خاطرات آقاخان محلاتی
دنیا، و زمانه
نوشته آقاخان سوم سلطان محمد شاه
ترجمه محسن شجاع نیا
تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده
مقدمه کتاب توسط سامرست موهام
من آقا خان را سالیان سال است که میشناسم. او دوستی مهربان است که برای دوستانش از هیچ کوششی فروگذار نیست و هر کاری که از او بر آید برای کمک به آدمیزاد میکند. البته میبایستی اقرار نمود که او حدود اختیارات قابل ملاحظهای نیز در دست میدارد. آشنائی من با آقا خان از آن زمستانی که در هند گذراندم آغاز گردید. آن زمستان و آن اقامت موقت در آن کشور رنگارنگ و پر از عجایب دیدنی. بلی آن زمستان تجربهای بود برایم بس گرانقدر که شاید بهترین آن آشنائی با آقا خان بود.
آقا خان یا به قول طرفدارانش، سلطان محمد شاه، مردی وارسته و در عین حال در خور احترام و حتی پرستش از سوی مریدانش میباشد. بلی دوستی من با آقا خان از آن زمان شروع و تا به امروز ادامه دارد و مطٔمئنم که ادامه خواهد داشت هنگامی که آقا خان از من خواست که مقدمه کتاب خاطراتش را برایش بنویسم با خوشحالی قبول کردم. خوشحال و در عین حال مفتخر از این تقاضای ساده و خالصانه. او به من احتیاج ندارد که معرف او باشم زیرا شهرت وی جهانی و مطٔمئنا قدیمیتر از من است.
بعد از خواندن کتاب خاطراتش بود که پی بردم چقدر از او کم میدانستم در حالیکه همواره در این باور بودم که آقا خان را خوب میشناسم. تا قبل از خواندن کتابش میانگاشتم که او فقط رهبری گروه کوچکی از مسلمین را به عهده دارد و به عنوان امام شیعه اسماعیلیه جهان از نوادگان مستقیم پیامبر اسلام میباشد. میدانستم که اسمعیلیان از اقسا نقاط جهان برای دیدار او به خانه او میایند و او در آن مقر گسترده یا هر کدام از منازلش و آشپزخانه هایی که شبانه روز برای صدها نفر فقیر و غنی، مسافر و محلی، مسلمان و غیر مسلمان میپزد به رایگان پذیرایی میکند.
میدانستم که قوم اسماعیلیه کشور به خصوصی ندارند و در اقصا نقاط جهان پراکنده میباشند ولی رهبری آنانرا یک خاندان ایرانی به عهده دارد – آقا خان. آنها از اصلمندزادگان آن دیار بوده اندکه وارث مذهب شیعه اسمعیلیه که در تاریخ ایرانزمین توسط شخصی به نام حسن صباح به دنیا معرفی گردید. میگویند شاعر و ریاضی دان معروف، عمر خیّام نیز از دوستان وی بوده که به اتفاق یک شخصیت معروف دیگری به نام خواجه نضاململک، به سه یار معروف بودند که از کودکی با یکدیگر عهد وفا بسته بودند. آن سه مبتکر و معرف شاخهای از اسلام شدند که با خلیفه بغداد سر ناسازگاری نهاد و از دادن باج و خراج تحت عنوان خمس و ذکات به بغداد سر باز زد و در قلعهای که روی کوهی بس مرتفع و صعب العبور ساخته بودند دست به اشأعه مذهب نو بنیاد خود زدند. قلعهای که نام قلعه عقابها را به خود اختصاص داد. آن قلعه ترس بزرگی در دلً خلیفه پر قدرت مسلمین افکنده بود. چون گروه حسن صباح با سیاست ترور و قتل مخالفانش توسط گروه سر سپرده و از جان گذشته اسمعیلیه دامنه وسیعی را از شمال آفریقا تا آسیای میانه تا آسیای مرکزی حتی چین در بر میگرفت.
مذهب شیعه اسماعیلیه که در ایران زمین به هفت امامیها معروف بودنددر مقابل شیعه دوازده امامی، دیگر آن پیشینه هراس انگیز ترور و قتل رجال و امیران مخالف را پشت سر گذارده و زیر رهبری مدرن آقا خان اول و دوم سیاست پیشرو و بر پایه علم و دانش و کار و ابتکار را پیش گرفتند. امروزه اعضای فرقه اسماعیلیه در هر کجا ی دنیا که هستند، از زندگی نسبتا مرفه و شاد برخوردار هستند که به شدت مراقب رفاه و آسایش هم فرقه ای خود میباشند و به یکدیگر کمک میکنند.
همانند بسیاری از شهزادگان و خانهای پارسیه، آقا خان نیز خوی اسب پروری و عشق به اسب سواری دارد که از پدرانش به ارث گرفته. اسبهای شکاری و مسابقه آقا خان در مسابقات بزرگ آسیایی و اروپایی مدالهای بسیاری کسب کرده اند و باعث افتخار بیشتر او شده اند. اطلاعات من در مورد اسب سواری و مسابقات اسب دوانی بسیار اندک است و آقا خان هم این را خوب میداند. حتی میداند که من علاقه چندانی به ورزشهای اسبی ندارم. روزی که در میدان مسابقه با آقا خان مشغول صرف نهار بودم و من از هندوستان حرف میزدم، آقا خان موضوع صحبت را عوض نکرد حتی هنگامی که اسب محبوبش “تولیار” مسابقه را برد. پنداری او بقدری به “برنده شدن” عادت داشت که برنده شدن اسبش را حتمی میدانست و از بابت آن شگفتزده نشد.
دانش و آگاهی من در سیاست نیز مانند اسب دوانی اندک است در حالیکه آقا خان آنرا با شور و حرارت هرچه تمامتر دنبال میکند. اطلاعات سیاسی من فراتر از اطلاعات یک خواننده روزنامه نمیرود ولی آقا خان در بسیاری از محافل سیاسی داخلی و خارجی شرکت میکند و عقایدش را ابراز مینماید. از همه مهمتر اینکه بسیاری به حرفهایش گوش فرا میدهند. او نمونه یک مرد صلح طلب است و معتقد است که “سازشکاری” بهترین اسلحه است که بجای تخریب، مانند پلی عمل میکند که دو طرف مخالف را به هم مربوط میکند.آنجاست که تو میتوانی خود را به او بقبولانی. او معتقد است که هرگاه بعد از سازش و جلب اطمینان دشمنت به خودت دل آنانرا بدست آوردی آنگاه میتوانی همان نظریه اولت را به آنان ارائه دهی با فرق اینکه اینک آن ضدیت ومخالفت اولیّه دیگر وجود ندارد.
تنها موردی که آقا خان از جملات سرزنش آمیز استفاده کرده در رفتار انگلیسیان و به طور کل سفیدپوستان با مردم محلی و بومیان در هندوستان و دیگر ممالک مستئعمر آسیائی و افریقأیست. وی از رفتار افسران و صاحب منصبان انگلیسی که به خصوص در هندوستان سالیان سال حکومت کردند به شدت انتقاد میکند. آقا خان به خصوص اوج خشونت افسران انگلیسی را هنگام وقوع انقلاب و آزادی هندوستان از زیر یوغ بریتینیای کبیر میبیند و از آن دوران بسیار دلگیر است. در این زمینه آقا خان روزی به من ابراز میداشت : ” آنچه من از انگلیس و مردمش پی بردم این است که آنان همواره باعث تحسین و در عین حال تعجبم شدند. در حالیکه پشت کار و دسیپلین انگلیسیان را تحسین میکنم از اینکه به خود این حق را میدهند که با مردم ساکن هندوستان و اصولا بومیان کشورها ی تحت حکومت آنان با خفت رفتار کنند و آن مردم ساده دل را به تحقیر نگاه کنند تعجب میکنم.
آقا خان که خود از دوران کودکی اغلب میهمان ملکه ویکتوریا و نوه های هم سنّ و سالش میبوده و دوران جوانی خود را در محافل اشرافی و سیستمدارن عمده کشورهای اروپایی و آمریکائی گذرانده باز گله مندی خود را در جای دیگری به من و در کتابش در مورد زنان افسران و صاحب منصبان انگلیسی ابراز میدارد که هرگاه در کشور خودشان میماندند از یک زندگی ساده بی تجمل و حتی شاید پائینی برخوردار میبودند ولی حال که به اتفاق شوهرانشان به هندوستان آمده و خود را در منازل بزرگ با خدمه بسیار میبینند به اصطلاح خود را گم میکنند و احساس برتری زیادی به آنان دست میدهد.
این را براستی راست میگوید. خود من شاهد یک موردی از طرز فکر خانمهای انگلیسی بودهام چون در ضیافت میهمانی که در منزل یکی از افسران نه چندان بالارتبه حضور داشتم، خانم صاحبخانه در مورد بومیان و مردم محلی هندوستان ابراز میداشت که “میبایستی فاصله خود را با آنان حفظ کنیم” که با تائید و حرکات مثبت سر مدعوین همراه شد. اینها همه ناشی از عدم اطلاعاتِ کافی اروپاییان و این روزها امریکائیها ست. حتی ورود افراد هندی به تمامی کلوپهای انگلیسی ممنوع میبود حال میخواست در هر مقامی که میخواهند باشند. فقط به خدمه اجازه مخصوص صادر میشد به به داخل محوطه و ساختمان بروند. در این مورد من با آقا خان کاملا موافق هستم.
در این راستا خاطرهای به ذهنم رسید که به قبل از ورود لرد ویلینگدن که ورود هندیان را به باشگاهها آزاد کرد میرسد. روزی در حیدر آباد با ولیعهد به صرف ناهار دعوت داشتم . سر میز ولیعهد انگلستان از من پرسید که آیاعضو کلوپ انگلیسیها هستم؟ پاسخ دادم که برایم کارت عضویت افتخاری فرستاده اند. وی گفت که دستور میدهد کلوپ کلکته نیز برایم کارت صادر کند. ولیعهد آنگاه با شوخ طبعی رو به من کرد و گفت که آیا میدانم که چه فرقی بین کلوپ بمبئی و کلوپ کلکته وجود دارد؟ و هنگامی که سر خود را به علامت نفی تکان دادم گفت : در کلوپ بمبئی ورود هندیها و سگها ممنوع است ولی در کلکته ورود سگها آزاد است.. و متعاقب آن قاه قاه خندید که هنوز در خاطرم هست.
این تبعیضهای نژادی باعث خجالت بود و همچنان در دنیای مستعمره به وضوح دیده میشد. رفتار انگلیسیها در چین، به عنوان مثال، از رفتارشان با هندیان دست کمی نداشت. افسران و کارمندان اداری انگلیسی یا کلا سفید پوست اروپایی از هیچ گونه تحقیر و بی اعتنایی نسبت به یک فرد چینی آبائی ندارند. هتلهای درجه یک و دو به هیچ وجه چینیها را نمیپذیرفتند و چینیها از بسیاری از حقوق اجتماعی در کشور خودشان محروم میبودند. حتی در فروشگاهها و مغازهها خدمت به یک سفیدپوست در درجه اول میبود حتی اگر یک چینی محلی زودتر آنجا آمده بود. آنها حتی در رستورانها ی به سبک اروپایی حق ورود نداشتند و اگر هم داشتند میبایستی صبر میکردند تا به میهمانان سفید پوست رسیدگی شود و غذا ی آنها آمده و سرو شود آنگاه اگر فرصتی بود به محلیان منتظر و گرسنه برسند.
هنگامی که آقا خان به مصر میرفت لرد کروزن حاکم مصر بود. وی شاهد از دست رفتن تدریجی قدرت حکام انگلیسی در منطقه و در دست گرفتن آن توسط افراد ساکن کشورهای تحت استعمار بوده چون حرکتهای استقلال طلبی را پیشبینی میکرده و در این بابت روزی به من اظهار میداشت که استعمارگر کبیر، پادشاهی بریتانیا مانند مه صبحگاهی با طلوع آفتاب از میان میرود. هر ملتی تا حدی طاقت تحقیر و خفت را دارد ولی در نهایت مانند آفتاب سوزان ظهرکه غلیظترین مه را نیز از میان میبرد استعمار را محو میکند.
متأسفانه انگلیسیان خاطره خوشی از خود به جای نگذاردند. مردم بومی از اروپاییان عموما با نوعی تنفر و انزجار یاد میکنند. فقط میبایستی از آن دوران سیاه پند بگیریم و برای روابط آینده حقوق فردی و انسانی را صرف نظر از نژاد و مذهب با احترام رعایت کنیم. این تنها نکته از آن دوران ننگاور است.. پند گرفتن. حتی نقل قول معروف لرد اکتن که گفته بود؛ “قدرت فساد میاورد و قدرت مطلق، فساد مطلق” نیز نمیتواند عذر و بهانهای مناسب برای توجیه آن رفتارها دانست. ولی به قول آقا خان که به فارسی نیز تکلم میکند، “آب رفته به جوی باز نمیگردد.” یا به قول انگلیسیها: “گریه برای شیر ریخته فایدهای ندارد.
این پند به خصوص میتواند برای امریکأیان که دارند ردّ پای انگلیسیان مغلوب را دنبال میکنند مفید باشد. امریکأینانی که به سرعت دارند جای خالی اروپاییان را در آفریقا و آسیا پر میکنند. ولی ظواهر امر اینگونه نشان میدهد که آنها نیز هنوز پند نگرفتهاند. امروزه یک مرد رنگینپوست میتواند به همان دقت مرد سفیدپوست ماشه را بکشد. مرد زرد پوست اکنون به بمب اتمی دست یافته و به همان اندازه که مرد سفیدپوست میتواند مخرب باشد مخرب باشد. همانطور که انگلیسیان تصور میکردند که به راحتی میتوانند مورد قبول حتی ستایش مردم محلی باشند اکنون امریکأیان به این توهم دچار شدهاند. زمان آن فرا رسیده که ما دروس اخلاقی خود را مرور کنیم و دوباره آنها را سرآمد رفتارها و کردارها یمان قرار دهیم. پیشرفت در علم و صنعت به ما هیچ حق و اختیار غارت و چپاول منابع دیگران را نمیدهد. زمان آن فرا رسیده که با احترام متقابل به مثل با دیگر اهالی این کره خاکی رفتار کنیم.
اگر منابع زمینی و زیرزمینی ممالک آسیایی و آفریقایئ در اختیار ملل اروپای غرب و آمریکا نبود هیچ پیروزی در دو جنگ جهانی برایمان میسر نبود. این پول و ثروت این مردمان بخت برگشته ممالک تحت استعمار بود که قوای متفق را حمایت کرد و پس از جنگها ما را از ورشکستگی مطلق نجات داد. حال کوچکترین کاری که از ما “غربیان” بر میاید این است که منصفانه حق آن مردم تیره بخت و عریان را به ایشان باز گردانیم و سرمایهشان را که از آنان به تاراج برده ایم به صاحبان بر حقشان باز گردانیم تا خود آنطور که صلاح میدانند برای خود و فرزندانشان خرج کنند. به قول معروف، آنکه پول مطرب را میدهد آهنگ را تعیین میکند و اگر مطرب از نواختن آن عاجز بود لااقل میبایستی سعی خود را به کار بندد و بهترین آهنگی که شبیه خواسته آن مردمان است ارائه دهد. با علم و صنعت پیشرفته غرب میتواند از خجالت آزار و اذیت چند قرن خود به این ملت سر خورده بر آید و تا حدی دین خود را به آنان ادا نماید. شاید در این مورد دارم زیاده گویی میکنم و از موضوع اصلی دور شدم ولی خواستم مقدمه کتاب سرنوشت آقا خان بهانهای باشد که گله مندی خود را نیز عنوان کنم و با آقا خان در محکوم کردن تبعیض نژادی، به هر گونه آن، همدردی کرده باشم.
خاندان آقا خان از شاخه حضرت فاطمه زهرأ (س) میباشند که در مصر سلسله فاطمیان را بنیاد گذاشتند. فاطمیان به مرور زمان دامنه حکومتشان را به خاور میانه و به پارسیه بزرگ کشانیدند. پدربزرگ آقاخان، آقا خان اول دختر پادشاه مقتدر پارسیه بزرگ، فتحعلی شاه قاجار را به همسری گرفت که شاه از پی آشتی و نیت صلح با قوم اسماعیلیه محلات دختر محبوبش را به رئیس آن قوم داد ولی پس از آن، و در زمان جانشینش، دشمنی قومی دوباره عود کرد و آقا خان دوباره علیه حکومت مرکزی شورید و دست به شمشیر برد تا جائی که آنها مجبور به جلای وطن گشتند و در هند اقامت گزیدند.
لازم به تذکر نیز هست که آقا خان و سپاهیانش و مریدان و اهل منزلش نه تنها با حکومت وقت تهران سر ناسازگاری داشتند، بلکه به هنگام بروز سیتزه و جنگ کوتاهی وی خود را در مقابل لشگری از کمپانی هند شرقی که منحصر به امپراطوری بریتانیای کبیر بود، و همچنین با لشگری از قزاقان روس که به کمک پادشاه جوان تهران شتافته بودند دید و مجبور به عقب نشینی و نهایتاً فرار از کشور آبا و اجدادیش شّد. به عقیده مترجم این واقعه میتواند اولین دخالت مستقیم دول ابر قدرت زمان خود، روسیه و انگلستان در ایران به حساب آید.
مهاجرت آقا خان و نیمی از قومش به کراچی در زمان حکومت محمد شاه قاجار رخ داد که پس از مدتی اقامت در آرک معروف بم، به هندوستان آنزمان و پاکستان امروزه انجامید و بعد از مدتی بمبئی را برای زندگی بر گزیدند. آقا محمد خان، که به آقا خان سوم معروف و نزد مریدانش به سلطان محمد شاه معروف است، در شهر کراچی متولد شدند.
مهاجرت آقا خان و نیمی از قومش به کراچی در زمان حکومت محمد شاه قاجار رخ داد وی پس از مدتی اقامت در آرک معروف بم، به هندوستان آنزمان و پاکستان امروزه انجامید و بعد از مدتی بمبئی را برای زندگی بر گزیدند. در بمبئی آقا خان زمین وسیعی ابتیأع نمود و کاخی برای خود و اهل منزل خود و منازل متعددی برای قوم راهی شده به دنبال رئیسش ساخت و در اختیار اتباعش گزارد. وی همینطور اصطبل بزرگ و مجهزی برای اسبانش ساخت. آقا خان و خاندان آقا خان از اسب هأیشان جدا ناپذیرند. آقا خان دوم پس از مدت کوتاهی در یک تابستان، هنگام فصل شکارتابستانی، بر اثر آنفلونزا در میگذرد و امامت را به فرزند خرد سالش، آقا محمد وا میگذارد. بله آقا خان ما، در هشت سالگی وظیفه سنگین امامت مسلمین اسماعیلیه را بر دوش گرفت. وراثتی مادامالعمر که برایش همواره مسئولیتهای بسیار ببار آورد. چه مسئولیتهای خدادادی و روحانی، چه مسئولیتهای رهبری و شهروندی.
تحصیلات آقا خان از ابتدا بروی نقش وی در جهان مسلمین به خصوص شاخه شیعه اسماعیلیه متمرکز بود. او از کودکی تحت تعلیم معلمان، و استادان ادبیات، فقه، و تعلیم قرآن قرار گرفت. آقا خان به چهار زبان عربی، فارسی، انگلیسی و فرانسه تسلط کامل دارد و به هر چهار زبان در حد استاد ادبیات آنها تسلط داشته مینویسد، میخواند و حتی شعر میسراید و با اسلوب دستوری زبانهای مذکور عمیقا آشنائی دارد. مشوق بزرگ آقا خان در فرا گیری زبان فارسی، زبان اجدادیش، مادر گرامی او بودند که ضمناً نقش مدرس و معلم این زبان شیرین و غنی به فرزندشان را نیز ایفا مینمودند در لابلای خاطراتش در خواهید یافت که مادر آقا خان که خود یک شاهزاده ایرانی میبودند به ادبیات و اشعار فارسی علاقه خاصی داشتند.
برنامه آقا خان از ابتدای کودکی همواره پر بود از ساعات تعلیم و آموزش و ساعات ملاقات با دستیاران و پیران قوم و دیگر پیروانش که شنبهها را به آن اختصاص داده بود. بقیه روزهای هفته تقویم آقا خان پر بود از مشغلههای اجتماعی، خیریه، بازگشأیی مدارس و موسساتی که توسط سازمان آقا خان ساخته و اداره میشوند، و در دنیای سیاست و اجتماعی اروپا به خصوص انگلستان و فرانسه.
اشاره به مادر آقا خان آمد اجازه دهید کمی از این بزرگ زاده اصیل ایرانی بنویسم. ایشان که نوه پادشاه پارسیه بزرگ، فتحعلی شاه، میبودند همانگونه بار آمدند که از فرزند خویش انتظار میداشتند. نام وی عالیه میباشد که همواره با پیشوند شاهزاده خانم به زبانها میاید. این بانوی بزرگوار همیشه در مجالس به سخنگویی بدیع و فردی مطلع از اوضاع جهان پیرامونش شناخته شده به طوری که مدعوین به حرفهای ایشان با دل و جان گوش فرا میدهند. شاهزاده خانم عالیه اشعار شعرای ایرانی را اغلب از حفظ میدانند و به خصوص به شاعر شهیر پارسی گوی، حافظ، تعلق خاطر خاصی دارند. اطرافیان و ندیمههای شاهزاده خانم را نیز بانوان روشنفکر و مسلط به ادبیات فارسی و عربی متشکل بودند که اغلب مجالس شبهای شعر و ادبیات بر پا میداشتند و برای قرائت و تفسیر قران و کتاب مولانا رومی نیز جلسات مخصوص بر پا میداشتند.
آرزوی نهایی او بازگشت به میهن زادگاهش، به پارسیه بزرگ، میبود که در زمان پدر بزرگش در اوج قدرت و وسعت قرار داشت. در حالیکه فرانسه و آمریکا در آتش انقلاب میسوختند، و اروپا در جهل و خرافات و جنگهای خانمان سوز بی حاصل میسوخت، پارسیه بزرگ در صلح و آرامش نسبی به سر میبرد. تا اینکه بعد از وفات پدربزرگ ابر قدرتین زمان روسیه تزاری و امپراطوری انگلیس آن دیار را با حمله و با حیله از هم گسستند و به چند کشور کوچکتر تبدیل کردند که ایران امروزی بخشی از آن است.
باز سخن به درازا کشید و این در حالیست که همینطور میتوانم راجع به آقا خان و خاندانش بنویسم که خود مثنوی صد من کاغذ میشود. ولی مایلم این نوشته را اینطور پایان دهم که نظر من به آقا خان توام با احترام متقابل و حتی ستایش بوده. ستایش از این بابت که مسئولیتی که سرنوشت بر عهده او گذارده او را یکی از منحصربه فردترین افراد این دوران ساخته که نقش بارزی را در شکل گرفتن دنیا ی امروزه به عهده داشته و میدارد.
قدر دانی
بدین وسیله مایلم عمیقترین احساسات و تشکرات خود را نسبت به دوست قدیمی آقای سامرست موهام ابراز نمایم به خصوص که قبول زحمت نموده مقدمهای بس جالب و مطلع برای این کتاب مرقوم داشتند همینطور از بابت مشاهدات دقیق و قابل قبولی که در مورد من و خانوادهام دارند. از زحمات بی دریغ و کمکهای واجب دوشیزه مریونت ویتیکر در ویرایش نوشتارهایم کمال خرسندی و قدردانی خود را بیان مینمایم. بدون وجود خانم ویتیکر وظیفه نوشتن خاطراتم بمراتب سنگینتر میبود. از صبر و حوصله و مهارت و دانش ایشان سپاسگزارم.
فصل نخست
پلی بروی سالیان
دست روزگار یا به قول ما مسلمانان قسمت و اراده الهی که به هریک از بندگان خویش فردیت بخصوص و وظیفه او را در دنیا و اجتماعش محول میسازد به من نیز فردیتی بافته شده از ملّیت و دینم عطا فرمود و وظیفهام را نسبت به دنیا و اجتماعم محول نمود. از سالیان دور تا به امروز زندگی من بر اساس وظیفه بزرگی که بر دوش من گذارده شده هر روزش گفتنیست و به قول معروف هر ورقش دفتریست که مملو از خاطرات به یاد ماندنی میباشد. خاطرات تلخ و شیرین، خاطرات جشنها و عزاها، خاطرات جنگهای بزرگ و کوچک، خاطرات تقلای انسان برای کسب آزادی، خاطرات تولد ممالک مستقل از استعمار، خاطرات زندگی و همنشینی با همسر دلبند و خانواده عزیزتر از جانم. و بالاخره خاطرات معاشرت و مصاحبت با مردان و زنانی که تاریخ قرن حاضر را رقم میزنند.
حال که گذر عمر را سریعا شاهدم به مانند زورقی که در رودی خروشان، در دست بیرحم زمانه و با شتاب بسوی مقطع رود و رفتن به دامان بیکران دریا روان است و در حالیکه برف پیری سپیدی مویهایم را به ارمغان آورده و دردهای مفصلی در وجودم ریشه دوانده، تصمیم گرفتم به سفارش آشنایان و دوستان گوش فرا داده دست به نوشتن خاطراتم زده آنرا در کتابی به قومم، و به جامعه دنیا تقدیم کنم و از آنچه در طی سالیان آموخته و تجربه نمودهام به قلم بیاورم. مطمئن هستم که نسلهای آینده از آن به نحوی استفاده خواهند نمود و به دنیای اطرافشان به چشم بهتری خواهند نگریست. امیدوارم این خاطرات باعث شود جوانان و کودکانمان از ثمر بیشتری برخوردار شوند و اشتباهات کمتر. دورانی که این خاطرات را شامل میشود متعلق به نیمه اول قرن بیستم میلادیست که من را شاهد بخشی از تاریخ بشر نمود. شاهد رفتارها و کردارهای بنی بشر برای حفظ بقای خود و برای حرص و شاهد طمع و دست درازی به مال و منال دیگران.
و بالاخره شاهد طوفانها و زلزلهها و تأثیر صنعت و ماشین بروی مردمی که برای اولین بار طعم مدرنیزه شدن زندگی را میچشیدند. و در عین حال تأثیر منفی آن بروی آب و هوا و اتمسفر و کلا کره زمین. همان زمین یکی یک دانه و بی همتأ. کرهای که نظیرش در هیچ یک از کهکشانهای بی شمار مخلوق خداوند یافت نمیشود. بلی من از اینکه شخصا ناظر و در برخی موارد مجری وظأیفی که تاریخ قرن حاضر را رقم زد بودم افتخار میکنم و خدای یگانه را منت گذارده شکرگذارم که چنین مشغلهای را به من محول نمود.
دلیل دیگری که مرا واداشت که این خطرت را نوشته منتشر نمایم پایان دادن به شایعات بسیاریست که در مورد خانواده من و قوم اسماعیلیه بطور عام پراکنده شده و بیرحمانه بروی ما قضاوت میشود. امیدوارم با درج این حقایق بتوانم برای همیشه به موهومات و شایعات بی اساس پایان دهم. به عنوان مثال شایعاتی که در مورد ثروت من و خانواده ام در مجالس و محافل پراکنده است.
بسیاری تخمینهای ارقام نجومی بر آن میزنند که مرا به حیرت و حتی خنده میندازد. متعجب ماندهام که چطور این حدسیات نادرست در مخیله برخی جای میگیرد و انگیزه این شایعه پراکنیها در چیست؟! و بالاخره دلیل دیگری نیز برای درج این نوشته جات موجود است و آن تصحیح بسیاری از اخبار دور از حقیقت میباشدکه در کتابی بنام من و بدون اجازه من، در مورد زندگیم چاپ و منتشر گردیده. من در هیچ کتابی به این اندازه اطلاعات نادرست و دور از امکان ندیدهام.
زندگی من از بسیاری جهات بمانند پلی بوده بر پهنای وسیع جهان که میان دورانها زده شده. اکنون که نظر به گذشته میکنم و با آن از دید یک شهروند اروپایی مینگرم، قسمت عمده اش در دوران “ویکتوریأیی” و بقیه آن در دوران جدید “الیزابتی” طی شده. خوب به یاد میاورم زمانی که مرد جوانی بودم در کنار ملکه ویکتوریا، سر میز شام مینشستم و با وی و خانواده اش از هر دری صحبت میکردیم. حال همین ارتباط با ملکه الیزابت، ملکه جدید بر قرار است چه در گرد همأییهای رسمی و چه در یک عصرانه و صرف چای.
بیاد میآورم عنفوان جوانیم که اختراع موتور تحریقی تحول عظیمی را در زندگی بشر باعث گردید و حمل و نقل بتدریج از گرده حیوانات برداشته و به آهن و آتش واگذار گردید که هنوز راه درازی در پیش داریم که حیوانات را از این وظیفه چندین هزار سالهشان معاف کنیم. حیوانات بسیاری همواره در زندگی آدمی خدمتها کردهاند. تمدن هنگامی به حد اعلای خود میرسد که این وابستگی به حیوانات به حد اقل برسد.
موتورهای اولیّه را خوب به یاد دارم که چقدر باعث تمسخر همگان بودند تا به امروز که مسافرت ما بین قارهها را با هواپیماهای جت امری عادی میدانیم. بلی من شاهد آن تلاش خستگی ناپذیر بشر برای پیروز شدن و دست یافتن به مقاصد دور دست بودهام و امروز میبینم که دیگر مسافرت به کرات آسمانی از کتابهای تخیلی و داستان بدر آمده و به طور جدی مورد بحث و تحقیقات عالمان و صنعتگران این دوران شده. من خود هنوز با اینکه افتخار آشنائی و همنشینی با لرد کلوین فیزیکدان مشهور را داشتم این جمله او را در مورد بشر و مساله پرواز به خاطر میآورم که روزی به من گفت که بشر میبایستی خیال پرواز را به کّل از سر بیرون کند و وقت خود را روی این موضوع غیر ممکن به هدر ندهد. چندی نگذاشت که در کمال حیرت و در عین حال خرسندی شاهد اولین پرواز بشر توسط برادرن رایت بودیم. حتی اچ جی ولز در کتاب خود، پیشبینیها، از امکان ناپذیری آن تا دو الی سه قرن دیگر نگاشته بود. وی حتی شکافتن اتم را از اعمال غیر ممکن توسط بشر امروزی میدانست که خوشبختانه عکس آن ثابت گردید.
در این دوران طلایی من نه تنها یک مشاهده کننده بودم، بلکه همانطور که جلوتر به تحریر آمد، به خاطر وظیفه موروثی که از دوران کودکی به من متحول گردید یک عضو فعال در جوامع مختلف آن زمان نیز بودم. به جرأت میتوانم بگویم که تحولاتی که من در زندگی بشر در نیمه اول قرن بیستم میلادی شاهد بودم، بزرگترین و انقلابیترین تحولات در نوع زندگی بشر بودند که همچنان با سرعتی با شتاب ادامه دارد. چه راحت فراموش میکنیم آن شبهای تاریک و نیمه روشن از نور آتش و شمعها و فانوسهای دستی فتیله دار که ناگهان با اختراع و توسعه شبکه برقی در اقصی نقاط دنیا شبهایمان نورانی شد و از برکت آن زندگی و مجامع شبانه از گروهی اندک به تعداد بیشماری در شهرها افزایش یافت. جر و بحثهای روشنفکران و فلاسفه و عالمان بیشتر در مجامع شبانه و گرد هم آیی در باشگاهها به میان کشانده میشد تا در مجالس رسمی روزانه. چه یک صنعتکار و مهندس به ندرت هنگام روز و وقت کاری در کنار یک فیلسوف یا یک شاعر و یا داستان پرداز مینشست در صورتی که امروزه این امکان در محافل و گرد همأییهای شبانه در باشگاهها و کافهها به وفور ممکن میباشد.
ما اکنون در دورانی هستیم که عمر متوسط بشر بیست سال بالا رفته و دیگر امراضی مانند مخملک و سرخک و دیفتری آن کشتار سابق را نمیکنند و واکسنهای این میکربهای خانمان بر انداز کشف شده در دسترس مردمان تهی دست جهان همانند مردم کشورهای اروپایی و آمریکائی تا حد امکان قرار گرفته. امروزه افراد سالخورده به مراتب بیشتر از دوران قدیم به چشم میخورند و این را من در سنّ و سالی هستم که به خوبی میتوانم تشخیص دهم. به خصوص هنگام قدم زدن در پیکادلی یا شانزلیزه به خوبی این امر مشهود است. همینطور ازدیاد به نسبه طبقه متوسط و بالا که از طبقات محروم بیشتر شدهاند که به روشنی قابل تشخیص است. این تحول در زندگی شبانه و ازدیاد ثروت با خود مقداری نکات منفی نیز به ارمغان آورده که تقصیر تکنولوژی نمیتوان گذارد بلکه کم ظرفیتی برخی افراد تازه به دوران رسیده را نمایان میکند که یکی از بارزترین آنها طلاق است.
متأسفانه طلاق در میان زن و شوهرهای جوان که تحصیلکرده و دست اندر کار حرفهای هستند به میزان چشمگیری افزایش یافته. اصولا طلاق دیگر به صورت سنتی قابل قبول در زندگی مدرن جلوهگر شده و به اصطلاح حرمت آن شکسته شده و قبحش از میان رفته. زمان جوانی من اشخاصی با موقعیت بالای اجتماعی چون چارلز دیلکس و چارلز استوارت پارل از چشم اجتماع خود افتادند چون از همسرانشان متارکه کرده بودند و “پرونده طلاق” بنامشان ثبت شده بود. امروزه بسیاری از مردان و زنان فعال در اجتماع از میان “مطللقان” میباشند که بدون خجالت از این سابقه خود به کار خود مشغولند. از قرار تنها مؤسسه سلطنتی در “اسکات” هنوز از قبول افراد مطلّقه خود داری میکند. فکر نمیکنم هیچکس از آن اشخاص به این ممنوعیت اعتنا داشته باشند.
زن امروزه بخصوص در اروپا و آمریکا ی شمالی از اعتماد به نفس بسیار بالأیی بر خوردار است و مشاغل رده بالای اجتماع را داراست و دیگر به هیچ وجه آن زن وابسته به شوهر یا مرد خود نیست. به همین نسبت به همجنسگرایان نیز به چشم دیگری نگریسته میشود. دیگر مانند جذامیان آنانرا از اجتماع نمیرانند و بیشتر آنان را به چشم افراد مورد قبول اجتماع نگاه میکنند حتی با اینکه بسیاری به آنان به چشم بیمار آنطور که در مکتب فروید آورده شده مینگرند ولی آنان را ترد نمیکنند.
در محافل سیاسی اروپای دهه بیست و سی قرن حاضر (میلادی) انگلیس که خود را اغلب از دیگر دول اروپایی به کنار میکشد همواره به چشم خصومت به فرانسه مینگریست. و آلمان را تنها ناجی اروپا میدانست شاید برای اینکه خاندان سلطنتی انگلیس یک ریشه آلمانی نیز داشت. حتی نزدیک بود که نظر امریکأیان را نیز نسبت به فرانسه عوض کند. نظری که برخی از امرأ لشگری و ناوگانی انگلیس با آن مخالف بودند به خصوص سرّ چارلز دیلک و ناخدا مکسس. بلی من در دورانی زندگی کرده ام که امپراطوری انگلیس نواحی دوردست و وسیعی از جهان را تحت سلطه خویش میداشت و شبه قارّه هند از جواهرات مستعمرات آن به حساب میامد. شخصیتی مانند لرد کرزن که سالیان سال در هند و مصر فرمنروأیی میکرد هیچوقت به مخیله اش نیز خطور نکرد که روزی را ببیند که هندوستان از زیر سلطه امپراتوری بریتانیا به در آید و به بزرگترین دموکراسی جهان تبدیل شود که سرنوشت خود را فقط با رأی آرای اکثریت توده مردمی تعیین کند. به خصوص هنگامی که رأی نیمه دیگر اجتماع، یعنی زنان، نیز سازگار و سرنوشتساز باشد. لرد کرزن به هیچ وجه تصور آزادی کشورهای نو بنیاد مستقل از یوغ استعمار را نمیکرد و به فکرش نیز خطور نکرد که روزی خورشید به روی پرچم امپراطوری بریتانیا غروب کند. او هیچوقت تولد پاکستان را پیشبینی نکرد در حالیکه ما شاهد به وجود آمدن این کشورهای نو بنیاد شدهایم و شاهد ترقی و شکوفایی مللی که روزی نه چندان دور تحت استعمار و از املاک ملکه ویکتوریا به حساب میامدند.
اسلام، دین نیاکان من
آغاز تمامی ادیان بشر از انگیزه ذاتی و مقدّس انسان برای تلاش بقا ریشه میگیرد که امروزه نام “علوم” را به خود گرفته. آنانی که در رشته تاریخ ادیان و روانشناسی اجتماعی انسانهای اولیّه تخصص دارند بر این امر اذعان دارند که جدال روز به روز آدمیان با گرسنگی و تلاش برای یافتن سقفی روی سر و کوشش دائمی برای فهمیدن محیط خود و ارضای احتیاجات اولیّه مثل امنیت همواره شکلی تازه به خود میگرفت و با طی زمان و پیشرفت انسان ابزار ساز، نسل بنی بشر همواره به نقطه امیدی احتیاج داشته و به آن نوری که نمایانگر راه سعادت وی میباشد نیازمند بوده.
ادیان جهان به مرور زمان و با پیشرفت اندیشه آدمیان شکل و فرم عوض میکنند. و باعث و بانی دستیابی به علوم امروزه میباشند. آن چیزی که در دوران بستن به جادو شهرت داشت کم کم نام فیزیک به خود گرفت و کیمیاگران معجون پز پدران شیمیدانان امروز شدند. تنها یک امر در میان تمامی ادیان قدیم و جدید همچنان حکمفرماست و آن “احترام” است. احترام به هم نوع خود و عقاید همنویش و احترام به طبیعت و محیط زیستمان که همگی به احترام به خالق یگانه منجر میشود. پیشرفت بنی بشر فقط و فقط به بر اساس احترام و احترام متقابل تضمین شده.
تعجب و تحیر بشر از ابتدای خلقتش از محیط اطرافش و در نظمی که در آن ٔبر قرار است وی را به اندیشیدن برانگیخت. این نظم بدون استثنأ طلوع و غروب خورشید، دوران ماه و ستارگان، و آمدن و رفتن فصلهای چهار گانه و روئیدن گیاهان و به گل رسیدن و به میوه رسیدن آنان همگی و همگی باعث حیرت و در عین حال باعث تحسین وی گردید تا جأییکه آنها را از قدرتهای ماورای بشری بدانند و با ساختن بتها و پرستیدن آنها به نوعی دین خود را به آن قدرتهای بزرگ ادا کرده باشند. نیاز ذاتی بشر برای بقا و برآورده ساختن احتیاجهای روزمره برای ادامه به زندگی از طرفی باعث تحسین و پرستش نیروی مافوق طبیعت شد و در عین حال ترس از خشم و غضب طبیعت نسبت به آنان و خانواده شأن همه به صورت آداب و رسوم پرستش و اهدای قربانی و محصولات به بتخانهها و معابد در آمد. حوادث و فجایعی مانند زلزله و آتشفشان و طوفانها همه نشانه خشم طبیعت و خدایان آن میبوده آنها را از ناشکری آدمیان میدانستند . به این ترتیب دینهای اولیّه توام با ترس و احترام جای خود را در اجتماعات اولیّه انسانها باز نمود.
هنگامی که زرتشت، پیامبر پارسی اولین پیامبر خدا بود که پا به عرصه زمین نهاد، پرستش بتها تنها راه عرضه خلوص نیت و احترام انسانها به قدرت ما فوق بشر میبود که حتی قرنها بعد از ظهور زرتشت ادامه داشت و هیچ زرتشتی خدا پرستی با زور شمشیر آنان را از مرامشان باز نداشت و هیچکس برای گرویدن به دین خدای یگانه به زیر آزار و زور نرفت. بعدها پیامبران کتاب آور دیگری نیز در طی زمان به بنی بشر عرضه گردید. موسی علیه سلام که تورات را آورد، عیسی علیه سلام که انجیل را فرود آورد و بالاخره محمد صل الله علیه که قرآن را به ساکنین این کره خاکی نائل آورد و بت خانه مکه را به خانه خدا تبدیل نمود بدون آنکه آزاری به بت پرستان وارد آورد. محمد مکه را همچنان به عنوان مرکز داد و ستد نگاه داشت که مردم همه ساله از اقصا نقاط جهان بدنجا روی میآورند و تا به امروز تردد و آمد و شدهای مسلمین به آن شهر مقدس ادامه دارد.
سالیان سال گذشت تا اینکه یکتاپرسی جایگزین بت پرستی شد. با توسعه و پیشرفت بشر و دست یابی به راه حلهای مشکلات بتدریج به یک قدرت واحد لایتناهی پی برد که همانا خالق متعال میباشد گرچه هر دینی نام مخصوص خود را بر آن نهاد. علم و دین رفته رفته به یکدیگر نزدیکتر شدند. ولو اینکه در گذشته جدالهای عمیق با یکدیگر داشتند و برخی از ادیان ابتدا با اکراه و سپس بلاجبار قوانین علوم را پذیرفتند. من در اینجا به احترام ادیان مختلف در جهان از آوردن نام و مثال بخصوصی خودداری مینمایم.
همانطور که نمیتوان پیشرفت علم را حرکتی جهت خلاف دین دانست، من از اینکه بسیاری از روشنفکران امروزه به بی مذهبی و بی خدائی خود میبالند دلگیرم. پنداری که آنان هرچه بیشتر کتاب میخوانند از اعتقادات خود نسبت به خالق عالم میکاهند. من همیشه معتقد بوده و هستم که علم مدیون دینها ی بشر میبوده و تفکرات و تخیلات آدمی اصولا از قرائت کتب آسمانی شروع شدند. خواندن اندیشیدن میاورد و اندیشیدن خلاقیت به ثمر میرساند. من معتقدم هرگاه افراد روشنفکر به جای تحقیر گذشتگان و تمسخر آدابشان احترام به نیاکان راا شعار خود قرار دهند و افتخار به زندگی پیشینیانمان را جایگزین ننگ قرار دهند رستگارتر خواهند بود. اعتقاد به نیکیها و زیبأیها همواره از انکارها و شرمها بهتر است و انسان خوشبین همیشه از انسان بدبین خوشبخت تر است.
با آنکه نمیتوان خشونت بسیاری از رهبران دینی و مذهبی را در تاریخ بشرانکار نمود، و خونریزیها و در بند کشیهای مردمان ساده و بیگناه توسط عمال حاکمان وقت به بهانه دین را نادیده گرفت، میبایستی اقرار نمود که مذاهب اغلب بهانه شدند برای حاکمان و افراد تشنه به قدرت در ایجاد فتنه و جنگ. در حالیکه هیچیک از پیامبران بجز عشق و دوستی به هم نوع و احترام متقابل به یکدیگر پیام دیگری ندارند. اگر در مقاطع مختلف زمانی و به بهانه دین آدمیان مجبور به از دست دادن جان و مال خویش شدند و با تعبیرهای غلط از آیات الهی بر گرده رنجبران سوار شدند، آنرا نمیتوان تقصیر این پیامبر و آن دین دانست. در دنیا ی بی قانون و بی ثبات گذشته تنها نام خدا میتوانست مظلومی را از دست ضالمی نجات دهد و همان ترس از آخرت است که تبهکار را به اندیشیدن و انصراف از تبه کاری وا میدارد و نیکوکارن را به نیکوکاری ترغیب مینماید. هیچ قدرتی مانند وجدان آدمی، وی را از کار خلاف باز نمیدارد و آن وجدان خداست.
در پهنه گیتی، روزگاری که کره جغرافیایی محصلین در مدارس اکثرا از دو رنگ آبی و صورتی بود، آبی برای دریاها و اقیانوسها و صورتی برای کشورهای تحت امپراطوری بریتانیا، آفتاب سلطه انگلیس رو به افول مینهاد. رستاخیز هایی که کشورهای تحت فرمانروأی آنان به پا داشتند در ابتدا به خاطر یک قطعه نان بود به پا شد. آن حرکات مردمی به تدریج جای خود را به انقلابها و تظاهرات وسیع تری دادند و آتش خشم آن مردم رنجدیده دانه دانه حکومتهای دست نشانده را بر انداخت و حکومتهای مردمی بر پا داشتند. بزرگترین آنها انقلاب چین و روسیه میبود که هردو پادشاهی چندین هزار ساله را برنداختند و شبه قاره هند که به دو کشور هدوستان و پاکستان تقسیم شد که هرکدام از فرهنگ و اصالت دیرینهای برخوردارند.
حتی در اواخر دهه ۱۹۳۰ و هنگامی که همپیمانان جاویدان بر سر زبانها بود و عهدنامه آن نوشته شده بود، آن دلار فخیمه همچنان دچار توهمات پوچ، حفظ منافع و قدرتش در شبه غره هند میبود و این دیار وسیع و پر شکوه باستانی را مال و ملک خود میپنداشت و خود را وارث به حق حکومت بر هند میدانست. حتی در دهه ۱۹۴۰ نیز افرادی مانند لرد واول هنوز در فکر و خیال تثبیت قدرت در هندوستان بصورت ارتشی مستقل بودند و به هیچ وجه خواستار قبول حقیقت دول مستقل نو بنیاد آسیایی نبودند. فرانسویان نیز در این مورد دست کمی از رقبای انگلیسی خود نداشتند و تا همین ده سال پیش نقشهها برای هند و چین در سر میپروراندند و در فکر چاره علیه اتحاد سه کشور تحت استعمار ایشان در آسیا ی جنوب شرقی میبودند.
بسیار خرسندم که قسمت شد نقشی در تسهیلات این دگرگونیها و تعویض قدرت در این قسمت دنیا داشته باشم و در گرد هم آییها و جلسات حل و فصل مسائل استعمار در دنیا به خصوص در مورد هندوستان و پاکستان، همینطور در آفریقا و کشورهای تازه استقلال یافته آن قاره رنجور و ستم دیده شرکت کرده از هرگونه کمک، دریغ نکردم. در این رفت و آمدها و گرد همأییها با سران بسیاری نیز اشناشده از پادشاهان تزاری روسیه گرفته تا امپراطوری عثمانی تا رؤسای جمهوریهای مختلف با همه و همه دست دوستی داده و میانجی طرفین قدرتمند بودم که تا حد امکاناتم از خصومتها کاهیدم و راه را برای دستیابی به راه حل صلح آمیز هموار کردم.
ولی تمامی این مسئولیتها در صحنه جهانی نیمه اول قرن بیستم میلادی مسئولیت دوم من میبود. وظیفه اول من وظیفه امامت قوم مسلمان شیعه اسماعیلیه بوده و هست که وظیفهای بس سنگین میباشد که بحمدالله و با دستیاری پیران قوم و مردان و زنان سازنده و پرکار اهل اسماعیلیه از عهده آن برآمده و ملتی را که همگی با خانوادههایشان در اقصا نقاط دنیا پراکنده اند رهبری کنم. ملتی که با عشق و علاقه به کمک به هم نوع در کشورهای آسیایی و آفریقایئ به مردم خدمتها کردند و به عنوان پزشک، معلم، و دیگر خدمه اجتماعی همواره اعضای مفیدی به حال جامعه خود و جامعه جهانی بودند.
از دیگر افتخارتم شاید راغب نمودن قریب به چهل هزار هندوی کاست (طبقه بندی هندویان مابین خودشان.) به دیانت اسلام باشد. بسیاری از هندوهای طبقه مرفه و تحصیلکرده نیز به این دین یکتا پرست و صلح دوست پیوستند و به من دست دوستی و همکاری دادند. حتی پدر و پدر بزرگم توأما به چنین موفقیتی دست نیافتند. هرچه اورنگ زیب پادشاه مغول اسلام را به زور شمشیر و با غارت اموال و به برده گرفتن مردان و زنان و دختران و پسران پیش برد، من با عشق و محبت و با دلیل و برهان این وظیفه واجب را به انجام رسانیدم. هندویان همچنان خاطره پادشاهان مغول را که از اسلام برای تخریب و کشتن و غارت سؤ استفاده جوییدند از یادها نبردهاند به خصوص در ناحیه کشمیر و ساکنان “سیک” آن دیار حاصلخیز که هنوز از آن فجایع که حتی در ادبیات آنان رخنه کرده دل چرکینند.
