آنها از بهترین شیبها ی اسکی برخوردارند و پیست‌های اسکی بسیار مجهز که پیست‌های سویس و کوه‌های آلپ به آنها حسادت می‌ورزند

لب رود را بچه ها انتخاب کردند که فرشی پهن کردیم و لوازم را از صندوق عقب ماشین بیرون آورده بروی فرش نهادیم. پسرها به دنبال جایی برای ذغال و آتش می‌گشتند که رویش کباب بزنیم. به به نمی‌توانم صبر کنم برای آن کباب ایرانی آن‌هم به روی آتش ذغال. من یک قطعه زمین بکری را دیدم که علفی برویش نرویده بود. آنجا را پیشنهاد دادم که مورد قبول واقع نشد. آنها جای دیگری را یافتند که دور و برش با سنگ‌های رودخانه پوشیده بود و آتش را از گزند باد در امان میداشت و سنگها برای نگهداشتن سیخ‌های کباب به کار میرفتند

سعی‌ کردند آتش با فندک و کاغذ درست کنند ولی‌ نشد. آنقدر این کار را تکرار کردند که گاز فندک هم تمام شد و ناگهان متوجه شدم پسر‌ها بلا تکلیف زانوی غم به بغل گرفته نمیدانستند چه کنند. به هم دیگر نگاه میکردند و سراغ کبریت می‌گرفتند که شاید کسی‌ با خود آورده باشد. هیچ خبری از کبریت هم نبود. اینجا بود که قدم به جلو گذشتم و دوباره اجازه دخالت خواستم. اجازه صادر شد. یک قوطی کن آلومینیومی کوکاکولا برداشتم یک لیوان و کمی‌ یخ هم خواستم. پسرها گیج شده بودند و پدرام با بی‌ حوصلگی گفت چه کار میخواهی بکنی‌؟ آتیش درست کنی‌ یا نوشابه بنوشی؟ گفتم هردو را. قوطی را باز کرده مایعی داخلش را در یک لیوان ریخته با یخ به سلامتی حضار نوشیدم و قوطی خالی‌ را برداشتم. پسرها حاج و واج مانده بودند که چی‌؟ کمی‌ شکلات خواستم. دیگه کفرشان در آمده بود. گفتند با با ما رو گرفتی‌ تو هم. اگر نمیخواهی آتش درست کنی‌ بگو بریم شهر از مغئزه کبریت بگیریم. گفتم کمی‌ مهلت بدهید شاید مجبور نشوید به شهر بروید. شکلاتی را که علی‌ به من داد به ته مقعر سیلندر آلومینیومی مالیده با انگشت شروع به مالش کردم. سپس در مقابل قیافه‌های پر از تعجب و سوال شروع به سخنرانی کردم و دانش پیشاهنگی خود را به رخ حضار محترم کشیدم و راز آن کار را برایشان آشکار ساختم

دوباره همانطور که در موزه‌ تبریز معلومات محدودم را در مورد سنگ ابسیدین به رخ شهرام و کیمیا می‌کشیدم شروع به سخنرانی کردم که این ته مقعر قوطی میتواند کار ذره بین را انجام دهد ولی‌ کدر است و میبایستی برّاق شود که این کار را با کمی‌ شکلات به عنوان ماده ساینده میتوان انجام داد. حالا میبایستی صبور بود و مالش شکلات را به ته این قوطی آنقدر ادامه داد تا اینکه صیقلی شود و بتواند اشعه خورشید را به خوبی‌ منعکس کند. و همان کار را به مدت نیم ساعت ادامه دادم آن‌هم در مقابل چشمان ناباور پسرها. خدا خدا می‌کردم که بتوانم آتش درست کنم چون در غیر این صورت خیلی‌ کنفی داشت و از همه بد تر درست شدن کباب‌ها را هم به تعویق میانداختم

بعد از نیم ساعت سأییدن ته کن المینیومی آنرا شسته ودیدم براق شده. مقداری کاغذ کوله‌ کردم و لای ذغالها گذاردم و در مقابل چشمان ناباور پسرها ته قوطی را به طرف آفتاب گرفته نور متمرکز آنرا به روی کاغذها انداختم و صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم تا جایی که پسرها داشتند زیر لب غر می‌زدند و سر به علامت نفی کار من تکان میدادند که به ناگهان دود از کاغذها بلند شد و متعاقب آن‌ آتش از آن گر گرفت. پسرها به وجد آمدند و برایم دست زدند و هورا کشیدند. به کاغذ‌ها اضافه کردیم و ذغالها را به روی آتش گذارده پدرام بادبزن دستی مخصوص کباب درست کردن خود را آورد و مشغول باد زدن شد. ذغال‌ها نیز گداخته شدند و آماده کباب. همگی‌ بسیار از من خرسند بودند. خدا رو شکر روز آخری آبرو حفظ کردم

سیخهای جوجه و گوجه فرنگی‌ بروی آتش رفتند و علی‌ با دقت خاصی‌ آنها را میگردانید. بهزاد نیز نان و پیاز بروی سفره نهاد. یکی‌ از پسرها از کوله‌ پشتی‌ خود دو بطری در آورد و محتوی آن را در فنجانها ریخت و لیمویی را به دو نیمه کرد و آبش را در فنجانها چکانید و به همه داد و آنچه را که درونش بود به سلامتی یکدیگر انداختیم بالا. طعم ودکای بسیار تند و بدی را میداد. حسّابی جست زد به گلوم و داشتم خفه میشدم پرسیدم، خندیدند و گفتند که این مخلوطی از آب با الکل طبی بوده که از داروخانه‌ها خریداری میکنند و به علت اینکه فروش مشروبات الکلی در ایران ممنوع میباشد بسیاری از مردم به خرید الکل طبی روی آورده‌ند. هرچی‌ بود من را کله پا کرد ولی‌ از آنها خواستم که دیگر برای من نریزندبهزاد نیز مثل من گلویش را گرفته بود و پنداری داشت خفه میشد

سری بعدی را با جوجه کباب زدیم که بسیار کباب عالی‌ شده بود مخصوصا که گوجه فرنگی‌ کباب شده نیز به مزه آن‌ کمک میکرد. من مزه گوجه فرنگی‌ کباب شده را در ایران آموختم و با خود به خانه‌ام آوردم و در کنار استیک و دیگر کبابها آنرا هم میگذارم روی منقل و دوستانم نیز این را یاد گرفته‌اند. هیچ چیز خوشمزه‌تر از نان سنگک با جوجه کباب و گوجه فرنگی‌ یافت نمی‌شود چرا شاید یافت شود ولی‌ این غذای لذیذیست که تهیه آن‌ نیز آسان است

هنگام بازگشت من در صندلی‌ عقب لم داده بودم به همراه بقیه که مستانه و بلند همراه سی‌ دی که پدرام گذشته بود و ولوم را برده بود تا ته، یا همون نزدیکها. از یک کامیون ارتشی نیز جلو زدیم در حالیکه پسر‌ها سربازان جوانی‌ را که درونش نشسته بودند مخطاب آواز کرده‌ و بعد معلوم شد جملات ناجوری نیز بین آنان رد و بدل شد. پدرام از توی آینه به من نگاه کرد و در میان آواز داد زد که “عاقبت ما هم همین است.” بعد که آهنگ تمام شد اضافه کرد که در ایران همه میبایستی خدمت کنند چه بعد از دیپلم چه بعد از مراحل دانشگاهی. مگر اینکه عذر موجه‌ای داشته باشی‌ مثلا تنها پسر خانواده باشی

‌در خانه پدرام بیشتر صحبت به خدمت جوانان به نظام و احتمال وقوع یک جنگ دیگر، اینبار از طرف اسرائیل باشد که سربازگیری همچنان ادامه دارد. میگفتند آمریکا به بهانه ساختن احتمالی‌ بمب اتم توسط ایران شاید بخواهد دست به حمله بزند شاید هم اسرائیل را وسیله این کار قرار دهد. یکی‌ دیگر از پسر‌ها میگفت که شاید فقط مراکز انرژی اتمی‌ را بزنند و به مردم ساکن شهر‌ها کاری نداشته باشند ولی‌ باز هم عده‌‌ای کشته خواهند شد منجمله کارکنان و متخصصان که میبایستی سر کارشان باشند. البته یک تئوری دیگر هم داشت شکل می‌گرفت و انهمم احتمال حمله‌ به ایران از طریق طالبان و پسر عمو‌هایشان القأعده که یواشکی پشت مرز شرقی ایران رشد کرده آنطوری که بسیاری از ایرانیان فرض میکنند به یمن ناتو و دول غرب به یک قدرتی‌ دارد تبدیل میشود

حتی ساز‌مان سیا‌ نتوانست ادعایی علیه ایران ثابت کند چون مدعی بود که ایران ظرف ده‌‌‌ سال آینده موفق به داشتن اسلحه تخریب عمده اتمی‌ دست یابد. بازرس سازمان ملل ، شخصی‌ بنام اسکات ریتر در سال ۲۰۰۷ گفت که در ده سال آینده بسیاری از کشورها موفق به دستیابی به بمب اتم خواهند شد چه چیزی را میخواهید ثابت کنید؟ این فقط منحصر به ایران نیست. حتی مؤسسه آمریکایی نشنال اینتلیجنس استیمیت ، ان آی‌‌ای ، در یک گزارش برنامه اتمی‌ ایران را کشوری صلح جولو و اقدامات اتمی‌ ایران را صلح آمیز ذکر کردو اطمینان خاطر سخت که ایران بدنبال تهیه تسهیلات اتمی‌ نمیباشد

اینها تماما بر سر بهاانه ایست که سالیان پیش آیت‌الله خمینی به دستشان داد و اظهار داشت”این رژیم اشغالگر قدس میبایستی از روی جهان محو شود” و دیگر دنیای غرب و اسرائیل ول نکردند و دو دستی‌ به این بهانه چسبیده‌اند. ولی‌ همانطور که جاناتان استیل در روزنامه معتبر گاردین چاپ انگلیس نوشت، آنها خواهان براندازی اسرائیل هستند بدون اینکه بخواهند کشور تخریب گردد، همانطور که رژیم شاه بر انداخته شد بدون اینکه ایران تخریب شد. آنها میخواهند فلسطین قدیم دوباره به راس امور برسد و اسرائیل کشور فلسطینی‌ها باشد با یهودیان به عنوان اقلیت. حالا کسی‌ نیست بگه تو قاچ زین رو بگیر ‌اسب سواری پیشکشت. حکومت خود را نگاه دار بعد برو سراغ دیگران. اصلا به من چه در این موارد اظهار نظر کنم. ایرانیان تماما سیاست‌مدار شده‌اند و همواره دولت خود و دیگران را نفی میکنند. همین شاید روزی به ضرر آنان تمام شود

فردا صبحش پدرم مرا به فرودگاه مهرآباد رسانید و با یکدیگر به گرمی‌ خداحافظی کردیم و هم دیگر را در آغوش گرفتیم. با علی‌ و بهزاد و دوستانشان همان شب خداحافظی کرده بودم و از میهماننوازیهایشان تشکر فراوان کردم. در بلندگو اعلام پذیرفتن مسافرین عازم اصفهان را کردند و ما دیگر برای همیشه از هم جدا شدیم. در هواپیمای جت بوئینگ ۷۰۷ همچنان به اوقات خوشی‌ که در تهران داشتم، به لیلا، مادرش، و به آن پسرها فکر می‌کردم. می‌دانم دلم برای آن پسرهای دیوانه تنگ خواهد شد. همینطور برای پدر و مادر پدرام. مادرش تونی بلر را بخاطر کت شلوار‌های شیکی که می‌پوشید دوست میداشت

اصفهان

هواپیما زودتر از موقع در فرودگاه اصفهان به زمین نشست و من کوله‌ پشتی‌ خود را برداشته بیرون آمدم. هوا از تهران گرمتر بود. اصفهان را شهری زیبا و تا حدی پاکیزه یافتم. این شهر در تاریخ ایران زمین از قدمت و اهمیت خاصی‌ برخوردار است که در طی‌ تاریخ بارها پایتخت پادشاهان بوده. شهری با مساجد افسانه‌ای و کلیسا‌های مشهور و تاریخی‌. اصفهان در عین حالی‌ که مردم مسلمان و متدین دارد جمعیت قابل ملاحظه‌ای از ارامنه را نیز شامل میشود. ارامنه که در دوران شاه عباس صفوی و بعدا نادر شاه افشار از ارمنستان به اصفهان آورده شدند تا از صنعت و حرفه‌های دستی‌ و هنری آن قوم با استعداد استفاده شود. سواحل زاینده رود محل مناسبی برای اشاعه صنایع و هنرهای مختلف گردید و باعث شکوفائی اصفهان بخصوص در قرون پانزدهم و شانزدهم گردید

به یاد حرف پدرام افتادم که در اصفهان تنها به دیدن مساجد نروم بلکه از کلیسا‌های تاریخی‌ نیز دیدن کنم. هنوز حرف پدرام در مورد دین بیادم است. او در پاسخ به سوال گستاخانه من که پرسیدم آیا به مسیح اعتقاد دارد؟ گفته بود: همه مسلمانان در واقع تمامی پیامبران قبل از محمد را قبول دارند از جمله مسیح را. حتی اغلب هنگام نماز آنان را دعا میکنند منجمله مسیح را. ولی‌ حرفی‌ که برایم خیلی‌ اصیل بود این بود که میگفت: “چراغ‌ها شاید متفاوت باشند ولی‌ نور یکیست.” او در زندان رژیم اسلامی رو به نماز گذارده بود و از خدا خواسته بود که او را آزادش کند که بعد از دو هفته آزادش کردند. خوب این هم دلیلی‌ برای اعتقاد به خدا

هنوز دارم از پدرام مینویسم. او برایم شخصیت جالبی‌ بود. با اینکه هیچ در این مدت شانس نیاورده بود و در زندان جمهوری اسلامی دو سه‌ سالی‌ را به خاطر شاه دوستی به سر کرد و دچار انواع مصیبت‌ها شد، باز همان آدم خوشبین و بذله گو باقی‌ ماند و خلق و خویش به هیچ وجه عوض نشده بود. من به همین دلیل برای او احترام قائلم

در فرودگاه اصفهان با یک فرانسوی اشنا شدم و قرار گذشتیم یکی تاکسی اشتراکی بگیریم و کرایه تا شهر را اشترکا پرداخت کنیم. او نمیخواست در شهر بماند فقط میخواست یک روز باشد و از یکی‌ دو محل تاریخی‌ دیدن کند و به فرودگاه باز گردد. میگفت فقط سه‌ روز در ایران خواهد بود و میخواهد از شیراز و تخت جمشید نیز دیدن کرده باشد. از او پرسیدم چه توریستی هستی‌ که فقط سه‌ روز در ایران میخواهی بمانی‌؟ پاسخ داد که دوست دخترش میهماندار هواپیماست و بلیط مجانی‌ زیاد به تورش میخورد و چندی پیش در پاریس به او گفته بود یک بلیط سه‌ روزه برای ایران دارد من هم از موقعیت استفاده کردم و ترتیب آمدنم به ایران را دادم. سنگ مفت گجشک مفت

جلوی میهمانخانه ارز‌ان کوله‌ پشتی‌ ها، یعنی‌ میهمانخانه امیر کبیر، از آن توریست عجول خدا حافظی کردم و طبق قرار با ریکاردو او را آنجا ملاقات کردم و جای خواستم که گفتند تا فردا جای نداریم!!‌ ای بابا، حالا چه کنم؟؟ به ریکاردو گفتم کوله‌ پشتی‌ من را به اتاقش ببرد و من تا فردا علافی می‌کنم ولی‌ گفت که او نیز در آن‌ اتاق کوچک جای ندارد!! رفتم به دخمه اش دیدم راست می‌گوید. فقط یک تخت خواب کهنه نه چندان تمیز و یک گنجه کوچک که کوله‌ پشتی‌ خودش را جای داده بود. رفتم پأیین از مدیر آنجا پاسپورتم را پس گرفتم و به ریکاردو هم گفتم از آنجا برود و با هم یک اتاق بهتری پیدا خواهیم کرد. در این هنگام بود که مدیر آن میهمانخانه نزد ما آمد و پیشنهاد یک اتاق خوب و مناسب را داد. کلید را گرفتیم که نگاهی‌ به آن‌ اتاق بیندازیم. خیلی‌ اتاق خوبی‌ بود. این یکی‌ را قبول کردیم. اتاقی بود با گنجایش کافی‌ و دو تخت خواب و نور کافی‌ از دو پنجره رو به خیابان. خوب این شد یه چیزی. اتاق را گرفتیم و زدیم بیرون. در خیابان داغ نیمه ظهر اصفهان راه می‌رفتیم به طرف یک میدان تاریخی با چمن کاری و گل کاری زیبا و حوض‌ها با فواره‌های بلند که نسیم خنکش به داد ما رسید.