کارهایی که به انجام رسانیدم و کارهایی که سعی در انجام آن داشتهام، چه در زندگی خصوصی، چه درزندگی عمومی، همواره توام با لذت و اشتیاق بوده. البته لحظات سخت و فرسایش آور را نیز با خود میاورد که مرا به چالشهای بسیار دعوت نمود. آنچه در توان داشتم برای غلبه بر مشکلات عرضه داشتم. قضاوت اصلی با اوست و نسلهای آینده. فقط میدانم که من با افسوس از دنیا نخواهم رفت.
هنگامی که اروپا در جهل و خرافات میزیست و عمال کلیسا به بهانه دین و “از میان بردن شیطان” مردان جوان را زیر دستگاههای مخوف شکنجه میکردند و میکشتند، تا جائی که در بسیاری از نواحی دیگر مرد پیدا نمیشد، و هنگامی که به بهانه لکه ای به روی پوست زنی وی را از شیاطین میدانستند و زنده در آتش میسوزانیدند، آفتابی در خاور میانه طلوع نمود که نظم و رستگاری را در اجتماعات بی خبر به ارمغان آورد. آن آفتاب کسی نبود به جز محمد رسول الله که دیانت اسلام را به جهانیان عرضه نمود. دیری نگذاشت که دین محمد همانند آتشی که بر مرغزار خشک و بیحاصل افتد، سر تا سر آسیا ی غرب و شمال آفریقا و اروپای شرق را فرا گرفت. بلی جدّ مقدّس من همانا محمد که رحمت خدا بر او باد میباشد. من نیز مانند بسیاری از ساکنین این کره خاکی از آن شخصیت منحصر به فرد میباشم و به آن افتخار میکنم. دین محمد هرکجا که رفت با خود ثبات و صلح و آسایش آورد و مسلمین با مخالفین و مستکبرین تا حد امکان با دلیل و برهان برخورد نمودند مگر آنکه آنان دست به شمشیر برده ستیزه جوی بودند که آنگاه آنان نیز به زور شمشیر متوسل شدند.
اسلام از روی ضعف هیچوقت مدارا نکرد بلکه همواره با قدرت و تسلط رئوف و بخشنده بوده. اگر معروف است که اسلام دین شمشیر است، آن شمشیر برای دفاع از مظلومین و ضعفا ست و از برای ایستادن و استقامت در مقابل بیدادگری و بی عدالتی. بلی این درست است که اسلام بر خلاف مسیحیت که میگوید:”اگر کسی به تو سیلی زد صورتت را بر گردان و داوطلب دریافت سیلی دیگری باش،” اسلام به پیروش میگوید اگر کسی به تو یک سیلی زد جوابش را همانطور بده. اسلام میگوید آدم خوبی باش ولی قوی باش.
مغز آدمی مانند بقیه بدن چیزی جز ماده نیست. مغز متفکر ما مانند جهان اطرافمان از ماده تشکیل شده. بزرگترین فرق مغز انسان با مغز دگر موجودات که فقط از روی غریزه و یک برنامه از پیش داده شده از طرف خدای عالم است، میتواند به ما ورای افکار غریزی که صرفاً برای زنده ماندن و تولید به مثل میباشند بیاندیشد. افکاری که به ماورای افکار مایحتاج روزانه میروند و از دنیای مادی مبرا میباشند. بلی این است تفاوت مغز آدمی از حیوانات. این آن پردازنده شگفت انگیز مغز آدمیست که قادر است اطلاعات را در سلولهایش ذخیره کند و از آنها اطلاعات دیگری بسازد. بتواند نتیجه برداری کند و برهان و منطق را درک کند. و بلی این همان مغز است که خدای یگانه ، خالق جهان را درک نمود و شکر گذار آن قدرت والا شّد که بدن آدمی را با همان نظم اداره میکند که دنیا و کهکشانها را. همان خدایی که قلوب را به تپش دارد و دستگاه گوارش و تنفس را با نظمی دقیق به حرکت میآورد به طوری که آن حرکات از اراده شخص خارج است. چه کسی میتواند به قلبش بگوید که بایست یا به ریههایش امر کند که دست از انبساط و انقباض بر دارد یا معده هضم غذا را دیرتر انجام دهد ؟ خیر تک تک اعضای بدن ما از جای دیگری فرمان میگیرند، آنها به حرف من و شما گوش فرا نمیدهند. پس با چه محرّکی کار میکنند؟ آیا تا بحال به اعمال خدایی اینطور اندیشیده ایم؟
ابن رشد، فیلسوف بزرگ مسلمان تجربه آدامیان را با محیط اطرافشان به دو نوع تقسیم کرده – تجارب ماده ای، ای که توسط حواس پنج گانه، یعنی دیدن، بوییدن ، شنیدن، و چشیدن، و لمس کردن به آدمی دست میدهد، و تجربهای که توسط افکار و تخیل مغز آدمی و جدا از تجربیات مادهای انجام میپذیرد. اغلب شعرا و فلاسفه فارسی زبان و هندو زبان و یونانی زبان نیز به به آن تجارب غیر مادهای زیاد اشاره کردهاند. شاعران پارسی زبانی مانند حافظ و مولانا رومی از آن جمله اند. فلاسفه و روشنفکران از دیار باستان به این باور بوده اند که عده قلیلی در تاریخ بشریت این قوه تفکر ماورای انسانی را طبیعتا دریافت کرده اند و با عشق باه آن حقایق مافوق بشری دست یافته به اصطلاح به حق وصلند. به خصوص حافظ که معتقد بود افرادی مانند عیسی مسیح علیه سلام، و شخصیتهای دیگری چون منصور و بایزید از این امتیاز استثنائی برخوردار میبودند – امتیازی که دادنیست نه گرفتنی.
این احساسست سرشار از عشق خالص که با راستای حق یکیست. آنطوری که من متقاعد شدهام. اسلام از طریق الله راه را برای مردمانش هموار ساخته که رستگاری جاودانه را بیابند. با اینکه با مقامات دگر دینها در اینباره صحبت نکردهام ولی متوجه هستم که ادیانی مانند بودائی و زرتشتی نیز این طی طریق را به رسم و رسوم خود برگزار میکنند. همینطور برهمانیان نیز رسیدن به حق یکتا را از طریق خود میپیمایند. از دید اسلام تمامی خدایان ادیان دیگر نهایتا به الله بیمانند میرسند.
قوم شیعه اسماعیلی، در طول تاریخ با فراز و نشیبهای بسیار روبرو شده و شاهد جزر و مدهای بیشمار در تاریخش بوده. همینطور در طی دوران با رهبران متفاوت از نظر فردیت و شخصیت مواجه بود. این شاخه اسلامی توسط سه فرد تحکیم یافت که از کودکی با یکدیگر دوست بوده به سه یار دبستانی معروف هستند. نام آن سه دوست که سوگند وفاداری به یکدیگر و به دینشان را به اتفاق خورده بودند، حسن صباح، خواجه نظاململک، و حکیم عمر خیّام میبوده که آخری شاعر معروفی نیز میباشد که در اروپا ی امروزه نیز بسیار شناخته شده است. سبک رهبری و اداره این مذهب جدید نیز بسیار موثر به فرد بوده که داستانها در مورد ریاست و اشاعه این مذهب در دیار فارسیه و عربستان و دگر کشورهای اسلامی به مانند رعد صدا کرد و پشت خلیفه سنّی اسلام را به لرزه در آورد به طوری که تصمیم گرفت از قلعه اسماعیلیه که در ارتفأعت صعب الا عبور کوه الموت ساخته بودند دیدن نماید. قلعهای که به قلعه عقابها معروف شده بود. آنجا بود که خلیفه شاهد فرمانبرداری بی چون و چرای مریدان صباح شد و دریافت که ایرانزمین حساب خود را از بغداد و خلیفه مسلمین اهل سنت جدا کرده. این فرمنبرداری به قدری مو به مو اجرا میشد و هوادارن جان نثار امام اسماعیلیه به قدری سرسپردگی از خود نشان دادند که ترسی عظیم بر دگر فرمانروایان کشورهای بیگانه افکنده بود تا جائی که به فکر تسخیر ایران زمین تا سالیان سال نبودند. ولی اجازه دهید که ا زتاریخ کهن سال قوم اسماعیلیه به تاریخ معاصر این قوم بپردازیم.
تا آنجا که به پدران من مربوط میشود آنان از منطقهای به نام محللات که در قالب ایرانزمین یا همان پارسیه میباشد بر خواسته اند. جد من، آقاخان اول داماد پادشاه بزرگ پارسیه، فتحعلی شاه قاجار بود که به رسم آشتی با قوم اسماعیلیه شاه دختر محبوبش را به همسری پدر بزرگم در آورد که این وصلت با میمنت و مبارکی جشن گرفته شد. طبق روایات گفته شده توسط مادر گرامی و ارجمندم، بانو عالیه که به تاریخ و ادبیات فارسی عشق میورزید، بعد از فوت فتحعلی شاه روابط مابین دو قوم دوباره رو به سردی نهاد. خوشبینیها جای خود را به کدورتها دادند که سرانجامش به تبعید یا به قولی به فرار آقا خان اول به هندوستان ختم شد. در مورد مادرم که شخصیتی کم نظیر در ادبیات فارسی و عربی بودند در بخشهای پستر بیشتر خواهم نوشت.
بسیاری از تاریخدانان بر این امر اذعان دارند که شیعه اسماعیلیه راه را برای شیعه اثنا عشری باز نمود که تمامی ایالات و ولایات ایران زمین را از زیر فرمان خلیفه بغداد سپس استانبول به در آورد. در حقیقت اگر ایران شیعه نبود قلمرو سلطه خلیفه عثمانی تمامی اروپا را فرا میگرفت و چه بسا قتل عامهأیی بس فجیع تر از قتل عام ارامنه در طی چند صده گذشته در مورد مسیحیان توسط بنیاد گرایان سنّی مذهب تحت حکومت خلیفه انجام میگردید.
فکر میکنم اولین جد ثبت شده من الحاکم مصر میباشد که روش یا به قول امروزیها دکترین خود را در تشکیل تشیع اسماعیلیه به رشته تحریر آورد و به مورد اجرا گذارد. این شعبه از اسلام سنت خیلی سریع جای خود را در قریه هایی در مصر، سوریه، و عراق امروزی که همگی تحت خلیفه بزرگ میبودند باز نمود و سپس به ایران یا پارسیه آن زمان رسوخ پیدا نمود به طوری که طوایفی از ولایات مرکزی آن طریق ستایش علی ع را با دل و جان پذیرفتند و آن طریق خیلی زود به عنوان وسیلهای سیاسی علیه غیر ایرانیان حاکم بر آن سرزمین شد.
فرقه اسماعیلیه به تدریج و با سیاست منظمی از قلعه معروف الموت ترویج یافت به طوری که نه تنها نواحی کرمان و همدان و محلات را در بر گرفت بلکه در خراسان نیز جایگزین مذهب اسلام سنت شد و به بخارا و سمرقند و بلخ و کابل رسید و بسیاری از هندویان به این مذهب از اسلام روی آوردند. جملات “یا علی مدد” و “یا علی” از آن هنگام ورد زبان ملت پارسی زبان گردید همانطور که تا به امروز رواج دارد و گویش پایدار ما اسماعیلیهها میباشد و آذین بخش بسیاری از نامهها.
اتباع من در زمان حال در اقصا نقاط دنیا به زندگی پر بار و مفیدی مشغولند که نه تنها شامل طوایفی در مصر و یمن و عراق میباشد که هنوز در ایران، به خصوص نواحی محلات و کرمان که پدر بزرگم زمانی حاکمیت آن شهر مهم را به عهده میداشت و در اشاعه مذهب شیعه اسماعیلیه همت گذ ارد، در خراسان امروز نیز قریه هایی همچنان تحت حمایت مستقیم من هستند. در تاجیکستان و ترکمنستان و افغانستان نیز مردمانی هستند که به کیش آبأ و اجدادی خود و به امام وقت اسماعیلیه وفادارند که حتی به ولایات ترکستان و چین غرب نیز میرسد که به شیعه هفت امامی معروف هستند. سیل مهاجران افراد کارکشته و متخصص قوم ما به کشورهای آفریقایئ همانطور ادامه دارد که در آمریکای شمالی و ممالک اروپایی.
فعالیت عمده پدرم و من در هندوستان هنگامی که پاکستان ایجاد شد در آن کشور نو بنیاد صورت گرفت جأییکه از طرفداران و مریدان بسیاری برخوردأر هستم. مذهب اسماعیلیه خیلی سریع جای خود را میان خانوادهها در افغانستان امروزی، تاجیکستان و دیگر کشورهای آسیای مرکزی باز نمود به خصوص در یارکند، کاشگر و ایالات ترکستان شرقی در چین امروزه که به زینجیانگ معروف است. بسیاری از اسمأعیلیان نیز در نواحی مختلف روسیه زندگی میکنند که با من و پیران قوم در ارتباطند.
در هندوستان عده بسیاری از هندوها توسط یکی از اجدادم، شاه اسلام شاه، به اسلام و مذهب شیعه گرویدند که به “خجایان” معروفند. گروش مشابهی به اسلام نیز توسط اجدادم در برمه و نواحی آسیای شرقی انجام گردید که تا قرن نوزدهم ادامه یافت. در اینجا فرصت را مناسب میدانم که کمی مسیر صحبت را به رهبر اسماعیلیان قرن نوزدهم میلادی ، یعنی پدربزرگم سوق دهم. وی اولین شخصی بود که لقب “آقا خان” را داشت. آقا خان اول که در پرتو تاریخ اوائل قرن نوزدهم درخشید، زندگی کاملی داشت که به قول یکی از دوستان انگلیسی وی، آقای “جاستیس آرنولد” مملو از ماجرا و عشق بود. وی که وارث حاکمیت ولایت کرمان بود دختر پادشاه مقتدر پارسیه، فتحعلی شاه را به همسری داشت. مسئولیت آقا خان اول نه تنها امامت قوم اسماعیلیه میبود، بلکه حاکمیت تمامی نواحی مرکزی کرمان و خانات اطراف را نیز شامل میشد.
همانطور که جلوتر اشاره شد اختلافات میان دو قوم قاجار و اسماعیلی از پادشاهی محمد شاه جوان شروع شد. وی که نوه و جای نشین خاقان بزرگ، فتحعلی شاه، میبود امیری زیرک و خرافاتی و ظاهرا درویش مسلکی داشت به نام میرزا آقاسی که گوش شاه جوان را صاحب میبود. حاجی میرزا آقاسی که عقدههای خود را از هنگام خدمتگذاری در منزل آقا خان به دربار شاه در تهران برده بود از هیچ حیلهای برای فرو آوردن آقا خان از حکومت کرمان دریغ نکرد. زمانی که میرزا آقاسی فرصت را مناسب یافت که برای پسرش دختر آقا خان را که همزمان نوه فتحعلی شاه و دختر عمه شاه جوان نیز میشد از محمد شاه خواستگاری کند به آقا خان بس گران آمد و از این گستاخی میرزا رنجیده خاطر گشت چه میدانست همه اینها حیله برای براندازی وی از حکومت کرمان است و گرفتن آن برای پسر خود. آقا خان که تاب مقاومت در برابر سپاه عظیم پادشاه را نداشت پس از جنگ کوتاهی در سالهای ۳۹ – ۱۸۳۸ به بلوچستان گریخت و از آنجا راه سپار سند و سپس هندوستان شد.
پریشان و حیران از سرنوشتی که خداوند برایش مقدّر ساخته بود پدر بزرگ، در هندوستان در تشکیل سپاهی اندک و ایجاد پایگاهی برای قوم اسماعیلیه برآمد. اتباعش در ولایت پنجاب به وی پیوستند بطوری که خیلی زود احترام قوای نظامی انگلیسی کمپانی هند شرقی را به خود جلب نمود و در حل و فصل اختلافات محلی با امرا و افسران انگلیسی مهره ثابت و مورد اعتماد گشت. ژنرال نوت در قندهار و ژنرال انگلند در سند از وجود آقا خان اول در میان حل و فصلها بسیار خرسند بوده از اینکه پدر بزرگ جلوی چندین جنگ محلی و خونریزی را گرفت به او مدیون بودند. همکاری و میانجیگریهای آقا خان در سند و هنگام فرمانروائی سرّ چارلز نپیر در سالهای ۴۴ – ۱۸۴۳ بود که او را به عنوان شخصیتی مهم در منطقه به پادشاه انگلیس شناسانید و دوستی و احترام کمپانی هند شرقی نسبت به وی را سبب گردید. در حالیکه آقا خان پشتیبانی خود را در دربار ایران از دست میداد در عوض پشتیبانی امپراطوری انگلستان را به دست آورد. او در بمبئی رحل اقامت افکند و قوم خود را در آن شهر رنگارنگ پذیرا شد.
در سال ۱۸۴۸ سلطنت محمد شاه قاجار در تهران به پایان رسید و پدر بزرگ ارتباطش را با موطن خود باز یافت. او فرستادگانی را مابین بمبئی، تهران، و محلات گماشت در حالیکه اقامتگاه خود در بمبئی را که به درّ خانه مشهور بود همچنان مقر و دفتر مرکز نگاه داشته بود. درّ خانه به منزله قطبی برای مسلمین به خصوص اقوام اسماعیلیه در جهان در آمده بود که سبب سازمان یافتن منظمی برای اهل این فرقه شده بود و سفیران بسیاری از شهرها و کشورهای دور و نزدیک ارتباط خود را با مقر آقا خان که همان درّ خانه میبود بر قرار کرده بودند. این سفیران از نواحی مختلف و دور دستی مانند کاشغر، بخارا و تمامی نواحی ایران زمین تا سوریه و یمن تا سواحل شرقی آفریقا در آمد و شد میبودند.
آقا خان اول متقاعد شده بود که اتباعش در نواحی مختلف روسیه تزاری در امان بودند با اینکه نمایندهای برایشان نداشت ولی با مکاتبات و درخواستهای رسمی از شخص امپراطور آزادی اسماعیلیان روسیه را تضمین کرده بود که در جماعت خانههای خود دست به نیایش خداوند یکتا بزنند و از حال و احوال یکدیگر باخبر شوند. این همان کاریست که من امروزه انجام میدهم و از فرمانروایان و حکام، از پادشاهان و رؤسای جمهور و امرا در اقصا نقاط جهان خواستار تساوی مریدان خود هستم که با آزادی به اعمال و وظایف دینی و سنتی خود مانند دگر همکیشانشان در هر قلمروی که زندگی میکنند موافقت به عمل آورند. حال میتواند در کیپ تان باشند یا در سمرقند یا در سوریه یا سنگاپور. چه در آسیا چه در اروپا و چه در آمریکا، در همه جای این دنیای پهناور که متعلق به هیچ کس نیست جز خدای خالق آن، اتباع و قوم من تحت ضمانت شخصی من با احترام متقابل به زندگی مشغولند و افراد مفیدی به حال مردم سرزمینشان میباشند.
زندگی مسلمین شیعه اسماعیلیه در جهان یکسان نیست. بلکه بنا به مقررات و قوانین کشور محل سکونت خود از دیگران متمایز است. برخی تحت قوانین دولت بریتانیا هستند و برخی از قوانین فرانسه پیروی میکنند یا اسپانیا یا پرتقال. بسیاری از افراد اسماعیلیه در آفریقای شرقی و جنوبی به کار و زندگی مشغولند و برخی در جزیره ماداگاسگار و ناتال یا کیپ کلونی خانواده خود را پرورش میدهند. شکر خدا که تمامی اتباع من در هر کجای دنیا که باشند توسط آیین و دین مشترکمان با یکدیگر مرتبط و به هنگام مناسب به امداد و کمک یکدیگر میشتابند و یک جامعه توحیدی را تحت امامت من و پیران قوم اسماعیلیه تشکیل میدهند.
طبقه تحصیلکرده و مرفه قوم اسماعیلی قسمت عمدهای از اجتماع پراکنده ما را تشکیل میدهند که همواره تحت نضارت مستقیم شخص من به یاری کشورهای نوبنیاد بعد از استعمار شتافته از کمکهای گسترده از پزشکی و پرستاری گرفته تا آموزشی و عمرانی مناطق دوردست دریغ ننموده ایم. اهالی دهکده کوچک شملان در کوهستانهای هونزا و نواحی صعب العبور کوهستانی مابین افغانستان و پاکستان امروزی که به جبهه شمال غرب معروف است بر این ادعا کاملا صحه میگذارند همانطور اهالی دهکدههای ترکمن صحرا و دیگر مردمان فراموش شده از سوی دنیای متمدن. اگر آب نداشتند برایشان چاه و قناعت حفر نمودیم و اگر مدرسه نداشتند برایشان دبستان و دبیرستان ساختیم و در فرستادن معلمها و دبیران و تهیه حقوق ایشان دریغ نورزیدیم. حتی در آب چاههایشان مواد میکرب کش اضافه کردیم.
پزشکها و جراحها در بیمارستانهای سیار ارسال داشتیم و کتابخانههای دائم و سیار برای کودکان محروم آن مناطق عرضه داشتیم. خدا میداند که هر چه از دستمان برآمد برایشان انجام دادیم و خدای را از این بابت خوشنود ساختیم همه و همه برای رضای خدای یگانه بود و هست. هیچ اجر و مزدی در قبال این خدمات نخواستیم فقط دعای خیر آنان برایمان کافیست.
در تشکیلات و سازمان اسماعیلیه اشخاص کاردان و موثری همواره در تلاشند که بار سنگینی را که بر دوش من است سبکتر سازند. آنان از اقصی نقاط گیتی با معلومات و تجربه منحصر به فرد خود چرخهای این سازمان را به گردش در آورند. در میان این افراد خبره متخصصین فراوانی در امور آموزش و پرورش، حقوق دانان و قضات والامقام و مدیران لایق مؤسسات وابسته به بنیاد آقا خان در کنار مشاوران و مهندسان شانه به شانه در تلاش مقدس و خیر خواهانه راه یابی برای به زیستی و سلامت بنی بشر آعم از اسماعیلی و غیر اسماعیلی بوده گزارش فعالیت خود را به دفتر من ارسال مینمایند. این افراد جوان و سالخورده حرفهای که با خلوص نیت در تلاش خستگی ناپذیرند همواره تحسین مرا بر انگیخته اند.
با اینکه تلاش و هدف تمامی گروههای وابسته به فرقه اسماعیلیه در جهان یکیست ولی طبیعتاً هر یک از فردیت و خصوصیات مخصوص خود برخوردار است که بیشتر از فرهنگ و موقعیت جغرافیایی خاص جامعه میزبانشان منشأٔ میگردد. به عنوان مثل سازمانهای من در هند و پاکستان از آزادی عمل بیشتری برخوردارند تا گروههای واقع در آسیای مرکزی. انتقال فرمان از مقامهای بالاتر به پائینتر در برمه و مالزی راحت تر انجام میگردد تا در سوریه و عراق. همینطور سازمنهای من در آفریقا از طرز عمل و الگوی خاص خود که بیشتر متوجه افراد بومی آن مناطق است پیرووی میکنند که با اداره امور در اروپا متمایز است. این تفاوتها ی قومی و ناحیهای همچنین در سوریه، ایران، و نواحی کوهستانی افغانستان که هرکدام از قدمت و فرهنگ خاص خود برخوردارند به وضوح مشاهده میگردد.
این ارتباط زنجیرهای بین من و رهبران ناحیهای صرف نظر از شغل و مقام نمایندگان من در جامعه خود میباشد. رهبران جوامع اسماعیلی چه آنان که این مقام را به طور موروثی دریافت کردند و چه آنانی که توسط پیران قوم و شورا برگزیده شده اند خود اغلب شغال و مسئولیت غیر مذهبی خود را دارا میباشند. آنان پستهای والأیی در ممالک خود اشغال نموده اند که در مورد کشور هنزا بالاترین مقام آن کشور یعنی شخص پادشاه که یک فرد اسماعیلی میباشد عهده دار رهبری دیانت مردم کشور خود را دارا میباشد. من از دوستی با ایشان بسیار خرسندم.
نماینده من در بغداد از روادید اتباع من در ممالک عربی خبر میفرستد که اسمأعیلیان مقیم مصر، سوریه، یمن و عربستان را در ٔبر میگیرد و در ایران، سرزمین اجدادی من نمایندگان متعددی در استانهای مختلف این رابطه را ما بین من و اتباعم حفظ میکنند. این افراد اغلب نسل به نسل رهبری منطقهای قوم ما را به عهده دارند که برخی از مواقع به طور پنهانی که در زمان خصومتهای دولت مرکزی با این مذهب همراه بوده به مورد اجرا قرار میگرفته این افراد به مراتب سر سپردگی و خلوص نیت خود را به من چه در زمان جنگ و چه در صلح اثبات کرده اند.
علاقه و توجه من نسبت به اتباع ایرانی از کسی پوشیده نمیباشد چه آن سرزمین باستانی را موطن خویش میدانم. این علاقه به خصوص توسط مادر گرامی و والا ی من، بانو عالیه شاه به من منتقل گردیده که از کودکی در دل من کاشت و زبان و فرهنگ پارسی را خود به من آموخت و سپس با آوردن معلم خصوصی ادبیات پارسی زبان مادریم را همراه با دستور زبان فارسی و عربی به من آموخت. هنوز به یاد میاورم شبهای شعر در منزل و خواندن رباعیات خیّام و نثرهای بوستان و گلستان سعدی را. برخی شبها را نیز فقط به غزلیات حافظ اختصاص میداد. شبهای رومی و قرائت از کتاب مولانا نیز در برنامه هفتگی جایگاه خودش را داشت. گاه سر سفره نهار نیز به نوبت همگی اشعار این شعرای مشهور فارسی زبان را قرائت میکردیم.
اسماعیلیزم در طی تاریخ پایدار ماند بخاطر خاصیت صیّال بودنش. بر خلاف بسیاری از دولتها و سازمانهای دیگر که با قوانین خشک و انعطاف ناپذیر سعی ٔبر نرم کردن مردمانشان دارند یک فرد اسماعیلی با احترام به جامعه میزبانش مینگرد و با انعطاف پذیری مخصوص این قوم افراد پیرامونش را تحت تأثیر رفتار نیک و گفتار نیک و کردار نیک خود قرار میدهد درست مانند شعار زرتشت پیامبر بزرگ پارسی. به این جهت کسی از اسمأعیلیان واهمه ندارد و بر عکس دگر اقوام ستیزه جوی، همواره مورد احترام و قبول افراد دیگر جامعه خود میباشد. دیانت ما به جای ترساندن مردمان از آتش دوزخ همواره مهر بی کران خداوند متعال را در مد نظر داشته هوش و حواس خود را متوجه عشق به خالق یکتا و مخلوقانش مینماید و خوشبینی و پویایی بشر به سوی آیندهای درخشان را در افکارش میپندارد.
یک فرد اسماعیلی به نرمی با مخلوق رنج دیده رفتار میکند. به فرهنگ و گذشته وی احترام میگزاردو در عین حال راه و روش خود را نیز به او میآموزد. کسی از اسمعیلیها واهمه ندارد بر عکس همه ما را دوست میدارند چون به طریقی به آنان و به جامعهشان کمک کرده ایم. به جای ترساندن مردمن از آتش دوزخ همواره به یاد داریم که خدا بخشنده و مهربان است و اسلام دین صلح و عشق است دین خوش بینی و پویایی بشر.
با همه این احوال نمیتوانم پیش آمدهای قانونی و رسمی کشورهای میزبان افراد اسماعیلی را همواره موافق و موازی رسوم و قوانین گروه مان تلقی نمایم. بوده مواردی که با آداب ما تناقض مستقیم داشته و آن از عهده رهبر محلی فرقه خارج است. در آن صورت من مستقیماً جواب و تصمیم برایش مهیا میسازم. یکی از امثال این تناقضها تعدد زوجه میباشد که در فرقه ما چنین رسمی وجود ندارد. یک مرد اسماعیلی فقط یک همسر اختیار میکند و نمیتواند همسر دومی اختیار کند مگر اینکه همسر اول خود را طلاق دهد که آن هم در رسوم ما از مراحل پیچیده میبایستی بگذرد. این مراحل تحکیم خانواده و آینده زن و فرزندان را در مد نظر دارد به طوری که هرگاه طلاق فقط از روی هوا و هوس باشد فرد از آن میگذرد و به خانواده آاش پایبند میشود. عتماد من به رای کنسول یا شورای اسماعیلیان در هر منطقه سبب سعی بیشتر و دقیقتر اعضای کنسول در دفع و حل مشکلات میشود و سبب خرسندی ریش سفیدان از توزیع قدرت تصمیم گیری میشود. این اعتماد به رهبری منطقهای از طرف من، همواره بهترین عملکرد و راه حل را به ارمغان میآورد.
در هفتاد سال گذشته من شاهد ترقی و پیشرفت دائمی و منظم فرقه اسماعیلیه بودهام و بسیاری از جوامع را از زمان بنیادشان و از زمان مهاجرت اتباع من به نواحی دور دست در مد نظر داشتهام و شکر خدا از این پیشرفتها راضی هستم. این پیشرفتها در طی تاریخ کهن شیعه اسماعیلیه بی نظیر است و سابقه نداشته و خداوند عزوجل را شاهد میاورم که هر آنچه از دست و زبانم بر آمد در راهش بذل کردم و از هیچ کوششی دریغ نکردم و از کژ رویها پرهیز کردم تا اینکه قوم خود را در سراسر دنیا با احترام و عزت اهالی جهان مواجه ساختم.
اسماعیلیان تقریبا در تمامی ایالات و ولایات و کشورهای کهنسال و جدید از آزادی فرائض دینی خود برخوردارند و جماعتخانههای بسیاری برای تشکل و نماز جماعت و جشنها و مراسم خود ساخته و به ترویج دیانت مبین اسلام پرداخته اند. البته استثنأ نیز وجود دارد که در ترکیه امروزی و در زمان عثمانیان اتباع من را به زندان افکندند و به بیگاری کشیدند همانطور که با ارامنه رفتار کردند نا آن قوم بی آزار و سخت کوش را به مرز نابودی کشانیدند. این شقاوتها و کشتارها با دیدار شخص من از امپراطور عبدالحمید پایان داده شد. البته من مایل نیستم در مورد این شقاوتها زیاد سخن بگویم و اصولا کسی هستم که این رفتارهای از روی نادانی مردمان گوناگون را به روی افراد میبخشم ولی هرگز فراموش نمیکنم. دست قضا و خواست خدا نیز باعث شد که آن امپراطوری چند صد ساله در همین قرن حاضر از میان برداشته شود و از آن امپراطوری عظیم هیچ آثاری باقی نباشد و نواحی گسترده تحت حکومت عثمانیان به چندین کشور مستقل تبدیل شود و ترکیه جدید تحت به رهبری مدبرانه کمال آتاتورک بوجود آید.
رمز موفقیت من و قومم، اگر مایلید بدانید، در یک کلمه خلاصه شده.. باور.. باور به خالق یکتا و یافتن رستگاری از طریق او. شما یا یک باور کننده هستید یا نیستید. چالش زندگی در باورهاست این باور است که آدمی را به تلاش و حرکت وا میدارد. من ناباوری را نوعی شانه خالی کردن از زیر وظایف زندگی میدانم. شخصی که سعی خود را در نفی باور میگذراند در حقیقت خود را نفی میکند. یعنی او آدمیست منفی. دیدن نواقص دلیل بر ناباوری نمیباشد. وظیفه بیننده نواقص آن است که آنها را با استدلال و ابتکار منحصر به فرد خود اصلاح نماید و به باور خود و هم نوعانش تحکیم ببخشد. اگر نظر شخصی خودم را بخواهید میتوانم بگویم که کسی که خدا را باور ندارد با خودش مشگل دارد. همانطور که عده بسیاری به دیانت ما در آمدند عدهای نیز از ما کناره گرفتند. به آنان نمیتوان خرده گرفت. تصمیم نهایی با خود شخص است و بس. تعدادی در کراچی و بمبئی نیز تحت نام “اصلاح طلب” به جامعه ما پیوستند که برخی از مفاد دیانت ما را نفی میکنند و میخواهند آنها را به اصطلاح خود “اصلاح” نمایند با اینکه با اصلاح طلبی کاملا موافق هستم میبایستی یادآوری نمایم که اصلاح طلبی اگر با خوشبینی توام نباشد به ضرر شخص مصلح میشود و باعث ناباوری مردمان به ایشان. با بدبینی نمیتوان دست به اصلاحات زدّ.
اصلاح طلبی هرگاه با خوشبینی و ردّ و بدل منصفانه اطلاعات صورت نگیرد دیگر “اصلاح” نمیشود. تا آنجا که به اصلاحات اجتماعی مربوط میشود من تمامی سعی خود را در تشویق مریدانم به دانش و کسب اطلاعات در سطح حرفهای و متخصص داشتهام و همواره از اختیارات خود به عنوان رهبر شیعیان اسماعیلیه جهان در هموار ساختن طرق دستیابی به دانش و معلومات برای تک تک اعضای جامعه اسماعیلی بکار برده ام. به خصوص در آزادی آموزش و عمل زنان بسیار ساعی بودهام و هستم. این حجابی که امروزه در کشورهای اسلامی به طرزی مفرط سر و روی زنان سلحشور و نیککردار را میپوشاند هیچوقت در جامعه ما اجباری ببوده و اگر بانوانی به میل خود از روسری و آستین بلند استفاده کرده اند آنرا میتوان به عنوان تنوع در البسه ایشان به حساب آورد که از میل باطنی آنان است. حتی در زمان پدر و پدر بزرگم زنان اسماعیلی اجبار به پوشانیدن صورت خود نبوده اند.
اصولا میتوانم ادعا کنم که اسلام از طریق تشیع اسماعیلیه از پیشروترین مذاهب دیانت مبین اسلام است و اسلام زیبا و پویا را به جهانیان عرضه میدارد. سازماندهی منظم و خدمت خالصانه و خاضعانه افراد معتقد جامعه پراکنده ما همواره و با نهایت سعی و کوشش در راه ایجاد رفاه، ایجاد مدارس برای پسران و دختران، ایجاد بیمارستانها و تأسیس جماعت خانهها فعال بوده اند و من به فرد فرد آنان میبالم.
بر اثر تأکیدهای مصرانه من در آموزش مامایی در هند و پاکستان، برمه و کشورهای نو بنیاد آفریقایئ، میزان تولد نوزادان سالم افزایش یافته سعی وافر بر آن بوده که به خصوص زنان ساکن نواحی دور افتاده و کوهستانی تحت نظر پرستاران و پزشکان بوده دوران بارداری و زایمان را با بهداشت امروزی به سر برند و از جادوگران و به اصطلاح کاهنان خرافی در امان باشند. مرگ و میر مادران و نوزادن کاهش چشمگیری یافته که در اینجا میبایستی از دست اندر کاران و کار کنان مؤسسه پرستاری “لیدی دافرین” نیز برای همکاریهای بی شائبهشان کمال تشکر را به جای آورم. من همچنان در بقای این مؤسسه خیر خواه ساعی خواهم بود و از هر گونه کمک به خصوص مالی به مؤسسه “لیدی دافرین” خود داری نخواهم کرد.
کمکهای مالی بنیاد آقا خان به مؤسسات آموزشی و بیمارستانها از محل و بودجه “صندوق اعتبار” پرداخت میشوند که توسط اعضای متموّل و موفق جامعه ما و جامعه بینالمللی تامین میشود. هر فرد متخصص و موفق که بحمدلله اکثریت افراد جامعه امروز ما را تشکیل میدهند به میل و وسع خود به این صندوق خیریه کمک میکند و برای مخارج آموزشی و پزشکی در مناطق محروم به هیات مدیره این سازمان غیر انتفاعی سپرده میشود که با مشاورت و همکاری چندین حسابدار خبره و وکلای ماهر که اغلب از جوانان و افراد جامعه خودمان میباشد صرف امور خیریه در اقصی نقاط این گیتی پهناور میشود. به زوجهای جوان کم بضاعت کمک میکنند که زندگی مشترک خود را تشکیل دهند، و حتی صاحب خانه خود شوند. همین جوانان پر شور جامعه اسمعیلی تحت نظارت مستقیم من دست به احداث یک مؤسسه بیمه زدند و نامش را “بیمه سروش” گذاشتیم.
در مورد دارائی شخصی من شایعات بسیاری بزبانها آمده که از ارقام نجومی و خنده آور حکایت میکنند. ابدا اینطور نیست. به جرأت میتوانم ادعا کنم که هزاران از من متمولتر هستند به خصوص در اروپا و آمریکا. شاید بتوان گفت که تنها ارجحیت من کنترل صد در صد درامدم میباشد که در دیگر صاحبان صنایع و معادن و سازندگان میبایستی به دولت خود مالیات پرداخت نمایند ولی من به هیچ دولتی وابستگی ندارم و به عنوان رهبر دیانت شیعه اسماعیلیان موظفم که در حراست و رفاه اتباعام بکوشم . بخش بزرگی از درامد من در خیریه و ایجاد خوراک و مسکن و پوشاک برای نیازمندان است. این مالیات من است. مالیات من به تمامی ملل جهان. زیرا شغل من نیکوکاری است و به جز آن شغل دیگری ندارم.
چه درست گفت آقای اندرو کاگرنگی – مردی که ثروتمند بمیرد با بیحرمتی مرده است. ولی من مایلم یک جمله دیگر به آن اضافه کنم – مردی که ثروتمند زندگی کند و تمامی دارائی خود را صرف افراط و خوشگذرانی کند و دست مستمندان را نگیرد، با بی حرمتی زندگی کرده. اشتباه نکنید من کمونیست نیستم و اصولا به هیچ ایدئولوژی خاصی بستگی ندارم و داشتن ثروت را ننگ نمیدانم. من به هیچ وجه مخالف پیشرفت مالی یک خانواده نیستم. من ابدا احساس شرم نمیکنم که چهار اتومبیل در هندوستان دارم. آن وسائل از روی هوا و هوس ابتیأع نشده اند. من برای رفت و آمد میهمانانم از آنها استفاده میکنم. چهار اتومبیلی که همواره در تردد هستند.
همینطور از داشتن اصطبلها و اسبهای اصیل مسابقهای خود احساس ننگ نمیکنم. اسب همیشه جزو عمدهای در خاندان من بوده که از پدرانم به من رسیده خود آنها نیز در اسبسواری و اسب پروری سرآمد و زبانزد عام بوده اند. چه مردان و چه زنان خاندان آقا خان همواره از فنون اسب سواری و سوار خوبی آگاه بوده و هستیم و به این رسم زیبای خانوادگی میبالیم. خاندان آقا خان در بسیاری از مسابقات و نمایشهای اسب شرکت کرده. اسبهای اصطبل من اغلب برندگان جوایز گوناگون بوده اند. من هیچوقت به فکر برچیدن اصطبلهای خود نبوده و نخواهم بود. اسبهای من جزو لاینکف خانواده من هستند. با اینکه با فروش اسبهایم میتوانم به ثروت قابل توجهای دست یابم وای مایل نیستم حتی یکی از آنها را بفروشم. حتی میتوانم اصطبل خود را به مرکزی تفریحی و نمایش اسب تبدیل کرده از فروش و درامد بلیت ورودی جماعت دست به این مشغله بزنم و یقین دارم که هفت روز هفته مردم به تماشای این اسبهای اصیل و زیبا و حرکات و خبرگی آنها بیایند ولی من هدفی جز تربیت اسب و شرکت در مسابقات و برنده شدن ندارم.
اغلب اسامی اسبهایم از شهرهای دلخوهم هستند به خصوص شهرهای متن و زادگاه پدرانم پارسیه بزرگ. اسب مطلوبی دارم به نام تهران که برنده جوایز بسیاری شده. شیراز و اصفهان و کراچی نیز از اسبهاتی بسیار نجیب و اصیل و تیز پا میباشند که آنها نیز برنده مسابقات بسیار بوده جوایز ارزندهای را نسیب من ساختند. چه در مسابقات هندوستان، چه در برمه، و چه در دربیهای انگلستان و دیگر شهرهای اروپایی. من به حق به اسبهای خود مباهات میکنم.
هنگامی که در جرائد میخوانم که درامد من را میلیونها پوند” در سال رقم میزنند احساسی توام با تعجب به من دست میدهد. تعجب از زودندیشی و ساده اندیشی دیگران به خصوص ناشران جرأدی که فقط در فکر پر کردن صندوق و جیبهای خود هستند و از برای سود از هیچ دروغی فروگذار نیستند. با خود میاندیشم هرگاه این ارقام نجومی واقعی واگر ثروت من میبودند چه ننگی را با خود به دوش میکشیدم. هنوز مسلمانانی هستند که در دیار خود آب آشامیدنی ندارند. چه بومیان صحراهای آفریقایئ که از ابتدائیترین مواهب زندگی محرومند. آنها حتی از عهده مخارج حفر یک چاه بر نمیایند. ننگ بر من اگر یک چنین ثروتی داشتم و به کمک این مسکینان نمیشتافتم. هرگاه ثروت من به اندازه نیمی از این تخمینهای اغراق آمیز میبود به همان اندازه کار و پروژه را به مورد اجرا قرار میدادم.ای کاش که آنطور بوددر مورد تهمتهای افترا آمیز “ولخرجی” و “اسراف” به خصوص در بر گذاری مجالس و میهمانیهای “مجلل” مایلم همان آقایان شایعه پرداز را به منزل خود دعوت کنم تا از نزدیک به چشم خود ببینند آن مجالس بزرگ چه گونه بر گذار میشوند. دادن شام به صدها نیازمند در روز کاریست که همواره در خاندان من رسم بوده نه تنها از بر گذاری این مجالس نیکوکاری شرم ندارم بلکه به آنها افتخار نیز میکنم. به سختی میتوان نام این میهمانیها را “ولخرجی” گذارد.
در منزل آقا خان به روی هر مسلمان و غیر مسلمان باز است که دلی از عزا به در آورده غذای گرمی تناول کند. همینطور تخت خواب و اتاق هایی جهت استراحت افراد مسافر و کم بضاعت در اختیار آنان گذارده میشود. آشپزخانه منزل من شبانه روز در فعالیت است و از مدعوین و بازدید کنندگان به رایگان پذیرایی میشود. در هنگام مهاجرت پدر بزرگم به هندوستان قریب دو هزار نفر همه روزه بر سر خوان آقا خان حضور یافته رفع گرسنگی میکردند. دو هزار نفر از آزادگان و آزاد اندیشان و دگر اندیشانی که همراه پدر بزرگ از دیار آبا اجدادی خود رخت بر بستند و به اعتماد وی راهی منزلگاه نوای شدند. این قوم را چگونه میتوان گرسنه نگاه داشت؟ خدا هیچ کودکی را گرسنه به رخت خواب نبرد چه افراد کم بضاعتی که شبها گرسنه سر به بالین میگذارند. اگر این میهمانیها “اسراف” است پس بگذار باشد. ثروت تا اندازهای برای شخص خوب است ولی بعد از حدی میتواند به سلامت جسمی و روحی فرد ضرر برساند. آنانی که در جمع آوری مال و منوال حرص میزنند میتواند به قیمت جانشان تمام شود اگر ندانند که با ثروتشان چه کار کنند. من با یک کفن از دنیا خواهم رفت. من این را خوب میدانم.
بخش ۲
خاطرات آقاخان محلاتی
نوشته آقاخان سوم سلطان محمد شاه
ایام کودکی در هندوستان
اولین خاطره کودکیام که به خاطر میآورم به زمانی بر میگردد که من طفلی ۳ الی ۳/۵ ساله بودم. به یاد میاورم پیرمردی را با ریش سفید ولی محکم و مستحکم بروی اسب عرب خاکستری رنگی مینشسته. او تقریبا کور است ولی با قامتی راست به روی اسب مینشیند. هرگز پشت او را خم ندیده ام. من کودک بروی اسب پاکوتاه زین و آذین شدهای آرام نشسته در حالی که دو نفر از دو طرف مراقبم میبودند. آن پیرمرد پدر بزرگم آقا خان اول بود که نام و مقامش را به پدرم و او نیز به من به میراث گذاردند.
آن روز اولین روز آموزش اسب سواری من بود. آموزشی که زیر نظر مستقیم پدر بزرگ شروع گردید و عشق به این ورزش مفرح و این حیوان با وقار را به من آموخت. عشقی که نسل به نسل به تمامی اعضای خاندان آقا خان رسیده و گویی در خون ماست. بلی آنروز اولین درس اسب سواری را شرون کردم که به تدریج و با مرور زمان به مهارتهای سواری و سوار خوبی رسید و نهایتا به شرکت در مسابقات و پرورش اسبان تیز پای و تند رو.
پدر بزرگ همواره از تربیت اسب و اسب سوار لذت میبرد. آنجا بمبئی بود شهری که پدر بزرگ برای اقامت دائم بعد از جلای موطن بر گزید. ولی من در کراچی متولد شدم. روز دوم نوامبر ۱۸۷۷. دوران کودکی را در بمبئی گذرانیدم همینطور در پونه که منزلی ییلاقی آنجا داشتیم. یادش به خیر. بمبئی زمان کودکی من با بمبئی امروزه فرق بسیار دارد. آن بمبئی ساکت و صلح آمیز و مملو از هوای دلپذیر و پاک جایش را به یک شهر بزرگ و صنعتی و شلوغ و در هم داده.
بمبئی، شهر منتخب پدر بزرگ برای اقامت دائمی او و خانوارش حتی در هند دهه هشتاد (۱۸۸۰) که خردسالی من را شاهد بود از وسعت قابل ملاحظهای برخوردار بود. این بندر مهم و در عین حال پایتخت هندوستان همواره در طی تاریخ از اهمیت فوق العادهٔای بر خوردار بوده و هست. بمبئی از دو قسمت عمده تشکیل میشود. – مازاگوان و بیسولا که دومی مدفن پدر بزرگ میباشد.آرامگاه پدربزرگ من، آقا خان اول، در محله حسن آباد بمبئی واقع گشته که از طریق جاده نسیبی به آن راه دارد. وسعت بمبئی از وسعت اند لندن و منهتن نیو یورک تواما بیشتر است یا میتوانی قسمت بزرگی از پاریس را، مثلا از مدلین تا ماورای اپرا و با عرضی برابر مدلین تا پون دینا. در این شهر زیبا و پر اهمیت حتی در آن سالیان دور کاخهای مجلل و منازل کوچکتر ولی زیبا در میان باغستانها و گلستانها بنا بودند. درختها و سروهای سر به فلک کشیده آذین خیابانها و میادین این شهر استثنائی بودند که شبها تفرّجگاه ساکنین و گردشگران بود.
جمعیت بمبئی نیز همیشه با جمعیت شهرهای عمده دنیا برابری میکرده. جمعیتی که متشکل از افراد از اصل و نسبهای متفاوت است و با باورها و رسوم مختلف. بمبئی را میتوان به راحتی دموکرات ترین شهر دنیا دانست که بیشترین ظرفیت همزیستی و همکاری مردمان مختلف، اعم از هندو و مسلمان یا اروپایی و آسیائی برخوردار است و بالاترین درجات قبول و احترام متقابل اقوام مختلف به یکدیگر را داراست. ساکنان این شهر مانند ساکنان بقیه شبه قاره هندوستان در انجام فرائض دینی و مذهبی خود و انتخاب روش زندگی آزاد میباشند. این از خصوصیات عمده هندوستان به خصوص بمبئی بود که پدر بزرگ را راغب به اقامت در این ناحیه از دنیا کرد.
اقامت آقا خان در بمبئی باعث مهاجرت دیگر افراد قوم اسماعیلیه در طی زمان شد. برخی از همراهان و پیوستگان به آقا خان را شاهزادههای ایرانی و خانوادهشان تشکیل میداد که از رقابتهای خانوادههای پادشاه مجبور به جلای وطن گشته اند از جمله یکی از آنان از خاندان افشاریه میبود و از نوادگان مستقیم نادر شاه که در مخالفتهای آقا خان با دولت تهران جانب آقا خان را گرفت و با دسته اش در جنگ هایی همراه آقا خان جنگید. شاید او نیز به فکر آینده بهتری برای خود می بود و میخواست از این آب گل آلود ماهی بگیرد. بدین ترتیب بود که بمبئی شد قطب مسلمین شیعه به خصوص اسمعیلیه و دگر اندیشان عصر خود و عاصیان و فراریان مخالف حکومت محمد شاه. محمد شاه جوانی بود درویش صفت و پرهیز کار که تحت تسلط وزیر زیرکش، حاج میرزا آقاسی از بسیاری از آداب و رسوم سیاست خود را به کنار کشانیده بود طوری که اطرافیانش گفته بودند “پادشاهی را سیاسات و آداب آید به کار نه ترک عادات. ” او به خاطر کم تجربگی و جوانیش دست به اعمال افراط گرانه میزد که از جمله دستور کور کردن عمویش بود که در هرات و خانات دلاوریها از خود نشان داده از پدر پادشاهش لقب “شجاع سلطنه” گرفته بود. گاه با خود میاندیشم که این ترک و جلای وطن ایرانیان و ترس از محکمه و حکومت مرکزی از چه زمانی رایج شده و تا کی میخواهد ادامه یابد. اولین تاریخ ثبت شده مهاجرین اقوام و افراد زرتشتی بودند که بعد از حمله اعراب به ایران فرار را بر قرار ترجیح داده اغلب به طرف هندوستان موطن آبا و اجدادی خود را ترک کردند که امروزه به نام “پارسی” مشهور هستند.
با گذشت سالیان بمبئی دیگر مقر تبعید برای پدر بزرگ به حساب نمیآمد بلکه کاملا محرز بود که پدر بزرگ از اقامت در آن شهر فعال و به مراتب مهمتر از زادگاهش، محلات، کاملا راضی و خوشنود است. هرچه حکومت تهران با او سر ناسازگاری گذاشت، در بمبئی او را با آغوش باز پذیرفتند و قوم ما را به رسمیت شناختند. این رسمیت قانوناً در روز دوازدهم نوامبر ۱۸۶۶ توسط قاضی قضات آقای “جاستیس آرنولد” از تصویب نمایندگان و وکلای رسمی هندوستان برخوردار شد و به پدر بزرگ ارج و احترام در خود یک شاهزاده داده شد. ایشان لقب شهزادگی پدر بزرگ را به رسمیت شناختند و حتی لقب “راج” را نیز به پدر بزرگ اعطا نمودند. سازمان راج آقا خان سپس دست به احداث اولین مقر آقا خان را زد که آن محل تجمع پیروان و ریش سفیدان قوم شد و نامش شد تالار آقا.
پدر بزرگ در پونه نیز کاخی ساخته بود که خانواده و خانوادههای همراهان به دلخواه در آنجا سکنی میگزینند و از زندگی در بمبئی شلوغ به آن محل ییلاقی رفته چند صباحی را در آرامش بسر میبرند. وی همچنین کاخهای متعدد و منازل بسیاری برای اتباع و ریش سفیدان و سران و کارمندان بنیاد آقا خان و خانوادههایشان بنا کرد که همه در اختیار اتباعش بود. آن کاخها با کاخهای راجها و مهارجههای هندوستان برابری میکردند.
بلی میبایستی اذعان نمایم که زندگی پدرانم به مانند پدرانشان با ملازمه مریدان بسیار توام بوده بنا به رسم و اقتضای زمان و قوم اسماعیلیه یک زندگی فئودالیتی بوده. همآنند تمامی اصلمند زادگان دیگر پارسی، هندی، و دیگر نقاط آسیا و اروپا که هرکدام از ملاکین و امرا و شاه زادگان و حکام تشکیل گردیده اند. زندگی پدر بزرگ من و پدرش نیز از این قاعده مستثنی نبوده. شاید فرق اصلی زندگی پدران من با دیگر امرا و حکام در این بوده که قوم ما پدران من و من را از صمیم قلب میخواهد و حتی میپرستد چون من و پدرانم از نوادگان مستقیم پیامبر اسلام، و از رهبران شیعه اسماعیلیه اسلام هستیم. به همین ترتیب من و پدرانم همواره موظف بودیم که پاسخ گوی این الطاف و محبتهای مردمانمان باشیم و آنها را به رستگاری و خوشبختی هدایت کنیم. به حمدالله تا کنون موفق نیز بوده ایم. سرسپردگی یعنی قبول مسئولیت چه از مرید چه از مراد.. هردو دست اندر کارند که با هم دنیای بهتری بسازند.
البته آن زندگی پدر برزرگ دیگر در زندگی مدرن و قوانین جدید و بعد از اصلاحاتی که در آموزش و پرورش مردمان مدرن باعث بالا رفتن سطح عموم زندگی شده بالطبع با زندگی شهری و مدرن امروزی سازگار نمیباشد. در دنیای امروزی دیگر رهبران محلی آن نفوذ سابق را ندارند چون اجتماع دیگر لازم نمیبیند. حکومتهای مرکزی معتبر تری جایگزین به اصطلاح خرده ملاکین و فئودالها شده که در بسیاری مواقع جای شکرش باقئست که بنی بشر و ضعفا را در امان دارد. امان از از غارت گران و دزدان سر گردنه و تاراج گران که قدیم ها به وفور دیده میشدند. ولی فرق رهبری من و پدرانم در وابستگی مستقیم ما به فرهنگ و دین یک ملت میباشد. هر کسی در دنیای مدرن امروزه مسئول آموزش و حتی تغذیه هزاران نفر نیست. من روی زندگی پدرانم قضاوت نمیکنم فقط تاریخ شاهد است که پدران من از لحاظ محبوبیت خاصی که از پرتو الهی و نبوّت به میراث برده اند هیچگاه محتاج به تحکیم دستوراتشان از طریق اهمال زور نبوده اند. هرچه گفتند و خواستند، پیروانشان با دل و جان انجام دادند چون صواب نیکوکاری را در سعادت، رستگاری و خوش بختی خاندانشان و خانوار اتباعشان دیده و پذیرفته بودند. از آن مهمتر همگی چه ازطرف پدرانم و چه از طرف قومشان طعم موفقیتها و پیروزیهای متعددی را چشیده و آزموده بودند. خاندان من با سرافکندگی و یأس سر و کاری ندارد.
به جرأت میتونم اذعان نمایم که قوم اسماعیلیه در هر نقطه از دنیا که باشند از یک نوع بیمه نوشته نشده برخوردارند. بیمه آرامش و تامین از طرف خود و یاران مثبت و خوشبین. از افتخارت من و خاندانم ضمنا نداشتن زندان است خاندان من و پدرانم بدون ریختن یک قطره خون از حمایت و پشتیبانی بی چون و چرا ی افراد قوممان برخوردار بوده ایم و با نوعی اطمینان و تعلق خاطر دو طرفه بر مشکلات فائق میأییم. این رابطه مستقیم و پویا همواره مورد حسد و غضب برخی از حکام و سرداران بوده. من به این ارتباط مستقیم و اعتماد مریدانم میبالم. خداوند این قوم و همه بندگانش را از گزند روزگار حفظ کند. ما همگی بنده و پیرو او هستیم و بس. خدایا بندگانت را از لطف بی انتهایت دریغ مکن.
از همان روزهای نخستین کودکی به یاد دارم که وظیفهای که مشیعت الهی نصیب من کرده و وظیفهام به عنوان امام شیئعیان اسمعیلی به مردمم همواره در گوشم خوانده شده و تربیت دینی و فرا گیری قرآن مجید از اولین تکالیفم بود. به مرور زمان به حجم و اندازه این وظیفه پی بردم. شرح اینکه چرا در هشت سالگی بنا به اقتضای زمانه و مرگ زود رس پدرم به کرسی امامت نشستم در صفحات و بخشهای جلوتر به تفسیر خواهد آمد ولی در اینجا بدان اکتفا میکنم که وظیفه امامت دلبخواهی نبود و من بعد از فوت پدر میبایستی این وظیفه را به عهده میگرفتم که با کمک ریش سفیدان و معلمان و اساتید فنون مختلف به حمدالله با موفقیت از پس آن برامدم و مدیون زحمات و افکار افراد بیشماری در این راه مقدس میباشم.
از همان دوران کودکی و حتی در دوران حیات پدرم پزشکان جملگی رأی داده بودند که من دچار یک بیماری مرموزی هستم و بیست و پنج سالگی را نخواهم دید. این رأی که امروز عکس آن ثابت گشته باعث مراقبت و مواظبت بیش از حد معمول از طرف مادر و ندیمههایشان شد و گاه باعث شرمساری حتی اکراه من میشد. ناز و نوازشهای بی پایان دایهها و اطرافیان مادر را در خاطر دارم که مرا در دامان خود پرورداندند. عبارت طنز آمیز `شاهزاده گیلاس کوچولو`هنوز در گوشم طنین دارد. یک ناز پرورده به تمام معنی که به آن نه میبالم و نه از آن خجولم.
شاید علت دیگر این افراط و دقت در پرورش من مادرم باشد. فقدان پدری بالای سرم آن مراقبتها و محبتها صد چندان گردید. دل تمامی اقوام از خالهها و عمهها گرفته تا دیگر خویشان و بستگان همگی به حال آن پرنس یتیم میسوخت. هنوز که هنوز است با خود میاندیشم که هیچ یک از مواهب و میراثی که بعد از وفات پدر بزرگوارم نصیبم گشت، ارزش از دست دادن پدرم را نداشت. بلی غم بی پدری در عنفوان کودکی در من کاشته شد. خداوند این غم بزرگ را نسیب هیچ کودکی نکند. خداوند متعال پدرم را از من گرفت و در اززایش به من مسئولیت او را عطا نمود. به من قدرت و مکنت داد بلی به من همه چیز داد که شاید به مراتب فرا تر از دادههایش به دیگر بندگانش بوده باشد ولی در ازای آن فیمت هنگفتی از من ستانید. پدرم از سینه پهلو از این دنیا رفت آنهم در فصل شکار. ولی نه در آن شکارهای طولانی زمستانیش، بلکه در حین فصل تابستان. او در ماه مرداد درگذشت به هنگام فصل شکار مرغابی. او در موسم بارانهای شرجی مبتلا به انفلوانزا و متعاقب آن به سینه پهلو شد. بله پدر خوش سیما و خوش قامت و قوی بنیه من مغلوب آن بیماری شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. درست چهار سال بعد از وفات پدرش. او با رفتنش غمی جان گداز بر دل مادرم و فرزندانش نشانید.
پدرم، آقا خان دوم اصطبلهای بزرگ و متعددی در بمبئی و پونه داشت که از پدرش، آقا خان اول به وی به وراثت رسیده بود. او تحت تربیت مستقیم پدرش اسب سواری ماهر و شکار چی قابلی شده بود. آنها هردو از این ورزش سالم و مفرح لذتی وافر میبردند. پدر به هیچ وجه مانند دیگر خانزادهها و شاهزادهها اهل قمار و میخوارگی نبودند و هیچگاه اجازه ندادند که ثروت و مکنت آنها را اسیر هوسها و لذتهای آنی کند. پدر نیز مانند پدر بزرگوارش اوقات تفریحی را به تربیت و پرورش اسبهای اصیل و اسب دوانی و سوارخوبی یا شکار میگذرانید. او در مسابقات زیادی شرکت نمود و برنده جوایز بی شماریست. گویی فقط دو چیز پدر را ارضا مینمود. . شکار بزرگ، و جایزه بزرگ. مهارت پدرم در شکار توام بود با شجاعتی وصف ناپذیر. شجأعتی که دست به دست مهارت لازمه شکار ببر میبود. برای شکار ببر دو شیوه به کار میرود یکی تیراندازی از روی فیلهای تربیت شده برای این کار، و یکی تیراندازی از روی تخت هایی که بر فراز درختان کهنسال تعبیه نموده اند. در هردو حالت شکارچی از بالا مینگرد و مسلط بر زمین شکار است. ولی پدر متد سومی نیز داشت که به آن میبالید.
از مادر شنیده ام روزی شاهزاده ولز که بعدها شدند پادشاه ادوارد ششم هنگامی که از هندوستان دیدار میکردند در یک ضیافت شا م به دعوت پدر منزل ما تشریف آورده بودند. در حین دیدن از جوایز و کاپها و سرهای ببر و گوزن و دیگر حیوانات شکار شده توسط پدر که در تالاری به همین مناسبت آنها را نصب کرده و به معرض نمایش برای میهمانانش در آورده بود، شاهزاده با ابراز شگفتی و هنگام لمس کردن پوست زیبای یک پلنگ از پدر پرسیدند که کدامین شیوه را برای شکار ببر و پلنگ به کار میبرند – از روی فیل یا از بالای درخت و ایوان مخصوص شکار؟ جواب پدر به شاهزاده این بود: قربان من فرد تنومند و حتی فربهی میباشم، صعود از ارتفاعات برایم مشگل است ، همینطور ایستاده روی زمین با حیوان رو به رو میشوم. این جواب پرنس ادوارد و همراهانش را بسیار شگفت زده کرده بود. به هر حال مرگ زود رس و بیوقت پدر اوقات شیرین کودکی وآن بی غل و غشی کودکی را نیز از من گرفت و حجم بزرگی از وظایف و مسئولیتها را به گردنم نهاد. پیکر پدر بعد از غسل و انجام فرائض دینی از پونه به بمبئی و بعد از مراسم بدرود به نجف، در کرانه رود فرات و مقر جد بزرگوارش، علی ابن ابی طالب به خاک سپرده شد.
بعد از انجام مراسم تدفین پدر خانواده به خصوص مادر سعی در کاهیدن غم از دست دادن پدرم داشته همراه با ارائه تدریجی وظایف به ارث رسیده من را با سرگرمیهای مختلف و دروس مناسب سنّ مشغول نگاه میداشتند. مدتی بود که خواندن و نوشتن را فرا گرفته بودم و قرآن و احادیث را نزد فقها آموخته بودم که همواره جزو جدا ناپذیر دروس من بود. شاید به نظر خسته کننده و تکراری بیاید ولی هربار به مفاهیم تازهای میرسیدم و برایم تازگی داشت.
بلی میراث پدر و مسئولیتهای متعاقب آن چه در خانواده و خاندانم و چه در جامعه بینالمللی مرا از ابتدا ی کودکی تحت آموزش و پرورش مخصوص قرار داد. اکنون که به آن دوران دور میاندیشم از خود میپرسم که چگونه آن کودک در طی سالیان نوجوانی و جوانی توانست از آن اتشگه سیاوش جان سالم بدر برد و دیوانه نشود! آموزشها به خصوص تعلیمهای دینی بطور منظم و مطابق برنامه روزانه دقیقا به مورد اجرا گذارده میگردید. این برنامه طبق فصول سال همواره مرا از منزل ییلاقی در پونه تا منزل قشلاقی در بمبئی همراهی میکرد. خانواده در ماههای فروردین و اردیبهشت در مهاباشوار و تمامی تابستان را در پونه و زمستان را در بمبئی به سر میبرد و ده سال، از سال ۱۸۸۵ تا ۱۸۹۵ اوضاع بدین منوال میبود. تقویم و برنامه هفتگی من تا چندین و چند سال وقتی برای تعطیلات و استراحت نداشت. معلمان و مربیان به همراه خانوار با من کوچ میکردند و یک لحظه من را تنها نمیگذاشتند. براستی که گاه ترجیح میدادم در قل و زنجیر باشم تا در دست آنان.
روز من از ساعت ۶/۵ بامداد آغاز میشد. صرف صبحانه که اغلب شامل چای کمرنگ، نان، پنیر، کره و مربا یا یکی از انواع شیرینی ایرانی میشد. صبحانه سر ساعت ۷ میبایستی تمام شده باشد چون در راس ساعت هفت یک اسب زین شده پا کوتاه منتظرم بود که به من به مدت یک ساعت سواری بدهد. همان سواری به روز من نشاط و قوت میبخشید. در سالهای بعد اسب پا کوتاه جای خود را به اسبان مسابقهای و چوگان داد. در پونه در میدان مشق تمرین میکردم و در بمبئی تاخت و چهار نعل به روی شنهای ساحلی نیز به آن اضافه میگردید که من و اسبم را برای مسابقات محلی و سپس کشوری و قارّهای آماده سازد. ساعت ۸ تحت تعلیم معلمان انگلیسی و فرانسوی میبودم و آن تا ۱۱/۵ به طول مینجامید. آنگاه وقت نهار و مقداری وقت آزاد داشتم. راس ساعت دو تعلیم عربی و قرآن شروع میشد که با دیگر کتب اسلامی همراه میبود و مجموعاً سه ساعت به طول مینجامید. از ساعت پنج تا وقت شام ورزشی برایم در نظر گرفته میشده که اغلب من تنیس را ترجیح میدادم.
بعد از ورزش عصر حمام کرده تا وقت شام نیز به فراگیری زبان مادریم، فارسی میگذشت که توسط اساتید ادبیات فارسی و تحت نظر مستقیم مادرم انجام میگرفت. این وقت را مادر مخصوصاً انتخاب کرده بودند که بهانهای باشد برای ادامه شعر خوانی بر سر شام. اشعار حافظ مورد علاقه خاص مادر بود که آنرا با تعصب خاص خودش به من در طی ایام آموخت. همینطور شعرای نامدار پارسی زبان دیگر مانند سعدی، فردوسی، و عمر خیام. مادر برای قرائت اشعار و روایات مولانا رومی شبهای به خصوص داشتند که با شرکت دیگر مدعوین تشکیل میشد. ایشان خود چقدر زیبا و رسا اشعار پارسی را به زبان میاوردند و دکلمه میکردند به طوری که تلفظ صحیح آن در گوش من و دیگر فرزندان و حضار طنین میافکند و به خاطر سپرده میشد. مادر از تک تک ما و در حین صرف شام میخواست که برایش شعر بخوانیم و از شنیدن آنها لذت وافری میبردند که از حرکات سر و بدنشان پیدا میبود.
جلسات شعر خوانی همراه با صرف شام تا پاسی از شب ادامه داشت و با اینکه در ابتدا برای من سخت بود ولی به خاطر عشق مادری و رضای خاطر آن بانو ی بزرگوار به تدریج عادت کردم و بعدها حتی لذت میبردم. مشاعرهها ی بیشمار میکردیم که با خندهها و شوقها ی فراوان همراه بود. ولی این پایان برنامه روزانه من نبود!! پس از شام بدترین ساعت انتظارم را میکشید!! ساعت خوش نویسی! خدا میداند چقدر از انجام این کار اکراه داشتم. آیا به خاطر معلم سختگیری بود که میداشتم؟؟ خطاطی با قلم درشت و ریز. به فارسی مینوشتم، به عربی مینوشتم، همینطور لاتین. تمامی اشعار دیوان حافظ و سعدی را چندین بار نوشتم، شاهنامه فردوسی را نوشتم، ربأعیات خیام را نوشتم و تا چندین سال از آن کار زیبا و هنری اکراه داشتم ولی بمرور زمان به آن فن علاقه ماند شدم. شاید خط خودم به آن زیبائی که مادر آرزو میداشت نشد ولی از دیدن خطوط زیبا و از هنر خطاطی در نمایشگاهها لذت میبردم چون میتوانستم خود را جایگزین آن هنرمند انگاشته قدر زحماتش را بدانم. من به هنر خطاطی احترام و ارج بالایی دارم.
بلی مادر تحت تأثیر آن خوی ایراندوستی و عشق به زادگاهش و متاثر از شاهکارهای اساتید ادبیات فارسی و عربی این “شکنجه” آخر شب را به من روا میداشت که بعدها متوجه علت اصلی آن اکراه شدید شدیم. معلم بیچاره حق داشت که سخت گیری کند چون میدید که من با چه وضع اسفناکی به نوشتن میپرداختم ولی او هیچ گاه متوجه علت آن نگردید. با اینکه از فرم نشستن و نزدیک کردن صورتم به کاغذ میتوانست حدس بزند که درد من از ضعف بینایی بود. بلی کم سویی چشمهایم بود که برایم درد سری شده بود میبایستی چشمانم را به چند سانتیمتری کاغذ نزدیک میکردم تا بتوانم حروف را ببینم آنهم به صورتی کم و بیش تار. چقدر حیف که سالهای ابتدائی سنینم دنیا به چشمم تار میامد و من متوجه این حالت غیر عادی خود نبودام. افراد و اشیأ جلوی چشمانم تار ظاهر میشدند و من نمیدانستم که عیب از چشمهایم است.
چه شبها و روزها که مادر و دائیها از اکراه من و از خط من ابراز نارضأیی میکردند و دو نا برادری هایم را که به خوشنویسی مشهور بودند به من یادآوری میکردند و به اصطلاح به رخم میکشیدند که از آنها یاد بگیرم و خط و طریق نوشتنم را صحیح نمایم. خدا بیامرزد آن دو نا برادریهایم را. چقدر افراد متین و خوش طینتی بودند با هنرهای بسیار. این روال متأسفانه تا سالیان سال ادامه داشت و کسی متوجه این نقص در بینایی من نشد که نشد. درختان و آدمها همه و همه برایم انبوهی از رنگهای داخل در هم بود تا اینکه روز نجات به طور اتفاقی فرا رسید.
اتفاقی که منجر به شناسایی درد من شد بعد از یک مجلس میهمانی در منزلمان رخ داد. بعد از خدا حافظی و خارج شدن مدعوین متوجه شدم یکی از مدعوین چیزی روی صندلیش به جای گذارده. به آن صندلی نزدیک شدم و آن شئی را برداشتم. یک عینک بود. من به تقلید از صاحبش و محض خنده به چشم زدم که ناگاه دنیا برایم به نوعی جدید و باور نکردنی تبدیل شد. ناگهان متوجه تک تک برگهای درختان شدم. به پایین نظر افکندم، گلهای قالی به وضوح جلو ی چشمانم نمایان گشتند، وه چه دنیای زیبائی را از پشت آن دو عدسی ذره بینی میدیدم. ناگهان به گریه افتادم از شوق میگریستم. بعد به یاد دارم که از ذوق به هوا جست میزدم که عینک از چشمم افتاد. زود آنرا برداشتم و دوباره بر چشم زدم. خدای من .. من میتوانم خوب ببینم. لذت آن لحظات حساس زندگیام را هیچ وقت از یاد نبردم ولی در اینجا فقط میگویم که بعد از تصحیح بینایی و به کار بردن عینک ذره بینی به فن خوش نویسی بقدری علاقمند شدم که آن هنر والا را مشتاقانه پی گیری کردم و از دیدن خطوط زیبای خطاطان کمال مسرت را میبرم.
آنهمه نظم و دقت در آموزش و پرورش من که بیشترین اوقات روزانهام را اشغال میکرد برایم اوقات اندکی جهت استراحت و بازی میگذاشت. در کنار درس و مشق و تمرینها اوقاتی نیز میبایستی وقف پذیرائی از میهمانان و بازدید کنندگان میکردم که از اقصا نقاط دنیا برای دیدار با امامشان به منزلمان هجوم میاوردند. حتی در آن سنّ پأیین. هرچه بود میهمان بودند و نمیشد آنانرا نپذیرفت و اوقاتی را با آنان صرف نکرد.
پذیراییها از اقوام مختلف اسماعیلیه گرفته تا دیگر مسلمانان و حتی غیر مسلمانان در باغ بزرگ منزل را خوب به یاد دارم. با تک تک میهمانان و بازدید کنندگان (یا به عبارت خودشان زائرین که من از گفتن آن آبا دارم) سلام و احوالپرسی میکردم، به راز و نیازشان به دقت گوش فرا میدادم همانطور که هنوز میدهم، به تحسینات و نیایش آنان و ابراز الطافشان گوش فرا میدهم، هدایایشان را گرفته قبول میکردم و از خداوند متعال طلب آمرزش و موفقیتشان را میکردم همانطور که هنوز هم نیک بختی اقوام خود و کّل مخلوقات خداوند را خواستارم. بله روزهای شنبه به این کار مهم اختصاص داشت که جدا از روزهای مذهبی و طبق برنامه از پیش تدوین شده پذیراییها انجام میگرفت.
نکته دیگری که در اینجا مایلم بدن اشاره کنم این است که با اینکه بطور اصولی موازین و عقاید زندگی من کلا و همواره از کودکی تا به کنون ثابت مانده، دنیای اطراف من طبیعتاً ثابت نمانده. طبیعتاً تغییرات عمده و اساسی در زندگی شخصی من مطابق زمانه رخ داده ولی نقش من در دنیا و برای مریدانم تغییری نکرده. تغییرات زمان و زندگی جزو قانون اصلی تبیت است و به قول معروف تا بوده همین بوده. آن کودکی که زمانی در دربار انگستان با ملکه ویکتوریا شام صرف میکرده سالیان بعد نیز با ملکه الیزابت دمخور بوده به صرف چای و دیگر مراسم دعوت میشده. یک چنین گردش زمانی را نمیتوانم نادیده بگیرم. دیگر عادات ثابت من خواندن روزنامه جات و مجلات و کتب روز بوده و عشق به اشعار زیبا و ظریف شعرا ی نامی دنیا که با کلامی دنیا را متحول میساختند و میسازند. بدین سان گذشت هفتاد سال از زندگی من و صد البته ورزش که اوقات بسیاری را به آن اختصاص دادم.
ورزشهای مورد علاقه من در عنفوان جوانی کشتی و مشت زنی بود. این دو ورزش تا مدتها در برنامه هفتگی من درج شده بود. راه پیمأیی و دوچرخه سواری نیز از همان ابتدای کودکی جزو لاینکف زندگی من شد که همواره ادامه داشت به خصوص راه پیمأیی های طولانی که تا به امروز ادامه دارد. تمرینهای مفصل در دوچرخه سواری لازمه شرکت در مسابقات و تورهای فرانسه، آلمان و ایتالیا میبود. مثل معروف فارسی، “عقل سالم در بدن سالم است” مرا همچنان به ورزشها و تربیت بدن وامیداشت. این روند تا پنجاه سالگی ادامه داشت که پس از آن به مرور ورزشهای سبکتر جایگزین آنها شد به طوری که در دوران سالمندی اوقات بیشتری را به تنیس و گلف دادم. بعد از شصت سالگی همچنان گلف و راه پیمأیی را در برنامه داشتم.
زندگی اجتماعی من مانند هر کسی بر اثر مرور زمان دستخوش تغیرات میگردید. با گذشت زمان، به خصوص در نیمه اول قرن میلادی و وقوع دو جنگ جهانی تقیارت عمدهای در معاشرتها، محیط خانواده و گرد همأییها ایجاد نموده بود که خیلی خلاصه و با جمع بندی کلی میتوانم ابراز نمایم که زندگی من از آوان کودکی تا شروع جنگ جهانی اول به گونهای افسانه وار در خاطرم است. یاد آن دوران زیبا و مملو از عشق و خلوص نیتهای افراد خانواده و ملتزمین همواره آرامبخش افکارم هستند به خصوص هنگام تلاشها و تکاپوهای ملزم و هنگام تصمیم گیریهای حساس و عمده. نمیدانم شاید هم به خاطر شور و شوق و انرژی جوانی بوده باشد. هرچه بود تا سال ۱۹۱۴ میلادی همه چیز بر وفق مراد و به نظرم جذاب و گیرا بود که با خوشبینی و عشق و علاقه وافری توام بود که مختص آن سنین هم میبود. به هر صورت من اینطور برداشت میکنم.
خطرت قبل از جنگ جهانی و آمد و شّدهای من با تمامی خاندانان سلطنتی اروپا و اشراف و اعیان، چه در لندن چه در نیس یا موناکو، و چه در کان و پاریس یا روم و برلین و دیگر شاهزاده نشینان پراکنده در آن قاره مترقی همواره ادامه داشت. چه خاطرات زیبائی از گفتگوها و مباحث با سران مملکتی و همسرانشان در ذهنم نقش بسته. من خود را بسیار خوشبخت میدانم که این مقام والا را خداوند به من عطا نمود. یک مقام و عنوانی استثنائی که باعث میشد پادشاهان و ملکهها ، حکام و رؤسای جمهوری و دیگر دست اندر کاران سیاسی و اقتصادی نظراتشان را با من بدون قید و بندی ابراز میداشتند و راحت با من صحبت میکردند. حتی از من درخواست وساطت با دشمنان خود میکردند. از من صلاح جویی میخواستند و اغلب به نظراتم گوش فرا میدادند چون میدانستند که هدفی جز صلح و صفا و تفاهم و احترام متقابل ندارم.
در حد امکان سعی بر تمدید و تجدید روابط میان سردمداران داشتم. چه شخصیتهای بالا مقامی که درد دلشان را تسکین دادم. چه افراد مغرور و قدرتمندی که با من به مانند یک دوست بچگی صاف و ساده از دلشکستگیهایشان میگفتند، از آرزوهایشان و از مشکلاتشان میگفتند و از من صلاح جویی میخواستند. بارها و بارها سبب آشتی کنان و برقراری دوستیها شدم و روابط متشنج میان پادشاهان و قیصر و تزار و سلاطین و رؤسای جمهور را فراهم ساختم. به دربار تزار روسیه بارها سفر کردم و پیامها برایش بردم و آوردم.
ما بین امپراطوریهای اروپای مرکزی و سلطان عثمانی وساطاتها کردم که همه با اعتماد و اطمینان خاص و احترام ویژهای که به شخص من داشتند انجام میگردید. از بروز کینه جوییها و دشمنیها به حد زیادی کاستم. جای بسی تأسف است شاهد از میان رفتن آن امپراطوریها و سلسلههای باستانی و اصیل پس از دو جنگ خانمانسوز جهانی. همینطور روسیه و آسیای شرقی شاهد تغییرات و تحولات عمده شدند و در آتشی که خشک و تر را باهم میسوزانید، سوختند. تأکیدی دیگر بر قانون همیشگی تاریخ آدمیان. آمدیم، خواستیم، گرفتیم، و رفتیم.
پیدایش تلویزیون و استفاده عموم از برنامههای رادیوای در جهان دلیل عمده دیگری در تغیرات زندگی بشرشد و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم روابط عمومی من با اطرافیان و مریدانم به نوعی شگفت انگیز بالا رفت همینطور در صحنه بین المللی و نقش من در آن. با مساله پراکندگی مردمم در نواحی مختلف دنیا این پدیده جدید یعنی تلویزیون و فیلم و سینما در کار من داخل شد و نتأیج شگفت اگیزی حاصل شد. چه گونه من میتوانستم پیام قومم را و پیام خود را به آنان و به جهانیان به این سرعت و در این اندازه زیاد در دنیا پخش کنم؟ این امکانات جدید و وسائط ارتباطات جمعی موجب خرسندی من است.
تا خاطرت بزرگسالی خود را شروع نکرده بگذارید یک بار دیگر برگردم به دوران کودکی و مدرسه ابتدائی و دبیرستان. به یاد دارم مدرسه جسویتس که یک مدرسه کاتولیک در بمبئی بود. من و دیگر فرزندان خانوار آقا خان و صاحب منصبان شهر تحت تعلیم سه معلم انگلیسی زبان بودم یکی بنام آقای گالاگر که ایرلندی بودند، یک آقای لورنس که انگلیسی و یک آقای ایرلندی دیگر به نام کنی. من به شخصه از این سه معلم استثنائی بسیاری از دروس علوم، زبان و ادبیات انگلیسی را فرا گرفتم به طوری که آخری را تا حد بالالی آموختم و شروع آنرا مدیون این سه شخص میدانم. از محاسن این مدرسه کاتولیک این بود که علاوه در بمبئی، در پونه نیز شعبه داشتند و با شرائط برنامه و زندگی من که نیمی از سال را در این شهر و نیم دیگر را در آن شهر بودم، وفق میکرد.
شاید این سوال پیش بیاید که چگونه خانواده من و بسیاری دیگر از خانوادههای مسلمان فرزندان خود را به یک مدرسه کاتولیک میفرستادند. آیا احتمال این را نمیدیدند که فرزندان کودک و خوش باورشان به سادگی تحت تأثیر تبلیغات و تدریسات دین مسیحی قرار گرفته مسیحی شوند؟ جواب منفیست. آن معلمان شریف و کاردان به تنها چیزی که فکر نمیکردند، تغییر دین ما کودکان مسلمان بود. آنها در طی تمامی آن سالیان در فکر هیچگونه تلاشی برای تغییر عقاید و مذهب ما شاگردان آن مؤسسه نبودند. آنها به عکس همواره به دین ما به چشم احترام مینگریستند و برایمان کلاسهای دینی مطابق با اصول دین مبین اسلام تشکیل میدادند. ناگفته نماند که من از دورانی میگویم که اوج فعالیتهای تبلیغی دیانتهای مختلف را شاهد بود به خصوص کلیساها که از بودجه زیادی برای جذب هرچه بیشتر مردمان بر خوردار بودند.
در آن مدارس کاتولیک جسویتس ضمنا یک احترام متقابلی از طرف “پدر”های کلیسا ی مدرسه ما نسبت به ما شاگردان مسلمان وجود داشته.روزی بعد از سالها “پدر” مدرسه بمبئی را به طور اتفاقی در یک مناسبتی ملاقات کردم. از او پرسیدم که چه حکمتی در آن نهفته بود که شما هیچوقت به فکر ترغیب ما شاگردان مسلمان به مسیحیت نبودید و نخواستید که ما را به تغییر دین دعوت کنید. خندید و گفت: واقعا نمیدانی؟ گفتم نه نمیدانم. گفت خودت فکرش را بکن که ما از شهریه گزافی که از شما غیر مسیحیها دریافت میکردیم بسیاری از کودکان فقیر کاتولیک را مجانا نام نویسی میکردیم. ما به وجود شما مسلمانان احتیاج داشتیم. جوابش منطقی به نظر میرسید.
در تمامی دوران دبستانی از آن سه معلم خبره بسیار آموختم. آن آقایان افق ذهن مرا وسعت بخشیدند و منطق را بجای زور به من آموختند. در من عشق به آموختن را کاشتند و اشتیاق در کنجکاوی و یادگیری را. از آن آقایان هرچه بگویم کم گفتم. ولی در عوض میبایستی اقرار کنم که در مورد معلم عربی و فقه درست بر عکس بود. آموزش جدی که همواره توام با ترس و در نتیجه اکراه شاگرد از یادگیری میبود. بلی میبایستی اذعان نمایم که هیچ خاطره خوبی از این آقایان ندارم به خصوص آن ملای سخت گیر ایرانی در فقه و تعلیمات دینی. ترس از آتش جهنم متداولترین موضوع کلاس و تهدید که به راحتی میتوانیم به آن سرنوشت دچار شویم. تنفر بی چون و چرای آن شخص از سه خلیفه اول اسلام موضوع دیگری بود که به کرات گفته میشد و وادار کردن ما به لعنت فرستادن به آنان. هنوز نمیدانم که چرا باید در مذهبی جای برای لعنت و نفرین باشد.
این آقای مدرس ایرانی با تمام معلوماتی که در زبان فارسی و عربی داشت همچنان به دنیای اطراف اسلام به چشم شک و بد بینی مینگریست. هیچوقت او را خوشحال ندیدم و لبخندی بروی صورتش به یاد ندارم. وی که از بردن نامش مخصوصاً خودداری میکنم بعد از سالیان تدریس به من به ایران بازگشت و از قرار یکی از بالاترین فقهای اسلامی در ایران شد ولی مطمئنم که تا آخر عمر همان ملّای متعصب و بد بین باقی ماند. وی بعدها به عراق رفت و در آنجا به تدریس پرداخت. گاه با خود میاندیشم کهای کاش مناسبتی پیش میامد و این آقای فقیه را به کلیسأیی میبردند و به بیمارستان هایی که توسط راهبهها اداره و خدمت میشد میبردند تا به چشم خود ببیند که غیر مسلمین آدمهای جهنمی و بد خویی نیستند. آنها نیز میتوانند آدمهای خوبی باشند.ای کاش فرصتی به وی دست میداد که از یک کلیسای کوچک در فرانسه یا در ایتالیا دیدن میکرد. آنگاه میدید که چگونه مردمان پاکدل با عشق به خدای یکتا به نیایش میپردازند. چه میشد اگر از یک کنیسه یهودیان دیدنی میکرد و خلوص نیت آن مردمان پاک و وارسته را از نزدیک میدید که به خدای خود عشق میورزند، خدایی که به آنان خشم نمیگیرد، خدائی که آنانرا با آتش جهنم تهدید نمیکند. ما نیامدیم که از غیر خودی متنفر باشیم. هر کس طریق خود را دارد و خدای خودش را. قضاوت اصلی با اوست و نه من و نه تو.
برای من که در یک خانوار مسلمان روشنبین و ترقی خواه رشد یافته درک این مطلب مشکل مینمود که چگونه میتوان در یک کودک آنقدر ترس و تنفر بکاری. از آن بذر نفرت و وحشت که کاشته شّد درختی تنومند حاصل میگردد که سایه نحس و اکراه را بر جهانیان میافکند. خاندان اسماعیلیه از بدو وجود همواره از دید وسیع و احترام نسبت به سایر ادیان جهان بر خوردار بوده. تا آنجا که به خاطر میآورم خانواده من به خصوص بعد از مهاجرت در هند با هندوها و دیگر پیروان ادیان مختلف روابط کاملا حسنه و دو جانبه داشته. بسیاری از ملازمین و مستخدمان منزل و آشپزها هندو بودند همینطور مباشرین و حسابدارن که اجاره املاک را جمع آوری میکردند.
خانوادهای که من درش به دنیا آمدم خیلی زود از نعمت پدر محروم شد و ما را به دست مادر داد. از بخت روزگار ایشان بانویی با سواد و با شعور زیاد بودند. یک خانم مدیر و مدبرکامل که هیچوقت نگذاشت خانواده اش از هم پاشیده شود. بانو شمس الملوک بگم یا بانو علی شاه که مریدان ایشان را به نام همسر شان، علی خطاب مینمودند، مانند ریسمانی آهنین تمامی افراد خانواده را مرتبط و پایدار نگه داشت. آزاده اندیشی مادر و عشق و احترام به مردمان دنیا و شوق به فرا گیری و یافتن رمز کائنات با نیایش و اعتقادش و خدایش هیچ تناقض نداشت. ایشان با اینکه از لقب علیاحضرت برخوردار میبودند ولی مایل نبودند در رفت و آمدهای روزانه ایشان را با آن عنوان خطاب کنند. بانو علی شاه با درک و فهم دنیای مدرن قرن بیستم و پیشرفت علم و صنعت نسبت به آینده بنی بشر خوشبین بودند و رفاه و آسایش مردمان را همواره از خداوند متعال خواستار بودند.
علیاحضرت مادر هیچوقت نمازشان قطع نشد و آداب و مراسم و فرائض دینی را کاملا اجرا میکردند. جانماز و مهر و سجاده ایشان همیشه کنار اتاق خواب آماده بود که آن الگویی برای اتاق من شد کما اینکه تا به امروز به همان ترتیب است. خواندن آیات قرآن با صدای رسا و دلنشین وی همچنان در گوشم طنین آور است که مانند اشعار حافظ و رومی بطور روزانه بلند بلند قرائت میکردند. مادر قرآن و حافظ را از بحر میدانستند و اکثر نوشتههای دیگر شعرای پارسی را. تسلط مادر به زبان عربی نیز کم نبود. ایشان قرآن و حوادیث را ترجمه و تفسیر مینمودند که بسیار به دل مینشست. در جلسات ادبی و مشاعره بسیاری از ادبای دهر حضور داشتند و محیطی پر شور و آموزنده تشکیل میگرفت. حتی ندیمهها و بانوان همراه ایشان زنانی بس آزاده اندیش و با سواد و ادیب میبودند. در ضمن ناگفته نماند که خود مادر نیز به طور محرمانه و از برای دل خویش اشعاری سروده اند که توصیف زیبا از بهار و طبیعت ایران زمین و گلهای موسمی و وحشی دشتهای سرزمینش را به نحوی ظریف و در عین حال متبحرانه به رشته تحریر در آوردهند. همینطور طلوع با شکوه آفتاب را بر فراز دشتها و بجای آوردن شکر و ارادت ویژه خود از خالق یگانه برای خلق یک چنین چشم اندازی.
مادرم به فکر چاپ و نشر اشعارشان نبودند و متاسفم که من نیز در دوران جوانی به این فکر نیفتادم. حتی نمیدانم بر آن دست نوشتهها ی غنی و بلیغ چه آمد. افسوس میخورم از اینکه هیچ جهد و کوششی برای نگاه داری و بایگانی آنها به عمل نیاوردم و این موضوع شاید تنها افسوس من در زندگی باشد. بانو بیگم سلطان علی شاه حتی در سنّ نود سالگی هم از حضور ذهنی بی نظیر و توانائی گفتگوهای هوشمندانهٔ توام با اشعار و حکایات مناسب بحث بر خوردار بودند. خوب به یاد میاورم شبی از شبهای اواخر عمر مادر و سر سفره شام مادر از برادر زاده خود که به دیدن آمده بود خواستند شعری برایمان بخواند. وی نیز شعری خواند که به ندرت کسی آن شعر را میدانست. مادر پس از تشویق و دست زدنها ی ما پرسیدند که آیا میداند شعر از چه شاعریست؟ اوبا افسوس پاسخ داد که نام شاعر را به خاطر ندارد. من که تحت تأثیر زیبائی کلام و وزن و قافیه آن شعر رفته بودم گمان کردم که شعر از حافظ بود و حدسم را بیان کردم که مادر حرفم را قطع و نفی کردند و نام صحیح شاعر را گفتند و ما را در تعجب گذاشتند که در آن سنّ بالا همچنان خاطرهای کامل و دانشی بس وسیع در زبان و ادبیات پارسی داشتند. حال هرچه فکر میکنم نام آن شاعر را به یاد نمیاورم. مادر چگونه آن حافظه را داشتی؟
سرّ سفره مادر جای بحث و تبادل دانش و شعر و ادب بود و مادر پنداری مواظب بودند که این اوقات از دست رفتنی و گرانبهای با هم بودن را غنیمت بشمارد و با فرزندان و میهمانانش به تبادل شعر و نثر بپردازد. بلی سفره مادر هر دو نوع غذا را با بهترین طعم به تو عرضه میکرد – غذای جسمانی و غذای روحانی. گاهی نیز یکی از خانمهای مسن و همسن و سال مادر که از سفر تهران بازمیگشت از اوضاع و احوال شهر و فامیل و دربار شاه میگفت.
مانند هر فرد دیگری دوران کودکی من نیز شامل روزهای شاد و روز های نه چندان شاد بود. شاد از لحاظی که تمام امکانات ورزشی و تحصیلی و گاه جشن و سرور موجود بود و از طرف دیگر دشوار برای وظایفی که بر شانههای کوچک آن کودک سنگینی میکرد. بعد از غم فقدان پدر در زندگیم تنهایی مقام دوم اهمیت در ساعتهای غم انگیزم را داشت. غم تنهایی برای من غمی آشنا و دائم بود. وقت و برنامه من طوری تعیین شده بود وقت زیادی برای استراحت و تفریح نداشتم و در نتیجه مانند دیگر کودکان هم سنّ و سالم دوست و رفیق نداشتم. تنها همدمهای من پسر عمویم آقا شمس الدین و پسر خالهام عباس بودند که آندو عزیزترین همدمهای دوران کودکی و نو جوانی من بحساب میایند.
یک حقیقت مسلم در مورد کودکی من است و آن این است که من از کودکان هم سنّ و سالم بیشتر کار کردم. همینطور با حجم دروس بیشتری مواجه بودم. در سیزده سالگی من زبان انگلیسی را براحتی میخواندم و مینوشتم و فرانسه را تا حد نسبتا بالاییی میدانستم. به فارسی کاملا مسلط بودم و آشنائی متوسطی با عربی داشتم. اطلاعات جامع از تاریخ روم داشتم که به همان اندازه از تاریخ اسلام و خاور میانه آگاه بودم. در علوم فیزیک، شیمی، ریاضی و زیست شناسی و گیاه شناسی پایه محکمی گذارده بودم چه در تئوری و چه در عمل و آزمایشهای گوناگون. در هر دو منزل من برای خود کتابخانه کوچک و لابراتوار نسبتا مجهزی داشتم که تقریبا هر روز از آن دو مکان استفاده میکردم.
علاقه وافر من به خواندن قبل از ده سالگی بروز نمود که از خواندن کتابهای موجود در کتابخانه خانوادگی شروع شد که ساعتها اوقات مرا به خود اختصاص میداد. همین عشق به خواندن بود که روزی موجب اتفاق خنده آوری شد که هنوز در خاطرهام تازه مانده. قضیه از این قرار بود که من میخواستم کتاب بخرم ولی مادر اجازه پول تو جیبی به من نمیدادند و عقیده داشتند که بچهای همه چیز در اختیاراش است به پول چه نیازی دارد؟ روزی من و پسر خالهام دست به ابتکار زده نقشه دست یابی بدون پول به کتابهای کتابفروشی محله را کشیدیم و دست بکار شدیم. هر کدام یک عبا به تن کرده به کتابفروشی رفتیم و یکی از ما با با صحبتی سر مغئزه دار را گرم میکردو دیگری چند کتاب زیر عبایش پنهان میکرد و سپس به اتفاق به منزل باز گشتیم. پیدا بود که از این راه حل و حیله دست یابی به کتب آن مغازه خرسند بودیم و چند بار به این عمل دست زدیم تا اینکه روزی در کتابفروشی باز وعمو جان با قیافهای سخت عبوس و خشمگین وارد شد و به ما بانگ زد : “عباها یتان را بردارید .. ما نیز از ترس دستور ایشان را اجرا نموده عبا را کنار زدیم که در نتیجه دو سه کتاب از زیر عباها به زمین افتاد و باعث خجالت بسیار من و پسر خاله شد. طبیعتاً طی باز جویی کوتاهی ما به جرم مکرر خود اعتراف و حساب تمامی کتابهای ربوده شده را با صاحب آنجا تسویه کردند و من و پسر خالهها تا مدتهای مدید از این خجالت در خانه نتوانستیم سر بلند کنیم. به خصوص که با سکوت کشندهای از طرف مادر رو برو بودم. از آن تاریخ تا به اکنون دیگر نشده گلی از باغچهای کنده باشم بدون اینکه از صاحبش اجازه بگیرم. من همچنان به خواندن ادامه دادم ولی نه با کتابهای دزدیده شده!.
لذت خواندن و آموختن به دشواری خواندن میچربید و آن دشواری و مشقت را هنگام مطالعه به عنوان یک اصل قبول داشتم. تا اینکه معجزه بوقوع پیوست. روزی یکی از معلمانم که بسیار به ایشان مدیونم این حقیقت را دریافت که من با چشمهایم مشکل دارم. او مرا به نزد یک چشم پزشک برد. به یاد آنروز افتادم که در منزل به طور اتفاقی عینک یک میهمان را زده دنیا برایم واضح گشته بود ولی نمیدانم چرا آنرا با مادر یا نزدیکان در میان نگذاشته بودم و آنرا به خواندن ربط نداده بودم. دریغ که خانوادهام زود تر به این موضوع پی نبرده بودند ولی باز خدای را منت گزارده شکر میکنم که پی بردند و زود یک عینک طبی مخصوص برایم سفارش دادند. از آن به بعد صورت مادرم، خواهران، و پسرهای عمو و خاله و افراد ساکن منزل برایم به وضوح مشخص گردید و من هیچوقت آن احساس شعف انگیز را دیگر در خود نیافتم. لذت دیدن واضح. ساخت عینک طبی نیز از روی بخت بود چه اگر آقای کنی معلم جدید من برای یک شرکت چشم پزشکی و عینک سازی کار نکرده بود فورا تشخیص لزوم عینک طبی مخصوص نمیداد. وی در همان روزهای اول از طرز نشستن و نگاه کردن به صفحات کتاب به این حقیقت پی برد و خیلی زود اقدام به آزمایش چشمهای من نمود.