دو دختر محل از آن ناحیه رّد می‌شدند که به ما گیر دادند و گفتند سلام مستر. “هلو مستر” من ولی‌ به فارسی جواب دادم “سلام خوبی‌؟” از جوابم تعجب کردند و گفتند سلام بله خوبیم. شما خوبید؟ من هم که منتظر این جواب بودم زود گفتم بله خوبم نوکرتم.. این کار خودش را کرد و آنها را به وجد آورد و با صدای بلند قاه قاه بسر دادند. در این هنگام مرد مسنی از کنارشان گذشت و به فارسی چیزی گفت متعادل” با این پسر‌های فرنگی‌ چرا صحبت می‌کنید؟” چون آن دختر‌ها به تندی به او چیزی گفتند که او را دور کرد و دوباره با من و ریکاردو صحبت را آغاز کردند و به انگلیسی پرسیدند که این کلمات فارسی را از کجا آموخته ایم؟؟ گفتم از اقامتم در تهران. ریکاردو نیز در حالی‌ که گفته من را تائید میکرد جمله جادوئی خود را به زبان آورد: “شما خیلی‌ خوشگلید.” و آن دو دختر جوان اصفهانی را تحت تأثیر قرار داد و خنده به لبانشان آورد. آنها از بذله گوئی ما خرسند بودند و راه جلفا را که از آنان پرسیده بودیم نشان دادند و برایمان سفر خوبی‌ را آرزو کردند. ما نیز متقابلاً روزهای خوشی‌ را برایشان آرزو کردیم و به طرف محله ارمنی نشین جلفا به قصد دیدن از کلیسایی که پدرام سفارش کرده بود به راه افتادیم

مسیحیان بخش عمده‌ای از جمعیت اصفهان را تشکیل میدهند که قدمت آنان به پنج قرن می‌رسد. آنان را پادشاهان وقت از ارمنستان به پایتخت خود میاوردند و با اینکه مسلمانان دو آتیشه‌ای بودند آنانرا به گرمی‌ پذیرا شدند و برایشان کلیسا‌های بزرگ ساختند. ارامنه عموما افراد پرکار و زحمت کش و حرفه‌ای بودند که از صنایع روز مطلع می‌بودند کاری که از اهالی ساکن آنجا کمتر بر می‌آمد. برخی از آنان در طی‌ سالها به درجات بالای کشوری و لشگری نیز رسیدند از جمله میرزا ملکوم خان که افکار مدرن و ترقی‌ خواهانه را در اوائل قرن پیش به مورد اجرا گذارد و در اروپا نیز تحصیلاتی کرده بود. ارامنه از ورود به مساجد خود داری میکنند و مردم مسلمان نیز به کلیسا‌هایشان نمی‌روند مگر به عنوان توریست و گردش گر

‌ با ریکاردو از دو کلیسای مهم اصفهان دیدن کردیم کلیسای مریم و کلیسای بیت الحم که بسیار چشمگیر بودند. کشیش جوانی‌ از ما در حیاط کلیسای مریم به گرمی‌ استقبال کرد و به طرف ساختمان کلیسا رفتیم. در بزرگی‌ با سوراخ کلید بزرگی‌ جلویمان بود. کشیش جوان به من افتخار باز کردن آن قفل را با کلید چدنی بزرگی داد. در را باز کردم و داخل شدیم. داخل کلیسا سالن عظیمی‌ بود با سقف بسیار بلند با تابلو‌های نفیس تاریخی‌. برخی‌ از تابلوها از سنت‌ها ی دیانت مسیحی‌ نقاشی شده بودند و به صلیب کشیدن عیسی مسیح را نماینگر بودند و برخی‌ نیز از قتل عام ارامنه توسط ترک‌های عثمانی الهام گرفته صحنه‌های تکان دهنده‌ای را به نمایش میگذاردند

پادشاهان عثمانی که خلیفه مسلمین سنی نیز می‌بودند تنفر شدیدی نسبت به ارامنه میداشتند و در دوران جنگ جهانی‌ اول، حدود سال ۱۹۱۴ فجایع غیر قابل انکاری را در تاریخ قتل عام های جمعی‌ ثبت نمودند که بی‌ شباهت به پاک سازی یهودیان و کولیهای دوران هیتلر نیست. آنان ۸۰% ساکنان ارمنی ترکیه عثمانی را با تشکیلات منظم نظامی به قتل رسانیدند که به ۱/۵ میلیون نفر می‌رسد

به جز ارامنه اقوام دیگر مسیحی‌ و یهودی نیز از گزند این نسل کشی‌ در امان نبودند. کشتار اقوام اقلیت، به خصوص ارامنه در دو فاز انجام گردید، اولی‌ بردن مردان جوان به اردوگاه‌های کار و آعمال شاقه که نتیجتأ منجر به مرگ آنان می‌گردیده و مرحله دوم راندن زنان و کودکان و رهپیمأیی معروف مرگ به طرف بیابانهای سوریه. بودند زنانی که آخرین قطعات جواهرات خود را در ازای تکه نانی برای کودکانشان میدادند و سپس خود از گرسنگی جان میدادند

به دستوری که از استانبول آمده بود ترک‌ها به هر وسیله‌ای که میتوانستند ارامنه را قتل عام کردند. دستور رسیده بود که حتی اگر تفنگ و اسلحه دم دست نبود با هر وسیله دیگری منجمله چکش و دیگر ابزار‌ها استفاده کنند و حتی در غار‌ها آنان را به طور دسته جمعی‌ با گاز کربنیک خفه کردند که این اولین جنگ افزار گازی و شیمیأیی در دنیا شناخته میشود. به قول تاریخدان متخصص خاور میانه، رابرت فیسک، این غارها اولین اتاق‌های گاز ثبت شده در تاریخ میباشند که هیتلر از آن ایده تقلید نمود و خودش گفته بود مردم دنیا قتل عام یهودیان را از یاد خواهند برد همان طور که قتل عام ارامنه از یادها رفت

 حتی رمبرنت نقاش شهیر نیز تابلویی از قتل عام ارامنه به کلیسای مریم اصفهان اهدا کرده که در کنار دیگر نقاشی‌‌های گرانبها به چشم میخورد. نقاشی‌ها از شام آخر و سوخته شدن گناه کاران در جهنم نیز به چشم میآمدند. کتاب‌های نفیس با دست خط خطاطان ارمنی نیز به معرض دید تماشگران قرار داده بودند به اندازه‌های مختلف از بسیار بزرگ و حجیم تا بسیار ریز که یکی‌ بود که وزنش به یک گرم نمی‌رسید و به اندازه ناخن انگشت کوچک می‌بود که طبق گفته کشیش حاضر در آنجا، دعا‌های خداوندی را به هفت زبان شامل میشود. حالا کیه که بخونه و ببینه راسته یا نه؟ ما فقط گفته‌های آن کشیش جوان را می‌شنیدیم و قبول کردیم

با ریکاردو تاکسی گرفتیم و شب آخر را با هم رفتیم به یک رستوران سنتی و دلی‌ از عزا در آوردیم. فردا ریکاردو به طرف شیراز میرفت و از آنجا احیاناً به شهرستان بم و سپس به پاکستان عازم می‌بود که نهایتا به نپال برسد. من دوروز دیگر می‌ماندم و از چند جای دیگر اصفهان دیدن کرده مساجد معروف و دومناره به نام منار جنبان را خیلی‌ مایلم از نزدیک ببینم و به چشم شاهد باشم. در مورد آن‌ هنگامی که از آن محل دیدن کردم بهتر میتوانم توضیح دهم. پس فعلا با ریکاردو یک شب دیگر رو میگذرانم و از بودن با او احساس راحتی‌ می‌کنم . حرف‌ها داریم که بزنیم. فردا، هرکه رود به راه خودKhaju Bridge At Dusk, Isfahan, Iran HD wallpaper for Standard 4:3 5:4 Fullscreen UXGA XGA SVGA QSXGA SXGA ; Wide 16:10 5:3 Widescreen WHXGA WQXGA WUXGA WXGA WGA ; HD 16:9 High Definition WQHD QWXGA 1080p 900p 720p QHD nHD ; Other 3:2 DVGA HVGA HQVGA devices ( Apple PowerBook G4 iPhone 4 3G 3GS iPod Touch ) ; Mobile VGA WVGA iPhone iPad PSP Phone - VGA QVGA Smartphone ( PocketPC GPS iPod Zune BlackBerry HTC Samsung LG Nokia Eten Asus ) WVGA WQVGA Smartphone ( HTC Samsung Sony Ericsson LG Vertu MIO ) HVGA Smartphone ( Apple iPhone iPod BlackBerry HTC Samsung Nokia ) Sony PSP Zune HD Zen ; Tablet 2 Android ; Dual 4:3 5:4 16:10 5:3 16:9 UXGA XGA SVGA QSXGA SXGA WHXGA WQXGA WUXGA WXGA WGA WQHD QWXGA 1080p 900p 720p QHD nHD ;

آنشب هنگام بازگشت به اتاقمان ازیک ٔپل چوبی که در سال ۱۶۶۵ ساخته شده بود گذر کردیم همینطور از روی ٔپل معروف سنگی‌ “خواجو” که در ۱۶۵۰ بدستور شاه عباس دوم ساخته شد. اولی‌ ۲۱ قوس داشت و دومی‌ ۲۳ تا که ۴۳۳ فوت طولش بود در وسط آن ٔپل خواجو بقایای نقاشی‌ها و کاشیکاری‌های آنزمان هنوز به دیوارش بود. فردایش با ریکاردو صبحانه در قهوه خانه نزدیکی‌ صرف کردیم سپس او رفت ولی‌‌ایمیل‌های یکدیگر را گرفتیم که تا به امروز با هم گاه به گاهی در تماس هستیم. بعد من گفتم به کجا بروم؟ بنا به سفارش قهوه چی‌ که مایل بود برای احترام هم که شده از گورستان شهدای جنگ با عراق دیدنی‌ کنم من هم مایل شدم که همین کار را بکنم و بعد از درسی که از کلیسا و قتل عام ارامنه گرفته بودم این قتل عام مدرن از جوانان ایرانی را از نزدیک ببینم. آن قبرستان به نام “گلستان شهدا” معروف است که با تاکسی به آنجا رفتم. تاکسی ران نمیخواست پول بگیرد چون داشتم از آن محل که ده‌ها هزار جوان کشته شده در یک جنگ احمقانه را دفن کرده بودند دیدن می‌کردم. ولی‌ به اصرار من و با تجربه من در “تعارف” بعد از سه‌ بار “لطفا” گفتن قبول کرد و مبلغ کمی‌ گرفت بر عکس آن تاکسی رانی‌ که من و ریکاردو را از کلیسا اورد

گلستان شهدای اصفهان محیطی‌ به یاد ماندنیست. تا چشم کار می‌کند قبر‌های جوانان و نو جوانان کشته شده در جنگ بی‌ نتیجه ایران و عراق، بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۸ بود که تمامی آن قبور تزئین شده و با عکسی از آن شهید کشته در راه اسلام و ایران بود. البته اولی‌ مهم‌تر به حساب میاد. این جنگ بی‌ حاصل توسط صدام حسین، رئیس جمهور دیکتاتور عراقی شروع شد که آن زمان رفیق جون جونی آمریکا و انگلیس می‌بود. او افکار مالیخولیأیی تصرف ایران به خصوص استان نفت خیز خوزستان را در سر میپروراند. صدام به حساب خود از بی‌ ثباتی دولت بعد از انقلاب میخواست استفاده کند و ضربه خود را بزند و به امید یک جنگ کوتاه و کاری به آرزویش که دستیابی به تمامی مناطق نفت خیز آن ناحیه می‌بود برسد

 ولی‌ در اشتباه بزرگی‌ بود چون ارتش ایران و نیروهای هوائی و دریایی آن کشور به طور معجزه آسأیی از تمامی مرز‌های کشورشان دفاع کرده مدت هشت سال این جنگ به طول انجامید. بیش از یکی میلیون کشته بین دو طرف و تخریب ۳۰۰۰ روستا و ۸۷ شهر فقط در ایران و همین حدود نیز در عراق نتیجه این جنگ فرسایشی بین دو کشور مسلمان بود. البته عراقی‌های بیچاره دچار جنگ دیگری شدند که اینبار مستقیماً با آمریکا ی زمان جرج بوش انجام گردید با کمک نیرو‌های ناتو به خصوص انگلیس که بعد از گول خوردن صدام و اشغال کویت به وقوع پیوست که منجر به نابودی بقایای ارتش در هم کوبیده عراق و کشته شدن صد‌ها هزار عراقی نظامی و غیر نظامی گردید. دلم برای هردو ملت بشدت می‌سوزد

تازه همین آقای بوش در روی کار آوردن صدام نقش اساسی‌ داشت و هنگامی که رئیس سازمان سیا بود کمک کرد که حزب بعث به وجود آید و حسن البکر به روی کار آید که طی‌ کودتأیی قاسم را کشت و رئیس جمهور زوری عراق گردید که با شاه ایران هم تنشی انجام داد ولی‌ به نتیجه نرسید و خود را با ایران و نیروی هوائی ایران زمان شاه هم طراز ندید. صدام بعد از او و به کمک آمریکا و رفیق شفیقش انگلیس به روی کار آمد و البکر را در یک حادثه ساختگی تصادف اتومبیل به قتل رسانید و زمام امور عراق را به دست گرفت. البته هم صدام و هم سازمان سیا همکاری با یکدیگر را شدیدا تکذیب میکنند

حال صدام با رئیسش میجنگید که حاصلش ۲۵۰۰۰۰ کشته در سال ۱۹۹۰ بود و نیم میلیون کودک مردند که نتیجه یک آزمایش قطع ورود شیر خشک به کشور بود و با رژه ساکنان بغداد و حمل تابوت‌های کودکان همراه بود. آن سیاست کثیف توسط سازمان ملل به عنوان “نسل کسی‌” ثبت شد و یک فاجعه اعلام گردید. آن جنگ ده سال بعد توسط بوش پسر دوباره نیرو‌های باقیمانده و جوانان تازه به مرحله خدمت نظام را از بین برد. آن مردم فلک زده هنوز که هنوزه در آتش جنگ‌های داخلی‌ و اختلافات دامنه یافته قومی و مذهبی‌ در گیر هستند. آیا نادانی‌ جرمش اینقدر سنگین است؟

در خودم بودم و در میان قبر‌های این جوانان بدسرانجام قدم میزدم که صدای هق هق گریه زنی‌ توجهم را جلب کرد. زن میان سالی‌ بود که شاخه گلی‌ به روی سنگ قبر جوانی‌ گذاشت و آرام آرام میگریست. دوست میداشتم در آن لحظه فقط برای یک دقیقه هم که شده جرج بوش و تونی بلیر اینجا می‌بودند و این منظره را به چشم می‌دیدند. خوب به یاد دارم آن زمان جنگ ایران و عرق را. من پانزده سال داشتم و در محله مان روزنامه پخش می‌کردم. آن دوران عکس‌های جنگ ایران و عراق زیاد در روزنامه‌ها چاپ میشد و حتی روی صفحه اول نیز گاه به گاهی میدیدم. آن زمان هیچ نمید‌انستم که پودر انترکس در شرکت پورتن داون انگلیس ساخته میشد که در سلاح‌های شیمیایی صدام به کار میرفت و با کمک یک مؤسسه شیمیایی در مریلند که شبیه آنرا می‌ساخت به عراق حمل می‌شدند

در یک روز ۲۵ جولای صدام از سفیر آمریکا، خانم آپریل گلسپی نظر آمریکا را در مورد حمله و اشغال کویت پرسید که آن خانم جواب داد که آمریکا در اختلاف میان دو کشور هم ملت دخالت نمیکند. این مساله به خودتان اعراب مربوط میشود. و بدین ترتیب چراغ سبز را برای حمله به کویت به صدام نشان داد

از کنار آن زن سوگوار به آرامی راد شدم و دیدم به روی تصویر پسری که به زحمت به ۲۰ سال می‌رسید گلبرگهای گلش را پرّ پرّ می‌کند. اثر عجیبی‌ به رویم نهاد. تا چشم کار میکرد مقبره بود با شکل و طرح یکنواخت که چندین ردیف را تا بی‌نهایت پنداری میپوشانید. دیگر نمیخواستم آنجا باشم و زدم بیرون. همان راننده منتظرم بود. گویا می‌دانست که زیاد طول نخواهد کشید که من بیرون بیایم. او مرا طبق خواسته ام به منار جنبان برد