از آن دوره و در عنفوان نوجوانی در دهه نود (۱۸۹۰) به عنوان رهبر مسلمانان اسماعیلیه نزاری اولین فتوای خود را مبنی بر اوضاع و احوال سیاسی وقت در هند به پیروان خویش صادر نمودم که از ایشان خواستم به هیچ وجه در آمور سیاسی میان هندوینو غیر هندوین مداخله ننمایند و از دعواهای قومی آنان بپرهیزند به خصوص میان مسلمین و هندویان. اثرات این دستور باعث عدم دخالت قوم شیعه اسماعیلیه در دعواها و مشاجرات لفظی و خیابانی شد. بحمدالله قوم من همچنان قومی محترم در منطقه شناخته شده چه از سوی مسلمین اهل سنت چه از طرف هندویان که باعث نوعی اعتماد ما بین طرفین دعواها شده و با میانجی گری افراد معتمد کیش اسماعیلی از بسیاری تشنجات کاسته و از درگیریها جلوگیری شد. همین امر باعث قدردانی فرمان روا ی بمبئی و دولت وی گشت که برای پسرکی در سنّ و سال من موجب بسی مباهات گردید و مرا مصمم تر و کمر بسته این مقام بی نظیر نمود.
صحبت از فرمانروا و دولت ناحیه شد مایلم کمی از سوابق خانوادهام در این مورد بنویسم که از دوران پدر بزرگ در مجلس مقننه بمبئی و هنگام فرمنروایی سرّ جان فرگوسن شروع شد که یک کرسی به پدر بزرگ اختصاص داده بودند. این فقط به خاطر احترام به قوم ما و سر شناسی پدر بزرگ نبود بلکه آن مجلس از وجود و تجربیات آقا خان اول در دولتمردی و اداره مجلس و دیگر جوانب رهبری استفاده بسیار نمود زیرا پدر بزرگ تجربیات گرنبهأیی از پارسیه با خود به ارمغان آورده بود. وی همواره یک دولتمرد و فرمانروا بوده چه در سطح لشگری و چه کشوری بخصوص در نواحی کرمان، فارس، و محلات. با اینکه پدر بزرگ با خود عهد کرده بود که بعد از تبعید دیگر وارد سیاست نشود ولی نخواست خواهش کشور میزبانش را و فرمانروای محترم بمبئی را ردّ کرده باشد. آقا خان با گشاده رویی دعوت پیوستن به مجلس مقننه را قبول کردند و از همان ابتدا شروع به دفاع از حق و حقوق مردمان مسکین و محتاج هندو و مسلمان نمود همینطور هندوهای کاست و دیگر اقوام ساکن بمبئی. حرفهای آقا خان همیشه توسط دولت و فرماندار جدی تلقی میشد و تا حد امکان به پیشنهادات ایشان عمل میشد.
پدر بزرگ اگر چه اواخر عمرشان را خلوت و گوشه نشینی گزیدند و به نماز و دعا و نیایش میگذراندند ولی یک عادت خود را ترک نکردند و آن بودن با اسبها بود. وی اوقات زیادی را در اصطبلهای خود و به پرورش اسب و اسب سوار گذرانید حتی با وجود کم سویی چشمهایشان که به مرور زمان تا حد کوری نیز رسید.اسبهای نژاد عرب، ترکمن و انگلیسی را تربیت و تکثیر میکردند. پدر بزرگ من برای اشخاص مورد علاقهشان اسب هدیه میدادند و هدایا ی دوستان اسب سوار و شکارچی خود را میپذیرفتند که اکثر آنها را سگهای شکاری اصیل و قوشهای تربیت شده تشکیل میداد که از ایران و عراق برایشان میفرستادند.
حرف توی حرف میآید و من داشتم از دوران کودکی خود میگفتم ولی چون پدر بزرگ هم بخشی از دوران کودکی من بود و چه بسا که بخش مهمی نیزبود خود را مقید دیدم که از ایشان نیز تا حدودی اطلاعات بدهم. من خاطرات خوبی از ایشان دارم از جمله برنامی روزانه ایشان را به یاد میآورم که مایلم به این مطالب اضافه کنم. پدر بزرگ اصولا آدم شب کاری بودند. ایشان به خاطر مقام و موقعیت خویش در قوم اسماعیلیه و دنیای خارج اغلب دیدارها ی پیروان و سران اقوام مختلف را عصرها و برای شام میپذیرفتند و این ضیافات تا پاسی از شب ادامه داشت و هنگام نیمه شب ایشان به کار میپرداختند و دستورهایشان را صادر مینمودند و به حسابهای دخل و خرج و پرداخت حقوقها میرسیدند.
با طلوع خورشید روز ایشان شروع میشد. بعد از نماز صبحگاهی، هرگاه در شکار گاهها بودند با ملازمان خویش به زین کردن اسبها پرداخته به داشت و کوه میزدند و به شکار میرفتند. اغلب شکارها آهو و پرندگان بودند. و هرگاه در شهر و مشغول کارهای اجتماعی خود بودند باز صبحها سعی بر تاختن اسبها در میادین مشق میداشتند تا حدود ساعت نه که به منزل باز میگشتند یا به مقر خود هرگاه در بیرون از شهر بودند. پس از صرف صبحانه مفصلی به ریخت خواب میرفتند و تا کمی بعد از ظهر میخوابیدند. پدر بزرگ مطمئن میشدند که در فصل مسابقهها در شهر باشند. هرگاه مسابقه عمدهای در شهرهای دیگر اتفاق میفتاد ایشان خبر داشتند و تقریبا میشود گفت هیچ مسابقهای را از دست ندادند. .. ضمنا از شرط بندی به روی اسبهای اصیلی که در اختیار داشتند سود قابل توجهای نیز میبردند. بعد از ظهرها و بعد از اقامه نماز و مناجات باز به شکار ادامه و اگر در شهر میبودند به یکی از اصطبلهایشان سرکشی میکردند.
اسبهای پدر بزرگ جوائز بزرگی را در مسابقات بزرگ آسیائی به خصوص در شبه قارّه هندوستان به خود اختصاص دادند. دهههای پنجاه و شصت (۶۰ – ۱۸۵۰ ) و حتی نیمی از دهه هفتاد قرن پیش دوران شکوفایی و اقتدار او و اسبانش بود. وی همان عشق به اسب را به پدرم و به من منتقل نمود همانطور که خود از پدرانش به میراث برده بود. اسبهای من نیز در مسابقات آسیائی و اروپای دهههای بیست تا پنجاه (۵۰-۱۹۲۰) جوایز بزرگی را ربودند و باعث افتخار من شدند. من نیز به نوبه خود از این که این راسم دیرین خانوادگی را حفظ مینمایم به خود میبالم.از برنامه پدر بزرگ میگفتم هنگام غروب و شام دیدارها ی پدر بزرگ شروع میشد و مدعوین در سالن اجتماعات با ایشان ملاقات مینمودند و شام صرف میکردند. چه در منزل شهری و چه در خیمه و مقر اردو گاهی در دامن طبییعت. پدر بزرگ هیچ گاه آن خوی سرکش و آزاد خود را در دشت و کوهساران از دست ندادند. این بود خلاصه برنامه روزانه پدر بزرگ، آقا خان اول یا امام شیعیان اسماعیلیه.
پدر نیز مانند پدرشان بار آمده بودند و اسبهای پدر را به میراث داشتند همینطور سگهای شکاری و قوشهای تربیت شده و بلند پرواز پدر بزرگ را که ایشان را زبانزد همه مشتاقان ورزش اسب سواری و شکار کرده بود. چه از دولتمندان هند و چه فرمانروایان و افسران انگلیسی و فرانسوی همه از موفقیتهای پیاپی پدر در مسابقات مطلع بودند و رقیبان به او رشک میورزیدند ولی همه او را دوست داشتند. افسوس که زود رفت تمامی آن حیوانات و پرندگان به من رسیدند و به نام من شدند.
بطور حتم تربیت و تعلیم دوران کودکی من زیر نظر معلمان اروپایی رفتار و کردار مرا در عنفوان ایام زندگی شکل داده بود و من کودک ناگریز از برنامههای روزانهام کماکان با آداب و رسوم و زبان و ادبیات اروپایی به خصوص انگلیسی و فرانسوی عمیقا آشنا و وارد شدم. آن دوران دوران طلایی امپراطوری انگلیسی نیز به شمار میرفت و نماینده راج بریتانیا در بمبئی شخصاً تعلیم و تربیت مرا بعد از فوت پدر تحت نظر داشتند و به پرورش و آموزش من علاقهای شخصی داشتند. این علاقه از ارادت و دوستیای که با پدر داشتند سر چشمه میگرفت. راج شخصی بود که با قدرت و اعتماد به نفس مستحکمی که البته از طرف بریتنیای کبیر حمایت میشد در بمبئی حکومت میکرد و میتوان اذعان نمود که قدرتمندترین فرد در هندوستان ویکتوریا یی میبود. قدرتی که پس از موج ملی گرایی در هندوستان به تدریج از دست دادند.
اولین کنگره در اوائل ۱۸۸۰ توسط شخصی به نام آقای هیوم تأسیس شّد. آقای هیوم از اعضای عالیرتبه انگلیسی در سازمان خدمات مدنی هندی بودند. چندی بعد از گشایش اولین کنگره در بمبئی اولین مؤسسه اسلامی نیز دائر گردید که بانی آن برادرم بودند که نقش عمدهای در حمایت از حقوق مسلمین هندوستان، آن هم در آن دوران تشنج و رو در رویی مستقیم با هندویان میبود و در تخفیفها و عصیانها ی مسلمین و هندویان بسیار موثر واقع گشت.
روابط مردم و حکومت در دوران کودکیم من بسیار گرم و نزدیک بود و با تفاهم و احترام متقابل نسبت به حاکمان وقت توام بود. فرمانروأی بمبئی زمانی به عهده لرد رأی میبود که شخص بسیار متعهد و با نظم میبود و از لیبرالهای سرسخت دوران گلد ستون، نخست وزیر شهیر ملکه ویکتوریا به شمار میرود که با خوشرویی و وقار مخصوص خود وظیفه خود را ادا میکرد. ناگفته نماند که همسر نمونه و فرهیخته وی نیز همواره یار و یاور او میبود بطوری که لرد رأی موفق به دریافت نشانهای متعدد از ولینعمت خود ملکه ویکتوریا میگردد. لرد رأی و خانم رأی مورد توجه و قدر دانی خاص ملکه میبودند. در اینجا بجا میبینم که از یک زوج شهیر انگلیسی در بمبئی آن زمانها یاد کنم که در تربیت من و در ایام کودکیام به نوأعی احساس مسئولیت مینمودند و ایشان کسی نبودند بجز والاحضرت دوک کنوت که جوانترین فرزند ملکه ویکتوریا میبودند که با همسرشان در نهایت مهربانی و با ذوق و تعمد فراوان مراقب آموزش و پرورش من میبودند و همواره بر این سعی بودند که به اصطلاح کم و کسری نداسته باشم. آن زوج والا مقام به دعوت مادر در سال چندین مرتبه به منزل ما تشریف میاوردند به صرف چای و گاهی شام. آندو من و مادر و دیگر نزدیکان را متقابلا به منزل خویش دعوت مینمودند. توجه مخصوص والاحضرت دوک کنوت و همسرشان به من به قدری بود که مادر فکر میکردند که من را لوس میکنند.
طعم آن شکلاتها و تافیهای عالی هنوز زیر زبانم است و من آن فرصتهای کم یاب را دوست میداشتم. دیدارهای دوک و دوچس کنوت را. ایشان در پونه نیز منزل داشتند که نزدیک منزل ما میبود. در پونه ما با هم تقریبا بطور روزانه سر و کار داشتیم و میهمان یکدیگر بودیم. روابط آن روزهای انگلستان با مردمان کشور هند بسیار نیکو و پسندیده میبود. روابطی توام با تواضع و احترام متقابل همراه با فروتنی خالص که فقط مختص طبقه اشراف نبود. یک چنین دوستیای ما بین خانواده من و خانواده فرماندار رأی نیزوجود میداشت. آنان گاهی اوقات من را به تنهایی به منزل خود میبردند و آنطور که اروپاییان میدانند چگونه یک پسر بچه را خوشحال کنند با من دو چندان میکردند.
بله آن دوران زیبا و دوران خوش بینی کامل ما بین طبقه حاکم و عوام دیری نپآئید که افکار شخصی به نام کیپلین و تئوری وی ما بین طبقه حاکم اروپایی و مردمام منطقه فاصله افکند. افکار مسمومی مانند غرب غرب است و شرق شرق ایندو هیچوقت به هم نمیرسند همچنان در حافظهام طنین میافکند. افکاری که پایه گذار امپریالیزم گردید و آن صمیمیت و احترام را بمرور زمان از میان برداشت و تلخی و کینه توزی را جایگزین آن نمود. من بسیار شک دارم که روابط میان هند و انگلستان به این شدت وخیم میگردید اگر آن طرز فکر ماکیاولی آقای کیپلین نهال بد بینی را در دل مردمان هند نمیکاشت.
ملکه ویکتوریا که شخصاً با توجه خاصی به اوضاع هندوستان واقف بودند و به عنوان امپراتریس هند بر آن شبه جزیره غنی و ثروتمند فرمانروایی داشتند همواره به صاحب منصبان و سرداران انگلیسی در هند تأکید میکردند که با اشراف و خانوادههای اصیل آن سرزمین کهنسال مانند اشراف اروپایی رفتار نمایند و به القاب ایشان توجه شود و احترام یکسان با القاب مشابه در انگلستان را رعایت کنند. اگر مردم به افکار منفی کپلین اهمیت نمیدادند روابط بین دو حکومت شاید به این وخامت نمیرسید و هند تجزیه نمیشد.
من به خوبی به خاطر دارم که چگونه دوک و دوچس کنوت خاضعانه القاب طبقه اشراف هند را رعایت مینمودند و اشخاص را با القابشان خطاب مینمودند همینطور لرد رأی و همسر گرامی ایشان و خانم و لرد دافرین که با احترامی هرچه تمامتر نسبت به مهاراجهها و رهبران سیاسی و مذهبی رفتار مینمودند و این امر موجب خرسندی ساکنین محل میگردید. به یاد دارم در آن میهمانی شام که عالی جناب جمست جیب بهوی که از اشخاص متنفذ هندی بودند بازوی خود را به خانم دافرین ارائه داده متقابلا لرد دافرین بازو به بازوی همسر ایشان وارد تالار شدند که آنگاه دیگر مدعوین آنان را پیروی کردند. آن نمونه بارزی از از تعارفات و مراسم احترام بزرگان انگلیسی بود که بدون استثنأ در هند با بزرگان و صاحب منصبان هندی و مسلمان این کشور به مورد اجرا قرار میگرفت. حتی از اینکه هندویان را به باشگاههای اروپایی نمیپذیرفتند کسی گله مند نبود چه همه میدانستند که اروپأیان نیز به محلی احتیاج دارند که با هم باشند و کمی از درد غربت بکاهند. بعدها مردم به این اصل معترض شدند بعد از اشاعه بد بینیها و مدعیان برتری نژادی سفید پوست.
نکته قابل توجه آن ایام یعنی دوران دهه هشتاد ۱۸۸۰آنکه زنان هندی مسلمان به میل خود نقاب و چادر یا به قولی پرده را از سر بر داشتند و با البسه زیبای محلی یا البسه به اصطلاح فرنگی در میان عام حضور میافتند و شوهرانشان حتی اروپاییهای “کافر” را در منازل خویش پذیرا میشدند. کشف حجاب در ایام کودکی من به وضوح مشهود بود که خاطره به یاد نرفتنی من است.
در ۱۸۹۰دوک و دوچس کنوت هند را ترک کردند و به موطن خویش باز گشتند. جای دوک را ژنرال جرج گریوز پر کرد که با همسرش به جامعه ما پیوستند ولی میبایستی اقرار نمایم که اخلاق این شخص با دوک بسیار فرق میکرد و منظورم آن نیست که بهتر میبود. ژنرال گریوز حتی در چشم من نو جوان مردی جدی، مستبد، و تا حد زیادی خود خواه بود که تمامی آن آداب و رسوم محترمانه و دوستانه افسران و اتباع انگلیسی را با اشراف هند نادیده گرفت. دیگر از آن ضیافتهای صمیمی و پر مهر و شاد خبری نبود و دیدارها منحصر به چند گاردن پارتی رسمی و جدی گردید. جو اجتماعی و سیاسی نیز دست خوش تغییرات شد و آن ارتباط و احترام لازم از طرف اروپاییان به خصوص انگلیسیها به نمایش گذاشته نمیشد. دیگر میبایستی از آن میهمانیهای با شکوه و ضیافتهای شام در قصرها ی فرماندار و اشراف هند خداحافظی میکردم و این برای من غم انگیز بود.
گاه با خود میندیشیدم چه به سر مرد انگلیسی آمد؟؟ از اینکه به ناگاه دچار توهمات برتری نژادی از ساکنین رنگین پوست سرزمینی که به آن حکم رانی میکند شد و برابری با بومیان را خطری برای امپراطوری تلقی نمود و آنرا در شأن دربار انگلیس ندانست که از سران و اشراف هند صلاح نظر کند. به تدریج تعداد ضیافتهای مخلوط از انگلیسیها و هندیها رو به نزول گذاشت. همین طرز فکر غلط بود که با گذشت زمان به تلخی روابط افزود که به کینه توزی و دشمنی و بالاخره تجزیه هند انجامید. سالها بعد ژنرال گریوز را در کشتی بخاری دوور کلأیس که به فرانسه میرفت ملاقات نمودم. باز نشسته شده بود و تنها به روی عرشه قدم میزد. به رسم ادب با وی سلام و احوالپرسی کردم و سراغ خانم گریوز را گرفتم وی با خنده جواب داد وقتی به یک رستوران عالی میروی ساندویچ گوشت خوک خود را با خود نمیاوری.
شاید بتوان گفت اولین گروهی از مردمان ساکن هند که از تغییر رفتار انگلیسیها مستقیماً متاثر شدند پارسیان بودند. پارسیان مردمانی پاک دل و با هوش و زحمت کش با هنر ذاتی مردمداری و میل به پیشرفت. پارسیان در حقیقت نقش میانجی را ما بین انگلیسین و هندویان ایفا مینمودند و در نهایت خود از این خدمت حیاتی و در این آتش کینه ورزی سوختند و مورد غضب اهالی قرار گرفتند. آنان که از مهاجران ایرانی تبار زرتشتی هستند بعد از حمله اعراب به ایران به هندوستان کوچ کردند و در این دیار سکنی گزیدند درست مانند خانواده من که از ایران کوچ کردند. پارسیان به راستی مردمانی پاک طینت و نیک رفتاری هستند که بعد از ترک انگلیسیها از هند دیگر وجودشان به عنوان میانجی مورد نیاز نبود. برخی از هندویان به پاریسان لقب “نوکر انگلیسی ها” را میدادند و از طرف دیگر انگلیسیان نیز به آنان به چشم حقارت مینگریستند. حتی دیگر اروپاییان نیز از پارسیان روی بر گردانیدند و آنان را جزو گروه رنگین پوست آسیایی دانسته از داد و ستد با آنان خود داری مینمودند. به طور عم برخورد غیر قابل قبول با این قوم نیک سرشت رسم شده بود که برای من بسی جای تأسف بود.
حتی یک تغییر رفتاری شوربختانه رتر که در طی زمان اثر عمیقی در روابط انگلیسیان و اهالی شبه قاره هندوستان گذارد سیاست نوین دوری اتبأع کشورهای اروپایی به خصوص انگلیسی از تمامی طبقات هندیان بود اعم از طبقه اشراف و مهرجه تا دهقانان و زحمتکشان کاستهای مختلف تا روحانیون احزاب مختلف این مملکت چند صد فرهنگی و حتی طبقه تحصیل کرده و شاغل. هر چقدر کنگره و مجلس در دهه هشتاد ۱۸۸۰ احترام متقابل را در حد کمال رعایت مینمودند و نیکوخاهانه در پی کارهای روزانه بودند در دهه نود این عتماد و نیکوخواهی شکسته شد و از میان رفت. حال این سیاست جدید بود یا نه کسی به خوبی نمیداند. منشأ این شکاف که با سرعت هرچه تمامتر میان تبعههای اروپای و ساکنین هند افکنده شد هنوز مورد بحث روشنفکران و اندیشمندان است.
هنوز که هنوز است در این معما سر در گم هستم که چرا مرد انگلیسی که زمانی مورد ستایش و حیرت من بود ناگهان تغییر رویه داد و بر آن شد که خود را عضو نژاد برتری بداند. نژاد حکمفرمای سلطنتی که دون از شأن خود دانست که با بومیان و مردم تیره پوست در ارتباط دوستانه باشد. رنگ پوست مسئله روز شّد. سفید از تیره دیگر فقط یک فرق رنگ نبود بلکه فرق ما بین هوشمندی و نفهمی شود این طرز فکر بسیار خطر ناک بود که به یک فاجعه انجامید. آنها تنها به خدمتکارنشان روی خوش نشان میدادند. این دیگر از حالت ارباب و رعیتی نیز به مراتب بد تر میبود. اینجا بود که من خطر یک واقعه ناگوار بزرگی را احساس کردم. این طرز فکر بیمار و خود خواهانه سفید پوست حتی به روحانیون مسیحی نیز سرایت کرد و دین مسیحی را برتر به خصوص نسبت به مسلمین میدانستند.
برایم بسیار تعجب انگیز بود که میدیدم حتی با مسلمانان سفید پوست اروپای اغلب سلاو نیز مانند فرد رنگین پوست رفتار میکردند و در باشگاههای خود آنان را نمیپذیرفتند صرفاً به خاطر آنکه مسلمانند. چند سفیر ولایتهای سلاو تحت حکومت امپراطوری عثمانی که همگی سفید پوست میبودند حق ورود به باشگاههای انگلیسی و فرانسوی را نداشتند و به خاطر دارم که یک بار یکی از روشنفکران انگلیسی که با سر کنسول عثمانی که مردی سفید پوست میبود به باشگاه رفته بود مورد اعتراض شدید اعضا و مدیریت آن باشگاه قرار گرفت و از او با تأکید خواسته شد که دیگر دست به چنین کاری نزند و یک مسلمان را با خود به باشگاه نیاورد سپس از آنها خواستند که باشگاه را ترک کنند. این موضوع باعث کدورت عثمانیان گشت به طوری که روابط هند و امپراطوری عثمانی را تا مدتها به حد اقل و چند مقام رسمی تقلیل داد.
همینطور سر کنسول پادشاهی ایران و اعضای سفارت و کنسولگری نیز اجازه ورود به باشگاه اروپأیان مسیحی را نداشتند. ژاپنیها که همواره در طول تاریخ خود را از بقیه ملل جدا میکردند و به گوشه نشینی معروف بودند البته خود را سنگین نگاه داشته با قاطی نشدن با دیگر نژادها اعم از سفید پوست یا رنگین پوست برای خودشان باشگاه مخصوص خود را داشتند و به جز ژاپنی هیچ کس را راه نمیدادند.
شاید جالب توجه باشد که یکی دیگر از موارد اختلافات طبقاتی میان افسران و صاحب منصبان اروپأیی به خصوص انگلیسی خانمها یشان بودند. همسران این مقامات عالی رتبه در یک نوع چشم و هم چشمی شدیدی گرفتار بودند که گاهی با حسادت نیز مخلوط میگردید و زمینه تبعیضی شدیدی را فراهم مینمود. آنان نه تنها تبعیض میان نژاد سفید پوست علیه رنگین پوست را دامن میزدند بلکه در میان خود افسران و مقامات سفید پوست به خصوص غیر انگلیسی نیز حساسیت تبعیضی نشان میدادند. و جالب اینجاست که این بانوان پر افاده که اغلب از خانوادههای معمولی و اعم انگلیسی بودند با ورود به هندوستان و مشاهده خانه بزرگ پر از خدمتگزار به اصطلاح امر به ایشان مشتبه میشدو احساس برتری نژادی به آنان غلبه مینمود.
این رفتار به اصطلاح تازه به دوران رسیده افسران و همسرانشان بسیار متفاوت بود با عهد افرادی مثل سرّ جان ملکم، سرّ مانت اسوارت الفین استون یا لرد ریپون و لرد رأی. آنان به این امر واقف بودند که وظیفه انگلیس در قبال هند به وجود آوردن تفاهم دو جانبه در مسیر صلح و پیشرفت که از طریق آموزش فنون مختلف از جمله دولتمندی میباشد که به تدریج کشور را توسط افراد هندوستان اداره کنند و استقلالی توام با حفظ حرمت دوستی ما بین دو ملت برای هند به میسر سازند درست مانند کاری که در استرالیا، نیوز لند و کانادا به ثمر رساندند. دریغ از آن روزگاران خوب.
خوب به خاطر میاورم آن میهمانی صبحانه را که به افتخار یک انگلیسی بالا مقام ترتیب داده بودم. در آن میهمانی پسر عمویم را که به تازگی از انگلیس آمده و یک طرفدار تمام و کمال انگلیسیان میبود دعوت کرده بودم. او تاریخ آسیا و اروپا را به خوبی میدانست و آنروز به جهتی سرّ صحبت را به حکمرانی مسلمانان در اروپا گشود که از شمال آفریقا و از آنجا به اسپانیا نفوذ کرده پنج قرن تمام در نواحی جنوبی اسپانیا حکومت اسلامی خود را بر پا کردند و از خود فرهنگ و رسوم خاص خود را به جای گذاشتند. پسر عمو سپس از امپراطوری معظم و وسیع عثمانی سخن راند که تا قلب اروپا پیش رفته تا به آنروز کنترل کامل خود را حفظ نموده بودند و فرهنگ و رسوم اسلامی را در اروپا اشاعه میدهند. در اینجا بود که یکی از افسران سالخورده انگلیسی طاقتش طاق شد و بر آشفت و به رگ انگلیسی اش بر خورد و به تندی جواب داد: “ما اینطور مقایسه نمیکنیم!” و سپس ادامه داد: “حکومت ما جاودانه است و فقط محدود به چند قرن نیست!” حال که دهه پنجاه قرن بیستم را میگذرانیم آن طرز تفکرات جاه طلبانه دیگر رنگ و بویش را از دست داده و غرور و برتری انگلیسی مانند مه صبح گاهی در زیر آفتاب درخشان و گرم استقلال از میان رفته و محو شده ولی همچنان در خاطر من مانده.
یک خاطره جاودان دیگر از آن دوران در ذهنم نقش بسته و آن ملاقات من نوجوان با نویسنده معروف امریکائی مارک تواین بود که یک بعد از ظهر کامل را با او به سر بردم که با صرف شام در هتل واتسون با او ادامه یافت. آن هتل محل اقامت مارک تواین در بمبئی بود. من وی را شخصی متین و موقر یافتم با رفتاری آرام و دوستانه که من نوجوان را تحت تأثیر زیاد قرار داد. آقای تواین که در طول عمرش ثروت قابل ملاحظهای اندوخته بود همه را در یک سری معاملات بورسی غلط از دست میدهد و در کهنسالی مجبور شد از نو شروع به کار کند. او بعد از آن شکست مالی مسافرت به دور دنیا را شروع کرد و با مقامات مهم محلی مصاحبه هایی را به عمل آورد. حتی از ملاقات با من در کتابش “به دنبال خط استوا” نام برد. او هیچوقت تأسف و تلخی از بباد دادن ثروت انباشته شده خود بروز نداد وهیچ به زبان نیاورد. او همواره مورد احترام همگی مردم بوده و من نیز از این قاعده مستثنی نیستم. من از او همیشه به عنوان یک نابغه غمگین یاد میکنم.
بخش ۳
من به دنیای غرب میروم
با ترک دوران کودکی و نوجوانی و در بدو ورود به دنیا ی بزرگسالان زندگی من در قالب جدیدی شکل گرفت. مسئولیتهای من در مقام رهبر اسماعیلیان جهان بطور روزافزون زیاد میشد. به اصرار مادر عزیز و دقیقم بخش بزرگی از تصمیم ها را شخصاً میگرفتم تصمیم هایی که در دوران نوبالغی من توسط ریش سفیدان و دیگر مسئولین گرفته میشد به تدریج و بر شانههایم افزوده میشد. مادرم که در کودکی سعی و کوشش خود را در آموزش و پرورش من در حد کمال به کار برد همچنان در صحنه زندگی من حاضر و حاکم بود و من آن ارادت و سرسپردگی کامل به مادرم را با آغوش باز و عشق فرزندی همیشگی خود میپذیرفتم. من و مادرم تا آخرین روز عمر بلندشان از نزدیکترین روابط بر خوردار بودیم. چه نمازهای خالصانه که با هم ادا نکردیم و چه صبحگاهانی که با نیایشهای عاشقانه پروردگار یکتا در کنار هم بسر نکردیم و چه شامگاهانی را که با ایشان با اشعار شعرای پارسی زبان بسر نکردم. یکا یک آن روزها و شبهای نایاب و گرانبها در خاطرم است. مادرم همیشه در ذهن من حاضر و مثل همیشه هشیار است. روحشان شاد.
ولی تشویق مادر در آموختن و ستایش پروردگار فقط منحصر به مطالعه کتب مقدس و نیایش نمینجامید. ایشان همیشه من را به حرکت و انجام اهداف زندگیام تشویق مینمودند و به قول خودشان از تو حرکت از خدا برکت. با نماز و نیایش به تنهایی نمیتوان از مسکینان و یتیمان دلجویی کرد و به احتیاجاتشان رسید. میبایستی از جایت بلند شوی و دست به کار شوی. میگفت در دعا و نیایش تو اهداف خود را تعیین میکنی و از خداوند خواستار توانائی به رسیدن و به انجام اهدافت میشوی. همان تشخیص کارها و هدفها ست که صبحگاهان در دعاهایت برای خداوند به زبان میاوری همان افکار صبح گاهی هستند که تو و سرنوشت تو را میسازند. خدا را شکر که همواره نصایح مادر را به خاطر سپرده به دل نشاندهام و همواره در طول زندگیم به کار بستم.
هنگام پایان دبیرستان در هجده سالگی آقای کنی بالاخره از نفوذ خود استفاده کرد و از مدیر مدرسه خواست که دیگر مشق خط به من ندهند چون وقت بیشتری برای خواندن لازم دارم. خدا ایشان را عمر بدهد مرا از یک تکلیف اجباری معاف نمود آنهم در سال آخر دبیرستان. با اینکه از دیدن و خواندن یک خط زیبا حظّ میکردم ولی با علم به اینکه خط من همین است که هست و من یک خطاط نخواهم شد البته خطم بد نیست ولی همینقدر که زحمات خطاطان فارسی و لاتین را بتوانم درک کنم و ارج نهم برایم کافیست. ولی ترجیح میدادم به جای نوشتن بخوانم چون تعداد کتب خوب و آموزنده و رمانهای معروف کم نبودند و من علاقه وافری به مطالعه آنها داشتم و دارم. حال میخواهد به انگلیسی باشد یا به فارسی و یا به فرانسه و یا عربی. خوشبختانه در این چهار زبان کتابهای بسیاری را مطالعه کردهام و از تک تک آنها لذت وافر بردم.
در اشعار و ادبیات تبحری نسبی یافته بودم و برخی مکاتب فلسفی را میپسندیدم. مطالعه و شرکت در مباحث علمی و ادبی جزو لاینکف زندگی من شد که تا به امروز ادامه دارد. البته لازم به تذکر این نیز هست که مطالعه و آزاد و سرأیدن شعر و نوشتن تفننی فقط نیمی از اوقات من را اشغال میکردند. نیم دیگر ورزش و شرکت در مسابقات بود چه شخصی چه در تیمهای مختلفی که در طی زمان تشکیل داده بودم. برخی از آن فعالیتها را نیز همراه پسر عمویم آقا شمس الدین انجام میدادیم که خیلی با لطف و هیجان مخصوص به خود توام بود و آن دوران را دقیقه به دقیقه خاطره انگیز میکرد. حال بپردازم به شرح آن خاطرات شیرین و گاه با افتخار و گاه توام با شکست دوران جوانی و شادابی.
هنگامی که نام اسبان “عالیجناب آقا خان” در میادین مسابقات و سکوی قهرمانیهای چوگان و اسب دوانی از بلند گوها شنیده میشد به یاد پدر و پدر بزرگ میبودم و میبالیدم که موجب مباهات و افتخار خانوار آقا خان به خصوص مادر میگردید. مدتها من اصرار داشتم اسبهای برنده ما به نام پدر خوانده شوند. تک تک آن روزها را به یاد دارم. حتی مسابقات کودکانه مابین من و آقا شمس الدین و دیگر هم کلاسیها با اسبهای پا کوتاه دوران کودکی را. بچهها رسم کرده بودند که برندگان آن مسابقات به نام فرد آرچر، قهرمان اسبدوانی روز در انگلیس خوانده شوند. این نام یا عنوان اغلب نسیب من و آقا شمس الدین میشد. به یاد دارم روزی که مرگ نا بهنگام فرد آرچر تمامی اسب سوارن را در غم بزرگی گذاشت همینطور در خانواده ما. پنداری که یک عضو خانواده از دست رفته بود.
بلی موفقیتهای درخشان اسبان من و آقا شمس الدین که برخی از اصطبلها را با من شریک بودند خاطرات درخشانی را در ذهن من اشغال کرده. به جرأت میتوانم ادعا کنم که در مسابقات غرب هند کمتر اسبی بود که میتوانست با اسبان ما رقابت کند و آنان را مغلوب سازد و ما از یکایک آن پیروزیها لذت وافر میبردیم. هرچه باشد چهار سال پشت سرّ هم جایزه بزرگ “نظام” بردن را نمیتوان دست کم گرفت. مسابقات “نظام” از مهمترین مسابقات اسبدوانی به شمار میرفت. یکی از اسبانم به نام “ییلدیز” نیز مرا برنده کاپ مسابقات فرما نروأیی پونه نمود آنهم سه سال متوالی. این مرام تا سالیان ادامه داشت. برنده شدن به انسان احساس اتّکائ به نفس خارق الادهٔای میدهد و این را برندگان مسابقات به خوبی میدانند.
بعضی از اسبانم برای شکار تربیت یافته بودند. نه از امثال اسبان شکار روباه در انگلیس بلکه بیشتر برای شکار شغال و گرگ تربیت شده بودند. این حیوانات خسارات زیادی به دامداران و مرغداران محل میرساندند و جمعیت این حیوانات میبایستی به نحوی تحت کنترل آید. به عبارتی شکار ما دو هدف داشت یکی لذت شکار و دیگری که از اولی مهمتر میبود بر قراری یک نوع توازن در طبعیت و ایجاد مصونیت برای زارعان و ساکنان محل. چه کودکانی که در راه مدرسه مورد حمله این حیوانات درنده قرار نمیگرفتند. هیچ شکاری را لذت بخش تر از شکار شغال در سحر گاهان روزهای زمستان نیافته ام. درست هنگام تابیدن اولین اشعه خورشید هنگامیست که بوی شکار به خوبی به مشام سگهای شکاری میرسد و به تعقیب شکار میدواند.
در ضمن من و آقا شمس الدین از پیش آهنگان ورزش هاکی روی چمن بودیم و تیمهای خوبی تربیت کردیم که از ورزشهای عمده و پر طرفدار هند و پاکستان امروزی گشت. به یاد میاورم در اوائل دهه نود ۱۸۹۰ به این ورزش بسیار علاقه مند شدم و به اتفاق پسر عمو تیمی تشکیل دادیم. سپس تیمهای دیگری در نواحی مختلف ایجاد نمودیم و مسابقه به راه انداختیم به یاد میاورم آن روزها را من یا پسر عمو جوایز را به تیمهای برنده اهدا مینمودیم. ما حتی ارتش را وادار به ایجاد یک تیم هاکی کردیم. هاکی چمن و کریکت تقریبا در یک زمان به هندوستان معرفی شد. کریکت توسط فرماندار وقت بمبئی لرد هریس رواج یافت که اولین تیمها متشکل از جوانانی بود که سالیانی را در انگلیس به تحصیل مشغول بودند. امروزه کریکت در هند و پاکستان از محبوبترین اگر نه محبوبترین ورزش تیمی به حساب میاید که بازیکنانی در سطح جهانی ارائه میدهد.
در سنین هجده نوزده سالگی به ورزش مشت زنی علاقهمند شدم و به طور جدی روش “فرهنگ بدنی” یوجین سندو را دنبال میکردم ولی باز همچنان حواس و اشتیاقم بیشتر متوجه اسبدوانی و سوار خوبی میبود. اسب نیمی از افکار مرا به خود اختصاص داده بود. در تمام ایام عمرم همواره ورزش مناسب سنّ خود را دنبال میکردم که اسبدوانی سالیان سال آن ایام را در بر میگیرد. در جوانی ورزشهای سنگین تر و مهیج تر، ودر بزرگ سالی به تدریج به ورزشهای سبکتر روی آوردم مانند گلف و تنیس. در میانسالی و با افزایش سنّ ورزش گلف و پیاده روی اوقات تفریحی و ورزشی من را اشغال میکند. اوقاتی که در اثر مسئولیتهای کاری و جهانی کمتر و کمتر میشد.
در پنجاه سالگی گلف بیشتر مورد توجه من قرار گرفت ادامه این ورزش روزنامهای را وا داشت که بنویسد “آقا خان جاه طلبیهای خود را از اسب دوانی به صحنه گلف آورده” در مورد اول درست نوشته بود ولی در مورد گلف جاه طلبی جایش را به شاگردی و آموزش میداد. آن نمره ۱۲ سالیان سال مرا طلسم کرده بود.
من همیشه معتقد به ورزش اندازه ولی مداوم بوده ام. به طور مثال هیچگاه نتوانستم خود را به ورزشهای طولانی و پر تکاپو در دو روز تعطیلات آخر هفته مانند اکثر اروپاییان وفق دهم و بقیه هفته را بدون تلاش و تمرین به سر کنم. من همیشه ورزش را هر روز خواستهام ولی به اندازه معمول خود طوری که با برنامه روزانهام جور در بیاید. خوب دیگر بس است از ورزش نوشتن. لااقل در این مقاله. قرار بود از جوانی شروع کنم. برویم سراغ موضوع دیگری که بر میگردد به آن دوران.
بلی در سال ۱۸۹۵ من به مرز مردانگی رسیده بودم. معلمان و مربیان تعظیم کنان از زندگیم خارج میشدند و مرا به حال خود میگذاردند. تمامی تصمیمهای زندگی دیگر با خودم بود و دست هیچ کس دیگری مستقیم در امور من نبود مگر با خواست خودم. به جز یک مورد. ازدواج. ازدواج میبایستی از پیش توسط بزرگ ترهای فامیل تعیین میشد. رسمی که من بعدها از میان بردم. مانند هر مرد جوانی در آن سنّ و در یک کشور شرقی من نیز به فکر ازدواج افتادم. در حلقه محدود فامیلی که همواره مرا احاطه کرده بود همبازی کودکی که همیشه او را شاهزاده خانم صدا میزدیم نظرم را گرفته بود و ایشان نیز بی میلی نشان ندادند. شاهزاده بیگم دختر عموی من آقا جونگی شاه میبود که من به ایشان ارادت و سر سپردگی خاصی پیدا کرده بودم و ایشان را از بسیاری لحاظ در زندگی سر مشق قرار داده بودم. زیر نظر مستقیم مادر و والدین شاهزاده خانم و تشویقهای آنان این وصلت شد. در تعجب هستم که چطور در دوران کودکی و بازیهای قایم باشک و دیگر بازیهای آن زمان هیچوقت به مخیلهام خطور نکرده بود که یک روز این دختر بچه همسرم خواهد شد تا اینکه با نمکی کودکی به مرور زمان به زیبائی کامل یک زن شرقی تبدیل شد که تحسین برانگیز و خواستنی بود. من از مادر تمنا کردم پیش عمو و زن عمو رفته به خواستگاری شاهزاده خانم بروند. همینطور هم شد و آنها با خوشحالی قبول کردند. چقدر خودم را خوشبخت یافتم وقتی که حلقه ازدواج را به دست زیبایش و در انگشت باریک و بلندش کردم. اولین عشق من شاهزاده خانم بیگم.
در این زمان عمو جنگی شاه، همراه با عمه جان با دختر و پسرشان عزم به زیارت خانه خدا کرده به مکه سفر کردند. پس از نائل شدن به زیارت کعبه و انجام فرائض دینی به رسم همیشگی فامیل مدتی را در جدّه به سر بردند بندری در کرانه دریای سرخ که اکثر زائرین از اقصی نقاط دنیا از آن طریق به مکه میروند و بازمیگردند. در حین اقامت در جدّه بود که بزرگترین فاجعه به سر خاندان ما وارد شد و آن قتل فجیع عمو جنگی شاه و پسر عمو شاه عباس میبود در محل اقامتشان. همسر و دخترشان نیز در آن خانه بودند ولی شکر خدا به آنان آسیبی نرسیده بود. تحقیقات پلیسی به گونه کشورهای غربی در آن کرانه دریای سرخ و در آن زمانها وجود نداشت و ارتباطات منحصر به تلگراف بود که قابل اطمینان نبود. پلیس هند فقط از زائرین هندی به هنگام باز گشت سؤالاتی کرد. از رپورتی که پلیس بمبئی در مورد قتل عمو و پسر عموی من که پدر و برادر همسرم شاهزاده خانم نیز میبودند به مقامات دولتی و قانونی ارائه شد نیز اطلاعات مبهمی به دست میآمد چه برخی عاملین قتل را افراطیهای مذهبی دانستند و برخی مدعی بودند که آنان پس از ارتکاب به قتلها با نوشیدن سّم دست به خود کشی زدند و بعضی اظهار داشتند که قاتلان توسط ملازمه و نوکرهای خانه کشته شدند.
این تراژدی عمیق روی سلامت من و همسرم تأثیر به سزأیی گذاشت. اغلب آن تابستان را هردو بیمار بودیم چه جسمی و چه روحی. درد بزرگ و نا به هنگامی بود که به سختی با آن توانستیم کنار بیاییم. من در یک سری تبهای سوزناک قرار گرفته بودم که در موسم بارانهای شرجی با درد مفاصل توام شده بود و اوقات را به من جهنم میکرد. به طوری که به سفارش پزشک تشویق به یافتن محل زندگی جدیدی شدم با آب و هوای خنکتر و خشک تر.
در اولین فرصت بعد از نقاهت سفری به شمال هندوستان کردم. این اولین سفر من خارج از نواحی جنوب و غرب هند بود. نمیشود گفت اولین مسافرت خارجی من بود چون قبلا به بوشهر و مسقط و بغداد رفته بودم. ولی این حالات روحی بعد از فاجعهای که به سر فامیل آمد به من ناگهان یک روحیه سرکش داد و هوای مسافرتهای دور دست را. در آن سفر به شمال من از معابد و زیارتکدههای مسلمین در اقرا، لاهور و دهلی دیدن نمودم. آن شاهکار معماری و یکی از عجائب جهان تاج محل را دیدم و روزی تمام را در آنجا گذراندیدم. از قلعه سرخ دیدن کردم و در مسجدهای جواهر، و مروارید نماز گذاردم. در حین مسافرت از شمال فرصت دیداری از کالج انگلیسی اسلامی در آلیگره را داشتم که آنجا با سرّ سید احمد و نواب محسن الملک افتخار آشنائی را داشتم که به یکی از آرزوهای دیرینه من صحه گذاشته بودند .. ایجاد یک کالج اسلامی به زبان انگلیسی یا فرانسه برای بهتر شناختن اسلام به شاگردان اروپایی و در عین حال بالا بردن سطح معلومات عمومی دانشجویان محلی فقه و معارف. هدیهٔ نقدی از دارائی شخصی به حسابشان داده شد که توانائی استخدام معلمین بیشتری داشته باشند. ولی به من گفته شد که آن مؤسسه دچار کمبود مالی بسیار بزرگتر ایست و به سختی کار میکند. من پیشنهاد دادم که اوضاع کالج اسلامی را به بزرگان انساندوست و نیکوکار جهان اطلاع دهند. اشخاصی مانند آقای راکفلر یا کارنگی میتوانند کمکهای عمدهای به این مؤسسه برسانند.
همراه بالا رفتن تدریجی سنّ به خوبی در مییابی که با افراد مناسب آن سنّ خود برخورد خواهی کرد. طرفهای معاملات و مسابقات و همه کار در زندگیت بنا به سنت بالا میرود. اینطور فکر نمیکنید؟ من در عین حالی که هنوز تازه داماد بودم و هنوز در عشق به شاهزاده و در عین حال متشنج از فاجعه قتل پدر و برادر شاهزاده خانم سعی بر آن داشتم که از انجام وظائفم به عنوان رهبری برای هند اسلامی و جامعه اسماعیلی کوتاهی نکنم. در سمینارها و کنفرانسها نقشهای محکمتری ایفا کردم. آنجا بود که متوجه یک اصل برای ۷۰ – ۶۰ میلیون مسلمین هند شدم و آن با رأی اکثر مراجع تقلید میبود و آن اینکه منتظر کمک خارجی نباشیم. متوجه شدم دنیا بیش از اینها سرش شلوغ است که به خواسته ما وقعی نهد. این ما هستیم که بایستی خود را اداره کنیم. این است راز بقای ما در طویل مدت.
این نتایج را من با سران اسلامی هندوستان هنگامی میگرفتیم که هنوز دنیا شاهد دو جنگ جهانی نشده بود و از فور پوینت خبری نداشت. با این احوال من راه سخت کوشی را پیشبینی میکردم و فرا گرفتن هرچه فراتر علم در میان قوم مسلمین. خود کفأیی از خود گذشتگیها لازم دارد، سخت کاری نیاز دارد و امید. امید به پیشرفت. امید به بهسازی اوضاع بشر و موجودات اطرافش. امید به ایجاد یک نظم جهانی عاری از عقدهها و قدرت ها. جنگ علیه بی تفاوتی و بی احساسی داشت شروع میشد. یک بیداری بزرگ. هیچ کس قدرتش را به تو نمیدهد. این را از همان اول وارد شدن به این میدان بایستی بدانی. سخت است توازنی میان انسانیت و بقا تعیین کردن ولی میبایستی تعیین شود. این زمین مال همه است و همه بنده یک خدا. با ماست که هرکجای این کره خاکی که باشیم عضو سازنده و موفق جامعه خود باشیم. این است سر آمد دعای صبح گاهی من.
در تاریخ معاصر ثبت شده که اغلب اوقات این دانشگاهها هستند که در کشورهای نو بنیاد و تازه به استقلال رسیده نقش “سکوی پرتاب” افکار و دولتمندی رهبران آنان را ایفا میکنند. در آن زمانها به یاد دارم که گفته میشد کالج میسیونری امریکائی در قسطنطنیه نقشی اساسی در روی کار آمدن بلغارستان جدید به عنوان یک کشور مستقل ایفا نمود. چه کسی میتواند تاثیر دانشگاه امریکائی بیروت را در بیداری ناسیونالیزم عربی به درستی تخمین بزند؟ الیگارته هم از این قاعده مستثنی نبود. ولی یک فرق اساسی میان دانشگاه الیگارته با دانشگاههای نامبرده موجود بود و آن این که آن دانشگاه که اساس پایه گذاری پاکستان جدید را گذارد از داخل و از خودمان حمایت گردید و دست هیچ مؤسسه خیریه یا دانشگاهی خارجی نبود و من به شخصه متوجه این اصل اساسی بودم. بلی کشور مستقل پاکستان ثمره مستقیم دانشکدههای این دانشگاه اسلامی بود.
برگردیم به خاطرات بیشتر شخصی، من بعد از کسب نسبی سلامتی در سفر به شمال هند به منزل بازگشتم. همان منزلی که شاهزاده خانم غمگین من خود را از دنیا پنهان کرده و گوشه نشینی اختیار کرده بود و من به او بسیار حق میدادم. چه زود اوقات خوش با هم بودن از ما گرفته شد. به یاد میاورم روز ازدواج مضاعف ما را. بلی ازدواج من با دختر عمو و پسر عمویم آقا شمس الدین بادختر خاله مان را. آن شب میهمانان بسیاری از طبقات مختلف و از ملیتهای مختلف حضور داشتند. دو مراسم ازدواج کاملا مطابق آداب و رسوم اسلامی و پارسی انجام گردید و من و آقا شمس الدین همبازی و همکار و شریک بسیاری از مسابقات ورزشی بار دگر به اتفاق دست به یک تصمیم اساسی در زندگی زدیم.
متأسفانه میبایستی اقرار نمایم که این بار و در آن تصمیم اساسی موفق نبودم. چه رفتار و کردارهای من و شاهزاده به مرور زمان سرد تر و سرد تر میگشت و از سوی دگر مسئولیتهای اجتماعی و دینی من در بیرون از منزل فرصت بازیابی یکدیگر را نمیداد. به هیچ وجه منلاوجوه انتظار اتفاق آن فاجعه مضاف را در خانواده نداشتیم. قضا و قدر دست به دست هم داده من و همبازی کودکیم را، که اکنون همسرم بود از هم جدا نمود. من بعد از آن جدائی از شاهزاده به سرعت جذب مسئولیتها و فعالیتهای اجتماعی شدم و همان قضا و قدر حکم کرد که دیگر من هیچگاه شاهزاده را نبینم. ایشان زندگی آرام و خلوتی بر گزیده بودند و اوقات بسیاری را در نیایش و به نماز میگذرانیدند.
اگر ازدواجم ناموفق از آب در آمد، به عکس زندگی اجتماعی من با موفقیتهای پیاپی رو به رو بود و همه اینها از سال ۱۸۹۷ به بعد به وقوع پیوست. به این دلیل این سال را به خاطر دارم چون سال وحشتناکی بود. سال حمله طاعون. این فاجعه عظیم از مشرق قاره آسیا و حتی گفته شده از هنگ کنگ شروع و مانند سیل خروشانی به طرف غرب روان گشت و میلیونها قربانی گرفت. اواخر تابستان ۱۸۹۷ بود که موج طأعون به بمبئی رسید. ابتدا مسئولین امر و فرمانداری وقت آن را جدی نگرفته امیدوار بودند که زود از میان برود ولی متأسفانه عکس آن ثابت گردید و بمبئی شاهد فاجعه آمیزترین سال بقای خود شد. جامعه پزشکی با مشاهده تعداد قربانیان در بهت و حیرت فرو رفته بود. آن دوره که مبارزه با این بیماری وحشتناک به تکامل امروزه خود نرسیده بود جامعه پزشکان هندوستان را به حد اعقل اعتماد به نفس رسانیده بود و آثار عجز در میان سردمداران و دولتمردان هویدا میبود.
تنها کاری که از مقامات بر میامد اقدامات به اصطلاح پیش گیرانه بود که برای صدها هزار هندوی کاست ساکن کلبهها و محلات فقیر نشین زیاد کارگر نبود. فقط میگفتند پنجرهها را باز کنید و بگذارید نور خورشید و هوای تازه وارد اتاق شود. هزاران نفر بر اثر مواد شیمیأیی ضدّ عفونت بیمار گشتند و آن نیز شد مزید بر علت. بلی شیوع طاعون نمای زشتی از خود به جای گذاشت. نه تنها اخلاق عموم به سرعت روی به فساد میگذاشت سر برگرداندن از قوانین اجتماعی و غارت و دزدی به سرعت افزایش یافت. احترامها از میان رفت و اعتمادها جای خود را به شک و تردید و بد بینی واگذار کرد. سیل اعتراضات و اهانتها به مقامات دولتی به خصوص فرماندار وقت سرازیر گردید که اوج خود را با قتل یک مقام دولتی انگلیسی نشان داد. مردم وی را مقصر در اغماض و سستی در کنترل طأعون میدانستند.
همه این فجایع هنگامی رخ میداد که فرمانداری وقت بمبئی یک پزشک متخصص وبا به استخدام در آورده بود. این پزشک حاذق که نامش پرفسور هافکین بود یهودی و از روسیه بود. او هنگامی که به دولت گزارش خود و توصیه خود را مبنی بر تلقیح عمومی علیه وبا ارائه میداد ناگهان با یورش طأعون رو به رو شده بود. دکتر هافکین یک متخصص میکرب شناس بود. او نیز دیر متوجه شیوع طاعون شده بود ولی از آنجا که یک فرد مصمم و پایدار در استانداردهای انسانی و پزشکی بود نا امید نبود و با پشتکار بسیار بیماران را میپذیرفت و به واکسیناسیون علیه طاعون در نواحی دست نخورده امر نمود. گاه با خود میندیشام امری که او صادر میکرد از اوامر دولتمردان بی دست و پا و عاجز بس والا تر و مهمتر بود.
دکتر هافکین دستور داده بود که از بیماران طأعون در اتاقهای مخصوص پذیرایی شود که تحت درمان قرار گیرند ولی این تقاضای بزرگ و غیر ممکنی بود از کثرت بیماران در حال مرگ. ناقوس مرگ همه جای بمبئی به صدا در آمده بود و قربانیان مطابق مراسم دینی خودشان دفن میشدند که در میان آنان از افراد قوم من نیز بودند. من مصمم شدم من با پرفسور هافکین شخصاً تماس بگیرم و همکاری و حمایت خود را از او و تلاش مقدسش به وی اطلاع دهم. هرچه بود من نیز در مورد پاستور و میکرب شناسی مطالعاتی داشتهام و به اهم مقابله با امراض عفونی از طریق واکسیناسیون واقف بودم. اولین اقدامی که به نظرم رسید جواب به درخواست دکتر هافکین بود در مورد ایجاد اتاقها و محل مناسب برای پذیرش بیمارانی که امید به زنده ماندن رویشان بود. فورا تصمیم گرفتم بزرگترین منزلم را که قصری بود نزدیک تالار آقا در اختیار کامل دکتر هافکین و بیمارانش بگذارم. این کوچکترین کاری بود که میتوانستم در همکاری با این مرد مقدس بکنم. پرفسور هافکین پیشنهاد من را با کمال میل پذیرفت و دفتر کار و لابراتوار و بیماران خود را به آنجا نقل مکان داد.
برای دو سال تمام آن قصر مقر تحقیقات و مداوای بیماران پروفسور هافکین شد تا این که دولت هند با مشاهدات کارهای موفق آمیز ایشان از پروژه حمایت کامل کرده با بودجهای وسیع تر و امکاناتی بیشتر وی و بیمارانش را از منزل ما خارج نمود. من نیز آن قصر و تالار را وقف دانش و پژوهش نمودم که امروزه آن ساختمانها قسمتی از کالج سنّ مری در مازاگوان میباشد. در تمامی این مدت من نقشهای مختلف در کلاههای مختلف ایفا میکردم، گاه در نقش رهبر دینی، گاه در نقش یک شهروند علاقمند و گاه رابطی بین برخی از نهادهای دولتی که کارهای لازم انجام گیرد و به بهترین و با صرفهترین نحو این پروژه عظیم مبارزه با بیماریهای عفونی که در هندوستان آن زمان بیداد میکرد از زمین کنده شود و به پرواز در آید. شکر خدا موفق شدم نظر دولت و دست اندر کاران را روی این پروژه مهم متمرکز و آنان را وادار به تصمیمات بزرگ نمایم.
نتیجه فاجعه آمیز طأعون همانطور که به اختصار ذکر کردم، به روی قوم مسلمانان و اسماعیلیها نیز بی تاثیر نبود و آن مرض خانمان بر انگیز از ما نیز سهم خود را گرفت. در این احوال و اوضاع میبایستی فورا عمل میکردم و تصمیمات عمدهای میگرفتم. این اقدامات انسان دوستانه در آن سطح وسیع چالشی بود که یا از طرف دولت میبایستی حمایت میشد یا افرادی مثل من که شکر خدا توانایی لازم در این چالش را در خود و خاندانم میافتم. بلی بار سنگینی بود جدال با آبله و طأعون ولی میبایستی انجام میگرفت آن هم برای آدمیزاد. میبایستی برای ترغیب دیگر متمولین هندوستان که تعدادشان کم نیز نبود، خود را مدل کار قرار میدادم که این کار با اقدامات وسیع و فوری من شروع گردید.
ومیبایستی برای ترغیب پیروانم نیز اقدامات فوری انجام گیرد. آن اقدامات از وکسن زدن خودم شروع شد که در ملأ عام برای آموزش مردم انجام گرفت، و فرستادن آن تصویر به تمامی جماعت خانههای اسماعیلی در آسیای مرکزی و جنوبی، و اقداماتی بس بزرگتر به دنبال آن برای بر اندازی بیماریهای عفونی در هند و آسیا به طور کّل. با دیدن آن تصویر پیروان من که برخی هنوز گرفتار آدب و رسوم طب قدیمی قوم خود در نواحی مختلف بودند، با خیال راحت و داوطلبانه خود را در اختیار مأموران تلقیح گذاردند. این وقایع همه هنگامی اتفاق میفتاد که از سنّ من بیست سال بیشتر نمیگذاشت. بلی آن روزها نه تنها من و پرفسور هافکین به عنوان پیش آهنگان مبارزه سیستماتیک با امراض کشنده معروف شده بودیم، در عین حال به خاطر مبارزه با طب خرافاتی به اصطلاح سنتی در قاره آسیا نیز زبانزد خواص و عام بودیم که دامنه این همکاری به اروپا نیز کشانیده شد و روزنامهها از ما دو نفر مقالهها نوشتند. راجع به .. تیم هافکین – آقا خان.
میتوانم اذعان نمایم که به عنوان امام شیعیان اسماعیلیه در آسیا آن تصویر نمودار اولین رهبری من میتواند باشد. چه هنگامی که افراد آن نواحی خشن و دور از دسترس به دنیای امروزه دیدند که امامشان خود را واکسینه کرد پس بر آنان نیز روا و حتی واجب است که خود و خانواده خود را در مقابل آن امراض ایمن سازند. به حق که قوم اسماعیلیه در اقصی نقاط دور افتاده آسیای مرکزی و جنوبی از شیوع و کشتار طاعون و وبا کمترین تلفات را داشت و من ایزد تعالی را از این بابت شکر گذارم.
از قضای روزگار سال ۱۸۹۷ سال جشن برلیان ملکه ویکتوریا نیز بود که نشانگر پایان شصتمین سال ملکهای ایشان بر انگلستان و کشورهای مشترک الا منافع میبود. مانند دگر راجها و فرمانداران محلی و رهبران دینی هندوستان من نیز به عنوان امام شیعه اسمیلیه برای تبریک به نزد نایب السلطنه هند، لرد الجین رفتم. حضور من شامل نمایندگی از طرف مسلمین غرب هندوستان و مردم پونه و بمبئی نیز میشد. لرد الجین من را با گشاده رویی پذیریفتند و به اتفاق به ضیافت نهاری که به دعوت فیلد مارشال، سرّ جرج وایت فرماندار کّل هندوستان بود رفتیم. او به سرّ جرج معروف بود و به او لقب اژدها کش داده بودند. واقعا که آن لقب مناسبش بود. سرّ جرج در عین حالی که فردی قده بلند، قوی هیکل و جنگ آزموده میباشد در صورت خشن و جذاب او رگ “رمانس” را میتوانی ببینی. او میتواند یک عاشق کلاسیک باشد و از عهده نقش “دونژوانی” به خوبی بر آید. آنجا بود که من به عنوان جوانترین نمایندهای که از طرف سه نهاد آنجا حضور داشت مراتب تبریکات خود را توام با سه درخواست به جناب نایب الا سلطنه ارائه دادم.
من به بمبئی باز گشتم که خود را برای سفر بزرگی آماده سازم. مهمترین قسمت زندگی من بعد از سفر به اروپا آغاز گشت و من به آنجا میرفتم. میرفتم آن قاره کهن سال و مهد انقلاب صنعتی را با هنرهای بی نظیرش در نقاشی، مجسمه سازی، و موسیقی از نزدیک ببینم و بشنوم.
هنگامی که اوج فاجعه و پسامدهای آن کشتار طاعون و وبا را گذراندیم قرن جدید شروع شده بود.. قرن بیستم میلادی. در آن هنگام من به واسطه تجربیاتی که آموخته بودم به مردی واقع بین و آزموده تبدیل شده بودم. به مرد جوانی که به معنی تمام کلمه سرد و گرم چشیده روزگار شده بود آن هم به احد خود. با دیدن و شنیدن از دست رفتن گروه گروه از مردمان بی گناه.. زنان، مردان، و کودکانی که مانند گل نو رسیده در گزند روزگار پژمردند و به خاک رفتند. همه آنها من را مبدل به فردی مصمم در خدمت و سر سپرده نسل بنی بشر نمود. من آن عتماد به نفس درونی را کسب کرده بودم که هیچ یک از بازیهای روزگار قادر به شکستنش نبود. مشاهده جامعه بین المللی در آن ایام سخت و تقلای پایدار من نه تنها به اعتماد پیروانم در قوم اسماعیلیه تحکم بخشید بلکه بسیاری از ساکنان کشور پهناور هندوستان و آسیای مرکزی را نسبت به رهبری من خوشبین ساخت.
روزگاری بود که اروپا فارغ از هر گونه تشویش و نگرانی از بروز جنگ و بی قانونی در صلح و آرامش بسر میبرد و پیشرو دانش و صنعت بود. این ترقیات به خصوص در دهه آخر قرن نوزدهم بیش از پیش نمایانگر بود. من جوان به چشم خود تغییرات عمدهای در دنیای قدیم میدیدم و شاهد تحولات عمدهای در علم و صنعت بودم. هنگامی که برای اولین بار قدم به خاک اروپا گذاردم پنجاه سال از تشنجهای ۱۸۴۸ میگذشت. به جز استثنأ جنگ کوتاه فرانسه و پروس در ۱۸۷۰ صلح و پیشرفت به نظر میرسید که در دنیا حکم فرمایی میکند و مردم به خصوص اروپا از نوعی آسودگی خاطر و اعتماد به خود بر خوردار بودند.
نمیتوان گفت که صلح عمومی در جهان را قبل از شروع قرن را جدید مدیون چه هستیم؟ ملکه بریتانیا مایل است قسمت عمده اعتبار آن را به خود اختصاص دهد. البته نمیتوان منکر حضور نیروی عظیم دریایی انگلستان در اقصا نقاط دنیا بود. بلی به خاطر میاورم آن کره جغرافیایی دوران دبستان را که بیشتر آن از دو رنگ تشکیل شده بود .. آبی و صورتی. آبی برای دریاها و اقیانوسها و صورتی برای کشورهای تحت حمایه پادشاهی بریتانیا ی کبیر. در این که نیروی دریایی انگلستان سالیان سال قویترین نیروی دریایی دنیا بود شاکی نیست. شاید به همان دلیل بود که در جهان قرن نوزدهم باعث نوعی ثبات بوده. انگلستان در حقیقت از ۱۸۱۵ در هیچ گونه جنگ و درگیری عمدهای در سطح جهان نبوده تا میشود گفت ۱۹۱۴، شروع جنگ جهانی اول.
مسافرت من با یک کشتی مساگریس مریتایم که از خطوط جدید کشتیرانی لوکس مسافری بود به همراه دو منشی بسمت مارسی آغاز گردید. من مخصوصاً نام لوکس را اینجا از قول خودشان به کار میبرم که بگویم هیچ تحت تأثیر این کشتی به اصطلاح لوکس و آخرین مدل نرفتم. چه به جرأت میتوانم ادعا کنم که همان کشتی قراضههای مسافری قدیم بسی راحت تر و جای دار تر میبودند. چه در مهندسی کشتیهای مسافری جدید در ابعاد کابینها صرفه جویی بسیاری شده که به راستی از مسافر سلب آزادی حرکت میکند. با رنگ و دکوراسیون کروم نمیتوان آن راحتی را تعویض نمود. به هر صورت، به مارسی رسیدیم و از مارسی به نیس رفتیم. در آن فصل زمستان اوج مسافران به جنوب فرانسه و ساحل کوت دا زور بود. ما به زحمت توانستیم اتاقی در یک هتل پیدا کنیم.
ساحل ریویرا میتواند نمودار مناسبی برای خاندانهای پادشاهی اروپا و روسیه باشد. تجمع این همه دوک و دوچس انگلیسی و گرند دوکهای اتریشی و آرک دوکهای روسی و میلیونرهای صنایع راه آهن و کشتی سازی و پارچه و تاجران عمده همه در آن خط باریکه ساحل کوت دازور دیده میشوند که اغلب ویلاها و کاخهای خود را دارا هستند. دیگر شاهزادگان و امپراتو رهای اتریشی-مجارستانی، و خوانین و فئودالهای کشورهای بالکان که از سلطه عثمانیان و روسها به در آمده اند. ملکه ویکتوریا در هتل سیمیز آپارتمان مخصوص خود رای داشت که نصیب من و همراهانم شد. سوئیت مخصوص ملکه با اجازه و توصیه خودشان تحت اختیار من قرار گرفت.
من، پسری از بمبئی، آنجا کسی را نمیشناختم. فکر میکنم آنجا بیشتر با خدمه هتل صحبت میکردم تا با این اشخاص بالا رتبه اروپایی. ولی تا آنجا که میتوانستم به حرفها گوش میدادم و اطرافم را خوب مینگریستم. کالسکه سواریهای بلند مدت از سیمیز تا منت کارلو در امتداد ساحل را دوست میداشتم. رستورانهای لوکس و فروش گاهها و مغازههای اجناس گرانبها، جواهر فروشی هایی که زیباترین و درشتترین الماسها و برلیانها و مرواریدها رای برای ثروتمندترین اروپا در آنجا تهیه دیده بودند. چه در مونت کارلو چه در کن و یا نیس همه ملبّس به آخرین مد و در کالسکههای مزین و اسبهای کشیده و بلند با سورچیها و خدمه خوش پوش در آمد و رفت بودند.
بلی من در سواحل ریویرا خیابان هایی میدیدم تمیز و گلکاری شده با مردمانی با وقار و متموّل. با این که تمامی شهرهای ساحل کوت دازور از درامد نسبی بالائی برخوردار هستند ولی متوجه بودم که در سایر شهرهای فرانسه مردمان به خوبی البسه مناسب فصل به تان میکنند و از ژنده پوش، آن طوری که در هندوستان به دیدنش عادت کرده بودیم خبری نبود. خانوادهها حتما یک غذای گوشتی در روز مصرف میکردند در حالیکه به خوبی میدانم گوشت برای نیمی از جمعیت هند یک آرزوی کمیاب است. من به طور کّل متوجه شدم که در اروپا مردمان از سطح زندگی بالا تر از حد متوسط زندگی میکنند و با این که از طبقه شاهزادگان و فئودالها نیز برخوردارند ولی اکثر مردم به رفاه نسبی روزگار را میگذرانند.
ولی میبایستی اقرار نمایم که هتل محل اقامتم در ریویرا از گرانترین هتل های اروپا میبود به طوری که کرایه هتل برای من و دو نفر همراه، بدون هیچ گونه مخارج اضافی یا تفریحی دیگر دویست فرانک طلا در روز میشد که برای شخصی مانند من نیز از حدود مناسبش خارج میبود. به معیار امروزه آن حدود چهل هزار فرانک میشود. البته یک فاکتور دیگری را میبایستی در نظر گرفت و آن فاکتور سطح زندگی میباشد. همانطور که سطح زندگی متوسط از دوران سخت به دوران راحت تر رسیده قیمت زندگی لوکس نیز پایین آمده به طوری که امروزه آن اقامت در همان هتل حدود شش تا هفت هزار فرانک در روز میشود که هنوز رقم چشم گیریست.
من ده روز فراموش نشدنی در ریویرا گذراندم و سپس عازم پاریس شدم. با قطار. واگنهای مسافری قطارهای دوران ماشین بخار کوچک و پر صدا بودند. آنچه در مورد کمی فضا و راحتی کشتی مسافری گفته بودم حال در نظرم به مانند اتاقی اشرافی و راحت میامد. بالاخره به پاریس رسیدیم. همان پاریسی که از بلووارهایش و سالنهای تئاترش خوانده بودم. همان پاریسی که از دو ناپلئون و بالزاک و بره خوانده بودم. در هتل معروف بریستول اقامت کردم. روز بعد از سفارت انگلیس دیدن کردم. در غیاب سفیر معاونش به من و همراهانم خوشامد گفته یک معرفی کلی پاریس را برایمان شرح داده آدرس محلهای دیدنی را در اختیارم نهاد.
از موزه کرناوالت به موزه لوور رفتم سپس به بیبلیوتک ناسیونال رفتم. آنجا من را یکی از اساتید زبانهای شرقی به نام سولمون رینوک تحویل گرفت و راهنمایی میکرد. هنگام مرور کتب دست نوشته فارسی و عربی او از من خواست که برایش از آن کتب کمی قرائت کنم و من با کمال میل پذیرفتم و صفحهای از فارسی و مقداری از یک کتاب عربی برایش خواندم و او پیدا بود که از شنیدن از زبانها لذت میبرد. وی سپس به من تبریک گفت برای صراحتم در خواندن آن مطالب به فارسی و عربی و شگفتی خود را ابراز نمود از این که من نه تنها به فرانسه و انگلیسی کاملا مسلط هستم بلکه این دو زبان مشکل شرقی رای نیز به خوبی میدانم. من نیز از او برای اداره یک چنین مؤسسه و اداره مرکزی برای زبانهای فارسی و عربی تشکر کردم و ضمنا تعجب کردم (البته این را به او نگفتم) که چرا از اینکه میبیند من به این دو زبان مادری و آبا اجدادیم مسلط هستم تعجب میکند! او میبایستی از تسلطم به انگلیسی و یا فرانسه تعجب میکرد.
دوست من دکتر هافکین در بمبئی معرفی نامه ای از من برای دکتر رو مسئول وقت انیستیتو پاستور مرقوم کرده بودند. من ایشان را در دفترشان ملاقات کردم و ایشان من را با خوشرویی پذیرا شدند. از دکتر رو برای تشکیلات مفصلی که در هندوستان اداره میکردند تشکر نموده خواستار ادامه و افزایش کمک یای واکسنی علیه بیماری های عفونی و نسل بر انداز شدم که ایشان با خرسندی گوش فرا دادند و قبول زحمت نموده پزشک ها ی بیشتری به نواحی گسترده تری ارسال داشتند.
غروب بعد از دیدار از انیستیتو پاستور و دکتر رو به تئاتر رفتم برای شنیدن و دیدن یک نمایش اپرا. هنوز فصل جدید اجراها در پاریس شروع نشده بود و شاید به این دلیل بود که من آن صحنه پردازی با شکوهی را که در ریویرا دیده بودم در پاریس نیافتم. با تمام این احوال در یکی از دیدن هایم موفق به دیدن و شنیدن صدای معروف مادام بارتت در آمفی تئاتر کمدی فرانسه شدم. آن زمان فکر میکنم مادام بارتت از موفقترین و خوش صدا ترین های خونندگان اپرای زمان خود بود. حال نیز پس از سالیان دیدن تئاتر و اپرا هنوز فکر میکنم مادام بارتت از برجسته ترین هنرمندانی است که تا به حال دیده ام و رأی من در مورد ایشان تغییر نکرده. البته به تماشای خواننده معروف سارا برنهاردت نیز رفته ام ولی میبایستی اقرار کنم که من رای مأیوس کرد. او هیچ به خوبی مادام بارتت نبود. در آن دیدارم از پاریس به چندین اپرا و تئاتر رفتم که همگی به جز فوست کار میربیر بودند. هنوز که هنوزه اجرایی به زیبائی و خوبی کار های میربیر ندیده ام و افسوس میخورم که از او هیچگاه آنطور که شایسته او بود تجلیل نشد. شهرت وی ناگهان افتاد و من از ناروای ای که در تجلیل از آن آهنگ ساز پر استعداد شد افسوس میخورم. البته نمیگویم او مثل واگنر است یا با موتزارت و وردی برابری میکند ولی معتقدم باز سازی آهنگهای مییر بیر هم اکنون نیز میتواند از موفقیت بالایی بر خوردار باشد.
از پاریس عازم لندن شدم. در انگلستان دیگر من آن مسافر معمولی در فرانسه نبودام بلکه میهمان رسمی ملکه ویکتوریا بودم. در ایستگاه مرکزی قطار لندن هیئتی از اشراف و ملازمینی از کاخ بکینگهم از طرف ملکه به استقبالم آمده بودند. من به پایتخت و مرکز امپراطوری بریتانیای کبیر رسیده بودم. از طرف دفتر فرماندهی هندوستان نیز سرّ جرالد فیتزجرالد به استقبالم آماده بودند. ایشان سمت معاون سیاسی فرماندار هندوستان را دارا میبودند. من را به هتل البمرال در پیکادلی بردند که محل اقامتم در تمامی مدت اقامتم در انگلستان بود. تمام بهار و تمام تابستان آن سال.
به محض ورودم به هتل دوک کنوت که در دوران کودکی با خانوأده من درهندوستان بسیار نزدیک بود به دیدارم آمد و مدت طولانی نزدم ماند. پیدا بود که مراقبتت و مواظبت خاندان سلطنتی بریتانیا از من هیچ کم نشده بود. لندن دهه نود همانطوری بود که در کتاب ها و جرائد میخواندم. مرکز تجاری دنیای متمدن آنروز و غرق در جلا و شکوه و اعتماد به نفس. سمبل قدرت دوران ویکتریایی دورانی که در آن از امنیت کامل و نفوذ کامل برخوردار میبودی. هرچقدر متد حکومت و تسلط همچنان از اصول و روش قدیم و خشک پیروی میکرد و دفتر هندوستان توسط افرادی با استبداد و با انضباط سالیان پیشین اداره میشد باز با همه این احوال فرد دسیپلین و انضباط قوی و قدرت را در آن چند هکتار زمین احساس میکرد.
از ظاهر لندن به نظر میامد که قدرت و اختیار به طرزی با شکوه حکمفرما بود. قدرت خرید پوند استرلینگ تقریبا هشت برابر پوند کاغذی امروز بود. با اینکه تفاوت ما بین فقیر و غنی محسوس بود ولی راه پیشرفت و رسیدن به آرزو های شهروندان باز بود. دولت به خانواده های نیازمند آنطور که در دیگر ممالک اروپایی شنیده بودم کمک نمیکرد ولی امکانات پیشرفت برای همه اعضای اجتماع انگلستان موجود بود. هر کسی با لیاقت و کار و ابتکار میتوانست خود را به درجات بالا برساند. قدرت اقتصادی و سیاسی در دست عده ای محدود بود که عمدتاً خاندان سلطنتی را شامل نمیشد چه آنان جزوی از آن حلقه تسلط و قدرت میبودند. تعداد سرمایه دارن عمده صنعتی به سرعت رو به افزایش بود و حلقه قدرت و مکنت را گسترده تر میکرد. من جوان که در میهن خود شاهد فقر مطلق بودم و از حکومت دیکتاتوری و سلطه طلب این افراد در آن بخش از دنیا آگاهی داشتم به خوبی به این امر واقف بودم که ملکه بریتانیا فقط حکم سمبل قدرتمندی را داشت که بسیاری از سر سپردگانش در قدرت مطلق و ثروت های افسانه ای تسلط داشتند. من نیز به خاطر مقام و موقعیتم در جهان اسلامی و کشور هندوستان به نوعی در این حلقه پذیرفته شده بودم و مورد اعتماد دست اندر کاران سیاسی و سرمایه داران شده بودم.
از روز اول ورودم به لندن مقدمات و تشرفات خاصی برای دیدارهایم با دست اندر کاران کشور تهیه و هماهنگ شده بود. من بسیار زود خود را میان با نفوذترین افراد امپراطوری بریتانیای کبیر یافتم. تمامی درهای اجتماع برویم باز بود و من هم به هر دری سری زدم. از اپسون گرفته تا اسکات تا بازار جدید، و دیگر نقاط دیدنی لندن سر زدم. ضیافت شامی در خانه لنسدان، در منزل که چه عرض کنم منشن لرد ریپن و لرد ری به صرف شام و گفتگو دعوت شدم، میهمنی شبی در منشن بزرگ دوکال، به اپرا، گاردن پارتی ها، و تعطیلات آخر هفته در خانه ییلاقی مشرف به دریاچه و کوهستان سر سبز و خرم، همه و همه به طرزی مطلوب و مقبول اداره میشد و کمال سعی بر آن میرفت که سفر من به انگلستان سفری آموزنده توام با تفریح و ملاقات و آشنائی با دست اندر کاران و طراحان وقایع دنیای ویکتوریا انجام پذیرد.
لباس رسمی مناسب وقت و تشریفات همواره در اجتماع آن زمان انگلستان بر تن اشخاص دیده میشد. من نیز بنا به اقتضای شرائط از این آداب بی تأثیر نبودام و به مصداق معروف؛ خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو، با البسه رسمی واجد شراط در مجالس حضور میافتم. کت فراک و یخه آهاری، کت صبگاهی، دستکش و کلاه ابریشمی که همواره رعایت میشد صرف نظر از دمای هوا. رژه یکشنبهها در هاید پارک که از طرف کلیسای انگلیکن اجرا میشد مراسمی دیدنی برای عموم بود که با تجمل و انضباط و رنگهای گوناگون توام بود.
دیدارهایم با تمامی طبقات مردم انگلستان به طرزی کامل هماهنگ شده بود. از دیدار با شخص اول، ملکه، تا دیدار با نخست وزیر و وزرا. از همه دیدن کردم. اکنون که به یاد میاورم آن دوران را آن دنیای پر قدرت، رنگارنگ، و در عین حال فانی را به خاطر میاورم. دنیایی که هیچ آثاری امروزه از آن دیده نمیشود. دنیای محو شده.
ملاقات من با ملکه ویکتوریا در کاخ وستمینستر انجام گردید. ملکه مرا با گشاده رویی هرچه تمام تر پذیرفتند. آن اولین ملاقات من با ملکه میبود. تنها شخص حاضر در تالار، معلم و مشوق کودکی من دوک کنوت بود. با حضور دوک من اعتماد به نفس بیشتری در مقابل ملکه ممالک هم پیمان احساس میکردم.
ملکه پیچیده شده در پوشاک پر پارچه مشکی به روی کانپهای نشسته بود. آیا او بلند قد بود یا کوتاه قد، چاق بود یا لاغر، در آن شرائط قادر به تشخیص آن نبودام. آن شال بلند و لباس سیاه رنگ امکان چنین حدسی را از شما میگرفت. من دستی را که به سمتم دراز کرد بوسیدم. او از سابقه آشنائی دوک کنوت با من و خانواده من ابراز اطلاع کرد. لهجه غریبی داشت .. مخلوطی از اسکاتلندی و آلمانی. لهجه آلمانی ملکه ویکتوریا به خوبی احساس میشد و جای تعجبی هم نبود. او از مادری آلمانی به دنیا آمده و رشد یافته بود. مادری که از شاهزادگان آلمان بود و صاحب اختیار و فرماندار زمان خود به نام بارونت لهزن. بلی لهجه آلمانی ملکه بدون هیچ رودر بایستی در مکالمات وی شنیده میشد به خصوص هنگامی که کلمه “سو” را تزو تلفظ میکرد.
ایشان لطف کرده من را از انجام وظایف زانوزدن و ابراز بندگی کردن معاف نمودند و لزومی در گذاردن نوک شمشیر به روی شانههایم ندیدند آن هم صرفا برای اینکه من نیز یک شاهزاده هستم که جدم زمانی نه چندان دور امپراتور پارسیه بزگ میبود و آن کشور همچنان توسط اعقاب وی پادشاهی میشود. ملکه بدون آن تشریفات حکم خود را مستقیماً به من عطا نمود بخصوص که چندی قبل از آن با پادشاه پارسیه، ناصرالدین شاه در کاخ بوکینگهام دیدار داشته و از وی پذیرایی نموده بود. ملکه از شکل و حمایل امپراطور پارسیه تعریف مینمود و از هوش و درایت وی به من باز میگفت و با تعجب و لحنی شوخ آمیز ملکه به یاد میاورد که سر شام ناصرلدین شاه مارچوبههایش را با کارد و چنگال به دو نیم کرده و طرف تحتانی آنرا مصرف نموده بود. ” شاه جوانه های مارچوبه را نپسندید”. من ناصرالدین شاه را ملاقات نکردهام ولی میدانم ناصرالدین شاه مشاور مخصوصی در خلوت و در جمع در کنار خود داشتند که به وی لقب صدیق خلوت را عطا نموده بودند و بسیار مورد اعتماد و علاقه شاه بودند. ایشان که نویسنده، شاعر و شطرنج باز ماهری میبودند با من نیز به نوعی خویشی داشتند. مرحوم میرزا ابراهیم خان صدیق خلوت که اعقاب وی بعدها نام خلوتی را برگزیدند شعری پرداخته اند که خیلی به دلم مینشیند. او در مدح خالق یکتا و آرزوی به او رسیدن اینطور میگوید
صد شکر که جان دادم و دیدار تو دیدم هیهات که دیدار تو را مفت خریدم
من اولین لقب خود را از ملک ویکتوریا تحویل گرفتم. شوالیه آقا خان. به یاد ندارم که از دریافت آن لقب بالای دربار بریتانیا چه احساسی داشتم. آن شب را من به دعوت ملکه برای شام ماندم. شبی فراموش نشدنی با ملکه ویکتوریا و دخترش پرنسس بیتریس، پرنسس هنری از باتنبرگ، و مادر ملکه انا ی اسپانیا. ملکه همچنان آن البسه تمام مشکی را به تن داشت. البسه مشکی به صورت روزانه انتخاب شخصی وی بود بعد از فوت شوهرش. یک دستبند پهن مزین به برلیانها که تصویر مینیاتور پرنس کنسورت را احاطه کرده بود. آن تصویر در ابعأدی حدود سه اینچ در دو اینچ به نظر میامد. ملکه آن موقع هفتاد و نه سال داشت. وی صحبت هایی بر سر شام ایراد میکرد که همه از قدرت و عتماد به نفس بالایی حکایت میکرد که در عین حال با خلوص نیت و احترام متقابل و آدابی خوشایندها توام بود.
آنشب در حضور ملکه ویکتوریا بر سر میز بلند شام شخصیتهای دیگری نیز حضور داشتند از جمله لرد چنسلر که ارل منطقه هلسبری هستند، شخصی کوچک اندام با ظاهری افتاده. ملکه که متوجه مکث من به روی لرد چنسلر شده بود با نزدیک کردن دهانش به گوش من من را متعجب کرد و در عین حال خشنود از اطلاع کوتاه در مورد آن میهمان که او یک وکیل حاذق و یک دولتمرد است.
ملکه سپس از من در مورد اوضاع هندوستان پرسید. که آیا حکمرانان منتصب از طرف وی افراد مثبتی بوده یا اینکه مورد بی علاقگی مردم هستند. من پاسخ دادم که اتباع انگلیس و فرمندارانی که من و خانوادهام با آنان سر و کار داشتیم بسیار افراد محترم و مهربانی بودند و من کودک را از همه گونه لطف و خوش رفتاری بی بهره نمیگذاشتند. به خصوص هنگامی که به شکلات و شیرینیهای خوشمزه اروپایی میرسید! این باعث خنده حضار گردید. تمامی خدمه در سالن افراد هندی بودند که اغلب خدمه درجه دو ملکه را تشکیل میدهند.
شام مفصل و در مراحل مختلف غذاهای مختلف ارائه میگردید. پرس بعد از پرس، سه چهار نوع گوشت، پودینگ داغ و پودینگ سرد، همراه با میوجات مختلف گلخانه قصر که همه به موقع رسیده و آفتاب دیده بودند و بسیار شیرین و آبدار. کل میهمانی سر میز شام حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید. حدود نه و ربع شروع و یک ربع به یازده مانده به اتمام رسید. ملکه بر خلاف رعایت سنش میبایستی اقرار کنم که خوب خورد و نوشید. هر گونه شرابی که آورده شد و تمامی پرسها و هردو پودینگها را از ته دل بلعید. بعد از شام میهمانان در اتاق نقاشی نزد ملکه بودند و وقت میگرفتند برای صحبتهای بیشتر شخصی و خصوصی با ملکه. ملکه ویکتوریا آنشب به من پرتره جواهر نشانی از خودش اهدا نمود که با گًل سرخ انگلستان، شاخه برگ اسکاتلند، و چنگ ایرلند که سمبل اتحاد و هم آهنگی میباشد طراحی شده بود. چنگ از زمرّد بود، گلها ی سرخ از یاقوت و شاخه ها از برلیانهای زرد و سفید.
ملکه – امپرس ویکتوریا به خوبی از وظایف خود مبنی بر اداره مستعمرات به خصوص هندوستان آگاه میبود. وی به من میگفت که امیدوار است که اتباعش هنگام ورود به مسجد مسلمانان همان احترام را که برای کلیساهای شهرشان قائل میشوند حفظ کنند و رستگاری هندیان را صادقانه از خداوند خواستار شد. احترام به آداب و رسوم مردمان مختلف تحت حمایه پادشاهی بریتانیا برایش در درجه اول اهمیت میبود به خصوص هنگامی که دین و مذاهب مطرح میبود. ملکه به تمامی القاب و مدارج اجتماعی هندوستان توجه خاصی داشتند و همواره تأکید بر تساوی آن مدارج با عناوین اروپایی میکردند. من از این طرز تفکر ایشان خرسندم.
اقامت در انگلستان به مدت چند هفته به من فرصت آشنائی با دیگر شاهزادگان آن خاندان را داد به خصوص شاهزاده ولز که بعدها پادشاه ادوارد هفتم گردید. ایشان از ابتدای دیدارمان با لطف و خلوص نیت خاصی با من روبه رو گردیدند و من آن خوش نیتی را در وی میخواندم. پرنس ولز مرا عضو افتخاری کلوپ مالبرو نامید که از قرار از والاترین کلوپهای انگلستان است اگر از همه بالا تر نباشد. عضویت درکلوپ مالبرو آسان نیست و صد البته، ارزان نیست! کمی بعد، یعنی اوائل سال ۱۸۹۹ او مرا عضو دائم کلوپ اعلام داشت.
حتی تا به امروز که حدود پنجاه سال از آن سال میگذرد من هنوز عضو کلوپ مالبرو – ویندهم هستم و هر موقع که در لندن باشم حتما سری به آنجا میزنم و روزنامهها را نگاه میکنم. در آخرین دیدارم سرایدار پیر کلوپ به من اظهار میداشت که ما دو نفر، منظورش من و او بود، از قدیمیترین اعضای این کلوپ هستیم. کاملا راست میگفت، او در سال ۱۸۹۶ یا ۹۷ به کلوپ مالبرو پیوست و با هم خاطرات بسیاری را به شراکت داریم. شخصیتهای مختلف و با نفوذ پنجاه سال از تاریخ معاصر انگلستان. بلی من و سرایدار پیر کلوپ مالبرو میتوانیم ساعتها بنشینیم و از آن دوران صحبتها کنیم.
در دهه آخر زندگی پادشاه ادوارد هفتم من افتخار دوستی نزدیکی با وی داشتم که از تشریفات و مراسم رسمی فراتر میرفت. با آنکه تفاوت سنّ ما زیاد بود، او پیرمردی و من جوان، با این حال از مصاحبت یکدیگر مفرح میشدیم. بلی من و پادشاه در شب نشینی هایی چند غروب را به سر کردیم. من در نگاهش همیشه آن نیکبینی را میدیدم اگر بخواهم در یک کلمه پادشاه ادوارد هفتم رای توصیف کنم، میگویم نیک خواه. بلی میدانم که او به داشتن علاقه داشت و زندگی خوبی میخواست و کرد ولی آن زندگی خوب را برای همه افراد مملکتهای تحت پادشاهیش، از پایینترین تا بالاترین میخواست. او نیکی را سرمد کارها میدانست.
پادشاه همیشه به راه حلهای ریشه کنی درد و رنج میاندیشید. میدانم که علاقه او به ساختن بیمارستانهای متعدد از روی انجام وظیفه پادشاهی او نبود. همینطور برای ارضا نمودن حس کامیابی و نمایش توانایی او نبود. پادشاه ادورد هفتم به زندگی علاقه و احترام خاصی میداشت که آنرا برای همه بندگان خداوند میخواست. شاید برای این که خودش در درد و رنج میبود. دو قول از او به یاد دارم. اولی در مورد کشف درمان سرطان بود که میگفت: “آن کسی که درمان این مرض کشنده را کشف نماید شایسته بالاترین ارج و قدر نهی بانی بشر میباشد و مجسمه او در تمامی پایتختهای اروپا میبایستی بنا شود. من خلوص نیت او را در صدایش میشنیدم. و دیگری در مورد بیماریهای قابل پیشگیری. “اگر قابل پیشگیریست چرا نشود؟” به این طریق برنامههای واکسیناسیون کشورهای تحت حمایت پادشاهی ادوارد هفتم به مرزهای نو رسید.
سال ۱۹۰۴ هنگامی که صحبت از یک دیدار رسمی از هندوستان توسط ولیعهد که بعدها شد جرج پنجم در میان بود من در انگلستان بودم و پادشاه ملازمش را به دعوت از من فرستاد که در کاخ بوکینهام برای یک دیدار خصوصی به حضور وی برسم. آنشب پادشاه از من سؤالات بسیاری در مورد اوضاع و شرائط بیمارستانها در هندوستان پرسید. از صحبتهایش پیدا بود که دانائی قابل توجهی در زمینه بهداشت و تندرستی داشت. پادشاه ادوارد به خصوص نگران شرائط و ارائه خدمات پزشکی و پرستاری در شهرهای بزرگ مانند کلکته بود که به خاطر جمعیت بالا به بیماران آنطور که باید و شاید نمیرسند. او به من اظهار داشت که به فرزندش تکلیف نموده که در سفرش به هندوستان در این زمینه گزارشی برایش تهیه نماید. وی مبّلغ ترک شهرهای پر جمعیت و نقل مکان کردن افراد به نواحی مرتفع و کوهستانی بود که ساکنان را از امراض واگیر به دور نگاه میدارد به خصوص سلّ.
نزدیک به دو سال بعد، در تابستان ۱۹۰۶ پادشاه در یک نشست نسبتا طولانی به من ابراز تمایل از احداث مراکز درمانی بیماری سلّ و حمایت از برنامهای که خود من شخصاً آنرا به عهده گرفته بودم نمود. تمامی این صحبتها برای من نمایانگر علاقه شخصی پادشاه ادوارد به انسانیت میبود. آن بیماری مهلکی که جان سالم از آن بدر آورد آنهم درست قبل از تاجگذاری او وی را همواره به تندرستی مردمان علاقمند ساخته بود. پادشاه متعاقب گزارش مشروح ولیعهد خود و دیگر گزارشات مسئولین دست اندر کار به من قول همکاری نزدیک و سخاوتمندانه داد که من را تحت تأثیر بسیار قرار داد.
آن زمان شایع بود که پادشاه ادوارد احساسات ضدّ آلمانی میداشت که کم کم داشت علنی میشد. به خصوص از هنگامی که با قیصر آلمان، ویلهلم دوم که ادوارد عمویش نیز میشد اختلافات خانوادگی عمیقی پیدا کرد که آن را نیز با احساسات ناسیونالیستی خود آمیخت. من این را هم از زبان خود پادشاه میشنیدم هم از سفرای کبرا و با نفوذی مانند بارون فون اکردستین و کنت ولف مترنیچ که هرکدام در سفارت لندن از صاحب اختیاران کّل دوران خود بودند. خوشبختانه اختلافات خانوادگی ما بین خاندانهای سلطنتی امپراطوری بریتانیا ی کبیر و آلمان بزرگ رو به بهبودی نهاد که دو شخص نامبرده در حل اختلافات در سطح کشوری نیز از افراد موًثر و با نفوذی بودند. هیچ کس جنگ با آلمان را نمیخواست. هنگامی که به من به طور خصوصی اظهار میداشتند که پادشاه مایل به برقراری دوستی و ارتباطات مجدد با آلمان میباشند به اتفاق نفسی از راحتی کشیدیم به خصوص که پادشاه برادر زاده خود را قلبا دوست میداشت با اینکه اختلافات شخصی و مشکلی را با او دارا میبود.
روابط آلمان و انگلیس در حقیقت هیچوقت قطع نشد فقط به اصطلاح به کارکنان اسکلت رسید ولی چند صباحی بود که بیم از قطع به کّل و فرا خواندن تمامی اعضای سفارت خانهها میرفت که به شکر خدا به وقوع نپیوست. قیصر مرد جوانی بود که بیش از یک دهه بر آلمان حکم فرمایی میکرد و بر تمامی امور مملکتی دخالت مستقیم میداشت بر عکس عمووی سالخورده اش که در انگلستان از این نعمت محروم شده حتی روادید خارجه را نیز به حضورش دیگر نمیبرند.
قیصر جوان از رفتاری تند برخوردار میبود و به قضاوتهای عجولانه و به تحکیم خود در جمع معروف بود. تلاشهای عموی سالخورده و مسبوق در پادشاهی وی در نصیحتها و پندارها به قیصر ویلهلم به جائی نرسید. هرچه پادشاه ادوارد در رفتار و ادب خود رعایت احترام متقابل را مینمود و آمرانه با اطرافیان صحبت مینمود قیصر ویلهلم از این خواص ناب مبرا مینمود. پادشاه ادوارد به خوبی از رفتار و آداب شاهانه مطلع بود و آنان را دقیقا به مورد اجرا میآورد و همانگونه نیز از رفتار و آداب دیگران نسبت به پادشاهشان آگاه میبود و انتظار احترام در خور پادشاهی بریتانیا ی کبیر را از ملازمین و باز دید کنندگان میداشت. او به سختی رنجور میگردید هرگاه کسی به خود اجازه میداد از مهربانی و رفتار مبادی آداب وی سؤ استفاده نماید.
ولی از طرف دیگر هرگاه شخص خاطی از رفتار و گفتار خود در حضور پادشاه توسط یکی از ملازمان دربار عذرخواهی مینمود و نامه تقاضای بخشش از پادشاه مینمود نه تنها پادشاه متقاضی متخلف را میبخشید بلکه آنرا زود فراموش میکرد و هرگز به دل نمیگرفت. پادشاه ادوارد از نظر من شخصیتی بس والا و قلبی بس رئوف میداشت. او ضمنا از هوش و ذکاوت به خصوصی بر خوردار میبود که بارها در مراحل سلطنتش اثبات گردیده که با حضور ذهن و تسلط کامل بر مسأله اقدام به حل و یافتن راه حل مناسب نموده. او از اینکه از متخصصین فنون سؤال و کسب دانش نماید آبائی نداشت
پادشاه ادوارد هفتم همیشه مداد و کاغذ همراهش بود که در موقع مناسب یاد داشتی بر میداشت و روادید را برای استفاده شخص خود درج مینمود. صحبت قلم و کاغذ پادشاه را به میان کشیدم به یاد خاطرهای افتادم . یک روز خانم مور که از دوستان پادشاه و شخص من میبود در لندن به سر میبرد. خانم مور از روزنامه نگاران متموّل و مشهور آمریکائی میبود که در پاریس و لندن نیز منزل داشت. هرگاه که در لندن به سر میبرد حتما از پادشاه دعوت به عمل میاورد چه در منزل خود و چه در کلوپ بییاریتز برای صرف شام
در آن روز ابری من به اتفاق پادشاه در غروب سرد و یخبندان به منزل خانم مور به صرف چای رفتیم. وی که در اتاق نقاشی خود از ما پذیرایی نمود برای پادشاه در کنار بخاری دیواری که با آتش مطبوعی میسوخت جای راحتی ترتیب داده بود. پس از اتمام دیدار و هنگام خروج از درب منزل و خداحافظی ملازم پادشاه بر در منزل کوبید. خانم مور با تعجب درب را باز نمود. فرستاده یادداشتی که در یک پاکت کوچک نهاده شده بود از طرف پادشاه به صاحب خانه میدهد و با احترام باز میگردد. در آن نامه پادشاه به خانم مور سفارش نموده بود که هنگام خروج از درب نهایت دقت را به کار برند که زمین نخورند چون بر اثر یخبندان پلکان و راه خروجی از لایهای از یخ پوشیده شده.