منار جنبان در قرن چهاردهم به روی مقبره درویشی ساخته شده که از قرار در طی‌ زمان گًل و ملات ما بین سنگ‌های هر دو مناره نسبتا کوتاه شسته شده و اکنون سنگ‌ها به روی هم کمی‌ میلغزند و این در حالیست که از هم جدا نمیشوند و قریب به شش قرن است که به صورت معجزه آسأی باقی‌ مانده و همچنان “میجنبند.” و این تازه نیمی از ماجراست. هر روز یک نفر از یکی‌ از منارها بلا میرود و آن را از بالا به شدت تکان میدهد که من به چشم خود دیدم تازه داستان اینجا ختم نمیشه اون مناری که میجنبه با تولید امواج زمینی‌ سنگین باعث تکان خوردن منار دیگر نیز میشود میشه گفت حالت دو سیم گیتار هم قطر که یکی‌ را بلرزانی دومی‌ هم با ارتعاش آن‌ شروع به لرزش می‌کند، این کار را متصدی منار جنبان از بالای منار اول آنقدر ادامه داد تا زنگی که بر بالای منار دوم گذارده بودند به صدا در آمد. بدین ترتیب به همگان حضار ثابت شد که منار دوم نیز همراه منار اول تکان خورده. عجیب است. من ساختمان ندیده‌ام که ششصد سال عمر کند چه برسه که هر روز تکانش هم بدهند. باز هم بگو مهندسی‌ در قرن چهارده وجود نداشته. این را کدام نابغه‌ای ساخته؟ هیچ کس نمیداند. این هم یکی‌ دیگر از نوابغ که در گمنامی مرد و هیچ کس یک شام هم بهش نداد

به جای تاکسی تصمیم گرفتم ارزان تمام کنم و با اتوبوس برگشتن به اتاقم را انجام دهم. شخصی‌ مرا راهنمایی کرد که با کدام خط بروم. یک اتوبوس مملو از دختر‌های دبیرستانی ایستاد که میبایستی از قسمت مردانه سوار میشدم ولی‌ آن‌ دختران شیطان این حرف‌ها حالیشون نبود. آنهایی که نزدیک محل آقایان بودند با انگشت من خارجی‌ را نشان میدادند و بعضی‌‌ها میگفتند هلو، و موقع پیاده شدن گفتند گودبای. یادم باشه دفعه دیگه که ایران بودم این موقع سوار اتوبوس نشوم. همه بچه دبیرستانی‌ها توی اتوبوس بودند. هنوز تا شب وقت داشتم گفتم برم سری به بازار اصفهان هم زده باشم. بازار تبریز و تهران را دیده بودم، حیف بود که از این مکان تاریخی‌ و پر ازدحام اصفهان دیدن نکنم

باور میکنی‌ که از قدمت بازار اصفهان ۱۳۰۰ سال می‌گذرد؟ محل بسیار وسیع و شلوغی که فقط سر آدمها را میدیدی که در حالت مواجی در حرکت هستند. دیوار‌های بلند بازار اصفهان به گنبد هایی می‌رسیدند که بسیا بزرگ می‌بودند با سوراخی تعبیه شده در رئس آنان. نمیدانم چرا داخل مغئزه ادویه فروشی شدم. شاید بوی خوبی‌ که از آن محل می‌آمد من را به داخلش کشانید. اینجا علاوه بر ادویه جات رنگ‌های طبیعی نیز میفروختند که در قالی بافی‌ به کار میرفت. صاحب مغئازه انگلیسی نسبتا خوبی‌ صحبت میکرد. او میگفت که کارگاهی بالای حجره اش دارد و من را به آنجا برد که سنگ آسیا ی بزرگی‌ را که با آن دانه‌های طبیعی را می‌ریخت و آنها‌ها را به کمک موتور الکتریکی که سنگ وزین آسیا را میگردانید خورد میکرد و رنگ‌ آن را آشکار مینمایید. پوست خشک انار می‌ریخت و رنگ قرمز تهیه میکرد پوست گردوی خشک شده می‌ریخت و رنگ قهوهایی می‌ساخت. همینطور بوته‌های معطر را برای گرفتن ادویه‌های گوناگون به لای آن‌ سنگ می‌ریخت. او سپس مرا به مغازه بغلی برد که میگفت مال اوست و آنجا آب میوه فروشی بود. او به رسم میهمان نوازی من را به یک لیموناد خوش طعم و گوارا میهمان کرد که بسیار چسبید

از صاحب مغئازه خداحافظی کردم و به راه افتادم به سوی بزرگترین و زیباترین مسجد اصفهان به نام مسجد امام. این محل قبل از انقلاب مسجد شاه نام میداشته. این مسجد عظیم در قرن هفدهم میلادی ساخته شده و مشرف و حاکم بر میدان امام یا میدان شاه قدیم است. داخل مسجد را کاشی کاری‌های زیبا و رنگارنگ و نقش‌های گًل و پرندگان و چند ضلعی‌های منظم تشکیل میدهد. یک راهنما که به نظر میامد به طور تمام وقت آنجاست برخی‌ از اضلاع هندسی را نشان میداد که نا منظم چیده شده بودند و اضافه کرد که این را معمار مخصوصا اینطور کرده که بگوید بشر ناقص است و فقط خداست که کامل میباشد. خوب این هم حرفیست. چه مخصوصا کرده چه از دستش در رفته، توجیه آن راهنما برایم جالب بود

آفتاب غروب به روی بامها و دیوارهای خانه‌های اصفهان نور ارغوانی‌ دلگیری انداخته بود. من نیز آخرین روز خود را در آن شهر تاریخی‌ به پایان رسانیده بودم و عازم فرودگاه اصفهان بودم که هواپیمای شیراز را بگیرم. خوشبختانه مدیر هتل هنگام پرداخت و تحوّیل گرفتن پاسپورتم به فکرش رسید که از همانجا برایم اتاقی‌ در یکی‌ از هتل‌های نسبتا خوب شیراز برایم رزرو نماید. آفرین به عقلش چون میگفت در این موقع سال اتاق مناسب در شیراز و تخت جمشید کم گیر میاید

هنگام رفتن یک دخترم خانم توریست استرلیائی وارد شد و اتاق خواست. با او آشنا شدم و خودم را معرفی‌ کردم. او نیز نامش را گفت، وریتی. پرسیدم تنها مسافرت میکنی‌ پاسخ داد که آری. دختر جوان و خوش مشربی بود و دعوت مرا برای شام قبل از عزیمتم را قبول کرد و بعد از گذاردن بار و بندیلش زود پأیین آمد و به من ملحق شد. خیلی‌ روشنفکر و با سواد بود و به جوک‌های من از ته دل میخندید. او هزینه مسافرتش را به آسیا و خاور میانه از ارثیه مختصری که نصیبش شده بود تهیه نمود و به رغم مخالفتهای خانواده و دوستانش دست به این سفر “پر مخاطره” زده و تا کنون از هر روزش لذت برده و خیلی‌ به معلوماتش اضافه شده. میگفت بعد از ایران مقصدش سوریه می‌بود. در رستوران آبرومندی به او شام دادم و دسر خوردیم. او نیز خیال داشته که دو روزه هرچه از اصفهان میتواند ببیند و به شیراز بیاید. با او قرار ملاقات در شیراز را گذاردم و شماره تلفن هتلم را به او دادم. کوله‌ پشتی‌ خود را برداشته با وریتی خداحافظی کردم به امید اینکه او را در شیراز ببینم

در هواپیمای عازم شیراز در ردیف درجه یک (قیمت‌ها ی بلیت هواپیما به قدری در ایران ارزان است که راحت میتوانی‌ درجه یک بگیری. می‌گویند دولت سوبسید میدهد و بنزین ارزان است.) داشتم می‌گفتم با یک زن و شوهر مسن آلمانی‌ اشنا شدم که آقاهه نامش آلبرت بود ولی‌ نام خانومه از یادم رفته اسمش را بگذاریم گرترود. آنها انگلیسی خیلی‌ خوب حرف می‌زدند و در انگلیس زندگی‌ کرده و اموالی نیز آنجا داشتند. آنها در ایران کار میکنند یعنی‌ خودشان که نه‌، آنها سرمایه گذاری در یک شرکت حمل و نقل کرده بودند که بیشتر از طریق بنادر صورت می‌گرفت. خلاصه این چیزی بود که من سر درآوردم. از آنها از رفتار ایرانیان در کار و ارتباطات کاری پرسیدم، جواب دادند که‌ خیلی‌ راضی هستند و از کار کردن با ایرانیان لذت میبرند. این به من فرصت خوبی‌ را داد که از میهمان نوازی‌های ایرانیان بگویم و همانطور که انتظار داشتم آنان نیز از میهمان نوازی‌های ایرانیان بی‌ بهره نبودند و با من هم عقیده بودند آنگاه وقتی‌ صحبت را از ایران به عنوان خطرناک‌ترین نقطه روی زمین آنطوری که در اروپا میشنیدهایم، هرسه ‌خندیدیم. ایرانیان از مهربانترین، خوب در اکثر مواقع، مردمان زمین هستند، لأاقل من اینطور فکر می‌کنم و پیدا بود که آلبرت و گرترود نیز با من هم عقیده هستند

بعد از فرود و گرفتن بار و چمدانهایشان، در مورد آنها البته، من پیشنهاد دادم که یک تاکسی اشتراکا بگیریم ولی‌ آنها تشکر کردند و گفتند که شرکت تور برایشان امکانات فراهم کرده. من به ناچار با آنها خداحافظی کردم که در این موقع خانمش به طرف من آمد و با من دست داد و هنگامی که دستش را گرفتم متوجه شدم مقداری اسکناس ایرانی‌ دارد در دست من میگذارد که میگفت تاکسی را میهمان آنها باشم. من ابتدا قبول نکردم ولی‌ اصرار کرد که اصرار بیش از این نمی‌شد. گرترود رفت و دوباره با مقدار بیشتری پول ایرانی باز گشت و اینبار به زور آنها را داخل کوله‌ پشتی‌‌ام نهاد و بلند گفت که در ایران به شما خوش بگذارد. قبل از آنکه عکس‌العملی نشان دهم گرترود رفت و با شوهرش آلبرت سوار یک مینی‌بوس شدند. او از پشت پنجره به من دست تکان داد و من با تکان دادن دست و سر تشکر کردم

جت نشینان در تخت جمشید

خوب من حالا در شیراز بودم ولی‌ مانند بسیاری از جهانگردان آنجا را به عنوان پایگاهی میدانستم که از آنجا به سوی مقصد اصلی‌ بروم و آن مقصد تخت جمشید بود. محلی بس تاریخی‌ و مهم که عکس‌های آنجا را در تمامی‌ کتاب‌ها و رهنماهی توریستی ایران دیده بودم. تخت جمشید محل کاخ‌های پادشاهان هخامنشی بود که به تدریج در دامنه کوه برای هر پادشاهی کاخی ساخته شد و صحنه‌ای چشم گیر تشکیل داده که حتی بعد از بیش از ۲۵۰۰ سال حتی خرابه‌های آن یاد آور ابوهت امپراطوری پارسیه باستان میباشد. هنوز بعد از آنهمه قرن و تخریب توسط اسکندر مقدونی (ایرانی‌‌ها به دلیل واضحی از بکار بردن کلمه کبیر برای اسکندر خودداری میکنند و او را با نام محل تولدش لقب میدهند.) و بعد از آنهمه غارتگری و پس از قرن‌ها باد و باران و طوفان همچنان برخی‌ ستونهای سنگی‌ خود را حفظ کرده و یادگار اوج قدرت پادشاهان امپراطوری مادها و پارس‌ها میباشد

اتوبوس تخت جمشید را نشد بگیرم شاید هم اتوبوسی آنروز نبود. یک اتوبوس به مرودشت میرفت که به من گفتند ده کیلومتر با تخت جمشید فاصله دارد و از آنجا با وسیله دیگری شاید تاکسی یا اتومبیلهای شخصی‌ بشود خود را به آن محل دور دست برسانم. همین کار را کردم و خوشبختانه آنجا یک تاکسی بود که من را تا پای تپه ایکه پشت آن‌ ویرانه کاخ‌های تخت جمشید آرمیده بود رسانید. از آن‌ تپه بالا رفتم که بلیت ورودی خود را ابتیاع نمایم که ناگهان از آن بالا منظره‌ای بس عظیم و با ابوهت را روبرویم گسترده دیدم و برای اولین بار مقر پادشاهانی را که وسعت فرمانروایشان سه‌ میلیون میل مربع میشد و تا قلب آفریقا و بخش عظیمی‌ از اروپا را شامل میشد را به چشم دیدم. نفسم بند آمده بود و آن نه‌ بخاطر بالا رفتن از آن‌ تپه بلکه بخاطر عظمتی‌ بود که پیش روی میدیدم

میبایستی اقرار نمایم که از هیجان تمامی سلولهای بدنم به قلقلک افتادند و احساس وجد وصف ناپذیری به من دست داد که میخواستم تا قلب آن محل با عظمت بدوم ولی‌ دمای کوره مانند هوا مانع از این کار شد و‌ با قدم‌های بزرگ و گام‌های استوار مثل یک شخص تحت هیپنوتیزم به طرف ستون‌ها و پلکان‌های ۲۵ قرنی آن مسافت را پیمودم و خود را پس از مدتی‌ در وسط ویرانه‌های کاخ آپادانا یافتم. از پلکان تمام سنگی‌ که هنوز از گزند روزگار خود را نگاه داشته بود بالا رفتم و خود را به روی ایوان عظیم متشکل از سنگ‌های عظیم مکعب مستطیل رسانیدم. آتشی که اسکندر کبیر به پا کرده بود توانسته بود سقف‌ها و دیگر مصالح چوبی کاخ‌ها را بسوزاند ولی‌ به اسکلت و پلکانها و ستونهای سنگی‌ سر به فلک کشیده گزندی نتوانسته بود وارد کند

حدس میزنند شروع ساختمان آن محل حدود ۵۵۰ سال قبل از میلاد بوده و به مراتب هر پادشاهی کاخی به آن‌ اضافه کرده برای جاینشینش. لازم به تذکر است که ساختمان هر کدام از آن‌ کاخ‌ها بین ۲۵ تا ۴۰ سال به طول مینجامیده. درد و بلاشون بخوره تو سر معمار‌ها و مهندسان این دوره زمانه. کجا این روزها ۲۵ سال طول می‌کشد ساختن یک منزل بزرگ چند اتاق خوابه ؟ حالا مجسمه‌ها را حساب نکن چون حساب آنها جداست و به معمار ربطی‌ نداره. میبیاستی چندین مجسمه ساز نابغه از اقسا نقاط کشور پهناور پارسیه به آنجا بیاورند و چکش و ابزار به آنان بدهند و بگویند، آقایان بفرمائید دو سه‌ تا سر گاو، دوسه تا ‌اسب تک شاخ، و تعدادی سیمرغ لازم داریم و ۲۰ سال هم به شما وقت میدهیم. ده‌‌‌ بزن بزن، بزن، اه خراب شد. یک سنگ دیگه بیارین. ده‌‌‌ بزن، بزن، بزن،‌ای بابا، شاخش شکست. نه جان من. این زحمات کمتر هنگام بازدید به چشم می‌آیند. لابد خانواده مجسمه سازان را هم به اینجا می‌آورند و از بچه‌هایشان نگهداری میکنند که هنر پدر به پسر برسد چون خدا را چه دیدی؟ شاید به عمر پدر کفاف نده. آنوقت است که پسر میبایستی دنباله کار پدر را بگیرد. میکل انژ کجائی که این را ببینی‌؟

محو تماشای آن چشم انداز عظیم بودم که ناگهان جملاتی به انگلیسی ، و با لهجه اشرافی انگلیسی در پشت سرم حواسم را پرت کرد. کنجکاوی باعث شد سر برگردانم و ببینم این صدا از کیست، دیدم یک رهنمای تور انگلیسی میباشد که برای یک عده‌ سالمند انگلیسی سخن می‌راند. از کلاههایشان متوجه شدم که یک تور خصوصی که بازدید کنندگان را که اغلب از طبقه اشراف بودند با جت خصوصی به آنجا آورده. باور کنید شوخی‌ نمیکنم. این را از علامت و نوشته روی کلاهها و پیرا‌هن رهنما فهمیدم. آنان با دقت به سخنوری راهنمایشان گوش فرا میدادند و بعضی حتی یادداشت بر میداشتند و تقریبا همگی‌ دوربین به دست مرتب مشغول عکس برداری و فیلم برداری بودند

آن رهنما هم با هیجان هرچه تمامتر از قدرت و شکوه پادشاهان هخامنشی و حدود کشور پارسیه سخن می‌راند و اینکه چگونه پس از ۳۰۰ سال حکمفرمأیی پارسیان به روی یونان و مقدونیه امیرزاده‌ای به نام اسکندر از موبدان و ریش سفیدان اجازه گرفت که لشگر جمع کند و سپاه بیاراید و برود خدمت پادشاه پارسی‌ در تخت جمیشید برسد. او سر راهش هر آنچه از ممالک پادشاه می‌بود تصرف کرد تا اینکه خود را به ایران آن زمان رسانید و با خیانت یکی‌ دو راهنما توانست راه میانبر را پیدا کند و صف سپاهیان پارسی‌ را بشکند و بالاخره خود را به شیراز، تخت جمشید، و سپس اصفهان برساند و نه تنها ایران را تصرف کند بلکه کاخ‌های تخت جمشید را با نشانیدن دخترکی از ندیمه‌های کاخ به روی شانه‌اش و دادن مشعلی به او بسوزاند. البته بعد از اینکه مقدار متنابهی از شراب معروف شیراز را نوش جان کرد