خاطره دیگری که از تیز بینی پادشاه ادوارد هفتم و پس از چهل و چهار سال دقیقا آن زمان و مکان را به یاد دارم در مورد خودم بود. آن سال ۱۹۰۹ بود و یک جمعه در هفته مسابقات اسب دوانی اسکات میهمان پادشاه برای صرف نهار در جایگاه سلطنتی بودم. من سر میز اعلیحضرت نشسته بودم. هنگام سرو غذای اصلی خدمتکار بشقابهای حاوی نهار را جلوی مدعوین میگذاشت. متوجه شدم که آن غذا را برای من نگذاشت و از من ردّ شد. آنگاه خدمتکار دیگری برای من بشقاب حاوی کتلت مخصوص آورد. هنگامی که پادشاه تعجب من را دریافت با لبخند همیشگی خود به من توضیح داد که چون میدانست من مسلمان هستم و گوشت خوک مصرف نمیکنم برای من غذائی مناسب ادب و رسوم دینی من سفارش داده بودند. میبایستی اذعان نمایم که نکته سنجی پادشاه در مورد رژیم غذائی و محدودیتهای آن که مذهب من حکم میکرد من را بسیار تحت تأثیر قرار داد.
حال که به آن میاندیشم در خاطرم مورد مشابهی نمودار میگردد که به عکس صاحب خانه آن تدارکات و احتیاطات لازم را برای میهمان مسلمان خود به جای نیاورد و باعث خجالت وی و شخص من شد. آن خاطره مربوط میشود به دوران نیابت سلطنت لرد کرزن در هندوستان. آنروز بخصوص من و دیگر افراد با نفوذ محلی و کشوری به مناسبت دیدار شاهزاده افغانستان از هندوستان دعوت داشتیم. لرد کرزن در منزل مجلل خود در محله معروف هکوود ضیافت نهاری برپا نمود و من سر میز درست روبه روی شهزاده افغان نشسته بودم و تمامی وقایع را از نزدیک شاهد بودم. به هنگام سرو اردور سوپی آوردند که در آن از مشروب شری استفاده شده بود. شهزاده با میل تمام قاشق را برداشت که از آن سوپ خوش بو تناول نماید که با هشدار ملازمش که به وی توضیح داد در سوپ شری ریخته اند با تأسف قاشق را به کناری نهاد و منتظر غذا ی اصلی ماند. خوشبختانه غذا ی اصلی ماهیبود که شاهزاده گرسنه با میل تمام آنرا بلعید. من و شاهزاده افغان همچنان شاهد رد شدن غذا ی خوش آب و رنگ دیگری بودیم که از ژامبون تهیه شده بود. هنگام آوردن سالاد که از سبزیجات مختلف و با آراستگی خاص سر آشپز درست شده بود متوجه شدم که تکه هایی از چربی خوک، بیکن، به روی آن پاشیده اند. شهزاده به من نگاهی کرد و دید من هم آن سالاد را ردّ کردم. توضیح دادم و او نیز چنگالش را به کناری نهاد و منتظر دسر شدیم. دسر نیز چیزی نبود به جز بستنی مخصوص سر آشپز که در آن نیز از مشروبی شیرین استفاده شده بود. خلاصه اینکه من و شهزاده افغان و دیگر میهمانان مسلمان از سر آن سفره نیمه گرسنه بر خواستیم و من این نکته مهم را برای سر آشپز در پیغامی یادآور شدم. از لرد کرزن که هم در مصر و هم در هند سالیان سال به عنوان نایب ملکه خدمت میکرد این کار باعث تعجب و خجالت بود.ای کاش او نیز رعایت آداب و رسوم و محدودیتهای مذهبی میهمانانش را مانند پادشاه ادوارد در مد نظر میداشت.
میبایستی اعتراف نمایم که خود من نیز بر حسب حادثه از میهمانانم از بابت غذای مخالف رسم و اجازه دینی خجالت زده شده ام، ولی همان یکبار. خوب به یاد دارم که در بمبئی – در کلوپ ویلینگتن میزبان تعدادی از مهارجههای متنفذ در امور هندوستان بودم و میدانستم که هندویان گوشت گاو مصرف نمیکنند. من این مهم را با سر آشپز در میان گذاردم که مبادا در تمامی مراحل سرو اغذیه گوشت گاو به کار رفته باشد. سر آشپز کلوپ که یک فرد پارسی میبود به من اطمینان خاطر داد که مراعات این لازمه را در پذیرایی از میهمانان هندی به عمل آورد و با کلمات مطمن این را به من قول داد که: “خاطر عالیجناب آسوده باشد از گوشت گاو به هیچ وجه من الوجوه استفاده نخواهم نمود.” هنگام پذیرایی رسید و غذای اصل سرو شد و هنگامی که سر پوشها را از روی پشقابها بر میداشتند در نهایت تعجب و وحشت من و دیگر مدعوین متوجه شدیم که خوراک زبان گاو میباشد. غذا را پس فرستادم و با عذر خواهی فراوان به میهمانان توضیح دادم که آشپز بر خلاف توصیههای من این غذا را آماده کرده. هنگامی که آشپز را خواستم و دلیل آن نافرمانی را جویا شدم در پاسخ اظهار داشت که همچنان به عهدش وفادار مانده و “گوشت” گاو سرو نکرده!! آنها “زبان” گاو بودند !! خوب این سو تفاهم بسیار مرا نزد میهمانان شرمنده نمود. آن آشپز را من همچنان در خدمت منزل نگاه داشتم با اینکه مصرانه همچنان به ادعایش معتقد بود که زبان گاو گوشت نیست!! او که از پارسیان زرتشتی زاده هند میبود از نیاکان ایرانیتبار میبود که قرن هاست به هندوستان مهاجرت نموده اند به این سبب من این پافشاری او را نادیده میگرفتم.
اصولا هرنوع احتضار در مورد تغذیه که از کودکی به فرد تحمیل میشود پشت بندش عقاید محکم مذهبیست که طی قرنها به ما رسیده و از نیاکان ما سینه به سینه و از کتاب آسمانی نقل و توصیه شده. بسیاری نافرمانی از قواعد مذهبی خود را با غضب و خشم الهی توام مینمایند ولی من احترام به بزرگان و اجداد را عامل عمده میدانم. خداوند بخشنده و مهربان است.
به خاطر میاورم شبی در اروپا به یک ضیافت شام دعوت داشتم که به افتخار صاحب اختیاران هندو که برای بازدید رسمی آنجا بودند بر پا شده بود. صاحب میهمانی و سر آشپز غافل از این عقیده محکم هندویان به روی گاو و تقدّس آن حیوان دست به عملی بس تنفر آمیز زدند بدون آنکه از این کار خود آگاه بوده باشند. من هم تا آن روز ندیده بودم کله ی گوسالهای را درسته پخته به همان شکل به روی میز بیاورند. مدعوین هندو ابتدا با ناباوری و سپس با وحشت به حال تشنج و تاثر عمیقی دچار گردیده یک نفر حتی تعادلش را از دست داد و تقریبا از حال رفت. چند روز بعد آن شخص را در محفل دیگری دیدم و ضمن ابراز تأسف از واقعه آنشب پرسیدم چرا آنگونه متاثر شدی که داشتی از حال میرفتی؟ پاسخ داد دیدن آن سر گوساله برای من مانند دیدن سر یک بچه آدمیزاد بود که بر سر میز آوردند. وی سپس مرا با سوالی غافلگیر ساخت: “به شما چه احساسی دست خواهد داد هرگاه سر کودکی را از آشپزخانه بیاورند و با سبزیجات و دکورهای رنگارنگ به سر میز شام شما بیاورند؟” هیچ جوابی آماده این سوال نداشتم. روزی از یک دوست براهمایی که مدرس کمبریج میبود و طبق قواعد خانوادگی از محصولات حیوانی فقط از شیر استفاده مینمود پرسیدم که آیا تا به حال به فکر ترک عادت و شکستن عهدش شده؟ او پس از یک مکث طولانیای ابراز جواب داد “هرگاه تو هم در خانوار معتقد به گیاهخواری و بر حذر از گوشت حیوانات و ماهی و تخم مرغ بوده باشی حتی از دیدن و استنشاق بوی آن اغذیه تو را بد حال میکند چه رسد به آنکه از آنها تناول نمایی.” ا.
سخن به درازا کشید در صورتیکه داشتم از لندن و زندگی در این شهر رنگارنگ و پر از شوق و تجمل میگفتم. بلی از کلوپهای پر هیاهو و نورانی تا میادین اسب دوانی سر سبز و خرم تا کلوپهای مجلل شبانه پر شوراحیانا شبی در اپرا و پس از آن سری به مارلبرو زدن و با پرنس ولز گپ زدنها همه و همه در ذهن من نقش بسته اند.
پرنس ولز عادت داشت اغلب آخر شب سری به کلوپ بزند و یک جین و آب داغ با لیمو ی دیگر بنوشد. این مشروب مورد علاقه پرنس بود. گاه این گپ زدنها تاه دمدمه صبحگاهی به درازا مینجامید به خصوص اگر میهمانی نیز به ما میپیوست. میهمانانی از جامعه روشنفکر و علوم. از پزشکان متخصص و معروف. میهمانانی نظیر لرد لیستر که از پزشکان جراح به نام میبود و من از طریق دوست دیرینم پروفسور هافکین که در بمبئی تدریس مینمودند آشنا گردیدم. همینطور شخصیتهای علم فیزیک نظیر لرد کلوین که به من ابراز میداشت پرواز آدمیزاد در ماشینی سنگین تر از هوا غیر ممکن است ولی دیدیم که عکس آن ثابت گردید و لرد کلوین را تعجبزده نمود. به وی گفتم غیر ممکن غیر ممکن است. آهٔ بلی داشت یادم میرفت، منزل بارونت بوردت کوت و شبهای اسطورهای که بر پا میداشت و جمعی از متفکرین و برگزیده گان مذهبی اغلب در آن مجالس شرکت مینمودند.
خانم فلورانس نایتینگل را خو ب به خاطر دارم. آن نرس فداکار که با پرستاریهایش در جنگ کریمه زبانزد خاص و عام شد. از او به عنوان بنیانگذار حرفه پرستاری یاد میشود. فکر میکنم فلورانس نایتینگل و بارونت بوردت کوت و البته ملکه ویکتوریا در آن زمان برجستهترین سه زن جهان میبودند. من در حین ملاقاتهایم با ایشان توانستم علاقه شخصی آن بانوی نیکوکار را به سمت دیار زادگاهم و فقر عموم سکنه آن شبه قاره بزرگ راهنما شوم. ما اغلب در تهیه عرض حالهای امدادی پزشکی و حتی اداره انگلیسها در هند نوشته به مقامات لازم فرستادیم. بسیاری از تقاضاهای ایشان در هند پذیرفته شد. هیچ نایب سلطانه جدیدی جرأت نداشت قبل از دیدار از خانم نایتینگل از خاک انگلستان خارج شود و عازم مأموریتش در هند شود. این بود حد و اندازه تسلط آن بانو در امور هند.
خانم یا درست تر بگویم دوشیزه نایتینگل (چون از قرار هیچوقت شوهری اختیار نکرده بودند) تا آنجا که به یاد میاورم همچنان در همان محله پارک لین منزل داشتند و من اغلب اوقات که در لندن بودم به منزل ایشان و بنا به اقتضای کاری میرفتم به خصوص هنگامی که نقش وی در امور اداری انگلستان در هند از برنامههای گسترده پزشکی و بهداشتی فراتر رفته به دخالت در امور فرماندهی و لشگری نیز به سر انجامید. حتی کار به جائی کشید که محلهای پادگانهای جدید را توصیه میکرد که در کنار آن پادگانها به خدمات بهداشتی مردم بومی با تأثیر بیشتری رسیدگی شود. من جوان و فلورانس نایتینگل سالخورده تا مدتهای مدید دوست و هم کار بودیم. به یاد دارم بعد از اولین دیدار من با فلورانس نایتینگل نویسنده شوخ طبع ولی نا آگاه از تاریخ، لیتون سترکی در کتاب معروفش، ” برجستگان دوران ویکتریایی” چند سطری با کم لطفی در مورد اولین دیدار من از فلورانس نایتینگل نوشت او کاریکاتوری هم از دیدار آقا خان جوان و دوشیزه فلورانس نایتینگل به چاپ رسانیده بود. سترکی دیگر در مورد دوستی پایداری که پس از آن ملاقات بین من و و فلورانس نایتینگل بوجود آمد ننوشت. او هیچوقت فکر نمیکرد که من و بانو فلورانس نایتینگل تا چه اندازه دوستی پایداری خواهیم داشت. ا
حتی به یاد میاورم در آن ملاقات نخست و در حضور آقای سترکی ازفلورانس نایتینگل و حضار نظرشان را در مورد بشر دوران صنعتی و ارتباطش با خدایش خواستم. سوال نمودم که آیا حال که در عصر انقلاب صنعتی هستیم و ماشین بخار تحولی عمده در زندگی بشر به وجود آورده و موتورهای تحریقی که صنعت نو بنیادیست و شناخت اتم و دیگر پدیدههای این دوران آیا ما را به خدا نزدیکتر میکند یا از او دور میسازد؟ سترسکی با جوابی کوتاه و بیمزه خواست حضار را بخنداند، دلقکی که اوست، ولی خانم فلورانس جوابی بس منطقی و وسیع دادند که حضار را به خصوص من جوان را متقاعد نمود. سترکی هم ساکت گوش فرا میداد.
چه درسها که از آن بانوی نیکوکار و در عین حال قدرتمند نیاموختم من همواره تحت تأثیر صدای نرم ولی مصمم آن بانو قرار میگرفتم. صحبتهای او میتوانست به درازا بکشد بی آنکه لغزشی در تلفظ الفاظ داشته باشد. فلورانس نایتینگل از فنّ سخنوری به خوبی آگاه میبود. روانش شاد.
آن تابستان من با شخصیت دیگری نیز آشنا شدم که از صاحب اختیاران عمده و افسران مدبّر ارتش بریتاتیا میبود به نام کامل فیلد مارشال لرد ولسلی. خوب به یاد دارم در ضیافت صبحانه سرّ آلفرد لایل با ایشان آشنا گردیدم همینطور با نویسنده لیبرال لنرد کورتنی که بعدها به لقب لرد نیز مفتخر گردید. و آقای پال، تاریخدان و روزنامه نویس، نیز حضور داشتند. شخصی نام گلدستن را آورد و همان کافی بود که مارشال وولسلی مانند یک مسلسل رگبار کلمات نا زیبا و حتی در بعضی مواقع صفات زشت در توصیف وی ابراز داشته تنفرش را نسبت به نخست وزیر معروف ملکه ویکتوریا نثارش کرد که البته در اینکه در زمان گلدستن از آبرو و حیثیت امپراطوری بریتانیا ی کبیر در اروپا کاست و درد سرهای سودان را باعث شد شکی نیست ولی حضار گرد میز صبحانه انتظار چنین سخنان تندی را در آن صبحگاه زیبا نداشتند.
هنگامی که نخست وزیر شهیر، گلدستن در گذشت نیمی از جمعیت انگلستان با احترام از او یاد کردند و نیم دیگر، که اغلب از جامه محافظه کاران و کارگری و اصناف بودند، بدون هیچگونه قدر شناسی و حتی با انزجار از او سخن میگفتند. به همین دلیل من از کوره در رفتن مارشال وولسلی را سر میز صبحانه غیر عادی نیافتم. وی حتی مرگ ژنرال گوردن را باعث شده بود که در میان ارتشیان از احترام بالایی بر خوردار میبود. گلدستن نه تنها محبوبیتش را در قوای نظامی از دست داده بود بلکه احزاب کارگر و محافظه کار به خصوص در ولز نیز از او روی گردان شده بودند و رقیب سیاسی وی، لوید جرج را حمایت مینمودند. در باره لوید جرج بعدا صحبت خواهم کرد.
البته در حلقه لیبرالها به گلدستن طور دیگری مینگریستند. با احترام فراوان به نخست وزیر فقیدشان. منزل لرد سپنسر میهمان بودم که از دوستان نزدیک گلدستن میبود و عضو کابینه او. وی مرا به خانهای که آن را برای نمایش محصولاتً کشاورزی و گل بر پا کرده بود برد و گیاهانش را با مباهات نشانم داد و از آنها به درازا صحبت نمود. از دیگر موضوعی که لرد سپنسر با من به درازا و با جدیت تمام صحبت نمود سیاست نا درست انگلستان در مقابل ایرلند بود. او معتقد میبود که ایرلند باید در امور دولت خود اختیار کّل داشته باشد و از اینکه فرصت مناسب آشتی و دوستی با آن جزیره همسایه را در ۱۸۸۶ از دست داده بودند به شدت افسوس میخورد. لرد سپنسر پیشبینی مقاومت خشن مردم ایرلند و تظاهرات خونین آنان را کرده بود که بالاخره به جدائی ایرلند خواهد انجامید و سر خوردگی امپراطوری بریتانیا را باعث خواهد گردید.
در هندوستان این برخورد با ایرلند با دقت هرچه تمامتر دنبال میشد. همه مشتاق بودند بدانند که آیا برای آن کشور اروپای ممکن است که از زیر یوغ بریتانیا به در آیند؟ این اوضاع میتوانست نه تنها هندوستان را بلکه دیگر ممالک تحت قیمومه بریتانیا را شامل شود و هرگونه لغزش انگلستان در بحران ایرلند میتوانست به از دست دادن اقلیمهای دیگری بیانجامد. خلاصه آن تابستان ۱۸۹۸ در انگلستان برای من یک تجربه گرانبها بود که هر روز آنرا به یاد دارم.
آن تابستان من به اسکاتلند نیز سفر کردم و سپس بقیه تور اروپا را ادامه دادم. بار دگر به پاریس، و بعد به ژنو و لوزان، سپس به ایتالیا و اتریش. در وین که همچنان پایتخت یک امپراطوری عظیم میبود به اپراها و تئاترها و به تماشای ارکستر سمفونی رفتم که از هر دقیقه آن دیدارها لذت بردم. بلی تابستان ۱۸۹۸ میتوانست از هر لحاظ تکمیل بوده باشد اگر خبر جانگدازی از دیارم نمیرسید. خبر کشته شدن هاشم شاه که پدرش نیم برادر من میبود به دست خدمتکارش. این قتل بر خلاف قتل دو عزیزی که دو سال پیش از آن در جدده اتفاق افتاد تحریک مذهبی نبود و صرفاً یک تصفیه حساب شخصی و احساسات آن خدمتکار نمک نشناس میبود. خبر مرگ هاشم شاه من را بسیار غمگین ساخت. یک بار دیگر فامیل من با بی قانونی مخصوص آن دیار دست به گریبان بود.
پایان بخش سه
بخش چهار
پا به مردانگی گذاردن
پادشاهان، دیپلماتها و سیاست مداران
تجربه من در اروپا به خصوص لندن افقهای وسیعتری را برآیم نماینگر شد و پای من را در دنیای سیاست باز نمود. دیری نپأیده بود از ورود من به انگلستان که با سرّ ویلیام وارنر اشنا شدم. او رئیس بخش سیاسی دفتر هند میبود. بخش سیاسی دفتر هند ساختار اداری امور هندوستان را تشکیل میداد به خصوص امور محرمانه را. همینطور از طریق آشنائی با صاحب اصطبلها و میادین اسب دوانی عمده در انگلستان، سر جی بی میپل که صاحب اسباب و مبلمان سازی به همان نام نیز میبود با دامادش بارون فون اکردستین آشنا گردیدم. بارون در غیاب سفیر آلمان که از بیماری رنج میبرد به جای او در سفارت لندن انجام وظیفه میکرد و در حقیقت سفیر مجازی آلمان شناخته شده بود.
روابط نزدیک و مداوم با این افراد باعث شدند به اهمیت دیپلماسی پی ببرم. مهار کردن بحرانها به چه قیمتی؟ دیپلماسی همیشه بر جنگ ترجیح دارد به خصوص آن دوران که انگلستان از یک ضعف در اداره امور آفریقای جنوبی بر خوردار میبود و تنفر نسبت به اتبأ ی انگلیس و سیاست استعماری بریتانیا ی کبیر انگلستان که مردمش را مانند جزیره اش منزوی از بقیه جامعه دنیا ساخته بود. حتی در اروپا احساسات ضدّ استعماری با ضدّ انگلیسی هم گام شده بود. در کابینه لرد سلیزبوری سخنگو و منتقد عمده در سیاسات استعماری بریتانیا شخصی نبود به جز ژوزف چمبرلین، که تجربههای ارزشمند در استعمارات میداشت. یک شخص واقع بین که اگر از بعضی از ایدههای امپریالیستی او بگذریم آینده مبهمی را در سیاسات خارجه بریتانیا پیشبینی میکند و خواهان راه حل دیپلماتیک میباشد. به خصوص آن روزها با امپراطوری آلمان که رقیبی برای انگلستان در آفریقا شده و از قدرت کافی برای حفظ منافعش در آفریقا برخوردار میبود. در بیوگرافی رسمی چمبرلین به سعی و کوششهایش برای بر قراری یک نهاد آنگلوژرمن به کرات اشاره و در بخشهای مختلف نوشته شده.
من این را به چشم خود در محافل لندن میدیدم و به گوش خویش میشنیدم که انگلستان از هیچ کوششی برای بر قراری راه حل مصالحه آمیز و دیپلماتیک اختلافها با آلمان فرو گذاری نکرد. اگر این سرسختی و یک دندگی نمایندگان آلمان نبود بسیاری از مسائل حل شده بود. پرنس فون بللو و هر فون هلستین را من اشخاصی بس یک دنده یافتم و این نظر را به دوست جدیدم بارون اکردستین یاد آور شدم که به آنها ابلاغ دارد. سرنوشت دو کشور به دست دو نفر لجوج و یک دنده که از برای ملّتشان تصمیم میگیرند.
حتی بارون فون اکردستین از این مذاکرات و یک دندگی دو فرستاده قیصر آلمان غمگین و خجالت زده بود. من شاهد تقاضای خاضعانه انگلستان در بر قراری دوستی و تفهیم منافع مشترک با آلمان در آفریقا و جهان بودم. به جرأت میتوانم ادعا نمایم هرگاه هر دو کشور به نصایح و اندرزهای درج شده در کتاب چمبرلین توجه و علاقهای نشان میدادند وضعیت دنیای قرن بیستم به کّل طور دیگری میبود. هرگاه به حرفهای چمبرلین گوش فرا میدادند دنیا میتوانست از دو جنگ مخرب جهانی در امان بوده باشد. این یک دندگی و سماجت و تحکیم خود از خصأص آلمانی هاست که برایشان و برای دنیا گران تمام شده.
سالیان بعد سرنوشت آن دو فرستاده لجوج را بهتر شناسانید. چه پرنس فون بللو و چه هر فون هلستین به مقامهای شامخ در دوران خدمتشان نرسیدند. آندو که به شدت سعی بر تقلید از دولتمردی مرشدشان بیزمارک کبیر که اتفاقا در همان تابستان ۱۸۹۸ فوت نمود داشتند هیچگاه نتوانستند به تیز هوشی و سیاستمداری آن رهبر آلمانی که در سه دهه آخر قرن نوزدهم یک تنه آلمان و ولایاتش را متحد کرد برسانند. سالها بعد من دیداری با لرد رنل که بعدها شد سر رنل، که مدتها سفیر انگلستان در رم میبود، داشتم. سر رنل به من اظهار داشت که هلستین را در رم ملاقات نموده بود که دوران بازنشستگیش را میگذرانید. از او پرسیده بود که آیا اکنون در مورد پیشنهادات و مذاکرات ۱۸۹۸ چه فکر میکند؟ “او پس از مدتی مکث اذعان داشت که اشتباه بزرگی را مرتکب شده و از آن برخوردها با نمایندگان انگلیس تاسف خورد.” سر رنل سخنش را با من با این جمله پایان داد: “ولی چه فایده، دنیا در جنگ جهانی گرفتار گردید.”. ا
من در اینجا به ذکر خاطرات در سفر اروپا خاتمه میدهم و به ادامه سفر میپردازم که در آفریقا بود. بلی من از اروپا به آفریقا عزیمت نمودم که قصد از این سفر به زحمت در کلمه “تعطیلات” خلاصه میشد. چه بیشتر رسیدگی به امور اسماعیلیان ساکن آفریقا به خصوص ساحل شرقی آن قاره سیاه میبود و حتی حل اختلافاتی میان جوامع اسماعیلی پراکنده در شرق آفریقا. البته میبایستی به اینکه جوامع اسماعیلی در آفریقا از پیشرفت و رشد سالم و با احترامی بر خوردار بودند تأکید و حتی مباهات نمایم ولی همواره با اینکه سعی بر آن میرود که از اختلافات اقوام مختلف اسماعیلی که همگی برای یک آرمان به اینجا آمدهاند – کار، و خدمت به کشور میزبانشان، باز هم شرأیطی وجود شخصیت رهبری را ایجاب مینمود و رفع اختلافات به احترام آقا خان همیشه آخرین کلید صلح بوده. بلی برای این بود که من عازم آفریقا شدم.
ساحل شرق آفریقا به سرعت از توجه جهانی رو به گسترش نهاده بود به خصوص سالهای بعد از دوران استعماری آن ناحیه از جهان به شدت به پر کردن خلأ به وجود آمده توسط مستشاران و صاحب اختیاران اروپأیی که به مملکتشان باز گشته بودند نیازمند شد. چندین کشور اروپأیی در نوار ساحلی جنب دریای سرخ که هزاران میل میشد به استعمار آن منطقه زر خیز مشغول میبودند که پس از سالها مجبور به ترک و به رسمیت شناختن دول نو بنیاد محلی شدند. این تقلاهای بومیان و تشنجهایشان با صاحبان عمده اروپایی گاه منجر به جنگهای کوتاه و بلند کشیده میشد. در همان سالها جنگی میان ابیسینیا، تنها دولت شناخته شده بومی آفریقایئ در آن منطقه، با ایتالیائی ها به وقوع پیوست که اخبار ۱۸۹۶ را تحت الشعاع قرار داده بود. آن جنگ خونین بالاخره به پیروزی بومیان انجامید.
بلی در آن سال حاکم ابیسینیا شخصی به نام رئیس مکنن میبود که جانشین نهایی امپراطور منلیک شد. به سرکردگی او بومیان جنگجو سربازان ارتش ایتالیا را شکست داده و به سی سال حاکمیت مطلق ایتالیایان پایان دادند. در آن سال حاکم ابیسینیا شخصی به نام رئیس مکنن میبود که جانشین نهایی امپراطور منلیک شد. به سرکردگی او در منطقه “ادعوا” بومیان جنگجو سربازان ارتش ایتالیا را شکست داده و به سی سال حاکمیت مطلق ایتالیایان پایان دادند. انگلیسیها سیاست مصالحه آمیز را در پیش گرفتند و با سلطان زنزبار قرداد دو جانبهای به امضأ رسانیدند که به پروتکل آفریقای شرقی معروف گشت. این قرارداد شامل حضور صلح جویانه سفید پوستانی که به اختیار یا با تولد در آن دیار و با حسن نیت مایل به کار و زندگی میبودند میشد که به سرزمین سفید معروف شد. افرادی مانند لرد دلامر باعث و بانی این اقدام بودند که سفید پوستان حق اقامت در آفریقا را داشته باشند و جوامع خود را دارا باشند.
به طرف جنوب که میرفتی به قلمرو آلمانیها میرسیدی که از دارلسلام شروع میشد و تمامی ایالتی را به نام تانزنیا در بر میگرفت. بیشترکه به طرف جنوب میرفتی به قلمرو پرتغالیها میرسیدی که آنها هم پرچم خود را در آن منطقه به اهتزاز در آورده بودند. البته از حق نگذریم پرتغالیها اولین پیشگامانی بودند که جنوب شرقی آفریقا را تحت حمایه دولت خود نامیدند که بر میگردد به دوران اکتشافات قرن پیش. همچنین جمیسن و پیروانش در آن سرزمین کشور رودزیا را بنیان نهادند.بیشتر به جنوب میرفتی انگلیسیها و قبیله عمده بور در جنگ و مصاف بلند مدتی میبودند که به جنگ آفریقای جنوبی معروف گشت. در هر حال اولین مسافرت من به آفریقا در سال ۱۸۹۹ با خوشبینی اقتصادی آینده فرا استعماری هم گام بود. زمان ثابت نمود که اتبأع اسماعیلی من از نمونههای بارز کار، کوشش، و بهسازی دیار خود بوده زبانزد و الگوی دیگر مهاجرین بودند
زنزباری که من برای اولین بار میدیدم سرزمینی بود با فرهنگ عرب و سلطانی که دیگر قدرت مطلق را در اختیار نداشت و با مشاورت افسران و کارکنان انگلیسی به اداره امور مملکتی میپرداخت. در آن سال، ۱۸۹۹، من نه تنها اولین دیدارم را از آن سرزمین به انجام میرسانیدم بلکه در راه حل اختلافی میان جامعه اسماعیلی و سرکردگان حکومتی نیز میبایستی نقش میانجی را بازی میکردم. اختلاف بر سر زمین ساحلی وسیعی میبود که قیمت آن در بازار بورس زمین و املاک بسیار بالا رفته و دولت زنزبار میخواست آن را از دست اسماعیلیان به در آرد در حالیکه سالیانی بود که آن زمین مقبره اسماعیلیان بوده و سخت بود دست بر داشتن از بقایای عزیزان و بزرگان قومی که در آن گورستان دفن گردیده بودند. خوشبختانه وجود من مثمر ثمر قرار گرفت و توافقی میان حاکمین زنزبار و جامعه اسماعیلی به انجام رسید که تا به امروز محترم شناخته میشود. کارکنان انگلیسی نیز همواره پس از آن میانجیگری از حقوق به حق مردم من در آفریقا حمایت و آنان را محترم میشمارند.
در دارلسّلام نیز دچار مشکلی شبیه همان مشکل زمین بودم ولی اینبار میان پیروانم و افسران و کارکنان آلمانی.باز با همان رفتار و اخلاق تند و سر سخت آلمانیها رو برو میشدم. باز هم با سماجت آلمانیها روبه رو میشدم که بر سر انحصارات تجاری میبود. آلمانیها نیز تا حدی زرنگی کرده اتهامات بیمورد دیگری را نیز به اتباع من میزدند مانند قاچاق اسلحه و کمکهای مخفی به نیروهای آزادیخواه. البته بر همه واضح و مبرهن بود که این اتهامات جانبی همگی به قصد پیش بردن مقاصد اصلی آلمانیها میبود که به حمد الله توانستم از عهده اش برآیم و بار دیگر ملاحظه مقام و احترام رهبری قوم اسماعیلی را به جای آورده به توافق برسند. هنگام ترک من از دارلسّلام مانند زنزبار اطمینان خاطر از به رسمیت شناختن مفاد عهد نامهها و اتباع من تا سالیان سال به من داده شد و من با خاطری مطمن آن دیار را ترک نمودم.
از آفریقای شرقی من دوبارهای عازم اروپا شدم ولی برای مدت کوتاهی که از آنجا با کشتی به طرف خانهام در هند بروم. در راه به هند من از مصر دیداری داشتم که برای اولین بار آن کشور باستانی و با اهمیت را از نزدیک میدیدم. آنهائی که از مصر دیدن نکرده اند شاید نتوانند احساس من راا هنگام دیدن آثار باستانی و عجائب مصر را کاملا درک نمایند. بلی آن طلسم مصر و رود نیل من را نیز در بر گرفته بود. مسر در آن روزهای زیبای اوأیل زمستان در کنج قالب من جای خودش راا گرفت و تار آخر عمر همواره با علاقه و اشتیاق آن کشور عجایب را به یاد داشتم و از آن دیار بارها دیدن کردم..
یک اصالت و خاصیت به خصوصی در مصر وجود دارد که آدمی را خیلی زود مفتون و مبهوت خویش میسازد. آن آسمان تا بینهایت باز، عظمت غروبش، و ستارگان درخشانش و آن سابقه چندین هزار ساله تمدن و توانایی و زندگی کنار رود پر عظمت نیل، همه و همه فرد بازدید کننده را مبهوت و شیفته آن دیار میسازد.
البته واضح است که مسافرتهای من به مصر فقط جنبه به اصطلاح توریستی نداشته و من به امور اسماعیلیان ساکن مصر که از بزرگترین جوامع اسماعیلی در دنیا میباشد نیز میبایستی رسیدگی نموده به برنامهها و احیانا اختلافات محلی پرداخته و با سران محلی و پیران قومم نیز دیدار داشته باشم. آنها به دیدار من به هند میامدند و من خود راموظف میدانم که دیدارها را پس بده ام. از سوریه و مصر من میهمانان بسیاری را پذیرفته پذیرایی مینمودم. دیدار هایی که سرنوشت قوم اسماعیلیه در در اقسا نقاط این کره خاکی تعیین مینمود و به شکر خدا عملکردهای مثبت، چه در خدمات و چه در بازرگانی و صنعت به همراه داشتند. من مردمم را دوست دارم. من تمامی بنی بشر را دوست میدارم. هیچ خوشی ای بالا تر از گرفتن دست کودک نیازمندی نیست. مادر و فرزندان گرسنه که اغلب شوهرهایشان رادر جنگهای احمقانه محلی از دست داده اند. حال میخواهند مسلمان باشند یا خیر. فرقی نمیکند. گرسنه ایمان ندارد.
در اولین سفرم به مصر من از مرکز اسلام شناسی دانشگاه الزهرا نیز دیدن کردم. این مرکز شد مرکز روشن فکری اسلامی و بیداری علیه استعمار گران اروپایی به خصوص انگلیسی که در مصر از مرکزیت عمده بر خوردار میبودند. متوجه بودم که جنگهای جنوب به خصوص در سودان توسط لرد کیچنر و بر علیه خلیفه و مریدانش که همه را قتل عام کرده به کلّ آبرو و حیثیت امپراتوری بریتانیای کبیر را از ذهن ساکنین آن دیار استعمار زده برده بود که البته بر میگردد به هنگامی که مهدی سودان بر نیروهای ملکه ویکتوریا فائق آمد و ژنرال فرمانده با نیزه یکی از پیروان شورشی مهدی کشته شد که شرح مشروح آن و متاثر شدن ملکه پس از دریافت تلگرام کمک و نرسیدن به موقع کمک خود مثنوی صد من کاغذ میشود.آن دوران دوران خوبی برای انگلیسیان به نظرم نمیآمد.
رقابت میان فرانسویان و انگلیسیان در مصر از دیر باز وجود میداشته و فرانسویان از اینکه بار دگر قادر به باز پس گرفتن قدرت خود در آن منطقه بسیار مهم به خصوص از لحاظ سوق الجیشی شوند خوشبین بودند. آنها خدیو اسماعیلی را نیز حمایت مینمودند و حامی مردم خواهان باز گشت خدیو میبودند. اصولا دو نوع جامعه در مصر به وجود آمده بود. یک جامعه متعلق به اسلام خالص و حتی واپس گرا که توسط امام و خلیفه به خصوص در آن زمان توسط مهدی سودان راهبری میشد و دیگر جامعه مدرن مصر که اغلب یا به سمت فرانسویان و یا انگلیسیان گرایش میداشتند و در هر دو حالت با آوردن صنعت قرن جدید و استفاده از دانش اروپاییان را از لازمههای عمده مردم میدانستند. چه گونه میتوان تمدن مدرن اروپا را ندیده گرفت. این بزرگترین خود فریبی ایست که برخی از مردم دیارهای دوردست به شهرهای عمده به آن مبتلا هستند و راه و روش نیاکان را به سختی چسبیده اند. اسلام هیچوقت مخالف پیشرفت علم نبوده و نخواهد بود.
من در آن دیدار به دیدن لرد کرومر رفتم. ایشان نیابت سلطانه و بالاترین مقام دولتی و لشگری در مصر بودند. او بسیار نگران قدرتش میبود. از من چاره میخواست. او شخصی مانند سر سید احمد خان را پیشنهاد داد که اسلام را به قرن بیستم هدایت نماید. من با سر سید احمد خان و دوست و همکارش نواب محسن الملک در اواخر سال ۱۸۹۶ در دیداری از دانشگاه عالیگره آشنا شده بودم و توانسته بودم با حمایت آنان با حرکتهای اسلامی هند همگام شوم و نماینده مسلمانان نواحی بمبئی و پونه شوم. من سر سید احمد خان را شخصیتی آزاده و پویا یافتم که صرف نظر از انشعابات اسلام قادر به متحد نمودن تمامی مسلمین هند میبود. در این مورد با لرد کرومر کاملا موافق بودم.
در این راستا به او خاطر نشان ساختم که زمان آن فرا رسیده که انگلیسیان و فرنسویان ساکن مصر به این حقیقت انکار ناشدنی پی ببرند. زمان زمان ارائه استقلال به ملل تحت تسلط اروپاییان است و این انتقال قدرت میبایستی تا حد امکان صلح آمیز باشد. با توسل به زور نمیتوان بر ملتی عاصی و خسته حکومت نمود
در این که مصر و اصولا آفریقا به اقتصاد و تمدن اروپایی همچنان نیازمند بود شکی نیست. یک فرد مشاهده کننده نمیتواند یک طرفه قضاوت کند که هرچه زود تر اروپاییان قاره سیاه و آسیا را ترک کنند. این تعویض قدرت میبایستی با در نظر گرفتن برخورداری از سرمایه و تکنولوژی اروپأیی باشد. آنانی که امروزه به مصر میروند هیچ تصور آن هتلهای پر تجمل آن دوران مصر و گردشگرهای متموّل اروپایی به آن سرزمین عجایب باستانی را نمیتوانند به مخیله خود راه دهند. آن شکوه و تجملی که در هتلها و کلوپهای قاهره و اسکندریه به چشم میخورد هیچ گاه دیگر به آنجا نیامد. به خصوص بعد از پیدایش گروهی به نام اخوان مسلمین که مانند طأعون بر دنیای سیاست و اقتصاد مصر پنجه افکنده بودند.
در این راستا دیگر خاطرهای که از زمان اولین دیدار من مصر به یاد دارم دیدار من از یکی از مفتیهای مسلمان که از پیروان من نبود میبود که از من توسط مستخدمش پذیرایی نمود و یک لیوان شربت در یک سینی به حضورم آورد. هنگام برداشتن لیوان شربت متوجه شدم دستهای آن خدمتکار بسیار غیر عادی و حتی به نظر وحشتناک میبود. او از چند انگشت محروم میبود. متوجه شدم مستخدم یک جزامیست که مفتی از برای پذیرایی از من بر گزیده بود. نمیدانستم قصد وی چه بود و از گرفتن لیوان شربت پرهیز نمودم و عذر آوردم که تشنه نیستم ولی با اصرار صاحب خانه و با تردید بسیار شربت را نوشیدم
من در آن سفر به تماشای آثار باستانی، اهرام مصر، و دیگر عجایب معظم موجود در آن کشور باستانی پرداخته از موزه معروف قاهره دیدن نمودم.هرگاه از موزه قاهره دیدن کرده باشی شگفتی من و بهت مرا درک میکنی. از آثار و اشیأ ذیقیمت باستانی که به چندین هزار سال میرسند. از زیورجات جواهر نشان و طلاهای عهد عتیق زبان از ستودن آن آثار ناب در عجز است. با اینکه در آن سال هنوز مقبره و آثار توتانخامون توسط لرد کرنرون کشف نشده بود آن موزه وسیع از ارائه اشیا و صنایع دستی باستانی هیچ کم نداشت. تابوتهای حاوی اجساد مومیأیی شده رامسس دوم با آن صورت باز مانندش که پس از هزاران سال هنوز ترکیب خود را حفظ کرده و دیگر فرّاعنه و تسخیر کنندگان عمده همه و همه میتوانند تمامی دو روز دیدار شما را اشغال نمایند.
من در آن روزها به دعوت صاحب منصبان انگلیسی به کلوپ ورزشی آنان دعوت میشدم. متوجه شدم که در کلوپ ورزشی جزیرا، مانند کلوپهای کلکته و پونه که اغلب اعضا انگلیسی و از کارکنان شرکتهای انگلیسی یا افسران هستند به جز تعداد اندکی از دیگر اروپاییان صاحب اختیار افراد محلی را نمیپذیرند و به جز خدمه، مصریها اکیداً حق ورود به آن باشگاه گلف و اسب دوانی را نداشتند. فقط تعداد اندکی از ثروتمندترین اشخاص مصری که از اتباع کشورهای اروپای به خصوص انگلستان میبودند استثناً اجازه ورود و شرکت در فعالیتهای باشگاه را دارا میبودند. آن یک کلوپ انگلیسی تمام عیار قاهره به حساب میامد.
من دوباره در سال ۱۹۰۰ به اروپا رفتم. آنسال سال نمایشگاه بزرگ پاریس بود و من در آنجا پادشاه پارسیه ، مظفرالدین شاه را ملاقات نمودم. هر دو میدانستیم که قوم و خویشیم و از یک آبا و اجدادیم. چه از طرف پدری و چه مادری. البته میبایستی اعتراف نمایم که بر خلاف پدرش که شخصیتی بود مظفرالدین شاه پیر و فرتوت به نظرم آمد و بیمار گونه. البته همیشه از بیماری کلیه در رنج بوده. هرچه پدرش پادشاهی مقتدر و خوشرو میبود و در چهل سال فرمان فرمایی خود در ایران ساخت، او با رهبری غلط و تعصبی نا آگاهانه به هدر داد. او که ولایتعهدی را تا سنین بالا میداشت هنگامی به آرزوی خود رسید که پدر تاج دارش را ترور کردند. او خزانه پدرش را با سلیقه تا حدی کودکانه خرج وسائل و بازیچههای گوناگون و گران قیمت نمود. از تخم مرغهای فبرژه گرفته تا جعبههای موزیک مزین به طلا و جواهرات کمیاب تا دیگر وسائل زینتی و شخصی جواهر نشان خلاصه به همه نوع تجملات علاقهای وافر دارد. مظفرالدین شاه با اینکه نشان عالی امپراطوری پارسیه مزین شده با برلیانهای درشت و و بالاترین القاب پادشاهی پارسیه را به من اعطا نمود ولی من از رفتارهای کودکانه و خنده آور او به تنگ آمده بودم که مایه خجالت من در پاریس شد. نه یک بار، بلکه دو بار. ميلادى 1900 غرفه ايران در نمايشگاه جهانى پاريس سال
خوب به یاد دارم که روزی که از من خواسته شد به خاطر قوم و خویشی پادشاه پارسیه را به تماشای برج ایفل ببرم. هنگامی که با آسانسور از برج بالا میرفتیم چشمتان روز بد نبیند در نیمههای راه ناگهان شاه بنا به داد و فریاد کرد که آسانسور را خاموش کرده به زمین برگردیم. و در این کار مانند کودکان بیتابی از خود نشان میداد. بار دیگر هنگامی بود به به اتفاق مظفرالدین شاه در هتل محل اقامتش مادام کوری و شوهرش مایل به نمایش کشف جدیدشان که به نام رادیوم خوانده بودندش میببودند. اتاقی تاریک برای نمایش اشعه و نور آن عنصر لازم میبود. از انبار شراب خانه استفاده نمودند و پنجرههای کوچک آنرا نیز با پرده سیاه پوشانیدند. خانم و آقای کوری قطعه ای از عنصر رادیوم آورده بودند که در تاریکی اتاق درخشید. باز هم دیری نگذشت که پادشاه به شدت به اضطراب وحشتناکی دچار شد و در حالیکه از صندلی خود بیرون جسته بود فریاد زنان به دور اتاق تاریک میدوید که میخواهند او را بکشند و این را مرتب تکرار میکرد تا اینکه پردهها را برداشتند و نور به داخل آمد و نمایش متوقف گردید. روزبعد شاه دستور ارائه نشان عالی امپراطوری پارسیه را به هر دوی آن زوج نابغه و دانشمند صادر نمود که برای ایشان فرستاده شد. مادام کوری و همسرش آن دو نشان را پس فرستادند. جای تعجب نیز نیست.
البته برای حفظ انصاف جای ذکر موردی نیز میباشد که آن حمله و تیر اندازی یک آنارشیست به مظفرالدین شاه در ماه اوت همان سال هنگام عبور با کالسکه سر باز در خیابانی در پاریس بود که تیر البته به خطا رفت و شاه جان سالم به در آورد. پس شاید رفتاری که در آن دو محل ذکر شده به نمایش گذارد ناشی از آن نا امنیای بود که در پاریس احساس میکرد. به خصوص که پدر خویش را نیز به آنگونه از دست داده بود. شاه هم در اینجا حقی به گردن پاریس و دولت فرانسه دارد برای این سهل انگاری در حفاظت امپراطور پارسیه.
تاریخ شاهد پادشاهان بسیاری بوده که به واسطه میراثی که از پدرانشان رسیده به قدرترسیده اند که صرفاً دلیل بر تیز هوشی و تبحر آنان نمیباشد و این در مورد خود من نیز صدق میکند. این مقام از پدر من به من به میراث رسیده و من نیز مانند بسیاری پادشاهان این مقام را داده خداوندی میدانیم. بلی ولی میبایستی انصافاً از معلومات و هوش و درایت بهتر از متوسط بر خوردار باشی. به قول ما فارسی زبانان، از تو حرکت، از خدا برکت. خداومند متعال به تمامی بندگانش هستی و زندگی و هوش و درایت بخشیده. در مورد این پادشاه میبایستی اقرار نمایم نه تنها از معلومات کافی برخوردار نبود بلکه از هوش و درایت متوسط نیز بی بهره میبود. همان وجه و تلقین “نیمه خدائی” که در پادشان شرقی وجود دارد در او و رفتار او هویدا میبود. نظیر امپراطوران ژاپن که خود را موجودی نیمه خدائی میدانند به طوری که رعایای آنان نیز امپراطورشان را آنطور میبینند و حتی میپرستند، به نوعی تنهایی حتی اسارت و در خلوت روزهای خود را میگذرانند بدون اینکه از دنیای بیرون آگاهی داشته باشند. مظفرالدین شاه بیمار نیز دچار همین توهمات میبود ولی رفتارش نشان میداد که مانند پدرش لیاقت سلطنت امپراطوری پارسیه را ندارد.
از پاریس به برلین رفتم. آنجا سر ضیافت نهاری با فون هلستین رو به رو شدم. یکی از دو نفر فرستاده قیصر به انگلستان که قرارداد تفاهمی آنگلو ژرمن را امضائ نکرد و سرسختانه خصومت میورزید. با موهای خاکستری و قامتی مفلوک سر میز نهار از ته دل تناول میکرد و کم سخن گفت. من با قیصر نیز دیداری در پتسدام داشتم. ویلهلم دوم در آن زمان گمان میکنم در اوج قدرتش میبود. قدرتی که به نحو عجیبی همچنان بر آلمان و کشورهای تحت حمایه آلمان حکم فرمایی میکرد. به نظرم شخص مودب و مطلوبی آمد. از قبل به من خاطر نشان شده بود که قیصر از نقصی که در دست و بازوی چپ خود دارد رنجور و به نشان دادن آن در ملأ عام حساس میباشد. مواظب بودم که به بازوی چپ او نگاه نکنم. شنیده بودم که افرادی که برای اولین بار به ملاقات قیصر آلمان میروند به طور ناخود آگاه به سمت چپ او خیره میشوند و من قبل از رسیدن به حضور قیصر بارها با خودم تکرار میکردم: “به بازوی چپ قیصر نگاه نکن !” . قیصر وارد سالن شد و با صدای بلند معرفی و خوشامد گفتند. بدون اختیار اولین نقطه از هیکل قیصر که من نگاه کردم، بازوی چپش بود !!! .ا
هنگام رو به رویی با من دست راستش را پیش آورد و دستم را فشرد. آن خورد کنندهترین دست فشردنی بود که در زندگی تجربه کرده بودم. به تلافی نقص بازوی چپش قیصر با ورزشهای متعدد دست راستش را بسیار قوی نموده بود. هنگامی که به شوخی با دیگر حضار در مجلس از آن دست فشردن میگفتم به من گفتند که نه تنها با آقایان اینقدر محکم دست میدهد بلکه با بانوان نیز همین روش را دارد. شخصی از زبان دوچس تک که بعدها شد مارکینز کمبریج ابراز میداشت که دوچس هنگام دست دادن با قیصر نتوانست از کشیدن آهٔ خود داری کند.