اسکندر آن دختر زیبا را به زیر پرده‌های زرباف و بلند کاخ گردانید و همه جای را به آتش کشانید. هرچه سوختنی بود، از جمله پرده‌ها و چوب‌های آبنوس سقفها همه سوختند، و آنچه بر جای مانده ایوان‌ها و ستونهای سنگی‌ و مجسمه‌های سنگی‌ میباشند که از گزند آن آتش سوزی هولناک در امان مانده. اسکندر حتی دختر شاه را نیز که به اصفهان فرارش داده بودند پیدا می‌کند و به زنی‌ می‌گیرد. اسم دختر شاه رکسانا بود

حسابی‌ رفته بودم تو بحر اون راهنما که به سخنانش بعد از نوشیدن جرعه‌ای از یک بطری آب، ادامه میداد. او همه را برد کنار بقیه ی یک دروازه که به نام دروازه ملل نامیده میشد که نقوش کنده شده به روی آن سنگها شاهکارهأیی به شمار میرفتند از نقش حیوانات، به خصوص گاو‌های نر که همیشه سمبل قدرت و استقامت بوده‌اند که نظیرش در کاخ‌های باستانی سوریه نیز دیده میشود. این را یک خانمی که با آنان ایستاده بود به حرف‌های آقای راهنما اضافه کرد که از لهجه و قیافه ریزه میزه اش پیدا بود که ایرانی‌ می‌بود. او ادامه داد اسکندر از مردم اصفهان میخواهد که طاق نصرت بزنند و شهر را آذین بندند، فردوسی (همان شاعری که ابتدای این نوشتجات صحبتش را آوردم) این واقعه جانگداز را بسیار زیبا به شعر آورده. او می‌گوید

ببستند آذین به شهر اندرون، لبان پر ز خنده دلان پر ز خون. چطور میشود یک نفر اینهمه احساس را با چهارتا کلمه ابراز کنه؟ بیخود نیست که فردوسی‌ پدر زبان فارسی شناخته شده

آقای رهنما کم کم داشت می‌ترسید که آن خانم ایرانی‌ دور رو از دستش بگیره پس زود حرفهایش را قطع کرد و در مورد چوب‌های آبنوس که زمانی‌ سقف‌های تالارها را تشکیل میدادند سخن راند. خانمی با آن لهجه غلیظ انگلیسیش پرسید که چطور میشود از چوب آبنوس باشد؟ این دور و بر‌ها که از این چوب‌ها وجود ندارد؟ در این موقع همان خانم ایرانی‌ دوباره پرید وسط و پاسخ داد که آن چوبها را از لبنان می‌اوردند که آنزمان جزو امپراطوری پارسی بوده. آن راهنمای تور همچنان هاج و واج ایستاده بود و فقط سر تکان میداد. قیافه رهنمای انگلیسی بسیار خنده دار می‌بود. او قیافه‌ای شبیه لایزا مینلی، هنرپیشه زن تئاتر برادوی، داشت منهای موهایش. فکر می‌کنم موهای توی دماغش از موهای سرش بیشتر بود با آن دندانهای فاصله دار بزرگ که یک انگلیسی اشرف زده کامل را تداعی میکرد و روی کاپشن و کلاهش نوشته بود: تور آثار باستانی دنیا با جت خصوصی. تصورش را کردم نشسته باشم در جت خصوصی لیر جت ، و با این گوزو‌های پیر جین و تونیک بنوشم

رهنمای انگلیسی که داشت کم کم از دست آن خانم ایرانی کوچک جثه کفرش در میومد به سنگ نبشته‌ها اشاره کرد و سخن را کشید به زبان هایی که روی سنگ‌ها کنده کاری شده بود. میخی‌، بابلی، علامی، و انگلیسی! بله انگلیسی! که در قرن‌های هجدهم و نوزدهم توسط هنگ‌های مختلف ارتش انگلیس و هند آنجا به رسم یادگار حک شده بودند. آن‌هم به خط خوشی‌ که معلوم بود خطاط آورده بودند چون حتی آرم یکی‌ از هنگ‌های انگلیسی هم بطور زیبائی کنده کاری شده بود و تاریخش بود ۱۸۱۰ به نام لشگر ۱۷ ال‌ دی. همینطور نام سرهنگی از سواره نظام لشگر هند نوشته شده بود، سرهنگ مالکوم مید و خانم مید. یکی‌ از خانم‌های انگلیسی گفت او میبایستی بهتر می‌دانست! سپس رهنمای انگلیسی به یک سنگ نوشته اشاره کرد که میگفت خط میخی‌ میباشد و ترجمه آن‌ را بلند بلند برای حضار محترم خواند: منم کورش، شاه شاهان، شاه سرزمین‌های دور و شاه مردم مختلف، پسر داریوش پادشاه هخامنشی که بناهای عظیم به دستور او و من در این سرزمین ساخته شدند

سپس همگی‌ را برد به سمت مجسمه مرغ سعادت، هما، که از قرار آن مجسمه بعد از قرون متمادی از زیر خاک به در آورده شده. صحبت از این شد که ایرانیان زمان در گیری با سپاه اسکندر زودتر آن‌ مجسامه مقدس را به ریز خاک پنهان نموده‌ بودند که از گزند دشمن در امان باشد و در آینده کشف شود. یکی‌ از پیرمردان اشرافی اضافه کرد که طبق روایاتی که از میکل انژ و دیگر سنگ کاران اروپا به خاطر دارد، مجسمه سازان شهیر اغلب کار‌های ناقص خود را از بین نمیبردند و آنها را مانند افراد خانواده دفن میکردند. که هم کارشان ارج نهاده شود و هم کسی‌ نواقص را نبیند. ولی‌ من هرچه به آن‌ مجسمه بینظیر نگاه کردم کوچکترین نقصی در آن‌ ندیدم

سپس به تالار صد ستون رفتیم که در تخت جمشید عظیمترین تالار است و سه‌ سوی آن محل با سه‌ پلکان بزرگ به بیرون وصل است که روی دیوارهایش نقش‌های کنده شده روی سنگ از مردمان تحت سلطه پادشاه با هدایای نوروزی به صف ایستاده‌اند. بزرگترین آنها پلکان مشرف به تالار آپادانا میشد. سخت بود تصور این هنرمندی‌های شاهکار که قدمت آنان از دوران مسیح نیز وا پس تر میرود. پنج قرن قبل از مسیح این شاهکار‌ها ساخته شده. چه لوازمی داشتند؟ نه جر ثقیلی، نه کامپیوتری، نه چکش برقی‌ و هیچ کدام از وسائلی که امروزه مجسمه سازان و معماران در اختیار دارند. کسی‌ نیست جواب این سوال گنگ را بدهد که حالا ساختن آنها یک طرف، چگونه آن مجسمه‌های عظیم سر گاو و مرغ سعادت و ‌اسب‌های تک شاخ را به بالای آن ستون‌های سنگی‌ مرتفع برده آنجا کار گذاردند؟ به راستی‌ که من هم حس کردم دارم شاخ در می‌آورم

در این افکار مبهم غرق بودم که ناگهان سوالی از طرف یکی‌ از خانومهای کلاه بسر انگلیسی مطرح گشت. او پرسید که می‌بیند که برخی‌ از این مردمان جلوی شاه با شمشیر ایستاده‌اند. کسی‌ حق ندارد جلوی پادشاه مسلح بایستد. این حکمتش در چیست؟ و آن رهنما که به نظر می‌آمد درسش را خوب حاضر کرده بلافاصله جواب داد که: حق با شماست. این مردم شمشیر به کمر نمایندگان کشورهای دوست و همسایه میتوانند باشند که اجازه دارند اسلحه‌های خود را همراه داشته باشند. آنها از رعایای شاه نیستند

خوب من هم بودم جلوی اینهمه نگهبان شمشیر به دست، با شمشیر مییستادم و به علامت موافقت سر تکان دادم که ناگهان خانوم سوال کننده متوجه من شد که نه تنها به دنبال آنها می‌آیم، تازه گستاخی می‌کنم و سر هم تکان میدهم. او با قدم‌های شمرده به سوی من آمد با خود فکر کردم این خانوم چه کاری با من میتواند داشته باشد؟ گفتم شاید زیپ شلوارم باز است ولی‌ نه زیپ بسته بود. خودم را جمع و جور کردم تا اینکه درست آمد جلوی رویم و روبه رویم ایستاد و با سردی تمام و با انگلیسی شمرده که به خر بگی‌ بفهمه گفت: شاید شما ندانید ولی‌ این یک تور خصوصی است. او اضافه کرد که آنها با یک تور خصوصی از انگلستان به این مکان آماده اند و آن رهنما با آنان از انگلیس آمده فقط برای بازدید کنندگان تور. به عبارت دیگر، گورت را گم کن و از اینجا برو. او که فکر نمیکرد من یک انگلیسی هستم در چشمانم خیره شده بود و منتظر بود که من از آن محل تشریف خود را ببرم. در این هنگام بود که من نیز زبان به سخن گشوده به زبان انگلیسی اشرافی و سوسولی خودشون سخن آغاز کردم که: اوه خیلی‌ مرا ببخشید نمی‌دانستم این یک تور خصوصی است. آیا مایلید این محل را ترک کنم؟ و آن خانم که واضح بود از انگلیسی بودن من یکه خورده فورا جواب داد: نه نه من منظور خاصی نداشتم. خواهش می‌کنم تشریف داشته باشید من تصور نمیکردم شما هم انگلیسی باشید. نزدیک بود به لهجه کاکنی یکی‌ دو تا متلک نثار او و آن کلاه مسخره آش بکنم ولی‌ به سختی جلوی خود را گرفتم

نقش رستم

در دامنه کوه مشرف به صحن وسیع تخت جمشید مقبره‌های اردشیر دوم و سوم است که آنها از سلسله ساسانیان می‌بودند یعنی‌ صدها سال بعد از هخامنشیها که در دل‌ آن کوه و در تخته سنگهای عظیمی‌ بر سینه کوه کنده شده و اطرافشان را به سبک زیبائی کنده کاری کرده‌اند و دو دخمه مستطیل شکل به ارتفاع ۵۰ فوت از دور پیداست که مدخل ورود به اتاق مقبره میباشد. تصمیم گرفتم که از آن‌ محل نیز دیدم کنم یا تا آنجا که می‌توانستم خود را به آن‌ مقبره‌ها در دل کوه برسانمhttps://i0.wp.com/upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/1/11/20101229_Naqsh_e_Rostam_Shiraz_Iran_more_Panoramic.jpg

همین کار را کردم و از آنجا که به کوه نوردی نیز علاقه مخصوصی دارم تا آنجا که میشد با اتومبیل خود را رسانیدم این محل به نقش رستم معروف است راننده میگفت قبل از نقش رستم نقش رجب نیز هست که آن‌ مقر پادشاهان هخامنشی میباشد که ابتدا من را آنجا برد و گفت برایم صبر می‌کند که برگردم. آن دو سه‌ کیلومتر با تخت جمشید بیشتر فاصله ندارد. مقداری کوه پیمأیی کردم که بدنم حال اومد تا به اینکه به مدخل قبور رسیدم با سنگتراشیهای عظیم و عالی‌ از نقوش سربازان و گارد شاهنشاهی که در سینه کوه حکّاکی شده بود. باز هم بدست نوابغ گمنام. نام پادشاهان هست ولی‌ نام سازندگان پادشاهی از یادها رفته.‌ای دریغا که چه مردان و بلکه زنانی بودند که هزاران سال پیش در همینجا دست به ایجاد یک چنین شاهکارهأیی زدند.‌ای دریغا که اکنون حتی نام یک نفر از آنان را نمی‌دانیم و در تاریخ نیز ثبت نگردیده. خلاصه تا آنجا رفتم و دستم را زدم به دیوار و گفتم سوک سوک و برگشتم چون روز داشت تمام میشد. دوباره راه افتادیم تا رسیدیم به پای نقش رستم. راننده صبر کرد تا من از آنجا نیز دیدن کنم بقیه راه را پای پیاده رفتم و خود را به پای آن مقابر اردشیر دوم و سوم رسانیدم. از آن‌ بالا منظره ویرانه‌های تخت جمشید با عظمت بی‌ نظیری در پیش چشمت می‌بود و نفس را در سینه حبس میکرد. ولی‌ هوا همچنان بسان کوره‌ای داغ بود! مدخل قبرها و ورودی به اتاق مقبره‌ها با نقش‌های برجسته روی سنگ از زرتشت پیامبر پارسی‌ به چشم میخورد

البته ناگفته نماند که دریچه‌ها به نظر صلیب مانند هستند ولی‌ فکر نمیکنم ربطی‌ به علامت دین مسیحی‌ داشته باشد. آنجا من را به یاد معبد پترا در اردن انداخت. شایعست که آن محل‌ها ضمنا محل دفن استخوانهای داریوش اول، خشایار اول، اردشیر اول، و دریوش دوم می‌بودند. دلیل اینکه میگویم استخوان این است که ایرانیان باستان مرده‌هایشان را طبق مراسم زرتشتی اول میگذاشتند برای پرندگان وحشی و لاشخورها که گوشت آنان خورده شود. آنان مرده‌هایشان را به بالای برجی به نام برج صلح میگذاشتند آن‌هم به حالت نشسته و منتظر مرغان گوشت خوار می‌بودند تا کار خودشان را بکنند. سپس استخوان‌ها را میبرند دفن میکنند. دلیل آن نیز این بود که به طبیعت و آنچه امروزه ما به آن محیط زیست می‌گوییم کمترین ضرر را رسانیده باشند و بلکه ثوابی هم در راه خدا برای آن لاشخوران کرده باشند. آن مراسم توسط شخصی‌ روحانی که به او مغ میگفتند مشاهده میشد و گزارش کار مرغان را به صاحب مرده میداد چون این که مرغان اول کدام چشم مرده را از حدقه در آورده راهی‌ چینه دانشان کنند کاری بس مهم و اخرتی به حساب میامد. هرگاه مرغ اول چشم راست را بدر آورد روح مرده یک راست به بهشت میرفت و خیال خانواده راحت میشد که جایگاه بهتری رفته که شیر و عسل و حوریان بهشتی‌ به وفور برایش مهیا خواهند بود. ولی‌ در مورد دوم زیاد آینده درخشانی برای مرده‌شان پیش بینی‌ نمی‌شد. تنها درخشش از آتش جهنم می‌بود که توسط مرغان برایش رقم خورده بود

دیانت زرتشتی بین ۵۰۰۰ تا ۳۵۰۰ سال پیش یعنی‌ خیلی‌ راحت ۲۰۰۰ سال قبل از مسیح رواج داشته و برخی‌ آنرا اولین دین خدا پرستی‌ و یکتا پرستی‌ میدانند. حتی بت پرستی‌ که همه جا رواج داشته زرتشتیان به پرستش اهورا مزدا مشغول می‌بودند و از قرار معلوم دینهای یهودی و مسیحی‌ بیز از آنان الهام گرفته‌اند که اسلام هم از آن‌ دین‌ها بهره فراوان برد. خود زرتشت در ایران یا افغانستان که همیشه جزو ایران بوده به دنیا آمده حتی دقیقتر حدس میزنند که در حوالی هرات امروزی پای به جهان گذشته و شعار معروف پندار نیک‌، رفتار نیک‌، و گفتار نیک‌ را به پارسین و بعد به دنیا آموخته. زرتشت بود که در مقابل نیکیها بدیها را نیز از ذات انکار ناپذیر بنی‌ بشر می‌دانست و نامش را اهریمن گذارده بود، همانی که ادیان ابراهیمی به آن‌ شیطان می‌گویند. زرتشت نیز مانند کنفسیوس و بودا اعمال دنیوی را نتیجه مجادله خوب با بد می‌داند

دین زرتشتی به صورت‌های دیگر نیز بنا به موقعیت‌های جغرفیأی و فرهنگی‌ مردمان مختلف امپراطوری پارسی‌ به اشکال دیگر نیز عرضه شده مانند مزدکی و مانی که خود بدون رویدربایستی به شباهت و تعالیم زرتشت اذعان دارند و حتی افتخار میکنند. آنها نیز خدای خود را اهورمزدا می‌نامند. نام دیگری نیز برای خدا دارند که آن مجیکیسم یا همان ماژیک است که نام یک روحانی زرتشتی بود که شایع بود دست  به کارهای متبحر میزد و پیروانش را شگفتزده میساخت طوری که بعد‌ها در زبان لاتین ماژیک به عنوان جادوگر آمد و در انگلیسی و فرانسوی نیز خود را جای داده. هوادارن این سه‌ دین باستانی امروزه شاید حوالی نیم میلیون نفر در جهان باشند. به پایین کوه رسیدم برای یک لیوان آب خنک دلم پر می‌کشید. لبانمم خشک و آفتاب بیرحم ناجوانمردانه میتابید. با تاکسی به شیراز برگشتم