شنیده بودم که در برنامه روزانه اش قیصر ویلهلم روزی بیست دقیقه شمشیر زنی تمرین میکند، و بیشتر روزها دو ساعت را به ورزش تنیس روی چمن میگذراند. او حتی با یک دست تفنگ را در دست گرفته هدف را میزد. او به شکار علاقمند بود و کمتر شکاری از تیررس او در امان میبود. ویلهلم دوم مصمم بود که نقص عضو خود در دست چپ را جبران کرده توان دست راستش را دو چندان سازد. قیصر در بدو تولد و به خاطر بد قرار گرفتن نوزاد هنگام تولد به طوری که اول دست و بازوی چپ او بیرون میاید توسط پزشک حاضر که نمیخواست ریسک کرده نوزاد را بدون اکسیژن بگذارد وارث تاج و تخت آلمان را از دست چپ او گرفته به شدت بیرون میکشد. بدین ترتیب دست چپ نوزاد از داخل صدمه یافته از رشد موزون محروم میماند.
حال که به ان دوران میاندیشم متوجه میشوم تا آن موقع با پادشاهان، و امپراطوران متعددی دیدار داشته آشنا شدم . در همان سال من دیداری از امپراطوری عثمانی و ملاقات شخصی با سلطان عبدالحمید داشتم. هم در هتل پارا پالاس و هم در کاخ شخصی سلطان، یلدیز. در آن زمان سلطان خلیفه مسلمین اهل تسنن نیز بود و به آن سبب کلّ دنیای سنی اسلام را که اکثریت مسلمانان را تشکیل میدهد تحت رهبری میداشت. سلطان بشدت نگران سؤ قصد به جانش میبود به خصوص که دشمنان بسیاری نیز میداشت. او یک سیگاری متداوم بود و اطرافیان من به خوبی بر این امر واقف هستند که من به دود سیگار حساسیت داشته از آن دوری میجویم. دیدار من به عنوان امامت شیعه اسماعیلیه و سلطان عبدالحمید، خلیفه مسلمین سنی با شک و تردید او همراه بود. چه به محض ورود من به اتاق پذیرایی سلطان و رو به رو شدن با وی دربهای سالن را بستند و من ماندم و سلطان و یک مترجم. لایه ضخیمی از دود سیگار میان فضای اتاق شناور بود. میدانستم که سلطان به زبان عربی و تا حدی به فارسی تسلط دارد و نیازی به رابط نبود. هنگامی که رو به رویش نشستم متوجه جلیقه ضخیم وی زیر کتش شدم که حدس میزنم جلیقه ضدّ گلوله میبود به خصوص که متوجه اسلحه کمری وی نیز شدم که از زیر البسه او پیدا بود. نمیدانم آیا سلطان در این اندیشه بود که من به قصد جان وی آنجا رفته بودم؟
سلطان عبدالحمید نیز مانند امپراطوران ژاپنی “نیمخدا” که جلوتر اشاره نمودم در دنیای منزوی خویش به سر میبرد. او را مردی ضعیف جثه و نحیف یافتم که گونههایش را با سرخاب سرخ نموده ریش و مویهایش را رنگ مشکی خالص کرده بود و با ابروهای برداشته شده بیشتر به نظرم شکل و شمایل مسخرهای داشت. او دارای فرزندان بسیاری میبود و همسران بسیاری در حرم میداشت. مکالمات ما بین من و سلطان عبدالحمید دیری نگذشت که گرم و دوستانه شد به خصوص که به اطلأعش رسانیدم که از کاشغر و سند و ترکستان دیدار کردهام و از حال و احوال مسلمانان غرب چین برایش گفتم. او از غذای هتل اقامت من راضی نبود و دستور داده بود که در حین اقامت من در قسطنطنیه از قصر شخصی خود برآیم غذاهای مطبوع و لذیذ آشپز خود را بفرستند که همه روزه برآیم به روی میز غذا خوری مهیا میشد. سلطان با من در کاخش غذا صرف نکرد چون شامل مدارج طولانی چشیدن و امتحان غذا توسط آشپز و ملازمان میشد که مبادا به سّم آغشته شده باشند.
از قسطنطنیه به قصد منزل با کشتی به هند عزیمت نمودم. در منزل مشکل عمدهای انتظارم را میکشید و آن غم و غصه از دست دادن عزیزان نزدیدکی بود که در میان اهالی منزل و اطرافیان تأثیر بسزایی گذارده بود. به خصوص مادر و خالهها را بس متاثر کرده بود. سخت بود باز گردانیدن آرامش به منزل.
پایان بخش چهار
بخش پنج
دوران ادواردی شروع میشود
این عنوان را به این علت انتخاب کردم چون بر همه واضح و مبرهن است که دوران طولانی ملکه ویکتوریا به دوران ویکتوریأی معروف است. در این روزها که از آن میگویم دوران فرزند جانشینش ادوارد شروع میشود و پایان دوران پر فراز و نشیب ویکتوریأی را ثبت مینماید.
بلی بگذریم سانحهٔ درد ناکی که مادر و اقوام و دیگر مریدان را به شدت متاثر و حتی متوحش ساخته بود قتل فجیع یکی از اقوام در پونه بود. غم از دست دادن فامیل نزدیک یک طرف و پذیرایی از هزاران نفر میهمان غمخوار و عزادار در جلسات مختلف نیز یک طرف.
با اینکه آشپزخانهها ی منازل آقا خان همواره مشغول پذیرایی از صدها میهمان در روز میباشند در غیاب من در مخارج خانوار سهولت شده برای من و مادرم داشت بسیار گران تمام میشد. ما همیشه مسئول حدود دو هزار نفر بودیم. چه از لحاظ تغذیه، چه تدارک البسه، و دیگر مایحتاج زندگی آن مریدان پیر و از کار افتاده و همینطور بچههای خانوارهای کم بضاعت.
آن زمان بیمه بیکاری و مقرری باز نشستگی که وجود نداشت. اینها همه بسته به میل و رغبت و رأوفت صاحب کار و یا در مورد قوم من رئیس قوم بود که از سربازان پیر و از سر سپردگانی که همواره در سختی با ما بودند حمایت و نگهداری نماید. در مرام من سر سپردگی دو طرفه میباشد.
ولی میبایستی اقرار نمایم که برخی از دریافت کنندگان مقرری دست به اعمال خلاف زده حتی شایع بود که در قتل آن قوم و خویش دست داشته اند. گروهی در داخل مستمری گیران مانند یک لانه زنبور به رسانیدن خسارات و تهدید کردن افراد متعدد میبود از جمله خود من. میبایستی با احتیاط عمل میکردم. هرگونه عجله در قضاوت و هر عمل حساب نشده میتوانست برای من و قوم من گران تمام شود.ولی من مصمم بودم که به این اوضاع و نا امنیها خاتمه دهم.
پلیس در بمبئی انتظار ورودم را میکشید. آنها نگران عکسالعمل شتاب زده از طرف من و افرادم بودند. مقامات شهری نیز نگران متوقف نمودن تمامی مقرریها بودند که در آن صورت آن افراد و سرنوشتشان به گردن دولت میافتادند و وای به آن روز چون نه کسی به آنها میرسید و نه به صرف دولت بود که زیر بار مخارج جدیدی برود. در غیر این صورت دستههای یاغی و رهزن ایجاد میگردید به خصوص که اغلب افراد مستمری گیر من از اقسا نقاط دیگر مانند آفریقا، آسیای مرکزی و افغانستان بودند که ریشه قومی و دلبستگی به هندوستان را نداشتند. از یک عده گرسنه یاغی همه چیز بر میاید.
به همین علت بود که هم دولت محلی و هم دفتر هند و هم پلیس همگی با من در رد و بدل اطلاعات و نقشه روی در رویی با آن مسئله اعلام همکاری تام نمودند. حضور فرمانده سر ویلیام لی وارنر در دفتر هند برآیم عتماد به نفس عمدهای بود که از پشتیبانی بی دریغ خود من را مطمئن و به من دلگرمی میداد. فرماندار بمبئی، لرد نرثکوت که به تازگی ٔبر کرسی فرماندهی لرد سندهرست جلوس کرده بود نیز برآیم اطمینان بخش میبود. بدون حامیانی در این سطح و مقام پیشبرد کارهای لازم بس دشوارتر مینمود.
من از ابتدا به قدرتمندان و دولتمردان بمبئی خاطر نشان ساختم که مصمم به حل و از میان بردن این گروه یاغیان هستم و ابتدا از راه مسالمه آمیز و حتی با دادن مبالغ یک جای برای افراد یاغی به شرط آنکه به ممالک خود بازگردند. اگر نمیخواهند به دیارشان بر گردند میتوانند به کشورهای در حال تشکیل و توسعه اطراف خلیج فارس عزیمت نموده همسر و فرزندان خود را به علت بی اطمینانی از سفر یک طرفه مردانشان من شخصاً تحت حمایه خود نگاه میدارم و آموزش و تحصیلات آنان را تا دانشگاه فراهم میسازم. بسیار مقبول افتاد و افراد یاغی با آن تصمیم من رام شدند و قبول به ترک بمبئی نمودند. البته آن دور شدن ابدی پدر و فرزندان را شامل نمیشد چه دیدار و پیوستن آنان در هر محلی خارج از هند و با اجازه مسئولان در داخل هند ولی خارج از محدوده بمبئی و پونه میسّر بود همینطور برای دیدار همسران خویش.
بعدها ثابت گردید که چقدر آن پیشنهاد من موثر واقع گشت نه تنها برای مردانی که اخراج شده بودند و در خارج از هند به کار مشغول بودند بلکه برای فرزندانشان که همگی از تحصیلات مناسب و در صورت تمایل به ادامهٔ آن به دانشگاههای خوب به خرج شخص من راه یافتند. چه افراد متخصص در علوم پزشکی و صنایع که من تربیت نکردم. دعای خیر من همواره به همراه آنان بوده. چه استادان و معلمین و دولتمردان آینده که تحت نظر شخص من و ریاست دفتر من به هنودستان و دیگر ممالک نو بنیاد و در حال ترویج کمک نکردند. شعار من، همانطور که در کنفرانس سان فرانسیسکو گفتم فقط سه کلمه است .. علم، علم، و علم.
از میان بردن یاغیان به بهترین وجه ممکنه، یعنی به گونه مسالمت آمیز چندین ماه به طول انجامید و از نتیجه آن بس خوشوقت شدم. کمی پس از فارغ شدن از آن مسأله و در ژانویه ۱۹۰۱ خبر بزرگی دنیا را تکان داد و آن درگذشت ملکه ویکتوریا بود. آن پایان دورانی را در تاریخ ثبت میکرد و برای افرادی که در زمان وی و در دوران حکمفرمأی وی به دنیا آمده و رشد یافته بودند حکم پایان د وره ویکتوریأی بود.
دوست من شاهزاده ولز حال به جاینشینی مادر، به تاج و تخت امپراطوری بریتانیا ی کبیر میرسید. تحت عنوان پادشاه ادوارد هفتم وی در ۱۹۰۲ وی تاجگذاری نمود. ادوارد هفتم خالصانه و خاضعانه بر من منت گذارده از من دعوت به عمل آورده بود که در مراسم با شکوه تاجگذاری وی شرکت نمایم. به این سبب من در تابستان ۱۹۰۲ در لندن بودم. در سفر دوم من به لندن من افتخار دیدار مجدد از اشخاصی که با آنان در مسافرت سال ۱۸۹۸ آشنا شده بودم را داشتم و به گرمی مورد استقبال آنان قرار گرفتم. در محافل لندن در آن موقع صحبت از انتقال قدرت از مادر به پسر و آغاز دوران رهبری باز و علنی تحت نخست وزیر و وزرایش و مجلس ها. همراه با شروع قرن بیستم انگلستان نیز دوران جدیدی را شروع کرد.
همه چیز به خوبی برای برگزاری مراسم و جشنهای تاج گذاری ادوارد هفتم به پیش میرفت که ناگهان اتفاق بدی در شب قبل از مراسم برای پادشاه جدید افتاد. ترکیدن آپاندیس او و لزوم فوری تحت عمل قرار گرفتن او که تمامی برنامه تاجگذاری را به تعویق افکند. چند روزی همه صبر کردند ولی روئسای دولتها و دولتمردانی که مجبور به بازگشت سر موقع تعیین شده خود میبودند به دیار خویش باز گشتند. پرنس ولز خوشبختانه دوران نقاهت خود را سریع به اتمام رسانید و در ماه اوت همان سال در مراسم تاجگذاری با شکوهی تاج امپراطوری بریتانیای کبیر را به سر گذاشت. او که تا آن موقع پا به سنین بالا گذارده بود پس از آن عمل آپاندیس همواره روزها را با درد غیر قابل علاجی به سر برد. قابل ذکر است که در آن زمان عمل آپاندیس از ریسک بس بزرگتری بر خوردار میبود و مانند امروزه به یک عمل عادی تبدیل نشده بود.
برای من نیز آن سفر پیامد خوبی داشت چون پادشاه ادوارد به مناسبت تجگزاریش درجه افتخاری من را از شوالیه فرمانده که نشان فرماندهان والا مقام هند میبود به شوالیه فرمانده اعزام هند ارتقا داد. این نشانهای امپراطوری هند توسط ملکه ویکتوریا در سال ۱۸۷۸ ابداع شد. در همان روزها پادشاه ادوارد من را نیز همراه چندی از اعضای برجسته کشوری و لشگری به بازدید از رژه نوگان دریایی به اسپیتهد دعوت نمود که من افتخار همراهی پادشاه را در کشتی خصوصی وی داشتم.
در آن جشنواره من با شخصیتی کوچک اندام و سیاهپوست آفرئقایی آشنا شدم که فرزند رئیس ملنیک از ابیسیه میبود. او که بعدها جاینشین پدر گردید به شخصیتی نیمه خدائی و پادشاه اتیوپی که نام جدید ابیسیه شد تبدیل گردید. او کسی نبود جز امپراطور آینده، هیلس لاسی که از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۴ میلادی بر آن ناحیه با اهمیت استرتیژیکی در ساحل شرق آفریقا حکومت کرد. هیلس لاسی شخصیتی شد که یاد امپراطور عمده ابیسیه در قرن پیش، ملنیک را در سایه خود قرار داده بود. او بود که در ۱۹۳۵ بر علیه اشغال ایتالیائیها استقامت کرد و در اخراج آنان کوشید ولی موفق نشد. او را دستگیر و به تابید فرستادند که با تقاضای رسیدگی به اوضاع خود و کشورش به سازمان ملل توانست توجه جهانیان را جلب کرده به تاج و تخت خویش باز گردد. او با کمک موثر سربازان محلی و هندی بالاخره توانست ایتالیاییها را در سال ۱۹۴۱ از اتیوپی برای همیشه بیرون کند. به یاد میاورم سفیر انگلیس در آدیس آبابا را که با هردو امپراطور همکاری داشته. او به من میگفت که همیشه افکار امپراطور ملنیک را میتوانسته بخواند ولی هیچوقت نتوانست بفهمد در سر امپراطور جوان چه میگذرد.
در نوامبر همان سال، یعنی ۱۹۰۲، من به هند بازگشتم. در بدو ورودم از نامهای که منتظرم و به روی میز کارم بود متعجب شدم. آن نامه از نایب السلطنه وقت هند، لرد کرزون بود که در آن از من خواسته بود که به عضویت شورای مقننه او بپیوندم. این افتخاری بود که نصیب من جوان میشد. من عضویت در شورای مقننه لرد کرزون را با کمال میل پذیرفتم. من با فاصله زیادی جوانترین عضو آن شورا بودم. شورای مقننه از اعضای اندکی تشکیل میشد که از متنفذترین و با قدرتترین شخصیتهای حکومت امپراتوری هند میبودند. عضویت من در آن شورا سبب مسافرتهای پیاپی من به کلکته میشد که در آن زمان پایتخت امپراطوری نایب السلطنه هند میبود.
دو سال در عضویت شورای مقننه هند بودم که دوره آن تمام شد. از من خواسته شد که باز درخواست نامه عضویت برای دوره دوم را نیز به دفتر نیابت سلطنت ارائه دهم ولی دیگر قبول نکردم. کاری بود پر دغدغه و وقت گیر که برای من که وظایف عمده تر رسیدگی به قوم اسماعیلیه را بر دوش میکشیدم بس طاقت فارسا میبود. ولی در آن دو سال من منزلی از خودم در کلکته داشتم که بدور از تشریفات مخصوص و آمد و شدهای رسمی و غیر رسمی که در منزل مادر و مقر خانوادگی در بمبئی و پونه داشتم میبود. برای اولین بار در عمرم من دارای یک خانه واقعی و بدون سر و صدا و ملازمین بیشمار بودم که برای خود تنوعی مطلوب بشمار میرفت.
ولی میبایستی اقرار نمایم که تأثیر آن دو سال در زندگی من نقش من را در دنیای سیاست ثبت نمود. پس از آن دوران من بارها و بارها نقش میانجی را میان پادشاهان و روئسای جمهوری ایفا نمودم و مصالحه ما بین آنان را پیام آور بودم. در آن دو سال من با شخصیتهای پر قدرتی که نیمه اول قرن بیستم را رقم زدند آشنا و کار کردم. به جز لرد کروزن که از سرنوشت سازان عمده هند و مصر بود با شخصیت هایی عمده دیگری نیز از نزدیک همکاری داشته ام. یکی از آنها مارشال کیچنر حاکم بلا عوض سودان و طراح مشهور خارطوم بود. آنان که از خارطوم دیدن داشتهاند بر این امر باور دارند که طراحی مارشال کیچنر که بعدها به لقب لردی رسید در ساختن خارطوم برای قرن بیستم الگوی دیگر شهرهای در دست تحول بود. خیابانهای عریض و بلوواردهایی که در مخیله بسیاری از آینده نگران آن زمان نمیگنجیید. او خدمت خود به امپراتوری بریتانیا را در هند و با تحویل قدرت به خانواده گاندی و جواهر لعل نهرو به پایان رسانید. مانند بسیاری از شخصیتهای دولتی و لشگری، لرد کیچنر نیز دارای کارنامه سیاه و سفید است. از بزرگترین سیاهیهای خدمتش در افتادن با رهبران و علمای اسلام در منطقه میبود که عمدهترین آن را واقعه اسفناک مهدی سودان میتوان دانست.
در میان همکاران هندی من در شورای مقننه لرد کروزن، آقای گ. ک. گوخال میبود که از ناسیونالیستهای عمده دوران تلاش برای استقلال میبود که با همه این احوال پس از به قدرت رسیدن نهرو به خدمت وی انفصال داده شد. من و آقای گوخالی دوستی پایداری داشتیم که به اندازه عمر او عمر داشت. او یک هندوی کاست میبود و من یک مسلمان ولی با تمامی اوضاع و احوالی که میان این دو جماعت بروز نمود من و گوخالی از تفاهمی بی نظیر برخوردار بودیم. هردو از یکدیگر بسیار آموختیم. تاثیر افکار وی به روی افکار من غیر قابل انکار است. هردو در کاهش تنش میان دو قوم در تلاش بودیم. وی مردی بود با بینش و فرا نگری مخصوص به خود. روحش شاد باد.
رفتار و منش گوخالی من را بسیار به یاد شخصیتی دیگر میاندازد که چند سال قبل از آن در بمبئی ملاقات نموده بودم. شخصی به نام ناورجی دوماسیا که یک شخصیت منحصر به فرد پارسی میبود و سر دبیر و روزنامه نگار تایم هندوستان. بینش او به زندگی اطرافش و مشاهدات وی از وقایع روز و نگارش مطلوب دوماسیا عاری از هرگونه تعصّب و گرایش میبود که در آن زمان کمتر یافت میشد. میدانم که از دوستان او فرانک براون، روزنامه نگار بنام که از برای گازت بمبئی و سپس تایم قلم میزد بود که بعدها به لقب سّر مفتخر گردید. من به دوستی هردوی آنان افتخار میکنم.
خود داری از عضویت در دوره دوم مجلس مقننه بمبئی سوای حجم وظایف شخصی خود به عنوان امامت شیعه اسماعیلیه علت دیگری نیز داشت. مایل نبودم به آن اشاره نمایم ولی حقیقت است و چارهای ندارم. باز نگشتن من به شورای مقننه لرد کروزن میتواند مستقیما به انکارها و پشت گوش انداختن تقاضاهای واجب و واجد شرائط جامعه مربوط باشد. در حالی که تنش میان هندویان و مسلمین در خارج از مجلس در توسعه بود نمایندگان نیز هر یک از گرایش شخصی و مخفی خود برخوردار میبودند که من و گوخالی را عمیقا متأثر میسأخت. سخنهای من در مجلس به دقت گوش فرا داده میشد ولی کمتر به مرحله اجرا میرسید. به خصوص در مورد تأکید من بر آموزش نسل خردسال و جوانان. من همچنان معتقد بودم و هستم که در کنار کمکها ی تغذیه و پزشکی، آموزش نیز از اهمیت والائی برخوردار است و میبایستی در تأسیس مدارس بیشتر و تربیت معلمین بیشتر اقدام فوری شود. خالصانه برایشان میگفتم و متذکر میشدم که این آموزش است که از جهالت و تبعیض علیه دگران میکاهد. بدون آموزشهای لازم این مردم تا ابد در جهالت بسر خواهند برد و با تعلیم و تربیت مناسب خصومتهای دامن گیری که داشت به شکاف عمیقی تبدیل میشد از میان میرفت ولی کجا بود گوش شنوا ؟؟
لابی هندوها بسیار مستحکم و قوی بود و بر مسلمین چیره داشت. نمیدانم این چه خصومتیست که از مرزهای کرامت انسانی خارج و پیوسته خواهان راندن قوم مسلمان از هند است. استان هایی مانند بنگال، پنجاب، و ناحیهای که امروز به استان فرامرزی شمال شرقی معروف است همه از اکثریت مسلمان برخوردارند. همینطور در نواحی گسترده دهلی، اقرا و علیگره که از مساجد و آثار باستانی اسلامی با ارزش برخوردارند. چگونه میشود حقوق این عده کثیر نادیده گرفته شود و حتی پایمال گردد؟ مسلمانان چندین قرن است که در شبه قاره هند سکنی دارند و حق آب و گل دارند. آیا تقدیر اینطور بوده؟ من که باور ندارم مردمی به این صلح دوستی به ناگهان به دو دشمن دیرین تبدیل شوند. خدا با ایشان باشد.
قدم اول این بود که شورای مقننه ولایت سلطنت لرد کروزن نمایندگان مسلمان از بنگال و پنجاب انتخاب کند. در این مورد رأی گیری شد و برنده نشدیم مطمئن بودم که جناب گوخالی نیز صمیمانه سعی بر این امر میداشت ولی به قول معروف تک افتاد و زورش به بقیه اعضای هندوی با نفوذ نرسید. در عوض نمایندگانی از میان رحانیون درجه دو یالتهای هندو نشین مدرس و بمبئی انتخاب شدند
من به شخص چندین بار اقدامات جدی و پیگیر در راستای معرفی نمایندگان لایق و شایسته جماعت مسلمین در کنگره دولت بریتانیا کردم که تا حد قابل ملاحظهای موثر واقع شده بود. ولی همواره با قدرت اکثریت هندو برنامههای عمده نقش بر آب میگشت. بالاخره به فکر دوستی که در دانشگاه عالیگره ملاقات نموده بودم افتادم. همان همکار جوانتر سرّ احمد خان، محسن الملک که حال جایشین کرسی احمد خان شده بود. او از رهبران مصمم و معقول اسلامی بود که هیچگونه خصومت و کینه ورزی در او علیه هندوها و کنگره نمیتوانستی بیابی
سال ۱۹۰۶ بود که من و محسن الملک همراه تنی چند از دیگر رهبران محلی مسلمین هند دست به دست یکدیگر داده اقدام به تأسیس سازمانی نمودیم که مستقل از دولت بریتانیا و هندوستان هدفش پیگیری و دفاع از حقوق مسلمانان هند میبود. به یاد دارم همان سال در مملکت آبا و اجدادیم ایران نیز تحولات عمدهای رخ داد و آن پیروزی مشروطه خواهان بود که مظفرالدین شاه را مجبور به امضای تائید مشروطیت و تأسیس مجلس نمود. بلی دور دور بیداری خلق تحت ستم مسلمان بود و آگاهی. دور دور انتخابات نمایندگان بود و فرستادن آنان به مجلس شورای ملی. ما نیز در هند موفق به تأسیس این سازمان گردیدیم که در سیاسات هند پس از آن صدای با نفوذی یافت. پنداری ملتی درون ملتی زاده شد. خوشحالی من در آن موقع توصیف ناپذیر است
زمانی که در کلکته زندگی میکردم با شخصیتی بس والا در جامعه اسلامی هند آشنا شدم و آن کسی نبود به جز عالیجناب سید امیر علی که بعدها عضو دائم مجلس مقننه گردید و حتی قاضی القضات دادگاه عالی کلکته شد. البته کتابهای سید امیر علی در مورد اسلام شناسی را مطالعه نموده بودم و از ملاقات و آشنایی نزدیک با این شخصیت کم نظیر مباهات میکنم. از نوشتههای او متوجه بودم که درک و دیدی منحصر به فرد به روی دین مبین اسلام دارد به همین علت بود که به وی در گرفتن پند و اندرز اعتماد داشتم و توصیههای او را با دقت گوش فرا داشته تا حد امکان به اجرا میگذاردم. شاید یک دلیل عمده اعتماد من به سید امیر علی آن بود که او هیچوقت داخل سیاست نشد و هیچ جناحی او را نتوانست در خدمت خود گیرد
بلی هرگاه حمایت معنوی و ارشاد سید امیر علی نمیبود ایجاد سازمان اسلامی هند توسط من و نواب محسن الملک بس دشوارتر یا غیر ممکن میبود. من معتقد بودم که تنها راه جلب توجه مقامات دولتی هند، به خصوص انگلیسها به شکاف عمیقی ما بین دو جامعه هندو و مسلمان ایجاد این سازمان جماعت اسلامیست که از عهده کارشکنیهای حزب کنگره لرد کرزون درآید و جواب ملایان بله گوی مدرس و بمبئی با استحکام هرچه تمامتر بدهد. این سالها بسیار سالهای حساسی بودند، نه تنها برای من جوان و تجربه در دنیای سیاست، بلکه برای شبه قاره هندوستان که ظرف چهار دهه از آن سالها تبدیل به دو کشور پاکستان و بهارات گردید.یک واقعه دیگر در دوران عضویتم در کنگره نیابت سلطنه به خاطرم رسید که بر میگردد به تاجگذاری دربار دهلی و رژه عظیم چهل هزار نفره قوای ارتش بریتانیا به سرکردگی لرد کیچنر که از مقابل نماینده پادشاه – امپراطور عبور نمود. آن نماینده کسی نبود به جز برادر پادشاه که از دوستان نزدیک کودکی من هستند، دوک کونوت. بلافاصله بعد از مراسم یک کنفرانس اسلامی را رهبری نموده که در آن از پروژههای آموزشی موفق تحت نظارتم نام بردم که مهمترین آنان دانشگاه الیگرته میبود
در آن کنفرانس از سران محلی و کشوری جوامع اسلامی خواستم حتی التماس کردم که جهت ایجاد یک دانشگاه معتبر اسلامی دست به دست یکدگر داده اقدام نمائیم. دانشگاهی که تاریخ و ادبیات اقوام مسلمان جهان را صرف نظر از هرگونه تأثیر قومی و مذهبی که سرآمد دانشگاههای آسیا و دیگر نقاط جهان باشد و در علم و صنعت با دانشگاه هایی نظیر آکسفورد و لیپزیگ و پاریس همطراز باشد. دانشگاهی که جوان در آن بتواند به بالاترین سطوح تحصیلی و پژوهشی دست یابد و در صنعت مدرن وارد شده روزی خود صاحب نظر شود
آن سخنان بعد از پنجاه سال ثمره خوبی داشت. به غیر از الیگره دانشگاههای دیگر، دبیرستانهای بسیار و مدارس ابتدائی در سطح کشوری احداث گردید. خلاصه کلام از آن دو سالی که در مجمع قانون گزاران بودم صدای من رساتر و در جهان بیشتر شناخته شد. در تابستان ۱۹۰۴ سفری به اروپا داشتم و با دوستان و آشنایان آن دیار دیدارها تازه نمودم. این بار از عتماد به نفس بیشتری نیز برخوردار میبودم. در سیاسات محلی انگستان نیز تغییراتی رخ داده بود از جمله ارتور بلفور جای عمویش لرد سلیزبری، نخست وزیر و رهبر حزب محافظه کار نشسته بود. مدتها بود که حزب محافظه کار داشت به یکه تازی خود ادامهٔ میداد تا اینکه تحت رهبری “عموجان” کوس خداحافظی خود را به صدا در آورد. کسی که ضربه نهایی را زد شخصی بود به نام ژوزف چمبرلین که کک “حفاظت خواهی” را در تنبان آنان انداخت و منجر به دو شاخه شدن حزب گردید
لیبرالها به طور مداوم ٔبر قدرت خود میافزودند. سوال ایرلند دوباره توسط این حزب مطرح شد و سیاستمداران را قلقلک داد، و به وجود آمدن حزب کارگر که با عده اندکی موجودیت خود را به ثبت رسانید از روادید عمده آن دوران سفر من بودند. علاقه شخصی من به اسب و اسبدوانی من را بر آن میداشت که در گرد هم آٔییهای کلوپهای مختلف اسب دوانی شرکت نمایم ولی عملاً دست به اقدامی جهت پرورش اسب در انگلستان نبودم تا سالهای بعد. آن علاقه در من موقعی به وجود آامد که من با کلنل حال واکر آشنا شدم. او که بعدها شد لرد ویورتری از معدود کسانی میبود که از اسب و پرورش اسب همه چیز میدانست و خود را کاملا در وقف اسبهای دونده نموده بود
- متدهای کلنل واکر و نظریاتش توسط برخی ستوده میشد و در عین حال برخی آن را قبول نداشتند و به وی لقب “واکر غد” نام نهاده بودند. ولی انصافاً فرد با معلوماتی بود و میبایستی بدون غرض قضاوت نمود. من که به دانش او ایمان داشتم. او کسی بود که خبرگی خود را شاید در اعتراض به آنانی که او را به تمسخر میگرفتند به ایرلند برد و اقدام به تشکیل کلوپ خود نهاد به نام “اسبهای دونده تولی” که بعدها به اسبهای دونده ملی ایرلند تبدیل گردید که تا به امروز همچنان پا برجاست و بسیاری از علاقه مندان به این حیوان نجیب و دوست داشتنی از اقسا نقاط دنیا به آن کلوپ سفر کرده از باغ و فضای سر سبز و خًرم آن مرکز پرورش اسبهای مسابقاتی لذت میبرند
زمستان ۱۹۰۵ به بمبئی بازگشتم. در بحبوحه اشاعه بیماری سل در مناطق مختلف شبه قاره هند و با راهنماییها و پشتیبانی سازمان بانو فلورانس نایتینگل کوشش بسیار در تحت کنترل آوردن این بیماری مهلک کردم که خبر از زنزبار رسید که سکنه آن ناحیه نیز از شیوع سل در زحمتند. بلافاصله عزم آفریقا نمودم و از ساحل شرقی دیدن نمودم. پزشکان جوان تربیت شده در دانشگاه های پزشکی بنیاد آقا خان و دیگر دست اندر کاران قوم اسمعیلی در این تلاش مقدس حکم دست و پای من را داشتند. به تک تک آن جوانان آزموده و پرکار مباهات میکنم
خیلی زود متوجه شدیم که فقدان ورزش در برنامه روزانه جوانان این نواحی باعث سستی بدن و صدمه پذیری از میکرب هاست. دستور دادم کاخ شخصی خود را به مرکز ورزشی تبدیل نمودند با تمامی وسائل لازم. از حیاط وسیع آن زمین فوتبال و بسکتبال درآوردم و دور آن باند دوندگی که جوانان بسیاری را به خود جلب نمود. جوائز ارزندهای برای مسابقات محلی و استانی میان جوانان زنزبار و شرق آفریقا در اختیار گردانندگان و مسئولین گذاردم. تمامی این تلاشهای خستگی ناپذیر ظرف چند سال کوتاه نشان داد که مثمر ثمر واقع گردیده از بیماریهای عفونی به اندازه زیادی کاست.
درحین دیدار از زنزبار در غیاب من از هند به اطلاعم رسید که از طرف اقوام دور پدرم مورد اتهاماتی قرار گرفتهم و دعوی عمدهای علیه من و املاکم در دادگاه عالی بمبئی ارجاع شده. این محاکمه باعث شد که به بمبئی بازگردم و از خود و ملکم دفاع نمایم. شکر خدا وکیل مجربی را استخدام کردم به نام آقای اینورریتی که با تبحری کم مانند در دفاع از من میکوشید و این درخواست خسارت را از جانب آن اقوام نا شکر که از پدر و پدر بزرگ من سالیان سال کمک و حقوق دریافت مینمودند خنثی نمود و پرونده شکایت پس از تحمل مخارج قابل توجهی جهت احضار شاهد از اقسا نقاط اسیا و آفریقا و رسیدگی به حسابهای دهه ۶۰ (۱۸۶۰) به نفع من تمام شد و از آن موقع به بعد هیچ دعویای علیه من از طرف خویشان و مریدان خواندن من مطرح نشد.
من در زمستان به هند بازگشتم. سال ۰۶ – ۱۹۰۵بود که خیلی به موقع برای دیدار شاهزاده ولز (که بعدا شد جورج پنجم) به کلکته رسیدم. شاهزاده جورج در ۱۹۰۴ عازم اسیا و هند شد و آن موقع من در لندن بودم و در میهمانی خداحافظی ایشان شرکت داشتم. آشنائی من با جورج پنجم از دوران ملکه مری آغاز میگردد. من ملکه مری را اولین بار در سال ۱۸۹۸ ملاقات نمودم زمانی که ایشان دوچس یورک میبودند. به یاد میاورم که با سه فرزند خود، پادشاه ادوارد هشتم، پادشاه جرج ششم، و شاهزاده خانم رویال. شوهر ملکه در حین مأموریت در نیروی دریایی میبودند.
من همیشه به دوستی طولانیم با جورج پنجم مباهات میکردم نه فقط چون پادشاه دولت مقتدر بریتانیای کبیر میبود ولی از دوران جوانی وی به خلق و خوی نیک وی پی برده بودم و میدانستم چقدر انسان خیر خواهی است. او به من همان اعتماد را گسیل میداشت که پدرش برآیم قائل میبود. او با من در نهایت خلوص نیت و از ته قلب صحبت میکرد و آن اعتماد به نفسی که در گفتارش نمایان میبود در تمامی گفتههای گوناگون او چه در سیاست، و چه در ورزش و در بحثهای اجتماعی مشهود بود. گاه به گاهی در سالیان پیشین میهمان او که آن موقع پرنس ولز میبود در کلوپ مارلبرو میبودم و بعدها نیز زمان پادشاهی وی در کاخ بوکینگهام. اغلب این دیدارها هنگام نهار میبود که خودمانی تر و غیر رسمی تر باشند و اغلب با حضور ملکه مری و یک یا دو فرزند دیگرشان توام میبود. لازم است که از پادشاه جورج پنجم به عنوان شخصی یاد کنم که از اوان جوانی در یونیفرم نیروی دریایی بریتانیای کبیر کمر به خدمت به میهنش بسته همواره در تمرینها و آموزشها ی دشوار شرکت نموده. آن هیکل ورزیده و قامت بلند و بالای او همواره در خاطرم است. وی در دوران فرمان دهی خود در نیروی دریایی به صراحت و سخنوری مخصوص به خود مشهور بود.
به یاد دارم در آن دیدار کلکته وی که به عنوان پادشاه – امپراطور بریتانیای کبیر و کشورهای مشترک المنافع حکام و مهاراجههای هند را برای تبریک تاجگذاری به حضور میپذیرفت یکی از مهاجره ها، مهرجه باردا، از قواعد رسمی ارائه ادب و ارادت سر پیچی نمود و حتی در مقابل تذکر ملازمین با حرکات تند و زنندهای از قبول تعظیم سر باز زد. این نه تنها باعث دلخوری شاه گردید بلکه اطرافیان را نیز متاثر ساخت. او بعدا به طور کتبی و از طریق نیابت سلطنه عذر خواهی نمود ولی آن لحظات کار خودش را کرده بود و جورج را در ملع عام خیط کرده بود. سالیان گذشت و ما متوجه میشدیم که فرزندان آن مهارجه یکی پس از دیگری در سنین مردانگی و جوانی از دنیا میروند و آخری در بستر مرگ بود. پادشاه جورج با شنیدن این خبر به شدت متاثر گردید و او را خالصانه بخشید. او از مهرجه باردا به عنوان “آن مرد بد بخت” یاد میبرد.
مانند پدرش پادشاه جورج پنجم حساسیت به خصوصی در رعایت ادب و رسوم دربار را دارا میبود. چه در رفتار و چه در البسه در ضیافتها و مجالس رسمی. او از کوچکترین خللی در رعایت قواعد به شدت رنجیده خاطر میگردید. روزی به من در این مورد ابراز میداشت: این مانند این است که در جامعه شهری مردمان از رعایت ادب لازم در برخورد با یکدیگر خود داری ورزند و حرمت اجتماع را در حفظ رسوم شکل و شمایل ظاهری افراد رعایت نکنند. او حتی برایم مثل میزد که: تصور کن مردم عادی در خیابان به جای آنکه پیراهنشان داخل شلوارشان باشد بیرون باشد و دگمههای کت و جلیقه به ترتیب نباشند و از این قبیل امثال که نتیجه میگرفت پادشاهی و حفظ رسوم دربار با هم آمیخته و اگر این آداب به موقع خود و در حضور رسمی پادشاه رعایت نشود شاه خود را مسئول میداند.
روزی در حضور پادشاه و ملکه مری در یک مجلس رسمی حضور به هم رسانیده بودیم که متوجه رنجوری خاطر شاه گشتم. ملکه که نگاه کنجکاو من را ملاحظه کرد آهسته در گوشم گفت آن مهارجه از زدن یقه مناسب پیراهن شامل مدالهایش خود داری ورزیده. ملکه سپس اضافه کرد.. نگران نباش زود یادش میره. و خنده ملایمی کرد. ولی هنگامی که متوجه شد همان مهارجه رسوم لازم در مراسمی را رعایت نکرده از او دو چندان دلگیر گردید و از من خواست به او تذکر دهم. قضیه از این قرار بود که اسب مهاراجه که نماش را “پسر ویندزور” گذارده بود در مسابقات دربی ۱۹۳۴ برنده میشود و مدالها و افتخارات زیادی را به صاحبش میرساند از جمله جایزه نقدی. ولی آن مهاراجه از دادن هدیه به مربی اسبش سر باز میزند و این خلاف اصول نوشته نشده اصطبل پادشاهی میباشد. مطابق رسوم همه ساله صاحب اسب برنده به مربی اسبش هدیه میدهد. چند هفته گذشت و روزی آن مربی که نامش مارکوس مارش میبود و فرزند مربی اسبان پدر جرج پنجم میشد نزد یکی از افسران گله کرده بود که از هدیه خبری نشد. آن افسر هم در یک نشست با ژنرالها آن موضوع را به یکی از نزدیکان پادشاه بازگو مینماید که از آن طریق به گوش شاه میرسد. من نیز خواسته شاه را انجام دادم و در میهمانی اسکوت که او را ملاقات میکردم به وی خاطر نشان ساختم که فراموش کرده هدیه مربی اسبش را بدهد. او نیز هدیه دیر موعد را فراهم ساخته به مربی اسب داد و رسم جاری را اجرا نمود.
در تمامی سی و چهار سالی که با جورج پنجم معاشرت داشتم او را در نقشهای مختلف دیدهام. در منزلش در نقش پدر و شوهر، و فرزند، در میادین اسب دوانی و مسابقات، در هندوستان دو بار، اول به عنوان پرنس ولز و سپس به عنوان پادشاه بریتانیا و امپراطور هندوستان. در دیدار آخری وی که همچنان تحت تأثیر توجه بخصوص پدرش در بهداشت و سلامتی مردمان هند میبود قصد داشت توسعه هایی در بیمارستانها و مراکز درمانی به عمل آورد و مانند دفعههای پیش به کمک و همکاری من نیازمند بود و من از آنچه در قدرت داشتم برای رسیدن به آن هدف مقدّس دریغ نکردم.
در دیداری که به افتخار پادشاه جدید انگلستان توسط نایب السلطنه هند در مقر وی در کلکته صورت گرفته بود پادشاه من را به اتاق خصوصی خود برد و با هم مدتی صحبت کردیم. وی از من مصرانه میخواست یک هندی تبار عضو کابینه مشاوران نایب سلطانه بشود. او از اینکه هنوز پای هندیها به سطوح بالای اداری مملکت باز نشده ابراز تأسف نمود و ابراز داشت که: به لرد مرلی و لرد مینتو در این مورد سفارش کرده و آنگاه از من خواست که به آنان در یافتن کاندید مناسب یاری دهم. بعد از این سفارش وی به تفصیل از توسعه مراکز درمانی و بهداشتی در اقصی نقاط این شبه قاره بزرگ برایم میگفت و باز هم کمکهای من و بنیادم را در اجرای این طرح عظیم خواستار شد. همانطور که در جمع و چند دقیقه پیش از آن در اتاق دیگر وی را خاطر نشان ساخته بودم دوباره به او اطمینان خاطر دادم به خصوص که این طرح و تمام همتهای پزشکی و درمانی از فعالیتهای مورد علاقه و توجه شخصی من است.
لرد مرلی و لرد مینتو اصلاحاتی را در هند پیشنهاد داده بودند که به اصلاحات مرلی – مینتو معروف شد و من بعد به آن به تفضیل خواهم پرداخت. پادشاه جدید مانند پدر و مادر بزرگ تاجدارش ملکه ویکتوریا نسبت به هند و اتبأ هندی تبارش توجه به خصوصی نشان میداد. آنها در اجرای تارههای آموزشی و بهداشتی در هندوستان بزرگ به سهم خود کوشیدند و همان علاقه اکنون در جورج پنجم مشهود است. فقر و بیسوادی همچنان غوغا میکند و مساله تازهای نیست دست و پنجه نرم کردن با این دو دشمن اصلی هند. تمامی تفرقهها و دشمنیهای موجود حاصل این دو دشمنند .. نادانی و فقر.. این نادانی بود که منجر به شکاف عمیقی میان مسلمانان و هندویان گردید و فجایع حاصل از آن کینه ورزیها و انتقام ها. تمامی آنها با مشکل بیماریهای مهلک همطراز میبود.
در کنفرانس میز گردی که به همین مناسبت در حضور پادشاه انگلستان در کلکته بر پا گردید پادشاه چندین یاد داشت توسط پادوان برآیم فرستاد. او از من مصرانه میخواست که در مسائل میان مسلمانان و هندویان شخصاً مداخله نمایم و در آشتی دادن روحانیون از کمک دریغ ننمایم. او که میبایستی بهتر میدانست. من تمامی قدرت و سعی خود را برای این بحران جدی به کار میبرم. من نیز به خوبی به این امر خطیر واقف میبودم که بدون صلح و آشتی میان دو قوم ساکن هندوستان پرداختن به برنامههای بهداشتی و آموزشی ممکن نمیباشد. خوب به یاد میاورم که زمان جنگ اول جهانی خبر هایی از برلین به خارج نشر کرده بود که آلمان برنامهیای برای تحکیم و تدریس آنارشیستهای هندی تدارک دیده و دست به اقداماتی جدی زده که از هندویان اتباع عاصی و گستاخ در مقابل دولتشان بسازد. این اطلاعات پادشاه بریتانیا را بسیار آشفته خاطر ساخت چه این تاکتیک قیصر آلمان به تمام معنی با استانداردهای دولتمردی و بقای صلح و امنیت در تضّاد میبود.
این تنها مشغله فکری میان اقوام پادشاه نبود. دشمنی قیصر یک طرف، کشته شدن ناجونمردانه پسرعم او تزار روسیه و ملکه تزارینا و فرزندانشان در اکاترینبورگ در ۱۹۱۸ نیز بسیار خاطر پادشاه را مکدر نمود و با اینکه هیچوقت در ملأ عام از آن احساسات جریحه دار شده اش سخنی بر زبان نیاورد ولی با من در خلوت مکرر از غم از دست دادن خانواده سلطنتی رمانف درد دل میکرد و حتی اشک میریخت. گاه با خود میاندیشم که چگونه این فامیل گسترده پادشاهان، فامیلی که حکومتشان نیمی از جهان متمدن آن زمان را در بر میگرفت، از هم گسستند؟ به پادشاه میگفتم که از این بابت در تعجب هستم. او نیز ابراز تأسف میکرد. اگر این پسر عموها با هم میساختند و همکاری و همیاری مینمودند دنیا امروزه از دو جنگ جهانی در امان میبود. خدا بندگانش را از حرص و طمع و قدرت طلبی مفرط دور نگاه دارد.
من جواب این سوال خود را در کتاب بیوگرافی جورج پنجم یافتم که سرّ هارولد نیکلسون آن را به رشته تحریر در آورده. در میان عموزادگان حاکم بر روسیه، آلمان و بریتانیای کبیر، پادشاه جورج کمترین دخالت را در امور کشوری خود میداشت. وی که تحت قوانین مشروطه سلطنتی از دخالت مستقیم در سیاسات داخلی و خارجی محروم میباشد فقط در مجالس و محافل نظر خود را ابراز میدارد و آن نظر همواره به گونه احترام دریافت میگردیده و دست اندر کاران آنها را در مد نظر میگرفتند. من در چندین مورد پادشاه را به یاد میاورم که با قامت افراشته هنگام ابراز عقیده خود دست راست را به روی سینه میگذارد.
جورج همچنان دارای درک و به خاطر سپردن جزئیات به خصوصی در افراد مورد علاقه اش میبود و گاه به گاهی با آن لبخند همیشگیش از آنها یاد میکرد یا به صلاحی به کار میبرد. او حتی از زندگی خصوصی برخی از دوستانش مطلع میبود و اغلب در مشاجرات میان یک زوج از خاندان سلطنتی مداخله میکرد و تا حد امکانش آنها را مصالحه میداد. وی حتی از زندگی خصوصی اتباعش نیز بی خبر نبود. خوب به یاد دارم دو سه سال قبل از جنگ جهانی اول مهاراجه گوالیور را برای دختر مهاراجه بارودا نامزد کرده بودند. در حین مراسم دربار دهلی ۱۹۱۲ دختر پیمان نامزدی را شکست. مهاراجه جوان این تصمیم ناگهانی را شجاعانه قبول کرد ولی در داخل وجودش بسیار دلشکسته شد. این جریان از نظر پادشاه جورج با بی تفاوتی نگذشت چه آنکه روزی در یکی از ضیافتهای دولتی از من خواست که میانجیگری نمایم و اگر میتوانم از دل آن مرد جوان عاشق بدر آورم غم از دست دان نامزدش را. او میدانست که ما بین من و مهاراجه گوالیور دوستی چندین ساله وجود دارد.
آشنائی و دوستی من با ملکه مری از آشنائی با شوهرش نیز فراتر میرود. مفتخرم که اعلام نمایم دوستی بین من و ملکه مری بیش از پنجاه سال قدمت دارد. در سال ۱۹۵۲، یک سال قبل از فوت ایشان، تلگرام تبریکی از ملکه مری دریافت کردم به بهانه برنده شدن اسبم تولیار در دربی و جویا گشتن احوالم که میدانست مانند خودش در سالهای آخر عمر به سر میبریم و من در بستر بیماری بودم. یک تلگرام دیگر نیز از ملکه مری دریافت کردم که آخرین مراسلات ما بین ما بود و آن هم به خاطر برنده شدن کاپ کینگ جورج و ملکه مری توسط همان اسب، تولیار، در اسکات.
مری یک حامی و پشتوانه گرنبهأی برای شوهر تاج دارش میبود. یک بانوی انگلیسی اصیل و خالص. معقول و مقید به اصول امپراطوری و در عین حال خاکی و متواضع. من همواره در وی رفتار و کردار با وقار و در عین حال خودمانی میدیدم و از بودن با این بانوی تاریخی هیچوقت احساس غریبگی نداشتم، بلکه به عکس از مصاحبات با یکدیگر لذت میبردیم. حتی یک صحبت هایی را که خصوصی در اتاق نقاشی وی با هم در میان میگذاشتیم به یاد میاورم که بر میگردد به کمی قبل از واگذاری سلطنت پادشاه ادوارد هشتم. آن موقع در لندن ملاقاتی با ادوارد داشتم که بعد از بازگشتش از ژنو و کفرانس ملل هم پیمان میبود. به مری گفتم که چقدر برای پادشاه ادوارد احترام قائل هستم و درک و فهم وی از محیط اطراف خود و کشورش را میستایم. به خصوص که اوضاع و احوال دنیا را به سمتی میدید که جنگ بزرگ دیگری را با خود به ارمغان میاورد و پادشاه این را به خوبی میدید و در سخنانش از آن فاجه جهانی هشدار میداد و ابراز نگرانی میکرد. میدیدم که مری به فرزندش شدیدا افتخار میکرد و همزمان میدیدم که سعی بر نگاه داشتن اشکهایش میداشت. اشکی که میتوانست به راحتی برای غمی که نسیب خاندانش شده بود بریزد. او هیچوقت اظهار نظر آشکاری به آن نکرد و فقط در باطن از آن رنج میبرد. ما حتی با یکدیگر سکوتهای طولانی داشتیم با علم به علت آن سکوت. آن اتاق نقاشی مری کاملا احوالات درونی ملکه را نشان میداد. ابر هایی که در شرف پیوستن و تشکیل توفان بزرگی بودند. آن روزها ملکه به راستی و به حق در اضطراب و التهاب بسر میبرد. من همواره برد باری و استقامت ملکه مری را ستوده ام.
قبل از جنگ دوم جهانی بود که خاطرم هست پادشاه ادوارد هشتم کمتراز یک سال پس از تاجگذاریش استعفأ داد و ازدواج با زن محبوبش را بر سلطنت ترجیح داد. شاید هم این را بهانهای کرده بود که انگلستان و بریتانیای کبیر را در بحرانی که رو به رویش میدید پادشاه نباشد. او نمیتوانست شاهد آن خسارات جانی و مالی باشد و خود را مسئول نداند. شاید هم نه واقعا عشق به آن خانم آمریکائی که مطلقه بودن او نیز بر طردش نزد مردم انگلستان میافزاید باعث برکناری وی از تاج و تخت سلطنت شده و میخواهد بقیه عمر را در کنار همسرش به سر کند.
در تابستان ۱۹۰۶ من دوباره به انگلستان سفر نمودم. در فاصله بین دو سفرم رأی گیری عمومی تشکیل شده بود. محافظه کاران به شدت کوبیده شده بودند و لیبرالها بر مسند قدرت تکیه میزدند. با داشتن اکثریت نمایندگان و رهبری نخست وزیر سرّ هنری کمپبل – بنرمن. چه در اتاق کابینه و چه روی نیمکت جلو افراد کار آزموده و پر انرژی از جمله نوابغی همچون اسکویت، گری، هلدین، لوید جورج، جان مورلی، هربرت سامول، و وینستون چرچیل حضور داشتند این اسامی البته نام افرادی بودند که به خاطر میاورم. بودند اشخاص با تدبیر و هوشمند دیگری که در صحنه کابینه آرمانهای حزب لیبرال را پیش میبردند. دوستی مورلی و گلدستون چه در کابینه و چه به عنوان نویسنده کتاب بیوگرافی او بر همه واضح و مبرن میبود. مورلی صاحب هوش و درایت و صراحت قلم بود. بسیار خوشحال شدم هنگامی که مورلی صاحب کرسی پر قدرت وزارت ولایت هندوستان شد. او زود نامش با نایب سلطانه و ارل مینتو شنیده میشد. معاهده معروف مورلی – مینتو، همانطور که انتظارش را داشتم، نقطه عطفی بود در آزادی سیاسی در شبه قاره هند
مورلی براستی ثابت نمود که یک اصیل زاده اسکاتلند است که به حقوق مردمان، تساوی بین مردمان و به حکومت عقلانی اعتقاد راسخ داشت که تمامی آنها در معاهده وی با مینتو درج گردیده. اینها در دورانی به مورد اجرا در میامدند که آقای اسقیت مشاور، لوید جورج پرزیدنت هیات داد و ستد میبود و وینستون چرچیل که اوأل دهه سی سالگی خود را میگذراند به تازگی از آنطرف به این طرف آمده بود. این شخص ابتدا یک پست پایین در دفتر نخست وزیری داشت که خیلی زود به مقامات بالا خود را از جای کند.
مفتخرم که یک دوستی طولانی با وینستون چرچیل دارا هستم. یک دوستی توام با احترام متقابل و در عین حال خودمانی با لحظات شاد و شوخ. قدمت این دوستی بیش از نیم قرن میشود. تا آنجا که به خاطر میآورم اواخر سال ۱۸۹۶ بود که گذارمان در پونه بهم افتاد. در پادگان ارتش انگلیس در پونه. یک هنگ سواره انگلیسی که ابتدا در پونه سپس در بنگلور مستقر شدند. مطابق رسوم هروقت که یک هنگ سواره نظام یا پیاده نظام به پادگان ارتشی انگلیسیها در پونه وارد میشد از من دعوت به عمل میاوردند و افسران ارشد را معرفی میکردند. آنها همیشه مایل به بازدید از اصطبل های آقا خان نیز بودند که اسبهای معروف برنده را از نزدیک دیدن کنند. متأسفانه به علت بیماری در آن موقع من موفق به دیدن هنگ و افسر ارشد آنان در پادگان نشدم و از آقا شمس الدین خواهش کردم که از جانب من ایشان را بپذیرد و ترتیبات نمایش اسبها را سازماندهی نماید. در پایان آنروز و هنگام دیدار پسر عمو وی اظهار میداشت: “در تمامی آن افسران جوان و کار آزموده یک افسر بود که من را متوجه و حتی مبهوت خود کرده بود. او چشمانی با نفوذ و کلامی گیرا داشت و با اطلاعات کامل از اسب پروری از اسبان ما تعریف میکرد و بسیار از نژادهای مختلف مطلع میبود. او نامش وینستون چرچیل است که که بیست و خوردهای بیش سنّ ندارد و به چوگان نیز علاقه وافر دارد.” ه
غیر ممکن است که من از وینستون چرچیل جوان یاد نکنم و به یاد مادر وی نیفتم. آن زن تیز هوش و متین که همه او را صمیمانه دوست میداشتند. زیبایی و وقار منحصر به فرداش علاوه بر خانوادهاش به عنوان همسر یک مرد مشهور و مادر دیگری بانو رندلف چرچیل را در جایگاه بخصوصی در اجتماع اشراف زادگان قرار داده بود. من سعادت همنشینی و معاشرت با این بانوی استثنائی را داشتم و از ابراز عقاید ایشان آنهم به شیوه مخصوص خودشان خوشنود شده ام. زیبایی کلام توام با نکته سنجی و و حاضر جوابی گاه رک و راست که از برای شنونده میتوانست غافلگیر کننده بوده باشد. خوب به یاد دارم که روزی در ایل بنس سرّ روفوس (که بعدها شد مارکیس ریدینگ) حرکتی از یک خانم دید که به وی بر خورد و در حضور خانم چرچیل ابراز داشت: “هیچ مردی به این کردار احترام نمیگذارد.” و بانو رندلف به آرامی پاسخ داد: “هیچ زنی محتاج احترام نیست.” ه
در تابستان ۱۹۰۲ من و بانو رندلف چرچیل در کاخ وارویک به مناسبت سالگرد تاجگذاری ادوارد هفتم حضور داشتیم. این ضیافت توسط لرد و بانوی وارویک ترتیب داده شده بود که سه شب و روز در مدت تعطیلات بلند آخر هفته بر گذار گردید. وینستون چرچیل نیز حضور داشت. او که آنزمان در بیست و هشتمین سال سنش میبود با من بیست و پنج ساله همچنان خواهان بحث در مورد اسبها و ورزشهای اسبی میبود و ضمن اینکه هنوز از اسبهایم تعریف مینمود با یکدیگر در مورد چوگان و شکار با اسب صحبتها کردیم که دومی ورزش مورد علاقه من بود ولی او چوگان را ترجیح میداد.
در همان میهمانی به یاد دارم صحبت هایی که با وینستون چرچیل و دیگر مدعوین داشتیم از جمله در مورد ایرلند. چرچیل که همواره حامی آرتور بلفرد بوده ابراز میداشت که تا زمانی که مردم ایرلند خوشحال نباشند حکومت نمیتواند دوام چندانی بیاورد. وی در آن زمان نماینده مجلس میبود. او دارای حافظه عمیق و حضور ذهن به جأ میبود و اظهاراتش را اغلب با یک ضرب المثل یا شعر مربوط به موضوع شروع میکرد یا خاتمه میداد. او شعرهای شعرای بسیاری را از بهر میدانست از جمله از حکیم عمر خیام اشعار بسیار میدانست. او از من میخواست که مصرع اول بیتی از خیام را بخوانم و وی مصرع دوم را میگفت. من از این بابت هم تعجب میکردم و هم خرسند میبودم که این شاعر پارسی زبان اینقدر مورد توجه و علاقه بسیاری از دوستاران شعر و ادبیات انگلیسی زبان شده. میبایستی اذعان داشت که ترجمه روان و زیبای فیتز جرالد در شهرت اشعار خیام بی تأثیر نبوده. به او میگفتم که ما در زبان پارسی شعرای سخنورتری از خیام نیز داریم که از نظر پارسیان خیام شاید رتبه چهارم را داشته باشد. میدانم بسیار سخت است اشعار حافظ را به انگلیسی برگرداندن ولی خیام فیلسوف و ریاضی دان به نامی نیز میبود. وینستون میگفت که خیام را بیشتر برای اشعارش میستاید تا فلسفه اش. او اشعار خیام را “زمان ناپذیر” توصیف میکرد: “صد سال دگر هم اگر آنها را بخوانی باز به دل مینشیند و قابل درک است. ” بلی یادم است این جمله را از وینستون چرچیل. به نظرم از آنجا که خیام با ریاضی نیز سر و کار داشت اشعارش از دید کمّی نوشته شده و شاید این بزرگترین دلیل شهرت او در دنیای بیرون از پارسیه شده. همه به نحوی با “مقدار” سر و کار دارند
پس از گذشت سالیان حال که به آن دوران مینگرم و آن سخنان گفته شده در کاخ وارویک را به یاد میاورم، متوجه هستم که هردو بر این امر واقف بودیم که کلمات خیام همیشگیست و من بیشتر به فلسفه وی علاقه مند شده ام. تأثیر قضا و قدر در زندگی بنی بشر. این عقل و هوش آدمی به تنهایی نیست که آینده اش را میسازد بلکه تقدیر و سرنوشت نیز بر آن تأثیر مستقیم دارد. همانی که محققین امروزی به آن اعمال غیر قابل کنترل میگویند که آنها را از اعمال روزانه آدمیزاد که تحت کنترل خودش است مجزا میسازد. اینطور فکر نمیکنید؟ حتی آنشب نزد لیدی چرچیل و وینستون در دفاع از فلسفه خیام و از تقدیر و خواست خداوند میگفتم: “در نظر بگیرید هرگاه پیامبر اسلام در نبرد اول کشته میشد اسلام به اقسی نقاط دنیا سرایت نمیکرد. عربستان و دولت پر قدرت عثمانی به احتمال قوی مسیحی میبودند و در شرق قسم اعظمی از شبه قاره هندوستان را در بر نمیگرفت و آنان نیز همچنان به ادیان باستانی خود روزگار میگذرانیدند یا تحت تأثیر دوران استعمار اروپا به مسیحیت روی میاوردند. قضا و قدر بود که حاضرت محمد (ص) را زنده نگاه داشت و آن چیزی نبود به جز خواست خداوند متعال که از کنترل بنی بشر خارج است.
اگر طایفه قریش تحت رهبری پیامبر اسلام به داد و ستد با دیگر نقاط دنیا نمیپرداختند و آن روحیه مجراجویانه را نداشتند اسلام به آسیا و اروپا نفوذ نمیکرد. این ریسک پذیری و روحیه سلحشوری این قوم بود که با بی باکی به جستجوی حقانیت رفت و قسمت خود را از زندگی خود گرفت.. قسمتی که بنا به حکم خالق مختار تعیین شده و او میبایستی برای بدست آوردنش تکاپو کند. اگر کسی فکر میکند که بدون حرکت الطاف الهی نصیبش میشود و روزی او را کف دستش میندازد سخت در اشتباه است. هر عملی را عکس العملیست و میبایست دست به زانو نهاد و از جای برخاست. آنجاست که الطاف خداوندی به سراغت میایند
ما فارسی زبانان مثلی داریم که میگوید: “از تو حرکت، از خدا برکت” خوب حرکت عملیست قابل کنترل بشر ولی برکت از تسلط آدمی خارج است و این است مبنی فلسفه اسلام. ما پارسیان بازی تخته نرد را خلق کردیم که جواب پادشاه پارسی بود به پادشاه هند که شطرنج را برای او فرستاده بود. پادشاه پارسی ضمن تشکر از این بازی پیچیده که تمام با نقشه و عقل آدمیزاد کار میکند گفته بود: ” ما پارسیان چون به تقدیر نیز معتقد هستیم طاس را نیز به کار گرفتیم که بازی از عامل احتمالات نیز استفاده میکند و این بازی زندگی آدمیزاد است .. مخلوطی از هوش آدمیزاد و تقدیر وی در صحنه زندگی.”ه
در ۱۹۰۶، چهار سال پس از آن دیدار به یاد ماندنی در کاخ وارویک چرچیل یک وزیر صغیر در دولت لیبرال کمپبل – بنرزمن شده بود. به یاد دارم که جان مورلی، وزیر با سابقه در همان کابینه روزی به من میگفت: ” چرچیل جوان مانند جوزف چمبرلین از بالاترین موهبّت ذاتی سیاست برخوردار است و درست مثل جو از همان ذکاوت و حضور ذهن بر خوردار است. سرّ وینستون چرچیل دو حس قوی و متضاد را همواره دارا میبوده – حس لطیف و طبع شعر و ستاینده هنر در مقابل حس قبول مسئولیت و دیسیپلین لازم و رهبری قوی در از پیش بردن آرمانهای حزبش و مملکتش. او در عین حالی که میتواند بس عاطفی و نازک سنج باشد به اصول بیرحم دولتی و نظامی نیز پایبند است و از برای به اهتزاز درآوردن پرچم اتحاد جًک از هیچ وظیفهای که به وی محول شده فرو گذاری نکرده.. چه در بیابانهای سوزان آفریقا و چه در گردنه خیبر و چه در دریاهای دور و سرزمینهای دور همه جأ با صداقت به پادشاهش خدمت کرده
وی همواره به مساله هندوستان همانطور مینگریست که به ایرلند مینگریست. میخواست که آن شبه قاره عظیم که گوهر تاج ممالک تحت الحمایهی بریتانیای کبیر میبود تا آنجا که امکانش است در رفاه و سلامت مردمانش کوشش شود. او معتقد بود که دیر یا زود استقلال کامل به هندوستان میبایستی داده شود و هند جمهوری شود. فقط بر بقای عضویت هند در ممالک مشترک المنافع تأکید مینمود و مایل به همکاری و همیاری دو ملت غربی و شرقی میبود. به من به شوخی گفت: ” نصف نان بهتر از هیچی است” و متعاقب آن ضرب المثل خنده بلندی سر داد. افسوس میخورم که وینستین چرچیل مجال زیادی در عرصه سیاسی هندوستان نیافت و به جز آن دوران اولیه خدمتش در سواره نظام که در پونه و کلکته انجام گرفت دیگر به هندوستان به عنوان صاحب منصب بالا رتبه فرستاده نشد. وی بیشتر در اروپای شرقی و امپراتوری عثمانی و آفریقا مشغول انجام وظیفه بود. اگر در هند میماند به احتمال قوی نایب سلطانه میشد ولی شاید خودش آن نقطه از جهان را که آغاز جنگ جهانی اول را باعث گردید ترجیح میداد
هرگاه چرچیل تجربه هند را دارا میشد کنفرانسهای استقلال هند که از سال ۱۹۳۰ شروع گردیدند شکل دیگری به خود میگرفت و زود تر از ۱۹۳۵ به نتیجه میرسید. و بالاتر از آن از اتفاقات و اصطکاکهای هندو و مسلمان پس از استقلال میکاست و اصولا تمامی چشم انداز رابطه هند و انگلیس پس از جمهوری شدن هندوستان مطلوبتر جلوهگر میشد. هربار که و سرّ وینستون در دورانهای مختلف بحثهای سیاسی میداشتیم من غالبا مفتون دانش و تجربه عمیق او در این امر میشدم. چرچیل هیچوقت اسیر عقاید گذشته، آرزوهای گذشته، و خواستههای گذشته نشد. او ارباب افکارش بود
حال که به چرچیل میاندیشم متوجه سماجت او در کار و لذت او در غذاهای خوشمزه و عشق او به برندی و سیگار خوب میشوم که همواره بر خلاف سفارشات اطبأ یش انجام میداد. در رخت خواب کار میکرد و در پادگان نظامی از همه بیشتر میخواست به بازرسی ادامه دهد. همه کار را بیش از اندازه معمول انجام میداد. دو سه باری هم سکتههای کوچک داشت ولی او را نترسانید و از ادامه روش همیشگی زندگیاش باز نداشت. همان سربازی که زمانی در پونه میهمان آقا شمس الدین و من بود حال به سیاستمدار و رهبر نظامی بزرگی تبدیل شده که مورد احترام تمامی سکنه دنیای پیشرفته میباشد. من از سرّ وینستون چرچیل میتوانم روزها و ماهها بگویم ولی از این قسمت فعلا میگذریم.
سال ۱۹۰۶ سال تغییر عمده سیاست انگلستان در قبال هندوستان بود. بدین طریق که دولت جدید بریتانیا ی کبیر مسئله مسلمانان هند را جدی گرفت و از مسلمانان به عنوان ملتی در ملتی دیگر یاد نمود. دیگر زمان آن فرا رسیده بود که نمایندگان مسلمانان را چه در کابینه نایب سلطانه بلکه در مجلس و دیگر هیئتهای سازمان یافته پذیرفته به رسمیت بشناسند. از سال ۱۸۵۷ که قدرت از کمپانی هند شرقی به دولت سلطنتی وا گذار گردید نمایندگان پادشاه کما بیش از سیاست جاری پیروی میکردند و تغییرات عمدهای در آنها به عمل نیاورده بودند. نایب سلطانه وقت لرد مینتو بودند که ایشان از من خواستند در این مهم آنان را یاری دهم و رهبری به رسمیت شناخت مسلمانان را در صحنه سیاسی هندوستان به عهده بگیرم و من با کمال میل قبول کردم
سالیان سال بود که در مجمع نایب سلطانه نمایندگان هندو از افراد تحصیل کرده و بالا رتبه بودند ولی مسلمانان را عدهای کم سواد و “بله” گوی تشکیل میدادند که توسط هندوها به اصطلاح دست چین شده بودند. حال نوبت دورانی رسیده که مسلمانان شبه قاره هند از صدائی رساتر برخوردار شود. در واقع به نظر من از مسلمانان تحصیلکرده و معتمدان جوامع مسلمان تا حدی واهمه داشتند چون به روی مساله استقلال هندوستان از بریتانیای کبیر پافشاری مینمودند. حتی در لایحه اصلاحاتی ۱۹۰۷ مرلی – مینتو هچگونه اشارهای به پروسه انتقال قدرت از انگلیسیان به هندیها نشده بود. البته ایشان نکتهای در مورد مثال من از کانادا و استقلالش ابراز داشت : ” دلیلی ندارد که کت خز که به درد کانادأیها میخورد به درد هندیها هم بخورد.” من از این ابراز عقیده تعجب خود را نشان دادم و فکر میکنم متوجه شد که از این جمله اش زیاد محظوظ نشدم
نایب سلطنه جدید به خوبی بر لایحه اصلاحاتی کراس – لندز داون ۱۸۹۲ واقف میبود اکنون برای فراهم ساختن مقدمات استقلال ناآرام میبود و به اصطلاح لب صندلی نشسته بود. هرچه قبلا محرمانه و با خواهش و تمنا میبایستی امور مسلمین را پیش برند اکنون در ۱۹۰۶ رک و راست مطرح میشود و نگاههای مستقیم نمایندگان با کفایت مسلمین در چشمهای نمایندگان اکثریت و شخص نایب سلطنه از مدّ نظر انگلیسیها پنهان نبود. من با افتخار تمام این نهضت را سازماندهی نمودم و حق مسلمین را به اتفاق شخصیتهای والائی نظیر نواب محسن الملک وعالیجناب سید امیر علی گرفتیم
در اواخر همان سال و به اتفاق آقایان نامبرده لژیون مسلمانان هند را بنیان نهادیم و در داکا اولین گرد هم آیی آن تشکیل گردید که به خاطر بیماری موفق به حضور در آن نشدم ولی غیابا به عنوان پرزیدنت انتخاب شدم که تا سال ۱۹۱۲ باقی ماندم. تمامی آن دوران که در لژیون مسلمانان هند فعالیت داشتم و مسئولیت نقش و مقام من در دیدارها و گرد همأییها با اینکه برآیم بسیار ارزنده بود ولی فشارهای روحی و جسمی زیادی را نیز نصیبم میساخت کما اینکه هنگام ضیافت نایب سلطانه در سیلما من غش کردم و از حال رفتم
پزشکان برآیم یک دوره استراحت و مرخصی را واجب دانستند و خواستند که مدتی از محل زندگی و کارم دور شوم. من نیز سفر به شرق را ترجیح دادم و عزم دیدار از چین را نمودم. دیداری که بسیار برایم آموزنده، اسفناک، و واقعا واجب میبود. وضعیت چین بسیار غم انگیز بود. در پکن قصر امپراتوریس دوگر پیر و فرتوت در حصاری بلند از دنیای بیرون مجزا میبود. هرچه دنیای داخل مقر سلطنتی از باغها و چشمه سارهای افسانهای و کاخهای بزرگ و کوچک تشکیل شده بود بیرون آن دیوارها دنیای فقر و پوسیدگی و فلاکت چشم را میازرد.
شهرهای عمده مانند شنگهای و هانکو تحت تسلط کامل اروپأیان میبودند و کنسول گریهای آنان امور را در دست داشت که در راس آنان کنسولگری بریتانیای کبیر میبود. به جز اندکی محلهای متمولین چینی که اربابان و خوانین نواحی مختلف میبودند و با اروپاییان در تجارت و داد و ستد میبودند دیگر نقاط آن کشور باستانی و پهناور در فقر و فلاکت بسر میبرد. آنها به اتفاق و با حمایت دول و مستشاران غربی خون ملت استعمار زده چین را در شیشه کرده بودند و سرمایهشان را در بانکهای اروپایی میانباشتند درست مانند زمان حال که بسیاری از اروپأیان دارائی خود را به بانکهای آمریکائی و کانادائی میسپارند
آتمسفر استعمار همه جا و به هر گونه به چشم میخورد. از اوضاع و احوال مردمان عادی و بومی تا طرز برخورد مأموران دولتی با اهالی. بد تر از آن طرز برخورد سربازان و گاردهای اروپایی با ساکنین و مسافرین چینی. خوب به یاد دارم در کشتی از هنگ کنگ به شنگهای میرفتم که با یکی از سران دولتی امپراتوری آشنا شدم. او که نیابت امپراطور را در ولایت یونان به عهده داشت و مدالهای مختلفی مزین البسه چینی مندرین او بود هنگام بازرسی مأموران گمرک هنگ کنگ با خفت و بی احترامی زیادی رو برو شددر حالیکه با تمامی اتباع بریتانیا و شخص من و همراهانم کمال احترام رعایت گردید و به شنگهای خیر مقدم گفتند ولی در مورد نایب امپراطور یونان کمال بی حرمتی و حتی تحقیر را روا داشتند که بسیار باعث تعجب من گردید. آنها تمامی چمدانهای فرمانده یونان را باز کردند و با تحقیر مدالهایش را برداشتند و به جست و جوی بدنی وی پرداختند. البته بر همگی نیز واضح و مبرهن میبود که نوعی رقابت، حتی خصومت قومی مابین میان مردم کانتون هنگ هنگ و مردم مندرین چین وجود دارد
تمامی اهالی بومی از حقوق متعددی در مقابل اروپأیان محروم میبودند. از جمله ورود به کلوپهای ورزشی و اجتماعی اتباع خارجی و حتی نداشتن حق تقدم در رستورانها و فروشگاه ها. اروپأیان و آمریکائیها به نوعی میشود گفت که در چین “خدایی” میکردند و آن در مورد اتباع بریتانیا دو چندان میبود!! در شنگهای ما میهمان یک شخص متمول چینی بودیم که توسط دوست مشترکی از هم ولایتیهایش که من در سنگاپور ملاقات کرده بودم از من و همراهانم پذیرایی شایانی به عمل آوردند و شام مفصلی از پرسهای مختلف غذاهای چینی تدارک دیده بودند خوراک جوجه رای باب میل یافتم و گوشتهای کبابی “تارتار” که بسیار شبیه کبابهای پارسیه، ترکیه و دیگر نقاط آسیا میبود را. هرچه قابل تشخیص بود من از آن تناول نمودم ولی وقتی نوبت بهترین پرس رسید ابتدا فکر میکردم سوپ مار ماهیست با تخم مرغهای دفن شده و جوانههای بامبو که اصلا باب طبع ما اهالی غربی آسیا نمیباشد همینطور دوستان همراه نیز از این پرس صرف نظر نمودند. هنگامی که صاحب مجلس ابراز داشت که آن سوپ مار است از آن تصمیم بیشتر خرسند شدیم. خوشبختانه از نیمه تاریکی اتاق زیر نور شمع ها سؤ استفاده کرده محترمانه ظروف سرپوش دار را زیر دستمال پنهان نمودیم
دانشجویانی که در آن دوران از اروپا و امیریکا میامدند چه در شنگهای و چه در هنگ کنگ شاید به خاطر بیاورند آن پانسیونها و خواب گاههای “خانههای استقبال” که توسط تعدادی از بانوان خیر خواه و متمول آمریکائی راه اندازی میشدند. این خانمها که از اصل و نسب اسکندیناوی میبودند از ایالت مینه سوتا بودند. من این بانوان را از مسابقات اسب دوانی شنگهای میشناسم چون آنها از صاحبان و مربیان اسب پروری نیز میبودند و صاحب اصطبلهای اسبهای نژادی و کم یاب بودند. نمیدانم مبتکر این “خانههای استقبال” چه کسی بوده ولی باعث بهبود روابط غرب و شرق شد که دانشجویان آمریکائی و اروپایی را از حمایت و اعتماد به نفس لازم در فرهنگی کاملا بیگانه بر خوردار میداشت و آنان را پذیرا میشد. این خانمها با این کارشان ثواب بسیار کردند و خداوند را خوشنود
از چین با یک کشتی از بندر شنگهای به قصد جزیره ژاپن حرکت کردیم. آنسال، ۱۹۰۶ مناظر ژاپن برآیم بسیار با ژاپن قبل از شروع قرن جدید فرق میکرد. ژاپن دیگر از انزوای همیشگی خود بدر آمده بودو در خیابانهای پایتخت افراد با البسه غربی زیاد یافت میشود. به غیر از چشم انداز اجتماعی از لحاظ سیاسی نیز موضع ژاپن در قبال اروپا به خصوص با انگلستان عوض شده و پس از قرار داد ما بین این دو کشور در اوائل قرن جدید شاخصهای روابط دیپلماتیکی و فرهنگی و بازرگانی به طور مطلوبی و بالا رفته بود. ژاپن آن موقع از جنگ با روسیه پیروز فارغ شده بود که در نوع خود اولین بار در تاریخ ثبت گردید که یک کشور آسیایی یک کشور اروپای را شکست بدهد آن هم با اسلحه مدرن و تاکتیکهای جنگی روز. وزیر امور خارجه، کنت هایاشی که هنگام امضای قرار داد در لندن و سفیر ژاپن بود به مناسبت ورودم میهمانی شام مفصلی ترتیب داد که در آن تعدادی از افسران بالا رتبه و صاحبان صنایع و اشراف زادگان نیز دعوت به عمل آورده بود
آنشب در آن میهمانی که صاحب خانه به افتخار من و همراهانم گرفته بود با تعدادی از اشراف زادگان ژاپنی آشنا شدم حتی این افتخار نصیبم شد که امپراطور سالخورده را از نزدیک آن میهمانی ملاقات نمایم. میکادو ی کبیر که در زمان حکومتش بر ژاپن آن جزیره منزوی را در سطح جهانی مطرح نمود و زندگی مردمانش را از آداب و رسوم قرون وسطایی بیرون آورد. با آنها توسط مترجم سخنها گفتیم و شنیدیم. امپراطور به خصوص بر خلاف ظاهر سالخورده اش از صدائی رسا و بلند بر خوردار میبود و تعمدا بسیار بلند صحبت مینمود یا سؤالات را جواب میداد حتی در فاصله کم به طوری که تا مدتی گوشهایم زنگ میزدند
با امپراطور سالخورده و افسران پیر صحبت دور جنگ با روسیه و امتنای سرداران سپه امپراطور از بستن قرار دادی با انگلستان و علاقه ادامه روابط با روسیه تزاری میبود که از قراری که نقل میشد به خاطر کندی روابط و مراسلات و به اصطلاح خودمان کاغذ بازیهای وقت گیر با سن پیرزبورگ بود که امید به دوستی با روسها را از دست دادند و با انگلیسیها طرح روابط همه گانه را امضا نمودند در غیر این صورت و با طرح دوستی میان تزار و امپراطور ژاپن حکومت رمانفها تضعییف نمیگردید و گرفتار تند باد انقلاب بلشویکی نمیشد. حتی تخیل آن تحوّلات تاریخی برآیم نا ممکن و نا باورانه میبود. چقدر سرنوشت دنیا عوض میشد هرگاه آن پیک دوستی میان ژاپن و روسیه کمی زود تر میرسید. انگلیسیها در حد اقل رسانیدن فواصل زمانی و مکانی در این نوع تاکتیک دیپلماسی از دیگر ابر قدرتان پیشی گرفتند
در میان افسران بالا رتبه ژاپنی من به فیلد مارشال اویاما علاقه خاصی پیدا کردم. به خاطر میاورم آن گفتار و رفتار اصیل و محجوبش را. با تمام اقتداری که در ارتش امپراطور میداشت بسیار شخص فروتن و متواظعی بود. بر خلاف برخی صاحب منصبان به خصوص در ارتش که قدرت و نفوذ خود را به نحوی نماین میسازند و حتی به رخ زیر دستان میکشند من در مارشال اویاما هیچ چنین چیزی ندیدم و بلعکس وی را خالی از هرگونه خود پرستی و جاه طلبی یافتم. تمامی این صفات دراو به خصوص پس از پیروزی ژاپن بر روسها تحت نظر و هدایت مستقیم مارشال اویاما در دیدم شگفت انگیز میبود.
در تعجبم از رسوم ژاپنیها به خصوص در قبال میکادو شان. امپراطور از کودکی در انزوا و تحت شرائط سخت و زیر نظر شوگانها رشد یافته و جیره همیشگی او کاسه ای برنج میبود. او تحت نظر افرادی که در حقیقت خادمهای او میبودند و او را مانند خدا میپرستیدند با دیسیپلین شوگانها پا به عرصه حکومت نهاد. امپراطور از قامتی افراشته برخوردار میبود که آثار ورزیدگی عضلاتش حتی در سنین کهولت به چشم میخورد
ما از ژاپن یک کشتی گرفتیم به مقصد هنلولو. آنهائی که آن شهر مرکزی جزایر هاوایی را در قدیم دیده بودند با حرف من موافق خواهند بود که آن شهر زیبا و ساکت و آرامش بخش به ناگهان مورد توجه توریستها از اقسا نقاط دنیا قرار گرفته تبدیل به یک مرکز بازرگانی و سود جویانه شده. هتلها و متلهای دریا منظر برای پذیرایی از گردش گران ساخته و کلوپهای شبانه مملو از مردم در حال گذراندن تعطیلات هستند
دختران جوان و زیبای بومی در این صنعت نو بنیاد سهم به سزأی دارند. آنها با حلقههای گل و گلبندهایشان به استقبال مدعوین میروند. آن لبخندهای معصوم و زیبا سبب بازگشت توریستها به آن جزایر بهشتی میشوند. آن حرکات موذن و زیبای بدن و دستان ظریفشان که گلبند خود را از گردن خود برداشته به گردن شما میارایند خود رسمی زیبا و عاری از هر گونه قصد سو میباشد. یک خوشامد ساده به هر زن، مرد و کودکی. چه خوب میبود که جوامع دیگر نیز همواره از رسوم زیبا و دلنشین بر خوردار میبودند. برای من جوان که از آسیا میامد این رسم بسیار مطلوب و دلنواز بود
از هاوایی و از طریق کشتی عازم ایالات متحده گشته در بندر سن فرانسیسکو قدم به سرزمین اصلی نهادیم. دسامبر ۱۹۰۶ بود درست پس از زلزله معروف آن منطقه. تمامی ساحل غرب آثار به وضوح زلزله را نمایانگر بود. دیدن آن ساختمانهای نیمه خراب و تمام ضایع حتی برای من که اکنون خرابههای شهرهای اروپایی در دو جنگ جهانی را به یاد دارم هنوز از خرابترین آنها به نظرم آمد. با اینحال توانستیم یک داروخانه بیابیم که باز بود و نوشابه وبستنی نیز میفروخت. رستورانها تا آنجا که ما گشتیم همه تخریب یآ بسته بودند. خوب باز هم خدا را شکر توانستیم چیزی بخوریم. هنوز باورم نمیشد که در خاک دنیای اول، در کشور آمریکا هستم
از سان فرنسیسکو با قطار تمامی عرض آن قاره را طی کردیم و در ایالات سر راه توقفهای کوتاه مدت ولی با ارزش داشتم. در شیکاگو بود که توقف من طولانی تر شد و از چندین مرکز صنعتی و بازرگانی دیدن نمودم. اماکن دیگر نیز میبودند در آن شهر قدیمی و معروف ولی وقت اجازه نداد. فقط نمیدانم دیدار از کشتارگاه شهر را به چه منظوری در برنامه بازدید من گنجانیده بودند که نیمی از روز پر ارزشی را به خود اختصاص داد. نمیدانم چه فکر میکردند.. در حالیکه یکی دو موزه و تئاتر اپرا بود که میتوانست جای آنرا پر کند. به هر حال از آنجا به اتفاق همراهی به نیویورک رفتم و در هتل مجلل و دیدنی سنت رجیس اقامت کردیم. من آن هتل را میپسندیدم و بعدها به پسرم آقا صدرالدّین نیز سفارش کردم که او نیز هنگام دیدارهایش از نیو یورک به خصوص هنگام تحصیلش در هاروارد در آن هتل رحل اقامت میافکند
آنطوری که از دوستان میشنیدم نیو یورک صده جدید بسیار با نیو یورک قدیم فرق میکند. به خصوص از لحاظ زندگی اجتماعی و تأثیر آن بر زندگی فامیلی. میگفتند قدیمها خانوادهها نزدیکتر میبودند و قرن ماشین به سرعت دارد آنرا عوض میکند. حال که به آن حرفها در آن سالها میاندیشم از خود میپرسم که آیا گله همیشگی آدمها بوده؟ اینطور نیست؟ همیشه قدیم بهتر از جدید میبوده. آن اشخاص اگر امروزه زندگی در نیو یورک را ببینند چه خواهند گفت؟؟ دوستان آمریکائی من در اروپا چندین محل و مجمع را سفارش و حتی سازمان دهی نموده بودند. من که از اقامت چند روزهام در نیوو یورک بس لذت بردم و با جامعه هنرمندان و به خصوص تئاترهای برادوی آشنا و محظوظ گشتم. من امریکأیان را مردمی بس فرهیخته و میهمان نواز یافتم که افراد خارجی را استقبال و با لبخند همیشگیشان پذیرا میشوند
در نیو یورک هر روز و هر شب میهمان شخصی بودم و نهار و شام را با شخصیتهای منحصر به فردی گذراندم که طیفی از بازرگانان و مدیران وال استریت تا هنرمندان برادوی و خوانندگان اپرای متروپلیتن را شامل گردید. با سابقه صرف وقت و علاقه به اپرا در لندن و پاریس، آنچه که در متروپلیتن نیو یورک دیدم و شنیدم در سطحی دیگر قرار میداشت. البته با شروع قرن جدید متدهای جدیدی برای سلفژ و بیان با نوتهای سوپرانو این امر را سبب میگردید که احتمالا در شهرهای اروپا نیز به کار خواهد رفت.
از شخصیت هایی که از من دعوت به عمل آورده بودند آقای جروم، بازپرس نیو یورک میبود که پسر عمه لیدی رندلف چرچیل میشد. او ترتیبی داد که من در محاکمه جنجالی در شهرشان و جلسه نهایی اخذ تصمیم که بعد از ماهها دادرسی و دادخواهی همان روزها بود دعوت داشته باشم و از نزدیک شاهد تصمیم هیات ژوری در مجازات هری ثاو، قاتل آرشیتکت معروف ساختمان هایی نظیر موزه متروپلیتن، و چند ساختمان بلند بالای مراکز تجاری و مالی در نیئو یورک، استنفورد وایت باشم. من نیز با خوشحالی قبول کردم که این محاکمه پر سر و صدا ی عشقی – جنأئی را از نزدیک مشاهده نمایم. من قاتل را تا حدودی میشناختم که بعد خواهم گفت. ماجرا از این قرار بود که همسر ثاو طبق شهاداتش در دادگاه به او فاش میسازد که قبل از ازدواجشان استنفورد وایت او را به آپارتمانش دعوت میکند و در شامپاین داروی خواب آور میریزد و او را اغفال میکند و مورد تجاوز قرار میدهد و در شانزده سالگی بکارتش را بر داشت که این به شدت خلاف عرف خانوادگی او می بود. با شنیدن این داستان هری ثاو به حد جنون به غیرتش بر میخورد و تصمیم به انتقام میگیرد. او پس از اینکه به نزدیک شدن وایت به همسرش مشکوک میشود آرشیتکت را در یک پارتی پشت بام یکی از آسمان خراشهای طرح او در میدان مدیسون (البته نسبت به آن دوره. آن یک ساختمان قامت افراشته ۳۲ طبقه میبود که در آن زمان بی نظیر میبود.)..در گاردن پارتی ای که ثاو و اوللین نسبیت هم شرکت داشتند ناگهان چشم هری ثاو به استنفورد وایت میخورد که سر میز همیشگیش کنار صحنه رقص موزیکال با زن جوانی نشسته. او را از پشت هدف شش گلوله قرار داده به زندگی وایت خاتمه میدهد. پیدا بود که متهم متمول و پر قدرت از بهترین وکلای دفاعی بر خوردار میبود که پس از چندین و چند احضارهای شهدا و دوباره پرسیها توانستند هری ثاو را از اعدام نجات دهند. قاتل به خاطر جنون حسادت از مجازات اعدام برهید و به حبس طولانی مدت محکوم گردید
وایت که به صنعت نو بنیاد فیلم علاقه وافر میداشت در کشف اوللین سهم بسزأی میداشت. در حقیقت این استنفورد وایت بود که اوللین نسبیت را در سنّ شانزده سالگی به استودیوی تئاتر آورد و یک هنرپیشه از او ساخت. وایت که به مراتب از قاتلش مسن تر میبود از آرشیتکتهای بنام بود که هنوز که هنوز است جوایز آرشیتکتی به نامش صادر میشود.
و اما جریان آشنائی اندک من و هری ثاو بر میگشت به دو سه سال قبل از آن اقامت در نیو یورک به پاریس که به اتفاق جمعی از دوستان با وی و همراه زیبایش خانم اوللین نسبیت، مدل و بازیگر معروف آمریکا، در ضیافت شامی حضور داشتیم. آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودند و از قرار معلوم چندین بار خانم اوللین پیشنهاد ازدواج وی را ردّ کرده بود که آنشب در پاریس نیز یکی از آن مواقع بود. ثاو حرکاتی گیج و نا موزن داشت. ثاو از مدیران مدبر و وارث راه آهن میبود. از قرار نقل شده او در سنین جوانی دارای قدرت و اختیارات فراوان گشت که برای جاه طلبی و رقابت برای رسیدن به اهدافش میتوانست دست به هر عملی بزند. دوستانش او را مردی بس نکته سنج و کینه جوو توصیف میکردند. آنشب در پاریس با من بسیار موقر و محترم رفتار کرد و خانم اوللین نس بیت را معرفی نمود. او حتی من و خانم اوللین را مدتی تنها گذاشت و رفت نوشیدنی یا اردووری ییاورد. ولی پنداری که بهانهای بود که تفکراتی را که در سر میداشت با خود حل و فصل کند چون قیافه اش از دور بسیار متفکر و عبوس به نظرم رسید. دوستی در آن هنگام متوجه نگاه من به او شد و زیر لب گفت که یک رگ جنون در او پیدا میشود. من آنرا جدی نگرفتم. ولی بانو اوللین را شخصی مطلع برای سخن از هنر یافتم. بسیار از این سرانجام افسوس میخورم. او میبایستی شوهر خود را بهتر میشناخت
در دادگاه عالی فدرال در آمریکا متوجه فرق عمدهای در سیستم قضایی آمریکایی با سیستم انگلستان شدم. با این که هردو از یک اصول پیروی میکنند و بسیار بهم نزدیکند ولی مانند اپرای متروپلیتن تکنیک ارائه آن با تکنیک انگلیسی متفاوت بود. تکنیک سؤال و جواب و دوباره پرسی به مراتب بهسازی شده بود. من در دادگاههای عمدهای در انگلستان حضور یافتهام و این تفاوت را به وضوح در یافتم. بگذریم.. اینهم از یک ماجرای جنجالی آن روزها که من شاهد نزدیک آن بودم
در سال ۱۹۰۷ موتور تحریقی به مرحله ساخت مصرفی رسید واتومبیل ها در خیابانها کم کم ظاهر شدند. اتومبیل دیگر آن اسباب بازی بدبو و پر صدا نبود که در دهه گذشته در نوسان ردی یا قبولی جامعه قرار داشت. با اینهمه در نیو یورک تا سالیان سال آن کالسکههای فاخر و و زیبای مزین شده که با اسبهای اصیل سنگین و سبکپا، و سورچیهای مفتخرش در خیابانها در تردد میبودند همچنان باقی ماندند. در خیابانهای نیو یورک مردمان مودب و خوش پوش میدیدی که با روی باز و گشاده بر این کالسکهها سوار و پیاده میشوند. پلیس با روی گشاده به سٔوالت پاسخ میدهد که من را به یاد ژاندرم های اخموی فرانسه مینداخت که در این توهم هستند که هرچه عبوستر نمایان گردند تأثیر آنان به روی مردم بیشتر است.. همینطور پلیس خشک و بی احساس انگلیسی که اصلا به مردم رو نمیدهد
در آن سفر نیو یورک من افتخار آشنائی با اشخاص برجستهای را داشتم و میهمان آنان بودم. در این خصوص مایلم از این اشخاص محترم یاد کنم که در منازل بزرگشان من را پذیرا گشتند و باعث آشنائی من با دیگر شخصیتهای هنری، پزشکی، و علمی آن دیار شدند. من از خانم ها و آقایان وندربیلت، جاکب استر، رید، فیپس، و آگدن ممنونم که در آن شهر دنیای جدید میزبان و راهنمای من بودند. در نیو یورک من ساعتهای بسیاری را نیز در موزههای مشهور آن شهر بزرگ گذراندم و آثار باستانی و مجسمههای عهد عتیق و نقاشیهای مشهور توسط آرتیستهای بنام دنیا را از نزدیک دیدم و کمال لذت را از دیدن آن اشیأ نایاب و کمیاب بردم. میبایستی در اینجا متذکر شوم که آثار باستانی گرانبها و نقاشیهای معروف و مجسمههای نادری را نیز در منازل افراد نامبرده مشاهده نمودم و از کلکسیونهای ذیقیمت آنان حظّ بردم
با دیدن نقاشیهای معروف کلاسیک به رو دیوارهای آن منازل مجلل به یاد میاورم این گفتهام را: در حالیکه سبک امپرسیونیزم در اروپا طلوع نموده و فرانسه راهنمای نقاشان جدید در این سبک نو شده، در آمریکا متوجه هستم که علاقهها همچنان به روی کارهای کلاسیک است. البته تک و توک اینجا و آنجا کارهایی از ترنر، یا مونه و یا رنوار میدیدم ولی هنوز نقاشی کلاسیک بر دیوارها حکمفرمأی میکرد. و چه کارهایی که من ندیدم و دهان از تحسین و تعجب باز نکردم. رنگ و روغن به روی بومهای وسیع از نقاشان بنام فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیائی و دیگر نقاط دنیا چشمهای بیننده را به خود خیره و تا مدتی او رای مسخ میسازد. عضویت افتخاری چند کلوپ هنری، حرفه ای، و کارگری به من ارائه شد که کلوپ اتحادیه از عمدهترین آنان بود که به خاطر میآورم. من فرصت چشیدن و تناول غذای بومی سرخپوستان ناحیه را نیز بدست آوردم. از اردک تنوری و کباب لاکپشت لذت بردم با اینکه در منوی غذاهای روزانه من یافت نمیشود. این لاکپشتها از نوع تراپین هستند و در اقیانوس زندگی میکنند و بومیان برای خوردن استفاده میکنند و تنوعی از غذاهای دریایی میباشند
نیو یورک مظهر تجدد و پیشرو علم و صنعت و بازرگانی شده بود که دیگر مراکز عمده شهری دنیا را تحت الشعاع قرار داده بود. آن شهر نماینده آمریکای پیشرو و عاری از هرگونه احساسات کینه توزی که در میان کشورهای اسیأی و اروپأی به وفور یافت میشود بود. آمریکا الگوی جهان جدید شد. من فقط در زندگی یک افسوس بزرگ در دل دارم و آن نداشتن فرصت دیگر باز دید از آن شهر رنگارنگ چند ملیتیست. من دیگر هیچوقت به نیو یورک نرفتم
لطفا بقیه خاطرات آقا خان محلاتی را در جلد دوم مطالعه فرمائید. روی لینک زیر کلیک نمایید
https://mohsen33shojania.wordpress.com/2016/12/11/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d8%a7%d8%aa-%d8%a2%d9%82%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85/