شیراز

در مرکز شهر شیراز یک بنای تاریخی‌ عظیم وجود دارد به نام ارک کریم خانی. این ساختمان چیزی نیست که تو انتظار داشته باشی‌ در مرکز یک شهر ببینی‌.بیشتر بهش میخوره وسط بیابان باشد تا یک شهر.آنجا قلعّه‌ای بود با دیوارهای بسیار بلند هر چار گوشه آن‌ به طرز جالبی‌ قرینه و مساوی و آن دیوارهای بلند کاه گلی خوب موازی میباشند. خلاصه از لحاظ مهندسی‌ حرف نداره. در چهار گوشه آن‌ برج هایی کار گذارده بودند با دایره خوب و همشکل به ارتفاع حدود ۵۰ فوت. در ارک کریمخانی بود که وریتی را دوباره دیدم. البته اتفاقی‌ نبود، بلکه قرار گذشته بودیم که هردو آنروز آنجا باشیم و یکدیگر را بیابیم

وریتی میگفت تا به حال چندین ای میل به مادرش فرستاده و او را مطمئن کرده که صحیح و سالم است و در ایران هیچگونه خطری متوجه اش نیست و هنوز به چاقو کش یا آدمکشی بر نخورده حتی از گروگان گیرها هم خبری نیست. می‌گوید دل‌ مادرش مدام شور او را میزند. یک گشتی به اتفاق وریتی داخل ارک کریمخانی زدیم. آن محل در اغلب دوران تاریخ سه‌ صده اخیر ایران محل مناسبی برای زندان بوده هم دربار پادشاه سلسله زند، کریم‌خان. البته او دوست نداشت که او را شاه بنامند و خود را وکیل الرعایا می‌نامید به معنی‌ طرفدار و حافظ عامه مردم. ارک جایی نبود که ساعت‌ها وقت بگذاری. یک ساختمان با دیوارهای بلند و حیاطی‌ بسیار بزرگ که درختان و گلهای مختلف به آن‌ محل اصالت یک باغ ایرانی هزار و یک شب را میدهد یا لا اقل نزدیک به آن. با وریتی به چایخانه آنجا رفتیم و چای معطری نوشیدیم

بعد از یک دیدار سریع از باغ معروف ارم که سرو‌های سر به فلک کشیده و چمن سر سبز و گلهای سرخ و نسترن آن به آدمی‌ آرامش میداد راهی‌ دو محل معروف شیراز شدیم. مقبره های حافظ و سعدی که هردو از شعرای معروف ایران و جهان هستند. بسیاری حافظ را بهتر از سعدی میدانند ولی‌ به گفته شخصی‌ که در حافظیه با او سر صحبت را باز کردم ، سبک‌هایشان فرق می‌کند و سعدی نیز طرفداران پر و پا قرص خود را دارد

آرامگاه حافظ و سعدی جای بزرگی نیستند و اغلب توریست‌ها و مردم نقاط دیگر ایران که به شیراز میآمدند از آن نقاط دیدن میکردند و بعضی‌ها کتاب‌هایشان را در دست داشتند و اشعارشان را میخواندند گاه با صدای بلندتری که اطرافیانشان هم بشنوند. فال حافظ معروف است و بسیاری از مردم بخصوص زنان از دیوان حافظ اندرز و صلاحدید میخواهند

حافظ

می‌گویند در خانه هر ایرانی‌ اصیلی دو کتاب حتما موجود است قرآن و دیوان حافظ. آنجا بیشتر برای طرفدارانشان بود و آنانی که از خواندن شعر‌های آن دو شاعر به زبان خودشان لذت میبرند. حافظ و سعدی مانند خیّام در دنیای اروپایی و آمریکایی معروف نشدند چون شعر را نمی‌شود ترجمه کرد بدون اینکه از وزن و قافیه و معنی اصلی‌ آن کاسته نشود. البته خیّام بیشتر ترجمه ی رباعیاتش در اروپا معروف شد چون به صورت “کمّی” فکر میکرد و یک ریاضیدان هم بود. اخیرا رومی هم به لیست شاعران محبوب در غرب اضافه گردیده ولی‌ حافظ را هنوز نتوانسته اند از پس ترجمه‌اش بر آیند

 مزار حافظ تلفیقی از چند هنر تجسمی است. در این بنا معماری، خوشنویسی، کاشی‌کاری و حکاکی به طرز زیبایی در کنار هم قرار گرفته‌اند. آرامگاه حافظ که از ذوق و هنر هنرمندان ایرانی بهره‌ی بسیار برده است، از کاشی‌کاری‌های معرق در سطح زیرین گنبد استفاده شده است. همچنین در گنبد از رنگ‌های مختلف عرفانی مانند آبی فیروزه‌ای، سرخ ارغوانی، سیاه و سفید و قهوه‌ای بهره گرفته شده است و طراح بنای آرامگاه حافظ آندره گدار بود

André Godard

این باستان‌شناس در زمان جنگ جهانی دوم که فرانسه به اشغال آلمان درآمده بود، به عنوان نماینده‌ی کمیته‌ی ملی فرانسه در ایران برگزیده شد. او در سال‌های حضورش در ایران به شدت به آثار تاریخی و معماری ایران علاقه‌مند شد و با همکاری همسرش، در هشت جزوه این آثار را به زبان فرانسه برای استفاده‌ی محققان و پژوهشگران غربی تدوین کرد. علاقه به ایران و معماری شرق باعث شده‌ بود این باستان‌شناس در سال 1928 به استخدام دولت ایران دربیاید و در ساختمان موزه‌ی ایران باستان و موزه‌ی دانشگاه تهران، مشغول به فعالیت شود

سعدی

سعدی شاعر قرن سیزدهم میلادیت و می‌گویند در کودکی پدرش را از دست داد و تحت تربیت عمویش قرار گرفت که او را در جوانی‌ به مدرسه معروف نظامیه در بغداد فرستاد که معارف اسلامی را بیاموزد. او در پی‌ حمله مغولها به ایران روانه دیگر شهر‌ها گردید و روزگار را در ترکیه امروز، سوریه، مصر و عراق گذرانید

سعدی دو کتاب معروف دارد به نامهای بوستان و گلستان که هردو به اکثر زبانهای دنیا ترجمه گشته اند

از سعدی شعر بسیار معروفی بجاست که بر سر در سازمان ملل متحد نوشته شده

بنی آدم اعضا ی یکدیگرند، که در آفرینش ز یکی گوهرند

چوو عضوی بدرد آورد روزگار، دگر عضو را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی‌ غمی، نشاید که نامت نهند آدمی‌

با وریتی به یک کافه رفتیم که گلویی تازه کنیم. من سفارش آب انار دادم و وریتی آن دسر معروف ایرانیان را، بستنی با فالوده شیرازی را انتخاب کرد و میگفت که خیلی‌ از مخلوط آن خوشش آماده. من کمی‌ از فالوده او مزه کردم، به مذاقم خوش نیامد. ولی‌ وریتی دوست میداشت و میگفت که برایش مزه‌ در درجه دوم اهمیت است زیرا دوست دارد غذاها و دسرهای هر ناحیه را آنطور که مردمش دوست میدارند دوست داشته باشد که در مورد فالوده زیاد طول نکشید که مزه آنرا بپسندد. او حتی از آن دلسیر نشد و دستور یکی‌ دیگر بستنی و فالوده داد و اینبار ژله هم کنارش خواست که پسرک نوجوان برایش فورا تهیه کرد و جلویش گذشت. من از ژله اش خوردم. خوشمزه بود. ضمنا می‌دانستیم که روز آخر را در شیراز میگذرانیم و هردو به طرف ترمینال اتوبوس‌های خارج از شهر رفته بلیطی به مقصد شهرستان یزد خریداری کردیم

کار دیگری در شیراز نداشتیم. وریتی از تخت جمشید دیدن نکرد. او بیشتر توی مردم بود و آدمها برایش بیشتر جالب بودند تا بناها.خوشبختانه اتوبوس‌های نو و تمیز شرکت سیر و سفر به یزد میرفتند و بلیت فروش آن از پشت باجه فروش بلیت انگلیسی خوبی‌ حرف میزد و مانند خلبانها پوشیده بود ولی‌ حاوی خبر بدی بود و گفت که تمامی اتوبوس‌هایش به یزد پر میباشند. ما رو میگی‌، کلی‌ کنف شدیم و در تعجب که چطور در این اتوبوس‌ها دو تا جای برای ما ندارند! از او خواهش کردیم سعی‌ خودش را بکند بلکه جائی پیدا کند ولی‌ خواهش ما به او کارگر نشد و به ما اتوبوس یک شرکت دیگری را نشان داد و گفت که آنها شاید داشته باشند. البته اضافه کرد که به خوبی‌ سیر و سفر نیستند ولی‌ بد هم نیستند

من و وریتی بلیت آن اتوبوس را گرفتیم که بد هم نبود و عازم یزد شدیم. ایستگاه نهایی طبق معمول اغلب شهرهائی که بودم، در بازار واقع میشد. من و وریتی کمی‌ در بازار یزد قدم زدیم و اجناس و فروشندگان و خریدارن را مینگریستیم و چند عکس گرفتیم. از یک دوره گرد که سماور بزرگی‌ را کنار گذری گذارده بود چای گرفتیم و در ازای اسکناسی که به او دادم پولی‌ پس نداد. من به وریتی جریان را گفتم که در این موقع سه‌ مرد نزدیک شدند و دستور چای دادند. من نگاه کردم ببینم آیا از آنها چقدر می‌گیرد؟ دیدم فروشنده زیر لب چیزی به آنها گفت و پول از آنها نگرفت. آنها به من نگاه کردند و با سر تشکر کردند! از قرار من برای آن حضرات نیز چای خریده بودم و فکر می‌کنم برای عده‌ بیشتری نیز پرداخت کرده بودم. از خیرش گذشتیم و به راه خود ادامه دادیم در حالیکه فکر می‌کردم آن گرانترین چایی بود که در ایران خریده بودم

داخل یک کتاب فروشی شدیم که نوار و سی‌ دی هم می‌فروخت. از روی کنجکاوی به پسرک پشت پیشخون گفتم که از گروه مدرن تاکینگ چیزی دارند؟ بر خلاف انتظارم او چندین نوار و سی‌ دی آن گروه آلمانی‌ را که منزل شهرام و کیمیا در تبریز دیده و شنیده بودم به من عرضه داشت. البته طبق گفته فروشنده اداره منکرات عکس‌ها و بعضی کلمات روی جلد آنها را سانسور کرده بود و با رنگ سیاه پوشانیده یا کلمات را با ستاره‌های ممتد گرفته بود. چیز زیادی از جلد آن‌ها پیدا نبود! باز هم جای تعجب بود که چگونه این گروه توانسته در میان جوانان ایرانی خودش را جای کند و آهنگ‌هایش را به فروش برساند. البته فکر نمیکنم قانون حمایت از هنرمند در ایران وجود داشته باشد و حق کپی‌ را محفوظ دارند

ما زودتر از موقع به یزد رسیده بودیم ولی‌ میدانستم که رضا نامی‌ که برادر آن هتل دار در شیراز بود قرار بود با من و وریتی ملاقات کند و ما را به میهمنخنه ی مناسبی ببرد. به او از تلفن عمومی‌ زنگ زدم و او با خوشحالی گفت که هرچه زودتر آنجا خواهد بود. پانزده دقیقه بعد دیدم که یک اتومبیل لند روور درب و داغون جلوی ما ترمز کرد و راننده پرید پأیین و خود را رضا معرفی‌ کرد و گفت که خوشحال خواهد شد که راهنمای ما در یزد باشد چون دوست دارد با توریست‌های خارجی‌ اوقات خود را بگذراند ما نیز خوشحال شدیم و پیشنهاد او را قبول کردیم

در اتومبیل پر سر و صدای رضا مقادیر متنابهی از شهر را گردش کردیم و او ساختمان‌های قدیمی‌ را که در دست وزارت حفظ میراث فرهنگی‌ بود به ما نشان میداد. اکثر آن سختمانهای بزرگ برج هایی به روی پشت بامشان داشتند که بالایشان به صورت پنجره‌های بدون شیشه و مستطیل شکل می‌بود و رضا میگفت که به آنها بادگیر می‌گویند. او توضیح داد که به خاطر هوای گرم و خشک یزد، ساختمانهای قدیمی‌ اغلب از بادگیر‌ها برای خنک نگاه داشتن اتاق‌هایشان استفاده میکنند بدین ترتیب که جریان باد از آن سوراخ‌های مستطیل شکل بداخل برج و به طرف پأیین هدایت میشود و اتاق‌ها همواره در جریان بادی خنک در ایام تابستان میباشند. من در دلم به این نبوغ مهندسی‌ یزدیهای قدیم درود فرستادم

در اتومبیل رضا ما با اشکان برادر رضا نیز اشنا شدیم که هم سنّ و سالهای هم بودند. دیگر نپرسیدم کدام یک بزرگتر است. آنها از من و وریتی برای ناهار فردای آنروز به منزلشان دعوت به عمل آوردند که من ابتدا به وریتی نگاهی‌ انداختم و او با علامت سر به من فهماند که مایل است و من به رضا گفتم که با کمال خشوقتی پیشنهاد نهار او و اشکان را قبول می‌کنیم. آنها گفتند که در حقیقت این مادرشان بود که سفارش دعوت را به آنان کرده و ما به ایشان نیز مراتب تشکر خود را ابلاغ نمودیم. آنها من و وریتی را به میهمانخانه رسانیدند و اتاق قابلی‌ به ما دادند که تمیز و نظیف بود

وریتی میخواست حمام کند و به خودش برسد. دخترها. . میدانی‌ که؟ ومیخواست بخوابد ولی‌ من هنوز شنگول و بیدار بودم. در نتیجه به اتفاق رضا و اشکان رفتیم خیابان گردی و در یک قهوه خانه سنتی‌ چای و بستنی خوردیم. از آنجائی که هنوز وقت بسیار بود رضا مرا به خانه‌شان دعوت کرد که اشکان من و رضا را رسانید و گفت باید برود با گروهی از دوستانش درس بخواند. با رضا به اتاقش رفتم که او کامپیوتر خودش را به من نشان داد که آخرین مدل است و از تازه‌ترین هاست. بازی‌های اینترنتی را بلد بود و کلکسیونی از سی‌ دی‌ها و دی وی دی‌ها ی مختلف فیلم و آهنگ دارد. از کشتی‌ زنان آمریکایی لذت می‌برد که یکی‌ از آنها را به روی صفحه کامپیوترش گذارد که به من نشان دهد. در این هنگام خواهر کوچکش وارد اتاق شد و او زود نمایش را قطع کرده به او دستور داد که اتاق را ترک کند. وقتی‌ دخترک کوچک رفت، نمایش کشتی‌ شروع شد. سپس به من توضیح داد که این چیزها برای دختران مناسب نیستFarvardinn

سر راه به هتل یک ساندویچ گرفتم و از رضا خواستم که برود و من خودم بقیه راه را پیاده میروم قبول کرد و من تا هتل سلانه سلانه راه رفتم در حالیکه ساندویچ کتلت خود را گاز میزدم. یکی‌ هم برای وریتی گرفتم که خوشحال شد. رضا قرار گذشت که فردا بیاید دنبال من و وریتی و شهر یزد را به ما نشان دهد

صبح روز بعد اشکان با لندرور‌شان آمد به دنبال من و وریتی و ما را به یک محل دیدنی‌ به نام “امیر چخماق” برد که ساختمانی سه‌ طبقه با کاشی کاری‌های زیبا و براق با تاره‌های آبی آسمانی و سفید که دو مناره برج مانند در اطرافش احاطه شده. آن محل در روزگار قدیم محل دیدار‌های اعیان و اشراف و سیاستمدارن وقت بوده و در ایام ماه محرم محل تعزیه خوانی میشده که برای طبقه حاکم و متمولین شهر بوده. تعزیه همان نمایش درام کشته شدن سومین امام شیعیان به دست یزید میباشد که طبق گفته اشکان با ۷۲ تان از یارانش در صحرای کربلا، در عراق کنونی، به شهادت رسیدند. ایرانیان به شهادت امام حسین به عنوان الگویی نگاه میکنند که در جنگ علیه عراق زمان صدام حسین به آن واقعیت بخشیدند. این مراسم یکی‌ از فرق‌های اصولی دو مذهب سنی و شیعه میباشد. به همین دلیل پادشاهان ایران بعد از اسلام همواره مراسم محرم را که همراه با دسته‌های مردم عزادار سینه زن است بجای می‌اوردند و تشویق میکردند. فعلا از این بحث می‌گذریم. بعد از دیدن از آن‌ محل تاریخی اشکان ما را به منزلشان برد برای صرف نهار و آشنا شدن با مادرشان

مادر رضا و اشکان به ما خوشامد گفت و من و وریتی را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد. زن خوش مشرب و گشاده رویی بود با روسری خوش رنگ و طرحی که با اینکه فارسی صحبت میکرد ولی‌ انگاری ما هر کلمه‌ای را که میگفت میفهمیدیم. کی‌ بود که میگفت سخنی که از دل آید ترجمه لازم ندارد؟ فکر کنم خودم بودم یا مترجم! آنجا سفره‌ای پهن کردند و رضا با سینی غذا وارد شد. با او نیز سلام و احوالپرسی کردیم و از زحمات او و مادرشان تشکر کردیم،. گفت اول بخورید بعد اگر لایق تشکر بود بگویید. این هم یک نوع تعارف ایرانی به 2013-12-26-persian.jpgسبک مخصوص رضا. اشکان نیز در چیدن بشقابها و چنگال و قاشق‌ها دستی‌ داد، خواهر کوچک آنان نیز پیدا بود که محظوظ از دیدن وریتی، یک دختر توریست خارجی‌ شده بود. ابتدا آش آورده شد که بسیار خوشبو و اشتها انگیز بود. در کاسه‌ها ریختند و مشغول شد‌یم. آش انار بود که تا به حال یک چنین سوپ خوشمزه‌ای به دهانم نرسیده بود. گوشت چرخ کرده گوله شده نیز در آن به وفور یافت میشد با سبزی‌های معطر. عالی‌ بود. وریتی نیز پیدا بود که حسابی‌ کیفور شده بود و آنرا با نان محلی برشته همراه میکرد که من هم تقلید کردم. به یاد نان تیلیت کردن در آبگوشت تهران افتادم ولی‌ تیلیت نکردیم و جدا خوردیم. همان می‌توانست یک غذای کامل باشد به خصوص برای نهار

آنگاه نوبت به غذای اصلی‌ رسید. وای چشمتان روز بد نبینه، میدانید چه بود؟ مخلوطی از دل و جگر و قلوه تکه تکه شده که با هم در سسی سرخ گردیده بودند. وریتی ابتدا متوجه نشد و از شکل غذا در فکر بود که بشقاب خود را پر کند تا اینکه رضا توضیح داد و نام این غذا را نیز گفت “جغور بغور” نزدیک بود فرار را بر قرار ترجیح بدهم وریتی زود خود را کنار کشید و عذر خواست که شکمش از آش خوشمزه انار پر است و او سیر شده. من را میگی‌؟ نشد جلوی دستان سخاوتمند رضا را بگیرم و او با مهارت دو کفگیر پر در بشقاب من ریخت همینطور برای خودش. اشکان نیز منتظر بفرما بود.‌ای داد بیداد، چه کنم؟ مادر نیز بشقاب خود و وریتی را پر کرد و گفت بسم‌الله. وریتی یکی‌ از آن مخلفات را برداشت و با اکراه در دهان گذاشت و گفت بس است ممنونم. و زود پشت بندش یک جرعه پپسی رفت بالا. من یک قاشق در دهان گذشتم که گلاب به روتون نزدیک بود درجا پس بدم ولی‌ به فکر آن آش خوشمزه آنرا فرو دادم و دومین قاشق را نیز زیر نگاه‌های مشتاق رضا و اشکان فرو دادم و دیدم که نه میبایستی بشقاب تمام شود چون دیگر بهانه‌ای نبود و میبایستی لااقل من از خجالت صاحب خانه بر میامدم. تند تند آن اعضای درونی‌ گوسفند را بلعیدم و تمام کردم. قاشق را به روی بشقاب نهادم و گفتم خوب بود! چه غلطی کردم این حرف را زدم خدا! ناگهان یک کفگیر پر “جغور بغور” دوباره در بشقابم نزدیک بود ریخته شود این دفعه توسط مادر بچه ها که معذرت خواستم و بهانه اروپایی بودن خود را کردم که نهار یا نمی‌خوریم یا خیلی‌ کم میخوریم. پیدا بود که تا حدی متقاعد شده بودند. یک بطری نوشابه پرتغالی را در لیوان بزرگم ریخته تا ته نوشیدمBlue is the warmest color

آنروز آخرین روزی بود که وریتی در یزد میماند ولی‌ من دو سه‌ روز دیگر خیال داشتم این شهر باستانی را بیشتر ببینم. همانروز عصر او با اتوبوس به مقصد بم و سپس کرمان رفت. با هم خداحافظی کردیم و آرزو کردیم که باز هم یکدیگر را در گوشه‌ای از این جهان پهناور ملاقات کنیم. ولی‌ می‌دانستیم که چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد. دختر با احساس و خون گرمی‌ بود و دلم برایش تنگ خواهد شد ولی‌ چه میشود کرد؟ دنیای جهانگردان همین است. با مردمان بسیاری اشنا میشوی که میدانی‌ آنها را فقط برای چند صباحی خواهی دید و بس. میشود گفت همان زندگی‌ با اقوام و خانواده است با سرعت بیشتر. خلاصه مطلب اینکه تا میتونی‌ از خانواده و دوستانت لذت ببر چون این فرصت‌ها از دست رفتنی هستند. دیگه خیلی‌ رفتم تو بحر فلسفه و عرفان. مثل اینکه شناخت اندک حافظ و سعدی در شیراز من را “متحول” ساخته و من یک آدم دیگری شده ام! نه

آنگاه با اشکان و رضا سوار لندرورشان شده از معبد زرتشتیان و آتش همیشگی‌ آنان دیدن کردیم. هنوز به داخل معبد نرفته متوجه همان گروه جت سواران اشرافی انگلیس شدم که آنجا پلاس بودند و منتظر رهنما که داخل شوند. زود خود را زدم به کوچه علی‌ چپ و رویم را آنطرف کرده به طرف درب اصلی‌ معبد رفتم. شتر دیدی ندیدی. معبد زرتشتیان ساختمان متوسطی بود در یک باغ وسیع و یک استخر دایره شکل. داخل آن محل شعله آتشی بود که توسط محفظه شیشه‌ای محافظت میشد و بالایش آرم مرد بالدار جلوه خاصی‌ به آن آتش چند صد ساله میداد. گفته میشود آن آتش در سال ۴۷۰ بعد از میلاد به معبدی آورده شد که بعدها در سال ۱۱۷۴ میلادی (هنوز سعدی سی‌ چهل سالی‌ به بدنیا آمدنش مانده بود) به معبد اردکان آورده شد. سپس در سال ۱۴۷۴ آن آتش مقدس همیشگی‌ به یزد آورده شد و به کمک مغها و روحانیون زرتشتی با چوب بادام و زرد آلو افراشته و شعله‌ور میماند تا به امروز و آینده. از این قسمتش که بگذریم بقیه محل زیاد جای تاثیر گذاری نبود

در این هنگام بود که ناگهان فکری به سر رضا خطور کرد و با اشکان در میا‌ن گذشت که او هم نگاهی‌ به ساعت خود کرده سریع به علامت موافقت تکان داد و سپس رو به من کردند و صورت کنجکاو مرا دیدند که منتظرم بدانم در چه موردی حرف میزند. رضا به من گفت یک محل مهم زرتشتیها نیز در روستایی به نام چک چک است که مقداری فاصله اش زیاد است ولی‌ اگر همین الان راه بیفتیم میتوانیم خود را به آنجا رسانیده از آن محل نیز دیدن کنیم. من را میگی‌؟ از خوشحالی پریدم بالا و گفتم عالی‌ پس معطل چی‌ هستیم؟ چند عکس گرفتیم و پریدیم تو ماشین و ده‌‌‌ برو که رفتی‌. در طول راه که اغلب خاکی می‌بود رضا و اشکان هوس آرتیست بازی به سرشان زد و در بیابان شروع به ویراژ دادن و چرخ ۳۶۰ درجه‌ای با آن لندرور زهوار در رفته کردند و پیدا بود که از این کارشان لذت فراوان میبرند و قالب من را تهی کردند ولی‌ به خیر گذشت. منظره دشت پأیین تا بی‌نهایت صحرا بود و آسمان آبی که عظمت خاصی‌ داشت

به چک چک رسیدیم که روستایی بی‌ آب و علف بود و گرمای نیمه روز آنجا را غیر قابل تحمل میکرد. در اینجا معبد زرتشتیان باستان بوده که امروزه خالی‌ از سکنه‌ می‌باشد ولی‌ سالی‌ یکبار زرتشتیان همه از اقصی نقاط دنیا به آن‌ محل مقدس آمده فرائض دینی خود را انجام میدهند. هنگام این زیارت نیز بد‌ترین موقع سال برای آن مکان میباشد، یعنی سه‌ ماه بعد از نوروز که می‌خوره به اول تابستان که فکرش را که می‌کنم و با مقایسه آن دمای هوا آن‌ موقع سال میتواند واقعا به جهنمی تبدیل شود ولی‌ خوب اعتقاد دارند و جزای مؤمن بودن در این دیار تحمل سختیهاست که از خجالت خداوند بدر آیند. بگذریم آنجا آتشکده باستانی زرتشتیان است که هنگامی که ما رسیدیم هیچ جاندار زنده‌ای را آن اطراف مشاهده نکردیم. داخل محوطه که شدیم به صدای بلند گفتم “هلو” پس از مدتی‌ یک نفر از داخل ساختمان کهنه و قدیمی‌ بیرون آامد که نگهبان آن معبد می‌بود. او ما را با خوش رویی تحویل گرفت و با ما دست داد. به نظر می‌رسید که از دیدن آدمیزاد در آن‌ موقع سال بسیار محظوظ گشته بود و در آن‌ بیابان برهوت حسابی‌ حوصله‌ اش سر رفته. او ما را به داخل معبد راهنمایی نمودو درب بزرگ آهنی را برایمان باز کرد. تابلویی در مدخل آن محل مقدّس نظرم را جلب کرد. از اشکان پرسیدم نوشته آن‌ به انگلیسی چه میشود؟ او با کمک رضا و ایما و اشاره‌ بهمن حالی‌ کرد که نوشته بانوانی که دوران ماهانه خود را میگذرانند حق ورود به آتشکده را ندارند

آنجا محل کوچکی بود که روی تخته سنگی‌ در سینه کوهی خشک و تفته از تابش مدام آفتاب سوزان در دوران باستان بنا شده بود. قدمت آنرا نمیدانستند. نام آن محل معبد آتش جاویدان می‌بود که داخل اتاق پوشیده از دوده و خاکستر ناشی‌ از سوختن آن شعله میبوده ولی‌ ما هرچه دنبال آن آتش مقدّس گشتیم کمتر یافتیم تا اینکه نگهدار معبد متوجه کنجکاوی ما شد و گفت که آتش خاموش است!! تا هنگام زیارت که آتشی از معبد دیگری به آنجا بیاورند. ما رو میگی‌؟ کلی‌ خیط شدیم و یک عکس گرفتیم و از نگهبان خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. مثل اینکه آن آتش آنقدر‌ها هم که میگفتند “جاویدان” نبود. آنگه در حیاط به دو توریست اهل نیوزلند برخوردیم که آنها نیز خود را با یک اتومبیل شخصی‌ کرایه ای به آنجا رسانیده بودند. جریان را به آنان نیز گفتیم و آنها نیز کلی‌ کنف شدند. محوطه حیاط پر از آشغال زائرین زرتشتی طبیعت پرست بود. بعد از اینکه آن توریست‌ها نیز از داخل اتاق بازگشتند، کمی‌ همت کرده آن آت و اشغال‌ها را برداشته در سطل اشغال انداختیم و زمین زرتشت را برایشان تمیز کردیم و راهی‌ یزد شدیم

به یزد که رسیدیم هنگام نماز مغرب بود و اذان‌ها بودند که از بلند گویهای مساجد به گوش می‌رسید ولی‌ به علت تعدد مساجد و هماهنگ نبودن، اذان‌ها به صدای گوش خراشی تبدیل شده بودند که ناخوشایند بود. میتوانستند با کمی‌ ابتکار آنها را هماهنگ سازند ولی‌ کو گوش شنوا. آن‌هم از یک کافر. بعد از رفتن وریتی، من به اصرار رضا و اشکان دو شبی را منزل آنها ماندم و مقداری صرفه جویی‌ در کرایه اتاق کردم که لازم بود. غروب آنروز بعد از بازگشت از معبد زرتشتیان رضا کار داشت ولی‌ اشکان من را به پارکی‌ نزدیک هتل پارسیان برد که از قرار محل عشّاق و میعادگاه دلدادگان جوان می‌بود. آنجا نزدیک حوض فواره داری یک قهوه خانه با سلیقه خاصی‌ تزئین شده بود و تخت‌های مفرش و مخدّه گذارده بودند. اشکان با دو سه‌ نفر سلام و علیک کرد و تختی گرفتیم و سفارش چای و قلیان دادیم. آنگاه متوجه شدم چرا آن تخت را انتخاب کرده بود. چون تخت پهلویی چند دختر جوان نشسته بودند. او آنها را کمابیش میشناخت و مرا به آنان معرفی‌ نمود. همگی‌ به من گفتند “هلو” و پکی زدند زیر خنده

سپس یکی‌ از آنان آمد و نشست لب تخت ما واز من اسمم را پرسید. جواب دادم جیمی، پرسید معنی آن‌ چیست؟ گفتم راستش نمیدانم چه معنی میدهد. آنگاه از او نامش را پرسیدم، گفت که نامش “خاطی” میباشد. پرسیدم یعنی چی‌؟ گفت کوتاه “خاطره” گفتم پس من به “خاطی” بسنده می‌کنم. آنگاه به دوستانش اشاره کرد و از من پرسید که کدام یک از آن دختران را می‌پسندم؟ گفتم منظورت را نمی‌فهمم. پس از کلنجار رفتن با زبان انگلیسی ناقصش منظورش را بهتر ادا کرد و گفت کدام یک به نظر من زیبا میایند؟ پاسخ دادم که همه آنها زیبا هستند و در دلم گفتم بجز خودت! که چاق و فربه می‌بود و انگشتانی مانند سوسیس داشت. گفت نه واقعا بگو کدام یک را بیشتر دوست میداری؟ من که نمی‌دانستم چه بگویم و از طرفی‌ جزای دختر بازی در ایران را می‌دانستم باز طفره رفتم و لبخند زدم ولی‌ پیدا بود که او دست بردار نیست. ناچار گفتم اونی‌ که روسری زرد به سر داره خاطی‌ قه قه زنان به طرف دوستانش بازگشت و با همان دختر خانم بازگشت در حالیکه بقیه او را تشویق میکردند

باز دوباره گفت “هلو” گفتم علیک هلو. او آن دخترک را به من معرفی‌ کرد و گفت نامش “سوسن” می‌باشد. گفتم از آشنایی با شما خوشوقتم. خاطی گفت که در کشور من او را “سوزان” می‌گویند که آن در فارسی به معنی آتشین و داغ است و یک سقلمه به سوسن زد و هردو خندیدند. البته سوسن خجالتی تر از خاطی می‌بود ولی‌ بامزه و زیبا بود. من هم روی شیطنتم باز شد و به او گفتم شما یک خانم زیبای داغ هستید و همگی‌ خندیدیم از جمله دوستم اشکان که با دلواپسی این جریانها را نظاره میکرد

آنها دوباره به نزد دوستانشان باز گشتند در حالیکه با ما با ایما و اشاره و حرکات دست و چشم در ارتباط می‌بودند. دوباره همان “خاطی خیکی” برگشت پیش ما و به اشکان چیزی به فارسی گفت که هردو به صدای بلند خندیدند و اشکان رو به من کرده گفت که خاطی میخواهد بداند که آیا مایل هستم با سوسن ازدواج کنم؟ در دلم یکه خوردم ولی‌ خونسردی انگلیسی خود را حفظ کردم و به آرامی پاسخ دادم که فعلا زود است در این مورد تصمیم بگیرم! و هر سه‌ زدیم زیر خنده. در این هنگام همسر آینده من، سوسن، چون انگلیسی خوب نمیدانست محبت خود را با خریدن یک چیزبرگر برای من نشان داد که بسیار آبدار و خوشمزه بود

خاطی به زحمت به انگلیسی درباره سوسن میگفت که ۲۲ سال دارد و دانشجوی سال آخر دانشگاه است و رشته اش فیزیک میباشد. در دلم از اینکه او را دست کم گرفته بودم شرمنده شدم و نمی‌دانستم که با یک دختر باهوش و با سواد که از من دیپلمه درجه اموزشیش بیشتر می‌بود “ازدواج” خواهم کرد! من از سوسن برای چیزبرگر تشکر کردم و او با لبخند پاسخ من را داد و سری تکان داد و به نزد دیگر دختران بازگشت. در این هنگام من نیز به تلافی آن محبت یک چیزبرگر از همان دست فروش خریداری کرده به نزد آنان رفتم و به او تقدیم کردم که با خنده گفت “تنک یو” و من به فارسی‌ گفتم “نوش جان” که همگی‌ به شدت خندیدند و من به نزد اشکان بازگشتم که مرتب دور و بر را میپایید که مبادا سربازان یا کمیته چیان سر برسند و بساط عیش ما را به هم زنند

دختر‌ها قبل از ما آن محل را ترک کرده بودند ولی‌ ما با لندرور قار قارک از نزدیک آنها گذشتیم در حالیکه نمیخواستم من را در آن‌ اتومبیل ببینند ولی‌ دیدند و به من و اشکان دست تکان دادند و ما نیز متقابلاً برایشان دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم. در منزل رضا و اشکان مادرشان شام لذیذی از گوشت برّه و برنج دم کرده تهیه دیده بود که با میوه‌های آبدار و در آفتاب رسیده به عنوان دسر پایان یافت. چه انگورهأیی، به اندازه توپ گلف! انجیرها را که دیگه نگو، عالی‌ و آبدار. خرماها هم که جای خود داشتند و از شیرینی‌ دهان را از تعجب باز میداشت‌ که چگونه میوه‌های ایرانی اینقدر خوشمزه و شیرین هستند. اصولا میتوان تصور کرد که در ممالک اروپایی به علت ازدحام ترافیک و جمعیت متقاضی میوه‌ها را زودتر از درخت میکنند که در راه خراب نشود و تا به سوپر مارکت‌ها برسد قابل خرید باشند. مخصوصا این را در مورد گوجه فرنگی‌‌ها میتوان مشاهده نمود. هرچه گوجه‌های ما در انگلیس سفت و کال هستند، در ایران رسیده و قرمز و آبدار. دیگه هرچی‌ از میوه‌های ایران بگویم کم گفته‌ام

بعد از شام تلفن زنگ زد و اشکان گوشی را برداشت و بعد از مختصر سلام و علیکی گوشی را به طرف من دراز کرد و گفت برای تست! تعجب کردم که چه کسی‌ می‌دانست که من اینجا هستم و این شماره را از کجا بدست آورده؟ که با شک و تردید گوشی را گرفتم و گفتم هلو؟ دیدم صدایی نمیاد. به اشکان نگاه کردم و گفت که “نامزدت است!” دوباره گفتم هلو؟ صدای سوسن بود که فقط گفت هلو و بعد چند دختر زدند زیر خنده!!‌ای بابا چه گیری کردم ها! گوشی را دوباره بدست اشکان دادم که با او صحبت کرد و سپس با خاطی حرف میزد چون متوجه شدم نامش را گفت سپس رو به من کرد و گفت که سوسن مایل است تو را فردا باز ملاقات کند. من نمی‌دانستم چه بگویم. از یک طرف تنم برای یک دختر بازی حسّابی می‌خارید و از طرف دیگر مایل نبودام این دخترک ساده را گول بزنم و به او وعده و وعید داده باشم و از همه مهمتر از دستگاه حکومتی می‌ترسیدم که اگر بفهمند چوب تو آستینم می‌کنن و بازگشت به وطن را تا ماه‌ها بلکه سالها نخواهم دید. گفتم راستش را بگو که من فردا عازم هستم و میبایستی به ایستگاه قطار رفته به طرف شمال حرکت کنم و وقت برای او نخواهم داشت. اشکان نیز همین حرفها را به فارسی برای سوسن و خاطی گفت و خودش هم عذر خواست که درس دارد و میبایستی در دانشگاه باشد

آنشب که آخرین شب من در یزد می‌بود رضا اتاق خودش را در اختیار من گذارد و خود به اتاق اشکان رفت. ولی‌ تا قبل از وقت خواب برایم از کامپیوترش چند آهنگ از “سلین دیون” و رپ زن معروف “امینم” دان لود کرد و کلمه کلمه با آنها میخواند و گاهی می‌رقصید و ادا اطوارهای با مزه برای من در می‌آ‌ورد که مرا به یاد پدرام و دوستانش در تهران می‌انداخت. سپس رضا خواب خوبی‌ را برایم خوستار شد و شب به خیر گفت و رفت بخوابد. من هم کمی‌‌ایمیل‌هایم را چک کردم، یک‌ایمیل طویل از ریکاردو داشتم از پاکستان! خوشحال شدم که از خودش خبر داد ولی‌ گذاشتم برای بعد بخوانم چون میبایستی بخوابم و نمیخواستم که حواسم هنگام خواب پرت ماجراهایی باشد که ریکاردو نوشته. آنروز صبح از مادرشان تشکر فراوان کرده خداحافظی کردم . ضمنا با اینکه خیلی‌ دلم میخواست بدانم پدرشان کیست و کجاست، هیچ این گستاخی را نکردم و نپرسیدم. رضا و اشکان مرا به ایستگاه قطار برند و از باجه یک بلیت به مقصد شمال خریده در یکی‌ از میادین یزد از آن دو برادر مهربان تشکر فراوان کرده خداحافظی کردم و گفتم بروند به کارشان برساند چون من وقت داشتم در شهر قدم بزنم و مایل بودم از زندان اسکندر دیدن کنم و خود را به ایستگاه خواهم رسانید. آنها نیز ابتدا قبول نمی‌کردند ولی‌ راضی‌ شدند. از خواهر کوچولویشان هم خداحافظی کرده بودم

چند قدمی‌ بیشتر نرفته بودم که ناگهان یک موتورسیکلت جلویم ایستاد و جوان مودبی به انگلیسی گفت کجا میخواهم بروم. گفتم زندان اسکندر. گفت بپر بالا. پریدم بالا با یک تشکر در فکر اینکه او لابد میخواهد پولی‌ درآرAyatollah Khomeini, a Leader of the 1979 Iranian Revolutionد. او هم یک پیچ به گاز موتور داد و با سرعت به راه افتاد. این سرعت در میان اتومبیلها و باری‌ها و گاری‌ها بیشتر شد. ناگهان خود را در همان حالت موتور سواری در رامسر دیدم و به خود لعنت کردم که پسر تو کی‌ میخواهی از تجربیاتت استفاده کنی‌؟ موتور سواری در شهر‌های ایران آن‌هم پشت ترک نشستن یعنی جانت را کفّ دست راننده گذارده ای. ولی‌ طرف مثبتش این بود که من را زود به مقصدم رسانید و مرا جلوی درب سختمانی که از دیرباز به زندان اسکندر معروف است پیاده کرد. دست در جیب کرده دست مزدی بدهم، قبول نکرد، فکر کردم دوباره درگیر مقررات تعارف هستم و دوباره و سه‌ باره اصرار کردم به جائی نرسید. او اصلا پول نمیخواست و برایم بقیه سفر خوشی‌ را آرزو کرد و به همان ترتیب، گاز داد و رفت

باز هم تحت تاثیر مهربانی و میهمان نوازی ایرانیان رفتم که همه جا و در هر حال حاضر به کمک به غریبان هستند. به طرف درب ورودی زندان اسکندر براه افتادم. نزدیکی‌‌های درب آن ساختمان باستانی پنج جوان بیست، بیست و دو سه‌ ساله ایستاده بودند و گپ می‌زدند. آنها بی‌ مقدمه با من شروع به سلام و احوال‌پرسی کردند بخصوص دو تای آنها که از پس صحبت کردن به انگلیسی به خوبی‌ بر میآمدند. آنها مرا به نوشیدنی‌ در کافه آنطرف خیابان دعوت کردند که من عذر خواستم و برایشان توضیح دادم که آخرین روز من در یزد میباشد و میخواهم تا آنجا که میتوانم از آثار باستانی شهر زیبایشان دیدن کرده باشم. از ادب و گفتار من معلوم بود که خرسند شدند بخصوص که شهرشان را زیبا توصیف کردم ولی‌ یکی‌ از آنها بعد از مشورت کوتاهی با دوستانش جواب داد که “اگه وقت کم داری وقت خود را تلف نکن و پول ورودی به آن محل را در جیبت بگذار چون ارزش دیدن ندارد!” من اصرار به رفتن کردم و آنان گفتند از ما گفتن از تو نشنیدن برو خودت برای خودت ببین. رفتم و دیدم راست میگفتند. بیش از پانزده دقیقه به طول نینجامید که تمامی آن ساختمان تاریخی را دیدم. اصلا بهش نمی‌اومد که زمانی‌ زندان بوده باشد. حتی می‌گویند حافظ هم از این محل نوشته. هیچ آثاری از سلول‌های زندان دیده نمی‌شد. نمیدانم چرا نامش را زندان گذارده بودند. آمدم بیرون و دیدم همان پنج نفر آنجا ایستاده‌اند و انگار که منتظر من بودند

آنها به من پیشنهاد خوبی‌ دادند و آن این بود که مرا با اتومبیل که هیلمن هانتر می‌بود به مقصد بعدیم برسانند و من با خوشحالی قبول کرده از آنان خواستم مرا به میدان نزدیک راه آهن ببرند. سوار شدیم و در راه بیشتر با یکدیگر اشنا شدیم حتی سر به سر یکدیگر گذاشتیم و آنها برایم جوک گفتند که به زحمت آنها را فهمیدم و خندیدم. جوک را نمی‌شود ترجمه کرد چون لطافتش را از دست میدهد مانند شعر. سر میدان جلوی یک کافه اینترنتی پیاده شدم و از آنان تشکر کردم و خداحافظی کردیم و داخل کافه شدم که یکی‌ دو استکان چای بنوشم و‌ایمیل ریکاردو را بخوانم

ریکاردو در آن ایمیل طولانی از شهرستان زلزله زده بم نوشته بود. او سفارش میکرد که حتما از آنجا دیدن کنم و بقیای شهر را و تلاش ساختن بم بعد از ۴۰،۰۰۰ کشته را ببینم. او میگفت حتی آن شهر زلزله زده ایرانی سگش می‌ارزد به این شهر کوفتی و بی‌ همه چیز پاکستانی. او شهر قطا را میگفت که آنطرف مرز ایران و پاکستان قرار دارد. می‌نویسد که اینجا حتی از میهمانخانه و کافه یا رستورانی خبری نیست. جائی پیدا نمی‌شود که بنشینی و یک دل سیر غذا بخوری. آنجا مردم در فقر شدید به سر میبرند و اهالی آن صورت‌های آفتاب خورده دارند و عموما ژنده پوشند

ریکاردو از بم دوباره می‌نویسد که حتما بروم و به سراغ “اکبر آقا” بروم. او می‌نویسد که بدنبال میهمانخانه‌ای میگشته که در رهنمای توریست‌ها پیدا کرده بوده ولی‌ غافل از اینکه این راهنما قبل از سال ۲۰۰۳ نوشته شده که زلزله نیامده بود. ریکاردو هرچه سعی‌ می‌کند آن آدرس را بیابد موفق نمیشود چون اکثر شهر از جمله آن میهمانخانه تخریب شده بود که پرسان پرسان آن محل را پیدا می‌کند. او از “اکبر آقا” می‌نویسد که صاحب آن‌ میهمانخانه بخت برگشته بوده و اکنون آنجا فقط یک خانه کوچکی برای خود و خانواده اش ساخته و اطرافش را چادر زده به جای اتاق هایی که به میهمانان اجاره‌ میداده. هنگامی که از او قیمت را پرسیده اکبر آقا جواب داده چه فرقی‌ می‌کند؟ جای دیگری نیست که اقامت کنی‌ و من هم آدمی‌ نیستم که از این اوضاع بخواهم سؤ استفاده کنم. او می‌نویسد اکبر آقا یک چادر به من نشان داد و گفت تا هروقت که مایل بودم بمانم و هرچقدر توانستم به او آخر سر پرداخت کنم

ریکاردو اضافه می‌کند که از طرز رفتار و تواضع اکبر آقا متاثر شده و روز آخر مبلغ مناسبی به او در دفتر کارش داده. او نوشته اکبر آقا بدون اینکه به آن‌ دسته اسکناس نگاهی‌ کند یا بشمارد تشکر کرد و آنها را در کشوی میز نهاد و برایم سفر خوشی‌ را آرزو کرد. من حتما توصیه می‌کنم که به بم بروی و سراغ اکبر آقا را بگیری و اگر رفتی‌ سلام و ارادت من را به او ابلاغ نمایی. خوب این هم از این. من فکر نمیکنم سعادت این را داشته باشم که به بم مسافرت کنم ولی‌ به خودم قول دادم در صورت انتشار خاطراتم این تکه نوشته ریکاردو را حتما به نوشته‌هایم اضافه نمایم

از کافه اینترنت زدم بیرون دیدم هنوز سه‌ ساعت وقت دارم. در خیابان قدم میزدم تا به بازارچه‌ای رسیدم. آنجا یک بشقاب بزرگ با عکس زیبائی از طاووس دیدم که ناگهان به فکرم خطور کرد آنرا برای مادر اشکان و رضا بگیرم و برایش ببرم شاید پسر‌ها را نیز یک بار دیگر ببینم. با فروشنده طبق معمول چانه زدم که او یک قران هم کوتاه نیامد. دیدم مغازه روبه رویش نیز مانند همین بشقاب را گذارده برای فروش رفتم سراغ آن فروشنده که فروشنده اولی‌ از پشت سر من به فروشنده دومی‌ داد زد و به فارسی چیزی گفت که در نتیجه قیمت یک کلام باقی‌ ماند. من هم چون قصد کرده بودم آنرا از فروشنده دومی‌ خریداری کرده با یک تاکسی به منزل رضا و اشکان رفتم

همگی‌ منزل بودند و از دیدار مجدد یکدیگر مسرور شدیم. من آن‌ بشقاب را به مادرشان اهدا نمودم که از من تشکر کرد و پیدا بود که از این هدیه به نوعی وصف ناپذیر خوشحال شده بود. او فورا آنرا به آشپزخانه برده و شسته و درونش غذای مفصلی با قطعه‌های بریده شده نان گذاشته نزد ما آورد. آنها اصرار که شام آخر را نیز با آنان صرف نمایم من هم قبول کردم و همین کار را کردم که بسیار گوشت بره لذیذ و مطبوعی بود که با نان تازه تکمیل میشد. بعد از شام فوری رضا من را به ایستگاه راه آهن رسانید و دوباره خداحافظی پر احساسی‌ همراه با در آغوش کشیدن ممتد بین ما رد و بدل شد. قطار سوت زنان از یزد دور میشد

قنات‌های ایران

در راه، غروب زیبای صحرا، نور جادو‌ای خود را بر چشم انداز افکنده بود. نوری کمی‌ زرد توام با نارنجی و آسمان به سرخی و ارغوانی‌ میزد. قطار با صدای یکنواخت و مصمم خاصی‌ به جلو میرفت و گاه گاهی سوتی می‌کشید. از کنار روستاها و قریه‌های متعدد گذشتیم و مزارع نخود و سیفی کاری‌های خیار و طالبی را رد میکردیم. تعجب از این که در این دیار بی‌ آب و علف که باران به سختی گذارش به اینطرف‌ها میا‌فتاد چگونه آب کافی‌ برای مزارع و اماکنشان تهیه میکردند. جواب خود را در کتابی راجع به کشاورزی در ایران یافتم حتی آن جواب را نیز به چشم خود از پنجره کوپه‌ام دیدم. آن “قنات” می‌بود که عبارت بود از یک سری چاه‌های ممتد که به فاصله‌های مساوی از هم در شیب کوهپایه‌ها کنده شده و از ته چاه‌ها به صورت یک تونل افقی طویلی به هم راه دارند. در نتیجه آبها از چاه‌های بالاتر جمع شده بسوی سر پائینی و چاه‌های پایینتر براه میا‌فتاد که در چاه آخری بصورت یک چشمه ساری آب تازه کوهستان بیرون میاید و آن منطقه را سیراب می‌کند. یک نبوغ مخصوص مردم این دیار. برخی‌ قناعت‌ها طولشان به ده‌ها کیلومتر می‌رسد. واقعا من کلاه خود را برای این مردم زحمت کش بر میدارم

می‌گویند قناعت صنعتیست که از ایرانیان به بقیه ممالک خشک راه یافته و قرن‌ها تنها وسیله آبرسانی به شهرها و دهات بوده. از قرار حدود ۵،۰۰۰ قناعت در اقصی نقاط ایران موجود است که کلا مسافتی نزدیک ۵۰۰،۰۰۰ کیلومتر راه‌های زیرزمینی قناعت‌ها را تشکیل میده. تاریخچه قناعت به هفت قرن قبل از میلاد مسیح بر میگردد که آنطور که سینه به سینه نقل شده در زمان پادشاه آسوری، سارگن دوم قنات کنی به بیرون از ایران برده شده و آن هنگامی بوده که سربازانش در جنگ ارومیه مرتب به داخل این چاه‌ها می‌افتادند که پس از اینکه دمش را به روی کولش گذاشته و به دیار خود بازگشته این ابتکار را نیز با خود برده و تلافی شکستش را برای مردمش با به ارمغان آوردن قناعت‌ها در سر تا سر کشورش به انجام رسانیده

در راه بازگشت با تکان‌ها و صدای یکنواخت قطار خوابم برد تا سحرگاه چشمانم را باز کردم و تصویر شگفت انگیزی را از بیابان بیکران دشت کویر در زیر اولین ستیغ صبحگاهی بروی شن‌های کویر مششده کردم که بمانند جواهرات میدرخشیدند و با بالا آمدن آفتاب به درخشندگی آن اضافه میشد و به صورت نوری صورتی‌ رنگ در می‌آمد. این منظره افسونگر با فجان چای تازه دم کرده‌ای که خدمه در سینی‌ها آوردند تکمیل شد. به تهران نزدیک می‌شدیم

من از همان راهی‌ که میامدم به اروپا باز می‌گشتم. راستش نامه ریکاردو باعث شد که من از خیر پاکستان و شرق ایران بگذارم و بقیه اوقاتم و پولم را در ایران و بازگشت آبرومندانه‌ای به اروپا صرف کنم. در ترکیه هم بدم نمی‌آمد چند روزی بیشتر می‌ماندم. آنجا هم به من خوش گذشت ولی‌ ایران چیز دیگری بود. در تهران یک روز بیشتر نما ندم و با اینکه خیلی‌ دوست میداشتم پدرام و پسرها را یا لیلا را ببینم از این فکر صرف نظر کردم چون وقتی‌ باقی‌ نمیماند که من از سفارت آمریکا که امروزه به لانه جاسوسی معروف شده دیدن کنم. تاکسی گرفتم و یک‌راست به خیابانی که راننده سالمند آن‌ میگفت قبل از انقلاب نامش روزولت بوده رفتیم و او مرا جلوی آن عمارات یا بهتر بگویم جلوی دروازه آن‌ پیاده کرد. دیوارهای اطراف دروازه سفارت سابق آمریکا مملو از نقاشی‌های سیاسی مذهبی‌ بودند که خاطرات نه چندان شیرینی‌ را ما بین دو کشور به تصویر می‌آوردند. داخل ساختمان نیز دست کمی‌ از بیرونش نداشت فقط نقاشی‌ها و پوستر‌ها و عکس‌ها تمیزتر و پشت شیشه به معرض دید همگان قرار گذارده بودند. عکس‌ها از دوران گروگان گیری ۵۲ آمریکایی به مدت ۴۴۴ روز، عددی به یاد ماندنی، و عکس‌ها‌یی از شکست نیروی هوائی آمریکا در بیابان‌های طبس و همچنین عکس هایی از جنایت‌های جنگی آمریکا و انداختن هواپیمای مسافری ایرانی‌ توسط موشک شلیک شده از یک ناو هواپیما بر آمریکایی در خلیج فارس و کشته شدن ۲۹۰ مسافر ایرانی‌ و دیگر عکس‌ها و نوشته‌ها در کنار لوازم کار کارمندان سفارت مانند ماشین تحریر، دستگاه پلی‌ کپی‌، دستگاه پاسپورت زنی‌ و غیره که مجموعاً آن موزه‌ را تشکیل میداد

طرف‌های غروب خود را به ایستگاه راه آهن تهران رسانیدم که توسط آلمانی‌‌ها قبل از جنگ جهانی‌ دوم ساخته شده و از طرح آرشیتکتی آن معلومه که کار آلمانی‌ هاست. سوار قطار تبریز شدم و رفتم تو کوپه‌ام و خوابیدم. صبح صبحانه آوردند که از چای آن لذت بردم. قطار همچنان میرفت ولی‌ سر راه در چند ایستگاه ایستاد و مسافر گرفت. به تبریز میرسیم. کوله‌ پشتی‌ خود را برداشته یک راست به سراغ ناصر خان در دفتر راهنمایی توریست میروم که آدرس و چگون‌گی رفتن به قصر بابک را از او جویا شوم. راستش کمی‌ هم دلم برایش تنگ شده بود و از دیدار مجدد او خشنود شدم، پیدا بود که او نیز از اینکه من را دوباره می‌بیند و شرح سیر و سفرم را در ایران شنید، خرسند می‌بود

آنجا با دو توریست اشنا میشوم یک کانادائی و یکی لهستانی. اولی‌، با من همسفر شد و دومی‌ آنجا بوده . او به ما کمک فراوانی کرد که چگونه از قصر بابک دیدن کنیم. آن لهستانی کوله‌ پشتی‌ به پشت به من و آن کانادائی که معلوم شّد نامش‌ایآن است میگفت دو راه برای صعود از کوهی که به به قصر بابک میرسد موجود است. یک راه طولانیتر با شیب کمتر و آسانتر که در سینه کوه از میان درختان انبوه می‌گذرد ولی‌ او معتقد بود که دومی‌ با اینکه سخت تر است و شیب تندی دارد از مناظر زیباتری بر خوردار است. من و‌ایآن قبول کردیم از راه دوم برویم. ناصر خان ما را به یک دیزی آبگوشت در یک کافه سنتی دعوت کرد. خیلی‌ خوشمزه بود. از همان تهران که با لیلا و مادرش به اتفاق ریکاردو در آن محل باستانی آبگوشت خرده بودم دیگر فرصت دست نداد که باز هم از این غذای ملی‌ ایرانی محظوظ شوم‌ ایآن هم پیدا بود که داشت کمال لذت را می‌برد بخصوص هنگام کوبیدن مخلفات با گوشت کوب

با‌ ایآن شب را در یک میهمنخانه بسر بردیم و صبح زود روز بعد، یک مینی‌بوس به قصد قصر بابک گرفتیم ولی‌ من ابتدا یک جعبه شیرینی‌ گرفتم و به دفتر شهرام رفته برایش بردم. چون می‌دانستم که صبح‌های زود به سر کارش میاید. او از دیدن من خیلی‌ خوشحال شد و من را در آغوش گرفت. او اصرار کرد که کوله‌ پشتی‌ خود را آنجا بگذارم و سبک بال به کوه نوردی بروم و غروب بیایم به دفترش که به تفاق براویم منزلش برای یک شام آخر! و اضافه کرد که کیمیا هم خوشحال میشود من را دوباره ببیند. قبول شد! با‌ایآن‌ به طرف قصر بابک براه افتادیم

به پای کوه رسیدیم و باز مردد بودیم که کدام راه را انتخاب کنیم. بالاخره تصمیم گرفتیم هر کدام یک راه را برویم و آن بالا که رسیدیم برای یکدیگر تعریف کنیم که چگونه بوده و پایین آمدن را از راه دیگر برویم همین کار را هم کردیم. من از راه تند تر و‌ایآن از شیب کمتر به راه افتاده به طرف قله کوه و مقر بابک، عصیان گری که علیه اعراب جنگید، به راه افتادیم. هر دو راهی‌ که من و‌ایآن طی‌ کردیم از مناظر زیبائی بر خوردار بود. کًل سیاحت قصر بابک یک روز کامل را می‌گیرد. آن بالا که رسیدم هنوز‌ایآن نرسیده بود ولی‌ بعد از حدود نیم ساعت او نیز خود را رسانید

وهردو از آن محل تاریخی دیدن کردیم. از آن محل که روزگاری مقر بابک و مردانش بوده چیز زیادی باقی‌ نمانده بود. بیشتر سقفها و دیوارهایش ریخته بود ولی‌ دیوار‌های سنگی‌ هنوز باقی‌ بودند

آن بالا با چند جوان ایرانی نیز آشنا شدیم و با یکدیگر دست دادیم و عکس گرفتیم. آنها از من و‌ایآن میپرسیدند که از کجا میاییم و به کجا می‌رویم. از شرح مختصری که به آنان دادم بی‌ اندازه خشنود شده بودند. آن جوانان میگفتند که از تهران میایند و همکلاسی در یک دانشگاه هستند. آنها میگفتند آن محل در روز تولد بابک غلغله میشود و عده‌ زیادی به آنجا هجوم می‌آورند و یاد این قهرمان ایرانی را که پایه استبداد اعراب را لرزانید گرامی‌ میدارند. آن جوانان از‌ایآن بیشتر خوششان آمده بود چون اهل کانادا بود و مثل من انگلیسی نبود ولی‌ با من هم شوخی‌ میکردند و سر به سر یکدیگر میگذاشتیم. آنها انگلیس را پشت انقلاب اسلامی ایران می‌دانستند ولی‌ آنرا علیه من شخصی‌ نگرفتند. هنگام پایین آمدن آنها همچنان فریاد می‌زدند “کانادا” و ما هم جواب می‌دادیم “ایران” و پیدا بود که از این تفریح لذت می‌بردند

غروب به تبریز بازگشتیم و از‌ایآن خداحافظی کردم. او به سوی جنوب میرفت. برایش مسافرت خوشی‌ را آرزو کردم به او اطمینان خاطر دادم که خوش خواهد گذشت. او نیز پیدا بود که به یک چنین قوت قلبی نیاز داشت. یک شب و یک روز دیگر در تبریز میماندم قبل از اینکه از ایران خارج شوم. به ناصر خان قول داده بودم فردای آنشب به سر کلاس انگلیسی دوستش بروم و برای شاگردانش صحبت کنم. این کار را با رغبت فراوان پذیرفته بودم. دوست میداشتم با دانشجویان سر کلاسشان گپی‌ زده باشم و از‌ خودم و تجربیاتم در این سفر‌ها برایشان بگویم. باریکلا ناصر خان ماشاالله به فکر همه هست. او واقعا یک مدیر است چه برای کار خود و چه برای دیگران. او انصافا نمونه یک آدم خوب و با وجدان است و بایستی اقرار نمایم، کله اش مثل ساعت کار می‌کند. رفتم به سوی دفتر شهرام

در درفترش شهرام منتظرم بود. سوار یک تاکسی شدیم و به منزلش رفتیم. کیمیا از دیدن دوباره من بسیار ابراز خوشوقتی کرد. وقت زیاد نداشتیم. هم آنها فردایش میبایستی به سر کار و زندگی‌ خود میرفتند و هم من میبایستی اول صبح با ناصر خان به کلاس زبان دوستش برویم. سر میز شا‌م از مسافرتم به شمال، تهران، و تمامی آنجا هایی که دیدن کردم گفتم و از دوستان خوب و دیوانه‌ای که در تهران و همدان و یزد پیدا کردم و اینکه چقدر سعی‌ کردند به من خوش بگذارد و من با خاطره‌ای خوش از ایران بروم و از ریکاردو و سفرش به بم و پاکستان و غیره

پیدا بود که آن زوج جوان سراپا گوش شده بودند و به من گوش فرا داده بودند. شام مختصری بود و بی‌ تعارف که همگی‌ را سیر کرد. کتلت و سیب زمینی‌ سرخ کرده با نان سنگک و دسر نیز بستنی خوردیم و خداحافظی نهایی را به انجام رسانیدیم. قول دادیم که با ایمیل در تماس باشیم. با تاکسی به اتاقم بر گشتم و از فرط خستگی‌ آنروز زود به خواب رفتم

صبح صبحانه را با ناصر خان در یک قهوه خانه صرف کردیم، نان بربری، نیمرو با پنیر و کره و عسل. چای که جای خود دارد. ایرانیان مانند انگلیس‌ها جانشان به چایشان بسته . لأقل در مورد چای هم عقیده هستیم. ناصر خان کمی‌ از کلاس خصوصی زبان انگلیسی دوستاش صحبت کرد که چند مرحله دارد و از اول دارد تا پیشرفته و کلاس تافل برای دانشجویانی که بخواهند به دانشگاه‌های ممالک انگلیسی زبان بروند. طبق معمول او پول صبحانه را به قهوه چی‌ پرداخت کرد و با یک تاکسی عازم آن محل شدیم

در راه خودم را آماده می‌کردم که چگونه با شاگردان صحبت کنم. فکر اینکه پشت به تخته ایستاده‌ام و با آن نوجوانان دارم صحبت می‌کنم درونم را قلقلک میداد. کلاسها در بالای شهر تبریز و محل اعیان نشین آن شهر واقع گشته بود. جأیی که کمتر حجاب‌های سیاه و پررنگ میدیدی و در عوض افراد با رنگهای متنوع و شاد حتی البسه به سبک غربی میدیدی. تاکسی به دستور ناصر خان جلوی یک ساختمان دو طبقه ایستاد و ما داخل شدیم. مدیر آن اموزشگاه از ما به گرمی‌ استقبال کرد و از من تشکر که قبول زحمت کرده به موسسه کوچک آنها آمده ام. من نیز متقابلاً ابراز خوشوقتی که این درخواست از من شده. او سپس من را به کلاسی که دوست ناصر خوان مشغول تدریس می‌بود راهنمایی نمود. وارد شدیم، همگی‌ از جای برخواستند. من از این کار خجالت کشیدم کمی‌ هم خنده‌ام گرفت ولی‌ به روی خودم نیاوردم

معلم که از دیدن من ابراز خشوقتی میکرد با من دست داد و من را به کلاس معرفی‌ کرد. از آنها خواست که به من بگویند “هلو مستر” آنها نیز هم صدا همین را به زبان آوردند. من متقابلاً به آنها گفتم “هلو هاو آر یو؟” و آنها همگی‌ جواب دادند “فاین تانک یو” معلم از من خواست که برایشان بگویم از چه کشوری هستم و از تجربیاتم از مسافرتم در ایران برای همگی‌ صحبتی‌ کنم. من نیز پاسخ دادم با کمال میل این کار را خواهم کرد. آنگاه بعد از یک مکث هوشمندانه شروع به سخنوری کردم. خیلی‌ شمرده حرف را آغاز کردم. از کشوری که در آن‌ به دنیا آمدم گفتم و اینکه در کودکی در کدام شهر‌ها زندگی‌ کردهام و به چه مدرسه هایی رفتم. گفتم که بعد از تمام کردن دوران دبیرستان کمی‌ کار کردم و پولی‌ جمع کرده دست به مسافرت اروپا و آسیا زدم که ایران مقصد نهایی من شد چون خیلی‌ در این کشور، کشور شما، به من خوش گذشت. چند دختر داشتند زیرکانه به من و به هم دیگه نگاه میکردند و گاهی‌ یکی‌ از آنان پکی میزد زیر خنده ولی‌ زود و قبل از اینکه معلّم به او اخطار دهد جلوی خنده‌شان را می‌گرفتند

هنگام سوال و جواب رسید. اولین شاگردی که دستش را بلند کرد یکی‌ از همان دختر هایی بود که یواشکی به حرفها و بامزگی‌های من میخندید. او پرسید که آیا من مارکو پلو هستم؟ ” آر ایو مارکوپولو؟” و همگی‌ زدند زیر خنده. من و معلم همزمان گفتیم که بله همیطوره. یکی‌ دیگر از دخترکان شیطان دست بلند کرد و پرسید که به نظر من ایران بهتر است یا انگلستان؟ من که از این سوال مستقیم و رک ‌ یکه خورده بودم کمی‌ فکر کردم که چگونه به بهترین وجه ممکنه جواب این سال را بده ام که نه احساسات آنان جریحه دار شود و نه غرور ملی‌ من پایمال شود! آنوقت گفتم که هردو خوبیهای خودشان را دارند و بدی‌های خودشان را. نمی‌شود مقایسه کرد. آنگاه آن دخترک پرسید که چرا نمی‌شود؟ من پاسخ دادم که مثل این است که بگویی سیب بهتر است یا پرتقال؟

آن دختر خانم زیرک بلا فاصله جواب داد “البته که پرتقال بهتر است” و من خندیدم همینطور بقیه. گفتم این به نظر شما اینطور میاید ولی‌ خیلی‌ها سیب را به پرتقال ترجیح میدهند. همهمه‌ای کلاس را بر گرفت تا معلم از شاگردان خواست که ساکت شوند و آرامش خود را حفظ نمایند. آن دختر مصرانه اظهار داشت که پرتقال بهتره و شکی‌ هم درش نیست. دیدم که کوتاه نمیاید، مثال دیگری زدم. این بار مستقیماً در مورد هردو کشور سخن راندم و دوباره احساس پروفسوری به من دست داد. از هوای ایران تعریف کردم و گفتم که از انگلیس بهتر است ولی‌ فوتبال انگلیس از ایران بهتره

به نظر می‌رسید که این برهان کار خودش را کرد و کلاس با من هم عقیده شد. هنگام ختم جلسه همگی‌ با من خداحافظی کردند و پرواز بی‌ درد سری را برایم آرزو کردند. من نیز متقابلاً از اینکه آنها وقتشان را به من اختصاص دادند تشکر کرده برایشان آینده روشنی را آرزو نمودم

مدیر اموزشگاه از من خواست که به اتفاق او و ناصر خان که در دفتر منتظر بود چای صرف کنم. قبول کردم ولی‌ زود پس از صرف چای خداحافظی کردیم و ناصر خان من را با یک تاکسی به فرودگاه رسانید. در فرودگاه با من خداحافظی گرمی‌ به عمل آورد که با دست دادن‌های ممتد و طولانی توام بود و از اینکه به سر کلاس دوستاش رفتم بسیار تشکر کرد. من هم از میهن نوازی وی و راهنمای‌هایش کمال تشکر و ارادت خود را به شخص خودش ابراز داشتم. او من را روانه درب ورودی به پرواز‌های بین‌المللی کرد و من بسوی باجه هواپیمأی ملی‌ ایران به مقصد استانبول روانه شدم و در حالیکه در دلم از دورانی که در ایران بسر بردم خشنود بودم داخل هواپیما شدم. خدا حافظ ایران. خداحافظ

پایان ترجمه